حسیب شریفی

 

پرسش های معلم ناصر

 

 

داستان کوتاه از حسیب شریفی

 

 

مهمان خانه ی قوماندان محمود که تقریبن شش متر طول داشت در این تازگی ها رنگمالی شده بود . سقف آن با قندیل های رنگارنگ تزیین یافته بود. حفیظ کرگوش چند دوشک را در پهلوی دوشک های دیگر هموار کرد و رفت دنبال کارهای نا تمامش ، چون قرار بود امشب باز  تعداد زیادی مجلس داشته باشند.

معلوم می شد قوماندان محمود بیشتر از پیش آمادگی گرفته است ، امشب علاوه از دیگران ، چند مهمان خاص هم داشت که از ولایت همجوار آمده بودند. او ساعاتی پیش از شام سر و  وضع بچه به اصطلاح نقل مجلس را آراسته بود .

-       اوبچه فکرته بیگی امشو(امشب) ماره پیش میمانا (مهمانا) کم نیاری !

قند آغا مصروف شانه زدن موهایش بود که متوجه حرف قوماندان شد ، با اشاره به قوماندان اطمینان داد که اطاعت می شود.

ساعت 7 شام را نشان می داد وقتی نماز گزاران از نماز برمی گشتند سر و کله مهمانان یگان یگان پیدا می شدند، دسته ی ساز هم با وسایل شان وارد مهمان خانه شدند.

قوماندان محمود که در نزدیک دروازه به پذیرایی از مهمان هایش ایستاده بود ، در وقت وارد شدن گروه دمبوره نوازان به آنان گفت :

-       اندیوالا خوش آمدین ، خدا کنه دمبورای تان به سُر باشه .

-       بی غم باش قوماندان محمود ایطور مجلس کنیم که ده عمرت ندیده باشی .

-       خو زنده باشین ، بفرمایین داخل.

من آن شب خیلی نارا حت بودم ، در جستجوی این بودم که بدانم چرا این مردم بچه بازی می کنند ، چرا این پسر بچه ی مقبول مجبور به تن فروشی شده است و صدها چرا های دیگر ذهنم را می آزرد ، وقتی از یگان کس به خصوص از بچه بازان دراین مورد می پرسیدم می گفتند : (( تو چی میفامی معلم ناصر ، مزه ره ندیدی ، بچه بازی دگه لذت داره ))

در دنیای خودم غرق بودم که صدای دمبوره مرا بخود آورد. دمبوره نواز  مرد میانه سالی بود ،  چشم راستش کمی عیب داشت وبه سرش هم لنگی نصواری بسته بود. عرق سر و  رویش را پاک نمود و دوباره پنجه هایش برروی تار دنبوره به حرکت آمدند . قوماندان محمود صدا کرد :

-       کجاشدی تبله ؟

-       آماده هستم قمندان!

صدای دمبوره نواز بلند شد که می خواند : (( نازک اندامی که چادر از رخش بالاکند      روز امروز جهان را محشر فردا کند ))

حاضران مجلس با کف زدن ها و سر و صدای شان آن ها را تشویق می نمودند. میدان به اصطلاح آهسته آهسته گرم می شد. و بچه بیریش باید می آمد. دقایقی نگذشته بود که صدای شرنگ شرنگ زنگ های بسته شده درپای بچه ، توجه همه را به خود جلب کرد.

قوماندان محمود که کلان بچه بازها وصاحب بچه بود ، از جایش برخاست ، بر پای بچه بوسه زد و دوباره برجایش نشست. بچه  قندآغا نام داشت ، قندک صدایش می کردند.

قندک لباس زنانه برتن کرده بود ، بادارش خیلی آراسته بودش ، موهایش را شور داد ، چرخی زد و شروع کرد به رقصیدن .

دراین میان یگانه کسی که از بچه بازی خوشش نمی آمد من بودم ، راستش من در تار رفاقت بند مانده بودم ، یکی از دوستان قدیمی من رجب گل هم بچه باز بود . من به وسیله ی او بدین جا دعوت شده بودم . به هرترتیبی می خواستم بدانم چرا چنین چیزی وجود دارد؟ اگراین یک عشق است ، خاک برسر این عشق .

-       معلم صایب ده چه چرت استی ، دگه چای میخوری ؟

صدای حفیظ کرگوش افکارم را ازهم پاشید. به او اشاره کردم که یک پیاله چای دیگر هم بریزد. حفیظ کرگوش سال ها بود که خدمتکار قوماندان محمود بود. درست شنیده نمی توانست به همین خاطر کر گوش صدایش می کردند. او بیچاره هم حیران بود با چه آدم هایی گیر افتاده . چاینک چای را در پیاله های مهمانان خالی کرد و رفت. قوماندان اجازه نمی داد که در مجلس بنشیند.

آن شب تا حوالی ساعت های 2 شب چند بیریش بچه ی مقبول به نوبت رقصیدند و  باداران شان را لذت بخشیدند. پس از آن بساط قمار هموار شد و تا سپیده های صبح که مرغ ها بانگ برآوردند این بزم ادامه داشت. من در گوشه ی اتاق آرام استراحت بودم و به حماقت های مردان این مجلس می اندیشیدم.

فردای آن روز خیلی خسته بودم ، چون هیچ شبی به این اندازه بیدار نبودم ، حیران بودم امروز به شاگردانم چگونه درس بدهم .

رفتم حمام کمی آب سرد سرم ریختم، پس از این که حالم بهتر شد راهی مکتب شدم . ماجرای شب هنوز هم به ذهنم بود. وقتی نوجوانان دیگر را می دیدم با چه علاقه یی به طرف مکتب روان هستند به آن پسرک های که طعمه ی چهار انسان اوباش شده بودند حسرت می خوردم ، بازهم آن چرا ها به ذهنم هجوم می آوردند. آن روز را با حالت سرگیچی سپری کردم .

یک ماه بعد رفتم سراغ همان دوستم که قبلن گفتم. روشنی آفتاب تازه از پشت کوه ها سر زده بود. هوای آن روز خیلی دلپذیر شده بود. نزدیک در وازه ی رجب گل  یک سگ خوابیده بود ، پیش نرفتم . از سگ ترسیدم ، سنگ کوچکی برداشتم به طرفش پرتاب کردم ، از جایش برخاست خودش را تکاند چند بار به طرفم عو عو کرد و داخل شد به حویلی. می خواستم دروازه را تک تک نمایم که رجب خودش آمد.

-       اوه معلم ناصر سلام ، ده ای گل صبح کجا بودی ، چطو طرف ما آمدی؟

-       زنده باشی رجب گل ، همطو چکر آمدم ، گفتم باش خبرته بگیرم که باز گله نکنی .

 

عطر گل های مرسل فضای حویلی رجب گل را پرکرده بود ، گرچند رجب گل یک بچه باز بود اما طبیعت را خیلی دوست داشت ، از سلیقه ی خوبی برخوردار بود ، حویلی اش را با درختان سبز و گل های رنگا رنگ  زیبا ساخته بود.

آن صبح رجب گل قیماق چای آماده ساخت و تخم مرغ هم پخته بود. چای صبح  را با اشتهای خوب همان جا خوردیم و بعد تصمیم گرفتیم  با رجب گل یکجا برویم خانه ی قندآغا (قندک ) . در  راه چند بار رجب مرا  از این تصمیم منصرف ساخت اما بازهم قبول نکردم و اصرار داشتم هرطوری شده  باید قند آغا را نجات بدهم با آن که تعدادی دیگری هم دراین دام گیر افتاده بودند.

سر زمین های گندم زار به راه افتادیم . در نیمه ی راه متوجه شدم دختری  صورتش را با چادری پوشانده  طناب گاوی به دست دارد و می خواهد آن را ببرد به چرا . فقط دو چشمش نمایان بود ، عجب چشمانی! هرکس می دید در یک لحظه مسحور می شد. او از ما شرمید ، روی برگرفت و ایستاد  تا ما بگذریم  بعد گاوش را ببرد به چرا.

دست و پایم سست شد ، دلم ضعف رفت. رجب گل متوجه حالم شد و گفت :

-       چه می کنی معلم ناصر ؟ ماره ملامت می کنی خوده نمیگی. چه کار داری دختر مردمه ، از ایطور دخترا ده ای سری زمینا زیاداست. اگر دل تو به هرکدامش سستی کنه باز تا اونجه خاد موردی.

به راستی ازاین حرف رجب گل خیلی خجالت شدم ، با آن هم گفتم:

-       اوره چه می کنی رجب لالا که همی بزرگا گفتن گنج ده ویرانه اس راست گفتن.

گفتگوی ما به پایان نرسیده بود که یک بار صدای فیر پیهم چند گلوله ما را در جای خشک کرد. برای لحظاتی همان جا منتظر ماندیم تا صداها خاموش شد.

وقتی به کوچه ی عبدل قصاب رسیدیم ، متوجه شدیم که چند اسب سوار از آن جا فرار کردند. یکی آن را من شناختم همان قوماندان محمود بود ، هراسان و وار خطا با رجب گل صف جمعیت را پاره کرده پیش رفتیم، جوی باریکی از خون به طرف جویبار آب راه کشیده بود و آب را سرخ رنگ ساخته بود. سه جسد سرهم افتاده بودند.

کسی چیزی نمی گفت ، همه مات و مبهوت به اجساد نگاه می کردند.

من تا هنوز به پرسش هایم پاسخ نیافته بودم که چندین پرسش دیگر نیز بدان ها افزوده شد. دیگر فرصت نیافتم ازکسی چیز بیشتر دریافت کنم ، فقط یکی از همسایه های قندآغا برایم گفت :  قوماندان محمود از بابت قندآغا به پدر و مادرش همیشه پول می داده  ، مگم چند وخت شده بود که قندآغا ازرفتن به پیش قوماندان محمود انکار می کرد ، به همین خاطر امصبح قوماندان محمود و نفرایش آمدند سر هرسه  شان ضربه کده گریختند.

آب دهانم خشک شده بود ، پاهایم دیگر حرکت نداشتند. مثل کسی که شراب خورده باشد غلتان غلتان به راه افتادم ، دیگر رجب گل را هم چیزی نگفتم ، از او هم بدم آمده بود ، چون اوهم از قماش همان بچه بازها بود.

 

 


بالا
 
بازگشت