قادرمرادی

 

داستانی از قادرمرادی

 

 

دختر شالی های سبز

ـ قربان را بردند .

مادر به خودش می گفت .

از همان روز به بعد همه چیز آغاز شد و همه چیز پایان یافت . ازهمان روز به بعد همه چیز شکست و ریخت و بهم خورد . از همان روز به بعد حافظه و ذهنش هم رو کردند به خرابی . مادر هرروز بر می خاست که برود ، ولی نمی شد . مشکلی در کار می افتاد و بندشی از راه می رسید . می نشست که طوفان بگذرد ؛ باد و باران بماند . بیماریش بگذرد .

   روز های سه شنبه مشکل گشا می کرد . شمعی روشن می نمود و بعد کشمش و نخود و نان را پهلویش می گذاشت و دعا می خواند . بعد برای همسایه ها یک یک پارچه نان و چند دانه کشمش و نخود می داد و می گفت که نذر مشکل گشاست . مگر مشکل ها گشوده نمی شدند . طوفان زود گذشتنی نبود . باران ماندنی نبود و باد آرام شونده به نظر نمی رسید . سرفه ها و بیماریش زیادتر می شدند ، کمتر نی وهر لحظه در پی کندن دل و جگراو بودند و همان بود که به یک پلک زدن سال ها گذشتند و این گپ داغ کم کم در ذهن مادر رنگ باخت و پوسید .

ـ قربان را بردند .

 کی می گوید که قربان را بردند ؟قربان خودش رفت . از دست ما و زنده گی ما  گریخت . از پدر گریخت . ازهمه چیز گریخت . از نامهربانی های ما گریخت . نه ، نمی شود که این گونه هم تصور کرد .قربان بچه یی نبود که از پدر ، مادر و از نامهربانی های آن ها بگذرد . از مادر و ازخانه بگریزد . حتمی فریبش داده اند که بیا برایت بوت نو هم می دهیم .

     سال ها بود که او در آرزوی یک بوت نو می سوخت . اولاد اگر ریش و بروت هم بکشد ، بازهم به نظرمادرهمان کودکی است که بود . من اورا می شناسم . خودش نرفته ، فریبش داده اند . بچه گک ساده دلم را فریب داده اند و برده اند و گفته اند که بیا برایت بوت نو هم می دهیم . نمی شد به این تصورهای نادرست اکتفا کرد . همه چیز مثل آفتاب روشن بود . بچه های مردم گم می شدند . هر روز ، هرشب . می دانست که واقعیت همین است . اما نمی دانست چرا . اگر بگوید که قربان خودش رفته ، بسیار درد نداشت . یعنی که در گم شدن قربان خودش هم مقصر است ؛ پدرش هم مقصر است و با این گونه قضاوت می شد کمی دلش را تسلی بدهد .

   از آن روزها سال ها گذشتند . سه شنبه های بیشماری گذشتند . تا آن که مادر موقعی یافت که بالاخره به راه بیافتد . به خاطر رفتن نزد قربان . شاید بسیار دیر شده بود . شاید آن نشانین هایی که در آن زمان از قربان به دست آورده بود ، حالا کهنه شده بودند . بسیار احتمال داشت آن نشانی ها حالا تغییر کرده باشند و شاید های دیگر که نمی خواست به ذهنش وارد شوند . اما به نظر مادر دیر نشده بود . همین دیروز بود که قربان گم شد . رفته بود با خمره های ماست و خمره های ماست بی قربان برگشته بودند . آن هارا مجید نانبای آورد و گفت :

ـ بدوید که قربان را بردند .

نی دیر نشده است . همین دیروز، پریروز بود که کسی پیدا شد و چیز هایی درمورد قربان می دانست . تمام نشانی هایی را که از او گفت ، درست بودند . حالا هم یک مقدار آن ها را ، چیز هایی را که دربارهء قربان گفته بودند ، می توانست به یاد بیاورد : هی خاله ، در جنگ حلوا بخش نمی شود ، گفته اند . قربان را من می شناسم . نزدیک چشمه ء شیر ، پهلوی شالیزاز ها ، هروقت رفتی ، این نشانی هارا به هرکس بگویی ، اورابرایت پیدا می کند . هی خاله ، در جنگ حلوا بخش نمی شود . من قربان را دیدم ، شناختم . به پاهایش بوت نو پوشیده بود ، برایش بوت نو داده بودند ... دیگر به یاد نمی آورد . همین ها هم کافی بودند تا به سراغ قربان برود و اورا پیداکند .

        پیشین های تابستان ، آن هم که ماه ، ماه سرطان باشد ؛ هوا چقدر گرم می شود . مادر هم درراه . گرمی مغز آدم را به جوی می آورد . در دو طرف راهی که پیرزن می رفت ؛ خانه های ویران شده و باغ های خاکزده و خشکیده بودند و قبرستان هایی که دهان گشوده بودند. پیرزن تیز تیز راه می رفت . سرعت قدم هاییش به مقایسه ء پیری و لاغری اندامش حیرت انگیز بود . این همه قوت از کجا برایش پیدا شده بود ؟احساس می کرد که بردم و تازه دم شده و نیروی ایام جوانی باردیگر به سراغش آمده است .

ا زآن روزگار ، از روزگاری که می خواست نزد قربان برود ، چهار یا پنج سال گذشته بود . درست به خاطر نمی آورد حالا تصمیم گرفته بود که قربان را پیدا کند . به نظر خودش همه چیز درست پیش می رفت . دیروز قربان را بردند و امروز او به راه افتاده است . گپ های همسایه ها را نشنید و به راه افتاد . همسایه ها اصرار کردند که نرود . زمانه خراب است . یک پیرزن تا کجا باید برود ؟ پای پیاده یا سواره ، به هر حالت ، خاله صنوبر ، خیال مکن که هنوز جوان هستی . پیری و ناجوری ، توکل به خدا کن . چیزی که سر عام ، سرمام آمده . تیر شو از این سودای خام و همه چیز را به خدا بسپار . مگر نی ، چطور می توانست این گپ هارا بپذیرد .قربان را که آن ها نمی شناسند . مادر می شناسد . قربان اولاد آن ها نیست . آن ها چه می دانند . همان روز هایی که قربان در کنارش بود ، یک روز نتوانسته بود دل بچه اش را شاد سازد . سال ها زاری کرد که یک بوت نو برایش بگیریم ، ازدست ما برنیامد . اصلا مادر چه مقصر است . پدرش ، پدرش ... اوف اوف ، نگو که دلم از دستش در گرفته بود . مگرنی ، کی دل مادر آرام می گرفت . خودش را هم ملامت می کرد . درآن وقت ها خاطر شویش را می خواست . از شویش می ترسید و گذاشت که قربان در آرزوی یک جوره بوت آب آب شود . دیگر کاری هم در حق او نکرده بودند . ما چه می دانیم که یکی و یک باره زمانه این طور می شود که کس به کس نمی تواند برسد . همه چیز ا زهمان روز به بعد بهم خورد .

ـ قربان را بردند .

الهی مجید نانبای صدایت در گلویت می خشکید و جانت می برامد تا این خبر هولناک را به مادر نمی آوردی . پاهایت د رنیمه راه می شکستند تا به خانه ء ما نمی رسیدی . صدایت در گور ، مجید نانبای !

    هنوز صدای مجید  در گوش هایش گشت و گزار داشت . صدای مجید درون گوش هایش بود و همیشه د رطنین و مادر از این صدا ی تلخ گریز نداشت . بسیار صدا ها از مغز مادر فرار کرده بودند . از یادش رفته بودند. این حالت فراموش کردن زمانی پیدا شد که صدای دلخراش و گوشخراش مجید نانبای در گوش هایش آمدو آن جا مسکن گزین گردید . روزهای قبل از آن را می توانست خوب به خاطر آورد . تمام زنده گی را با جزییاتش به یاد می آورد . ولی از همان روز شروع شد . مثل آن که صدای مجید نانبای مثل یک تبر بر سرش خورد و پس از آن دیگر روی جوری ، آرامی و سلامتی را ندید . بدبختی از اول هم با آن ها یک جا زنده گی می کرد . از آن می خورد ، می پوشید و با آن ها بود . اما پسان چیز هایی شروع شدند که بد بختی ها ی گذشته پیش شان ارزن واری ارزش نداشتند . بدبختی های گذشته شرمنده شدند .

مادر ، حالا چهره ء قربان را هم درست به یاد نمی آورد . قربان و چهره ء اورا حالا دریک فضای مه آلود می دید . حتمی حالا قربان بسیار تغییر کرده است . اگر حالا اورا می دید ، شاید نمی توانست بشناسد .گفتی به پاهایش بوت نو بود ؟ هه؟ من هم هر شب اورا به خواب می بینم که به پاهایش بوت نو و سیاه پوشیده است و به من بوت هایش را نشان می دهد و می پرسد :

ـ آنه ، چطور است بوت هایم ؟

همان وقت هایی هم که خرد بچه بود ، از بوی چرم و از بوی رنگ بوت خوشش می آمد . هر وقت که ازکنار دکان های بوت فروشی می گذشت ، قدم هایش را آهسته تر می کرد . با کنجکاوی و عطش به بوت دوز ها می دید . به بچه های همسن و سالش که در آن دکان ها کار می کردند ، نگاه می کرد . از آن ها خوشش می آمد . به بوت های نو که پشت شیشه ها د رقفسه ها چیده شده بودند ، می دید . چقدر قشنگ و خوشنما بودند. مثل آن که آهن ربا داشته باشند ؛ آدم را از دور به سوی خود کش می کردند . بوی چرم و بوی رنگ بوت به   دلش خو ش خوش می خورد :

ـ کاش که من هم یک روز بوت دوز شوم .

    از دیر زمان هوس داشتن یک بوت نو  ،یک جوره بوت سیاه جلادار قربان را رها نمی کرد. به یادش نمی آمد که گاهی پدرش برای او بوت نو خریده باشد . اما همیشه که بوی رنگ بوت و بوی چرم تازه به دماغش می رسید ، آن هارا با خودش بسیار آشنا می یافت . دلش مثل گل می شگفت . روزهای عید یادش می آمدند . دلش در هوس داشتن بوت نو می سوخت و به خیالش می آمد که زمانی بوت نوی داشته و آن هارا به پا کرده و به بازار های رنگارنگ و پرجوش و خروش عید ها می رفته است . اما چه وقت ؟ به یاد نمی آورد و نمی دانست که همچو سعادتی چه زمانی اتفاق افتاده باشد . اما احساس می کرد که همچو حادثه یی در زنده گی او رخ داده و لذت داشتن بوت نو ، یک بوت سیاه جلادار و لذت به پا کردن و گشتن میان بازار های رنگین عید ها را تجربه کرده است . بازار های گرم و شاد روز های عید همیشه با این خیال و رویای قربان ضمیمه بودند .

        هر سال که عید رمضان و یا عید قربان نزدیک می شد و مردم برای عید تیاری می گرفتند ، دکان های بوت فروشی به یاد قربان می آمدند. بوی چرم و بوی رنگ بوت به دماغش می رسیدند . بازدلش در حسرت داشتن یک بوت نو آب آب می شد . باز سوی مادر می آمد . مادر یگانه پناهگاه و تکیه گاه امید های او بود . دامن مادر می گرفت و زاری کنان می گفت :

ـ آنه ، به آتیم بگو ، امسال یک بوت نو برایم بخرد .

 مادر می دانست که آرزوی قربان به سر نمی رسد . دل مادر هم آب می شد . هر سال چندین بار همین صدای زار و گریه آلود قربان را می شنید . مگر کاری از دستش ساخته نبود . اگر با چهار قرانی که درد کنج چادرش گره کرده و برای روز مبادا نگهداشته بود ، به قربان بوت می خرید ، جواب شوی ظالمش را چه می داد ؟ اگر چنین کاری می شد ، شویش مثل آن که به پترول گوگرد برسد ، الو می گرفت و شعله ور می گشت . بوت نو ر ا از چنگ قربان می قاپید و پس می برد به صاحبش می داد و پول هارا از وی می گرفت . مادر می دانست که کاری از دستش ساخته نیست و پدر هم که حاضر نمی شد برای قربان بوت نو بخرد . آهی از ته دل می کشید و به چرت می رفت .

       قربان اولاد بسیار شیرین شان بود . ساده لوح ، زحمتکش ، خاموش و کم گپ . کدام گپ هم که می زد ، انگار که خودش نبود . گویی پدرش بود . گپ های کلانتر از قد و قامتش می گفت . این عادت او خواهرهایش به خنده وا می داشت . آی شا ه که اورا آشه صدا می کردند و از همه ء خواهر ها خردتر ودختر شو خ طبع بود و همیشه خوشش می آمد که قربان را آزار دهد ؛ د رچنین مواقع به گپ های قربان قهقهه کنان می خندید و می گفت :

ـ قربان جان ، گپی بزن که برابر دهانت باشد . ازدست آته کی روز داریم که حالی تو هم خودت را آته آته می سازی .

یک پسر داشتند و هفت دختر . قربان کینجه بود ، آخر اوغلاغ ؛ پس کرکی . هست  و نیست ، همین قربان است . دختر که مال مردح است . یک روز می آیند و می برند . پسر عصای روز پیری است . قربان بود که بیشتر از هرکس دیگر زجر و زحمت می کشید . تمام کارها های بیرون خانه و کارها ی سنگین بر گردن او بود . پدر که با چپراستی گریش سر گردان بود ، چپراستی که کارش تنها مکتب نیست . نوکر زرخرید سر معلم صاحب ؛ مزدورحلقه به گوش معلم صاحب ها ، سودا ببر بیار خانه های شان ، گل ماله و الای بام های شان ، باغبان باغ های شان ، نازوردار زن ها و بچه های شان . دلش را خوش کرده بد که چپراستی گری می کند . تنها و تنها همان توته های نان که شاگرد ها برایش می دادند ، حلال . دگیر از هیچ چیز خیر نبود . همین که پنجشنبه ها از شاگرد ها یک یک لقمه نان جمع می کرد و می آورد به خان برای همه غنیمت بود . روزهای پنجشنبه ، پیش از شروع درس از شاگرد های صنفی که پاک کاری آن به عهده ء او بود ، نان جمع می کرد . شاگرد ها از نانی که با خود برای خوردن در ساعات تفریح می آوردند ، یک یک توته به دامن چپراستی می انداختند برای بابه چپراستی پنجشنبه ها  بسیار روزهای خوش آیند بودند . پارچه های نان های سپید ، شیردار ، شکردار ، نان های سیاه ،نان های سخت ، نان های نرم  ،نان های روغنی ، پیاز دار ، نان گندم ، نا ن جو ، نان جواری . برای قربان هم پنجشنبه ها زیبا روزهایی بودند. قربان همیشه دلش می  خواست همان پارچه نانی برایش برسد که یگان روز در میان نان پارچه ها می بود و شیر و شکر داست و سیاهدانه .

      مادر می دانست ، پدرهم می دانست . اگر خدا به آن ها قربا ن را نمی داد  ،چه می کردند . درهمان هفت ، هشت ساله گی برای پدر و مادر بازو شده بود . گاو و گوساله به چرا می برد . هر روز دو سه بار با سطل های کلان کلان ا زحوض زیارت بابا ولی آب می آورد . کاش که را ه کوتاهی می بود . یک ساعت نفسک می زد تا سطل های پر آب را به خانه می رساند . نماز دیگر خمره های ماست به بازار می برد و سحرگاه پیاله های قیماق بر دست ، برسر بازارچه می ایستاد . خس و خاشاک از دشت و بیابان می آورد . ا زکوچه ها و بیابان ها سرگین حیوانات می چید . هر کار که می گفتی ، نی نمی گفت . بهانه گیر و بهانه جو نبود . همین برایش همه چیز بود که شام مادر به پدر گزارش می داد که قربان چه کار هایی کرده است . وفت و بی وقت هرچه از مادرش نمی خواست . فقط گاه گاهی ا زمادرش می پرسید :

ـ آنه ، چه وقت عید می آید ؟

    مادرمی دانست که قربان چرا از فرارسیدن عید می پرسد . با انگشتانش ماه های قمری را می شمرد و پاسخش را می داد . اگر جواب چند ماه بود ، قربان چیزی نمی گفت . راهش را می گرفت و روان می شد . اگر چند هفته به عید مانده بود ، باز به مادرش زاری می کرد :

ـ آنه ، خیر است . به آتیم بگو امسال یک بوت نو برایم بگیرد .

      مادر می فهمید که این آرزوی پسرش به سر نمی رسد . دلش از غم ودرد کشنده یی فشرده می شد . نومیدانه می رفت ، به پدر می گفت . اما پدر طوری بر آشفته می گشت که انگار نمی خواست اصلا گپی دراین باره بشنود . یک عصبانیت بی جا و بی مورد از او سر می زد که حیران کننده می بود. همین جواب رد و منفیش را می شد با لحن ملایمی هم بگوید . ضرورت و لزومی برای این همه برآشفته گی احساس نمی شد . موردی برای این قدر بر افروخته شدن وجود نداشت . مگر چه گپ شده بود ؟ آیا زمین به آسمان چسپیده بود ؟کی زورش را داشت که در برابر گپش گپی بزند . مادر که نه ، قربان دیگرچه کاره بود . اگر مقابل پدر می ایستاد و لام تا کام می گفت ، باز پدر در روز روشن ستاره هارا به قربان نشان می داد. آن وقت قربان می دید که از یک نا چند فتیر جور می شود .

    هرو قت که مادر به پدر از بوت نوگپ می زد ، قربان پشت در خودش را آرام می گرفت و گوش تیز می کرد که پدر چه می گوید . اما پدر معلومدار که مثل فنر از جا کنده می شد و داد و وایلا راه می انداخت . صدایش را قصدی بلند و غور می کرد تا دیگران هم بشنوند و بلرزند و می گفت :

ـ از کجا کنم ؟ خودم را بفروشم ؟ نمی بینید  که شکم تان را از نان سیر کرده نمی توانم . بوت نو ، بوت نو از کجا شد ؟

   و مادر می دانست که اصرارش سودی ندارد و این راهم می دانست که قربان پشت در ایستاده است و صدای آن هارا می شنود . می خواست به قربان بفهماند که اضافه از این کاری از او ساخته نیست و می گفت :

ـ پاهایش لچ هستند .

و قربان گوش هایش را تیز تر می کرد . قلبش در تپش ، در تکان . اما پدر داد می زد :

ـ بوتش را ببرد ، پینه کند و بپوشد .

باز مادر دلیل می آورد . لحن مادر نرم و ملایم و آمیخته به تملق می بود :

ـ از بس پینه شده دیگر از پوشیدن نیست .

و پدر بازهم بسیار بی جا و بی مورد اضافه از حد عصبانی می شد و می گفت :

ـ به من چی که از پوشیدن نیست ، به من چی ؟ بپوشد ، چاره چیست ؟

و طوری به نظر می رسید که برای پدر د راین دنیا گپ ناراحت کننده تر ا زاین گپ دیگر وجود نداشت . گویی یادکردن این گپ برای او بی نهایت دردآور بود . به نظر می آمد که خودش هم از این بابت همیشه در یک رنج جانکاه به سر می برد و یاد آوری آن برایش معنای آن را داشت که یک مشت نمک دیگر بر زخمش بپاشی .

              مادر خاموش می شد . قربان آن گاه آهسته از پشت در دور می گشت و تا به طویله می رسید، اشک هایش از چشم هایش ، روی گونه هایش می ریختند . دلش نمی خواست اشک هایش را دیگران ، خواهر هایش و یا مادرش ببیند . می ترسید . اگر آشه می دید ، بسیار بد می شد . دیگر ازدست او خلاصی نداشت . هر روز صد مرتبه به رخش می کشید و مسخره اش می کرد :

ـ بیچاره ا زخاطر بوت گریه کرد، بیچاره .

و قهقهه کنان می خندید :

ـ هر قدر کار کنی هم برایت کسی بوت نمی خرد .

در طویله اشک هایش را پاک می کرد . طویله بهترین جای بود . کسی اشک هایش را نمی دید . طویله فضای روشن نداشت . اگر کسی هم می آمد ، اشک های قربان را نمی دید . به آخور های گاو وگوساله کاه و بیده می ریخت . شاید پدر بیاید ، اورا در این جا ببیند و دلش بسوزد و برایش یک بوت نو بخرد . اشک ها د رچشم ها ، صدای پا که می شد ، قلبش می لرزید . منتظر می ماند . پدر نمی آمد . مادر بود و یا یکی از خواهر ها . آن گاه به پدرش می اندیشید . به خوی وخصلت او بلد بود .به گپ ها و خیال های او پی برده بود . می دانست که حالا پدر چه می کند . دستارش را از سر گرفته و روبه رویش گذاشته است و کلاهش را قاضی ساخته است . نسوار به دهان ، دست ها به پشت کله بسته . تکیه بر دیوار و به سقف خانه می نگرد . عنکبوت های سقف گنبد را می شمارد . درز های گنبد را می شمارد. این درز ها سال به سال بیشتر می شدند . ترس از افتادن بام در فصل باران های بهار سال آینده به دلش راه می یابد . با دهان نسوار پر، مشعل دخترش را صدا می کند :

ـ مشی ، تفدانی را بیار !

و آشه وقت هایی که پد ردرخانه نمی بود ، شو خی کنان این کار پدرش را تقلید می کرد و طوری صدا می زد که درهانش نسوار باشد ، عین مثل پدر:

ـ تفدانی را بیار ، مشی !

لبخند خفیفی از ین شوخی آشه رو ی لبان قربان دیده می شود . اما صدای باوو باوو گاو د رگاو خانه تکانش می دهد . این گاو بیشتر ازهر کس دیگر دراین خانه نازدانه است . قدر و قیمتش هم زیاد است . اگر دوسه بار باوو باوو می کرد و اگر پدر در خانه  می بود و صدای گاو را می شنید ، فریادمی کشید :

ـ حرامی ها کجا هستید ؟ ببینید که حیوان بی زبان چه می خواهد ؟

  قربان می داند که گاو تشنه است . باز به سراغ سطل ها و چنگگ  می رود تا آب بیاورد . سوی گاو نگاه می کند . می خواهد بگوید :

ـ چپ باش نازدانه ، حالامی روم برایت آب می آورم . آسمان !

اگر یک باردیگر باوو باوو کند ، صدای پدر هم بلند می شود . باید رفت و باید آب آورد . از کجا ؟ یک هفته است که حوض زیارت بابا ولی خشک است و آب ندارد . مردم گل و لایش را هم بردند . آب های ته مانده ، گل آلود و گندیده ء حوض را با پیاله ها گرفتند و بردند . بارها زینه های حوض را شمرده بود . یک بار سی وهشت زینه بود و باردیگر چهل و یک تا . هیچ وقت نفهمید که حوض خشتی باباولی چند زینه دارد . دیگران می گفتند که چهل زینه است . هر بار که آب حوض تمام می شد ، می رفت زینه هارا می شمرد . مگر هیچ وقت چهل تا نبود . گاهی یک کم چهل بود و گاهی چهل ویک .

 چاه ها خشکیده اند . یک حاجی مانده و کل خلق عالم . آن هم یک روز درش را باز می گذارد و ده روز بسته . حاکم گفته که هفته ء نو آب می آید . مردم که خوب تشنه و سرگردان نشوند ، کی می گویند که خیر ببیند محمد گل خان حاکم . اول بگذار که از تشنه گی جان بکنند و بعد امر کن که آب بیاید . آب که آمد ، مردم به حق حاکم دعا می کنند :

ـ خیر ببیند محمد گل خان حاکم .

و بعد قدر حاکم را می دانند .

پدر به فردا می اندیشید . به مکتب ، به پاک کاری ، جارو کاری صنف ها . روزیقل سرمعلم مثل این که می خواهد اورا از چپراستی گری دور کند . شریف خان رفته از دست  او به روزیقل خان سرمعلم عرض و داد کرده  . مگر من نوکر زنش هستم که هر کاری بگوید ، خر واری بدوم . اگر اورا از چپراستی گری برطرف  کنند ، بعد چه کند . در این وقت وزمان همین چند پول چپراستی گری هم غنیمت است . مردم از بیکاری به ایران ، عربستان و کویت می روند . ما دیگر با این دم و توبره ء خود کجا رفته می توانیم ؟ یک سر و صد سودا . از گلیم بافی دختر هاهم که چندان چیزی حصول نمی شد . از دیگران مواد و اسباب کار می گرفت و برای آن ها گلیم می بافت . هر کاری برای خودش سرمایه و دست مایه می خواهد . خانه ء گلیدی بای آباد که تا حال غیرت کرده و همین معامله را با او دوام داده است . از او پشم می گرفت . دختر ها تار می ریسیدند و گلیم می بافتند . گیلدی بای گلیم هارا می گرفت . برای او اجوره ء ناچیزی می داد که به یک پلک زدن خرج می شد  ومی رفت . راست گفته اند که پول ، پول را می شناسد و گلیدی بای پولدار تر می شد . او بود که پشم می داد ، رنگ می داد ، قیچی و کارد و کارگاه گلیم بافی داده بود . منت گیلدی بای برسرش هم بار که در این سال و زمانه که کسی به کسی اعتبار نمی کند ، گلیدی بود که این جوانی و جرأت را کرده بود . هر بار دل به دریا می زد و چند سیر پشم و چند قوطی رنگ را گمشده حساب می کرد ، به آب می انداخت . هر چه بادا باد .اگر بخوری از کجایت بگیرم ؟ دل و گرده را ببین ، کاکا چپراستی . جای دارد که به نام گیلدی بای یک منت خانه هم آباد کنی . نشود که گیلدی بای با این به رخ کشیدن های گاه و بیگاهش کدام نیت دیگری هم دردل داشته باشد .از او بعید نیست . یک روز برایش رسانده بود که دختر هایت را به شوی بده . قلین و طویانه ء شان را بگیر و کار و باری برای خودت جور کن . مگر دلش نمی شد . اگر خدا آن طور به من می دهد که از پول دختر صاحب چیزی شوم ، هیچ ندهد ، به جهنم . هر وقت بخت شان باز شد ، می روند . مگر نی ، گیلدی شاید مقصدی دارد که چندین بار دور همین مطلب  گپ می اندازد . سرو کله اش طاس شده و پایش لب گور ، هنوز هم هوس دختر چهارده ساله درسرش هست . آسمان بلندو زمین سخت. سال های قیمتی و قحطی . مردم از گرسنه گی اولاد شان را می فروشند . مگر چه فکر کرده ای ، زن . آیا من آرزو و هوس ندارم که برای پسر یک دانه و دردانه ام که همه ء کار وزحمت خانه برسر اوست ، بوت نو بخرم ؟ من دراین رنج می سوزم و تو ، زن ؛ آمده ای به من عقل می شوی و می زنی کله ء مارا خراب می کنی . هرچه می گویی بگو . از بوت نو و موت نو نگو که دیگر قریب است دیوانه شوم . اگر هر قدر هم سختی کنم ، صد دل را یک دل هم بسازم و به قربان بوت نوبخرم ، سال دیگر این بوت نو بیکاره می شود .سال دیگر به پاهایش نمی آید . بچه در حال رشد نموست . نمی بینی ؟ راست می گویند که به گپ زن کردی ، دربه در شدی . پول می سوزد زن ، سال دیگر پاهایش کلان می شوند و باز بوت نو را به سر خودبزنیم ؟ اولاد دیگر نداریم که بپوشد . من هم می دانم که قربان بازوی ما و عصای روز پیری ماست . دختر مال مردم است . پسر اگر عصای روز پیری هم می شود ، هزار جنجال دارد . به یک پلک زدن جوان می شود ، عسکری دارد . زن می گیرد . صاحب کار وبارمی شود . خانه کار دارد ، زنده گی کار دارد . تاکه سر پای خودش بیایستد ؛ جگر مارا آب آب می کند . . این چپراستی گری کی اعتباردارد . همین امروز روزیقل خان سرمعلم خودش را سرخ وسبزساخت ، پنداند و گفت که اگر نمی توانی ، هزار تای دیگر پیدا می شود . راست می گوید . بیکارها و دربه در ها که دنیا را گرفته اند . من چه می دانم که چرا ؟ به خیالم شریف خان رفته و از دست من صد شکوه و شکایت کرده . زنش به من گفت که بروم برای مادرش از بازار تنباکوی چلم ببرم . خودشان کم بودند که حالا مادر و خاله و عمه ء شان هم بر سرمن بار می شوند . من گفتم که مزدورتان نیستم ، بس همین . به گمانم دلش هست که کدام نفر از قوم و خویش خودش را به جای من مقرر کند. باز کجا بروم ؟ مزدوری سرمه ء چشم شده ، روزیقل خان را تو نمی شناسی . یک و یک باره خودش را زده مگس دوغ و دسترخوان حاکم صاحب ساخته . چندروز پیش به حاکم ضیافت و مهمانی داده و محمد گل خان حاکم هم از همان زهر خور های کابل است که تا صد چند پول سر قفلی و رشوت هایی را که به خاطر حاکم شدن بر سرما داده ، پیدا نکند ، ماندن والانیست . مفت مقرر نمی شوند . یک بوجی سر قفلی و رشوت می دهند و می آیند سرما حاکم می شوند . به خاطر پیدا گری می آیند و باز صد بوجی را از جان ما پر می کنند و می روند . مردم هم که می دانی گاو شیری این کاردار های ظالم و بی انصاف هستند . چه کرده می توانی ؟اگر خواست در یک روز گم و نیستت می کند . باز من کجا بروم ؟ نمی دانی که یک سیر آرد به آسمان هفتم رسیده . آب نیست ، نان نیست . زورش را هم نداریم که یک دسترخوانی  ،یک طبق آشک و منتو به خانه ء روزیقل خان سر معلم روان کنیم .من این عرق خور های بیدین را خوب می شناسم . کارشان زنکه بازی وبچه بازی و عرق خوریست . باز که دهان باز می کنند و گپ می زنند ، از آسمان هفتم ، از کجا کجا ها گز می کنند . حیال می کنی که هست ، نیست همین ها فرشته ها ی آسمان هستند ؟ خودرا دانسته و فیلسوف ، دلسوز غریب ها ، بیچاره ها و مظلوم ها نشان می دهند . چهار روز تابستان است . بی بوت هم مثل هر تابستان دیگر می گذرد . خار که به پایش بخلد ، بخلد . تاهنوز خار کسی را نکشته است . یک تا سوزن برایش بده که درکلاهش بماند و هروقت که خاری به پایش خلید  ،با سوزن بکشد . اگر از زیر زیر سایه ء دیوارها برود ، پایش نمی سوزد . این قدر هم بچه را نازدانه کلان مکن . در زمستان ، همان موزه های درازش کار می دهند . از روزی بترس ک نان گدای نشویم . بی آب و بی نان نشویم ...

و صدای پدر :

ـ معظم ، هله آفتابه را بیار که نماز دیگرقضا می شود !

گاو در گاو خانه باو و باوو کنان امر می کند که برایش آب و نان بدهند . قربان باز سوی گاو می نگرد : صبرکن چرا غالمغال می کنی ؟ آسمان ، می فهمی ک پدر درخانه است و ... حالا می روم آب می آورم . پدر گاهی به گاو و گوساله اش آن قدر با محبت نگاه می کرد که حسادت قربان را بر می انگیخت . تنها این نگاه کردن با محبت نبود ، پدر دلسوزیش را با این گونه جمله ها بیان می کرد :

ـ حیوانک لاغر شد ه نی ؟

 مادر هم مثل این که از این محبت و دلسوزی او نسبت به گاو خوشش نمی آمد و با آن که می دانست گاو لاغر شده ، ولی می گفت :

ـ کجایش لاغر شده ، خوردنش را ببین که هیچ روی سیری ندارد .

و قربان وقتی که می دید ، پدر گردن گاو را نوازش می کند ،تاب نمی آورد . رویش را می گشتاند و به آسمان ها می دید :

ـ کفتر ها به هوا می پرند ، گدی پران بچه ء همسایه دمبک می زند . من گدی پران بازی نمی کنم . بچه های شوخ و بی سر گدی بازی می کنند.

معظم می شتابد سوی آفتابه ، هراسان و وارخطا . مادر از سرگین های گاو تپی می سازد و به دیوار می چسپاند . عاقله برای گاو وگوساله تریت تیار می کند . آشه هر چند تازه پا به چهارده ساله گی نهاده است ، چست و چالاکتر از دیگران است و بر سر تنورنان می پزد .در حین حال هر لحظه سوی قربان می نگرد و چهره اش را سوی او مسخره می کند . در پی آزار قربان افتاده است و می خواهد که قربان باز عصبانی شود . شاید می خواهد به او بگوید که : دیوانه  ،خنده کن . خودت را نخور . هیچ فایده ندارد . مانند من باش، مانند من .

قربان صدا می زند :

ـ آنه ، آشه را ببین که چه می کند !

وبعد سو ی آشه می نگرد . با عصبانیت جیغ می زند :

ـ غر ...!

 مادر می داند که چه گپ است . همان شوخی های همیشه گی و می گوید :

ـ آشه ، تو به او چه کار داری ؟ بان که برود آب بیاورد . شام می شود .

و پدر از درون بدرفت فریاد بر می آورد :

ـ آشه آمدم چشم هایت را می کشم ، دختر بی شرم ، بی حیا !

سکوت ... هیچ کس چیزی نمی گوید و طوری به نظر می رسد که این گپ پدر بسیار جدی نیست . معلوم است که این شوخی های آشه به دل پدر هم خوش می خورد . اما نمی خواهد آن را ظاهر سازد و آشه هم شاید این موضوع را می داند که از این قهر شدن های پدر آزرده نمی شود . آشه زیر لب پخ می خندد و باز سوی قربان چهره اش مسخره می سازد .

ملیحه می رود تا سرگین های خشک شده را ازبام بیاورد . دیگران صدا تق و توق شانه های گلیم بافی را بلند تر می کنند . آن قدر بلند که پدرهر جا که باشد ، بشنود و دلش خوش شود . قربان بر می خیزد ، با سطل ها . باز صدای آشه طوری بلند است که گویا می خواهد پدرش هم صدای اورا بشنود :

ـ  آتیم را که دیدند چطورهمه ء شان به کار می چسپند !

و مادر باز سوی آشه می بیند . خشمناک سوی او چشم هایش ر ا می کشد . یعنی که خاموش شو . و می گوید:

ـ آشه .

یعنی که بس است ، دست از آزار دیگران ، دست ازشوخی بردار. مگر این عادت به مرگ آشه است . دست بردارنیست . درحالی که نان های داغ را از تنور می کشد و میان سبد می اندازد ، گپ هایی را که می خواهد بگوید ، می گوید :

ـ راست می گویم ، آتیم که نباشد ، همه ء شان بیکار بیکار قصه می کنند . آتیم را که دیدند همه ء شان می دوند طرف کار .

دیگر کسی چیزی نمی گوید . خواهر ها با آن که ا زاین گپ آشه آزرده می شوند ، اما با آن هم لبخند می زنند . مادر هم از این صراحت کلام و شوخی آشه زیرلب یک خنده ءضعیف دارد  . پدر می داند که آشه شوخی می کنئ . قربان با  سطل هاو چنگک به کوچه می براید . بوی رنگ بوت و بوی چرم فضای کوچه را انباشته است . یادش می آید که عید نزدیک شده است .

***

     شام ها چرا غم انگیزند ؟

    شام ها همیشه در دل آدم یک نوع غم گنگ گفته ناشدنی را زنده می سازند . شام تاریک می رسد . از قربان خبری نیست .رفته پشت آب . خودش لادرک شده ، آب شده . شام غریبان است . شام تاریک که شمعی هم برای روشن کردن نداشته باشی و اگر داشته باشی ، دل و جرأتش را نداشته  باشی که روشنش کنی . در روشنی ستاره ها دسترخوان هموار کنی و در تاریکی نانت را بخوری و فقط پخر و پخور دهان هم دیگر را بشنوی . پسانتر مهتاب می براید . چراغ خدا  ،کی می تواند هریکین وچراغ و شمع روشن کند . تیل کجاست ؟ پول کجاست ؟

سکوت ، آرامش ، نماز و بازهم همه چیز غم آلوده . روز دیگری گذشته است هیچی نشد . یک گپ خوش نبود که بشنوی . یک روی خوش نبود که ببینی . یک چهره ء خندان ندیدی . یک جرع آب آرام از گلویت پایین نرفت . همه اش رنج بود ، همه اش درد . یک روزدیگر از رنج  درد گذشته بود . همه اش ریخته بود درکاسه ء شام . همه اش در رگ رگ و خون شام دویده بود . شام ، شده بود غم . از فضای شام درد و رنج می ریخت . خفتن غمناکتر از شام هم می رسید . مادر پیاز در روغن می افگند . گوشه ء حویلی ، آتش در ته ء دیگدان گاهی زبانه می کشد و گاهی خفیف می شود . بوی خوش پیاز و روغن ، با بوی نان گرم و بوی تیز سرگین و پخال و بته ای هیزم در فضای حویلی دویده است . بوی پیاز داغ و بوی روغن زغر و بوی نان گرم معده های گرسنه را می آزارند . باز صدای آشه . پدر که درخان بود ، صدایی از دیگر دختر ها بر نمی آمد . آن ها تاکه مجبور نشوند ، خودرا به پدر نمی نمایاندند . از پدر می گریختند . از شرم و شاید هم از ترس . تنها دروقت نان همه دور یک دسترخوان خاموش وبی صدا با عجله می خوردند و بر می خاستند . در آن لحظه ها هم همین آشه بودکه یگان کتره و کنایه ء خودرا سوی قربان و یاخواهرهایش می لولاند . اگر خنده آور هم بود ، پدر نمی خندید . دیگران هم حق خنده را نداشتند . آشه پروای آن هارا چندان نداشت . دختر ها به مادر می گفتند که آته ، آشه را دوست دارد . از این سبب به او چیزی نمی گوید . دختر ایرکه و نازدانه ء شان است . اگر به جای او هر کس دیگری بود ، برسرش چه قیامت هایی که نمی آوردند .

باز صدای آشه درتاریکی صحن حویلی می پیچد :

ـ آنه ، چه می پزی ؟

ـ پیابه ، پیابه ء تخم دار.

و بی آن ک کسی چیزی گفته باشد و بی آن که لازم باشد ، زبان به شکوه و شکایت می گشاید که مرغ ها چطور و چکار شده اند :

ـ مرغ ها هم دراین روزها کم تخم شده اند . یک روز درمیان تخم می دهند . دانه نیست که بخورند .

 کسی از مادر نپرسیده بود . معلو م نبود که چرا مادر از کم تخم شدن مرغ ها شکایت کرد . آشه می دانست که چرا . شاید مادر می خواست با این گپ ها ازیک خطر احتمالی از یک فریاد دیگر شویش جلو گیری کند . اگر چنین سخنش را درازنمی کرد ، پدر هر جا که می بود ، غالمغال می کرد که : چرا پیابه ء تخم ، هر شب تخم ، هر روز تخم ، تخم . نمی گذارید که چند تا جمع شود ، بفروشیم ، چند قران به دست بیاید .

شاید این هوشیاری او به جا خورد که صدایی از شویش برنیامد .

صدای ترنگاس افگندن سطل های خالی ، سکوت خفتن دلگیر را می شکند . مادر وارخطا :

ـ چه بود ؟

آشه باز با همان لحن استهزا آمیزش می گوید :

ـ آمد ، قربان دیوانه  آمد .

    قربان دیوانه ، زن دیوانه یی بود که فرنجی بر سر ، کوچه به کوچه می گشت . برای دیگرا ن دایر ه می زد و آوازمی خواند و گاهی هم فال می دید . وقتی آشه قربان را قربان دیوانه می گفت ، دیگ غضب قربان بی حد به جوش می آمد و جیغ می زد :

ـ خودت قربان دیوانه ، غر !

      مادر با تمام توان فریاد می کشید تا مشاجره ء آن هارا قطع کند . می خواست با این کارش ا زمداخله ء شویش هم جلو گیری کند و بگوید که :

ـ من هستم ، تا حال به توضرورت نیست . چون که می دانست  درصورت مداخله ء او کار به لت و کوب می رسد و درآن حال هم کسی که لت و کوب می شد ، قربان بود . مادر می دانست که پدر بی هر گپی عصبانی است و این هم برسرش علاوه که سطل ها خالی آمده بودند . قلب مادرنگران یک جگر خونی دیگر است و آشه معلوم نبود که چرا همیشه خوش داشت همین گونه جنجال ها رخ بدهند و قربان لت و کوب شود ودیگران هم دشنام و ناسزا بشنوندو ساعت ها بنشینند و پنهان از دیگران گریه کنند و آشه به آن ها بخندد . در چنین حالات اگر چند فحش و ناسزا سوی او هم حواله می شد ، رای نمی زد و در آن حالت هم می خندید .

مادر می پرسد :

ـ  چرا سطل هارا خالی آوردی ؟

ـ یک ساعت تق تق کردم ، کسی دروازه را باز نکرد ، من هم پس آمدم .

و پدرسرصفه ، ازروی جانمازمثل ببرمی پرد. اگر قربان نزدیکش می بود ، حالا سرش کفیده بود . فریاد پدر همه را می لرزاند :

ـ صد دفعه گفتم که وقتتر برو، حاجی نوکر بابیت خو نیست که در این نصف شبی دروازه اش را برای تو باز کند ، حرامی !

    سکوت ، آب در میان دیگ می جوشد . صدای خفیف دیگ، شعله های نیمه جان آتش زیر دیگ درگوشه ء حویلی جان می کنند . قوغ های آتش چشمک می زنند و مثل آشه شوخی و بازیگوشی می کنند . در تاریکی صحن حویلی ، اشباحی خپ خپ مثل جن ها این سو و آن سو در رفت و آمد هستند . کیست ؟ مادر است ، عاقی است ، ملیح است . قربان آشه را آهسته صدا می کند . به هر حال بازهم آشه را دوست دارد . یک دقیقه جنگ ، یک دقیقه بعد آشتی :

ـ آشه ، آشه بیا این جا .

این صدای خفه ء قربان است .آشه می گوید :

ـ امشب هم به جای نان یک لت جانانه در قسمتت است .

وقربان می گوید :

ـ آشه ، عزی را دیدم ، ازبازار می آمد . آته اش برایش یک بوت نو سیاه خریده است . یک بوت سیاه ، برای عید ...

آشه باز می گوید :

ـ حالا می آید بوت را به چشم هایت نشان می دهد .

اما قربان به بوت های عزی می اندیشید : بیاید ، بیاید . او هرروز همین طور است . بیاید ، دلش را خالی کند . همان ساعت و همان مصلحت . خودش می داند که حاجی دوروز است که به دروازه اش قفل انداخته و یک قطره آب به کسی نمی دهد .

***

سرتپه ء بلند ، آن جا که نقطه ء خوبی برای ترصد بود ، ایستاده است . به روستا ها و شالیزار ها و باغ های ی که تا آن دورها  ،تا دامنه ء کوه های دوردامن گسترده بودند، نگاه می کرد . دورنمای سرسبزی بود . خاموش و آرام . کششی داشت که هر لحظه قربان را وسواس می کرد . به خیالش می آمد که آن جا ها ، میان درخت ها وخانه ها ، میان کشتزار های سبز خانه اش هست ، مادرش هست ، خواهر هایش ، پدرش ، گاو و گوساله ء شان ، مرغانچه ء شان هستند . از همه بیشتر دلش به خاطر آشه تنگ شده بود . با آن که آشه دایم در پی آزار او بود ، ولی حالا او بیشتر از دیگران یادش می آمد . بازدرچشم هایش اشک آمد. دورنمای سبز دهکده ها وشالیزار ها اورا سوی خودش می کشاند . باید کارش را یک طرفه می کرد . شش ماه در این وسواس  ،شش ما ه در این فکر ؛ دیگر نمی شد ادامه داد . کاسه ء صبرش لبریز شده بود . هنوز نوه کی بود و هنوز برایش تفنگ نداده بودند. سوی پاهایش نگریست . سوی بوت های نو ؛ بوت های ساه نو جلادار، خوشبو ، بوی چرم و عطر رنگ بوت و جلایش چرم دلش زا شاد می ساخت . همه می گریزند . نه ، همه می روند قربان ، کار مشکلی نیست . ازهمین سرک قیر آن طر ف که گذشتی و پایت به آن روستا ها و شالیزار ها که رسید ، کارت جوراست . می آیند و ترا به آغوش می گیرند و به ولایت و شهر خودت ، به روستای خودت می رسانند .

    باردیگر به بوت ها نگریست . شش ماه می گذشت که این بوت تازه را پوشیده بود . به آن آرزوی دیرینه اش رسیده بود . روز اول که این بوت ها را برایش دادند ،چقدر خوش شد . اما پسان ها ، آن خوشی و شادی دقایق اول باقی نماندند .زود دریافت که این بوت ، آن بوت هایی نیستند که او همیشه آرزویش را در دل می پروراند . هرچند نو و جدید بود ، کاغذ پیچ و خارجه یی هم بود ، برابر پاهایش . اما احساس می کرد که کم کم از این بوت بدش می آید . آن چه که آرزویش را داشت ، این نبود . دلش می خواست زار زار گریه کند . مادر ش را صدا بزند و بگوید :

ـ آنه ، این بوت نیستند ، من این بوت هارا نمی خواستم .

     هرچند به شانزده ساله گی پا گذاشته بود و تازه پشت لب سیاه می کرد  ،مگر مثل یک طفل خردسال دلش نمی شد که از مادر جدا باشد . مادر همیشه برای او یک پناهگاه بود ؛ دربرابر پدر ، دربرابر خواهر ها ، درمقابل شوخی های آشه که هیچ از آزار و اذیت او سیر نمی شد . در برابر بچه های کوچه ، دربرابر همه  مادر بود که می ایستاد و از قربان پشتی می کرد . حالا چه شد مادر ؟ آن ها کجا ماندند و تو کجا قربان ؟چرا زنده گی ناگهان این طور شد ؟ به یاد گپ های آشه می افتاد . شایداو دختر بسیار فهمیده بود . او می دانست که خودخوری و پشت هر گپ گشتن و دل بستن و غصه خوردن بیهوده هستند . او می دانست که دل بستن به بوت نو و غم خوردن ا زبابت آن یک کار بیهوده است . ا زکجا دریافته بود که زنده گی ناگهان این طور می شود ؟ آشه همیشه با دیدن قربان افسرده و غمگین می گفت :

ـ خنده کن ، خودت را نخور . هیچ فایده ندارد. مانند من باش ، مانند من .

  

 

ماندن در این جا برایش بی فایده بود . صدای آشه د رگوش هایش آمد :

ـ درس ، تعلیم و چند روز بعد به جبهه می فرستند . کشته می شوی . این بوت های نو را به تو مفت نداده اند . به تو جنگ کردن و تفنگ زدن را یاد می دهند . ازتو آدمکش جور می کنند . تو که زیرپایت مورچه آزار ندیده ، از کشتن مرغ می گریختی و نمی توانستی ببینی ، چطور می توانی آدمکش شوی . بیا ، از روزی که تو رفته ای  ، من هم تنها شده ام . نمی دانم به کی کتره و کنایه بگویم . نمی دانم چه کسی را آزار بدهم . قربان ، گریه مکن ، قربان گریانوک ، خنده کن . خودت را نخور . هیچ فایده ندارد . مانند من باش ، مانند من . از تپه پایین شو، بیا . آشه منتطرت است . باور کن که دیگر سرت خنده نمی کنم و آزارت نمی دهم . این را هم نمی گویم که از عسکری گریخته ای ؛ عسکر گریز، قربان عسکر گریز . نی قربان عسکر گریز...

   چه چیزی دراین جا وجود داشت که به آن دل می بست ؟ درس هارا نمی توانست یاد بگیرد . دیلگی مشر که قواره اش به آدم نمی ماند ، چیچکی و یک چشمش هم قیچ بود ؛ قربان را ساعت ها روی پا می ایستاند . فردا بازهم در میدان تعلیم اورا سر تپه ها مرش می داد و می دواند . دنبال نان و قروانه می فرستاد. آن قدر نان را به این تپه ء بلند بالا آوردن هم نفس آدم را می کشید . از همان روز اول معلوم بود که این عسکر کهنه گی و بوتپاک صاحبمنصبان  سوی او نظر خوب ندارد . درس ، چه گپ هایی به آدم یاد می دهند . شک چنگ ، سینه برامده ، قدراست ... نمی دانست . دیگرانش یادش نمی آمدند . همین قدر می دانست که باید در اخیر باصدای بلند بگوید :

ـ صاب ، تعریف کردم .

و بعد دیلگی مشر با صدای دلخراش و پتکه می گوید :

ـ بنشین !

قربان مثل دیگر عسکر ها باید جیغ بزند و بگوید :

ـ صاب می شینم !

ودیلگی مش با قهر :

ـ نی نشد . عسکر باید فنرواری باشد .

و فریاد می زد :

ـ بیخیز !

و قربان داد می زد :

ـ  صاب می خیزم !

دیلگی مشر این تمرین را بر سر قربان تا حدی تکرار می کرد که قربان از نفس می افتاد و آخر کارم دیلگی مشر مسخره اش می کرد :

ـ چه ؟ دختر های چهارده ساله واری ناز کرده صدایت را می کشی ، باید صدایت را غور بسازی و بگویی  صاب می خیزم !

 بوت نو سر این دیلگی مش ر ا بخورد .  می آیم ، آشه ، مادر... پدرم به کدام کار برسد ؟ کی آب بیاورد ، کی هیزم بیاورد ؟ می روم ، مگر این بوت هارا هم می برم . آدمکش که شوم ، جواب روز قیامت را چه بدهم ؟ مادر که در روزقیامت نمی تواند از من پشتی کند .

   آرام آرام ازتپه فرود آمد . ظهر بود و دورادور قطعه ء عسکری خلوت و خاموش بود . به جز چند پهره دارنوه کی و نوکریوالان همه رفته بودند به جبهه ء جنگ . بی آن که عجله کند و یا بدود ؛ از سرک قیر به آن سو گذشت . می ترسید . از ترس یک بارهم نتوانست به عقب نگاه کند . هرچه بادا باد . اگر دیدند و دنبالم آمدند ، می گویم که به خاطر غسل کردن در جوی پایین آمده ام . از یک پل چوبی که بالای نهری ساخته شده بود ، عبور کرد . زیر سایه ء درخت ها رسید . قلبش می زد ، نفسی راحت کشید . با عجله لباس های عسکری را ازتنش درآورد ، درته همان پیراهن و تنبانی را داشت که اورا با آن ها به عسکری آورده بودند .لیاس های عسکری را کلوله کرد و درته علف ها  افگند . تنها بوت های عسکری در پاهایش بودند . دلش نشد که آن هارا دور بیاندازد . دلش از بوت کنده نمی شد . به راه افتاد . چشم هایش میان سبزه ها ودرخت ها را می پالید . کجاهستید ؟ بیایید ، به من کمک کنید . از کدام راه بروم ، کدام سو ؟ از جویچه ها ، از کنار شالیزارها ، باغ ها و دیوار ها و سایه های درخت ها می گذشت . هر چند پیش می رفت ، بیشتر می ترسید و از آمدنش پشیمان می شد . کسی نبود . مثل این که همه روستاییان هم به جبهه رفته بودند . یگان گاو ، گوساله در چراگاه ها دیده می شدند سراسیمه هر لحظه به عقبش نگاه می کرد . به آن تپه یی نگاه می کرد که از آن جا گریخته بود . ازچنگ دیلگی مشر، اگرخبر شود بیاید ، آن گاه چه کند ؟

     ناگهان صدایی شنید . صدای آب ، کسی آب بازی می کرد ، میان جوی . برگشت و دید ، زیر سایه ء انبوه درخت ها آشه بود. خودش بود ، موهایش ، لباس هایش ، قد وقامتش .تنها بود و میان آب جوی خودش را غوطه می داد . از سردی آب می لرزید . با لباس هایش  میان آب درآمده بود . دلش شد با خوشحالی صدا بزند :

ـ آششه ، آشه تو این جا چه می کنی ؟

همین که هیجانزده دوبار نام آشه را بر زبان آورد ، دختر وارخطا سوی قربان دید . چشم هایش هم مثل چشم های آشه هستند . دختر تکان خورد . با عجله از جوی بیرون پرید ت ،مانند آهو بره یی جستی زد و گریخت و ناپدید شد . مثل این که قربان گرگ بود . قربان حیران ماند . فقط آشه ، آشه ء چند سال پیش بود . کاش یک لحظه صبر می کرد تا به او می گفت که به دیگران بگویدکه ... نه ، حالا خودش می رود به همه می گوید :

ـ  یک عسکر بچه گریخته آمده ، پناه می خواهد . از بوت هایش شناختم ، سرش هم کل است و بعد همه به کمک من می آیند .

***

 

 

                ـ قربان را بردند !

                        هی خاله ، درجنگ حلوا بخش نمی شود گفته اند . همه چیزما پوره و مکمل بود و جور وتیار . یک چیز کم داشتیم ؛ جنگ . چهارتا سر لچ و کون لچ جمع شدند و برخاستند ، این آفت را برسرما آوردند . کم درد داشتیم که این همه مصیبت ها هم بر سرآن ها اضافه شد . ماهم احمق ، از دنیا بی خبر ، باور کردیم که این ها از راستی به فکر شکم و جان ما هستند . خوب هم بودند ، قربان را بردند ...

   پیرزن خمیده قد، تیزتیز راه می رفت . بقچه یی دربغل ، پاها برهنه و موی خاکستریش ژولیده  و ریخته . عرق از سرو رویش جاری ، هش هش نفس می کشید و می رفت . همه جایش به خاک و خاکستر آلوده ، عرق و چرک . خودش هم متوجه نبود که کجا می رود . نمی دانست کجا برود . فقط به یادداشت که برایش گفته بودند که قربان نزدیک چشمه ء شیر ، پهلوی کشتزارهای برنج عسکر است . در آن روزها به قربان می گفت که هر طرف نرود که می برند . پشت آن نمی گردند که چند ساله هستی . همان طور هم شد . آن روز اورا ازکنار پیاله هی ماست از سربازار برداشتند و به موتر انداختند و بردند . مجید نانبای کاسه های ماست اورا به خانه آورد و گفت :

ـ بدوید ، قربان را بردند .

نمی دانست چشمه ء شیر کجاست ؟ اما طوری راه می رفت که گویا منزل مقصود برایش مثل آفتاب معلوم باشد . با خودش گپ می زد . هذیان می گفت . گاهی روی زمین می نشست ، استفراق می کرد ، خون آلود . سرفه می کرد و مانده گیش را می گرفت و باز بر می خواست ، به راهش ادامه می داد . خودش را مخاطب می ساخت . بلند بلند گپ می زد :خاله صنوبر، درجنگ حلوابخش نمی شود ، گفته اند . می رویم چشمهء شیر ، چند سال تیر شد که ا زقربان خبری نیست . ازهمان روز اول می خواستم بروم به دیدنش . دیدی که چه حال شد ؟چه شدند ؟ همه گم و نیست شدند . من که گفته بودم یک بوت برایش بگیر . مرغ هایم چه شدند ؟ غنیمت بودند . تی تی تی تی  گفته صدا می زدم شان . دورم جمع  می شدند . دانه می ریختم . جوجه هایم چه شدند ؟ چندروز به عید قربان ماند ه ؟

و بعد با انگشتانش ماه های قمری را حسا ب می گرفت :

ـ صفر ،  محرم ، رمضان ، قربان .. کدام عید است ؟ عید قربان  ،دوهفته بعد عید قربان است .

 

    ظهر بود . ماه سرطان و دوطرف راهی که پیرزن آن را می پیمود ، خانه های ویران شده ، باغ های خاکزده ، خشکیده و قبرستان هادامن گسترده بودند . صدایی شنیده نمی شد . همه رفته بودند . هوا گرم و تفت آلود ، آفتاب هم ا زدیگران یاد گرفته است ظلم  وستم پیشه گی را و همانند دیگران ا زخدا نومید شده است . کدام دیوانه اگر بماند و مانده باشد . همه رفته اند . مردند ، گم شدند ، رفتند . پدر راکشتند که چرا بچیت عسکر شده . دختر ها چور شدند ، هرکس ازهرطرف بایک تفنگ آمد و دست یکی را گرفت و برد . آشه چقدر ناله وگریه کرد که نمی رود . مگر می شد ؟ گفتم برو ، تن به تقدیر بده و برو . درخانه نگاه کردن شما هم دیگر برای من کار آسان نیست . پدرت را کشتند ، قربان رابردند .چاره چیست ؟ هرکس آمد ، دست یکی را گرفت وبرد . داد زدم که آی مسلمان ها ، نکاحی کنید ببرید ، ببرید به زنی . پدر که کشته شد  و هنوز نم روی قبرش خشک نشده بود که ریختند به خانه . جنگ و دعوا ، بلوا برپا کردند . قبول نکنی که نمی شود . می بینی که ازدست یک زن سر سپید چه ساخته است  ؟ میان دو سنگ آسیا آرد شدیم ؛ آب شدیم . نمی دادی ، شبانه می آمدند ، به زور می بردند . چاره نبود . دختر نگاه کردن هم دراین سال و زمانه کار آسان نیست . همه تفنگ دار شدند . هر کس پادشاه خودش شد . هر کس از عزیزی بی خبر ازدنیا رفت . هرکس باهزار گپ ناگفته اش از دنیا رفت . سه دختر کشته شدند .ا ولیش که راکت خورد ، آشه بود ، آشه گکم ، بچه های شان یتیم ، پدرشان هم کشته شد . ازچهارتای شان خبر ندارم که کجا هستند . از زنده و مرده ء شان خبر ندارم . کی از کی خبر دارد ؟ گاو بیچاره هم که چره خورد و مرد . گوساله رامادر فروخت تا به دیدن قربان برود . چه گفتی ؟ کجا بروم ؟ چشمه ء شیر ، پهلوی شالیزاز ها ، کشتزار های برنج ؟

     مادر از قربان چه خبر داشت . سال ها گذشته بودند . حالا می رفت که او را پیدا کند . آیا ممکن بود دراین سال و زمانه که دنیا صد دفعه سرراست و سرچپه شده بود ، قربان به همان جایش برقرار بماند ؟اوراه هم کشته بودند . نزدیک چشمه ء شیر ، پهلوی کشتزار های برنج . دخترک رفت . همانی که مثل آشه بود وخودش را با لباس هایش یک جا مابین آب جوی غوطه می داد . همانی که با دیدن قربان جستی زدو مثل آهو بره یی غیب زد . همانی که چشم هایش هم مثل چشم های آشه بودند . آشه ء شالیزارها ، بیقرار بود و می رفت و می آمد . گوش به صدا که خبری از سرنوشت عسکربچه بشنود . دلش گواهی های بد می داد . مادر می پرسید :

ـ چرا بی قرار ی دختر ؟ می روی کوچه و دویده می آیی . می دوی مثل دیوانه ها سر بام و پس می آیی، نی که به سرت زده ؟

وآشه ء شالیزارها از مادر می پرسید :

ـ ننه  ،همان عسکر را چه کرده باشند ؟

و مادر می گفت :

ـ  تو ماندی و غم همان عسکر . بردند که به شهر و خانه اش برسانند .

  امر کشتن بسیار ساده صادر شده بود :

ـ مخبر است ، دعای قنوت را هم یاد ندارد . برای این که به دیگران عبرت و پند شود ، اعدامش کنید ؛ پیش روی مردم ، یک ضربه .

 ویک گپ دیگر ، کاش به مادرش نمی گفت و آن گاه مادرش به مردها خبر نمی داد :

ـ دخترت اورا کجا دیده بود ؟

ـ دیده بود ، وقتی که آب بازی می کرد .

ـ  معلوم می شود که این چوچه گک چشم چرانی می کرده است .

امر قوماندان اجرا می شود . قربان ، آیا این قوماندان با آن دیلگی مشر همدست نیست ؟ پول داده اند که عسکرهای گریزی را بکش تا دیگر نگریزند .

     و پسان ها ، آشه ء شالیزار ها ، همان که مثل آشه ء قربان بود و میان جوی آب ، به سرش زد و دیوانه شد . جن زده بودش ، درخانه بستندش . وهیچ کس نمی دانست که چرا ؟ بسیارهم مهم نبود . این گونه دیوانه شدن ها بسیار معمول شده بود . مردم می گفتند که اگر این دختر خبر نمی داد ، گناه بچه کمتر می شد . شاید آن وقت نمی کشتندش . همین که گفتند او دختر را درو قت آب بازی تماشا می کرده ، گلمش را جمع کردند .این گپ ها در دل او گره خوردو گپ و درد که دردلت گره شود، می شوی دیوانه . آن هم که به کسی گفته نتوانی . راز دردل دیوانه بود . شاید هرگزنمی شد به آن دست یافت . آن که راز دردلش بود ، آن هم شده بود دیوانه .

 مادر چه می دانست ؟ مردم دهکده چه می دانستند ؟ خاله ، درجنگ حلوا بخش نمی شود . چندنفری پیدا شدند ، قربان را در قبرستان پهلوی کشتزار ها نزدیک چشمه ء شیر گور کردند . روز که اورا می کشتند ، مردم دهکده جمع شده بودند . زنان از سربام ها پیچیده د رچادرها تماشا می کردند دردل ها گپ هایی می گشتند :

ـ یک بلست بچه کجا مخبر می شود . از دهانش بوی شیر می آید . مسکین چه حال دارد . کاش که کسی پیدا می شد ، بیچاره را ضمانت می کرد . گل واری بچه را می گیرند ، می کشند . خدامی داند که پدرش ، مادش کجا هستند ؟و اشک ها درچشمه های چشم ها می جوشند . د ر سر بامی آشه ء شالیزار ها هم بود ، بیقرار ، دیوانه : کاش که نمی گفتم ، خونت به گردن من عسکربچه ، خونت به گردن من ، ای مردم ، من می دانم که  او بی گناهست . من خواب دیدم ، یک بابه ء سپید پوش آمد و به من گفت که خون عسکربی گناه به گردن تو افتاد . روز قیامت تو جوابده هستی . او بی گناهست ، تو سبب شدی ، تو  ؛ آی مردم به او کمک کنید ، اورا نکشید و مادرش می گفت که دختر از همان روز به بعد ، حالش خوب نبوده ، ترسیده بود ، به سرش زده ، حالا هرقدر دعاو تعویذ می کنند ، فایده ندارد .

   قربان را به درختی بسته بودند .چشم هایش را هم بسته بودند وقتی گلوله ها جیغ زدند و ناله کنان از سینه ء قربان گذشتند ، آشه ء شالیزاز ها هم برسربام ، جیغ زد و از حال رفت .

***

   پیرزن ، به کشتزار های برنج رسیده بود .  چندین شبانه روز منزل زده بود . پیاده ، سواره ، مردم برایش آب ونان می دادند . در باغ ها و کوچه هاشب هارا می گذراند و بار به راه می افتاد . بیمار و کسل ، چشم ها کمنور و کم بین و آبزده . چشمه ء شیر پهلوی کشتزار های برنج ، کف پا ها یش پر آبله ، کفیده و خون آلود شده بودند . خار ها در مغز گوشت کف پاهایش فرورفته ؛ اندامش قلم قلم درد می کرد . حالانمی توانست به درستی ببیند . سرچرخیش زیادتر شده بود . وقتی راه می رفت ، مثل آدم های مست پیچ و تاب می خورد . نگاه هایش را هر طرف می افگند تا کسی باشد و از او بپرسد که :

ـ چشمه ء شیر ،پهلو ی شالیزارها ، قربان ... چشمه ء شیر چیست ؟ شالیزارها چه ها هستند ؟ قربان کیست ؟ چه می گویی ، چه می خواهی صنوبر خاله ؟ مثل این که دیوانه شدی ، عقل داشته باش .

 و باز یادش می آمد که قربان نام پسرش است و گفته بودند که او ، آن جا عسکر است . نزدیک چشمه ء شیر ، پهلوی کرت های شالی ، برایش بوت ها ی نو هم داده بودند .

دهکده ء سرسبز د رگرمای ماه سرطان پخته می شد . دهکده ء سرسبز، درخت ها و شالی زار ها یش را خواب رخوت انگیزپیشین د رخودش پیچیده بود . از میان درخت های انبو و از میان سبزه ها ی کنار جوی ها و سایه ء درخت ها ، صدای حشره ها می آمدند . صدای دیگری نبود . انگار در دهکده کسی نبود . انگار که دهکده درنشـه ء سایه ها ی کنار جوی های آب مرده بود . صدای خفیف شیلدر شیلدر جریان آب و صدای حشره ها زنده گی را به یاد می آوردند .

    پیرزن هم زیر سایه ء دیواری در کوچه یی نشسته و چشم هایش را بسته بود . سرش را به دیوار تکیه داده بود . دیگر یک قدم نمی توانست برود . اگر کسی هم می آمد ، اگرکسی هم پیدا می شد ، دیگر بی فایده بود .حتی نمی توانست یک کلمه هم بگوید . مثل این که رسیده بود ، نزدیک قربان . مثل این که همین جا جان می داد . صدای حشره هارا می شنید که زنده گی را به خاطرش می آورد . یک صدای دیگر هم شنیده شد : ترپ ترپ ... مثل این که کسی چیزی را پرتاب کند . کوشید صدایش را بکشد ، حلقش خشک بود . زبان درکامش چسپیده ، می خواست صدایش را بکشد ، بشنوند ، بیایند ، کمکش کنند . اما صدایش از گلویش بر نمی آمد . تمام شده بود  . لب هایش را می جنباند که چیزی بگوید : چش ... چش ...مه ... شی ..... شی .... شیر... .

چه می خواست بگوید؟ کجاهست ؟ قربان کیست ؟چشمه ء شیر چه معنی دارد ؟ باز به یادش آمد : ها ، صنوبر خال ، درجنگ حلوا بخش نمی شود . چشمه ء شیر ، پهلوی شالیزار ها ، این صدای ترپ تپر از چیست ؟ مردم هستند ، کسانی هستند . مگر کور شده اند که اورا نمی بینند ؟ چرا نمی آیند ؟ من این جا می میرم . قربان را ندیده ، ناجوانی مکن ، یک روز دیگر مهلتم بده . به شالیزار ها که رسیدم ، یک روز دیگر . کوچه خالی و خلوت . زنی بی سرو صدا از خانه یی بیرون می شود . یک جوره بوت کهنه ءعسکری را میان خاکروبه های کوچه می افگند . ترپ تپر ... زن دیگری برسر بام نمودارمی شود :

ـ  خاله ، چه می کنی ؟

ـ صبا تلاشی می آید . همین بوت های سبیل مانده را بیرون انداختم .

 و باز سکوت و خاموشی . هردوگم می شوند . اگر بوت های عسکر ی ازخانه ء کسی پیدا می شد ، سرش به بلا می رفت . زن دیگری ازدروازه ء کهنهء دیگری نزدیک خاکروبه ها بیرون می آید . خاکروبه هایش را می ریزد . به بوت کهنه ء عسکری نگاه می کند و بعد به دو طرف کوچه می نگرد :

ـ این بوت هارا کی این جا انداخته است ؟

بوت هارا بر می دارد و از دیوار به آن سومی افگند . به کوچه ء دیگر ترپ تپر ...

لحظه یی بعد بوت ها دوباره میان کوچه پرتاب می شوند . کس چه می دانست . شاید همین ها بوت های قربان بودند  و شاید هم بوت های کدام عسکر دیگر مانند قربان . هرکس بوت هارا روی بام و یا پیش روی خانه ء دیگری می افگند . شاید این کار تا زمانی ادامه یافت که بوت ها درست نزدیک پاهای پرآبله و خون آلود پیرزنی افتادند که بقچه یی در بغل زیرسایه ء دیواری خوابیده بود .

***

فردا  که می رسد ، روز اول عید قربان است . روز عید هم تلاشی می آمد . هنوز تلاشی نیامده بود که مردم قشلاق ، پیرزنی را پهلوی بقچه اش مرده یافتند . بوت های کهنه ء عسکری نزدیک پاهایش افتاده بودند . بقچه اش راکه گشودند ، بوی چرم و بوی رنگ بوت بلند شد . دربین بقچه یک جوره پیراهن و تنبان گلابیرنگ ، یک قطعه عکس فوری رنگ پریده ء سیاه وسپید کودکی که گویا پهلویش پدرش ایستاده بود و یک جوره بوت سیاه نو و جلادار وطنی بودند .

      هیچ کس هیچ چیز نفهمید . پسان ها در قبرستان پهلوی کشتزار  های برنج نزدیک چشمه ء شیر آن جا که مردم پیرزن بیکس و بیکویی را دفن کردند ، آن جا که یک عسکر ، یک آدم گمنام را یک عسکر گمنام را گور کرده اند  ، نزدیک خانه ء آشه . آشه ء دیوانه ء شالیزار ها . همیشه یک لینگ بوت عسکری می لولید و شام ها یک جغد سر گشته و آواره روی بام ها و دیوار هاو دیوار های ریخته و پوسیده ء قبرستان قبرستان می پرید و می نشست و می خواند . چیزی می گفت . ولی هیچ کس نمی فهمید . شاید می گفت :

ـ قربان را بردند ، قربان را بردند .

و شاید هم می گفت :

ـ هیچ کس نفهمید ، هیچ کس نفهمید .

 و آشه ، دختر شالی های سبز گریه می کرد .

                                                                   پایان *

                                                           ماه اسد ، 1378 خورشیدی . هالند

 ____________________________________________________________________

*برگرفته شده از مجموعه ی داستانی دختر شالی های سبز

 


بالا
 
بازگشت