طنز:

نوشته :حبیب الله بها

مورخ\‏30‏/08‏/2007

                       

سرميدهم قدرت نميدهم

 

باوجودمشکلات اقتصادي ازدروس ثانوي فارغ وشامل تحصيلات عالي درپوهنځي ژورناليزم شدم،باگذشت مشکلات ېکروزبرو ،يکروزنرو بلاخره به پايان رسيد ومنحيث يک ژورناليست چولردولتي که بابايسکيل قراضه ودريشي کهنه بانکتايي رفت وآمدميکردم ،هميشه درخانه اعصابم خراب ميبود،زيرا خسته ميبودم وهميشه چرت ميزدم که روزي خواهد رسيد تاموتر لوکس بشنيم ولي آهسته آهسته اين اميدم به نااميدي مبدل ميشد زيرا باوجود کوشش ها وانتقادات معاش ازدونيم هزاربلند نرفت.

به هرصورت باگذشت پنجسال دروظيفه صاحب يک بايسکيل نشدم چه رسد به موترواين وآن،حتي سنم به پيري ميرسيد زيرا نزديک به سي وپنجساله گي رسيده بودم ولي نتوانستم که عروسي نمايم وزندگي خود را سروسامان بدهم.

دريکي ازروزها به يکي ازرياست هاي سکتوري سرزدم چون وظيفه ايجاب ميکرد،ناگهان چشمم به شخصي افتاد که اشنا به نظرميرسيد فکرکردم که غلام جان باشد،ولي غلام جان درمکتب يک بچه چرک بودکه هميشه باپتلون پاره شده به مکتب ميامد ولي حالادريشي لوکس بانکتايي بسيارزيباچندتا مامورمودب به اطرافش ايستاد،بلاخره نزديک شدم وچاپلوسانه گفتم((  ميبخشيدصاحب شما غلام جان؟؟؟))

گفت چرانه شما؟من گفتم که سپين گل همصنفي شمادرمکتب ،خوشبختانه که موقف دولتي که داشت درتاروپودش غرورريشه نه دوانيده بود ومرابه آغوش کشيده گفت چکارميکني ؟گفتم خبرنگاردولتي هستم .

بلاخره درشعبه لوکس ومفشن نشستيم دفترچنان لوکس بود که درعمرم نديده بودم ،چي بادام وپسته هاي واه واه ،فرمان دولت بيادم آمد که ازاشياي تجملي در دوايردولتي خود داري شود،به هرصورت به رازونيازپرداخيتم ودراخيربرايم گفت که(( بياازاي گپا تيرشوبدردنميخوره زندگيته جورکو اوساده پتول))من هم فکرکردم که راستي خيال موترلوکس را کرده بودم وبارديگراين فکردرذهنم خطور کرده زنده شد، بلاخره به حيث مديرعمومي بخش ؟؟؟ مقررشدم ،سال نگذشته بود که موتر٢٠٠٢ خريدم وحتي همسايه هاي من فکرميکردند که حتما خبرنگاري عوايد خوب دارد،به هرصورت چندماه بعد يک کارمندمقبول خود را خواستگارشده وعروسي کردم،باگذشت دوسال خوب پول جمع کردم وشيوه چاپلوسي را به مقامات نيز به صورت کامل آموختم ولي بدبختانه ستاره من نزول کرد زيرا رئيس غلام جان ازوظيفه اش سبکدوش شد ومن هم موقف خود را درخطرديدم وخواب هاي خراب نيزمي ديدم وبلاخره رئيس نو آمد ومرا بدون چون وچرا منفک کرد، زمانيکه خانمم ازمنفکي مه خبر شد اونيز جنگ وجدل را همرايم شروع کرده وبلاخره ازمه جداشد.

دخانه تک وتنها شب را روز وروزرا شب ميکردم ،دريکي ازروزها ازتلويزيونها شنيدم که غلام جان به حيث وزير ؟؟؟ مقررشد،بازخواب درآمد وقدرت را ديدم رفتم به تبريکي همصنفي خود ،مرا گفت ((هنوزهم دررياست عمومي چور هستي ؟))گفتم ((نه مره خومنفک کردند))گفت((غم نکوبچيم حالي وزيرشدم بگوکجا مقررت کنم )) شنيده بودم که واليان عوايد خوبي دارند وبودجه هاي مختلف اوپراتيفي دارند،گفتم((بچيم مره والي يک ولايت خوب بساز)) چندروز بعدرسانه خبردادندکه سپين گل بنابرفرمان والي  فلان ولايت شد ،نزدخود غرورکردم که ديدي واسطه ره ، هرکس هميطوهمصنفي داشته باشد.

باکروزين ٢٠٠٦که شصت هزاردالرقيمت دارد راهي ولايت شدم واه که چه لذتي دارد ،ارکنديشن فعال آوازش داخل نمي آمد،درحاليکه دولت ما هرروز گدايي ميکنه ومه درايتوموترلوکس بالاميشم،به ولايت که رسيدم ديدم که چقدرمتملقين هستندنسبت به من هم باتجربه، با باديگاردهاي خود رفتم به مقر ولايت ،چون تجربه نداشتم ولي يک دوکلمه انگليسي حرف زده ميتوانستم ،بي خبرازاينکه بعدازچند ماه يکي دوولسوالي پي ديگرسقوط کرد،مردم ازبي امني داد ميزدند ودرهرجايي سخن ازمن بود ،((چه والي بيکفايت تنا به چور آمده وبه خود فکرميکنه،دولت هم فکرنميکنه هرجوالي  ره که يافت مقررميکنه)) اما بي خبرازاينکه من درمرکزواسطه ورابطه داشتم ،بلاخره عيش ونوش شروع شد ،درباري ها برايم درمورد اين ،آن ميگفتند،من هم نازميدامشان ،مطبوعات ورسانه ها ازمن توصيف ميکردندبخاطريکه دلشان را دردست گرفته بودم ودرکابل خود به تلويزيونها سرميزدم  ومصاحبه ها ميدادم که درپهلوي آن پسران کاکا،ماما،خاله وغيره وغيره را منحيث سکرتر،سخنگو اين وآن مقررکردم چون روابط خوبايد حفظ ميکردم بخاطراعتماد نبود وامنيت هم خراب ،ازبودجه اوپراتيفي معاش بلندبراي شان حواله ومتباقي را دراکونت خود جمع ميکردم.

خلاصه که اداره شاريد،امنيت خراب شد،مردم به ستوه آمدازدولت متنفرشدند، ولي موترهاي لوکس کروزين وپول وافر کي مرا ميماند که ترک ولايت کنم ،مجبورا ارتباطات خود را با مراجع مختلف خارجي وداخلي قوي ساختم بازهم نشد وجالب اينکه دولت مرکزي نيز ازاعمال وکفايت کاري من خبرنداشت وهئياتي که ميامد مرغها بود ميوه ها وغيره وغيره ،چشم آنها هم گرفته ميشد ومساله مهم ايکه درمرکز هم همينطورزد وبندها وجود داشت.

يکروزکه ازخواب بيدارشدم بجه کاکا،ماما خاله وغيره وغيره آمده ودادميزنند رنگ شان پريده ،بخاطريکه مردم عليه من مخالفت اعلام کردند ودست به تظاهرات زدند ولي من قسم خورده بودم که سرميدهم ولي قدرت نميدهم وپرواي هيچکسي را ندارم ،دلشان.

  

     


بالا
 
بازگشت