حسیب شریفی

 

 

از پشت پنجره

داستان کوتاه از حسیب شریفی

 

هر روز صبح وقتی شهر آهسته آهسته از مردم پر می شد ومغازه داران ودکان داران شروع به کار می کردند سر و کله ی قدوس قلندر  هم پیدا می شد ونزدیک سماوار بابه خالدار بگو و بخند آغاز می گردید. قدوس با سر و وضع نامرتب ، موهای ژولیده و لباس های کثیف درگوشه ی تخت می نشست وعبور و مرور عابرین را تماشا می کرد. بعضی اوقات که شازیه به یادش می آمد با صدای بلند می خواند:

(( ای چشما از کی باشه

از بی بی شازیه جان اس

ای لب ها از کی باشه

از بی بی شازیه جان اس))

و بعد با دستش به روی زمین دو چشم بزرگ ترسیم می کرد و آن  را بوسه می زد، بروت هایش خاک آلود می شد و شکل جالبی را به خود می گرفت گویی ازآسیاب آرد خارج شده باشد. عبور و مرور مردم تصویر او را  برهم می زد و سر و صدایش را بالا می ساخت.

حرکات او برایم خیلی جالب بود. به این فکر بودم که چرا او همیشه از شازیه یاد می کند؟ این حرکات او چه معنا دارد؟

در جستجوی این بودم تا کسی را بیابم که برایم معلومات بدهد و پاسخ پرسش هایم را پیدا نمایم .قدوس قلندرگاهی می خندید ، گاهی گریه می کرد وگاهی هم اگر صدای سرودی را می شنید به رقص می آمد.

دقایقی به قلندر نگاه کردم و بعد راهی مکتب شدم ، چند قدمی راه نرفته بودم که موتری با سرعت از کنارم گذشت و خاک را به سرم باد نمود.

معلمان تاهنوز به صنف ها نرفته بودند. سر و صدای بچه ها دهلیزمکتب را پر کرده بود.

-     استاد نمیایی ؟ بچا شوخی دارن .

صدای یکی از شاگردان افکارم را ازهم پاشید چون هنوزهم ذهنم به طرف قدوس قلندر بود. با اشاره ی سر برایش فهماندم که می آیم.

***

هوا آن قدر گرم بود که هرکس به سایه یی پناه می برد تا دقایقی از شرآفتاب سوزان در امان باشد.عرق از سر و رویم مثل باران جاری شده بود ، از چاه حویلی  دلو آبی بالاکشیدم به سر و صورتم ریختم ، خودم را سرد کردم و رفتم دنبال قصه ی قدوس قلندر .

بابه خالدار یک چای سبز هیل دار در پیاله اش ریخته بود و درگوشه ی تخت سماوارش آرام خوابیده بود ، به نظر می رسید امروز مشتری ندارد چون در گرمی مردم بیشتر آب استفاده می کردند.

هرچه نظر کردم امروز از قدوس قلندر در آن دور وبر  خبری نبود ، به هرترتیبی رفتم بالای تخت نشستم تا ازبابه خالدار در مورد قدوس قلندر چیزهایی بپرسم. حیران بودم او را  چه گونه از خواب بیدار نمایم ؟ ! زود به ذهنم رسید و گفتم :

-     بابه جان یک چای سبز بیار که تشنه شدیم .

-     اوه معلم صایب تو کجا بودی که ده ای وخت روز پیدا شدی چطو اینجه آمدی ؟

-     تو چایه بیار باز قصه می کنیم بابه جان!

بابه خالدارچای را پیش من گذاشت ، سماوارش را دوباره آب پرکرد و چند توته چوب در آن انداخت تا آتشش خاموش نشود ، بعد سرتخت مقابل من نشست. به صورتش نگاه کردم آدم روزگار دیده یی بود ، دو دندان پیش رویش افتاده بود ، یک خال بزرگ سیاه در یک گوشه ی بینی اش صورتش را بد نمود ساخته بود ، ازهمین خاطر او را بابه خالدار می گفتند.

بالآخره سرگپ را باز کردم و از اوخواستم در مورد قدوس قلندر برایم قصه کند . او همسایه ی قدوس بود ، او را می شناخت .

(( گوش کو بچیم ده پانزا سال پیش فامیل قدوس شان از ایران کوچ کده آمده بودن . نوید آغا پدر قدوس بیچاره همی یک بچه داشت ، زنش ( مادر قدوس ) ده ایران فوت کده بود. ما خوشحال شده بودیم که صاحب یک همسایه ی نو شدیم چون کسی پیش از اینا ده ای حویلی بود آدم خوب نبود همسایه ها از دستش به عذاب بودن ، قدوس تازه جوان شده بود. ایطور یک جوان کاکه بود که هرکس می دید دانش واز میماند. همی بیچاره قدوس همرای پدرش یکجا ده یک نجاری کار می کدن ، بسیار الماری های خوب جور می کدن ، دروازه خانه مره هم جور کدن ، مام نمی فامم چی شد، چند وقت ده ای شار نبودم رفته بودم که یگان جای غریبی کنم ، مگم چاره ی مه ده دگه جای هم نشد بالآخره آمدم ، باز یک روز همی قدوسه دیدم که همطور شده ، مه هم نفامیدم چرا ایطور شده ، دگه گپایشه مه خبر ندارم معلم صایب.))

 

من با اشتیاق فراوان به گپ های بابه خالدار گوش داده بودم ، اما او هم بالای آتشم آب ریخت و جواب قناعت بخش برایم نداد. از جایم برخاستم و در حرکت شدم ، با برخاستن من تعداد زیادی از مگس ها نیز پراگنده شدند.

نزدیکی های چاشت بود ، از نزدیک کافی کریم می گذشتم ، بوی پلو اشتهایم را تحریک کرد. دستم را در جیبم کردم ، دیدم 30 افغانی بیش نیست، پول یک خوراک نان را پوره نمی کند. ناچار راه خانه را در پیش گرفتم.

نزدیک خانه که رسیدم دیدم میرویس و صبور باهم تُشله بازی می کنند، با آمدن من آن ها گریختند به درون خانه، چون هروقت اگر من آن ها را در تُشله بازی گیرمی کردم گوش های شان را مالش می دادم. به یادم هست یک روز که نزدیکی های عصر بود در کوچه با بچه ها همین بازی را داشتیم که پدرم همرای ملای مسجد آمد و خوب جزای مان داد. این روز هم گذشت.

- پدر نالد از خودت ناموس نداری ، بی غیرت بی وجدان ، یکدفعه باش که آغایم  بیایه دهنته پاره میکنه.

- او موش مرده ، سرمه تهمت می کنی ، خوارته بگو خوده پت کنه . مال ته هوش کو همسایه ره دزد نگی .

این سرو صدا باعث شد تا من به بیرون بروم و ببینم که گپ چیست.

طاهر و فضل همسایه های دورتر از ما باهم درگیرشده بودند ، طاهر می گفت فضل از سردیوار طرف خواهرش اشاره کرده ، اما فضل می گفت او تهمت میکنه.

من آن دو را آرام ساختم ومی خواستم دوباره برگردم به خانه که صدای تقریبن آشنایی مرا به سوی خود خواند.

-     معلم صایب کجا میری ، همونجه باش که ببینمت.

-     اوه نعمت جان توهستی ؟ مانده نباشی ، باز از دیروقتا میبنمت ، ده ایقدر و قتا کجا بودی ؟

-     گپا زیاد است ده ای سر کوچه نمیشه ، بیا که بریم لب دریا ، همونجه هوای خوب است ، سبزه است ، قصه کنیم مزه میته.

آفتاب تصمیم داشت آهسته آهسته برود به استقبال شب ، شمالک های جانبخشی می وزید. در پهلوی دریا بستر کوچکی از سبزه های خود رو منظره زیبایی به دریا بخشیده بود. بانعمت یکجا رفتیم در گوشه یی نشستیم و متوجه این زیبایی دلپذیر شدیم. کودکان در لب دریا نشسته بودند و از ریگ خانه ی غچی می ساختند. آب دریا آن قدر زیاد نبود.

نعمت همصنفی دوران مکتب من بود، بعداز اینکه مکتب را خلاص کردیم ، دگر نفهمیدم کجا رفت ، اینک بعداز سه سال اورا می دیدم. از این جا و آن جا حرف زد و از گرفتاری هایش یاد کرد.

راستی او هم قدوس قلندر را می شناخت ، بالآخره گپ آمد سر قدوس . دیدم با یادکردن این موضوع چهره ی نعمت دگرگون شد و چشمانش به سوی دریا راه کشید. من او را  دوباره به خود آوردم و خواستم اگر در این مورد چیزی می داند برایم قصه کند. ازته دل آه کشید از جایش برخاست رفت به طرف دریا کمی آب به رویش زد و آمد دوباره به جایش نشست.

از ظاهرش پیدا بود که یاد آوری این موضوع باعث ایجاد توفان در دلش شده است، چند قطره اشک از چشم هایش لغزید و با گلوی بغض کرده گفت :

-     جمیل جان نزدیک شام است ، حالا بریم که ملا اذان میته .

-     یا الله بریم .

آن شب خانمم کچالو قورمه با پلو پخته کرده بود، خوب شکم سیر خوردیم و دقایقی باهم شطرنج بازی کردیم. من فکر می کردم نعمت در مورد قلندر نمی خواهد چیزی بگوید. به پیاله اش چای ریختم و باز به یادش آوردم. او دید که من زیاد اصرار دارم ، ناچار شد تا این معمای ذهن مرا حل بسازد. مگس را از رویش دور کرد و رو به من گفت:

-       نمی دانم از کجا شروع کنم، یاد آوری ای موضوع مره رنج میته ، ایطور احساس می کنم که مثل مه نامرد پیدا نمیشه،

-       نعمت جان تو یک بارقصه کو ، باز مرد و نامرد مالوم میشه.

پس نعمت گفت :

آن روز باد دلپذیری می وزید، شازیه سبد خمیر را  سر شانه اش گذاشته بود و به طرف نانوایی روان بود، موهایش از زیر چادرش بیرون شده بود و در دست باد پریشان می شد. دختر که جوان می شود مثل گلی که تازه بشکفد زیبا می شود، از پهلویش که گذشتم سستی و رخوت عجیبی تنم را فرا گرفت، دلم را به دل شیر بسته کردم و آهسته برایش گفتم : " شازیه جان تو کلان شدی ، چرا در سرکها روی لچ می گردی ؟ " 

او لبخند زد و دیگر چیزی نگفت و به راهش ادامه داد، من به خاطری گفتم چادر بپوشد که تصمیم داشتم از او طلب گاری نمایم، اگر کسی به چشم بد به او می دید حسادت مرا برمی انگیخت.

روزها به همین منوال می گذشت و من هر روز بیشتر از پیش به شازیه علاقه مند می شدم ، به کارهایم کم تر رسیدگی می کردم، همه کارم شده بود دنبال کردن شازیه ، خودم هم نمی دانم چگونه گرفتار او شدم. چندبارتصمیم گرفتم تا دیرنشده باید به هرطریقی پیامم را برایش برسانم و برایش بگویم دوستش دارم ، اما جرئت نکردم از طرف دیگر اگر کسی در کوچه از این راز خبر می شد تشت رسوایی ما از بام می افتاد و کار دگر هم مشکل می شد. من در جستجوی یک فرصت مناسب بودم تا شازیه را از موضوع آگاه نمایم اما بی خبر از ازین که کسی دیگر درکمین است و او را  از دستم می رباید.

پدر شازیه یک تعمیر نو آباد کرده بود، کارش تمام شده بود فقط نصب کلکین ها مانده بود . صدای تق تق چکش نجار هر روز از حویلی آن ها به گوش می رسید ، قدوس همرای پدرش کار نجاری خانه ها را به دوش داشتنند.

یک روز که ساعت از ده گذشته بود و هوا هم آن قدر گرم نبود من به منزل بالا برامدم و از پشت پنجره ی دهلیز به جستجوی شازیه پرداختم، چشمانم سرگردان ، این طرف و آن طرف او را می پالید. هرگاه دلم بهانه ی دیدار او را می گرفت می آمدم از پنجره ی منزل دوم به حویلی آن ها نگاه می کردم وشازیه را می دیدم که با گیسوان باز و موهای پاشان این طرف وآن طرف می رود و به دل من آتش می زند. اما آن روز با کمال نابا وری چیزی را دیدم که هرگز فراموشم نمی شود و هرگاه به یادم می آید درون قلبم آتش می گیرد و سرتاپایم را می سوزاند.

قدوس در لبه ی ارسی نشسته بود و چوب های کوچک را اره می کرد، در همین وقت  شازیه با پیاله ی پر از آب به قدوس نزدیک شد، نمی دانم چگونه بگویم خلاف انتظار من ، قدوس پس از آن که کمی آب را نوشید بقیه اش را به یخن شازیه ریخت. او از جا تکان خورد اندکی دور رفت و بعد با عشوه ی خاص دوباره آمد تاپیاله را از دست قدوس بگیرد ، قدوس پیاله را پیش کرد تا او از دستش بگیرد اما با نیرنگ خاص پیاله را پس کشید و از مُچ شازیه محکم گرفت و برپشت دستش چند بوسه نثار کرد ، دستان سپید او در روشنی آفتاب می درخشیدند. پس از آن قدوس او را با خود به خانه ی دیگر برد و از چشمان من پنهان شدند. قوت وجود من تضعیف شد و دیگر تحمل دیدن نداشتم ، ندانستم چه شد.

ساعت یک پس ازچاشت بود که مادرم همراه با خواهر کوچکم بالای سرم نشسته بودند و خواهر کوچکم پاهایم را می مالید.

فردای آن روز که حالم کمی بهتر شد تصمیم گرفتم به هرصورتی باید ترتیب کار را بدهم و قدوس را از سر راهم بردارم ، رفتم چند تن از ولگردان و ستنگان کوچه را پیدا کردم برای هرکدام شان چرس خریدم و مقداری پول هم برای شان دادم و بعد گفتم باید قدوس در ظرف دو روز از کوچه ی ما گم شود. آن ها به من وعده سپردند که حتمن این کار را عملی خواهند کرد. من از اعتبار خوبی نزد آنان برخوردار بودم.

امروز من هم نمی دانم با قدوس چه کارکردند که این طور شد ، او یک هفته گم بود ، پس از پرس و پال زیاد او را از باغ حاجی اسلم پیدا کردند نزدیک مردن بود ، پدر موی سفیدش دو  روز بعد از گم شدن قدوس سکته کرده بود.  دارو   دواهم فایده نکرد.

پدر شازیه هم به خاطر بدنامی حویلی را فروخت و از این شهر رفت. امروز من از نامرد ترین آدم ها هستم ، خودم را نمی بخشم ، می دانستم شازیه قدوس را دوست داشت و به من نمی رسید. من کاری کردم که او را برای همیش از دست دادم و زندگی یک انسان دیگر را نیز تباه کردم.

***

در آن لحظه آتش نفرت در وجود من شعله ور شده بود دلم می شد گلوی نعمت را بگیرم و دیگر نگذارم بیشتر از این بگوید چون تحمل شنیدن بیش از این را نداشتم ، دیدم او هم خیلی خسته و پشیمان است ، قطره های اشک از گوشه های چشم هایش آمده و در نیمه راه گونه هایش خشکیده و خوابش برده بود.

 

 

 


بالا
 
بازگشت