قادرمرادی

 

 

 

 

آن سوی سنگ های مرمر

حکایه یی از قادر مرادی

همه چیز از یک روز تابستان آغاز یافت ، آن هم از یک خبر معمولی و خیلی پیش پا افتاده که تصور نمی شد به یک تراژیدی بزرگ بیانجامد، تراژیدی که بعد ها ماجرای انقلاب کوهستان خوانده شد و هزاران هزار کشته ، معلول و آواره ا زخود به جا گذاشت .

خبر ، خبر بیماری سلمان سلطان بود . خبر بیماری سلمان خاص سلطان زمان که ناگهان سراسر قلمرو وسیع و پهناور حاکمیت اورا فرا گرفت و به زودترین فرصت به دوردست ترین روستاها نیز انتشار یافت . ناگهان همه متوجه شدند که این خبر معمولی و بی اهمیت و کوچک ، به یک خبر بسیار مهم و بزرگ مبدل شده است . بدون آن که علت بزرگ شدن و مهم بودن آن و علت ارزش یافتن آن روشن باشد .

سر زمین پهناور حکومت سلطان ازسال ها به این سو در یک سکوت وخاموشی عجیبی فرو رفته بودبار سنگین  مالیه ء سلطان ، خشکسالی های پیهم ، گرسنه گی ، فقر ، افزایش روزافزون ارقام جنایات و چپاولگری به شمول قتل و سرقت در میان مردم ، بگیر و ببند های امارت سلطان ، دست بریدن ها ، پای قطع کردن ها ، کورکردن چشم ها و بریدن بینی مردان و سینه ء زنان که روز به روز از سوی دربار و ماموران حکومت ازدیاد و شدت می یافتند ، رمق از مردم ربوده بودند.

ظاهرا" در قلمرو حکمروایی سلطان ، آرامش برقرار بود . درباریان به کارخویش مصروف و ارقام استفاده های سو ء از بیت المال با گذشت هر روز بالا می گرفت و سلطان هم که از این آرامش کاذب و حکومتش خوشنود بود ، این مسایل را و ازجمله فساد اداری را که در دربار و سایر ادارات شیوع یافته بود ، نادیده می گرفت .سلطان تنها بر یک اصل اصرار و پافشاری می کرد که ماموران وزارت مالیه با شدت بخشیدن امور اخذ مالیات و جریمه های نقدی از مردم ، نگذارند تا دربیت المال خلای پولی احساس شود .

میرزا اسکندر که در آن زمان در دربار سلطان به حیث یک انشاگر فرامین و مکاتیب دربار کار می کرد ، در کتاب خاطرات خویش نوشته است :" .... عوام الناس ره گم کرده بودند و نمی دانستند که باروزگار تلخ چه کار بکنند . هر گونه امیدی را نسبت به بهبود وضع زنده گی شان از دست داده بودند . نوعی تسلیم شدن در میان مردم احساس می شد . اصلا" کسی نمی توانست سرش را اندکی بلند کند . اگر کسی سر بلند می کرد ، سرش زده می شد "

کسی نبود تا درباره ء وقایع کشور ، حقایق پشت پرده ء سلطنت ، گزارشات شکنجه گاه ها و سر به نیست شدن آدم ها و آن چه که درمیان مردم می گذشت ، چیزی بگوید و یا چیزی بنویسد . سلطان ، محبوب ترین و سرشناس ترین علما ، دانشمندان ، روحانیون ، شاعران و نویسنده گان را با تطمیع ویا تهدید های مستقیم و غیر مستقیم در دیوان فرهنگ امارت گماشته بود . عمده ترین مسایل مورد تحقیق ، تدقیق و پژوهش آن ها درباره ء نزدیک شدن یک ستاره ء بزرگ به منظومه ء شمس و خطر اصابت آن به زمین بود که سبب نابودی هستی کره ء زمین می گشت . از سوی دیگر شاعران و نویسنده گان با تدویر سیمینار ها و محافل یا درباره ء حسن سلطنت سخن می راندند و یا شخصیت های مرده را گرامی می داشتند . اما از نظر یک جامعه شناس غرب که پژوهش های جالبی را پیرامون آن دوران انجام داده است ، دریک کتاب خویش که در همین باره نگاشته است ، می گوید :" در آن زمان تغییر عمده یی هم در میان جامعه احساس می شد ." این جامعه شناس غربی تغییر متذکره را در دوران حاکمیت سلطان ، افزایش زیارتگاه ها و روی آوردن مردم به سوی زیارتگاه ها می داند . وی می نویسد :" گویا مردم خودرا تنها و بیکس یافته بودند و ناچار به سوی مقبره ها و قبرستان ها روی آورده بودند و ا زآن ها به نوعی استمداد می جستند . " این نویسنده ء غربی در کتاب خویش متذکر می شود :" مردم زیر فشار قوی سیاسی و نظامی و اقتصادی قرار داشتند و راه چاره یی برای رهایی از آن حال نمی دیدند . روآوری مردم به سوی زیارتگاه ها و به ویژه زنان ، دختران و پیرمردان افزایش می یافت . این خبر ها هم در پهلوی سایر مطالب دم به دم به سلطان می رسید . سلطان با هوشیاری سیاسی که داشت ، دستورمی داد که بیشتر از هرزمان دیگر ، به سرو بر زیارتگاه ها برسند و علما در بارهء تقدس و کرامات زیارتگاه ها هرچه توانند ، بگویند . "

مردم حتی زیارتگاه های تازه یی می ساختند و به طواف آن ها می پرداختند . یکی از نمونه های بارز آن که در کتاب "شرق سپید "از یک نویسنده ء المانی تبار مقیم پاریس آمده است ، حادثه ء قتل یک دختر و پسر جوان که یک دیگر را همانند قهرمانان افسانه های عاشقانه دوست داشتند ، بوده که پس ازمرگ آنان ، مقبره های شان به بزرگترین زیارتگاه قلمرو سلطان مبدل شد که بعدها سلطان به اثر مشوره ء وزیر مالیه ، دفتر و دیوانی بر سر آن قبور برپا و اعمار بکرد و احاطه و دیواری برای آن ها ساخت و ماموری را گماشت تا صدقه و نذر مردم جمع آوری کند و پس از آن ، عاید آن زیارت گاه به بیت المال انتقال می یافت .

اما از جانب دیگر مردم هنگام زیارت زیارتگاه ها ، با گریه و التجا ، اندکی عقده های دل شان را خالی می کردند . به نظر علمای روانشناسی اجتماعی این یگانه راه تسلی خاطر مردم بود و مقاومت در برابر بحران وحشتناکی که جریان داشت .

مشاور اول وزیر اعظم سلطان که پسان ها بنابه علل نامعلومی خانه نشین گردید و پس از یک سال به صورت مرموزی درگذشت ، دریک رساله ء تحقیقی خویش نوشته است :" رجوع روز افزون مردم به سوی زیارتگاه ها شخصا" مرا نگران می کرد . مخبران از زیارتگاه ها اخبار می کردند که هیچ کس درزیارتگاه ها هنگام دعا و گریه وشیون و زاری درباره ء طول عمرسلطان و بقای سلطنت او سخنی بر زبان نمی آوردند . درحالی که در گذشته های نه چندان دور چنین نبوده است . مردم د رزیارتگاه ها به خاطر طول عمر سلطان و خاندان سلطان دعا می کردند از بین رفتن این سنت ویاهم عادت برای سلطنت نگران کننده  به نظر می رسید .اما سلطان چندان به عمق این رویداد توجه نداشت ویاهم اگر داشت ، فکر می کرد که به اشتباه نرفته است ."

به نظر سلطان یگانه راه خاموش ساختن و سرکوب نگهداشتن مردم ، به عبارت دیگر یگانه راه خاموش نگهداری و سرکوفته نگهداری مردم همین شیوه بود که در هر زمان کوتاهی ، در محضر چشم های باز مردم ، در ر وز  روشن باید کسانی سنگسار شوند و  یا به دار آویخته گردند .

سلطان تاکید می کرد که مردم باید از لحاظ روانی آرام گذاشته نشوندود رفاصله های کوتاه زمانی  ، باید در برابر آن ها آدم هایی سنگسار ، ویا به دار زده شوند و یا دست ها  یا پاهای شان قطع گردند و یاهم سرزدن  ها  درمقابل انظارمردم بیشتر ضورت پذیرد .

سلطان ظاهرا" این شیوه هارا یگانه راه پاسداری از عدالت و تطبیق عدالت و انصاف می دانست ، اما درته دل ، نظر دیگری داشت و می دانست که چگونه باید مردم را خاموش و ضعیفت الروحیه و ضعیف الجثه نگهداشت .

در آن دوران ، سلطان ابتکار ی را هم به خرج داد .تضمیم گرفت که چنان  یک کاخ بزرگ و مجللی از سنگ مرمر و سایر سنگ های نایاب و گرانبها بسازد که در عالم گذشته نظیر نداشته باشد و در عالم مستقبل هم دست بشررا یارای ساختن و برپا کردن همچو شهکاری نداشته باشد . چنا ن یک اثر ماندگاری که پس از هزاران سال مردمان و سلاطینان شان به آن حیرت کنند ، باگذشت زمانه های طویل ازبین نرفته باشد و نسل های آینده با تماشای آن کاخ بلند حیران گردند و به ذکاوت ، قدرت ، شان و شوکت و حشمت و به هنر پروری سلطان آفرین ها بگویند .

قابل یادآوریست که هنو ز هم سالانه میلیون ها انسان از نقاط مختلف دنیا برای تماشای این کاخ افسانوی و بزرگ که به حیث یکی از عجایب هفتادگانه ی دنیا یاد شده است ، می روند و پول های هنگفتی را در این راه به مصرف می رسانند .

این کاخ افسانوی ، سالانه میلیارد ها  دالر عاید داشته و درو اقع آن چنانی که سلطا ن آرزو داشت ، کاخ مستحکم افسانوی و بزرگی است که تماشای آن هر بیننده را به حیرت می افگند . به یقین انسان با دیدن این کاخ پی می برد که در زمان حکمروایی سلطان چه دانشمندان ،علما ، مهندسان و هنرمندان ورزیده یی بوده اند که هنر جاودانه یی شان در سیمای آن کاخ ثبت و حک شده است . هر چند دانشمندان امروز کاخ متذکره  را منحیث یکی ازدرخشانترین چهره های تمدن و هنر بشریت یاد می کنند ، اما اگر از زاویه ی دیگری به این به اصطلاح شهکار هنری بشریت بنگریم ، در می یابیم که کاخ متذکره  نمونه ء درخشان و بی مانند ستمگری و ظلم بشریت د رکره ء خاکی ما بوده است .

شایسته است اگر بگوییم  همان گونه که این کاخ مثل و مانند نه درگذشته و نه در آینده ء  بعد از خودش داشته است ، به همان اندازه ، ظلم و ستمی که سلطان د رآن زمان بر مردم  تحمیل داشته است ، بی مثال و بی مانند بوده است .

اکنون جای بسیار تعجب است که امروز نیز بشر بادیدن این کاخ از لذت و هیجان لبریز می گرددو همه به آن می اندیشند که چه کاخ  زیبایی است . اما در این معامله دیده می شود که نه آرزوی سلطان برآورده شده است و نه امید مردم آن زمان . زیرا سلطان هنگام عمارت این کاخ  بدان می اندیشید که نسل های بعدی با دیدن این کاخ به عظمت و شان و شوکت و قدرت سلطان بیاندیشند و اورا و یاد اورازنده نگهدارندو مردم آن دوران که د رعمارت این قصر بزرگ شب و روز قربانی های گوناگون می داد ند و باخون شان گل و لای این عمارت آماده می شد ، آرزو داشتند تا نسل های بعدی  با دیدن این کاخ بلند و پر عظمت به این واقعیت برسند که سلطان شان چه ستم هایی را که برسرمردمش نیاورده و چه مرد ظالم و خونخواری  بوده است که چنین یک قصر سنگی و عجیب و حیرت انگیزی را به قیمت تباهی هزاران هزار انسان بی گناه اعمار کرده است تاجلوه یی ازخود کامه گی و سنگدل بودنش را ثبت زمانه سازد.

دریک کتاب که درباره ء آبدات تاریخی دوره ء سلطان توسط یک پژوهشگر آمریکایی نوشته شده است ، گفته می شود که برای اعمار این قصر با عظمت بیست هزار مهندس و مجسمه ساز و نقاش ودر حدود هشت صد هزار مردکار روزانه کار می کرده اند که کار عمارت قصر در ظرف پنج سال تکمیل گردیده است . اما با مشاهده ء آن کاخ بزرگ ، قبول این مدت برای تکمیل کار عمارت کاخ سلطان بسیار مشکل است و سخن مبالغه آمیز . هرچند که پژوهش های آن نویسنده ء محترم و مقتدر متکی با تحقیقات ریالستیکی بوده باشد .

سلطان در اعمار این کاخ افسانوی که واقعا" از شهکار های بزرگ و بی مثال بشریت محسوب می شود ، هدف دیگری نیز داشته است . این هدف همانا مصروف نگهداشتن مردم و استفاده از آن به حیث یک فشار دیگر بر مردم بوده است تاخلایق بیشتر به تضعیف و سکوت سوق گردند و تا خلایق بیش از پیش خاموشی و ضعیفی را متقبل گردند .

مفسرین سیاسی و محققین معتقدند که سلطان مرد هوشیار و زرنگی بوده و به علاوه ء دفتر استخبارات رسمی امارت برای خودش ، یک تعداد افراد معمولی جامعه را از اقشار مختلف مردم برگزیده بود و به وسیله ء آن ها گزارشات روزمره ء زنده گی مردم و مملکت را به دست می آورد . درباریان از این شیوه ء کار سلطان آگاه بودند و روی همین ملحوظ نوعی عدم اعتماد در میان درباریان حکمفرما شده بود و این بی اعتمادی سبب گردید که وزرا ، درباریان و ماموران حکومتی ، درهمه جا نسبت به هم دیگر از تملق کار بگیرند . زیرا هرکس گمان می کرد که دیگری در سازمان استخبارات خاص سلطان عضویت دارد . وزیر امور انکشاف دهات دربار سلطان در کتاب خویش زیر عنوان " ثبت التواریخ " نوشته است که ظاهرا" چنین چیزی به درستی و با صراحت احساس نمی شد . اما می شنیدیم که یگان گزارش که برای سلطان از طریق اداره ء استخبارات رسمی دربار به سلطان نمی رسید ، سلطان از آن آگاهی می یافت و لب به انتقاد ماموران می گشود و آنان را ماموران بی خبر از دنیا می خواند و آن گزارشات واقع شده را برای آنان جز به جز بیان می کرد . این کار سلطان بدان معنی بود که سلطان در پهلوی اداره ء استخبارات رسمی دربار مرجع دیگری هم دارد که از طریق آن از کوچکترین رویداد های درون جامعه و دربار آگاه می شود .

یک تن از علمای دربارکه درآن زمان بنابه دستور سلطان ، تاریخ سلطنت را می نوشت ، می گوید : سلطان به جز از مسوولان حکومتی ، ملکه و حرمسرا ، با دیگران رابطه ء آشکار نداشت . برای همه حیرت انگیز بود که سلطان زمان چگونه از حوادث و رویدا د های دوردست نقاط کشور به زودی اطلاع می یابد . این سوال نزد همه مطرح بود و هرکس نسبت به دیگری بی اعتماد تر می شد . مگر من در همان زمان هم گمان می بردم وحدس می زدم که همه ء اطلاعات درونی و بیرونی برای سلطان به وسیله ، سلمان خاص او که تقریبا" هر روز در خدمت سلطان قرار می گرفت ، رسانیده می شد و سلمان هم مرد هوشیاری بود . هنگام اصلاح موی سر و یاریش و بروت سلطان ، آن چه را جمع آوری کرده بود ، با خاطرجمعی به سلطان بازگو می کرد . همان بود  که این حدس ها و گمان ها در میان درباریان چنان گسترش یافت که همه به شمول وزیر اعظم ، وزرا و مامورین امور و حتی مردم شهر " منظور از اهل روشنفکر" برخوردشان را نسبت به سلمان تغییر دادند و پی بردند که در قلمروسلطنت سلطان ، اگر سلطان شخص اول است ، سلمان خاص سلطان دومین شخصیت بسیار مهم و با صلاحیت کشوری و درباری به حساب می آید ."

به اساس مطالعات صورت گرفته  و بنابه اسناد تاریخی که در باره ء آن دوره نگاشته شده اند ، وزیراعظم دربار زمانی چنان حد و اندازه ء احترام  نسبت به سلمان را بالا برده بود که هنگام گذشتن از پهلوی او در دهلیز کاخ می ایستاد و با تملق با او احوالپرسی می کرد . لحن وزیر اعظم ، هنگام جور و پرسانی با سلمان ، ظاهرا" مزاح آمیز بود . اما در بطن لحن و کلام او به درستی و روشنی تملق پیدا بود . وزیر اعظم با این روش ، به گونه یی از سلمان خاص سلطان خواهش می کرد که در باره ء او چیزی به سلطان نگوید .

در آن زمان ها گفته می شد که سلمان یگانه مشاور نزدیک سلطان است و سلطان هر کاری را که می کند ، بنابه مشورت و نظر سلمان است . اعمار قصر تاریخی و باشکوه سلطان هم یکی از طرح های سلمان بود و زمانی که سلطان از وی پرسیده بود که اعمار این قصر چه سودی به سلطنت دارد ؟ سلمان در جمله ء سایر دلایلی که برای انجام چنین کار مبنی بر جاودانه ماندن نام و قدرت سلطان در تاریخ، گفته بود که این کار دانشمندان ، علما ، مهندسان و هنر مندان را مصروف نگهمیدارد و آن ها وقت ومجال آن نمی یابند که به موارد دیگر بیاندیشند ومجال خیال های دیگری را در مورد بیداری و شوراندن مردم علیه سلطنت  نمی یابند . سلطان را بسیار معقول افتاد و به این کار دست یازید . قضایای متذکره ثابت می سازند که سلطان نیز بیشتر از هر کس دیگر به سلمانش اعتماد داشته بوده است .می گویند بعد ها سلمان سلطان چنان صاحب قدرت گردید که می توانست حتی وزیر اعظم را برطرف کند و برای تقرروزیر اعظم جدید  شخص مورد نظرش را به سلطان بگوید و بقبولاند .

از جهت دیگر شان و شوکت  زنده گی شخصی سلمان در میان مردم آن روزگار روزتاروز رونق چشمگیر می گرفت که برای همه حیرت آور بود . معلوم بود که سلطان در برابر خدمات ارزنده ء سلمان مکافات هنگفتی هم می پردازد . سلمان در گذشته درمیان مردم هیچ گونه محبوبیتی  نداشت . به نظر مردم سلمان یک شخص بد نام و درمسلکش فاقد مهارت لازم بوده و کار کرد های زنده گی گذشته اش مملو  از اعمال نا شایست بوده که مردم از آن ها نفرت داشتند . اما اعتماد سلطان به این سلمان  نالایق و بدنام سوال برانگیز بود . معلو م  بود که سلمان با چرب زبانی و مهارت خاصی  که در مورد داشت ، سلطان را چنان بافته بود و در پوست او جای گرفته بود که سلطان هر آن چه را که از وی می شنید ، بدون چون و چرا می پذیرفت و به گفته ء او عمل می کرد .

شاید یکی از دلایلی که دسیسه یی از سوی درباریان علیه سلطان به خاطر تصاحب تاج و تخت صورت نمی گرفت ، موثریت مشوره های سلمان بود . چنین به نظر می رسید که سلطان دیگر از هیچ کس ترس و بیم نداشت . چنان که رفتار و طرز سخن گفتن سلطان با وزیر اعظم کشور و سایر وزرا و کارمندان عالیرتبه ء ملکی و نظامی سلطنت ، حتی در جلسات رسمی دگرگون شده بود . در حالی که سلطان ، در گذشته ها با آن ها طوری رویه و رفتار می کرد که در آن نیازمندی سلطان به آن ها به خوبی محسوس بود و معلوم بود که سلطان بقایش را د روفای آن ها می دید . اما پسان ها سلطان هنگام صحبت با آن ها در جلسات و ملاقات ها ، لبخندی بر لب  می داشت و با لحن استهزاآمیز و کنایه دارسخن می راند . آن هم به این سبب که همه ء اهل دربار به گونه یی به فساد و سوء استفاده از مقام و منزلت مبتلا بودند . آن ها نمی توانستند در برابر سلطان لام تا کام بگویند . سلطان آن هارا چنان به دام افگنده بود که هرچند سخنان تحقیر آمیزاز سلطان می شنیدند ، سرخم  نگهمیداشتند و می گذشتند . زیرا سلطان گاهی اوقات از جزییات عیاشی ها و میخواره گی و زنباره گی های آن ها با لحن کنایه و اشاره پرده بر می داشت که خون صورت آن هارا می خشکاند و همه حیران می شدند که سلطان چگونه از کوچکترین جزییات رازهای پشت پرده ء زنده گی آن ها آگاهی حاصل می دارد .

***

 سلمان دیگر آن سلمان گذشته نیست . اکنون او به یک شخصیت مهم سیاسی دربار مبدل شده است . منزل و خانواده اش از سوی پاسبانان خاص سلطنت محافظت می شوند .دومحافظ مورد اعتماد سلطان اورا درهمه جا همراهی می کنند . گفته می شود که یک عده محافظین خاص که از طرف شخص سلطان برای محافظت سلمان گماشده شده اند ، درلباس شخصی طور پنهانی همه جا سلمان را همراهی می کنند ، به طوری که شناختن آن ها کار آسانی نیست . کهنسالان با دیدن اوضاع وخیم کشور که رو ز به روز  بدتر می شد ، بی خودی های سلطان را که همه ء صلاحیت های امور دولت داری را به سلمان داده بود ، عامل این بحران ها می دانستند . گاهی هم گفته می شد که سلطان شان عوض شده است . به نظر آن ها سلطان ، سلطان اصلی قبلی نبوده ، بلکه سلطان نقلی به جای آن سلطان قرار گرفته است . به عقیده ء این گروه مردم ، دیوی از جای دور آمده و با به کار گرفتن سحر و جادو سلطان اصلی را کشته و خودش با پوشیدن نقاب سلطان بر تخت نشسته است . زیرا آن چه که این سلطان می کرد ، به نظر همین گروه هر گز ازآن سلطان جوان که پس از مرگ پدر بر تخت شاهی جلوس کرد ، تصور نمی رفت . این افسانه هارا گاهی به قضیه ء قتل سلمان پیری ارتباط می دادند که سلمان خاص دربار بود و پس از آن که پدر سلطان درگذشت و همین پسرش برتخت نشست ، همان سلمان پیر به صورت مرموزی درمیان کاخ سلطان در گذشت . در آن زمان گفته شده بود که سلمان پیر ناگهان افتاده و مرده است . توضیحات بیشتر در این باره ارایه نشد . کهنسالان در تقویت این داستان ها اضافه می کردند که دیو هنگامی که سلطان جوان را می کشد و نقاب اورا خودش می پوشد ، همان سلمان پیر را هم از بین می برد . زیرا اورا شخص مورد اعتماد خودش نمی یابد . اما جوانان این افسانه هارا باور نمی کردند . این سخنان نیز چند روزی از این در به آن در می شد و طور خصوصی درمیان مردم نقل می گردید و زود به خاموشی می گرایید . زیرا بسیاری ها حتی از شنیدن این داستان ها هم می ترسیدند و از شنیدن آن ها فرار می کردند  .

طوری که گفته آمدیم ، حقایق نشان می دهند که سلمان در میان مردم در گذشته از نام و شهرت خوبی بهره مند نبوده و پیش از آن که به دربار راه یابد ، یک فرد عادی جامعه بوده و بسیاری ها حتی از صحبت با او ابا می ورزیدند . او چنان ازنظر مردم دور افتاده بود که اغلبا" مشتری نمی داشت و با درمانده گی دنبال چند تنگه سرگردان می بود . راز این مسله که چگونه این مرد بد نام و اجتماع زده به دربار راه یافت ، هنوز هم در پرده ء ابهام قرار دارد . زیرا در آن زمان در جامعه سلمان های بسیار خوش نام و محبوب ، با اعتبار و لایق بودند که شایسته گی تقرر را به حیث سلمان خاص سلطان داشتند . هنگامی که سلمان پیر دربار به صورت مرموزی در گذشت ، سلطان به فکر تقرر سلمان تازه شد و دستور داد که برایش سلمان جدید ی استخدام کنند . سلمان های زیادی را به سلطان معرفی کردند . اما سلطان  دستوردادکه فقیرترین و حتی بدنام ترین سلمان هارا برای او حاضر گردانند و سلطان از میان آن ها همین سلمان را برگزید . شاید روی این نظر که مردم از او متنفر بودند و او هم دل پرعقده و پر کینه نسبت به مردم و جامعه داشت .

سلمان جدید استخدام شد . درهمان شب و روز زمزمه هایی به گوش می رسید که سلطان جوان با خوراندن زهر به سلمان قبلی دربار، اورا کشته و از میان برده است . هرچند این شایعات باورکردنی نبود ، اما در این باره آوازه های گرم در میان مردم پیچید . سلمان قبلی عمرش را درخدمت دربار گذرانده بود و بعید به نظر می رسید که سلطان جوان اورا کشته باشد . باهمه حال ، این شایعات هم زود به فراموشی سپرده شدند و راز مرگ او همان طور در پرده ء ابهام باقی ماند و معلوم نشد که این شایعات روی کدام ملحوظاتی از سوی چه کسانی پخش گردیده بودند . این شایعات درست زمانی به راه انداخته شدند که دوره ء سلطنت سلطان جوان آغاز یافته بود و مردم با استقبال از این پادشاه گردشی که از سلطنت چهل ساله ء سلطان قبلی به ستوه رسیده بودند ، با امید های نو سوی سلطان جدید می دیدند و آرزو داشتند تا هرچه زود تر شیوه ء حکومت اورا دریابند که چقدر می تواند در تغییر و بهبود حال و زنده گی آن ها موثر واقع گردد و شاید هم روی همین علت دنبال قضیه ء مرگ سلمان پیر نرفتند و چندان علاقه به آن نشان ندادند . اگر چه شایعات مرگ سلمان قبلی بسیار به واقعیت قابل پذیرش نزدیک نبود ، اما احساس می شد  که سلطنت میراثی در میان جامعه مخالفینی دارد و ممکن بود که همان حلقات کوچک کوشیده باشند تابا راه اندازی همچو تبلیغات اذهان عامه را نسبت به سلطنت جوان سلطان مغشوش سازند که آن هم چندان کارگر نیفتاد .

به هر حال همان گونه که گفته آمدیم ، سلمان سلطان خود به یک سلطان ثانی مبدل شده بود . برای خودش قصری آباد کرد که پول بسیار هنگفتی بدان مصرف گردید و به خصوص یک حوض آب بازی بزرگ ا ز سنگ فیروزه و مرمر داشت که بی نظیر بود . فرزندانش هم قصر های باشکوهی اعمار کردند . اقارب سلمان نیز هر یک به حیث حکمروایان مناطق مختلف کشور مقرر  شدند و هر آن چه که دل شان می خواست ، همان می کردند و هراسی از کسی نداشتند . قدرت و عظمت سلمان را در آن زمان مردم چنان بزرگ جلوه می دادند و می گفتند که سگ ها ، گربه ها و مرغان خانه گی سلمان هم هر کدام درواقع یک سلطان اند .

متکی بر کتاب " ثبت التواریخ " و کتاب دیگری به نام " مروری گذرا بر دوران حکمروایی سلطان زمان "سلمان پس از آن که به یک مرد خیلی ثروتمند مبدل گشت ، به نظر می رسید که سلطان هر آن چه را که سلمان می خواست در اختیارش قرار می داد . گویا سلطان اصلی همین سلمان بود ، نه سلطان . صرف با این تفاوت ها که سلطان تاجی د رسر داشت و کمتر در محضر عام حضور می یافت . ولی سلمان با مردم بود و همواره د رمحضر عام دیده می شد . سلطان را نمی شد بسیار دید . ولی در منز ل سلمان رفت و آمد های مردم و آدم های مشکوک الهویه خیلی زیاد بود .سلمان در منزلش مردم را برای ملاقات و رسیده گی به مشکلات آنها می پذیرفت . مشکلات آن هارا می شنید و عرایض آن هار ا می گرفت و به آن ها وعده می داد که عرض وداد آن هارا به سلطان می رساند . معلوم بود که پاره یی از مشکلات کوچک مردم نیز به وسیله ء سلمان حل می شدند و همین امرموجب شده بود که ادارات درباری از نظر مردم بی افتند و اعتبار اداری شان را از دست بدهند و در نتیجه مردم بیشتر سوی سلمان رجوع کنند .

این ها همه دست به دست هم داده و از سلمان یک شخصیت قابل نفوذ در میان مردم ساختند .از سوی دیگر سلمان توانسته بود برای خودش یارانی استخدام کند تا تازه ترین اطلاعات را برای او به اسرع وقت برسانند . یکی از این یاران و یاوران سلمان یکی از دوستان نزدیک و صمیمی او بود که شغل قصابی داشت . این شخصیت در ابتدای جوانیش شاگرد همین سلمان بود پسان ها رفت قصاب شد . پس از آن که سلمان به قدرت و شوکت درباری رسید ، این دوست عزیزش را که بعد ها درتاریخ جایگاه خاصی پیدا کرد ، فرا خواند . البته بدون شک مصارفات امور سلمان که همه از سوی سلطان پرداخته می شد ، کمر بیت المال را که صرف از راه گرفتن مالیه های گزاف از مردم حصول می شد،می شکست . ولی این خلاها به زودی به اثر تشدید اخذ جریمه های نقدی تحمیلی از مردم و اخذ مالیه های اجباری تا حدودی جبران می گردید .

قدرت یابی روز افزون سلمان که اکنون دیگر به عنوان یگانه نهاد عدلی کاری به مشکلات مردم رسیده گی می کرد ، باعث برافروخته گی وزیر اعظم و کابینه ء فرورفته در عیاشی او می شد .وضعیتی پیش آمده بود که آن ها و تمام ادارات رسمی سلطنت به نوعی سلب صلاحیت شده و همه ء آن  اختیارها و صلاحیت  ها به شخص سلمان انتقال یافته بود .

در این میان صرف امور جمع آوری مالیات بر عایدت که عایدات اصلا" در نظر گرفته نمی شد ، جریمه های نقدی ، امورات دوایر پولی و خدمات ارتشی به سلمان تعلق و یا رابطه نداشت . اما به گونه ء غیرمستقیم اراده و نظر سلمان در آن امور نیز دخیل بود .

اوضاع رفته رفته دگرگون می شد . وضعیت به سمتی انکشاف می یافت که وزیر اعظم و کابینه و تمام کارمندان عالیرتبه ء درباربه اشخاص و مراجع اضافی و غیر قابل ضرورت مبدل می شدند و یا شده بودند . وزیر اعظم و سایر وزرا کوشیدند تا با انجام ملاقات های خصوصی با سلطان ، سلطان را متوجه وضعیت وخیم سلطنت و کشور بسازند . زیرا مردم از آن ها روی تافته بودند و همه می رفتند به سراغ سلمان . مردم فهمیده بودند که در کشور اگر یک مرجع قانونی یا رسمی ویا با صلاحیت وجود داشته باشد ، آن هم همین سلمان خاص سلطان است و دیگران همه دست زیر الاشه نشسته گانی بیش نیستند .

مساعی وزیر اعظم ودیگر وزرای درباربه شکست مواجه می شدند . سلطان بی اعتنا به سخن های آن ها، تاکید می کند که نباید به کار های سلطان مداخله کنند . به صراحت دیده می شد که سلطان برای خودش یک وزیر با قدرت استخدام کرده است که همان سلمان خاصش بود و بس . اما چرا سلطان برای خودش لازم دید که چنین کاری بکند . زیرا همه ء درباریان به شمول وزیر اعظم و کابینه آستان بوس سلطان بودند و شواهدی هم وجود نداشت که آن ها خیانتی علیه دربار در دل داشته باشند . اما جواب این سوال شاید پسان ها روشن شد و شایدهم هرگز .

درآن زمان به نظر می رسید که سلطان دریافته است که سلطنت اورا  تنها سلمان می تواند بقا بدهد و دیگران شایسته گی این امر خطیر را ندارند . هرچند دید و بازدید های شخصیت های عالی رتبه ء دربار با شخص سلطان افزایش می یافت و محور اصلی این دیدار ها را هم موضوع سلمان تشکیل می داد . اما هیچ گونه تحولی پیش بینی شده نمی توانست . برخی ها خواستند سلطان را متوجه سازند که سلمان برای سقوط سلطنت به یک خطر جدی غیر قابل انکار مبدل شده است . پیشبینی می کردند که ممکن است روزی مردم علیه سلطان  به پا خیزند و به عوض آن سلمان را بر تخت بنشانند و در نتیجه تاج و تخت از دست سلطان ربوده شده و به سلمان انتقال یابد .اما سلطان در برابر این تهدید ها لبخندی می زد و سخنان آن هارا بی ارزش و بی معنی تلقی می کرد .

در کتاب " تفسیر سلطنت " که توسط یکی از علمای همان زمان تحریر یافته است ، گفته شده که سلطان چنان سرمست از شراب قدرت بود که در برابر همچو نظریه ها و قضاوت ها می خندید . حتی برخی از درباریان که با ضعف دانش سیاسی مواجه بودند ، ضمن تحلیل اوضاع سیاسی کشور می گفتند که سلطان تصمیم دارد تا سلطنت را از خانواده ء خودش به خانواده ء سلمان انتقال دهد .

روابط خصوصی بین ملکه و وزیر اعظم که روی همین مسایل ایجاد شد ، نشان می داد که ملکه هم از این اوضاع بیشتر از هرکس دیگر هراسان است . گفته می شد که مصاحبت و مقاربت سلطان با ملکه ودیگر خاتون هایش کاهش یافته بود . هرچند ملکه هم واردقضایا شده و درملاقات های خاص با سلطان درباره ء سلمان صحبت می کرد و از بحرانی که سراسر مملکت را فراگرفته بود ، با نگرانی یادآورمی شد و سلمان را به مثابه ء یک خطرجدی معرفی می داشت . اما حرف به گوش سلطان نمی رفت و مرغ سلطان یک لنگ داشت که آن هم نامش سلمان بود . بر اساس اسناد تاریخی دربار،ملکه سلطان را متوجه این امر خطیر ساخته بود که سلطان می خواهد تاریخ پرافتخار و چندین ساله ء اجداد خودرا برباد بدهد و به یک سلمان حقیر و ناچیز تسلیم کند . ملکه تاج و تخت سلطنت را میراث گرانبهای اجداد و نیاکان سلطان می دانست که به قیمت خون هزاران انسان حاصل گردیده بود و اکنون سلطان می خواست آن را به دست یک سلمان نابکار بسپارد .

احساس می شد که میخواره گی افراطی سلطان ، اورا از کوره ء عقل برون کرده و اورا به نوعی جنون مبتلا کرده است . درباریان می گفتند که حرکات سلطان به نفع سلطنت نبوده ، بلکه منتج به آن می شود که به زودی همه ء دستاوردهای خاندان سلطان به باد فنا بروند . اما سلطان مطمین به نظر می رسید و از این که سلمانی داشت ، دیگر احساس می کرد که به کسی نیاز ندارد . روی همین علت می شود گفت که سلطان یکه تازانه می تازاند و البته که با سلمان مورد اعتماد ش بود .

از کارکرد های سلطان چنین به نظر می آمد که درتمام قلمرو حکمرواییش جز همین سلمان دیگر کسی پیدا نمی شد که مانند او شخص وفادار و باهوش و پاسدار منافع و بقای سلطان باشد .اما به هر حال مسایل درون درباریک جهت قضیه بود که روزتاروز وخامت می یافت . در آن سوی دیگر ملت با بد بختی های روز افزون خودش سرگردان بود و زیاد هم روی این مسایل نمی اندیشید و شاید هم همین گونه به نظر می آمد . آن چه که در داخل دربارمی گذشت وبرای درون دربار حاد جلوه می کرد ، به نظر مردم نمی آمد . سیاست سلطان علیه ملت به همان شدت و قوت خودش ادامه داشت و ملت جز گریه و شیون در زیارتگاه ها اصلا" سخنی درباره ء سلطان و سلطنت او بر زبان نمی آورد .

این وضعیت بحرانی دیر نپایید و آن چه که باید آغاز یافت ، شاید هم روی یک تصادف آغاز گردید . همان طوری که در آغاز این نبشتارتحلیلی عنوان کردیم ، این آغاز از همان خبر کوچک و معمولی یعنی بیمار شدن سلمان سلطان سرچشمه گرفت  .  مگر نمی توان این آغاز را به حیث یک عکس العمل جدی از جانب ملت علیه سلطان تلقی کرد . فضای سیاسی- اجتماعی  کشور از جای دیگری رو به دگر گونی نهاد که اصلا" تصورش هم محال به نظر می آمد .

یک روز تابستان داغ ، آوازه یی در پایتخت پیچید که سلمان خاص سلطان بیمار شده است . خبر بسیار مهم جلوه نمی کرد و معلوم نبود که چرا هرکس شاید ناخودآگاهانه این خبر معمولی و پیش پا افتاده را که اصلا" به نقل کردن هم نمی ارزید ، به دیگری می گفت . مثل این که بیمار شدن سلمان سلطان برای ملت و  سلطنت یک رویداد بسیار بزرگ و مهم بود . مردم این خبر را طوری به همدیگر بازمی گفتند که گوییا از یک رویداد حیاتی وحادثه ء غیر مترقبه ء بسیار مهم سخن می زنند . این خبر خلاف تصور مثل یک بم منفجر شد و به زودی به دوردست ترین نقاط مملکت انتشار یافت . انگار یک نوع عطش و تشنه گی ، یک نوع انتظار برای شنیدن همچو یک خبر که هرچند مهم هم جلوه نمی کرد ، ازقبل وجود داشت . خبر چنان با سرعت در میان مردم پخش شد که گویی درواقع شخص سلطان بیمار شده باشد .

باوجود آن که بیمارشدن سلمان سلطان طبیعی می نمود و جای آن را نداشت که مردم از آن باگرمی آن چنانی استقبال کنند ، اما این خبر به حیث یک رویداد غیر معمولی از جانب مردم با استقبال مواجه شد . گویا همه تصور می کردند ویا یقین داشتند که این بیماری  مرگ سلمان را  درقبال داشته و با مرگ سلمان تمام بدبختی های ملت و سلطنت هم از میان خواهد رفت و سلطان پس از مرگ سلمان ، به حال خواهد آمد و به آن چه که بود ، برخواهد گشت و جبراسوی دربار یان و دوستان قبلیش روی خواهد آورد . این بزرگ سازی قضیه و از کاه  کوه ساختن طوری پیش می رفت که انگار همه خبر داشتند که سلمان به درد درمان ناپذیری مبتلا شده است . درحالی که چنین چیزی گفته نشده بود و جزییات در باره ء بیماری سلمان معلوم نبود . اما آن طوری که در کتب مختلف ثبت شده است ، بیماری سلمان تنها یک نفر را خیلی بالاتر از حد معمول تکان داده بود و اورا نگران و بیمار ساخته بود که همانا شخص سلطان بود . علت بیماری سلمان روشن نبود . طوری که پسان ها افشا شد ، سلمان به یک بیماری عجیب مبتلا شده بود که نیم بدنش را فلج ساخته بود . این درست است که وضع سلمان بسیار رقت انگیز و در حین حال بسیار خطرناک توصیف می شد ، مگر آن چه که بیشتر این موضوع را جدی می ساخت و بیشتر از بیماری سلمان قابل توجه برای همه بود ، نگرانی و توجه شخص سلطان به بیماری سلمان بود و می شد گفت که بیماری سلمان ، تاثیر عمیق و خطرناکی را بر روان سلطان وارد کرده است که بیشتر از بیماری سلمان خطرناک بود . این وضع از توجه و اقدامات خاص و سریع السیر سلطان و عیادت های پی در پی سلطان از سلمان به خوبی بر می آمد  . پس از آن که سلطان نگرانیش را نسبت به بیماری سلمان علنیت بخشید ،  این قضیه برای مردم بیشتر اهمیت یافت و به زودی به این واقعیت پی بردند که در ابتدا بی جا و بی مورد نبوده که آن ها به صورت ناخود آگاهانه و یا از روی تصادف و عقده به خبر بیماری سلمان به مثابه ء مهمترین رویداد زنده گی خویش علاقه و دلچسپی نشان داده بودند . زیرا این قضیه در میان مردم از همان روز های اول بیماری سلمان ، قبل از آن که با اهمیت بودن آن به اثر توجهات خاص و اقدامات سراسیمه ء سلطان افشا شود ، به حیث یک خبر مهم با اسقبال گرمی مواجه شده بود . به همین لحاظ دلچسپی مردم به بیماری سلمان از آن جهت نبود که این بیماری سلطان زمان را شدیدا"هراسان ساخته است ، بل یکی از عوامل علاقه مندی مردم به این حادثه ، از آن جهت بود که به نظر آن ها شخصیت اساسی و محوری دربار همان سلمان بود . این خود بیانگر همان مطلب است که سلمان سلطان به یک شخصیت قابل توجه عصر و زمان خویش مبدل شده بود.

درآن زمان کار شناسان و ناظران سیاسی اظهار عقیده می کردند که دلچسپی مردم و حجم انعکاس این خبر کوچک و فراگیر شدن برق آسای این خبر در میان مردم، بسیار حیرت انگیز است . زیرا بیمار شدن هر کس حتی سلطان ، وزیر اعظم و یا اشخاض دیگر می توانستند رویداد های طبیعی باشند ، قبل از آن که مردم در باره ء جزییات بیماری سلمان معلومات وافری به دست آورده باشند ، گلو ترکاندند و آن خبر کوچک و معمولی را با آب وتاب به همدیگر نقل می کردند . شاید آن هایی که چنین کاری را هم می کردند ، نمی توانستند تصور کنند که در پی این بیماری حوادث بسیار مهمی به وقوع خواهد پیوست . کس چه می دانست  که بیماری سلمان واقعا" به یک موضوع جدی و حیاتی وابسته به زنده گی مردم و سر نوشت ملت و کشور مبدل می گردد .

سلطان هرچه در توان داشت برای تداوی سلمان محبوبش به کار انداخت . به نظر می رسید بنابه دستور سلطان همه ء امور دولتداری کنار گذاشته شده بود و قاصدان به هرجا سفر کرده بودند تا طبیبان دانا و دانشمند را از هر جایی که ممکن باشد و باهر چند مصرفی که ایجاب می کند ، بر سر بالین بیمار حاضر  گردانند . حتی دریکی از فرامین سلطان تذکار رفته بود که هیات هایی ا زدربار به یونان ، شام  و چین سفر کنند و طبیبان مشهور آن دیاررا برای تداوی بیمار دعوت کنند . زیرا  بعد ها دیده شد که تداوی و معالجه ء بیماری سلمان خارج از تداوی طبیبان قلمرو سلطان زمان است . این موضوع روان سلطان را بیشتر آشفته ساخته بود و شایدهم سلطان درآن زمان احساس می کرد که دیگر تنها خواهد ماند . این تاثر و آشفته گی سلطان زمانی رو به افزایش نهاد که طبیبان دعوت شده از سایر ممالک هم عجز و ناتوانی خودر ا نسبت به تشخیص بیماری و معالجه ء سلمان اعلام کردند . درآن شب و روز حال سلطان بیش از پیش بدتر گردید و گفته می شد که خودش هم زیر مراقبت طبیب مخصوصش قرار گرفته و ادویه می گیرد .

مردم حق داشتند تادرهمان لحظه های نخست از بیماری سلمان به صورت غیرآگاهانه با آب و تاب استقبال کنند . پس از زمانی خود درحیرت فرورفتند و ازخود پرسیدند از کجا می دانستند که بیماری سلمان یک قضیه ء ساده و کوچک نیست . مثل آن که برای آن ها از عالم غیب الهام شده بود تا بیماری سلمان را در همان لحظه های نخست با اهمیت و مهم یابند .

سلطان به بیماری سلمان به مثابه ء علامات و نشانه های سقوط سلطنتش نگاه می کرد . مردم با این قضیه طوردیگری برخورد می کردند . بیماری سلمان سلطان ابتدایی ترین سر آغاز برای نوید خبر خوش جهت پایان یافتن بد بختی ها و سیه روزی های آن هاست . برای مردم پس از سال ها سکوت بهانه یی ایجاد شده بود که یک باردیگر توجه شان را سوی سلطنت معطوف بدارند . درباریان هریک درفکر آن بودند که با مرگ سلمان ، سلطنت سقوط خواهدکرد و د رحکومت بعدی بتوانند جایگاه هایی برای خود داشته باشند . آن چنانی که درکتاب ثبت التواریخ نیز ذکر شده است ، به زودی تغییرات و تبدلات غیر منتظره در دربار به وقوع  پیوست .

ابتدا مشاور وزیر اعظم ، پس از چند روز شخص وزیر اعظم و تمام وزرا به استثنای وزیر ارتش  و وزیر مالیه خانه نشین گردیدند . بلافاصله فرمانده ارتش یعنی وزیر ارتش و وزیر مالیه درمحضر عام درنقطه ء مرکزی پایتخت به دار آویخته شدند و به دنبال آن احظارات نظامی درجه یک در سراسر کشور نافذ گردید و تمام صلاحیت ها به شمول رهبری ارتش به دست سلطان افتاد . سلطان در فرامین متعدد بیماری سلمان را توطیه ء دشمنان سلطنت خواند واظهار داشت که سلطان دربرابر دشمنان به اندازه ء یک سر مو هم ترحم نخواهد کرد . ترس و رعب وحشتناکی در سراسر مملکت حاکم گردید . سکوت و خفقان درهمه جا پرده افگند . دیگر کسی مثل روزهای اول نمی توانست آزادانه در باره ء بیماری سلمان و قضایای دربار سخن بگوید . قضیه آن قدر ها شکل جدی به خود می گرفت که مردم حیران و هراسانتر از گذشته ها شده بودند و هر کس از خودش می ترسید که مبادا از سوی سپاهیان سلطان دستگیر شود . به خاطر این که کسی نبود تا در آن روز ها با خوشی از خبر بیماری سلمان یادی نکرده باشد .

درکنار این قضایا ، کار تداوی سلمان نیز ادامه می یافت . طبیبان تازه بر بالین سلمان آورده می شدند و بعد گفته می شد که آن ها هم نتوانسته اند بیماری و راه علاج سلمان را دریابند . عکس العمل سلطان در برابر طبیبان انعکاس وسیع نداشت . حیرت آور بود ، سلطانی با آن صفات خشن و بیماری که ناشی از بیماری سلمانش برحالش عاید شده بود و برخوردش با قضایا که تند و خشم آگین بود ، چگونه تا الحال چند طبیبی را قربانی خشم و غضب خویش نکرده است . شاید سلطان خود بیشتر از هرکس دیگر می دانست که بیماری سلمان چیست و شاید هم فراموش کرده بود تا به خاطر پرده پوشی این شک که احتمالا"در میان مردم پیدا می شد ، دو ویا سه طبیب را به دار نه آویخته بود .

دور تازه ء بگیر و ببند ها به عنوان خاینین سلطنت در سراسر قلمروسلطان آغاز یافت . حتی اشخاص بسیار معمولی و عادی هم که بویی از سیاست واین طور گپ ها نمی بردند ، زیرهمین نام راهی زندان ها و سیاهچال ها ی سلطان گردیدند . گفته می شد که تمام زندان ها و سیاهچال های سلطنت پراز همچو اشخاص شده بودند . به همین لحاظ سلطان باری هم با صدور فرمان نوعپرورانه هشت هزار زندانی را که از سال های قبل در زندان های سلطنت بدون محاکمه و معلوم نبودن جرم شان افتاده بودند ، به عنوان خیرات و صدقه ء سلطان با دعای صحت یابی سلمان آزاد گردیدند .

آزاد ساختن هشتاد هزار زندانی هرچند هرچند به مردم روح تازه یی بخشید ، اما طبق یک سروی رسمی که بعد ها صورت گرفت ، پنجاه هزار تن از زندانیان مفقودالاثربودند و خانواده های شان هرچند دنبال آن ها گشتند ،اثری از آن ها به دست نیاوردند . درست بالاتر از این رقم بدون محکمه و داشتن جرم سنگین اعدام شده بودند .

با رهایی این زندانیان ، هر روزگروه های خرد و بزرگ دیگر درنقاط مختلف مملکت به زندان ها فرستاده می شدند .

مردم با آن که ا زاین وضع در هراس افتاده بودند ، اما قضیه ء بیماری سلمان را فراموش نمی کردند و هرلحظه گوش به آواز این قضیه را دنبال می کردند . زیرا به نظر آن اوضاع کاملا" بحرانی بود و هرکاری که باید اتفاق می افتاد ، وقت و زمان زیادی را دربرنمی گرفت . طبیعی بود که بیمار یا صحت می یافت و یامی مرد و یکی از این هردو بایستی به زودی اتفاق می افتاد . محقق دیگر که کتاب " تاریخ گمشده " را نوشته است ، در قسمتی از کتاب خویش اشاره به این حوادث می نویسد که پس ا زنه ماه خبر دیگری درمیان مردم پخش شد که بسیار حیرت انگیزبود . این محقق در توضیح این قضیه ء تازه نوشته است که پس از آن طبیبی را سراغ یافتند که تداوی سلمان را به عهده گرفت . این طبیب متقاعد که در آن زمان به نام ملنگ مشهور بود و مجاور نشین یکی از زیارت های فراموش شده ء آن دیار ، به سلطان مژده داد که او می تواند سلمان را تداوی کند . ملاقات سری بین طبیب وسلطان پشت درهای بسته صورت گرفت و پس از آ ن اعلام گردید که طبیب به خاطر معالجه ، سلمان را به جای دور منتقل می سازد . در این باره در آن زمان شایعات گوناگونی پخش می شد . اما آن چه که از منابع رسمی دربار شنیده شد ، سلطان دستور داده بود تا زمینه ء مسافرت و سلمان را تدارک ببینند . به نظر می رسید که سلطان با طبیب به یک توافق رسیده اند و سلطان پذیرفته است تا اجازه بدهد که طبیب ، سلمان سلطان را برای تداوی با خودش ببرد . در باره ء این که چرا سلطان به چنین امری تن درداده بود ، در آن زمان شک و تردید هایی را نزد ناظرین اوضاع خلق کرد . پسان ها معلوم شد که طبیب سلمان را به یکی از دشت های دوردست که درآن جا چاه متروکی بود ، می برد تا سلمان از آب تلخ آن چاه بنوشد . با این کار همان لحظه صحتش را باز می یابد . شرط مهم هم آن بود که بیمار خودش باید برسرچاه حاضر گردد ودرحضور همان طبیب از آب آن چاه متروکه چند جامی سر کشد و برای نفر سومی به هیچ وجه اجازه نیست که نزد آن ها و یا در نزدیکی آن ها باشد . جزییات بیشتری در این باره گفته نشد وطوری وانمود گردید که راز و رمز هایی این تداوی نزد طبیب محفوظ است و او اجازه ندارد که از آن رازها به دیگران چیز ی بگوید .

به هرحال تداوی سلمان واین شیوه ء تداوی سوال برانگیز بود . مگر سلطان چطور این سخنان طبیب را که بسیار احتمالات خطرناک در برداشت . پذیرفته بود ؟ طبیب به سلطان قول داده بود در صورتی که سلمان صحت نیابد ، سلطان می تواند سر طبیب را بزند . شاید هم برای سلطان راه دیگری نبود و ناگزیر بود که از این امکان استفاده کند .

تدارکات امنیتی نیز اتخاذ گردید . قبل از مسافرت سلمان و طبیب به آن دشت ، ارتش منظمی در صد کیلو متری دورادور همان دشت مستقر شده و منطقه را در محاصره  گرفتند . چون طبیب و سلمان به مرز این خط محاصره رسیدند ، باهمه خدا حافظی کردند و به سواری  دو راس اسپ عازم مرکز دشت که در آن چاه سحر آمیز موقعیت داشت ، گردیدند . دریک کتاب دیگر به نام " رازهای پشت پرده و آن سوی سنگ های مرمر" آمده است که سلطان شخصا" خودش با عده یی از ماموران عالی رتبه ء ارتش ، طبیب و سلمان را تا مرز محاصره ء ارتش بدرقه و همراهی کردند .

قرار بود که طبیب و سلمان یک شب در آن جا بمانند و روز بعد ، حوالی ظهر دوباره به همان خطی که قوای امنیتی آن جا قرارگاه گرفته بودند . برگردند.

سلطنت شب و روز هیجانی را پشت سر می گذاشت . مردم ، سلطان و سراسر قلمرو حکمروایی دریک حالت اضطراب و تشنج ، آمیخته با امید و نومیدی قرار داشتند . تا آن که ظهر آن روز فرارسید و هرچند منتظر ماندند ، از سلمان و طبیب خبری نیامد . هیچکس نمی دانست که چه واقع شده است . درهر حالت آن ها باید بر می گشتند . دوسه ساعت دیگر هم گذشت ، اما اثری از آن دو پیدا نشد . راه فراری هم نبود که طبیب بتواند سلمان را باخودش ببرد . تا آن که سلطان فرمان داد تا به جستجوی آن ها دسته یی از صاحب منصبان و سپاهیان بر سر چاه سحر آمیز بروند . اما آن ها نرسیده بر سر چاه  درنیمه راه با اجساد طبیب و سلمان مواجه شدند و قلمرو سلطان بااین خبر تکان شدید خورد . از قرایین چنین برمی آمد که گویا سلمان و طبیب هنگام برگشت از سوی کسانی به ضرب شمشیر به قتل رسیده اند . همه چیز رنگ دیگری به خود گرفت . قلمرو سلطنت به لرزه افتاد و احظارات ارتش بالاتر از درجه ء یک قرار گرفت . حتی سلطان با صدور فرمانی به ارتش پیاده نظام و سواره نظام امر آماده باش برای یک جنگ نا معلوم صادر کرد .

می گویند هنگامی که اجساد را آوردند ، سلطان مثل کودکان می گریست و ناله می کرد . به زودی قتل سلمان و طبیب ، سیاسی و عمدی خوانده شد و سلطان دراین فرمانش اذعان کرده بود که سلمان و طبیب بعداز صحت یابی سلمان که در حال برگشت بودند ، از سوی دشمنان سلطنت کشته شده اند . درحالی که معلم نبود که چگونه دشمنان سلطنت درآن دشت که دریک محاصره  ء تنگا تنگ و شدید ارتش قرار داشت ، نفوذ کرده بودند. درفرمان علاوه گردیده بود که دشمنان سلطنت به خاطر این که نمی توانستند صحت یابی مجدد سلمان را تحمل کنند ، به این ترور دست یازیده بودند و از این که طبیب هم شاهدقتل سلمان بوده و شاهد صحنه ، ناگزیر اورا هم به خاطر این که جای پای جنایت شان را ناپدید کرده باشند ، کشته اند . به دنبال آن یک لیست بلند و بالااز چهل و پنج تن از صاحبمنصبان ارتش ،ماموران عالیرتبه ، حاکمان محلی ، علما و روحانیون انتشاریافت که همه به زندان افگنده شده بودند. سلطان در فرمان هایش افشا می کرد که توانسته است تا جلو یک آشوب خطرناک را بگیرد که منتج با تباهی سلطنت و ملت می گردید . چهار نفر نیز به حیث قاتلین سلمان و طبیب به دار زده شدند و سلمان و طبیب با مراسم خاص و باشکوه که ویژه ی آل بیت سلطنت بود ، به خاک سپرده شدند . درمراسم تدفین آن ها سلطان شخصا " حضور یافت و درخطابه اش به دشمنان سلطنت اخطار داد که توطیه های آن ها هر گز به ثمر نخواهد نشست و مرگ سلمان را یک ضایعه ء جبران ناپذیر برای سلطنت و کشور خواند .

شش ماه دیگر سپری می شود . دراین مدت وزیر اعظم و وزرای جدید تقرر می یابند و به کار آغاز می کنند . درکتاب دیگری به نام " صد بیانیه و هزار فرمان "اثر تحقیقی یک پژوهشگر انگلندی گفته شده که سلطان در این مدت ، درحالی که به سرو وضعش توجه نداشت ، با خودش خلوت کرده و گویا درسوگ و عزای سلمان محبوبش غرق بود .بامرگ سلمان هم تغییری درسیاست های سلطان مبنی برکاهش مظالم ماموران حکومتی  به میان نیامد .

دیری نگذشته بود که خبر دیگری که بیشتر به یک افسانه شباهت داشت ، آرام آرام در میان مردم گرم شد .اطلاع رسیده بود که دریکی از روستا های دوردست نوعی نی پیدا شده است که اگر کسی آن را پوف کند ، صدایی از درون نی شنیده می شود ، صدای مردی که فریاد کنان می گوید : سلطان ما شاخ دارد ، سلطان ما شاخ دارد !

سلطان در همان لحظه های اول که این خبر برایش رسیده بود ، لشکر منظم و با قدرتی را به آن منطقه فرستاد . وظیفه ء آن قتل عام مردم آن روستا بود . این ماجرا نیز ازجمله ی وحشتناکترین حوادث دوران سلطان قید گردیده است .

به زودی جزییات دیگری نیز در باره ء آن نی در میان مردم پخش گردید . چنین حکایت شد که چوپانی هنگام گذر از یک بیابان می بیند که از درون چاه متروکه یی آن بیابان نیزاری سر زده است و از آن نیزار، نیی بر می کند و همین که آن را می نوازد ، صدای مردی را می شنود که انگار چیغ بزند و درباره ء شاخ داشتن سلطان زمان چیزهایی می گوید . چو ن او به آبادییی می رسد و این قضیه را به دیگران باز می گوید ونی را می نوازد ، پیام نی مبنی بر شاخ داشتن سلطان به مردم انتقال می یابد . اما ازسوی دیگر لشکر سلطان بعد چندی همان نیزارراهم آتش می زنند .دراین میان حادثه ء دیگری هم به وقوع پیوست .خبرهای تکان دهندهء منتشر شد که یکی از دوستان نزدیک سلمان که مشهور به قصاب بود ، درمنطقه ء کوهستان علیه سلطننت دست به اغتشاش زده است . دیری نمی گذرد که مردم متوجه می شوند که بایک جنگ خانمانسوز داخلی روبرو شده اند .

جنگ های خونینی میان ارتش سلطان و شبه نظامیان قصاب در سرزمین کوهستان در می گیرد. بعد ها گفته شد که قصاب در منطقه ء کوهستان اعلام پادشاهی نموده و علم دیگری برافراشته است .

سلطان جوانان قلمرو اش را گرد می آورد و به جنگ می فرستاد . مگر همواره شکست نصیب ارتش و سپاهیان سلطان می شد و هر بار  با تلفات  سنگین مواجه می گردید .این قضیه هم حیرت انگیز می نمود که قصاب چگونه در این مدت کوتاه که تا دیروز دوست و یاورنزدیک سلمان بود ، این همه قدرت پیدا کند .

این جنگ خانمانسوز که روزتاروز فاجعه ء تلخ و دردناک آن گسترش می یافت ، قضیه ء نی و چوپان را به زودی از یادها بدرکرد ومردم به کار دفن و تابوت عزیزان شان مصروف گردیدند .اما با آن هم گاه گاهی شنیده می شد که هنوز هم در بعضی ازنقاط کشور ازهمان نی عجیب یافت می شود .

سلطان د رکنار جنگ با قصاب کار دیگری هم داشت .به هرجا و مکانی که گفته می شد ، نمونه یی از آن نی دیده و شنیده شده است ، لشکر می فرستاد تا مردمان آن جارا به عنوان یاغیان و همدستان قصاب قتل عام کنند و باغ های آن هارا به آتش بکشند .

قضیه ء نی و چوپان و شاخ داشتن سلطان اگر هم واقعیت نداشت ، مگر می شد آن را تو طیه و تبلیغ منفی دانست که از سوی دشمنان سلطان بافته و ساخته شده بود .اما آن چه که بسیار مهم بود ، معلوم نبود که دشمنان سلطان کی هایند ؟

در آن زمان ، بعضی هاراعقیده بر این بود که همه ء این قضایا ، صحنه سازی هایی بیش نیستند که از سوی سلطان زمان داده می شد . در آن ایام ، گفته می شد که سلطان خودش قصاب را به کوهستان فرستاده و به او پول و اسلحه ء فراوان داده است تا آتش جنگ را علیه سلطنت شعله ور نگهدارد . به این حساب سلطان و قصاب باهم در رابطه بودند و هدف شاید پرده پوشی بر سر حقایق و کشتارمردم به گونه ء دیگر بود که بتوانند از قیام احتمالی مردم علیه سلطنت جلو گیری کنند .

پسان ها شنیده شد  که یک طبیب دیگر ، از جمله همان طبیبانی که برای تداوی سلمان دعوت شده بودند ، هنگام مرگ از یک راز عجیب پرده برداشته است . وی در هنگام نزع گفته است :زمانی که سلمان را دیدم ، دریافتم که یک راز بزرگ در دل سلمان گره خورده است که نمی تواند از آن چیز ی به کسی بگویدبه گمان این طبیب این راز نمی تواند چیز دیگر ی باشد جز راز شاخ داشتن سلطان . طبیب گفته بوده که : " همان روز من با خودم فکر کردم که سلمان سلطان چه رازی را می تواند دردلش داشته باشد ؟ جز راز سر شاه و شاخ داشتن سلطان و همان بود که خاموشی اختیار کردم و از تداوی سلمان ابا ورزیدم ."

اگر سخنان طبیب را محک قرار دهیم ، نتیجه یی به دست می آید که در آن ایام بیشتر مردم به همین عقیده بوده اند . طبیب که اورا بر سر چاه متروکه به بهانه ء نوشاندن آب تلخ وسحر آمیز چاه می برد ، واز او خواهش می کند تا رازی را که در دلش نهفته است ، چهل بار با صدای بلند در بین چاه بگوید . سلمان می پذیرد و چهل بار درمیان چاه فریاد کنان می گوید :

سلطان ما شاخ دارد !

وضع سلمان اندکی بهبود می یابد . اما در بازگشت سلطان افرادخاص خودش را نزد آن ها می فرستد و به آن ها دستور می دهد درصورتی گه دریافتند سلمان کمی صحت یافته است ، هردور ا د ر بیابان به قتل برسانند . زیر ا او می دانست که در آن صورت راز شاخ داشتنش برای طبیب افشا شده می باشد .

قضیه ء نی و نیزار هم از همین جا گویا سرچشمه گرفته است . هرچند پذیرفتن این قضیه به ساده گی ممکن نیست ، اما مردم به آسانی این سخنان را در آن زمان می پذیرفتند . اگر سلطان قصاب را دستوری فرستاده بود که مردم را با جنگ خونینی مشغول سازد تا قصه ء شاخ داشتنش را از کله ء آن ها بیرون کند ، قیمت گزاف و هنگفت دیگری بود که به خاطر آن افسانه و  یا واقعیت پرداخته می شد . شاید یک اشتباه بزرگ سلطان به قتل رساندن سلمان بود . زیرا می توانست که تنها طبیب را از بین ببرد و سلمان را برای خودش نگهدارد . معلوم نیست که سلطان چرا به چنین عمل دست زده است و همه ء زحماتی راکه صرف صحت یابی سلمان کرده بود ، به هدر داده و توانسته است که چشم ا زآن ها بپوشد .

پس از بیست سال جنگ که سلطا ن با قصاب داشت ، سلطان به اثر یک بیماری  بی درمان درگذشت و به عوض او پسر سلطان که به شهزاده آدم موسوم بود ، بر تخت سلطنت پدر جلوس کرد و جالب تر از همه این که بلافاصله قصاب از سوی او به حیث وزیر اعظم دربار مقرر شد .

سرانجام ، یکی بود ، یکی نبود . هزاران هزار نفر کشته شدند و هزازان هزار خانه و باغ و روستا به آتش کشیده شدند ، اما هیچ کس نفهمید که سلطان آیا شاخ داشت و یا نداشت ؟ و در آن سوی دیوارهای قصر سلطان ، و در آن سوی سنگ های مرمرچه می گذشت ؟

***

در سمپوزیم بین المللی تاریخ جایزه ء ممتاز نقدی به نویسنده و محقق این مقاله اعطا گردید .

1998 میلادی ،هالند

 

  


بالا
 
بازگشت