سیدموسی عثمان هستی

مدیر مسوول بینام درتورنتوی کانادا

 

طلب گاری ازهمکارلنده غرک وگرداننده رادیوپیام زن درسویدن

 

وقتی نوشته استاد سید حسین موسوی را خواندم با شناختی که از چهل سال بدین سوبا آن دانشمند و مبارز نستوه دارم، قصه ای به یادم آمد وبا خود گفتم حیف است که این قصه را با خود به گورستان ببرم که در آنجا نه چشم بینا است ونه گوش شنوا تا این قصه رابه آنجا برده ، عذاب واندوه قبر به شادی مبدل نمایم.

 خدا را شگر که اقای اعظم سیستانی پشت مرده ها را به نام تاریخ برداشته بود وبه زعم خودش تحقیقات تاریخی می کرد مگر متخصصین تاریخ که به میتود تاریخ نویسی بلد هستند می گویند:

 آقای سیستانی به جای تحقیق چتلی شور می دهد ودر چتلی دانی بزرگ یعنی سایت "جرمن جرمن" می گذارد تا دماغ اقای "ولی احمدنوری" که روز به روزبه طرف گندگی سلطنتی می رود وقطی نسوار امیر دوست محمد خان مؤسس خاندان محمد زایی در دماغ اش خطور میکند و آن خیانت وبزدلی رنج فکری وی را در مقابله با دیگران فراهم می سازد، اندکی صفا یابد.

 اعظم سیستانی با ورانه کردن تاریخ مستبدین 200 سال حاکمیت خاندان های حاکم که ننگ بشریت هستند، قبل از اینکه استخوان های شان از شاه شجاع ودوست محمد خان تا کرزی به اساس اسناد تاریخی به محکمه کشانده شوند وکیل نا خواسته مدافع مرده های جنایتکار گردیده به دفاع از خاینین  خانواده های حاکم ودر رأس آنها اولاده سردار پاینده محمد خان پرداخته به زعم خودیاسین برات می خواند وآفتاب روشن را با دوانگشت پنهان می کند

من وقتیکه نوشته استاد موسوی را خواندم دیدم که آقای موسوی مثلیکه به یک آدم نورمال جواب بگوید در برابر سفسطه اعظم سیستانی برخورد دانشمندانه نموده که مرا هم رنج داد وهم خنده. باز با خود گفتم که آقای موسوی مرد دانشمند وملایم است  امکان دارد لودگی های سیستانی را مدنظر نگرفته باشد کرامت انسانی آن رامدنظر گرفته وپاسخی که به یک انسان نجیب داده می شودبه وی نیزداده باشد.

خدا آقای موسوی را انصاف بدهد که عوضیکه به سویه خود اعظم سیستانی جواب می گفت جملاتی به آن بیچاره نوشته کرده که نتنها خود اعظم سیستانی معنی آن جملات را نمی داند بلکه کسان دیگری که در سایت جرمن جرمن ده باشی است هم جملات آقای موسوی را تحلیل کرده نمی توانند و مجبورآً پیشنهاد صلح وآشتی می کنند.  در همین جا آقای موسوی را که به حساب سیادت قوم ماهم است خاطر نشان می سازم که حرف جد مارا فراموش ننموده "به هرکس به اندازۀ عقلش صحبت "نماید. در غیر آن این خطر وجود دارد که کودن تاریخ نویس از غم وغصه سکته نموده خون ناپاکش به گردن وی بیفتد. هرچند آنهمه غیرت را در وی نمی توان سراغ کرد.

پبشنهاد من به آقای موسوی آن است که این بچاره را بیشتر ازاین با شمشیر قلم نکوبد زیرا پوستش خراب می شود. در عوض بگذارد تا به خیال کوه گوشت ویا فیل گلی به جنگ سید کاظم وپسرانش رفته ، جنگ خادیست هارا به خاطر گوشت تماشا کند.

ضمناً به "افغانستان آزاد..." تبریک می گویم که چتلی از ریش آنها افتید خدا کند یگان پوششی دیگر را خاد هم شناسایی نموده به مرداب "جرمن جرمن" بفرستد، که نجاست را در مرداب مکان باشد نه در منبر.

در هر صورت برای من که از دیر باز می خواستم این انسان بوقلمون صفت را آن طوری که هست معرفی نمایم مگرنمی خواستم با وجود اینهمه دشمنی که دارم خشم گرداننگان "افغانستان آزاد- آزاد افغانستان" را علیه خود بر انگیزم، هر چند وقتی پای دفاع ازحقیقت در میان باشد از آن هم هراس ندارم، وقت را مناسب یافتم تا این قصه را که تمام راویانش زنده بوده وحاضرند صدق گفتارم را شهادت بدهند با شما هم در میان بگذارم. باشد ضمن آوردن لبخندی بر لبان تان عبرتی هم ازآن گرفته در وقت پیری به فکر نقل خوری نیفتید، تا گفتۀ سعدی در مورد تان صدق نیابد. 

میگویند که گوشت را همه دوست دارد وپشک زیاد تر، یا به تعبیر دیگر از دیدن زنان لوند تمام مردان حالت دیگری می یابند به خصوص آنهائی که از یک سو اعتیاد به سکس دارند واز جانب دیگرکبر سن بازار جذب آنها را خراب نموده است. داستان ذیل همین قصۀ گوشت وپشک می باشد.

وقتی به اوروپا رفته بودم شبی دریک خانه با دوستانی که ازسویدن آمده بودند مهمان بودیم. دوستان شوخی وخوشی می کردند در عین شوخی نام از از لیسه نادریه و اعظم جان برده شد شاگرد ها از اعظم جان وصالح محمد فضل مدیر مکتب نادریه قصه هایی کردند که همه از خنده روده درد شدیم یکی از دوستان آمده از سویدن وقتی این همه شاهکار از ملانصرالدین مکتب نادریه شنیدند طاقت نیاورده ، گفت : حالا که  از شاهکار های ملانصرالدین قصه می کنید پس قصه خواستگاری آنرا نیزخوب گوش بدهید آن وقت خواهید گفت ملا، ملاست  چه پیر باشد چه جوان .

اين بیچاره که دمش شکم وقلنج دارد وهمیشه از شکمدردی وقلنج شانه های خود شکایت می کند یک روز به دکان ماآمد خیلی عصبانی وقهر به نظر می خورد.

 آن دوست  گفت:  من از ناراحتی اش پرسیدم. وی گفت: برادر وقتی می گویند به قول زن اعتبار نکنید راست گفته اند.

می دانی که من شکمدردی وقلنج خیلی بد دارم هر روز از زن خود خواهش می کنم که مرا ماساژبدهد.او بیچاره هم که از من بدتر وخرابترشده  ناز ونوز می کرد. من یک روز گفتم او زن ناز ونوز چرا می کنی شانه های من درد می کند. گفت : "جوانیته همرای دخترای روسی تیر کدی حالی آمدی ده جان مه ، بروبریت یک نوکریا یک زن دیگه بگی"

پرسیدم، جدی می گوید؟ گفت : بلی جدی می گویم.

باز گفتم: تو خو میدانی که در این مملکت دوزن اجازه نیست ودرافغانستان از ترس رفته نمی توانم. هزارها نفر به امضای من وبیروی سیاسی  که عضو شورای انقلابی حزب دموکراتیک خلق بودند کشته شدند. پس من چه قسم می توانم که درافغانستان رفته زن بگیرم.

 گفت:" همو قسمی که ده روسیه پیدا می کدی حالا هم پیدا کو. ای کار خودت است به مه غرض نیس. مه دیگه از دست تو به مرگ آمدیم. هر وقت که زن یافتی بگو مه تو را طلاق میتم."

در جواب گفتم :

اوزن چه حرفهای لودگی می زنی از نگاه اسلام طلاق حق مرد است. باید من ترا طلاق بدهم.

زنم در حالی که می خندید گفت:

 "اومردکه توعقلته از دست دادی. اینجا هم زن میتانه طلاق بته هم مرد"

نزد خود گفتم:

 وقتیکه زنم به می گوید هم زن طلاق داده می تواند هم مرد. وزبان بازی هم  می کند حتماً راه وچاه را پیدا کرده که بی قیضه سر برداشته است.

لذا با خود گفتم  پیش از اینکه از دست وپا افتاده باشم همین زن پنجشیری را که ما با آنها رفت وآمد داشتيم ودرروسیه هم چند صباحی درس خوانده و چشمش باز شده و رفیق خود ما هم است و شوهرش اورا طلاق داده بیچاره از رنج روزگار دایم الخمر وقمارباز شده هیکل قوی وچاق  با سینه های مشک مانند دارد وگوشت های اضافی وجودش لباس هایش را به گریه انداخته، قواره آن روز به روز به یک فیل گلی تبدیل می شود و  از دور فکر می کنی که یک چوچه فیل به طرف تو می آید؛ باید دید.

بیا برو به همین زن بگو که ترا هم کسی به این قد وقواره و سن وسال نمی گیرد و مرا هم با این باد وبخار. تو وامانده ومن وامانده طلب هستم. رفیق حزبی هم بودیم هر دوی ما سالها ودکا با هم زدیم. می بینم با این قلنجی که من دارم غیر همین دستان غول مانند تو که قلنج های مرا بگیرد کسی دیگر گرفته نمی تواند و ترا هم با این هیکل اگرهر روز احمدشاه مسعود، احمدشاه مسعود بگوئی و به نام احمد شاه مسعود وبه نام ولی مسعود هم وعد چوکی ومقام بدهی با این قواره کسی نخواهد گرفت.

  به همین فکر وتصمیم شبی که گذشت  یک دل را صددل کردم. یک بوتل شراب قیمتی گرفتم به خانم تلفن کردم که من امشب دیدن شما می آیم شراب وکباب را من با خود می آورم که یادی از روس ودوران روس وحزب دموکراتیک خلق کنیم. خانم گفت:

 باشد منتظر تان هستم.

 در نتیجه شبی که گذشت به خانه خانم رفتم. اولاد هارا شوهر اکس خانم با خود برده بود آهسته آهسته به شوخی  به حرف زدن، نویشیدن وخوردن شروع کردیم من از زن واولاد ها شکایت می کردم او از شوهر گذشته وفامیل شوهر واز اینکه وی دوباره با یک دختر پنجشیری دیگر ازدواج کرده بود.

منکه فکر می نمودم همه چیز آماده است بعد از اندکی پر زدن به کلایش که اواز زنان دانشمند ومبارز وطن می باشد ونباید غصه آن بمبیرک را بخورد آماده است. بالا خره نا طاقت شدم لجام حیارا به دور انداخته گفتم: خانم  از سوادی که داری رنج می کشید. توضرورت داری که کسی به نام ات چیز های نوشته کند که من در خدمت قرار دارم.  با ین قشنگی که توداری چرا با یک انسان خوب ازدواج نمی کنی؟

 گفت: "من درشفاخانه بستر مریض هارا تبدیل می کنم وسایل زیرپای مریضان رابالا وپائین می نمایم  یکمقدارپول از آنجا می گیرم ویکمقدار پول ازشوهر قبلی ام به خاطر دو طفل خود که تا هژده سالگی قانوناً با من اند می گیرم. یکمقدار پول از دستگاه های جاسوسی و يک مقداری ازدولت سویدن به خاطر رادیو گکی که دارم به دست می آورم که یک مشت آن را به سایت خاوران می دهم تا آنها به پقانه شهرتم همیشه بدمند ، متباقی همه در کسينو(قمارخانه) بمصرف ميرسد. یک مقدار هم از طریق زمردهای ولی مسعود شوهر خواهر خودرا به این طرف وآن طرف بردن به دست می آورم. ویکمقداردیگر پول خیز وجستی است که به نام احمدشاه مسعود می زنم و از بنیاد احمدشاه مسعود می گیرم. من کجا شوهری پیدا کرده می توانم که مثل من این قدر عاید پولی داشته وآزادی مرا هم سلب نکند."

دردل گفتم : "اگر خدا قسمت کرد از هر طرف نقش می زنم"

 مگر باز هم گفتم:

 تنها پول نمی تواند آدم را راحت وخوشبخت بسازد. در پهلوی پول اگر آدم یک زن فهمیده ویا شوهر فهمیده داشته باشید که زن سر شوهر سخت گیر نباشد ومرد سر زن، معنای خوشبختی را خواهند فهمید.

 او بالاخره حرف مرا فهمیده گفت:

"خجالت بکش مردکه "گوزوک". پیشتر دیدم که تو "شاش" خود را تا به تشناب برده نتوانستی.  من اگر چه چاق هستم واز چاقی شور خورده نمی توانم ، مگر همین حالا صد تا خریداردارم. به تو نمی رسم. اگر من مثل تو شوهر داشته باشم چه دردم را دوا می کند، برخیز برو که من خواب می کنم.!

 من از خانه برآمدم تکسی گرفته خانه رفتم. صبح هنوز در خواب بودم که این کوه گوشت بی شرم به دختر هایم وزنم تلفن زده چلوصاف مرا از آب کشیده بود.

در نتیجه زنم بالای سرم آمده مرا با لگد می زد و می گفت:

"او گنده خشتک ، هرجای که دیشو بودی همونجه برو"

از این قضایا اعصابم ناراحت شده از خانه برآمدم و پیش شما آمدم که غم خود را فراموش کنم. و افسوس می خورم که ملاعمر درقدرت نیست اگرنه به هردوی آنها می فهماندم که "با سیستانی زدن آسان نیست"

 با آن لحنی که دوست ما قصه میکرد واز حماقت اين مرد پير یاد می کردهمه از خند شکم خودرا گرفته وبه خود می پیچیدیم. پیش خود مجسم می کردیم که وی  باریش بزی وعمامه قبیله یی اش چگونه از طرف آن زن رانده می شود.

 


بالا
 
بازگشت