زیر دیوار شیرچایی رنگ

از عبدالقادرمرادی

دسامبر 1999میلادی

 

صدای کسی را از میان صدا ی گلوله هاو توپ ها شنیدم که می گفت :

ـ بنگی بابه ساعت ها پیش مرده است .

گلوله ها سر از پا نمی شناسند . دوست ودشمن نمی گویند . سردی زمستان را به فراموشی سپرده اند . حضور و حاکمیت زمستان سرد و کشند ه از یاد همه گان رفته است .گلوله ها ، تفنگ ها ، توپ ها ، راکت ها ، تانک ها ، و طیاره ها می خواهند د ردیوانه گی از دیگری پیشی بگیرند . آسمان ابر آلود از یادهمه رفته است . آسمان ابرآلود را به عالم فراموشی رانده اند . صدای کسی را شنیدم که درچنین حالی می گفت :

ـ بنگی بابه ساعت ها پیش مرده است .  

بابه بنگی ، بابه بنگی ، آمده را ردی نیست . زدی و کندی یک عمر ، آخرش دیدی چه عاجز  و ناتوان این جا افتادی که دیگر کاری ازدستت ساخته نیست . با خودت تنها ، نمی دانی چه کنی .بیشک که خدای پاک داناست . دنیاهم با امید خورده شده است . شاید کسی پیدا شود ، یک صدای پا و بعد ایستادن یک رهگذر ، یک مسلمان . یک مسلمان پیدا خواهد شد که ازاین کوچه بگذرد ؛ ازاین ویرانه بگذرد و ترا ببیند . دل از دنیا مگیر ، نمی بینی که هنوز زنده ای .کلمه ات را بخوان . دعاکن . اما کسی دیوانه باشد که د رچنین روزی و روزگاری از این محل بگذرد . حالا این جا دیگر کوچه نیست ، کوچه نیست . دیوارها و سقق ها ، چوب ها و تخته ها ی شکسته ؛ گچو سمنت، همه روی کوچه ریخته اند . می دانی کجا افتاده ای ؟میان گچ و سمنت ؛ میان چوب ها و تخته های شکسته . آن جا روی یک پارچه دیوار افتاده که رنگ شیرچایی دارد ، رنگ شیرچایی دارد ،جمله یی با خط کج ومعوج نوشته شده است :

ـ یادگار پهلوان ، این هم می گذرد ؛ غمگین مباش ...

همان گپی که بابه بنگی یک عمر برای خودش تکرار می کرد . حالا می دید که دیگر این گپ هم بی معنی شده است . این گپ دیگر چنگی به دلش نزد . حالا درموقعیتی قرار داشت  که نمی شد نگران نباشد . با گذشتن آن جه که این بار برسرش آمده بود ، همه چیزپایان می یافت . " یادگار پهلوان ... این هم می گذرد ؛ غمگین مباش "نمی شد .کوچه مسدود شده است ودیگر کوچه ، کوچه نیست . دیگر راه ، راه نیست . کوچه ازکوچه گری برآمده است و راه از راهگری . آدم ها از آدم گری و مسلمان از مسلمان گری . اگر کسی از هوا بگذرد و ترا میان این همه خاک و چوب شکسته و ریخته ببیند ، شاید به کمک تو بشتابد . درست است که زنده ای . اما چه سود که حرکتی کرده نمی توانی . پاها دیگر ازپاگری برآمده اند . زبان لال و صدایی از گلوی بنگی بابه برنمی آید . تنهاست با خودش ؛ تنها می تواند ببیند ؛ می تواند آسمان ابرآلود را ببیند . ابرهای آسمان را که ماتم گرفته اند و سردی هوارا حس کند که هرچه زور در کمر دارد، دریغ نمی دارد. درست مثل همان اسپ خودش ، اسپ خودش ؛ اسپ کراچیش که زمانی افتاده بود میان گل ولای و پاهایش شکسته و میان گودالی که در وسط کوچه پیدا شده بود ، فرو رفته بودند . نمی توانست بلند شود . آن روز ، روزپنجشنبه بازار بود . در چوک مندوی شهر هیاهوی دیگر برپا شده بود و حنجره یی پاره می شد . کسی جیغ می زد : به خاطر شما کسبه کارها ، جوالی ها ، کراچی وان ها ... دیگر آزاد شدید ، بعدازاین هیچکس بر سر شما ستم نمی کند .

اسپ چقدر با نگاه های التماس آمیز سوی بنگی و آدم هایی که دورش حلقه بسته بودند ، می دید . آن روز دیدی که اسپ کراچیت گریه کرد . از چشم هایش چند قطره اشک روی گونه هایش لغزیدند . گریه ء اسپ ندیده بودی ، دیدی و تو هم ، بنگی ، آن روز گریستی . اسپ از درد گریه نمی کرد . از قمچین هایی که براندامش زدی ، گریه نکرد . در شهر چه خبر شده ؟ می گویند پادشاه گردشی شده . خدا عاقبتش را به خیر کند . شاید اسپ از ناتوانی و یا هم ا زنا جوانی آدم ها گریه کرده بود .اسپ افتاده بود و بازوان سنگین کراچی بردوشش هنوز سوار بودند . چشم های اسپ نم ، تر ، سوی تو می دیدند که مثل دیوانه یی اسپ بیچاره را قمچین کاری می کردی و با فریاد می گفتی:

ـ  برخیز ، بی غیرت !

چشم های نمناک اسپ ، میان ابرهای گرفته ء آسمان بودند . اسپ نمی توانست بلند شود . پاهایش شکسته بودند ، از بار سنگین کراچی . صاحبش هم که از آدم گری برآمده بود . با چشم های اشک پر سوی تو می دید . درگوشه ء چشم قطره ء اشک . رهگذران جمع شده بودند . ریسمان و تخته و چوب آوردند تا اسپ ترا از گودال بیرون آورند . یادت هست ؟ آن روز بسیار بی مورد اسپ بیگناه را ، عزیز دلت را قمچمین کاری کردی . چیغ زدی و داد و واویلا راه انداختی . اسپ می دانست که تو حق داری . پاهایش شکسته بودند ، پاهایش شکسته بودند .اسپ می دانست که بنگی بی اسپ می شود ، بنگی که بی اسپ شد ، بیکار می شود ، بیکا ر که شد ، مجبور است کراچی روزگار را خودش بر پشتش ببندد و بکشد . اسپ برای این که تو تنها می ماندی ویاهم هم به خاطر ناتوان شدن خودش و یا بر بی پایه بودن عشق و صفای آدم ها .به چهره های گوناگون آدم ها می نگریست . شاید هم به فاجعه یی می نگریست که در زنده گی صاحبش آغاز می یافت . پاچا گردشی به ماچه ؟بیایید که اسپ بنگی را بلند کنیم . بنگی هر چه نباشد ، قدردان ماست . وقتی شلاق می زدی ، آهی نمی کشید . به سویت ، به چشم هایت می دید و شاید با نگاه هایش چیزی می گفت :

ـ بنگی ، بنگی ، تو که این قدر بیحوصله نبودی .

اثنایی که چشم های اسپت را دیدی و اشک هایش را . ایستادی. قمچین به زمین افگندی وروی زمین نشستی و گریه سردادی . پرسیدند :

ـ چه شده ، بنگی ؟

ـ دلم ، دلم یک رنگ دیگر شد . ببین اسپم گریه می کند . حیوانک گریه می کند . راستی گریه می کند .

زنده گی هم عجب بازی هایی دارد . درست معلوم نیست که چره ها به کجای بدنت فرورفته اند . دردی هم درسرت بیداد می کند . هرچند سخت ضربه هم خورده ای ، مگر شاید زنده بمانی ، بنگی ، بنگی ... بر سر پاهایت که دیوارسنگینی افتاده است ، یک پارچه دیوار سنگین شیرچایی رنگ، رویش با خط های کج و معوج نوشته اند : یادگار پهلوان .. این هم می گذرد ، غمگین مباش . لکه های خون ، قطرها ی خون روی آن پریده اند ، خون ازپیشانی ؛ از بغل راست ؛ ازبغل چپ جاری است . دست هایت زنده اند ، دست ها ؛ صرف دست های بنگی بابه زنده بودند . زنده باد دست های بنگی بابه ، دست ها حرکت دارند . دست ها نشکسته اند . دست ها هنوز از دست گری نبرآمده اند . چیزی نبود ، از این چیزها بسیار دیده بود  به سخت جانی شهره بود . از همان هایی بود که چشم ترس نداشتند . از این گونه افتادن ها وزخم برداشتن هاکم ندیده بود . همان بنگی بابه را می گویی ؟ اورا بلا نمی زند ؛ سخت جان است . اما حالا ، سخت جان نبود . تنها بود ؛ باخودش و توانایی آن را نداشت که خودش را به سویی بکشد .

بار سنگین سر پاها ، پاها شکسته اند . اسپ بیچاره ، از دردش معلوم است که درچند جای اندام بنگی بابه چره های راکت فرو رفته اند . اسپش ، اسپش را میان ابر های ماتم گرفته ء آسمان می دید . اسپ خودش بود . میان ابر ها می دوید ، آزاد ، برهنه ، چست و چالاک ؛ میان ابر ها غوط می خورد .اسپ ابلق خودش بود. می خواست ابرهارا دور براند و آفتاب بدمد و آفتاب بنگی بابه را ببیند و آفتاب به دیگران بگوید که هله ، بشتابید ، بنگی زنده است ، بنگی هنوز زنده است . اسپ ابلق بنگی ، مثل کودکی هایش میان ابر ها جست وخیز می زدو ابرهارابا لگدهرسو می پراگند و بعدباردیگر آن سوی ابرها غایب می گشت . پسان می دید همه ء آسمان ابرآلود دوتا چشم می شد ؛ دوتا چشم نمناک اسپ که با التماس سوی او می نگریستند . معلومدار است که چره های راکت کار شان را کرده اند . دست هایش ، کلک هایش به خون آلوده شده بودند . می دید که دیگر از دست هایش هم کاری ساخته نیست . وقتی به حال آمد ، دید که چه شده اش . هی تن بی غیرت ، اگر توان می داشتم ، برمی خواستم و مانند آن پنجشنبه بازار که اسپ عزیزم را شلاق زدم ؛ ترا هم آن قدر قمچین کاری می کردم که تکه تکه می شدی ، ناجوان .خودش هم باورنمی کرد که روزی مرگ چنین نامردانه به سراغش بیاید . حالا این گپ که این هم می گذرد و غمگین نباشد ، در دلش نمی چسپید .

      می گفتند : بنگی خودش هم مثل اسپ است ، مثل اسپ چست وچالاک ، تسمه واری ، هرکاری را به او بسپاری، به یک پلک زدن می رود ، انجامش می دهد و برمی گردد . همیشه کمربسته ، پا چه ها برزد ه، تریاکش را که زد ، دیگر اسپ می شود . مثل اسپ استوار ، می پرد و می دود . این کار ها نسوارهم نیستند . خودش هم گاهی چیزهایی می گفت : هی ، اکه اگر به این دنیا خوب نگاه کنی ، باید همین طور باشی . مثل من ، هرچه برسرت بار می کنند ، نی نگو . بدو و بگو این هم می گذرد ، غمگین مباش . اما گاهی خودش هم در زنده گی به همین گفته ء خودش عمل نمی کرد . زمانه از آدم هرچه می سازد . چه کارمی تواند بکند ؟ وقتی مدیر روزنامه ، مدیر روزنامه با لگد زدش و از زینه ها به طبقه ء پایین لولاندش ، مثل اسپ دوباره به یک خیز ا ززمین بلند شد و مقابل مدیر تعظیم کرد:

ـ امر کنید مدیر صاحب.

مدیر فریاد زد :

ـ هوای دفترم چرا گرد آلود است ، چوچه ء خر! چرا وقتتر نمی آیی و به کارت نمی رسی . چنددقیقه بعد پلینوم داریم ، مهمان ها می آیند .

آن روز بنگی بابه دد رکنج دهلیز ، پس از پاک کاری دفتر مدیر روزنامه ، تازه نان های سخت و قاقش را میان پیاله ء چای تر می کرد که مدیر بالگد زدش و از زینه ها به پایین لولاندش . چاینک چرکین حلبی ، شمه های چای سبز و پارچه های شکسته ء پیاله ء قداغ شده ء بنگی و نان های قاق هر طرف افتاده بودند . آن روز بنگی بابه به ملازمان دیگر گفته بود :

ـ این ها چیزی نیستند ، باید صبر کنیم . هنوز بسیار گپ ها را در پیش رو داریم .

پس از آن بنگی رفت و گم شد . دفتر روزنامه از یک اسپ چست وچالاک خالی گشت.

                     ***

وقتی به حال آمد ، دید که چه شده اش .به یاد آورد که از سرش چه گذشته است . به یاد آورد ، می رفت نان بفروشد . سبد سنگین نان ، نا ن های گرم و نرم چه شدند ؟ نان های گرم و نرم اوزبیکی این جا و آن جا افتاده بودند . میان خاک ها ، دور و نزدیک ؛ زیر خاک ها و خشت ها ، قرص های سپید و گندمی ، رنگ جلادار نان های گندم ؛ مثل شیر ، مثل قیماق ؛ گونه های گل گونه ء شان هنوز جلادارند . چند تایش هم با خون آلوده شده اند . هر سو افتاده اند ، مثل چاینک چرکین حلبی چایخوریش، مثل آن تکه های شکسته ء پیاله ء چینی بنگی ، مثل توته های نان قاق تر شده و شمه های چای سبزروی دهلیز روزنامه ، لکه های خون ، لکه های خون بنگی بابه است . خودت را زدی به در غیرت و مردانه گی . مگر زنت نگفت که زمانه ء غیرت و مردانه گی نیست ؟بوبوی خدیجه گفته بود . حالا بگیر و پوره کن . دلت بیحال بیحال می شود . چشم ها گاهی باز ، گاهی بسته . مردمک ها وحشتزده و بیچاره ، مثل اسپ تنها ، افتاده بین گودال . روی پاهایش دیوار سنگین شیرچایی رنگ افتاده ؛ مردمک ها وحشتزده شده به این سو و آن سوحرکت می کنند . مثل چشم های پرنده یی که بالش شکسته و به دست طفل شوخی افتاده باشد . آسمان پرابر و ابر های ماتم گرفته آدم را دلتنگ می سازند . این خدا ، یک روز روشن ، ابر ها دلتنگ کننده و خفقان آورند . آه ، ضعف می کنم . ا زحال می روم . دلم ، دلم می کفد . اسپ عزیزم ، اسپ جان ، ابر هارا دور کن . می خواهم آسمان آبی باشد . می خواهم آفتاب باشد . می بینم ، میان ابرها می دوی . جست وخیز کنان می دوی . ابرهارا لگد می زنی . همه جارا زمستان در بر خودش گرفته و گفته که زنده گی به پای من .

از کوچه ساخته اند یک چهار دیواری خرابه و فروریخته . هنوز هم به خیالت می آید که همان بنگی سخت جان هستی که آشنایانت اسپ خطابت می کردند . اسپ بز کشی است . مثل تسمه محکم ، چست وچالاک ، کمر چنگ و محکم بسته . پاچه ها بالا زده ، اندام استخوانی و لی بیگانه با ضعف و تنبلی . تو اشک هایت را پاک می کنی . چشم هایش را می بوسی ؛ گیسوانش را نوازش می کنی . هیچ شبی نیست که اورا درخواب نبینم . چشم هایش ، نگاه هایش را ، عجب مرا دوست داشت . چقدر دوستش داشتم ، دارم . تمام دنیا را به یک تار گیسویش نمی دادم . تنها او گپ هایم را می فهمید . من از نگاه هایش می خواندم که چه می گوید . آن قدر از اسپش قصه می کرد که گویی در زنده گی بنگی بابه ، دیگر هیچ قصه یی وجود نداشت و یا اگر داشت ، به این اندازه برای خودش عزیز نبود . چنان با شوق و ذوق از اسپش قصه می کرد ، گویی برای او د ردنیا عزیزتر از اسپش چیز دیگری نبود . پاهایش شکستند و من در چشم هایش خواندم که دلسوزانه به من می دید ، می گریست . حالاهم در میان ابرهاست ، آن جا میان ابر ها ، به حال که آمد ، سراسیمه به پیرامونش نظر انداخت . حیرت کرد . دید که ا زکوچه خبری نیست . میان چهار دیواری فرو ریخته یی افتاده است . وقتی آن روز مدیر روزنامه جیغ زد و او ضرب لگد های مدیر را درسر ، کمر و سینه اش احساس کرد ، دید افتاده است به منزل پایین . آن روز حیرتزده شد. از جایش برخاست ، مثل عسکر قد راست ایستاد و سوی مدیر دید . این هم حزبیش ، طرفدار فقیرها و محرومین ... سگ زرد برادر شغال . مگر همان کفن کشان سابق بهتر از این ها نبودند ؟باز حالا می خواست بلند شود ، دید نمی تواند . زور زد . دید از توانش بر نمی آید . مثل اسپ عزیزش ، به پیرامونش نظر انداخت . کوچه کجا رفت ؟این جا کجاست ؟صدا که شنیدم ، دیگر نفهمیدم چه شد ، حالا یادم می آید . خدای پاک مهربان است . دیگر راهی نیست . می دانی که خدا هم گفته از تو حرکت و ازما برکت. تشنه ام اکه جان ، آب آب . دلم بی حال می شود . کوشید حرکتی کند ، نشد. هر چندکوشیدی که ازجایت برخیزی ، نشد که نشد . بابه بنگی ، هر روز  عید نیست  که کلچه بخوری . این بار چنان بر زمینت زده اند که دیگر بلند شده نتوانی . کی به او گفته بود؟ کی ؟ سال ها قبل ، خوب باشد . یک روز بنگی بابه ء سخت جانش را هم چنان نقش زمین می کنم تا دیگر برنخیزد . دلت را زنده نگهدار.شیمه ء دل داشته باش . بنگی جان ، بسیار بد طالع نبودی . امیدوار باش ، کسی پیدا خواهد شد .خدا مهربان است .

    آن روز همان پنجشنبه بازارکه یک روز زمستان بود ، یک روز بارانی . گریه می کرد و از رهگذران استمداد می جست :

ـ کمک کنید ، اسپم می میرد . زنده گیم ...

   اسپ با التماس سوی بنگی می دید . چشم هایش مثل چشم های بنگی اشک آلود بودند. مثل حالا همین طور مردمک های چشم هایش سرگردان این سو و آن سومی دیدند . آن روزگار رهگذران به یاریش رسیدند . به اسپ دل سوختاندند . به بنگی بابه دل سوختاندند . حالا بازهم کسی به دادم خواهد رسید . خداوند کسی را به یاریم می فرستد .بسیار هم از دنیای آدم ها دور نیستم . دردشت وصحرا که نیستم . چند قدم آن سوتر جاده است ، جاده ء ویران . صدهارا می شنوم . گاهی تانکی و گاهی موتری از جاده می گذرد . صدای آن هارا می شنوم . غرش تانک ها صدای آدم ها از میان ساختمان های ویران شده و سوخته ، از پشت دیوار هایی که ازبوری های پرازخاک ساخته اند . به خیالم می آید . می شنوم . بابه بنگی ، می شنوم . فاصله ء من با زنده گی بسیار نیست . یگان شلیک ماشیندار هم شنیده می شود . صدای فیر تفنگ های ماشیندار ، از میان ساختمان های ویران شده و یخزده بر می خیزد . گوش ابرهای منجمد و یخبسته ء آسمان را اذیت می کند . آن جا آدم ها هستند . هنوز سر صبح است . صدای زنده گی را می شنوم .رای نزن ، برمی گردی دوباره به خانه . اسپت از آن بالا می آید . ببین چه بال های بزرگی دارد . اسپم  ،اسپ عزیزم ، درتمام زنده گیم یک اسپ داشتم . اسپ که نبود، بنگی هم نبود . اسپ بود که بنگی بنگی بود . بیچاره در تمام زنده گیش دیگر چیزی ندارد . باغ میوه یی هم که از پدر مانده بود، نصیبش نشد . همه اش را برادربزرگ ازخودش کرد . حیله و نیرنگ زد ؛ فلان و فلان گفت و همه چیز را ا زخود کرد . برایش زن گرفتم ، یک خانه برایش ساختم . یک اسپ و یک کراچی برایش خریدم . سهمش تمام شد . حالا هرطرف می رود برود . چهارطرفش قبله . تریاکی و خدا ناشناس ، هنوز هم دعوادارد ک من حقش را خورده ام . برود حکومتی ، عرض وداد کند . عرض وداد هم کرد . کسی به صدای بنگی گوش فرانداد . برادربزرگ همه را ازخود کرده بود . پوست قره قلی و قالینچه ابریشمی چشم های همه ء دنیا را می بندد ، چه باشد چشم های یک ولسوال  و دو ولسوال ؛ یک قاضی و دو قاضی که نسوارش هم نیستند. زورم نمی رسد . دنیا همین طور است اکه جان ، از دیگران چه گله ا زخودگله کن . این هم شد برادر بزرگ . آه مارا غیر از خدا دیگر کسی نمی شنود . آن هم درشک . اگر بگوید از برای این که هرروز یک نخود و دو نخود در گلویت می لولانی ، از ما نیستی ، ازما نیستی . چه چاره داریم ؟ ما زدیم به کمر میراث پدر ، هنوز ازکمر نیفتاده ایم اکه ، صد تای شماواری جوان های روغن نباتی را حالا هم جوابده هستم . باز صدای پسرک نانفروش شنیده شد :

ـ نان های گرم و نرم !

صدا ها بسیار نزدیک اند . صدای زنده گی را می شنوم . صدا ی آدم ها ، صدای تانک ها ، شلیک گلوله ها ، این همه نزدیک اند . بسیار نزدیک . اگر کسی نیاید و همین طور در همین جا بمانی که می میری . بنگی بابه فکری بکن . اگر اگر بخت یاری کند ویکی از این ظالم ها ی تفنگداراگر به خاطر شاشیدن سوی این ویرانه بیاید . اما آن ها که پشت همان دیوار های ساخته شده از بوری ها ی خاک می شاشند . برای چه این جا بیایند . شاید به خاطری بیایند که چیزی ا زمیان این ویرانه ها به حساب غنیمت جنگی ا زمیان این دکان های ویران و چپاول شده بیابند و بفروشند و خرج چرس وچلم شان کنند . در غیر آن تاوقتی زیر این خاک و بار سنگین دیوار خواهی ماند که جان به حق تسلیم کنی . اگر کس دیگری می بود ، ساعت ها پیش مرده بود . اما بابه بنگی ؛ بابه بنگی است . آفرین ها به او . چند ساعت است که زیر انبار خاک و سنگ و چوب افتاده است و هنوز هم زنده است . هی بنگی بابه ، زور راکت نرسید که بکشدت . حالا ببین مفت می میری . می بینی که می شود زنده بمانی . اگر کسی پیدا شود و کمکت کند ویا اگر بتوانی صدای بلندی از گلو بکشی که بشنوند . باز دو روز بعد خواهی دید که همان بنگی بابه ء چست وچالاک ، سبد سنگین نان بر سر زیر دکان های ویران شهر نان می فروشد :

ـ نان های گرم و نرم ، نان های اوزبیکی ، گرم و نرم !

تو هنوز بنگی را نشناخته ای . جانش از سنگ است . اما معلوم نیست که تا به کی این جا خواهی ماند ، تا به کی ؟ معلوم نیست که آیا پس از چند ماه گذر کسی به این ویرانه خواهد افتاد و جنازه ئ ترا خواهد دید ؟شاید قسمت و تقدیر همین بوده . شاید خرمن دیگر از خاک و سمنت و سنگ برسرت بریزد و همین جا گور بنگی بابه شود .

نانوایی کسب تازه ء او بود.عمرش را با کارها و پیشه های گونه گون سپری کرده بود . بنگی بابه ء هرکاره ء بی روزی . گوسپندان برادر بزرگ را به چرا می برد . پس از آن کراچی رانی . آن هم نشد . پیاده ء دفتر مدیر روزنامه . از بخت بد که دنیا در گرفت و همه چیز منقلب گشت . بنگی بابه را از زینه ها لولاندند . به خاطر پلینوم که دایر می شد . در سنگر های جنگ مرمی رسانی کرد . نان رسان و آب رسان ، چست وچالاک است چهار نعل می تازد . زیر باران مرمی می دود . مانده گی و خسته گی را نمی شناسد . جانش را که ببینی ، جای آباد نمی یابی . خدا که عمر بدهد ، می داده است . نمی گفته است که بچه ء کی هستی . بنگی یکی ازهمان هاست . از صدمرگ حتمی جان به سلامت برد و جور شد وقتی بچه ها دورش حلقه می کردند تا باز قصه ء اسپ بنگی را بشنوند ، او چایش را سر می کشید و بعد به نقطه یی روی زمین خیره می دید و می گفت :

ـ هنوز شما بسیار خام هستید . صبر کنید ، منتظر باشید ، منتظر بسیار گپ ها و روزها .

وبعد به اثر اصرار بچه ها قصه ئ اسپ عزیزش را آغاز می کرد . اوروس ها که رفتند ، من هم می روم  . کارم خلاص شد . حقم را ادا کردم . تفنگم را هم با خودم . داشته به کار آید . یک روز کار می آید . برای روز مبادا باشد . نان های گرم و نرم  ،نان های گرم و نرم ! صدای محمد علی است . خودش است . گفته بودش که جای دور نرود . درهمین نزدیک ها باشد . صدایش از جاده می آید . صدایش در جاده ء خالی و میان دکان ها و ساختمان های سوخته و ویران می پیچد . نان ها ی گرم و نرم ، نان های گرم و نرم ...

و بعد سکوت ... خاموشی . به دنبالش صدای تانک جنگی که غرش کنان از جاده می گذرد . زمین می لرزد و متعاقب آن چند صدای بلند . تقنگداران میان ساختمان ها ، پشت بوری های پراز خاک و درچقوری ها آتش افروخته اند . صورت و لباس های شان آلوده به دود و خاک  خاکستر ند . دور آتش دست های شان را گرم می کنند . شاید نسوارهم می کشند . بوی چرس هم می آید . بوی باروت هم است . بوی لته ء سو خته ، بوی مبلایل سوخته . شاگرد مستری بایسکل سازهم که بودی ، یک سلی بر رویت خوردی و ترکش کرد ی . یادت می آید ؟لباس های آلوده به تیل ،مبلایل و گریس . آخرش هم یک سلی و فرار . مثل همین محمدعلی بودی . خدایا ، اورادر پناه خودت داشته باش . بوی جسد سگ مرده می آید . مثل این که در این دوروپیش سگی مرده باشد . سگی کشته شده باشد . سگی مرمی ویا چره ء راکت خورده باشد . سرت را بلند بگیر . مثل این که تمام می شوی . جان می کنی . هزاران روزسخت و پررنج را دیدی ، مگر اخم بر پیشانی نیاوردی . مثل سنگ زیر آسیاب بودی . حالاهم همان بنگی باش ، بنگی بابه . صدایی بکش . نمی شود ؟ پس چشم هایت را ببند . دیگر همه چیزپایان یافته . حالا وقت رفتن است . راکت بی غیرت هم یک کاری کرد و تمامش نکرد . نیمه جانم کرد و رفت . پاهایم را زیر دیواری گذاشت که عذاب کشم بکند . عذاب  بکشم و بعد بمیرم . می دانست که برای بنگی این گونه مردن چقدر سخت و دردناک است ، چقدر تلخ . می گوید که سال ها ا زچنگم گریختی ، حالا گیراوردمت . یک بار جستی ملخک دوبارجستی ... گیرت آوردم ، بنگی ، آن هم در جای بسیار بد ، روز بد بد . دراین حال دیگر هیچ کاری از تو ساخته نیست . مثل آن اسپ عزیزت با چشم های اشک آلود سوی صاحبت نگاه کن . گریه به خاطر بی غیرتی زنده گی ، به خاطر من که در آن دمی که میان گودال افتاده بودی ، بسیارقمچین زدمت . مرا عفو کن . نه ، بنگی مرد گریه نیست  مرد دویدن و تپیدن است . هرچند هم صد بار بگویی که وقت رفتن فرا رسیده است ، اما صدای محمد علی ، نان های گرم و نرم ، نان های اوزبیکی ، گرم و نرم رها کردنیم نیستند . حالا او آن جا کناره جاده ء سو خته و ویران ، پیش روی دکان خالی و مخروبه ، سبد نان روی زمین گذاشته است و دست هایش را با حرارت نفس هایش کوف کوف کنان گرم می کند و از شدت سوزش پنجه های پا که میان موزه هایش یخ بسته اند ، پا به زمین می کوبد . چشم  به راه پدر ، پدر گفته بود که تو برو . من به دنبالت می آیم . خوب هم آمد . چرا نیامد ؟ مرا فرستاد و خودش نمی آید حتی نگذاشت که نان وچایم را بخورم . صندلی گرم مزه اش داده است . دراین روز مگر کدام خر بیاید و از او نان بخرد . خواب خوش دیده ، فقط می شود که بینی سرخ و شلغم شده و بل بل درخشش کم نور چشم ها و پلک هایش را دید . اگر ا زآن بالاها از آن پوسته های سر کوه اگر کسی با دوربین ببیند که این جا کسی جان می دهد ، شاید بیاید . دست هایت را تکان بده . کسی که اگر ترا می بیند ، ببیند که هنوز زنده ای . هی  ،بنگی بابه ... مغزت پوک شده . آن هایی که برسر کوه هستند  ،کی دل و گرده ء آن را دارند که از آن بالا به این جا بیایند . این جا خط اول است . خط اول جنگ . بیایند که گوله بخورند و بروند به دوزخ خدا ؟اگر می شد جیغ بزنم ، یک کاری می شد . این هش هش و اوف و آه ترا کسی نمی شنود . زبان ناجوان ترا چه شد ه؟ صدای نا جوان هم دراین روزبد به کمکش نمی رسید . این جا کسی نیست . آخ ، دیگر از حال می روم . دست هایم که کم جان شده اند . دست ها هم کم کم از دستگری می برایند . بچی خاله ، بچی ی ی ی  ی ی  خاآآآآآآآآآآآله !فیر نکن که آتش بس شده ! نشنیدی که قوماندان امر کرده که فیر نکنید . آتش بس شد . هی بابا ، از اول چراجنگ می کنند که باز آتش بس . فیر نمی کنم  ،نشان می زنم . شوقی فیر می کنم . فیر که نکنم  دست هایم خارش می کنند . باز صدای ضربه ء تفنگ دیگر ... و باز صدای بنگی بابه ء کوچک :

ـ نان های گرم و نرم ، گرم ونرم !

او منتظر است که من می آیم . نگذاشتم که نان وچایش را هم بخورد . نان وچایش را نخورده بود که فرستادمش . شاید مردم نان نداشته باشند . شاید آن ها منتظر من در سرما چشم به راه ایستاده اند .  تو هم د رغم مردم غرق شدی و خودت راکشتی . حالا بیایند ، اگر نر باشند ترا از زیر این خاک ها بیرون بکشند . مردم گفتی و خودت را کشتی . نمی بینی که دنیا ، دنیای دیگری شده است . اگر کسی هم ترا ببیند ، قسم به خدا که ترا بردارد و ببردت شفاخانه . شاید بسیار مردم د رخانه های شان گرسنه و محصورمانده باشند . طفلک های بیگناه گرسنه اند . نان  می گویند و جیغ می زنند . مادر ها حیران ، پدر ها حیران . از خانه برآمده نمی توانی . می زنندت . گوله می خوری . راکت که یک آفت دیگر است . کودک ها چه گناه کرده اند ؟ شاید همین حالا مردم برآمده اند و دنبال بابه بنگی می گردند . چشم های شان که به بابه بنگی بیافتد ، مثل روز روشن می شوند . خیر ببینی بابه بنگی ، ثواب هر دوعالم نصیبت شد . یک لقمه نان نداشتیم ، یک کف آرد نداشتیم . یک عمر برای مردم نا ن پختی . حالا در این روزهای سخت آن هارا باید تنها نگذاری . مشتریانت را تنها مگذار . اگر تو نباشی ، آن ها از کجا نان بگیرند . شاید همین حالا کسانی پیاده و سواره گردا گرد شهر می گردند تا یک قرص نان پیدا کنند . نان کیمیا شده ، دکان ها مسدود وسرک ها خالی اند . پشه پر نمی زند . از ساختمان های ریخته و ازهم پاشیده دود به هوا می رود و هوا مشبوع از بوی باروت است . در روی زمین کوچه ها و جاده ها میان تعمیر های ویران شده گلوله های تفنگ ، پوچک های مرمی فراوان افتاده اند . مثل این که دیشب به عوض برف وباران دراین شهر ژاله ء پوچک مرمی باریده بود . حالا دیدی که نیامدم ، بدو به خانه برو. . بچه ء کودن . نشستی و هی داد می زنی که نان های گرم و نرم ، نان های گرم ونرم . نان های گرم و نرم سرت را بخورد . می بینی که پدرت نیست . به مادرت بگو که پدرنیامد . برآیید همه به سراغ من برآیید . من این جایم ، این جا . این ... جا ... معلوم است که راکت خورده ام . چره خورده ام . نترس ، برواگر بروی به خانه ، محمد علی ، اگر به خانه بروی و ببینی که پدر درخانه است . چنان یک لگد محکم به کمرت بزند که بیافتی و دیگر بلند نشوی . چرا آمدی ، بچه ء سگ ؟ کاش می توانستم به محمد علی می گفتم که برود به خانه ، پیغامی می فرستادم که برود . اورا ان قدرزده امش که دیگراین قدر عقل نمی کند که برگردد به سراغ من . می ترسد . مگر تو اورا به حالش کی ماندی که نترسد ؟این جزایت ، بنگی بابه . یک خر هم می داند که تاحالا پدر که نیامد ، حتمی کدام بلایی برسرش آمده است . قرار بود دیر نکند و زود بیاید . اما نیامد . یک کره خر هم اگر می بود ، حالا می رفت به خانه اش و می پرسید که پدر چه شد ؟نیامد . گناه طفلک نیست . گناه او ترا گرفته بنگی بابه . صبج که ازخواب به زور بیدارش کردی ، چقدر خسته بود . شب گذشته هم که کسی نتوانست بخوابد . باز عروسی ننه کلان شان بود که تاروزگررررم ، گررررم ، ترررق و تروووق بود . کسی می توانست از صدای فیر توپ و تفنگ مگر یک چشم بخوابد ؟صبح که می خواست یک چشم بیارامد ، زدی با سلی و فریاد کردی ؟

ـ بچه ء سگ ، نمی روی که چه ؟این جا مگر گه بخوریم ؟

آتش بس دروغ است ، مردکه . به این آرامی درغین دل بسته مکن . آش های گرم دیگری برای ما می پزند . من که گفتم . باز خواهد دیدی که عقل زن هم یگان وقت درست کار می کند . درتمام این مدت مگر ما نبودیم که دیدیم این آتش بس ها به خاط جنگ دیگر هستند  . به کون شان که زور آمد ، آتش بس می کنند و باز که مانده گی خودرا گرفتند ، سردیگ های دیگری را می گشایند . صبر کن ، حالا چند دقیقه بعد می بینی که زمین و آسمان در می گیرد یانی . محمد علی را با یک سبد نان فرستاد که تا آمدن او بفروشد . مردم سرصبج از خانه های شان بیرون می برایند دنبال نان . همه خبر دارند که آتش بس شده است . بدو ، بدو زود نزدیک پوسته . درهمین نزدیکی ، درجاده ، نزدیک سینمای پامیر . دور نرو ، مردم نان ندارند . چقدر در کنج خانه بنشینیم . مردم گرسنه اند . شرم است ، این دیگر راه و رسم مردی نیست . بنشینیم و بگوییم که جنگ است . ازخانه نبراییم ، بی غیرتی است . من روزهایی را دیده ام که این ها به ناخن پای آن ها هم نمی رسد  . ثواب دارد . مردم آفرین و شادباش می گویند به ما . دیدی که بنگی بابه در چنین روزهای بد هم به کمک ما رسید . اگر همین طور دست زیر الاشه بنشینیم و بگوییم که جنگ است ، چه بخوریم ؟ این جنگ آخر ندارد . یک روز کار نکنیم ، چه بخوریم ؟خدا از آسمان نمی اندازد . خدا که نگهبان باشد ، می باشد . تاکه روزش نرسد چیزی نمی شود .تو برونان های دیگر که پخته شدند ، می بردارمشان و می آیم و آن وقت تو بیا به خانه . باز خودت را گرم کن و چای و نانت رابخور. ببیناگر نفر های پوسته نان های پس مانده و قاق و یا بوره دادند ، بگیر . کبر خوب نیست . هله زود شو که دیرمی شود . خدیجه چرا تماشا می کنی ؟ هله زود  که دیر می شود . آتش تندور را تازه کن . ثواب دارد ، مردم گرسنه ، دنبال نان . خدا می داند که حالا مردم سر گردان سرگردان هر دنبال نان می دوند . همین امروزکه آتش بس شده ، کار که نکنیم ، نمی شود . معلوم نیست باز چندروز درزیر تهکوی قید خواهیم ماند . خودت را خوب بپیچان که هوا بسیار خنک است . محمد علی ، بدو بدو . بلا به پس نان ها . هما ن جا سبد نان را رها کن . فروش که نمی شود ، نشود . این تفنگدار ها هم که نان می گیرند ، پول نمی دهند . مفت می گیرند . مفت خور های بی ناموس . به خیال شان که ما آرد وگندم را از کندو های بابه کلان شان می گیریم . باز کجا ، بازکجا خورد ؟ سبحان الله ، بزنید که مادرتان زاییده است . مادرخدیجه راست گفته بود . صدای دیگر ،صدای یک تفنگدار دیگر ، جنگ مست شان کرده ، می شنوی ؟کجا خورد باز بچی خاله ! آن جا بین دکان های رسته ء خرده فروشی . اگر به جشم کسی می خورد ، کورش می کرد . دلش یخ نمی کند ، زده روان است آتش بس که نمی شد، می دیدی که تا تورخم می دواندیم . صدای محمد علی ، جیغ یک کودک :

ـ نان های گرم و نرم ، نان های گرم ونرم .

دیدی ؟گفتم نرو . رادیو ها دروغ می گویند . گفتم که به گپ این مردم هیچ اعتبار نیست . آتش بس چه و گپ چه ؟ تمام شب ا ززمین و آسمان آتش می بارید . لعنت به این سو ء تفاهم که یک شهرویران می شود و مردم کشته می شوند . باز از رادیو ها صدامی کنند ؛ گلوی شان راپاره می کنند که یک سوء تفاهم بوده . دیگر از همین لحظه به بعد آتش بس است . به گپ دهان شان کسی پیاز هم ریزه نمی کند . آتش بس را در جایش بگذار .سیاست کردن که کار هرکس و ناکس نیست . هوشیاری و هنر می خواهد . خیال شان که می شود با توپ و تفنگ برسرمردم حکومت کرد . مگر نمی بینی زن ، چرا جورم می دهی ؟ همه چیز رو به خلاصی است . ازکار و غریبی پس ماندیم . هله بدو ، بدو به تهکوی ، هله بدو سر بام . نروم که نمی شود . ازکسب و کار ماندیم . زن ، تابه کی ؟ زود زود خمیرهارا زواله کن که من بپزمشان .  تاسحر ببریم بازار . بازار چی ؟ گفتم پول بده ، پول . ماکه خیرات نکرده  ایم . پدرم مرا توته توته می کند . برو بچیش که با این قنداق پوز و دهانت را برابر می کنم . پول چه و گپ چه ؟ چوچه جان کله خام ، ما به خاطر شما جنگ می کنیم . یک بار بیاید و بگیرد ، از پوست تان طبله و نقاره تیار می کند . پدرجانت را بگو که نفر های پوسته پول ندادند و گرفتند . نان های محمد علی را به زور می گرفتند . با اشتها می خوردند . محمد علی وقتی دید که آن ها دور تر رفتند ، با صدای بلند دشنام هایی را که از کوچه وبازار یاد گرفته بود ، نثار شان کرد :

ـ زهر تان شود . چیزم به دهان تان ، مفتخور ها ی بی غیرت !

صدای خنده های آن ها : چه وبال دارد . نان که نباشد ، از گشنه گی بیمیریم ؟ گه بخوریم ؟ بان که دو بزند . هرچه می گوید ، بگوید . نان های گرم و نرم ، نان های گرم و نرم ! برای کی صدا می کنی ؟ بدو محمد علی ، خانه برو. به مادرت بگو . حالا کدام راکت دیگر به حساب تو هم نرسد . برو، شاید از عمر تان مانده باشد . برای من که همه چیز تمام شده . رفتنی شدیم بچه جان . حلق و دهانم خشک می شوند . گاهی به حال گاهی بی حال . اسپ در آسمان می دود . میان ابر ها و ابرهارا با لگد می زند . چشم های اسپ ، چشم های نمناک اسپ در آسمان ، روی ابر ها . اسپ چه گناه داست که آن روز آن قدر قمچین کاریش کردی ؟

اوروس ها که رفتند ، تفنگم را ماچ کردم و آمدم دنبال زنده گی تا کار و کسبی کنم . گفتم تمام شد . گفتند : تمام نشده بنگی . حالا می زنند مان که چرا زدیم وکشیدیم . ای اکه ، حالا پاداش همان تپیدن ها وجان کندن هایت را به کف دستت می گذارند که بخوری و مزه کنی . ما که هرچه کردیم ، به راه خدا بود . اگر مدیر روزنامه مرا از زینه ها نمی لولاند ، نمی رفتیم . مگر قسمت و تقدیر همین بود که ببینیم و دیدیم . کسی به کار های خدای پاک  نمی فهمد . خودش می داند و حساب و کتابش . صدای غرش تانک ، صدای یک موتر... از جاده می گذرند . صدای نفر های پوسته ، صدای تفنگداران که باهم مزاح می کنند ؛ مستی می کنند . مست شده اند . جنگ مست شان کرده است . صدای محمد علی ، صدای یخزده ء محمد علی :

ـ نان های گرم و نرم ؛ نان های گرم و نرم !

یک سال هم بگذرد ، از این جا پشه یی نخواهد گذشت . کی به گپ این ها باور می کند ؟ کی اعتبار کند و ازخانه اش براید . همه در زیر زمینی ها ؛ درتهکوی ها ... یکی دنبال نان می دود ، یکی هم زغال وچوب  و دیگر ی هم دنبال چند متر سان سپید . دنبال کفن . توبودی بنگی بابه که به خاطر نان ... نان گفته جان دادی . آخر چه می کردیم ؟ اگر دعا هم می کردیم ، به خاطر این ها نبود . ا زظلم آن روزگار به ستوه رسیده بودیم . کی از دلم می رود که مرا زد با لگد و از زینه ها لولاند . راست گفته اند . سگ زرد برادرشغال .

اگر ،  اگر یک بار بیایند ، از پوست ما طبله تیار می کنند . به خاطر شما می جنگیم . هر کس به خاطر ما می جنگد . مگر او هم که مرا با لگدزد و از زینه ها لولاند ، همین طور گپ ها را نمی گفت ؟ می گفت . به خاطر رنج های شما غریب ها. لب و دهانت قاق می شوند. حلقت خشک خشک می شود . نه صدایی نیست . صدای پا؟ خیال می کنی . به خیالت می آید . چشم هایش را آهسته می گشاید . ابر ، آسمان ابر . از صدای پای کسی خبری نیست . بخاطر همین یک لقمه نان حلال و آبرو قشلاق و ولایتت را ترک کردی و آمدی این جا که دراین شهر کلان درپایتخت کار کنی . حالا دیدی زورپایتخت را ؟ این هم کار و این هم نان . ماکه به خوش خودنیامدیم . مارا راندند تا به این جا وحالا از این جا می رانند به آن دنیا . اگر ازظلم و ستم آن روزگاربه ستوه نمی رسیدیم که برای رسیدن به چنین روزهای سیاهتر  دعا نمی کردیم . یکیش از دیگریش بدتر . نوکر ها ، از خدا بی خبر ها . به خیال شان که هنوزهم کله خامیم و از سیاست بو نمی بریم .حالا یک بچهء  شش ساله هم می فهمد که گپ برسرچه است .پول دادند که میدان را میدان بزکشی بسازند . میدانی برای تماشا ، حالا یک بچهء شش ساله هم می داند که شما چه کاره هستید و آن ها چه کاره بودند . بنگی بابه سرش را درآسیاب ننه کلانت سپید نکرده است . بگو که کجارا ندیده ؟جانش را یک بار نگاه کن . جای آباد نمی یابی . کم مرمی که نخورد . خدا که بخواهد عمر بدهد ، می دهد . بنگی بابه پیر نیست . به این ریش سپید من مبین . موی وریشم درهمان جوانی ها سپید شده بودند . همان وقت ها بود که مردم نامم را گذاشتند بابه ، بنگی بابه . دلم هنوز جوان است . صدتای شماواری جوان های روغن نباتی  را جوابده هستم . لطف خدای پاک است که زنده ام . لطف او که باشد ، هزار مرمی هم بخوری ، باز زنده می مانی . حالا آل عیالت ماندند . بنگی ، نان ها میان خاک ها ، میان خون ، آبرویت هم آن جا ماند . حالا چه می کنی ؟آن چه از روز ازل درپیشانیت نوشته شده ، همان می بینی . اگر اسپ عزیزم بیاید ، همه ء مارا می برد به یک جای دورکه آن جا آدمگری باشد . غیرت باشد ؛ انصاف باشد ؛ نه به جان هم دیگر زدن و فروختن هم دیگر . روی دیوار افتاده ء شیر چایی رنگ با خط کج و معوج نوشته اند : یادگار پهلوان ، این هم می گذرد غمگین مباش . زور کسی به تقدیر وقسمت نمی رسد . صدبار گفتندت که برو تفنگ بگیر و بدو که گپ خراب است . روز خوشی نخواهی دید . گفتی مارا به جنگ و جدل مردم چه غرض ، دیدی که آخرش هم افتادی ؟ کشتندت . یگان وقت آدم مجبور می شود از تفنگ جدا نشود . زور ، زور است . زورقالب ندارد . مگر می شود ؟ بازور باید با زور مقابله کرد . با کی ؟ دنبال کی باید می رفتیم ؟خیالت می آید که من نمی دانم ؟ به خیالت می آید که من نمی شناسم ؟ همیشه افسار مارا به کون الاغی می بندند . هنوز محمد علی جیغ می زند : نان های گرم  و نرم ؛ نان های گرم ونرم !خدایا جانم را بگیر . زن، در این حال هم می گویی که حرکت کنم ؟ مگر کورشده ای که نمی بینی ؟ به خدا معلوم است که درچند جای بدنم پارچه های راکت فرورفته اند . پاهایم بیحس و شل اند . ما که دعوای پاچایی نداریم . دراین ملک خاک فروش ها پاچا می شوند ، چیز فروش ها ، خاک فروش ها ... مارا ازاین شربای روغنی تیر . غریبکار مردم هستیم . مگر دیدیم که هرکس آمد و گفت به خاطر شما . زدهمه چیز را وگریخت . حالا این آمده اند .نوش جان دست ها ... این برادر ، کور هم می داند که دست است که از هرطرف بازی می کند . دست ها هستند که بازی می کنند و ماراهم به بازی وامی دارند . نوش جان دست ها ، تا که ما خواب هستیم ، همین طور دست ها بازی می کنند . خیالت که بنگی بابه ء تریاکی سیاست نمی داند . تو هنوز چیزی نگفته ، ما پشت ورقت را می خوانیم . خیالت که آدم بیسواد چیزی نمی فهمد . هرکه مکتب رفت آدم می شود ... ا زصدتا باسواد و مکتب خوانده هایی مثل شما یکی همین بابه بنگی بهتر است .می فهمد ، سرش به هر چیز باز می شود  . اما چه فایده ؟ بنگی پشت ورق را می خواند ؛ خوانده است . خوانده بود . روزگاربرایش یاد داد ، روزگار . بازهم صدای محمد علی :

ـ دست نزن به نان ها ، دست نزن گفتم ! پدرم مرا تکه تکه می کند . تیله نکن ، چه حق داری تیله می کنی ؟ برو هرچه هستی به خودت هستی . مانان خیرات نکرده ایم که مفت بگیری . برو هر چه هستی به خودت هستی . اگر تفنگ نمی داشتی ، حالا نشانت می دادم که تیله کردن بچه های ممردم چه معنی ؟ به من چه  کی  هستی . چیز م به دهان تان ، زهر تان شود مفت خورها ! روز قیامت از گلوی تان به زور می کشم .محمدعلی برو ، با این آدمکش ها برابری نکن . به مادرت بگو ، خدیجه و ترا بگیرد و برود به قشلاق وولایت قدیمی خودمان . امروزنانت را می گیرند و فردا آبرو و عزتت را . این جا دیگر جای زنده گی نیست . ای بنگی ، مگر چه فکر کرده ای ؟ آن جا هم آسمان همین رنگ است . هر جا بروی ، آدم ها از آدمیت برآمده اند . آخر من چه کنم خدایا ؟ بعداز من چه بلا هایی بر سرتان خواهد آمد . یاالله بگو ،نذرسخی جان به گردن بگیر . یا علی مدد گفته حرکت کن . خدا مهربان است مگر بابه و بابه کلان مارا پایتخت نان و آب داده بود که خودرا کشتنی همین جا قایم کنیم ؟ هنوز نمرده ای مرد ، خودت را تکان بده . حرکتی کن . زنده ای . یاالله بگو و برخیز . مثل گذشته ها اگر اسپم می توانست برخیزد ، بر می خاست . نتوانست . آن قدر قمچین زدمش که پسان خودم پشیمان شدم . گپ زدن آسان است . اگر می توانستم برخیزم ، منتظر کسی نمی ماندم ؟ هنوز بابه بنگی را نشناخته ای . گفتم خدیجه و محمد علی را بگیر.  بروید از این جا . سرش را بخورد شهرش . آمده بودیم که صاحب نان شویم و آبروی ما زیر پای نمی شود . حالا وقت این گپ ها نیست . اگر خانه را نمی فروختیم ، قرض مردم و حکومت را از کجا می دادیم ،  اگر نداری ، زن ودخترت را گرو کن . برادر کلان هم که همه چیز را قاپید و مارا در میدان رها کرد . هر چه باشد اندر اندر است . مثل برادراصلی نمی شده است . پسان ها رفت قوماندان شد و تاکه توانست خورد وبرد . به این جا که نمی آمدیم ؛ کجا می رفتیم ؟آن ها فهمیده بودند که روز خوشی در این ملک نمی بینند . تفنگ های شان را به زمین نگذاشتند . برایت گفته بودم که من تفنگم را در باغ مامایت زیر درخت انجیر در گوشه ء باغ گور کرده  بودم . اگر کسی نگرفته باشد ، آن را بگیرید  .اول خدا دوم تفنگ . نمی خواهم نام ونشان بنگی را زیر پای کنند . خدیجه را به کدام آدم خوب خدا شناس نکاح کنید . حالا دیدیم که چه بلا هایی برسر مان آوردند . زنکه ، هوشت را بگیر که نان ها نچکند . کسی نمی خرد . پشت این گپ ها نگرد . یک روزچوچهء لینن گفته سوته کاری مان کردند ، یک روز چوچه ء اشرار گفتند و زدند . اگر می ماندیم چه های دیگر می دیدیم . باز خورد ... راکت دیگر ، گررررم ... زمین لرزید . این هم آتش بس شان . خدیجه ، چایجوش هارا میان تنور بگذار که آب گرم تیار باشد . پدر که آمد ، داد می زند که آب وضو . پدرمرد . زنده به گور شد . ساعت ها پیش ... برایش دعا بخوانید . تن به تقدیر بسپارید . آب گرم برای شست و شوی مرده . آن هم اگر کسی پیدا شود و بنگی بابه را ببیند و ببرد . بنگی بابه ، چه خیال های خام ، یک ماه ، دوماه ... خدا می داند چند ماه  جسدت زیر انبار خاک وخشت خواهد ماند . شاید سگ ها بخورندش . شاید هم همین جا زیر خاک گور شود و بپوسد . یکی این جا خورد و ترا انداخت . از کوچه ویرانه ساخت . یک چهار دیواری ویرانه ، دیگر هایش در راه هستند . می رسند . نمی شنوی که هر لحظه می آیند . یادش رفته که می گفتند گورو کفن هم حالا برای هرکس میسر نمی شود . یادش رفته است که آدم های بسیار بی نصیب از گور و کفن هم از دنیا رفتند ، گم ونیست شدند . سوختند ، خاکستر شدند . زیر خروار ها خاک زنده به گور شدند . بلدوزر هارا امر کردند تا چرخ های شان به حر کت بیایند . آن ها کی بودند که زیر چرخ های بلدوزر ها و تانک ها زنده به گور شدند ؟تو مگر بهتر از آن ها هستی ؟ کانتینر های تجارتی دیگ شدند و میان آن ها آدم هارا کباب نکردند ؟ و اویلا گفتند و سوختند . هنوز هم صدای آن ها در نیمه شب ها طنین می افگند . خواب می بینی بنگی بابه خواب ، کابوس ، سیاهی پخشت کرده ؛ افسانه می شنوی . هیچ گپ نشده . چهار روز زنده گی بود ، باخیر و عافیت گذشت . دنیا به کام بددلان می چرخد و ادامه دارد . شبی باز در آسمان ستاره ها می درخشند . ماه در آسمان ، بازبهار می آید . باز میله ء گل سرخ می رویم . باز آفتاب است ، نان های گرم و نرم ، نان های گرم ونرم . حالا این گپ هارا یک طرف بگذار ، امروز آتش بس است . خمیر کن باز به خدا معلوم که یک دو هفته زیر تهکوی بمانیم . همین امروز روز سودا و کار است : نان های گرم و نرم ، نان های گرم ونرم !

او بچه ء کله خام برو که کدام راکت به فرقت می خورد ، خدای نخواسته بینیت خون می شود . از شدت خنک دست وبینی و دهانش مثل شلغم سرخ کبود گشته بود ، سرخ کبود.  نان هایت را به ما بگذار که بفروشیم . ما همین جا هستیم . ببینیم که پاچایی به کدام شان می رسد و باز از خیرسر آن به ما هم چیزی و یا چیزه کی . گپ بر سر چوکیست . مگر نمی بینی که آتش بس ، ماتیش بس نیست . آغایت را هم بگو که اگر مر گ می خواهد از خانه براید . پشه پر نمی زند و تو هی جیغ می زنی که نان ها ی گرم و نرم . بروخودت را گم کن که این نان های گرم ونرم سرت را نخورند . صدا ، صدای پا؟ صدای پا؟ نه دیگر وسواس می شوی . دم مردن خیالی می شوی . دختر ی را که از زیر زمینی کابل تیاتر کشیدند و سر سرک انداختند ، مگر چه گناه داشت ؟ یک لشکر برسرش هجوم برده بودند تاکه مرده بود . مرده اش را روی سرک انداختند . گفتم زن ، خدیجه را بگیر، محمد علی را بگیر . حالا که این طور شد ، جل و پوستک را ببند و بردار و برو . تو کل به خدا نذرسخی جان به گردن بگیر . قربان سنگچل های سخی ، قربان کفتر های سخی . یاالله بگو ، یا علی مدد ، یک جایی خودت را برسان . دختر مردکه پانزده روز روی سرک افتاده بود . کسی پیدا نمی شد که اورا از روی سرک بردارد .حالا کی می آید که مرا ببرد . دنبال من نگردید . نه گور ، نه کفن ، لادرک مثل هزارها هزارهای دیگر . شب های جمعه به حقم دعا بخوان . نان های گرم و نرم ، نان های گرم ونرم صدای محمد علی را به گوش های بابه بنگی می کوبند . مثل قمچین هایی که برتن اسپ عزیزش می زد .

  بگذار بشنود و عذاب بکشد . عذاب کشم می کنند . حالا کسی نمی داند که کیست ؟کی را به دار بزنیم ؟ چه فایده دارد ؟ اکه ، مارا به وکیل و قاضی و دار ومار حاجتی نیست . خودما سریک دیگر مان را می خوریم  . هوشیار اگر می بودیم ، این طور نمی شد  اکه جان .  سال ها گفتند که جنگ جهانی ، جنگ جهانی . جنگ جهانی را آوردند و بر فرق سر ما زدند .اگر یک باربه اطرافت نگاه کنی ، می بینی که همه ء تانک ها ، توپ ها ، راکت ها ، و گلوله های دنیارا روفته اند و به  این جا ریخته اند .صدا ، صدای آدم ، صدای آدم است . صدای فرشته ء نجان می رسد . اسپم از میان ابرها می آید . محمد علی ، محمد علی بر اسپم سوار است . تفنگ بر شانه اش ، آها ، های ... مثل اسپ عزیزم ، محمد علی ام ، بیایید . این صدای کیست ؟ یک صدا ، صدای یک آدم ... چند نفر گپ می زنند ؟ صدای فیر گلوله ها ... مثل آن که حمله دوباره آغاز شد . مادر خدیجه راست گفته بود . زمین و آسمان باز درگرفت . صدای کسی می آید ، گویی کسی می آید . شاید کسی این جا آمده است برای شاشیدن ، زیر باران مرمی ، صدای شر شر ... بچه ء  خاله ، این جا یکی افتاده ، سبد نان ، نان ها هرطرف افتاده اند . ازکجا فیر می کنند ؟از سر کوه ، حمله شروع شده !  خوب شد که مرا دیدند . شکر الهی شکر ، خیر ببینند . جوان های سره ... بدو که فیر سرماست . مارا نشانه گرفته اند . خودت را به گوشه یی بگیرکه مرمی نخوری ... صبر کن چند تااز این نان هارا بگیرم . این بیچاره همان بنگی بابه ء مسکین است . چره خورده ، زیردیوار شده ... چشم هایش باز ... چه کنیم بچی خاله ؟ حالی نمی شود . می بینی که مرمی باران است چند از نان هارا بگیر و برویم خودرا به پوسته برسانیم . به محمد علی بگوییم که کسی را بیاورد ... بدو ، بدو هله ، بنگی بابه ، ما رفتیم . خدایارت ... اسپ را از میان گودال کشیدند . گریه می کرد . ناگزیر شدند که گپ قصاب را قبول کنند . قصاب گردنش را برید . فواره ء خون از شاهرگ اسپ ... بابه بنگی گریست . هنگام سر بریدن ،اسپ با نگاه های التماس آمیز و چشم ها ی اشک آلود  سوی بنگی بابه می دید .

بنگی بابه ساعت های پیش مرده بود . روی پاهایش دیواری افتاده ، دیوار شیرچایی رنگ . رویش کسی نوشته بود : یادگار پهلوان ، این هم می گذرد ، غمگین مباش . بنگی بابه ساعت ها پیش مرده بود . اما هنوز هم میان ابر ها دو تاچشم می دید . دو تا چشم تر اسپ عزیزرا . اما هنوز هم از میان گرگر صدای تفنگ ها و توپ ها صدای محمد علی را می شنید :

ـ نان های گرم ونرم ، نان های گرم و نرم !

                                                              پایان

                                                                 هالند ، دسامبر 1999میلادی

 

           

 

 

  


بالا
 
بازگشت