قادرمرادی

 

کوچه های زمستان

داستانی از قادرمرادی

گرفته شده از مجموعه ی داستانی دختر شالی های سبز

... نیاز ، هی هی نیاز ، اگر دیو شده بودی ،حالا به هوا می پریدی . همهء ابر های سیاه را ا زآسمان می برداشتی . همه ء برف هارا را به یک پف آب می کردی و آن وقت آفتاب زهر یخبندان و زمستان را از اندام دیوارهای پخسه یی و گنبد های گلی در می آورد . آن وقت می دیدی که از دیوار های پخسه یی و گنبد های نمزده ، هرم سپیدی ، یعنی همان زهر تلخ یخبندان و زهر هوای زمستان ا زاندام های آنان بیرون می شد .به هوا می رفت و ناپدید می گشت .

    هوا سرد و چله ء خرد زمستان بود . هوا سرد سرد ، برف های یخبسته ، گل ولای کوچه ها هم سخت مثل سنگ. آسمان ابر ، ابر هانجن بیدنی ؛ راکد و ایستاده و شمالک سرد دهان و بینی آدم را می کند و می برد . دپ و دوران زمستان است . هرکس یک دوران دارد . در دورانش که نکند ، چه وقت بکند .باشد ، حالا دوران زمستان است . خنک که نکند ، چه کند ؟برف که نبارد ؛ یخبندان که نشود ؛ چه شود ؟شمال یخ، شمال سرد سحرگاه زمستان دهان و بینی نیاز را می کند و می برد . فیش فیش کنان آب بینی بالا می کشید . باد سرد و با زهر سردی آلوده درون بینی اش نفوذ می کرد و آب بینی وچشم هایش یخ می بستند . پلک هایش هم یخ می بستند . خنک ، اشک هایش را جاری ساخته بود . زمستان و باد سردش می خندیدند که توانسته اند نیاز را به گریه بیاورند . اگرچه نیاز گریه نمی کرد و از جان هولی به پیش می تاخت . اما زمستان و باد سرد بی حیایش می دیدند که از چشم های نیاز اشک سر زده است . یعنی دلخوش بودند که گریه و اشک نیاز را  کشیده اند . هوای سرد هرمی را که از دهان نیاز بیرون می شد ، می بلعید و بر خودش می بالیدکه نفس های نیاز را یکی یکی می بلعد .

    هنوز کجاست  خانه ء حاجی تاش بای ؟  تا آن جا هنوز بسیار راه مانده ، نیاز جل کرده بود . دو سطل کهنه را که از پیپ های روغن شاه پسند تیار کرده بودند ، به دست داشت . دست پوش های پشمی در دست ها ، سرو کله اش پیچیده د رگردن پیچ ، بالا پوش کهنه یی به تن که میان آن می شد سه تا نیاز را جای داد . موزه های پینه یی در پاهایش ، اما از هر گوشه و کنار آن خنک دل بی غم می رفت و می آمد . از روزنه های مثل سوراخ سوزن یک اشتر خنک می گذشت و بر جان نیاز می خلید . تیز تیز راه می رفت . انگار نیاز دریافته بود که راه دیگری ندارد . هرچه شود و نشود ، باید برود . انگار نیاز به این زنده گی سلام داده بود و پذیرفته بود که راه دیگری نیست . نمی شد آرام و آهسته راه رفت . سردی هوا خود به خود به او سرعت می داد . اورا می راند ، اورا می دواند . اورا تیله و تمبه می کرد . آدم که بدود ، تیز تیز راه برود ؛ خنک را نمی فهمد . بدو، بدو نیاز، زودتر خودت را برسان و آن گاه در بیخ یک دیوار می شود که خودت را چملک کنی ، مانده گیت را بگیری و گرم شوی . آدم که بدود ، گرم می آید ، گرم . و نیازتقریبا می دوید . اما راه مزاحم بود ، راه هموار نبود . راه رفتن در کوچه زمستان هم کار آسانی نیست . راه رفتن بسیار مشکل و دشوار است . چند بار پای پیچلک خورده بود . تاحال دوسه بار افتاده بود . ترنگ ، ترنگ ... صدای سطل های حلبی و نیاز روی برف ها . سطل ها آن طرف ، این طرف . خوب بود که کسی نبود . خوب است که خلوتی است . اگر کسی می دید به افتادن نیاز چقدر می خندید . بر می خاست ، درد افتادن از یادش رفته بود . درد خنده ء رهگذران در دلش مثل تیغی می خلید . چه کاری می توانست بکند؟ هیچ . جز  این که در دلش بگوید :

ـ خنده کن ، خنده کن . صبر کن که پس بیایم آن وقت می بینی که با تو چه می کنم .

و بعد باز گپ های برادر کلانش آلتی یادش می آمدند . با دل پر عقده مانند برادرش می گفت :

ـ صبر کن صبر ، یک روز دیو می شوم . با زخنده هایت را به چشم هایت نشان می دهم .

راه باریکی که بغل خانه ها و دیوار های کوچه از اثر رفت و آمد مردم ساخته شده بود ، بی برف بود . مثل یک مار سیاه پیچ و تاب داشت و دیگر همه ء کوچن پربرف . راه باریک ، گل و لای کوچه ، تیغ تیغ ، مثل سنگ سخت ، مثل کارد و چاقو ، شاخ شاخ به موزه ها می خلیدند . اگر اندکی مواظب خودش نمی بود ، باز نیاز می افتاد . باز واخطا خودش را تکان داد و درحالی که از شرم به دو طرف کوچه نگاه کرد ، از خلوتی و نبودن کس دلشاد می گشت .

  هوا هنوز چندا ن روشن هم نشده بود . نیمه روشن ، نیمه تاریک . مگر دیگران خبر ندارند که امروز روز دوم عید قربان است ؟روزخانه حاجی تاش بای . برای چه جز او کسی در کوچه ها نیست ؟برتی چه تنها اوست که پتنک زنان و جان کنان می دود . از بهم خوردن موزه ء پلاستیکی و پینه یی قاق و یخبسته اش با گل و لای شاخ شاخ و ککرکی کوچه صدای تکر تکری برمی خاست و صدا که در کوچه های یخزده انعکاس می یافت ، نیاز فکر می کرد که کس دیگری هم هست که به دنبالش می آید . پاهایش می سوختند و کرخت می شدند . بینی و دهان و گونه هایش سوزش می کردند. دلش می شد تا گریه کند . سردی می کشتش . دلش می شد گریه کند و جیغ بزند :

ـ وای مردم ، وای مردم .

اما چه فایده داشت ؟اگر هم کسی می آمد ، شاید به او می خندید . ای کاش خانه ئ حاجی تاش بای پای بکشد و دوان دوان این جا بیاید ، همین جا . اما انگار نیاز می دانست که تقدیرش بر همین رفته است که پیش برود و حتی گریه کردن ، ایستادن و یا به عقب برگشتن برایش بی معنی بودند . گویا می دانست که جز رسیدن به خانهء حاجی تاش بای سرنوشت دیگری ندارد . هنوز خوب بود که مادر هرچه در بقچه داشت ، به نیاز پوشانده بود . در غیر آن حالا افتاده بود و مرده بود . خانه ء حاجی تاشبای چقدر دور شد ؟ ببین ، هنوز صبح نشده . هیچکس ازخواب برنخاسته . در این کله ء سحر، رفتن به خانه ئ حاجی تاشبای شرم دیگر : بدو که پس نمانی و الیسه تمام نشود . ای قدروقت مرگ می خواستی که این جا آمدی ؟لوده . هنوز بسیار وقت مانده است که الیسه پخته شود . هنوز بسیار وقت است تا سر دیگ های الیسه را باز کنند . مادرش گفته بود که وقت رفتن همین وقت است . پیش از این که گل و لای کوچه ها نرم شوند ،بروی بهتر است .راست هم می گفت . میان لجن کوچه که یک بار پایش بند می ماند ، زورش نمی کشید که پایش را بکشد . چندین بار پا ازموزه برآمده بود و موزه هایش میان گل ولای کوچه مانده بودند . خر ها می لغزیدند و پاهای شان می شکستند  . پاهای اشتر ها میان گل ها فرو می رفتند و اشتر ها نمی توانستند پا ا زلجن کوچه بکشند . اسپ ها هم مانند خر ها و اشتر ها می شدند . رفتن که این همه عذاب دارد ، برگشتنش دیگر چه عذاب سختی خواهد بود .

    روز دوم عید قربان بود و دوران ، دوران زمستان . مادر ش گفته بود که اگر برود و الیسه بیاورد ، آن قدر عید خرجی می دهد تا بتواند یک قرقره ء چوبی بخرد . دیروز که رفته بود به بازار عید ، قرقره های رنگین چوبی وصدای قرقر آن ها دل ازدلخانه اش برده بود . قر قرقر ، قرقرقر ، بچه ها آمده بودند که عید کنند . دخترک ها ، بچه گک ها ، با پدرها ؛ بابرادر ها ، با خواهر ها . هرکس برای خودش یک قرقره خریده بود . وقتی می چرخانیش ، یک صدای بلند از آن می براید . قرقرقر ، مثل صدای زاغ های سیاه در غروب های خزان ، یک دفعه قرقره ات را به من بده ، ببینم . خیر است یک دفعه . خورده که نمی شود ... نمی دهم ، نی . برو خودت یک تا بخر و نیاز باردیگر زاری کرده بود :

ـ خیر است ، یک دقه .

و زاریش بی پاسخ مانده بود . پری ، به مادرم بگو ، پول بدهد . یکی برای تو می خرم ، یکی برای خودم . وپری نگفت . شاید پیشانی مادر را آشفته و اخمو دید که عرقریزان بر سر تنور نان می پخت . مادر عصبانی بود که آتش درون تنور نیمه جان و مردنی بود و نان های تنور سرخ و پخته نمی شدند . معلوم نبود که مادر چه کسی را درآن لحظه دشنام می داد :

ـ الهی رنگت از دنیا گم و نیست شود .

و پری به نیاز گفته بود :

ـ مادر قهر است ، مرا می زند .

    قرقره ها با نقش و نگارهای رنگین ؛ بار رنگ های زرد ، قرمزی و کبود دل بچه ها را آب آب می کردند . نیاز و پری ، به هر سو که نگاه می کردند ، قرقره می دیدند و خط های مار پیچی به رنگ های زرد ، قرمز و کبود . پری تاب نیاورد . اصلا نیاز تاب نیاورد و آن قدر به پری زاری و عذر کرد که پری مجبور شد تا برود و به مادر بگوید . به مادر گفت .مادر مثل این که از قبل منتظر همچو گپی باشد ، سخن پری را در دهانش خشکاند . هنوز گپ از دهان پری نپرامده بود که مادر گپ خودش را گفت . دل های کوچک نیاز و پری به زمین خوردند . مادر چقدر سنگدل است . نمی داند که قرقره ها چقدر زیبا و قشنگ هستند . مادر نمی داند که ما قرقره هار چقدر دوست داریم . مادر نمی داند . مادر چرا نمی داند که قرقره ها قشنگ و زیبا هستند . اگر یک بار ببیند و صدایش را بشنود ، باز می داند که ما چرا قرقره هارا دوست داریم . اما مادر ،مثل آن که از قبل پاسخ این خواهش بچه هایش را آماده کرده بود ، همین که نام قرقره از دهان پری برآمد ، مادر با آن لحنی که دیگر نباید نیاز و پری از این گپ ها بزنند ، گفت :

ـ قرقره به چه درد تان می خورد. پول سوزانک است ، پول سوزانک. زود می شکند و خلاص .

    اما مادر امروز صبح گفت که اگر نیاز دنبال الیسه برود ، برایش پول می دهد تا قرقره بخرد . آلتی ، برادرش ازخواب برنخاست . او گپ مادر را قبول نکرد  .آلتی که چهارده ساله یا پانزده ساله بود و شاید قرقره را دوست نداشت . دوبرابر کلانتر از نیاز .مادر اول کوشش کرد تا آلتی را وادار سازد که دنبال الیسه برود . مگر نه با زورو نه به رضا نتوانست آلتی را بفرستد . مادر هر قدر گفت ، داد زد ؛ فایده نکرد و آلتی بالاخره مثل پشک به روی مادر پخ زد :

ـ بکشی هم نمی روم ، من شرم می کنم .

ولحاف را دوباره برسرش کشید ومادر باخشم گفته بود :

ـ تنبل و بیکاره ، من با تو کار دارم . بی غیرت ، خیرات حاجی تاشبای چه شرم دارد که تو می شرمی .

شاید مادر می دانست که آلتی قرقره را هم دوست ندارد و به همین خاطر به او نگفت که برایش پول می دهد تا قرقره بخرد . شاید آلتی حالا چیز های دیگری می خواست  که مادر ازتوان آن ها عاجز بود . تو بسیار بی گفت شده ای ، بی سر شده ای . من از تمام گپ هایت خبر دارم . من می دانم که باتو چه کنم .

و بی بی که درکنج صندلی نشسته بود و تسبیح می گشاند ، به مادر گفت :

ـ نمی رود نرود . تو هم این قدر به جان او نچسپ .

و دراین میان پری صداز د:

ـ من می روم ، الیسه می آورم . معلوم بود که پری هم قرقره می خواست . دلش می خواست که مادر اورا هم بفرستد پشت الیسه و بگوید که پول قرقره را برای تو هم می دهم . مادر که دلش بر سر آلتی پر بود ، کنایه آمیز گفت :

ـ پری با این جانش می رود ، مگر ا زاین غول خیر نیست .

و آلتی که در زیر لحاف خودش را خپ گرفته بود ، ناگهان فریاد کشید :

ـ بچه ها د رمکتب به من طعنه می دهند . نمی روم ، بکشی هم نمی روم .

و مادر از سر آلتی دست بردار نبود :

ـ من می دانم که از مقدم می شرمی . مقدم که خبر شود ، بر سرتو بی غیرت خنده می کند . از ترس خنده ء مقدم نمی روی . دلکت را بر سر این دختر چشم سفید آب مکن که هیچ فایده ندارد . من از چشم هایش اورا می شناسم . چشم نیست ، بلاست ، آفت است . هوشت را بر سرت بگیر . ازاو دختر غر خیر نیست .

وصدایی از زیر لحاف بلند نشد .

***

      خانه ء تاشبای چقدر دور شد ؟ این قدر که دور نبود . هر چه می روم  ،نمی رسم . کاش که خانهء حاجی تاشبای بال می کشید و نزدیکتر می آمد . کاش که نیاز دیو شود و پرواز کند و دریک ثانیه خودش را به خانه ء حاجی تاشبای برساند .

     اگر دیو می شد ، آن وقت پری را هم بر سر شانه هایش می نشاند و می برد آن جا . اگر دیو می شد بسیار کار ها می کرد . از آلتی فقط گپ است . می گوید و می ماند . آدم که تنبل و بیکاره باشد ، دیو نمی شود . آلتی هم دیو نمی شود . مادر می گوید به آلتی که آدم های تنبل مثل او هیچ وقت دیو نمی شوند . دیو شدن هم غیرت و قد قواره می خواهد . آدم که از صبح تاشام بخوابد و بگوید که دیو شود ، نمی شود . من دیو می شوم . از مادر پرسیده بود :

ـ من مثل آلتی نیستم ، من دیو شده می توانم نی ؟

و مادر :

ـ  ها ، تو می توانی . غیرت داری . بچه ء با غیرت من . مگر این آلتی که هر روز می گوید که دیو می شوم ، نمی شود . تو می توانی ، تو می توانی .

اگر دیو می شد ، بسیار کارها می کرد . سطل های کلان کلان الیسه را می آورد . آن وقت مادر از او چقدر خوش می شد . آن وقت تمام قرقره هارا می گرفت و به بچه ها یی می داد که پول نداشتند و در هوش داشتن یک قرقره آب می شدند . اگر دیو می شد ، دنیا دنیا الیسه می پخت و خودش می برد به خانه های مردم تقسیم می کرد . پارسال هم نیاز روز دوم عید قربان دنبال الیسه رفته بود . مگر پارسال آلتی هم با او بود. امسال آلتی نمی رود . می شرمد . مقدم چه کاره است ؟خنده می کند ، بکند . برادر و پدراو هم پشت الیسه می روند . خیرات شرم ندارد . ثواب دارد . خیرات حاجی تاشبای ثواب دارد . خدا ا زآدم خوش می شود خدا که خوش شد ، روز قیامت آدم را به جنت می برد . الیسه بسیار بامزه است . هنوز مزه ء پارسال در دهانش بود . دهانش آب داد و معده اش پیچ و تاب خورد .

     هوای سرد نیاز را می کشت . این چه قیامت است . بر پدر الیسه صد لعنت . نمی خوریم . همان نان و پیابه و همان آش و او ماچ ، همان لیتی و نان جو و پیاز خام هزار مرتبه از این الیسه ئ حاجی تاشبای مزه دارتر هستند . این چه عذاب است . پاهایم ، دست هایم ، همه ء جانم می لرزند . مادر ، ازاین ثواب تیر شو . من هنوز خرد هستم . کلان که شدم ، بعد می توانم دیو شوم . حالا هوا آن قدر خنک است که دیو هم هم طاقت آورده نمی تواند .

     اگر بر می گشت ؛ بد بود . بسیار ضرر می کرد . از قرقره محروم می شد . شاید مادرش لت و کوب هم می کردش . شام چیزی برای خوردن هم نمی داد . گرسنه خوابیدن هم کار آسانی نیست . کلید صندوق نان هم که همیشه روی سینه ئ مادر ، دریک سوزن بند کلان بند است . آلتی هم خوش می شد که نیاز توانسته است برود . آلتی می خندید و نیاز را مسخره می کرد :

ـ دیدی که تو هم نتوانستی ، دیدی که دیو شدن کار آسان نیست .

و می خندید و نیاز از خشم سرخ می شد .

     می دوید . احساس می کرد که اگر خودش را هرچه زودتر به خانه ء حاجی تاشبای نرساند ، میان کوچه یی خواهد افتاد . مقاومتش کم کم پایان می یافت . آلتی راست می گوید . تنها هر سال در عید قربان خوردن گوشت و الیسه چه فایده دارد . دیگر وقت ها که نی گوشت هست و نی الیسه و ماهم که از نخوردن گوشت و الیسه نمرده ایم . به این همه عذابش نمی ارزد . یگان گپ آلتی درست هم است . پارسال که سطل نیاز از الیسه پر نشده بود ، مادر با ناراحتی گفته بود :

ـ خدا بگیرد این چشم گرسنه هارا .

چقدر بامزه بود . پارسال مادر الیسه را یک هفته ، دو هفته نگهداشت و هرروز کمی از آن را گرم می کرد و به بچه هایش می داد . چقدر با مزه بود . دل نیاز تمی شد که همراه الیسه پنج پنجه اش را هم بخورد . پارسال هیچ ا زالیسه سیر نشده بود . مادر به آن ها ار الیسه کم کم می داد . هر قدر عذر و زاری هم می کرد ، مادر زیر بار نمی رفت :

ـ  نی ، بان که صباح و دیگر صباح تان را هم شود .

 و نیاز با التجا:

ـ صبا دیگر صبا نمی خوریم ، حق صبایم را هم حالی بده .

ومادر غضب می شد :

ـ  نی گفتم نی !

و خاموش . نیاز و پری خاموش ، پری هم انگشتانش را می لیسید . یادش آمد پارسال وقتی که الیسه می خوردند ، از مادرپرسیده بود :

ـ چرا حاجی تاشبای خیرات می کند ؟

و مادر :

ـ ثوابش را می گیرد . به حاجی تاشبای ثوابش می رسد ، ثواب اورا در آن دنیا به جنت می برد . دراین دنیا هم همه اورا دوست دارند و مردم به حق او دعا می کنند .

و آلتی قهقهه کنان خندیده بود و گفته بود :

ـ حاجی تاشبای از خیر سر ما غریب ها هم در این دنیا ساعتش تیر است و هم در آن دنیا . اگر ما غریب ها نبودیم ، حاجی تاشبای را در این دنیا کسی نمی شناخت و در آن دنیا هم معلومدار جایش در دوزخ می بود .

و مادر از این گپ های آلتی تکان خورده گفته بود :

ـ بس ، گمشو . کفر نگو . وبال دارد ، گناهکار می شوی .

و آلتی که باز می خندید ، گفت :

ـ چه گناه دارد ؟مفت به ما خیرات نمی دهد . به ما خیرات می دهد و در عوضش دو کمایی می کند ، کمایی این دنیا و کمایی آن دنیا .

و مادر گفته بود که معلم های نو برامد مکتب این گپ های بد را به او یاد داده اند و مادر گفته بود که آلتی ، کلمه ات را بخوان . توبه بکش . این گپ ها خوب نیستند و آلتی خندیده بود ، از جابرخاسته و درحالی که در وسط خانه کته کته راه می رفت؛ و صدایش را غور ساخته بود ، گفته بود :

ـ صبرکنید ، من یک روز دیو می شوم ، دیو ... باز می دانم که چه کنم و چه نکنم .

***

       ای وای ، چقدر آدم ، مورچه ها واری غوچ می زنند . آدم های کلانسال هم امسال با سطل های کلان کلان آمده بودند . همه می لرزیدند چقدر دخترک ها و پسرک ها ، امسال بیشتر از پارسال آمده اند . کاسه ها ، دیگچه ها ، سطل ها  و سطلچه ها به دست می لرزیدند . بیدواری می لرزیدند . دندان های شان به هم می خوردند . صورت ها مثل شلغم ، سرخ و کبود و یخزده ، آب چشم و بینی روی گونه ها منجمد شده ، پوست گونه ها کفیده کفیده ، درز ، درز . کوچه ء کلان پیش روی خانه ء حاجی تاشبای پراز بچه ها . هنوز دروازه ء چوبی بزرگ حاجی تاشبای باز نشده بود و اما بوی خوش الیسه ، جوش خورده ء گندم و گوشت ، روغن و پیاز در فضای کوچه موج می زد . هوا سرد اما به آن اندازه یی که نیاز در کوچه های خالی و خلوت احساس می کرد . حضور آن قدر آدم خردو بزرگ ، پناه دیوار های بلند قلعه ء حاجی تاشبای دربرابر جریان هوای سرد سد شده بودند . برف قسمت هایی از کوچه هم پاک شده بود . اما با آن هم خرد ها بیشتر از دیگران از خنک می لرزیدند . از درد سرما پای بر زمین می کوبیدند . همه منتظر ؛ با بی صبری سوی درب بزرگ چشم دوخته بودند . کاش که دیو می شدم ، دیو می شدم ، می رفتم با زورم این دروازه را می شکستم و ...

و چند قدم آن سو تردرب دیگری هم بود که از آن آدم ها د ررفت و آمد بودند . راه مهمان خانه ء حاجی تاشبای ؛ کلان ها به آن جا می رفتند ، الیسه می خوردند و بر می گشتند . یعنی که آدم های معتبر .

  هر سال در عید قربان همین حال است . خیر ببیند حاجی تاشبای مرد آدم است .

   نیاز هر لحظه به پشت سرش نگاه می کرد .صف پشت سر لحظه به لحظه طویلتر می شد .  شاید امسال حاجی تاشبای به همه ء مردم گفته است که بیایند . شاید امسال همه ء خلایق می آیند . شاید در آن پشت سر ها مادر ، پری و آلتی هم آمده باشند . شاید مقدم ، زینی ، مادر و پدرش هم آمده باشند . این خدا ، این دروازه سبیل مانده چه وقت باز می شود . ؟

غالمغال ، صدای گریه و جیغ و فریاد کودکان ، صدای ترنگ ترونگ ظروف ، صدای دعوا و جنگ بچه ها و دختر ک ها بر سر نوبت و قطار . بر سر جای ... من پیشتر از تو آمدم ، تو پشت سر من آمدی . نوبت مرا ؛ جای مرا گرفتی . جایم همین جا بود . پس شو ، گمشو . مادر گفته بود که ای نیاز ، هوشت باشد که جایت را نوبتت را کس دیگر نگیرد . از دیگران پشت سر نمانی .این نیاز ، آن جا که رسیدی ، خودت را این طور خواب برده و سست نگیر . خودت را پیش پیش کن تا زودتر نوبتت  برسد .

    دررا ه که می آمد ، خیال می کرد که او اولین نفر خواهد بود . اما به آن جا که رسید ، حیران شد . تمام بچه ها و دخترک ها پیشتر از او آمده بودند و آمدن بعداز او هم ادامه داشت . دل ها بیقرار و دل نیاز نسبت به هر کس دیگر بیقرار تر . می خواست زودتر دروازه باز شود . دیگ های بزرگ الیسه نمودار شوند و بعدهر چه زودتر نوبت نیاز برسد و نیاز سطل های پر از الیسه را گرفته سوی خانه بشتابد و زورو غیرتش را به رخ آلتی بکشد و بگوید :

ـ دیدی که دیو واری رفتم و دیو واری آوردم .

و از مادر بپرسد :

ـ حالی من می توانم دیو شوم نی ؟آلتی نمی تواند نی ؟

ومادر با خوشحالی سوی سطل ها می نگرد و می گوید :

ـ آدم تنبل نمی تواند دیو شود ، تو می توانی . تو بچه گک با غیرت .

و پول و عید خرجی و رفتن به عید بازار و خریدن قرقره ، چرخیدن رنگ های زرد ، قرمز و کبود د رهوا و صدای قرقره ، مثل صدای زاغ ها ، مثل صدای ... این دختر کیست که می نالد؟ پری؟  نیاز ، نیاز ، خواهرت ترا می پالد .

پری گریه می کرد .نیاز حیران شد . سوی او دید . به دست پری سطچه یی بود ، از قوطی روغن نباتی سمر قند . تو چرا آمدی پری ؟بیا این جا ، تو ناحق آمدی . به تو چه حاجت بود ؟

آمده بود که مادر برای او هم قرقره بخرد . گریسته بود . ناله وفغان  که می روم ، الیسه می آورم . دو پا دریک موزه . مرغ پری یک لینگ داشت . مادر هرچند گفت که نرو ،  نشد . پول برایش داد که پسان برای خودش قرقره بخرد ، مگر دنبال الیسه نرود که از خنک می میرد . فایده نکرد . مثل این که پری می دانست که مادر فقط فقط به کسی قرقره می خرد که الیسه بیاورد . مادر ناچار شد اورا با پسر همسایه ، همراه زینی برادر همان مقدم بفرستد و آلتی هم که چنین گپی را از خدا می خواست ، پری را تا خانه ء همسایه برد و به رینی تسلیم کرد . معلوم نشد که آلتی توانست خودش را به مقدم نشان بدهد ویا نی . جوانمرگی ، برای به خانه ء همسایه رفتن خو تیار هستی و برای دیگر کارها بیکاره .

حالا بنشین که دروازه باز شود . مادر هم یگان وقت کم عقل می شود . حالا چه کنم ؟ من الیسه بگیرم ، یا پری را نگاه کنم ؟ خبر ندارد که  این جا چه گپ است . کسی در فکر دیگری نیست . آدم زیر پا می شود . پری ، اگر گریه می کنی ، پس به خانه برو ، برو ، برو .

از هیچ کاری بدش نمی آمد ؛ از همین کار بدش می آمد . از الیسه آوردن بدش می آمد . کاش مادر اورا هر روز دنبال آتش به حمام می فرستاد . حمام حاجی تاشبای ، شام های زمستان با آلتی می رفت . وقتی هوا تاریک می  شد ، هردو می رفتند . دو سطل آتش قوغ گولخن حمام می خریدند و برمی گشتند . یگان روز گولخنی حمام از آن ها پول نمی گرفت . مفت و رایگان سطل هارا از آتش و خاکستر پر می کرد و می داد . د رچنین شب ها مادر بسیار خوش می بود . چقدر مزه می کرد زیر صندلی گرم خوابیدن . مادر به این سبب از آتش حمام خوشش می آمد که زود خاموش نمی شد . حتی فردایش هم صندلی گرم و آتش درته خاکستر . آوردنش هم برای نیاز آسان بود . سبک بود . در هرچندقدم می توانستی بیایستی و دست ها ، روی و گوش هایت را که خنک می خوردند ، گرم کنی . از همه کار ها همین کار خوشش می آمد . این کار حتی بهتر از سرگین چیدن درفصل تابستان هم بود هر قدر منتظر می ماندی ، نی گاری ، نی گوساله یی ، نی اشتری و نی اسپی و خری  می گذشت . اگر هم یگان تا می گذشت ، نیاز دنبالش می دوید ، تا کجا ها پشت آن می دوید . چهار پایان هم اگر دل خوشی می داشتند ، چیزی می انداختند . در غیر آن دویدن ها همه بی فایده می شدند . سبد در دست پشت کون اسپ و خر و اشتر بدو ، اگر با کدام چهارپای بدخلق برابر می شدی ، لگدی حواله ات می شد . جا به جا می فرستادت به آن دنیا . تمام کوچه ها و سرک ها را می گشت ، نیم سبد سرگین هم نمی یافت . بچه های سرگین چین هم که کم نیستند ، روز به روز بیشتر می شوند . چهارپایان هم در این سال ها کم خوراک شده اند و یا صاحبان شان فقیر . تابستان ها بر سر این کارها خس وخاشاک چینی ها اضافه می شد . مادر آن هارا یک روز هم نمی ماند که سیر باد بیزک بازی کنند . روی ها ی دوشنبه و پنجشنبه بازار عرقچین ها را به دست های شان می داد که به بازار شهر بروند و بفروشند . پیش هرکس بیایست ، پیش دکانداران ، رهگذران و با ترس ولرز :

ـ ماما ، عرقچین می خری ؟

اگر با کدام دکاندار بد خلق برابر شوی ، کلوشش را بر می دارد و بر دهانت می کوبد :

ـ صد دفعه گفتم که نی ، برو گمشو بی پدر !

همه همین طور می گویند . عجیبت است مادر ، همه ء مردم می دانند که ما پدر نداریم . آن ها از کجا خبر شده اند ؟ اگر نمی توانست بفروشد ، مادر قهر می شد . باید لت می خورد و شب هم گرسنه به خواب می رفت . اگر از این کار ها نبود ، روز های دوشنبه و پنجشنبه بازار ،مادر کوزه های سفالین می خرید و به نیاز و آلتی می داد که آب فروشی کنند . آب یخ فروشی ، کی گفت آب یخ ، آب یخ ! آب یخ ! کی گفت آب یخ ؟بگرد ، بگرد تاکه تشنه یی پیدا شود و یک شانزده پولی بدهد و آخرش هم که عید می آید ، مادر هر گپت را د ردهانت می خشکاند :

ـ قرقره به چه درد می خورد ؟ پول سوزانک است  ،پول سوزانک .

حالا آلتی هم بی سرو پای شده است . گپ مادر را قبول نمی کند . زورمادر هم نمی رسد . بی بی از آلتی پشتیبانی می کند . حالا هر کار مانده و نیاز . آلتی تناه خوش دارد از چاه همسایه آب بیاورد . آب آوردن کار اوست و بش . تابستان یک روز آلتی دنبال آب رفته بود . مقدم اورا مسخره کرده بود :

ـ آلتی الیسه خور  ،آلتی خیرات خور !

و از آن پس آلتی ، آلتی آن روز نبود . مادر که دیوانه گی ها و بی گفتی های آلتی را می دید ، به مقدم ناسزا می گفت وچشم های اورا آفت وبلا می خواند . آلتی که این گپ هارا می شنید ، گوش به کری می زد و کوچه ءحسن چپ در پیش می گرفت و قهقهه کنان می خندید و می گفت :

ـ یک روز من دیو می شوم ،دیو و باز می دانم که چه کنم .

***

                 محشر بود ، درب بزرگ قلعه ء حاجی تاشبای باز شده بود . بوی دل انگیز الیسه بیشتر در فضای کوچه تیت می شد . حالا سر دیگدان های بزرگ الیسه را گشوده بودند  . رفت و آمد مهمانان بیشتر شده بود . آن هایی را که به خاطر بردن الیسه آمده بودند ، چندنفر اجازه می دادند که به داخل رفته و الیسه بگیرند و برگردند .آن هایی که پس از خوردن الیسه بر می گشتند ، خو ش و خندان به نظر می رسیدند . درحالی که دندان های شان را با چوبک های گوگرد پاک می کردند ، خرامان خرامان و قصه کنان می رفتند . شکم سیر شد ، غم های دنیا دور شد .

          هیاهویی د رکوچه و درون قلعه پیچیده بود . دیگر انگار کسی از سردی هوا نمی لرزید . شاید هم سردی هوا ازیاد رفته بود .همه پشت سرهم دیگر فشار می آوردند . تیله و تمبه ، روزمحشر ، کس به فکر کس نیست . هرکس به فکر پیشی جستن از دیگری است . مانند یک مسابقه . صدای ترنگ ترنگ ظرف ها ،جیغ و گریه کودکان ، پس شو پیش شو ، گمشو ، غالمغال نکنید !حمام زنانه جور کرده اید . همه به نوبت ایستاده شوند .چپ ، چپ ! به همه ء تان می رسد وارخطا نشوید . بیروبار نکنید . هرکس بیرو بار انداخت ، به او الیسه داده نمی شود . جنگ نکن او لچ مرغ، برو شما سه نفر، به نوبت . اوبچه ، کل مرغ کجا میری ؟برپدرت لعنت ، پس شو که حالا سلی می خوری . نمی دانم که شما آجوج و ماجوج هارا کی زاییده ؟اولاد آدم خو نیستید . بلاهستید ، آفت . به تو می گویم او بی پدر ، گدای ها سر زمین بنشینند . زود زود حق شان را بخورند ، بروند . به تو می گویم او بی پدر !

نیاز هر بار که این گپ را می شنید ، خیال می کرد اورا صدا می کنند . باز تکان خورد و به سوی صدا دید . همه می دانند که من پدر ندارم .

سرگردان و سراسیمه بود . دو تا سطل ، یک سطلچه ... پری هم گریه می کرد . دست پری را هم گرفته بود که زیرپا نشود . گاهی پری پس می ماند ، گم می شد . نیاز برمی گشت تا اورا پیدا می کرد:

ـ کی گفت که تو بیایی ؟ دیوانه !

گاهی خودش می افتاد . سطل ها هر طرف می افتادند . می دوید سطل ها را می گرفت . پری گریه می کرد ، دست اورا می گرفت . تنها پری گریه نمی کرد ؛ مانند او کودکان دیگری هم بودند که گریه می کردند . تا که نیاز بر می گشت . جایش ، نوبتش را دیگران می گرفتند . اورا به عقب می راندند . او هم مجبور می شد چند قدم عقبتر بیایستد . با هر تیله و تمبه ، افتادن و بر خاستن خودش و پری می دید که یک گروه دیگر به عوض او پیش می رود و او کم کم از قطار عقب می ماند . دلش لبریز از ترسی بود که مبادا نوبتش دیر برسد و الیسه تمام شود .

دیگر صبر نکرد کسی را که از او پیشتر رفته بود ، با مشت زد و به عقب راند :

ـ جای من است !

ناگهان هردو یخن به یخن شدند . سطل های شان ترنگس کنان هر سو افتادند . پری جیغ می زد و گریه می کرد . پس از آن که به همدیگر چند مشت و لگد زدند ، بی آن که کسی آن هارا از هم جدا کند ، از زدو خورد دست کشیده و با عجله سوی سطل های شان دویدند و دوان دوان در قطار ایستادند . فشار از هر طرف بود ، بیشتر از عقب . جیغ می زدند :

ـ تیله نکنید ، مردیم . نفس ما برامد !

یکی از نوکران حاجی تاشبای د رآستانه در خمچه دردست ایستاده بود و سه سه نفر به درون حویلی می فرستاد و فریاد می زد :

ـ هرکس تیله و تمبه کند ، به او الیسه داده نمی شود !

در این میان نیاز زیر فشار دیگران خفه می شد ، پری جیغ می زد :

ـ نیاز ، خفه شدم ، مردم !

و نیاز مجبور می شد تا با مشت و لگد آن هایی را که از عقب فشار می آوردند ، بزند . اما کسی در فکر جنگ نبود . دشنام می دادند و اکتفا می کردند . کسی هم که لت می خورد ، دنبال انتقام نمی گشت . وقت نبود . بدو که از الیسه نمانی . جواب پدر و مادر را باز چه می دهی .

آن سوتر دم دروازه ء مهمان خانه ، حاجی تاشبای ، دستار سپید بر سر و چپن کلان اشتری بر تن ، با مردی ایستاده بود و هردو گرم اختلاط . طوری به نظرمی آمد که آن ها این همه هیاهو وگریه و فغان را نمی شنوند . همان است حاجی تاشبای ؟ کاش که بیاید و از میان همه نیاز و پری را نزدش بخواهد و امر کند که اولتر از همه به این ها الیسه بدهید که بروند. مردم هنگام گذشتن از کنار آن ها دو دست روی سینه می گرفتند و خودرا در حالی که خم می کردند ، تعظیم کنان می گذشتند .

ـ کد امش حاجی تاشبای است ؟

ـ همان که چپن الیچه دارد ؟

ـ نی ، او که چپن اشتری دارد .

باردیگر جنگ در گرفته بود . پری زار زار گریه می کرد . می دید که نیاز با پسربچه یی یخن به یخن شده است . سر برف ها می افتادند و همدیگررا می زدند . دهان و بینی هردو خون آلود شده بود . روی برف ها لکه های خون ، سطل ها ترنگ ترنگ هر سو پرتاب می شدند . با مشت  ،با لگد و با سطل ها همدیگر را می زدند . خواهر و مادر می گفتند و فحش می دادند . از صف بیرون ، آن طرفتر که برف هایش پاک نشده بود ، به جان همدیگر چسپیده بودند :

ـ تو جای مرا گرفتی .

ـ تو اول مرا اول مادرگفته ....

ترنگ و ترونگ ...

***

          پری گریه می کرد . نیاز دستش را گرفته بود و اورا کش می کرد . نیاز درهم وبرهم بود . لبریز از ترس و غصه . بینی و دهانش خون آلود . قهر بود . سطل ها دردست ، هنوز گل های کوچه نرم نشده بودند . تنها نیازو پری نبودند که با سطل های خالی برمی گشتند . تعداد آن هایی که الیسه برای شان نرسیده بود ، زیاد بود . می رفتند با دست های خالی ، با شکم های گرسنه و اندام های یخزده و دل های شان مملو ا زیاس . اگر پری نمی آمد ، این طور نمی شد .مادر ، چرا پری را فرستادی ؟اگر پری نمی آمد ، نوبتم را دیگران نمی گرفتند . من از پری نگاهبانی می کردم یا الیسه می گرفتم ؟اگر پری را رها می کردم ، چه می شد ؟ می گویی که بلا به پس پری . اورا می ماندی و می رفتی ، الیسه می گرفتی . چطور؟اگر پری را رها می کردم ، او زیر پای دیگران می شد ، می مرد . اگر من الیسه می گرفتم ، پری نمی گرفت باز نمی شد . تو به او پول نمی دادی تا قرقره بخرد . تنها ما نبودیم ، به دیگران هم نرسید . گفتند که صبا باز پخته می کنند . صبا می روم ، صبا پری را نمی برم .

پری گریه کنان صدا زد :

ـ کش نکو ، دستم برامد .

و نیاز قهر آلود مانند مادرش مانند آلتی با همان لحنی که آن ها هنگام قهر بودن گپ می زدند ، گفت :

ـ کور شو ، بمیر . از خاطر تو هم از الیسه ماندم و هم از قرقره . به خانه که برویم ، مادر با تو کاری ندارد . جزارا من می بینم .

در حالی که دلش پر غصه بود ، می رفت . رسیدن به خانه برایش تلختر از هرچه بود . کاش یک دیو می بود . یک دیو  ،یک دیو ، یک دیو بد هیبت . آن طوری که بی بی جان در افسانه هایش از آن قصه می کرد . آن وقت دیگ های پر از الیسه را بر می داشت و به خانه می آورد . آن وقت تمام قرقره هارا به کودکان تقسیم می کرد . یک گپ آلتی یادش آمد . آلتی چه خوب گپ زده بود . یگان گپ آلتی درست هم است . گفته بود که اگر او دیو شود ، می رود کله ء حاجی تاشبای را میان دیگ الیسه می جوشاند که دیگر الیسه نپزد و خیرات نکند .

     دست پری را به شدت می کشید . پری همچنان گریه می کرد . صدای زاغ ها ، صدای قرقره هار به یاد نیاز می آورد . به آسمان ابرآلود دید . به نظرش آمد که روی ابرها خط های مارپیچ و رنگین قرقره ها نقش یافته اند و نیاز د ردلش می گفت :

ـ ای خدا ، زودتر مرا دیو بساز ، زودتر .

                                                   پایان

                                                                           جوزای 1378،هالند

 

 

 


بالا
 
بازگشت