حسیب شریفی

محل متعفن

 

هرگاه به دستانش می نگریست چشمانش خون آلود می شد و سیاهی ناشی از آن جلو دید اش را می گرفت و ناچار مثل مرغ پرکنده خود را به در و دیوار می کوبید و دیوانه وار ناله سر می داد.

اطرافش همه خونین بودند. حتا گلدان لب تاق بوی  خون می داد. دروازه هم رنگ خونین داشت.

گاهی می شد که تمام بدنش رنگ خون می گرفت، وقتی به حمام می رفت آب هم مثل خون بر سرش جاری می شد.

کابوس ها و خواب هایش همه خونین بودند. یک سال می شد که درگیر فضای خونین بود. به هرچیز دست می زد آثار خون دست هایش در آن دیده می شد. فضای اتاق خیلی وحشت ناک بود. آخر او در یک اتاق هفت نفر را یکجایی خونین کرده بود.این بار رفت به آیینه نگاه کند، دید آیینه هم از خون مکدر شده بود.

چند بار از آن جا تغییر مکان داد اما جاهای دیگر را نیز خون آلود ساخت. سگ های محل هر روز به آن جا می آمدند و به خاطر خون جف می زدند و می رفتند. گاهی دلش می شد یک بار دیگر برود و مادرش را بگوید من آدم کُش نیستم اما باز می دید که همه وجودش خونین است و مادرش خواهد فهمید که او بازهم چند تن دیگر را کشته است.

یک بار خواب دید که بازهم انسان دیگری را باید بکشد :

رفت به دیوار تکیه داد و منتظر ماند تا امروز نیز برای کشتن آمادگی بگیرد. خودش هم نمی دانست در کجا زندگی می کند. وقتی به دروازه می رفت تا به کوچه نگاه کند جز چند سگ گرسنه چیزی نمی دید. می خواست برود به دروازه که پیش از رفتن او دروازه باز شد و دو تن وارد شدند. یکی با چشم بسته از پیش و یکی با پوز بسته از پُشت. پوز بسته با میل تفنگ مرد چشم بسته را وارد حویلی کرد و دروازه را بسته کرد و رفت. او بدون این که از مرد چشم بسته چیزی بپرسد سرش را برید و داخل سیاه چاه انداخت. چند سگ پشت دروازه جف می زدند. بوی گوشت مرده آن ها را بی قرار ساخته بود. چند لحظه بعد تمام سگ های گرسنه وارد حویلی شدند و به جان او حمله کردند. با چیغ وحشت ناکی از خواب پرید و دید که کسی نیست. باز احساس کرد که همه جا بوی خون می دهد.

مثل این که خوابش راست بوده باشد، آن روز دو مرد را به سیاه چاه انداخت. پیش از به چاه انداختن یک دست آنان را بریده و به سگ های پشت دروازه داده بود.سگ ها با هم با خوشحالی چند بار دور آن گوشت آدم چرخیدند و بعد با اشتیاق تمام آن را خوردند. پوز های شان خون آلود شده بود. بوی خون در کوچه بیشتر شده بود.بازهم جف زدند و رفتند. اوهم گاهی سگ می شد و جف می زد ، جف می زد، جف می زد تا شام می شد و باز نوبت سگ های پشت دروازه می رسید. آن ها وقتی در کوچه چیزی نمی یافتند جف می زدند.

یک سال می شد که کسی به این محل نمی آمد. جز چند سگ  نر  و  ماده که پشت دروازه به خاطر خوردن دست یا پای آدمی دُمبک می زدند.

ساعت 4 یک عصر دیگر باز همان مرد پوز بسته با یک مرد چشم بسته وارد شد. با میل تفنگش او را وارد حویلی ساخت و خودش رفت. سگ ها فهمیده بودند که باز کسی آمده است. عقب دروازه به جفیدن آغاز کرده بودند.

وقتی چشمان مرد باز شد، احساس کرد که از خانه ی تاریکی بیرون آمده باشد. قبل از این که کارد به گلویش برسد خودش را به او رساند و در یک چشم زدن سرش را برید و خودش از سر دیوار عقب حویلی فرار کرد.

سگ ها به دنبالش دویدند و دسته جمعی جف زدند. دیگر در  و دیوار ، سقف، درخت و همه و همه سگ شده بودند و بر بالای آن جسد جف می زدند. جسدی که روز های پیش آدم های دیگر را جسد می ساخت حالا خودش جسد شده بود. برای سگ ها شام خوشی بود، جشن گرفته بودند.

کاردی که خون آلود بود، مثل سگ جف می زد. بوی خون، بوی مرده کوچه ی متروک و بی کس را پُر کرده بود. سگ ها با دهان خون آلود چند بار جف زدند و پراگنده شدند.

 

بهار 1388 تالقان

 

 

 


بالا
 
بازگشت