داستان کوتاهی از قادرمرادی

عزیزم ، خدا حافظ ...

"... حسن ، حمید ، جمال ...حسن، حمید ، جمال ... بچه های شیرینم ، گریه نکنید . نه ، نه گریه نکنید ، جیغ بزنید تا تا صدای تان را کسی بشنود . خدا مهربان است ؛ خدا رحیم است . حسن ، حمید ،جمال .. گریه نکنید ، فریاد بکشید ... حتمی کسی پیدا خواهد شد که صدای شمارا بشنود .

آه خدای من ، این داکتر و این پرستار چه آدم های احمقی هستند . من ، من من دیگر جور نمی شوم . شما مرا ترک کنید . بروید ، کوشش کنید زنم را از مرگ نجات دهید . بروید به دیگران کمک کنید . داکتر صاحب ، من ، من نمی توانم گپ بزنم . من نمی توانم دست ها و پاهایم را تکان بدهم . من نمی توانم صدایم را بکشم . چگونه شمارا بفهمانم . آه ، پرستار ، این قدر سوزن و سیروم ، این بلایی را که به بینی و دهانم بسته اید ، به چه درد می خورند ؟تکه تکه ، مغزم آسیب دیده. همه جایم فلج ... درست است که تنها قلبم می تپد. این علامت زنده بودن من نیست . بگذارید بمیرم . مرا بیش از این عذاب و شکنجه ندهید ...کوشش نکنید با دوا ها و سوزن ها مرگ من به تعویق بیافتد و بیشتر عذاب بکشم . چگونه شمارا بفهمانم ... شما به نظر خودتان در برابر من یک عمل انسانی و شرافتمندانه راگویا انجام می دهید . درحالی که مراشکنجه می دهید . ظالم ها بروید رهایم کنید که قلبم بیایستد و من از این عذاب دردآور نجات یابم . بروید، فکر می کنم زخمی ها در دهلیزها فریاد می کنند . به آن ها کمک کنید ، شاید زنم بتواند گپ بزند . چیزی در مورد خانه به شما بگوید . چیزی درمورد حسن ، حمید و جمال ... حسن ، حمید ، جمال فریاد بکشید ، تا جان دارید فریاد بزنید . شاید بالاخره کسی پیدا شود که صدای شمارا بشنود .

داکتر ، تمام تلاش هایت بی فایده اند . این قدر معاینه ؛ سیروم و سوزن به چه کار می آید . به خیال خودت کار خوبی را انجام می دهی . در حالی که مرا بیشتر به رنج و عذاب می افگنی . من حس می کنم که قلبم درون سینه ام هنوز می تپد و چشم هایم مانند چشم های یک آدم مرده ، به سقف اتاق خیره مانده اند .می بینند... اگر چه من نمی توانم سرم را بچرخانم ؛ مردمک چشم هایم را هم نمی توانم حرکتی بدهم . گوش هایم صدای شمارا می شنوند . اما شما حق دارید به خاطر من زحمت بکشید . زیرا قلبم می تپد؛ زنده ام . کاش می توانستم دوسه کلمه گپ بزنم ... دوسه کلمه ... بعد بمیرم . داکتر ، چقدر نسخه ها وکاغذ هارا ته وبالا می کنی . این پرستار کاردیگری ندارد . هرچه دواست ، بین سیروم من می ریزد . یک کاری بکنید که بتوانم دوسه کلمه گپ بزنم . درصورتی که چنین کاری ممکن نیست ، پس بگذارید زود قلبم بیایستد . سیروم هارا قطع کنید . داکتر ، تو می دانی که من چه حال دارم . من می خواستم زنم را به زایشگاه ببرم . به سرک عمومی که رسیدیم ، راکتی فرود آمد . شاید هم بم طیاره بود . افتادیم روی زمین ، آغشته درخون . من همان لحظه دیدم که زنم میان خون تکان تکان می خورد . یک موتر تکسی نزدیک ما آتش گرفت . من دیدم که تکسی ران سعی می کرد تا از بین آتش از بین تکسی بیرون شود . ولی نتوانست ، حتمی درهمان جا سوخت و کباب شد . تکسی سوخت ، زنم در بین خون دست و پا می زد . در آسمان بم ها ، راکت ها ، طیاره ها در زمین توپ ها ، تانک ها ، راکت ها ، بم ها قهقهه کنان به حال ما می خندیدند . بعد نمی دانم چه شد ؟ به حال که آمدم ، این جا بودم . داکتر ، چطور شمارابفهمانم ؟ فکر می کنید من زنده خواهم ماند ؟فکر می کنید من زنده خواهم ماند ؟چشم هایم را هم نمی توانم حرکت دهم . حتی نمی توانم اشک بریزم . گریه کنم . خطوط چهره ام را تغییر بدهم تا شما متوجه شوید که من می خواهم موضوع مهمی را به شما بیان نمایم . داکتر ، از برای خدا ، از برای خدا،  کسی را به خانه ء ما بفرستید . آن جا بچه هایم ماندند . خدا کند کسی به کمک شان رسیده باشد . اگر کسی به کمک شان نرسد ، حتمی همان جا می میرند . چقدرتلخ است ، داکتر ، این چه عذاب دردناکی است . حسن چهار ساله ، حمید من سه ساله ، جمالکم دوساله ... چاره نبود ؛ ما آن هارا در خانه گذاشتیم و خودمان حرکت کردیم . جمالکم گریه می کرد . حمید می خواست با ما بیاید ، حسن هم می خواست بیاید . من به آن ها وعده دادم که در برگشت موترک پلاستیکی برای آن ها می برم . مادرشان وعده داد که یک نینی گک بیاورد . حسن به خوشحالی گفت که موهای نینی گک طلایی باشد . در خانه های همسایه ء ما کسی نیست . همه رفته اند . آشیانه ها خالی ، تنها در همسایه گی طرف راست ما یک پیرمرد ... وقتی حر کت می کردیم ، چندین بار دروازه ء حویلی همسایه را تک تک کردیم . کسی جواب نداد . تنها همان پیرمرد مانده بود که او هم ا زهردو گوش کر... وضع زنم خوب نبود . مجبور بودم تا هرچه زودتر اورا به شفاخانه برسانم .من می دانستم که وضع شهر خوب نیست . باران گلوله و راکت ، طیاره ها بم می افگندند ... ما تا سرک عمومی رسیدیم . پرستار ، تو بسیار مهربان هستی . حلقه ء زلفت ، روی پیشانیت مرا به یاد زنم می اندازد . ابروانت هم به او شباهت دارند. یک کاری بکن ، از برای خدا من لحظه یی بعد خواهم مرد ... کسی را به خانه ء ما بفرستید کسی را به خانه ء ما بفرستید ؛ عجله کنید . از بچه هایم خبر بگیرند . هر سه آن ها دریک اتاق قفل هستند . زندانی هستند.قفل کردیم و برآمدیم . نمی دانم از آمدن ما به این جا چند ساعت سپری شده است . وقتی از خانه برون شدیم ، ساعت چهارونیم صبح بود . همان لحظه بود که جنگ شدید آغازشد . به خیالم که حالا ساعت ده صبح است . فکر می کنم جنگ کاهش یافته است . خدایا ، خدایا ... حسن ، حمید ، جمال ... چه حال دارند . بروید ، بروید . آن سه پرنده ء معصوم ،بی پدر و بی مادر را از آن زندان نجات دهید . آن ها گریه کنان همان جا خواهند مرد ... آه ، بچه هایم ، حسن ، حمید ، جمال ... جیغ بزنید ، جیغ بزنید . بنالید ، فریاد بکشید ، ممکن است رهگذرآواره یی صدای شمارا بشنود . خدایا ، به آن پیرمرد کر شنوایی بده تا فریاد کودکانم را بشنود و برود آن هارا از آن حالت دردناک نجات دهد .

چه می شنوم خدایا ؟چرا زنم بمیرد ،چرا چرا چرا ؟صدایت را خفه کن ، پرستار ... او نباید بمیرد . داکتر ، باور نکن. برو اورا یک بار ببین . ممکن است اشتباه کرده باشند . آه ، خدایا، طفلش در شکمش بود . هردو مردند ...

ـ داکتر صاحب ، می خواست چیزی بگوید . نتوانست . جان داد .

ـ حتی یک کلمه ؟

ـ حتی یک کلمه .

آه ، خدای من ، او هم نتوانست حتی یک کلمه گپ بزند .داکتر ، پرستار، بس کنید . دیگر شکنجه و عذابم ندهید . قطع کنید پیپ هارا قطع کنید سیروم هارا قطع کنید . این شی را که در دهان و بینی ام چسپانده اید ، بردارید . بگذارید قلبم بیایستد و بمیرم ... سنگدلان ، ظالم ها ، اگر می دانستید که چقدر من درد می کشم ، بدون شک حاضر می شدید که زود بمیرم .

داکتر ، پرستار ... زبانم ، دست هایم ، پاهایم ، ای اشک ، ای مردمک چشم هایم ، عضلاتم ، یک حرکت ... یک تکان ، یک صدا خدایا، زبانم مرده است . طفلکانم در خان قفل مانده اند. من صدای شان را می شنوم . مادر ، پدر ... بادست های کوچک شان به درو دیوار می کوبند . من می دانم که شما چه حال دارید . چطورکنم ؟از دست من کاری ساخته نیست . داکتر ، پرستار ... اگر می توانستم دست هایم را حرکت بدهم ، گلوی هردوی شمارا چنان می فشردم که چشم های تان از حدقه برون می شدند . بروید ،اعلان بدهید که من مرده ام تا کسانی که مرا می شناسند ، بیایند و به خانه ء ما بروند و کودکانم را نجات دهند . حسن ،حمید ،جمال ... جمال در وسط خانه پهلوی گدیگک مو طلایش، حمید نزدیک در به رو خوابیده و حسن در حالی که دست هایش به سوی کلکین روی دیوار دراز مانده اند ، خواب شان برده ... کرخت شده اند و مرده اند ؟نی ، نی ... خوابیده اند . بروید هرچه زودتراعلان کنید که من و زنم مرده ایم . ا زروی کتابچه ء جیبیم اعلان کنید . یک رفیق صمیمیم در شعبه ء اعلانات فوتی کار می کند . همین که اوخبر شود ، فورا می آید . مارا به خانه می برد و آن گاه بچه هایم نجات می یابند . آه ، آه ... خدایا ، شکر ... صدایش ، صدایش آمد . خودش است عمرش دراز...  ها خودش است ... سلام ، خوش آمدی . به چشم هایم می نگری . دوست عزیز، سلام ، سلام ... خوب شد که آمدی . بچه هایم درخانه مانده اند ... تو چگونه خبر شدی و آمدی ؟خدا خودش مهربان است . ازمن بگذر ، بچه هایم را نجات بده . بدو ، بدو ، بدو .. زنم هم مرده . من هم مرده ام ... عزیزم ، دوست عزیز، داکتر ، پرستار... شما چه می گویید ؟ دوست عزیز،تکرار نکن . گریه ؟ چرا گریه می کنی ؟ چگونه ممکن است بچه هایم مرده باشند ؟خفه شواحمق ، امروز صبح مارا به این شفاخانه آوردند . حالا ساعت ده صبح است و ما ساعت چهارونیم از خانه برون شدیم ، داکتر ، پرستار ، دوست عزیز... گریه می کنید ، برای چه ؟چگونه ممکن است آن ها در این پنج ساعت مرده باشند؟

چی ؟ ده روز ، ده روز ؟یعنی این که ده روز است که من در شفاخانه هستم ؟ده روز؟ از برای خدا ، ده روز، ده روز حسن ، حمید ، جمال ... ده روز... دوست ... عزیزم خدا حافظ ... وارخطا نشوید ... راحت می شوم ... آه خدا

 

 

 

  


بالا
 
بازگشت