اشرف هاشمی

زنا در خانه یی خدا !

سرګذشت ّ واقعی

 

خلیفه یاسین صبح زود از خواب بلند شده موتر والگایی تکسی را تر و تمیز نموده٬ بعد از چک نمودن تایراضافی ٬آب و مبلایل اماده گی خود را برای سفر بسوی لوگر می گیرد او دیروز با مامور صمد که در کابل ماموریت وزندگی دارد و اقوام و اقاربش در لوگر زندگی می کند قرار گذاشته بود که فردا او را از بارانه (شهر کابل) گرفته به ولایت لوگر ببرد.

گرچه خلیفه یاسین تکسی شهری دارد و درداخل شهر کار می کرد ولی بعضآ در سال چند بار ی٬  محدود مشتری های خاصی خود رابه ولایات نیز می برد که از جمله مشتری های خاصی او یکی هم مامور صمد است .

افتاب هنوز طلوع نه کرده بود . هوایی صاف تابستانی ٬ نسیمی سردی صبحگاهی رابا خود داشت که او از کارهای موتر خود فارغ گردید.

بعد از شستن  سروصورت٬  لباسی تمیز به تن نموده٬ بر سر سفره چای صبح با خانمی جوانش نشسته ٬ نگاهائی دلکش ومعنی داری خانم جوان اورا به نزدیکی به سوی خود می کشاند می خواست که اغاز صبح سفر را بابوسه های شرین همسفری جوانش اغازکند که  درب را خانم بزرگش باز نموده از کمبودی خانه برای غذا چاشت و شب  شکوه آورد و باآماده بودن دستر خوان او هم در گوشه یی چهار زانو زد .

بعداز خوردن صحبانه در کنار دستر خوان یک مقدار پول برای خرچ امروز و فردا گذاشته خانم جوان باتعجب پرسید مگر شب نمیایی ؟

خلیفه یاسین:  خیر باشد کوشش می کنم ٬بازهم میشه موتر خراب شود٬  ناوقت شود٬ سری دمدار چه اعتبار .

بازهم اگر نیامدم پریشان نشوید دیر می شود اطراف نه رفته ام اگر خوشم امد یک شب میمانم ...

با دعایی خیر دستر خوان جمع و خلیفه یاسین براه افتاد  . در خم وچم جاده ها هوس بوسه های ناگرفته از خانم جوان را در دل می خورد تا اینکه به محل قرار رسید .

     بلی کنار جاده  میوند قرار شان بود . پسر بزرگ مامور صمد با ادای سلام به خلیفه یاسین او را  از اوردن وسایل و امدن خانواده اطمینان داد .

شهر در رفت و امد است هرکه بهر سوی میرود صدای ریکارت های هندی و افغانی از هر گوشه بالامیشه ودر لابلای ان اهنگ لت وکوب چکش های حلبی سازان که در درون کوچه کار میکنند و چکش های کوچک وبزرگ بر اهن پاره های نو و کهنه وارد می شود با این موزیک های خود را بگونه یی مکس نموده و صداهای همگون بلند می کنند و با ریتم موزیک ها خودراهم صدا ساخته اند .

           نگاهای خلیفه یاسین بسوی  جاده عمیق شده می رفت که این همه ازدحام برای چه همیشه در این نقطه شهر است تا این که خود متوجه شد که یکی پارچه شیشه یی زیر بغل دارد به یک سوی میرود٬ یکی با لباس رنگی سطلی رنگ در دست بسوی دیگر٬   یکی تابوتی خالی بر شانه به عجله راه می رود ٬ زنها بوقچه های حمام بر شانه و سطل ها و دوله ها ی پلاستیکی به رنگ های مختلف و مرغوب در دستان بسوی حمام ٬ خرامان میروند  ان یکی با اّبدان بزرگ می خواهد در بس های شهری بالا شود که این ابدان را اگر بدست کور هم باشد میداند که با این بزرگی از دروازه بس جا نمی گیرد ولی نمی دانست که این مرد با کلینر سرویس چه مناسبتی داشتند که هر دو همه مردم را در انتظار مانده بودند و می خواستند این اّبدان را داخل کنند که بلاخره جا نگرفت و سرویس جنگله هم نه داشت بوسیله قدیفه که داشت در کمر اّبدان بسته نموده از کیلکین اویزان برد ند.

خلیفه یاسین که تا فاصله های دور  چشمانی خود را به این اّبدان اویزان دوخته بود که نا گهان صدای غالمغال دوکانداری که همه دورش جمع شده بود او را تکان داده٬ دید که همه مردم در مقابل دوکانش به خلاصگری مصروف اند او هم از موترپاهین شده  جویای احوال شده  مردی دوکاندار که چند دانه میخ های  اهنی نوک تیز رادر دست قوده نموده بسوی پسر جوانی شیک پوش خود را کشانده با دشنام های رکیک او را توهین می نمایید ولی پسر جوان از ادب کار گرفته می خواهد از ساحه فرار کند تا این که خلاص گیر ها زیاد شده و کسی پسر جوان را تحدید٬ کسی توهین وتااینکه خیر اندیشانی هم پیدا شد تا او را نجات داده و زمینه فرار او را مساعد ساختند و اهسته اهسته مقابل دوکان خلوتی و خلیفه یاسین هم فهمید که پسرک در فاصله چند متری این میخ فروش با مشعوقه خود قرار ملاقات داشت صحبت های شرین و خنده های گرم انها باعث خرابی اعصاب دوکاندارمیخ فروش شده پسرک را به بی حیایی و بی ناموسی  

انهم در مقابل دوکان من و مقابل چشمانی من٬ تو هین نموده همه  ان حرفهای شرین و انهمه خنده های گرم را  می خواست با این میخ های تیز از چشمانش بکشد ولی خدا فضل کرد و خیر اندیشانی را بدادش رساند .

       مامور صمد با کودکانش و مردی همسایه مصروف اوردن خریطه ها و بوقچه ها شدند و خلیفه یاسین همه انها را منظم در صندوق عقبی موتر منظم چیده و بقیه ان را در جنگله بسته بندی و همه خانواده سوار موتر شده حرکت نمودنـــــــــــــــــــــــــــــــد .

     مامور صمد از دیر شدن معذرت خواهی نموده جویای حال و احوال خلیفه یاسین شد . موتر با عبور از میان رکشا ها و کراچی ها بسوی دروازه لاهوری و تانک تیل لوگر در حرکت افتاده بعداز تو قف کوتاهی در تانک تیل٬ که خلیفه یاسین تیل گرفت و مامور صمد هم ساجق و کشمش نخود برای راه اطفال و دوسه پاکت میوه تازه برای خانه برادر خود که قرار است یک هفته را با خانم و فرزندان خود در انجا سپری نماید و همزمان از ملک و زمین خود هم احوال گیرا شود با خوانش دعایی خیر به سوی ولایت لو گر در حر کت افتادند.

********************************************.

                       ازدحام از تانک تیل لوگر تا نزدیکی های قلعچه زیاد٬ اهسته اهسته وقتیکه از شهر خارج می شدند خلوت شده می رفت تا این که از بازار چه چهار اسیاب گذشتند حالا در خم و پیچ جاده٬ یک یک عراده موتر باربری و یا سرویس های که انها هم کمتر از موتر های باربری بار نداشتند از مقابل شان می امد .

خلوت بودن جاده و موسم گرفتن موتر برای کودکان ارامشی افرید تا انها براحتی یکی پشت دیگر به خواب بروند و به خواب رفتن کودکان باعث شد تا در اتاقک موتر خاموشی بار بیاید و این خاموشی سبب گردید تا مامور صمد و خلیفه یاسین باهم سر صحبت باز نمایند .از وضعیت بعداز کودتا داود خان که حالا سالی میگذرد تا قصه های کار های اداری مامور صمد٬ تکسی و سواریهای خلیفه یاسین وخلاصه از هر گوشه و کنارحرف میکشند وحرف می زنند .

      پسر تازه جوان مامور صمد که دربین خلیفه و پدر در سیت پیشروی نشسته بود و از دو طرف حرفهااز میان گوشهای او عبور می کرد گیچ شده بود از بس که دق اورده بود رادیو موتر را باز روشن کرده موج ان را باشدت از چپ به راست واز راست به چپ می برد ولی به جز از ان صداهای فش فش چیزی دیگری نیست که به گوش بیاید تا این که خلیفه دلتنگ شده پرسید:

بخیالیم که خسته شدی  حالی به خیر در بازار واغجان میرسیم  باز یک چند دقیقه دمراسی (استراحت) می کنیم .

باعبور از کنار کوه ها ٬ در دو کنار جاده ٬  زمین های شفتل(شبدر) گل نموده بود واقعأ مستی افرین بود٬ بوی عشق را میداد٬ قلب را جان تازه٬ روح راشاد و فکر را ارامش .

احساساتی عجیب به انسان رخ میداد ٬ خلیفه یاسین زود زود نفس می کشید تا ان همه خوشبویی  به هدر نه رود و  ان عطر معطر  بناحق در هوا معلق نه ماند . هنگامیکه موتر به جلومیرود این خوشبویی شرینتر و با صفاتر میشود چون بوی گلهای سنجد با این عطر ها افزوده می گردد او می خواست همین جا توقف کند ٬ در همین جا لحظهّ بخوابد و از این صفایی طبعیت لذت بیشتر ببرد . تااینکه مامور صمد متوجه حالتی خلیفه شده گفت:

 بیا امشب مهمان ماباش در زیر درخت سنجد که اطراف ان  کرد های(زمین) شفتل است برایت جای درست کنم و شب را تا صبح بخوابی و کیف کنی .

   خلیفه یاسین بدون انکه فکر کند گفت:

کاش که.

قرار گذشتاندن تا شب را مهمان مامور صمد در قریه شان باشد.    موتر اهسته اهسته سر عت خود را از دست داده تا اینکه در میان سایه درختان توقف نمود و همه بجز ازخانم مامور صمد از موتر پائین شده و بقدم زدن ٬ اب خوردن ٬ دستروی تازه نمودن و رفع ضرورت پرداختند .

خلیفه یاسین هم  خود راسیراب نموده وهم موتر را و شاخه پر از گل سنجد راهم  بالای سوچبورد گذاشته می خواهد که به نزدیکی کردهای شفتل برود که چشمش به پسر بچهّ محل خورد که غولک اماده دردست و اهسته اهسته در کنار دیوارکوچک گلی به پیش میرود او بسوی نقطه دید این شکارچی کوچک که هفت هشت سال بیشتر نه دارد نگاهی انداخت دید که جفت گنجشکان در بیشه ّ میخواهند جفتگیری نمایند  . خلیفه یاسین که فضا را بااین بوی معطر فضایّ عشق و هوس یافته بود می خواست به پسرک بگوید که مزاحم این جفت نگردد ولی تا دهان باز کند٬ تیر پسر از غولک رها شده٬ ان جفت را سرنگون ساخت او هنوز در حیرت شکار بود که پسرک چاقویی از جیب کشید و با صدای الله واکبر سر هردو رابرید و خلیفه یاسین را بدنیایّ تعجب برد.

         مرگ گنجشکان باعث شد تا خلیفه از رفتن به زمین شفتل را فراموش کند و صدایّ مامورصمد( بخیر حرکت کنیم )او را تکان داده بسمت موتر برگشته باز دعایّ خیر خواندند و حرکت نمودند .

یا اینکه مشام خلیفه یاسین عادت به این عطر افشانی طبیعت زیبایّ دهاتی نموده یا اینکه حرکت پسر بچهّ دهاتی بود که او دیگر از این خوشبویّ حرف و صفتی نه کند و به جای ان تا دیری حرکت سریع ان پسر فکر او را بسوی خود مصروف نموده بود تا اینکه با عبور از بازار کلنگار و پل علم از سرک اسفالت شده که بسوی گردیز دوام دارد خارج و درجاده خاکی بسوی قریهّ مامور صمد به راه افتادند .

حالا هر که را در کنار جاده میبنی اشنایان و یا اقارب مامور صمد است که او با بلند کردن دست با انها ادای احترام نموده و یکی یکی انها را  یا کسب کاروکار و خصوصیاتی انها را برای خلیفه یاسین معرفی می کند( این خلیفه ماست-  او در ولایت ماموراست –او سابق حاکم نارین بود  ...).

موتر اهسته اهسته حالا از سرک خاکی اساسی بیرون شده در میان سایه های سپیدار در جاده یی فرعی بسوی قلعهّ یکه و تنهایّ که در میان درختان و زمینهای سر سبز افتاده و برج های بلندش از میان درختان خودنمایی می کند به راه افتاده بدرقه وشادمانی کودکان که در میان خاکهای که در هوا بلند شده و بدنبال موتر میدوند او رابه دقت بیشتری واداشت تا اینکه در مقابل قلعه در سایه گراچ گادی ها توقف کرد.

همه کودکان دوان دوان خود را رسانده٬ سلام کردند و بار و بوقن را چون غال گرفتن بداخل قلعه بردند .

جمعی مردان نشسته درسایهّ یکی از صفه های پوشیده از درختان سنجدهای خرمایّ و حلوایّ از جا بلند شده مامور صمد را دراغوش گرفته و از خلیفه یاسین نیز با گرمی استقبال نمودند.

     تخت صفه در زیر سایه درختان که اطراف انرا خم تا خم زمینهای شفتل پوشانیده بود برای خلیفه یاسین پیام دهنده ان بود که قرار قولی که با مامور گذاشته٬ امشب را در این جا خواهد خوابید

فرشی از گیلم های رنگه و دوشک های باریک و کم پخته در کنار جوی پراب ودر سایه درختان٬ با دسترخوانی پر ازنانهای پره کی و  بولانی های گرم٬ گرمی تندوری که باروغنی زرد (مسکه ) رویش را چرب نموده بود ٬ کاسه های ماست و دوغ با ترکاری وسبزیجات تازه که در مقابل چشمان خلیفه یاسین از زمین  کنده شده و در اب روان شسته شده ٬ قصه های صاف و پاک محلی با لهجه شرینی لوگری دنیایّ کیف و لذت بود . کابل چه – زنان چه  - خمار ان بوسه ناگرفتهّ زن جوان چه حتی خودرا نیز در این طبیعت  فراموش کرده و  سر تا به پا محوّ گردیده است.

ملک غفارکه مالک این قلعه و ملک قریه است برادر بزرگ مامور صمد است که در بالا نشسته و حرفهای اول را اغاز و همگان به او سر تابه پاگوش اند از حال واحوال ده وولایت حرف می زند ٬ از حال و احوال کابل و ودولت از مامور صمد و خلیفه یاسین می پرسد .

سیلی از مرغان خانه گی بارنگهای مرغوب در کنار جوی در میان علف ها  دانه چینی می کنند که درمیان انها یکی از خروس های کلنگی که بزرگتر از همه مرغان است بدوری دها ماکیان می گردد و با هرکدام شان بالنوبه معاشرت نموده و خروسان دیگر را در نزدیک نمی ماند این صحنه هوش و فکری خلیفه را چنان در خود غرق نموده بود که یک وقت همه مجلس متوجه شدند که خلیفه حتی متوجه سوال ملک صاحب هم نبود برای انکه مامور صمد خلیفه را از این چشم چرانی بیرون کند بزانوش زده گفت:

 که امشب خلیفه مهمان ماست امشب در همین جا خواهد خوابید .

ملک یا اینکه مهمانش خوب عزت شود یا جلو نگاهای بیشرمانه خلیفه را بیگیرد که خود را غرقّ حرکاتی ان خروس کلنگی نموده بود و یا به ان خروسّ بی حیا که در محضر عام با جمعی از ماکیانها بالنوبه در معاشرت است٬ درسی داده باشد ٬  به یکی از افراد هدایت داد تا ان خروس را برای شب مهمان حلال کند .

مردی بلند شده تا چشم زدن چاقو  کشیده سرّ خروسّ بخت بر گشته را ازتنش جدا ساخت .

خلیفه که هنوز لحظاتّ قبلی خروسک را به یاد داشت٬ بسوی لاشهّ بی جان نگاهّ عمیق انداخته با ترس و واهمه در دل گفت عجب جایّ امده ام تا کس پای خود را کج کند سرش بریده می شود . خدا خیر کند چیزی که دو شد حتما سه خواهد شد  ( اول مستی گنجشکان که بامرگ شان تمام شد دوم مستی این خروس ) .

 *****************************************

بعدازظهر بود هوا گرم وداغ ٬  صاحبان خانه می خواستند با خلیفه یاسین  دوری به باغچه ها و کنار دریا بزند که مردی با پاهای برهنه دوان دوان بسوی شان میاید وفریاد زنان میگوید که یک نفر زخمی در کنار دیوار باغ افتاده همه  باسرعت بسوی باغ  دویدند ٬ وقتیکه از پل کوچک بالای جوی نا رسیده به باغ عبور میکنند متوجه می شوند  که در بین جوی مردی دیگر مرده . جسدّ غرقه در خونش بالای اب  جنبیده جنیده میاید و گاهی گیر می ماند و گاهی می چرخد وبا اب یک جا به سوی پائین می رود.

باسرعت جسد را از اب می کشند و بسوی زخمی خود رامیرسانند درمیابند که او هم در حالت جان کندن است.

ملک پسر خود راهدایت میدهد که عاجل به مرکز رفته دولت را در جریان گذارند برای انکه زودتر شود از خلیفه یاسین هم کمک خواستند تا باموتر زود تر پولیس را احوال دهند .

ساعتی نه گذشته بود که همه جا را پولیس در محاصره گرفته از هر گوشه و کنار زخمی و مرده بیرون کشیده همه را در کنار پیاده رو  بهم در یک صف جابجا نموده و در میان ان نه نفر یک پسری جوان و مقبولی برهنه صورت صحیح و سالم اما هشت نفر دیگر چنان زخم های شدید برداشته که در اثر همین زخمها پنج نفر کشته و دونفر در حالت کوما و فقد یکنفر زخمی که توان حرف زدن را دارد  میباشد .

*********************************************

مولوی کندهاری سالیان  پیش در قریه ده دوشنبه اول منیحیث طالب بعد ملا وفعلا مولوی کلان است او با هفت تن دیگرکه همه انها ملاامامان هفت مسجد در هفت قریه  از مردمانی محل اند شناخت داشته دریک کاسه نان خورده اند در یک مسجد نماز گذاشته اند در یک حجره خواب و تمام خواص یکدیگر را بلد هستند وشبها را باهم روز وروزها را باهم شب نموده دوست و رفیق اند .

                   هرمسجد ازخود حجرهّ دارد بسیاری مساجد ان چنانی که خود  مکانی پاک ومقدس ومرکز نیایش و نزدیکی به خداست بهمان اندازه این حجره ها ناپاک و نامقدس دور از نیایش و دور از خداست  که یکی از این مسجد ها مسجد جامع ده دوشنبه می باشد . در ان کناری که هزاران انسان برای عبادت و خداپرستی می امدند در این کنار هزاران کار شیطانی و ضد خدایی انجام می پذیرفت که هردو کار هم خداپرستی و عبادت ٬هم شیطان پرستی وجنایت توسط یک نفر امام پیش برده می شد .

یکسال قبل مولوی کندهاری به شهر خود برای چند روز مهمانی میرود درانجا از دین حرف میزند واز اسلام-   آیت میگوید وحدیث – فرض می گوید وسنت – گناه می گوید و ثواب – جنت می گوید و دوزخ...

یکی از مردان پاک و ساده محل شان عاشق گفتارش شده بدون در نظر داشتی ضرب المثل عامیانه که(به گفتاری ملا بکن به  کردارش نی) پسرک جوان شاخ شمشادی خودرا بدست مولوی میدهد تا از او هم چنان مردی با خدا و با معلومات درست کن . از انجایکه پسرک تازه جوان خوش  قیافه وبرهنه صورت است بدون چون وچرا  پذیرفته وبعداز چند روزی برمحل کار خود برمی گردد.

مولوی در منبر حرفی دیگری میزند و در ان بیشه کاری دیگر . روزانه پنج وقت اذان میخواند جماعت میدهد ازخدا  - جزا – روا  حرف میزند و لی درحجره با این پسر بچه یی برهنه صورت بجایی خدا در راهی شیطان بجای جزا از لذت و بجای روا از ناروایّ استفاده نموده و همبستر می شود .

مولوی لذتی که از این جوان می برد نمی خواهد با ان شرکای سالیان متمادی خود تقسیم کند ولی انها بگونه های رنگارنگ(یکی شب در طاق حجره در کمین مولوی می نیشیند  وقتیکه مولوی دست بکار میشود خود را اشکار ساخته با تحدیدی که همه محل را اگاه می سازم یا مرا هم شریک بساز – دیگری با مهارت زبان از دهن طالب ساده حرف کشیده مولوی را وادار به شراکت ساخته – دیگری رفاقت شخصی با ملایی اولی داشته هم در این کاسه شریک شده ...) خلاصه با مررور زمان  این هفت ملا شریک مساوی در این جرم وجنایت مولوی  میشوند و مدتی طولانیّ با این جوان بدبخت که برای دریافت علوم اسلامی واموزش شریعت امده بود  هم خواب می گردند .

        تقاضایّ مکرر یکی از ملا امان محل مبنی براینکه همیشه این طالب در این حجره خورده وخوابیده باید چند شبی در حجره های مساجد ماهم بخوابد تشویش و نگرانی های مولوی را افزایش بخشیده که اگر طالب را از پیش چشمش دور کردند دیگر یافتن ان کاری اسانی نخواهد بود و ممکن برای همیش از دست خواهد رفت وباز یافتن چنان شکاری برایش ناممکن خواهد بود.

 مولوی در فکری چارهّ می افتد تا  این شکار رااز خود بسازد وبرای حریفان بهانه امروز وفردا می گذارد باخود می اندیشد که در مقابل هفت نفر مقاومت کردن کاری مشکل است عشق و کیف جوان بر دلش شرینی می کند تصمیم بران می شود تا از این ولایت فرار نماید . کشور بزرگ است همه مسلمان و در هر قریه یی مسجد و او هم وارد بکار . .  .

بعدازنماز پشین در گرمی ظهر که اکثری مردمان محل بخاطری شدت گرما ساعتّ در سایه های سرد ی سر می گذارند موقع را غنمیت شمرده می خواهد از میان راه  های فرعی با طالب فرار نماید مقام ومنزلت خود را٬ که رهبری یک مسجد جامع را داشت فدایی غریظهّ شخصی خود نموده ٬ فرار را برقرار ترجع میدهد . ولی او که خود را در این کار٬ شیطان بزرگ فکر می کرد بی خبر از ان بود که ان هفت شیطان کوچک در میان باغچه های پر از درختان بید وسپیدار در کنار دریای خروشان از قبل امده و انتظار او را می کشیدند.  مولوی که همه وسایل خود را برای ان که افشا٫ نه شود در حجره گذاشته بود ولی مجهز با وسایل جنگی ان زمان که عبارت از گردوم - بوکس پنجه - دّره – کارد جوهردار... بود  امده بود ٬ تا این هفت ملا دهن باز نمودند٬ یکی را کارد میزند یکی رابابوکس پنجه بر سر با چنان شدتی که سپیدی مغزش صورتش را پوشانیده – ملاامان محلی که فرق مولوی را با اطفال کوچک که برای درس و سبق پیش شان میامد و با خمچه های تر بالای شان حکمروایّ می کردند نه کرده همه با شاخه های درختا ن مجهز بودند که این کار باعث شد تا پنج نفر شان بمیرد و و دونفری دیگر شان باانکه زخمی می شوند کارد مولوی را که نهایت در وحشت و ترس می جنگید از دستش کشیده و بوسیله٬ وسله خودش چند تایی بر شکمی خودش میکوبند. تا اینکه سر انجام همه از پا می افتند و یکی یکی در هرگوشه و بیشه جانهای کثیف را درراههای گناه وزنا یا از دست دادند و یا در شرف از دست دادن بودند.

**************************************************مردم محل وپولیس که از این جنایت و صدهاجنایت دیگر اینها که سالیان متمادی در زیر سقف خانه یی خدا از زبان خود او و طالب پسری برهنه صورت که  تعریف می کردند شنیدند نفرین عمیق به این مسلمانهای مسلمان نما نموده و تاسف عمیق تر بر این سالیان متمادی که در عقب این مفسدین نماز های جماعت خوانده ٬ نموده ٬بر اجساد شان جز نگاهای های نفرین امیز چیزی دیگری نمی توانستند .

         خلیفه یاسین با انکه شب به وجه خیلی احسن عزت داری شده بود ودر تخت صفه در کنار اب روان که شرشره ان تا صبح گوشها را بنوازش می خواند و بوی گل های شبدر و سنجید در امیزش باهم دماغ ها را صفایّ می داد ٬ وحشت این زنا کاران در خانه خدا را لحظهّ فراموش نه کرده و لحظه ّ نه توانست بخوابد  .

فردا هنگامیکه بسوی کابل در حرکت بود از مسیر راه هنگامه زنایّ یک مولوی وهفت ملا در خانه خدا به گوش همگان رسیده بود و هر مسافری که از هر کجا بالا می شد در این مورد صحبت می کردند و گویی شب این خبر را در رادیو بی بی سی پخش نموده باشد . کسی می خندید کسی توبه می کشید و کسی نفرین می فرستید  ...

زمان می گذرد خلیفه یاسین هر وقتی که در هر کجایّ به مساجد می رفت خیلی با دقت بسوی ملا امامان نگاه می کرد و انها را با ان مولوی و ملا ها ٬ ناخود اگاه مقا یسه می کرد وبعد از لحظاتی لاهول نموده به شېطان لعنت می فرستاد و هربار با خود تصمیم می گرفت که این قضیه را فراموش می کند اما مجرد که نام از ملا یا مولوی بر سر زبان می امد و انها را در مساجد ٬ ختم ها ٬ نکاح ها و یا جنازه ها میدید غیر مترقبه هوش و حواس اش بسوی ان حادثه فرا رفته و بعضأ می شد که با خود که چرا هنوز فراموش اش نه شده جنگ و دعوا راه می انداخت ٬ جالب تر انجاست که بعضأ شبها نماز نفل می خواند تا این موضوع دیگر به فکرش خطور نه کند اما باز همان شب  همان صحنه را در خواب میدید  تا اینکه سر انجام به داکتری مراجعه نمود و حالت را به او تعریف کرد و حرفهای از داکتر شنید تا بتواند اهسته اهسته خود را از این حالت نجات دهد .

با در نظرداشت کمک از خداوند ٬مشوره های سالم داکتر و گذشت زمان و ضعیف شدن حافظهّ خلیفه یاسین نسبت پیری ٬ اما بازهم این صحنه را نه توانسته بود به فراموشی بسپارد  .

                         *********************

حالا وضعیت سیاسی دیگریست یک جانب دولت و جانبی هم مخالفین دولت . هرکدام تا دندان مسلح و تشنه به خون یک دیگر ٬ مرز بندی های سیاسی ٬نظامی و جنگی به وجود امده بود هرکه در هر کجا بود ٬خود را فرعون زمان جلوه  میداد ٬ خود حاکم بود ٬خود قاضی بود ٬خود محکمه و خود جلاد .  انسان هم بی ارزش.

خلیفه یاسین مو سفید شده پسرش که تازه جوان است ٬خیلی هم علاقه دارد که شغل پدر را پیش ببرد گاه گاه در گراچ نمودن موتر سلف وسوچ های صحبانه ٬ کلید را از پدر گرفته با چند متر پس یا پیش بردن موتر همه روز را در خوشحالی سپری میکند و خلیفه یاسین هم از این کارش با انکه تازه وارد است از سلامتی اش در هراس بوده وقتی می بیند که درست کارنموده در دل باغ باغ می شود تا اینکه یکی از روز ها مسافری از او دعوت می کند که در بستی تا شهر صفا (ولایت زابل)او را برساند .

وضعیت راه  خطر ناک است ٬ مسافر هم اشنا ٬ خلیفه یاسین هم در این کشمکش های سیاسی ٬سیل بین وبیگناه .

صد دل را یک دل کرده ٬ توکلت به خدا گفته دعوت را پذیرفته خانواده مسافر را سوار نموده با خود در پشت دروازه اورده تا بخانه خود احوال بدهد که بسفر ولایتی میرود هنگام خداحافظی رحیم پسر تازه جوان اش خیلی اصرار میکند تا در این سفر٬ جا هم دارد پدر را همرایی کند ٬ خلیفه یاسین نمی خواهد که پسرخود را ببرد و تنهایی مادرش را بهانه میاورد اما اسرار رحیم ٬ مادر را به ترحم اورده و بهانه را از دست خلیفه یاسین می گیرد با خوشحالی در کنار پدر نشسته با زهم با دعای خیر وعافیت براه میافتند .

این سفر با سفر های گذشته ها فرق دارد حالت جنگی است ٬ پست های تلاشی ٬ کمربند های امنیتی ٬ جلب و احضار عسکری برای هر کدام انها باید موتر توقف کند تلاشی شود وبعد از اجازه حرکت کند  ٬ اینها وابسته به ارکان دولتی است وقتیکه از اینها عبور میکنی پست های غیر دولتی می اید که هرکس از هر تنظیم ٬ در هرکجایی که نفوذ دارد پاتک انداخته است وهرکس بیرق از خود ٬قانون از خود و اصول از خود را دارد  ٬ اما همه این ها را خلیفه عبور نموده مسافر را به سلامت به مقصد میر ساند .شب را با مسافر میماند ٬ عزت می شود و فردا دوباره بسوی کابل در حرکت میافتد .

فاصله چند کیلومتر را در اول صبح طی نه کرده بود که به توقف یکی از پاتک های وادار می شود٬  ابتدا اوراتلاشی جویای سفر که از کجا امده و به کجا میروی٬ بعدأ بهانه میاورند که این پسر نوجوان را حتمأ برای اعمال نا مشروع خود نگهداشته یی ٬ توباید مجازات شوی .  قران میخورد ٬ قسم یاد میکند خداوند و رسول را شاهد میکشد که پسر خودم است اما انها نمی پذیرند ٬از خلیفه میخواهد که خودش برود و این پسر را برای تحقیقات این جا بگزارد اما او حاضر نمی شود لت و کوب میشود به مرگ تهدید می گردد از جان خود میگذرد ولی از پسر که بالاتر از خود دوستش داشت نمی گذرد سر وصدا بلند میشود دادو فریاد خلیفه یاسین باعث می شود که از عقب مخروبه ها چند مرد مسلح دیگر نیز بیاید . در پیشایش مردان مسلح مردی تندرستی که پاکتر ٬ شیک تر و نورانی تر از دیگران بود برای همه جلب توجه نموده و خلیفه یاسین با حدسی که زده بود که شاید این قوماندان شان باشد با سرو وضع خون الود و لباس های خاک الود که از دست این بی رحمان شده بود نزداومی خواهدخودرا برساند واز او التماس کمک و ترحم کند  .پیش از ان که خلیفه دهن باز کند افراد مسلح رو به ان شخص خوش قیافه و نورانی نموده گفتند مولوی صاحب این دریور خلاف شرع این پسر برهنه صورت  را از دهات با خود اورده میخواهد برای کفار در کابل ببرد . مولوی با گفتن چند لاهو ولا این عمل را کفر امیز تلقی نموده هدایت داد که اگر دریور از این کار توبه نمی کشد و براه خود نمی رود مطابق شرع با او برخورد کنید .

خلیفه که چهره مولوی خیلی برایش اشنا بود ودر تعجب رفته بود که این مولوی را چه وقت و در کجا دیده قسم و قران خورده ٬دست بر جیب برد و قران کوچک از جیب کشید و بوسید بر ان سوگند یاد کرد این پسر اولاد اوست تا اینکه مولوی و افراداش  دست از این تهمت بردارند ٬ اما انها دیدند که با این شیوه نتوانستند پسرک را را از خلیفه بیگیرند حرفی دیگری در میان گذاشتند و گفتند : حالا که قسم خوردی که این پسر توست ما قبول داریم پس چه بهتر است که او را بگذاری برای ما تا ما برای او جهاد را بیاموزانیم از او مجاهد بسازیم ...

خلیفه که خود در شهر کابل بزرگ و چهار گوشه افغانستان را با مردمان و خصوصیات شان بلد بود می خواست تا با او که چهره اش خیلی برایش اشنا است از در رفاقت و شناسایی پیش برود و پسرک خود را که گاهی معصومانه به سوی پدر و گاهی هم معصومانه بسوی قوماندان (مولوی صاحب) و افراد اش نگاه می کرد  نجات دهد ٬ خیلی چاپلوسانه پرسید:

مولوی صاحب : مه شما را قبلآ در کدام جای دیده ام حتمآ در کدام جای در عقب شما جماعت خوانده ام ...

مولوی  هنوز هیچ جواب نداد ه بود که خلیفه باز ادامه داد از شمال تا جنوب از شرق تا غرب افغانستان رفته ام ٬ شنا سا دارم ٬ خدمت برای شان کرده ام ٬ مولوی صاحب اصل جای تان از کجاست از قندها ر هستید ؟ از غزنی ؟ از زابل یا از لوگر  یا در همی ولایات ملا امام ٬ یا ... بوده اید  شما را من دیده ام .

قوماندان (مولوی ) با شنیدن این حرفها سرخی بر صورتش پیدا شده وارخطا شده گفت :

وقت شجره کشیدن نیست ٬ موقعیت خراب است توبرو واین پسر را برای ما بگذار .

خلیفه دید که هر کاری میکند این هادست وردار نیستند مجبور شدکه فعلآ با پسر خود به قرار گاه انها که در میان مخروبه هاست برود .

ساعتی هنوز نگذشته بود که پسرک را از اتاق بیرون کشیده میخواستند با او تجاوز کنند که ناله و فریاد او بلند گشته به گوش  پدر میرسد خلیفه از اراده بی اراده شده خود را به بیرون انداخته او نیز داد و فریاد بلند میکند ٬ دادو فریاد ها باعث میگردد تا مردمان که در اطراف این پاتک به کشت و زراعت  مشغول بودند انها هم نزدیک بیایند وجویا ماجرا گردند تازه مردمان محل رسیده بودند که صدا غرش تانکها ي دولتی از دور های دور به گوش رسید ٬ مولوی (قوماندان) با افرادش پا به فرار گذاشته در حین حالت میخواستند که پسرخلیفه یاسین را نیز با خود ببرند و مقاومت پدر و پسر در محضر عام و صدای قطاردولتی باعٍث ان شد تاانها از زور دست بردارند و فرار را برقرار ترجيح دهند .

خلیفه یاسین ٬پسرش با چند مردی قصه کنان خود را بسوی سرک اساسی کشانیده میخواست که حرکت کند که از عقب صدایی را شنید که خلیفه تو کجا اینجا کجا؟

دوستی سالیان گذشته خلیفه یاسین که قبلأ دوکان در چنداول داشت و فعلآ چون خلیفه ریش سفید شده او را در اغوش کشیده حال و احوال پرسیده و ماجرا را از او جویان شد. خلیفه که همه انچه بر او گذشته بود تعریف نموده با دیدن این اشنا خیلی خوشحال شده چون میخواست بداند که این مولوی( قوماندان) کی است از کجاست و چرا برای او این قدر اشناست؟

دوست خلیفه اسمش را گفت خلیفه نه شناخت ٬ اسم پدرش را گفت بازهم خلیفه نه شناخت ٬ از محل کار و خدمتش وگذشته اش پرسید. دوستش گفت از محل کار او انقدر زیاد نمیدانم اما خودش برای ما در مسجد قصه کرد که من تازه جوان بودم که کمر جهاد را بسته کردم زمان داود خان من اولین قد م جهاد را گذاشتم   استادم و هفت نفر ملا دیگر در این راه از جانب دولت شهید شدند و مرا زندانی ساختند  بعد از زندان به ادامه علم در پاکستان پرداخته  ٬ برای جهاد بیشتر اماده شدم ...

خلیفه تا اسم استاد و هفت ملاّ دیگر را شنیند بیدرنگ به فکر ان حادثه لوگر افتاده و پرسید این حادثه کشته شدن استاد و هفت ملا دیگر در ولایت لوگر نبود ؟

 مرد تکان خورده گفت :  

مگر این همه را تو چه می فهمی ؟ براستی که بود .

خلیفه را خنده گرفته گفت : حالا شناختمش که این مولوی (قوماندان) کی بود همان طالبی بود که بالایش سالیان متمادی یک مولوی و هفت ملا تعرض نموده بود .

با این حرف چشمان دوستش از حدقه برامده پرسید چه چه گفتی ؟

خلیفه انچه که سالیان پیش دیده بود همه را بیان کرده  از عمق قلب بر او لعنت فرستاده تفی با خشم بر زمین انداخته و گفت: این قرضی که بدیگران داده بود  میخواست از پسر من اصول کند  هرگز چنین نخواهد شد .

غصه و غضب سرتا پایش را گرفته با پوچ وفاش در حالیکه کف از دهانش باد میشد نه جمپ مد دید نه بلندی و نه چعقری دشنام زنان می راند با خود عهد کرده بود که اگر در مسیر راه اش پاتکی هم بیاید افرداش را زیر تایر نموده عبور خواهد نمود ٬ خو شبختانه عبور قطار نظامی باعث گردیده بود که همه پاتک ها ترک محل نمایند و او بدون کدام مانع در شهر غزنی رسید . با دخول در شهر غزنی صدا اذان  که از بلند گو ها در همه شهر و اطراف ان طنین انداخته بود به گوشها  راه می یافت ٬ خلیفه که در گوشه رستورانت نشسته بود با شنیدن صدای اذان دستانش را به گوش اش گذاشته دیگر نمی خواست صدای اذان را هم به گوش خود راه دهد اما از قلب او صدا بلند شد که راه خدا حق است این انسانهاست که با استفاده از نام خدا ٬ راه خدا ٬ خانه خدا ... سوء استفاده نموده و مرتکب جرم وجنایت  می شوند . باهمت از جا بلند شده روانه مسجد گردیده بر انانیکه از نام دین وخدا سوء استفاده نموده و مینماید از ته قلب نفرین فرستـــــــــــــــــــــــاد.

                                                         پایان

 

 


بالا
 
بازگشت