سیدعبدالهادی (مظفری)


 

 

طنز ادبی

اشــــــــــک یتــــیم

 

پسر ی را که هشت سال و یا کمتر از آن داشت دید م درگوشه ی نشسته گریه می نمود و زیر لب چیزیکه قابل فهم نبود می گفت ، گویی درعالم خیال باکسی حرف می زد وازکسی برای کسی شکوه وشکایت می کرد .

به او نزدیک شدم ، دستم را روی شانه اش گذاشتم،همین که دستی را روی شانه اش احساس نمود گریه اش قطع شد . خواست از جا برخیزد ، من نگذاشتم وازاو پرسیدم .

بچه جان چرا گریه می کنی ، با کی گپ می زنی ؟

هنوز اشک در صورتش نخشکیده بود که باز به گریستن شروع کرد .

می خواستم باز علت را جویا شوم ولی قبل از اینکه چیزی بپرسم خاموش شد و گفت .

کاکا جان !

پرسیدی چرا گریه می کنم و باکی گپ می زنم ؟

در جواب کفتم بلی میخواستم همین را بدانم .

لب را گشود و گفت :

مه که گریه می کنم پدرندارم ، مه که گریه می کنم مادر ندارم .

مردم  ده میگن ، ده او شوی که تو بدنیا آمدی ،ده قریه جنگ بود قریه ده آتش جنگ می سوخت  ،مرده و زنده پدرت غیب شد ، مادرت  سری تو مرد .

همین که نام مادر را برد ،گلویش عقده کرد و اشک در چشمانش حلقه زد و باز شروع کرد به گریه ، زار زار گریه می کرد و درمیان گریه اش می گفت .

مه که گریه می کنم مادرندارم ، مه که گریه می کنم نمی فامم پدرم ده کجاس ، زنده اس یامرده ، مه که گریه می کنم نمی دانم ده کدام شو ده کدام روز،بدنیا آمدیم ،مه که گریه می کنم ،میگم کاشکی پدرم زنده می بود، روزتولد مه می فامید ،و مثل دگه بچه ها سالگره مره هم می گرفت .

دست های کوچک اش را به دستم گرفتم و به او گفتم

 کی گفته پدرت مرده ، پدرت زنده اس ، مه پدرت هستم .

همین که شنید پدرش زنده است دست هــــای کوچک اش را به گـــردنم حقه زد .رویم را بار بار بوسید .

چه بوسه های طفلانه و پرمهری .

زمانیکه صورت اش را از رویم دورنمود  اشک را درچشمانم دید و پرسید .

تو چرا گریه می کنی ، نیکی توام دردی داری ؟

گفتم نی بچه جان :

گریه مه گریه خوشی اس که تو پدرته یافتی ومه  بچه ی خوده .

 

ولی حقیقت چنین نبود  به او دروغ گفته بودم . نه من پدر او بودم و نه اوپسرمن .

اشکم به خاطر این بود که :

 

چرا با رنج دیگران خوشی های خودرا تجلیل می کردم .

این پسر بیچاره ازنداشتن پدر صرف با دانستن( سالگره) رنج میبرد و گریه می کرد .

شاید سالگره را با آب و تاب از بچه های قد ونیم قد درکوچه شنیده باشد .

 

آری اشکم به این خاطربود که خوده به مثابه مدافع حقوق مردم دانسته همیشه می گفتم در کشور جنگ است ، خانه ها ویران می گردد ، جوانان شهید می شوند ، تازه عروسی که هنوز رنگ خینه دردست دارد ، بیوه می گردد ، پسر جوان که باید اعصای پیری پدر گردد قربانی جنگ می شود . و همچنان میگفتم تاخوشبختی را که به مردم وعده داده ام به مردم ندهم ، خود حق داشتن خوشبختی راندارم .

ولی بالای حرف هایم یک به یک پا میگذاشتم .

همسایه هایم نان خوردن ندارند ، تازه عروس در سوگ شوهر میگرید ، فرزند شهید در کوچه وبازار گشت و گذار می کند  . و من بخاطر خوشی طفل و خانمم ، سالگره طفلم راتجلیل می کنم  .وطفلم را بخاطر کسب دانش به کودکستان و مکتب شامل می کردم .

آری گریه ام به خاطراین بودکه :

روزی جانم را هستی ام را فدای آرمان هایم میکردم ولی امروز نمی توانستم برای مدتی خوشی خود و فرزندانم را فدای آرمان هایم نمایم .

ازاین طفل متشکرم ، مرا که راه ی خود را فراموش نموده بودم ، دوباره متوجه ساخت وآن احساس که درمن مرده بود دوباره زنده شدو انچه بودم دوباره شدم.

من این طفل را بمثابه اولاد خود بزرگ خواهم کرد وخوشی هایم رابخاطر فراموش کردن رنج هایش قربان خواهم ساخت .

 

++++++++++++

 

خلاصه بیوگرافی

 

سید عبدالهادی ولد مرحوم سید محمد نبی مظفری فارغ التحصیل وترنری پوهنتون کابل متولد سال 1340 در یک خانواده متدین روشنفکر،مجموعه سروده هایش زیرنام مسافر تنها تحت چاپ است، ونوشته های طنزی و ادبی اش نیززیرکاراست که بعدازچاپ در اختیارخوانده گان محترم گذاشته خواهد شد .

ایمل آدرس :- hadi_muzafari@yahoo.com 

 

 


بالا
 
بازگشت