قادرمرادی

و هیچ کس نفهمید

 

یک داستان کوتاه

نوشته ء قادرمرادی

سه شنبه ، چهار شنبه ، پنجشنبه ... امروز چند شنبه است ؟به خیالش آمد که امروز مرتکب یک اشتباه بزرگ شده است . با عجله برخاست ، به جنتری که روی دیوار آویزان بود ، نگاه کرد . چشم هایش ضعیف شده بودند . حتی خط ها درشت جنتری را هم نمی توانست بخواند . عینکش را پوشید و به تقویم نگریست . نمی شد . اگر می دانست امروز چند شنبه هست ، آن گه می توانست از روی جنتری بفهمد که امروز چندم ماه است و حساب روز و ماه ا زنزدش گم شده بود . صبح همین که کتاب حاضری را امضا کرد ، خانه های نزدهم و بیستم ماه را امضا کرده بود و بعد خیال کرده بود که بیستم ماه که فردا هست و او یک روز پیش را ، خانه ء حاضری فردا را امضا کرده است . فکر کرد که روز گذشته فراموش کرده بود که حاضریش را امضا کند و حتی مدیر حاضری هم متوجه این گپ نشده و خانه ء حاضری اورا قید نکرده بود . اما باردیگر این خیال به نظرش بیهوده آمد و به این عقیده شد که خانه ء حاضری فردا را امضا کرده است .

سه شنبه ، چهار شنبه ، پنجشنبه ... دیروز سه شنبه بود ، امروز چهار شنبه ... نی ، به خیالم که دیروز چهارشنبه بود و امروز پنجشنبه ...  نمی دانست چه کند ؟ دلش می شد پیش از آن که ریس موسسه اورا به خاطر این اشتباهش احضار کند ، خودش برود و معذرت بخواهد . مدیر حاضری به یادش آمد . اوحتمی این موضوع را به ریس می گوید . اگر نگوید که نمی تواند مدیر باقی بماند . تصمیم گرفت ابتدا نزد مدیر حاضری برود و از او بخواهد که این اشتباه اورا به ریس نگوید . اما بلافاصله از این تصمیمش منصرف شد . مدیر حاضری گپ اورا نمی پذیرفت و این کا ر سبب می شد که مدیر حاضری متوجه اشتباه گردد .

   خواست برود به دفتر حاضری ، نزدیک میز کتاب حاضری بیایستد . ببیند که دیگران کدام خانه ء حاضری را امضا می کنند  . نزدهم و یا بیستم ، از جا بلند شد . در دهلیز مامورین با عجله و وارخطایی رفت و آمد داشتند . از وارخطایی دیگران وارخطا شد . حتمی باز کدام گپ شده که همه وارخطا و مشوش شده اند . شاید راکت می آید ، شاید در سرک جنگ در می گیرد . اما نی ، فکر کرد وارخطایی مامورین حالت عادی آن هاست . آن ها با همدیگر احوالپرسی می کردند :

ـ حوادث ، راکت ها به خیر می گذرد؟

   از شنیدن این جمله ترسید . از مدتی با این طرف می کوشید همچو گپ های تلخ را نشنود . احساس می کرد دیگر تحمل شنیدن گپ های تلخ و وحشتناک را ندارد و نمی تواند صحبت های دیگران را بشنود . از چهره ها و صحبت دیگران می ترسید . از احوالپرسی می ترسید . ا زهمه چیز می ترسید . درکوچه و بازار ، درخانه ، در دفتر به هرسو که نگاه می کرد ، به خیالش می آمد که همه چیز ، سنگ ها ، کو ه ها ، موتر ها  ، سرک ها  ،خانه ها ، درخت ها و دروازه ها منفجر می شوند . احساس می کرد ا زبس گپ های وحشتناک و ناگوار شنیده است ، قلبش مثل کاغذ نازک شده استو هر لحظه احساس می کرد که این کاغذپاره خواهد شد .

  مامورین با عجله از دهلیز می گذشتند . باهم احوالپرسی می کردند . او خودش را به کوچه ء حسن چپ می زد . خودش را به نافهمی می زد . نمی خواست گپ های آن ها به گوش هایش برسند ، اما نمی شد . می خواست کسی را پیدا کند و از او بپرسد که امروز چند شنبه است . به هر کس که نگاه می کرد ، از دیدن چهره و چشم های وحشتزده ء او می ترسید . چهره ها به نظرش آشنا می آمدند . اما نمی توانست به یاد بیاورد که آن هاکی هستند . فکر می کرد آن هارا می شناسد . اما نمی دانست که آن ها کی هستند . نشود که آدم بیگانه یی باشد . برود به مدیر حاضری بگوید . آن  گاه مدیر حاضری به ریس بگوید ، ریس مرا احضار کند . شاید هم ریس مرا از بست منفک سازد . آن وقت چه خاکی برسرم بریزم . بچه هایم چه بخورند . چگونه زنده گی کنم . بهتر بود که می رفت و می دید که سایر مامورین کدام تاریخ را امضا می کنند .نزدهم یا بیستم .

   نا گهان با پیرمردی روبه رو شد . او را شناخت . چهره اش آشنا بود . با او احوالپرسی کرد و درحالی که می لرزید ، پرسید :

ـ بابه ، امروز چند شنبه است ؟

 پیرمرد ابتدا ترسید و با چشم های وحشتزده و با تعجب به او نگاه کرد و گفت :

ـ  چند شنبه ؟

و بعد در حالی که در چشم هایش وحشت و ترس می جوشید ، قهقهه کنان خندید ؛ بلند بلند خندید . دهان بی دندانش معلوم شد . ریش سپید و چرکینش لرزید و گفت :

ـ چند شنبه ؟ هه هه هه ، چند شنبه ؟  هه هه هه !

و همان طور به راه افتاد و رفت . حیران ماند . این دیگر چه رنگ آدمی بود ؟ به خیالم که پارسال در دفتر ما مستخدم بود . اما چرا ترسید و چرا خندید ؟ بیشتر به دلش واهمه راه یافت . به دیگران که می دید ، می ترسید . همه در نظرش مثل پیرمرد غیر عادی می آمدند . به خیالش می آمد که همه مثل پیرمرد دیوانه شده اند . به چهره ء مامورین که می دید ، به نظرش می آمد که آن ها چهل ، پنجاه سال است که نخندیده اند . چهره های شان همین طور بود . به آن ها که نگاه می کرد ، به خیالش می آمد که به آیینه می بیند ، به چهره ء خودش .

     هنوز به دفتر حاضری نرسیده بود که صدای مدیر حاضری در دهلیز پیچید :

ـ ریس صاحب گپ می زنند  ،همه به تالار بروید !

ا زشنیدن این گپ نزدیک بود قلب نازک شده اش بترکد . ایستاد و حیران ماند . به دیگران دید . صدا تکرار شد :

ـ همه گی به تالار ، ریس صاحب عمومی گپ می زنند .

سرش چرخید ؛ چشم هایش تاریک شدند . دوان دوان به شعبه اش آمد . عقب میزش نشست . نفس عمیقی کشید . عرق کرده بود . هش هش کنان نفسک می زد ، می لرزید . سرش می چرخید :

ـ چه گپ باشد خدایا ، چرا ریس بیانیه می دهد ؟

در دلش گفت : رفتی ، غرق شدی . حالا در تالار ترا به همه معرفی می کند و می گوید این است مامورصاحب سابقه داری که ... حیران بود چه کند ؟اگر به تالار نمی رفت ، بد بود . بسیار گپ بد . ریس عمومی اطلاع می دادند که این جناب در سخنرانی شما قصدی شرکت نکرد .آن گاه چه می شد . در به در ، خاک برسر ، معاش قطع، گرسنه گی ،گرسنه گی ... توان کدام کار دیگری را هم ندارم ... با عجله برخاست . در حالی قلبش به شدت می زد ، سوی تالار با سرعت به راه افتاد .

***

همین که در میان مامورین نشست ، از کسی که پهلویش طرف راست نشسته بود ، پرسید :

ـ امروز چند شنبه است ؟

مرد ترسید . چشم هایش را کشیدند . در نگاه هایش وحشتی موج زد و بعد گفت :

ـ به خیالم که یک شنبه ... نی دوشنبه ...

 و بعد رویش را گشتاند و ازکسی که پهلویش بود ، پرسید :

ـ امروزچند شنبه است ؟

او منتظر نماند و با عجله از کسی که طرف چپش نشسته بود ، پرسید :

ـ امروز چند شنبه است ؟

 مرد تکان خورد . چشم هایش را ه کشیدو متردد گفت :

ـ چهار شنبه ، نی ... پنجشنبه ، سه شنبه ، سه شنبه ...

مطمین نبود و او هم از کسی که پهلویش نشسته بود  ،پرسید :

ـ امروز چند شنبه است ؟

حیران شد چه کند ؟کسی نمی فهمید که امروز چند شنبه است . به خیالش می آمد که دیگرخواهد مرد . در تالار همهمه یی پیچیده بود . همه از یک دیگر می پرسیدند : امروز چند شنبه است ؟تالار پراز صدا ی شنبه شنبه شده بود . از هر سو صدای شنبه شنبه به گوش می رسید . طوری معلوم می  شد که مباحثه ء شدیدی بین آدم های تالار در گرفته است . یکی می گفت : سه شنبه . دیگری می گفت چهارشنبه . دیگری صدا می زد : یک شنبه ، دوشنبه ... ناگهان صدای ریس بلند شد . همه آرام شدند . سوی ریس دیدند . او هم با قلب لرزان سوی ریس نگاه می کرد . حالا لحظه یی بعد ریس او را به همه معرفی خواهد کرد . صدای ریس شنیده شد :

ـ برادران ، پیش از این که بر سر اصل مطلب بیایم ، یکی از شما به من بگویید که امروز چند شنبه است ؟

چشم هایش تاریک شدند . به خیالش آمد که از طبقهء یک تعمیر هژده منزله به پایین سقوط کرده است .

کسی که پهلویش نشسته بود ، فریاد زد :

ـ ضعف کرد، ضعف ... !

ضعف نکرده بود ، قلب نازک شده اش ترکیده بود و هیچکس نفهمید که چرا ؟

                                                                                                        پایان*

                                                                                                      1373 ، شمسی . کابل

*گرفته شده از مجموعه ء صدایی از خاکستر .پشاور. 1374 خورشیدی . نشر کتابخانه ء دانش

 

 

  

 

 


بالا
 
بازگشت