م. زردادی

 

 

 

ننگ افغانی

                                    بخش اول:

(نامزادی لیلا)

سلطان احمد خان  سه پسر داشت که بزرگترین آن گل احمد خان اکنون فارغ التحصیل فاکولته ی ادبیات ،  صاحب زن و دو دختر خوردسال چهارساله و دوساله بوده و بر علاوه ی وظیفه ی معلمی ،  پدرش را در مسایل قومی ، مواظبت  از امور زمین داری ، سرپرستی و مراقبت  از دهقانان  کمک  میکرد.

پسر دومی که نامش شیر احمد خان بود یکسال قبل از صنف دوازهم فارغ  و یک پاینت در امتحان کانکوربرایش کفایت نکرده  بود که در چانس اول، بفاکولته ی دلخواهش شامل گردد . بناءٌ او اکنون برای سپری کردن یکسال خدمت عسکری که در ماه میزان جلب میشد آمادگی گرفته و بعد از عسکری منتظر چانس دوم امتحان کانکور بود .

پسر سومی نواب شاه خان متعلم صنف نهم مکتب در حدود 16 سال داشت و تا اکنون از تمام خوب وخراب روزگار فارغ و تنها برای خوشی خاطر خودش زندگی میکرد.

  برعلاوه پسران سه گانه ، سلطان احمد خان دو دختر مقبول و زیبا بنامهای ملالی و زرغونه نیز داشت . ملالی شاگرد صنف دوازدهم و زرغونه شاگرد صنف پنجم لیسه ی نسوان بودند.

سلطان احمد خان  آدم بلند قد  و تنومند بوده و ریش و بروتهایش را دایم خینه مینمود . بعقیده ی اوخینه کردن ریش از یکطرف ثواب داشته و از طرف دیگری هم  برهیبت و صلابت او در بین قومش  که همیشه درلباس محلی گشت وگذار میکرد، می افزود . او خواندن ونوشتن را یاد داشت و تا صنف ششم درمکتب درس خوانده بود.

 از آنجاییکه سلطان احمد خان در حل قضایا همیشه جانب حق و عدالت را گرفته  ، بادوستان و دشمنانش به مروت و مدارا عمل می نمود ، در نزد همسایگان پشتون و هزاره اش از احترام خاص برخوردار بود.

 سلطان احمد خان ،  در تربیه دختران و پسرانش هم از هیچ گونه سعی و تلاش دریغ نکرده و باین موضوع تا جاییکه عنعنات مردم محل اجازه میداد اهمیت خاص قایل بود . اواز موقف اجتماعی ،  مسئولیت و وظیفه اش  بعنوان خان منطقه راضی و در بین قوم و فامیلش بیشتر از روش دموکراسی افغانی آمیخته با دیکتاتوری مذهبی کار میگرفت .

همسایگان سلطان احمد خان که بیشتر از ملیت هزاره بودند ، ظاهراٌ با موصوف  بدون هیچگونه تبعیض ، تضاد و تعصب ملی و مذهبی رفتار میکردند.

چنان تصور میشد که روزهایرا که  قوم سلطان احمد خان گاهی با زور و گاهی با زر و گاهی با نیرنگ های دیگر زمینهای مردم هزاره را تصاحب کرده  و از طرز زندگی کوچیگری  بزندگی مدنی و جایی پرداخته بودند ، مردم هزاره فراموش ویا لااقل بآن سازش کرده بودند.

اکنون سالها بود که نمایندگان این دو ملیت هزاره و پشتون ، در همسایگیی در بدیوار با هم  زنده گی کرده ، از یک کاریز آب خورده ، و وضوء میگرفتند . همان اختلاف نژادی و مذهبی که در بسا موارد و در بسا مناطق علت ایجاد خشونت و دشمنی و بروزعقده های اجتماعی میگردد در این قریه باعث شده بود که  هرکدام ازاین ملیت ها کوشش کند که تا در نظر همسایه ی دیگرش  صفات نیک ،  شایستگی وخوبی خودرا بنمایش گذاشته و باثبات رساند.  بناءٌ هرکس سعی میکرد تا درکار و گفتارش دقت بیشتر را بخرچ داده  واز سرحد آداب و نزاکتهای اجتماعی و اخلاقی  پاه را فراتر نگذارد . تلاش نهایی از هردو جانب  بخرچ داده میشد تا در فضای صلح ، احترام و اعتماد متقابل بهم ،  زندگی کنند. 

 علاوه بر آن،  بخوبی میشد ملاحظه نمود که در بین نمایندگان این دو ملیت که در همجواری و همسایگی یکدیگر زندگی میکردند انواع رقابت های سالم همچون برخوردانسانی ، تمدن دوستی ،  نظافت وپاکی ، سلیقه ی کالا و لباس پوشیدن در بین دختران جوان و نوجوانان ، طرز گفتار ، اعمال نیکو و شایسته ، حتی نقشه و شکل تعمیر خانه ها و منازل رهایشی آنها وهمچنین اتحاد و اتفاق بین القومی  واز همه مهمتر رشد اقتصادی از طریق تزیید حاصلات زراعتی زمین ، تجارت و دکانداری و تربیه مواشی  ،  بخوبی وعلنی جریان داشت.

همین رقابتهای سالم ،  در بین متعلمان  لیسه های پسرانه و دخترانه هم که از ملیت های مختلف بودند ، بشدت جریان داشته و نمایندگان هر ملیت از طریق درس خواندن و زحمتکشیدن بالای کتاب ، کوشش ها و تلاش ها بخرچ میدادند  که تا او خود در صنفش اول نمره باشد.

طرز تفکر مردم آنروز و شاگردان مکاتب در جریان این رقابت ها کاملاٌ براساس تعقل استوار بوده و از اصل و هنجار های : ( او دارد ، چرا من نداشته باشم ؟.) سرچشمه میگرفت نه مانند امروز که میگویند :( من ندارم ، چرا او داشته باشد ؟.)

 آنگونه طرز تفکر دیروزی  مانند لوکوموتیفی بود که  حرکت همان جامعه کوچک را به جلو رهبری کرده و بهمان خاطر هم در بخش های تعلیم و تربیه ، کلتور ، زراعت و مالداری ، اقتصاد و تجارت ،  مردم پبشرفتهای قابل ملاحظه ی داشتند.

در هر فامیل یکنفر دو نفر معاشگیر دولت ،  کارگر فنی و آدم خوب وجود داشت. دزدی کردن ، تعرض و تجاوز ، بچشم بد و تحقیر دیدن بیکدیگر ، تبعیض و تعصب  ، استعمال مواد مخدر از قبیل چرس و تریاک ، کشت وقاچاق خشخاش وکوکنارشرم و ننگ شمرده شده و در فرهنگ این قریه نبود.

قتل و کشتن انسان نه تنها جنایت بلکه گناه کبیره شمرده شده وشخص قاتل منفور ومردود جامعه بود ، بهمین سبب در ده ها سال یک قتل هم در منطقه صورت نمیگرفت.

     در جاییکه سلطان احمد خان  و همسایگانش زندگی میکردند،   خاک خیلی حاصلخیز ولی به نسبت قلت آب، زمینهای  قابل زرع ومورد استفاده کم بودند . برعکس دشتهای خشک و بیسر وبی پاه آنقدر که چشمها کار میکردند ،اطراف دور دست قریه را از چهار جهت در آغوش میکشیدند.  صرف در خیلی دور های سمت شمال ،  کوهای سیاه کوچک سنگی  خالی از جنگل و درخت بمشاهده میرسیدند.

 چنین بنظر میرسید که یگانه چیزی را که خدا و طبیعت از روز اول خلقت این منطقه ، فراموش کرده بودند تا باین زمینهای وسیع  و حاصلخیزعلاوه نمایند،  همانا آب بود.

بلی!  این منطقه آب رود و دریا نداشت که توسط  ساختن بند ونهرکشیدن از آن برای کشت و زراعت استفاده میگردید . اما مردم  بنا بر استعداد کاری و کاردانیی که داشتند قرنها بود که همین یگانه کمبود طبیعت را خودشان  با فکر رسا ، بازوان و دستان توانای خود مرفوع و این آب را از زیر زمین ، از فاصله های چندین کیلومتر دورتر بدست آورده و نام این ساختمان مغلق و قدیمی کانال های  آبرسانی زیر زمینی را( کاریز ) نهاده بودند .

کاریزهای این منطقه هم با کاریزهای مناطق دیگر تفاوت زیاد داشت . مقدار دبت آب این کاریزها بمراتب بیشتر ازدبت آب دیگرکاریزها و جمع وجوش زندگی هم در اینجا بیشتر از دیگر مناطق بود . مقوله ی معروفی که میگویند :" در هر جاییکه آب است در آنجا زندگی است" .در مورد این قریه سر تا پاه  صدق میکرد.

سر کاریز ، جاییکه آب سرد ، شفاف و سیمگون ، ازتونل تنگ و تاریک  زیر زمینی  لولان و غلطان به سطح  زمین برآمده و قابل دسترسی و استفاده ی عموم  قرار میگرفت ، مانند همیشه محل تجمع تمام مردان زنان کودکان و جوانان بود .  درهر دو طرف دهنه کاریز ، از فاصله های پنج شش متری تا جریان آب و تا فاصله های پنج شش متری بامتداد جریان آب ، سنگهای بزرگ ، هموار و صاف  مستطیلی بشکل زینه پته ها گذاشته شده بودند  که رنگ وشکل خاصی به محل میدادند . همزمان بالای این سنگ ها در نزدیکی آب ،  میتوانستند تعدادی زیادی از مردان زنان و  دختران در هردو طرف  نشسته و کوزه ها وظرف هارا پرآب نموده و یا دستها  و روهای شانرا بشویند.

 در وقت های نماز دیگر ، هنگامیکه دختران جوان لباس های آخرین مود روزش را پوشیده و برای آب بردن و آب آوردن به کاریز می آمدند ، هنگامه برپاه میگردید . درحقیقت سر کاریز به پودیوم نمایش مود و یا مسابقه انتخاب  دختر سال وشاهدخت زیبایی تبدیل میگشت .

 پیرهن های سیاه و سرخ و سبز و نارنجی و یاسمنی ، شال های سبز و زرد و آبی و ماشی ، تنبانهای گلابی و سفید و سبز و بنفشی، آهنگ شرنگ شرنگ چوریها و بلگگ ها ، جلای خیره کننده ی  گوشواره ها ،  چارگلها ، طوقهای گردن ، لاکتها ، پن ها و چمکلی ها همه و همه به فضای  سر کاریز چنان شور وهیجان جالب و جذابی  میبخشید که دلهای پسران جوان را ، در دشت های خشک و سوزان سینه  آب کرده و جگر هارا در آتش داغ عشق و محبت  ، کباب مینمود.

  در واقع ، در نظر ها ، سر کاریز به گلستانی شباهت داشت که در چمنش گلهای رنگارنگی چون مرسل ، مریم ، لیلی ، زنبق ، نیلوفر، نازو ، سوسن ، نسرین ، نرگس ، تورپیکی ، فاطمه ، ملالی ، شکیلا ، لیلا ، ناهید ، زلیخا ، گلالی ، زهره ، گلجان ، زهرا ، ظاهره ، زینب ،  زرغونه و .. روییده و شگوفه کرده باشند .

همان گلهای گویای طبیعت که  ، میشد کلمات زیبایی را از زبان آنها بلسان های شیرین فارسی کابلی ، گویش هزارگی و لسان پشتو شنیده و از استماع آن با همان ترکیب سالاد گونه ی لسانها لذت برد.

 قابل تقدیر آنبود که اکثریت فارسی زبانان برای رضای خاطر دوستان پشتوزبانشان کوشش میکردند همیشه با آنها به پشتو سخن بگویند و پشتو زبانان با در نظر داشت همین نزاکت کوشش میکردند تا بفارسی حرف بزنند. بناءٌ در محوطه ی کاریز و لب جوی آب ، با انبوه درختان بید و چنار ش ، همیشه چنان شیر و شکری در جریان بود که بهشت عنبر سرشت را با تمام صفات ( ... و تجری فی تحتها الانهار ) و حوریان آن بیاد آدم می آورد.

                                     **********

 قبل بر اینکه  شیر احمد بخدمت عسکری برود سلطان احمد خان خواست تا اورا نامزاد و برایش عروسی نماید. ظاهراٌ بزعم او اینکار ، در وجود پسرش از یکسو ماهیت عسکری یعنی احساس مفهوم ننگ و ناموس ، که خود جزء لایتجزای مفهوم وطنپرستی است را ،  دیگر هم  زنده تر نموده  و از سوی دیگر عملاٌ  ویرا بخانه و زندگی دلگرم میساخت .  اما  در باطن در اعماق قلبش ، سلطان احمد خان با همان احساس پدریی که داشت ، فکر میکرد که عسکری ولو در شرایط آرامی هم باشد ، بازهم عسکری است و صد رنگ امکان بروز خطر جان و تهدید بمرگ را دارد . گفته نمیشود که خدا نخواسته و صد خدا نخواسته کدام حادثه ی صورت بگیرد و این آرمان که برای شیراحمد خان عروسی نکرده و اولادی از او بجای نمانده است ، در دل پدر ومادرش باقی بماند.

 لذا سلطان احمد خان برای اینکارخیر ،  بنامزاد خوبی برای پسرش ضرورت داشت . او در یک شبی از شبها موضوع را در غیاب پسران با خانم و دخترانش  ملالی و زرغونه در میان گذاشته و در انتخاب عروس از آنها مشورت خواست . دختر کلان سلطان احمد خان ملالی ،  بدون درنگ مشوره داد تا لیلا دختر علی احمد خان هزاره را که همصنفی او بوده و باهم دوستی داشتند به برادرش شیر احمد خواستگاری نمایند. زن سلطان احمد خان هم با پیشنهاد دخترش موافقه نشان داد.

سلطان احمد خان که عروس آینده اش را در بین دختران قوم خودش جستجو میکرد و هرگز منتظر چنین پیشنهادی نبود کمی بفکر فرو رفته و از زن و دخترانش مهلت خواست تا روی این موضوع فکر نماید.

فردا شب او جلسه ی دیگری دایر و از پسرانش درمورد انتخاب نامزاد برای شیر احمد ، درخواست مشوره نمود. پسران سلطان احمد خان ، قرار رسم و رواج محل اینکار را بپدر محول کرده و گفتند که او خودش بهتر میداند تا کدام دختر را به شیراحمد خواستگاری کند ، خلاصه اینکه ایشان از یکطرف باراین مسئولیت را ازگردن خویش رد نموده و بگردن پدر انداختند و از طرف دیگر پدر را با این سخنانشان که بمفهوم اطاعت بیچون وچرا ازوی بود ، ظاهراٌ از خود راضی ساختند.

مشکل عمده واساسی سلطان احمد خان  در این بود که او میدانست که با وجود سالها همسایگی ، پلوان شریکی ، کاریز و آب شریکی  ،  بین این دو ملیت  چنین حوادثی بسیار کم اتفاق افتاده بود که ،   خویشی و دوستی به سطح وسویه ی دختر دادن ودختر گرفتن بوده باشد . اگر دقیقتر بگوییم اصلاٌ چنین حادثه ی اتفاق نیافتاده بود.  در یکی دو موردیکه جوانان بدون مشوره ی والدین ، قبلاٌبین خود  بموافقه رسیده و بعد پدران و مادران را در جریان گذاشته بودند ،  نتیجه ی خوب و مثبت نداده بود.

چندسال قبل یکی از دختران جوان مکتبی بنام هوسی از ملیت پشتون ، عاشق جوانی همسن و سالش بنام حسین از ملیت هزاره گردیده و رابعه وار روی احسا سش سخن گفته و پاه فشاری میکرد. جوان هزارگی هم بتمام معنی خواهان دوستی و همزیستی و وصلت با او بوده و از محبت خود نسبت باین دختر ،  با افتخار یاد آوری میکرد.  وقتیکه کار به خواستگاری رسیده و از طرف فامیل جوان هزاره بچه ، هیئت خواستگاری به خانه ی دختر رفته و موضوع را با والدین او در میان گذاشته بودند ، والدین و نزدیکان دختر جواب مطلق منفی و خشن داده بودند. خواستگاران هم ازشنیدن چنین جواب ، توهین شده  و در دل نسبت بفامیل دختر عقده مند گردیده بودند.

  فامیل دختر جهت جلوگیری از عواقب غیر منتظره وغیر مترقبه ی ناشی از انکار دوستی با هزاره ها  ، چندی بعدتر ازین مسئله بصورت کاملاٌ پنهانی ، همان دختر را بیک بهانه ی بپشاور فرستاده و آنجا اورا به عقد پسر کاکایش  درآورده بودند. والدین دختر احتیاطاٌ اورا مفقود الاثر اعلان و بماموریت پولیس هم اطلاع داده بودند.

ماموریت پولیس در این کار جوان هزارگی حسین را متهم و چندباری اورا درتعمیر ولسوالی به ماموریت پولیس جلب و ازاو تحقیق و بازپرسی نموده بود. این کار یکنوع  تخم بی اعتمادی ، بی اعتباری و شکر آزاری را بین اهالی قریه که از ملیتهای مختلف بودند ، پاش داده و فضای نسبتاٌ تاحال  آرام آنجا را کمی تیره و مغشوش ساخته بود.

 جوان بیچاره ی هزارگی  حسین ، که در صنفش اول نمره بود ، بعد از مفقودی هوسی ، صنف دوازدهم مکتب را ترک ومدتی را دیوانه وار اینطرف و آنطرف گشت وگذار نموده و بعداٌ قرار سخنان دوستانش بامید جستجوی هوسی به کابل و جلال آباد و پشاور رفته و تا امروزه روز که ازآن حادثه 11 سال میگذشت ، درک مرگ و زندگیش معلوم نبود.

   تمام کوشش های پدر و اقارب حسین ، در جستجوی او به نتیجه نرسیده و بالاخره  آنان با دل پر عقده و جگر پرخون بوطن برگشته ومایوسانه بخانه نشسته و منتظر معجزه ی آمدن حسین بودند.

 حادثه ی دومی هم تقریباٌ بعین شکل  قضیه گذشته بود . تنها بایک تفاوتی که  جای ملیتهای پسر و دختر عوض شده بودند ، یعنی دختر بنام  زلیخا از ملیت هزاره و پسر بنام زلمی از ملیت پشتون  بود.  در اینبار که خاطرات عشق ناکام جوان هزارگی حسین و معشوقه اش هوسی هنوز زبان زد خاص وعام بود ، زلمی وزلیخا با هم تصمیم گرفته بودند تا این راز را مخفی نگهداشته و  هردو شباشب از منطقه بسمت نا معلومی فرار کرده بودند. اگرچه بعداٌ رد پای آنهارا در ایران پیدا نموده و اقارب ایشان ، آنهارا بخشیده و تا سرحد تقاضا خواهش کرده بودند که بوطن برگردند . اما با آنهم این جوره ی عاشق و معشوقه ترجیح داده بودند که تا حال دور از وطن ، در ملکهای بیگانه ، اما خوشبخت در کنارهم زندگی کنند.

ازین حادثه ی آخری اکنون 8 سال مکمل سپری میشد .

  جای شک وتردید نبود که ، گذشت زمان زخمها را تا اندازه ی التیام و مرهم نموده و همراه با آن  مردم هم در طرز برخورد،  در دانش و بینش خود تغیر کرده بودند اما با وجود آن بازهم برای سلطان احمد خان تشویشی وجود داشت که ممکن بود ، علی احمد خان هزاره ،  در جواب خواستگاری دخترش ، یک کلمه شخ و سخت جواب منفی ، یعنی ( نه ) بگوید.

با همین سوالها در ذهن و عواقب آن در زندگی بعدی همسایگی  که در سالهای اخیر بغیر آنهم نسبی مکدر و مخدوش ولی درین اواخر رفته رفته رو بهبودی میرفت  ، سلطان احمد خان تمام شب را درفکر بوده و همزمان واریانتهای دیگری را جستجو میکرد. او فکر میکرد که بهتر است اصلاٌ روی این مسایل که یکهزار نزاکت را در دنبال خواهند داشت ، با همسایگان نزدیک و آنهم از ملیت غیر با مذهب و لسان دیگر معامله و دوستی نگردد. بهتر است که همان تعادل و تعامل موجود در برخوردها و معاشرت ها حفظ گردد و از نزدیکی بیشتر که نشود در آینده باعث دوری ،  آزردگی و خفگان گردد ، اجتناب شود.

 سلطان احمد خان هنوز هم در فکر و ضمیرش باخود به همین جنگها و جنجالها بوده و بیک تصمیم و فیصله قاطع رسیده نمیتوانست.

علاوه بر همه او هنوز دختری را از قوم وملیت خودش سراغ نداشت که بعقیده ی او بتواند شایستگی همسری پسر و عروسی او را داشته باشد.

 لیلا دختر علی احمد خان را  یکبار دوباری که با ملالی در خانه ی شان آمده بود ، سلطان احمد خان  دیده و با هم سلام علیکی کرده بودند . لیلا واقعاٌ لیلا بود .در قد واندام ،  زیبایی و ذکاوت ، انسانیت و اخلاق خود در بین دختران قریه جوره نداشت و سلطان احمد خان این موضوع را خوب درک میکرد....

                                         ********

   روز دیگرش که ملالی و لیلا در  راه مکتب رفتن باهم ملاقات کردند ، ملالی در جریان راه  قصه های روزهای رخصتی اش را نموده آگاهانه و یا نا خود آگاه روی موضوع مشوره ی پدرش در ارتباط با پیدا کردن نامزاد برای برادرش شیر احمد ، و مشوره او بپدرش روی کاندیداتوری لیلا ، سخن گفت.

 لیلا که اصلاٌ باین فکرها نبوده و تمام تصمیمش بعد از صنف دوازدهم به ادامه ی تحصیل و شمولیت به موسسات تحصیلات عالی کشور بود ، سخن ملالی را نیمه شوخی فکر کرده و بهمان پیمانه به شوخی برایش گفت:

ـ اوه چقه خوب ! نمیشه که مه وتو بدلی شویم؟

ملالی پرسید:

ـ بدلی یانی چه ؟

ـ یانی که مه شیر احمد برادر تورا و تو ناصر برادر مرا شوی کنی .

ـ ناصر را ؟ تو چه میگی او هنوز طفل اس.

ـ کدام طفل ؟ چهارده ساله بچه بری تو طفل اس ؟ تا تو مکتبه خلاص کده فاکولته میری و فاکولته را خلاص میکنی ، ناصر هم صنف 12 را خلاص کده وجوان میشه . او نوزده ساله میشه و تو هم 23.

ـ تو چه میگی ؟ کدام فاکولته ؟ مه میترسوم که امی صنف 12 سال آخر مکتب مه باشه.

ـ نه خدا نکنه ! مه بدون تو د فاکولته نمیروم  . خی باد از 12 چه تصمیم داری ؟

ـ میگی چه تصمیم داروم  ؟ تصمیمه خو پدرا و مادرا میگیرن . مه فکر میکنوم که خانه کدام مرد ریشکی و پرمو را آباد کده و سال یک طفل بریش میزایوم .

لیلا که منتظر چنین جواب آزاد و پوست کنده نبود با تبسم بر لب گفت:

 ـ  یانی میخواهی بگویی که  باد از چار سالیکه مه فاکولته را خلاص میکنوم  تو چار  پنج تا طفل میداشته باشی...اه

 راستی ! چرا گفتی  ریشکی و پرمو ؟

ـ خو مردا کلیش امیتو هستند...

صدای خنده ی هردو دختر برای  مدتی بهوا پیچیده و بعد ازآن ، اندک وقتی را که تا داخل شدن بدروازه ی مکتب داشتند هرکدام خاموشانه در فکر و ذهنش تصوراتی را از زندگی فامیلی ، شوهر داری و طفل داری  ، ترسیم و تجسیم نمود.   

صنف دوازدهم مکتب پر مسئولیت ترین صنف برای آمادگی امتحان کانکور و شمولیت به دانشگاه  (پوهنتون) است. کسانیکه تصمیم ادامه ی تحصیل را داشته باشند ، بهیچوجه نمیتوانند بخود اجازه ی مانورهای عاشقی و زندگی فامیلی و امثال آنرا بدهند.

لیلا و ملالی در تصامیم آینده شان در ارتباط با ادامه ی تحصیل  تابع قاعده ها و هنجار های مختلف  فامیلی بودند. باوجودیکه پدران هردو دختر در پرینسیپ مخالف ادامه ی تحصیلات دختران شان نبودند اما بازهم آوازه های آزادی دختران در ساحه ی پوهنتون ، زندگی کردن در لیلیه ها و دور از نظر فامیل و مهمتر ازآن تشکیل شخصیت زن منحیث یک فرد آزاد در جامعه ی سنتی ، افکار پدران خصوصاٌ سلطان احمد خان را بخود مصروف میداشت.

لیلا ، اکنون بار ها این موضوع را که بعد از لیسه باید بفاکولته برود در خانه مطرح و از طرف فامیل برادران ، مادر و پدرش  ویزای موافقت گرفته بود. بناءٌ او بدون کدام دغدغه و تردید تصمیم قاطع داشت تا تمام اوقاتش را صرف آمادگی امتحان کانکور و شمولیت به پوهنتون نماید.

ملالی با مادرش روی ادامه ی تحصیلات عالی اش در بیرون از منطقه ، یعنی کابل ، سخن گفته و از زبان او که پدرش مخالف اینکار است شنیده بود. پدر ملالی استدلال کرده بود که برای دختران لازم نیست که زیاد تحصیلات داشته باشند و همین 12 صنف کاملاٌ کفایت میکند. او میترسید که دربین قومش کسی نگوید که دختر سلطان احمد خان فاکولته ی است و با این سخن اعتبار و اوتوریته اش در بین قوم پایان بیاید.

بلی! هنگامیکه گل احمد پسر کلان سلطان احمد خان در پوهنتون درس میخواند همین طور سخنان که پسرش فاکولته ی شده در بین مردم و هم ملیتی هایش شنیده میشد. سلطان احمد خان بهمین سبب هم پسرش را منع کرده بود که در بین قوم باموهای دراز و سرلچ گشت و گذار نماید. گل احمد حین رخصتی های تابستانی هنگامیکه به منطقه می آمد ، لباس منظم محلی میپوشید و لنگی و دستار میبست. او حتی اکنون که بحیث معلم لسان پشتو در لیسه درس میداد بازهم در بیرون از ساحه ی لیسه همان لباس دراز محلی مخصوص قوم و تبارش را میپوشید و دستار میبست.

بهمین دلایلی که ذکر گردید  برای  ملالی که آنسال از لیسه دخترانه فارغ و باید به تحصیلاتش در کابل ادامه میداد ، با وجود لیاقت و استعدادش ، چانس بسیار کمی وجود داشت و او خودش هم این موضوع را میدانست.

چهارساعت مکتب که پنج ساعت درسی میشد ، بسرعت برق سپری و د ختران دوباره بطرف خانه هایشان برگشتند. در راه برگشت از مسایل و مضامین درسی ، سویه ی استادان ، رقابت و همچشمی های شاگردان و بعضی مسایل خصوصی دیگر از قبیل طرز لباس پوشیدن و یگان قلم آرایش کردن و امثال آن صحبت کردند .  سخنان صبح ملالی را لیلا کاملاٌ  فراموش ویا بآن به آن اندازه اهمیت قایل نبود که دوباره روی آن بحث مینمودند. لیلا متیقین بود که ملالی میداند که او تصمیم شوهر گرفتن و نامزادی و امثال آنرا نداشته و تمام فکر وذکرش طرف تیاری گرفتن برای امتـحان کانـکور است.

 اما ملالی ،  سخنان صبح لیلا را بعنوان موافقه ی او تلقی نموده وشام با خاطر آرام به پدر و مادرش موضوع را انتقال داده و برای هرچه سریعتر ساختن پروسه ی خواستگاری پاه فشاری نمود.

سلطان احمد خان بعد از صرف نان شب دوباره تمام اعضای فامیل را بشمول شیر احمد که در نشستهای قبلی حضور نداشت ، جمع و روی موضوع عروسی ونامزادی پسرش سخن گفت. او اینبار نظر شخص شیر احمد را درینباره پرسیده و دختر مورد نظر اورا جویا گردید.

شیر احمد که برایش این مسئله تازه و غیر منتظره بود از سوال پدر در حضور فامیل ، برادران و خواهرانش راجع بدختر مورد نظرش سخت شرمنده و زیر عرق گردیده و با یک جمله ( به پشتو )

ـ :" من هیچ به زن  ضرورت ندارم." سوال پدر را جواب مؤدبانه داد. بنظر شیر احمد خان داشتن دختر مورد نظر ، بد اخلاقی و در صورت داشتن او ، افشایش برای فامیل ، بی ادبی  شمرده میشد.

سلطان احمد خان که از پسرش شیر احمد چیزی نشنید ، خودش باو پیشنهاد نمود : ( مکالمه آنها تماماٌ به لسان پشتو اند )

ـ " اگر تو کدام دختری را زیر نظر نداری ، پس من برایت یک دختر  را پیدا کرده ام  و او لیلا دختر علی احمد خان هزاره است . چطوراست ؟"

شیر احمد  که لیلا را دیده و از دور بااو آشنایی داشت ، از پیشنهاد پدرش در ارتباط با او که اصلاٌ انتظارش را نداشت  دراعماق  قلبش سخت خوشحال گردیده  و لی در ظاهر گفت :

ـ "من خو برای شما گفتم که به زن ضرورت ندارم ، اول باید دین وطن را اداء نمایم . باز باید پوهنتون بروم و درس بخوانم ، داکتر ویا انجنیر شوم و در آخر بعد از کل این گپ ها اگر وخت ماند زن میگیرم. ولی اگر شما تصمیم گرفته اید که حالا برایم زن بگیرید در او صورت شما اختیار دارید که هرکسی را میگیرید ،  پشتانه باشد ، هزاره باشد ، تاجیک ، اوزبیک  و یا ازکدام ملیت دیگرباشد برایم فرق نمیکند ، مقصد که آدم خوب و ازفامیل خوب باشد که با مادرم زندگی کرده بتواند."

بعد از این سخن شیر احمد خان که در حقیقت بحکم موافقه او بود پدرش گفت:

ـ " بچه ام ! ببین ! زن گرفتن مزاحمت نمیکند که تو دین وطن را اداء کنی  و یا درس بخوانی . تا وقتیکه من و برادرانت زنده باشیم تو میتوانی آزادانه بدون فکر و تشویش از طرف خانه و فامیل به کارت دوام داده   وتمام  پلانهایت را تطبیق و عملی کنی."

ملالی و زرغونه  که پهلو بپهلو نشسته بودند  ازین سخنان برادر و پدر احساس عمیق خوشی نموده و آهسته گک طوریکه دیگران نبینند همدیگر را از شوق ، دوستانه چوندی خفیفی گرفته و بهمدیگر لبخند و چشمک زدند.

روز دیگرش ملالی بمکتب نرفته و بدست خواهر کوچکش زرغونه رقعه ی رخصتی ضروری فرستاده بود. آنروز را لیلا تنها و تمام روز در فکر امتحان کانکور و شمولیت به پوهنتون بود ، او تصمیم گرفت که سر از آن روز باید تمام پروگرامهای صنوف دهم و یازدهم مکتب را هم بر علاوه ی درسهای جاری اش یکبار دیگر مرور و نکات مهم آنرا یادداشت بگیرد تا فراموش نگردد. روی همین منظور ، لیلا بعد از نان چاشت و یک چشم استراحت ، خواست تا کتابهای صنوف دهم و یازدهم مکتبش را که در الماری های منزل دوم ( بالا خانه ) نگهداری میشدند ، دستیاب  نماید. بناءٌ او ازمنزل اول از صحن قلعه بطرف بالا خانه  از راه زینه ها بالا رفته داخل سالون مهمانخانه تابستانی گردید. پنجره های مهمانخانه که بسمت بیرون قلعه می برآمدند با پرده هایشان  باز بودند.

آری ! اواخر فصل بهار و هوا باندازه ی کافی گرم شده بود.

 بعد از یکساعت دوساعت  جستجوی ، لیلا تمام کتابها ، کتابچه ها و یادداشتهای  مورد نیاز و نظرش را پیدا و آنها را سربسر بالای هم گذاشت. ارتفاع این مجموعه  تقریباٌ باندازه ی قدش (170سانتی) ، شده بود . لیلا از دیدن ارتفاع کتابها در ابتداء کمی وحشت زده شده و بزودی با حس خوشبینی واعتماد بخود ، بالای همه ترس و وحشتش غلبه حاصل نموده وبخود تلقین نمود که بیاری خدا و کمک ابوالفضل ، استعداد آنرا دارد تا با ذهن خوب و حافظه سرشارش  تمام محتویات این کتابهارا که مضامین مختلف از ادبیات گرفته تا کیمیا و بیولوژی وهندسه و مثلثات و ریاضی و فیزیک  بودند را یکبار دیگر تکرار و بخاطر بسپارد. بلی ! خوشبینی لیلا بی اساس نبود او هم در صنف خودش همیشه اول نمره گی و دوم نمره گی را با ملالی تقسیم میکرد.

لیلا تصمیم گرفت که کتابهارا کم کم و آهسته آهسته بمنزل اول نزدیک باتاق خواب و کارش انتقال دهد تا همیشه سردست و زیر چشمش باشند. او یک تعداد کتابهارا از قسمت بالایی ستون با هردو دستش برداشته و از راه زینه ها با احتیاط تمام پایین گردیده به اتاق کار که همزمان اتاق خوابش نیز بود انتقال داد. در مرتبه های دوم و سوم و چهارم و.. با وقفه های کمی زمانی جهت دم گیری ، او عین کار را تکرار نمود .

 در نوبت آخری هنگامیکه لیلا از راه زینه ها بالا میشد  تا قسمت آخری کتابهارا که شامل چند جلد محدود بود با خود پایین آورد ، ناگهان صدای دهل و دمبک را با خواندن آواز دختران و زنان شنید. او بی اختیار طرف کلکین دوید ه ببیرون نظر انداخت.

 او خدا ! لیلا جمعیتی از زنها را دید و در پیشاپیش همه ملالی را که  لباس دراز ومقبول افغانی با تمام ملزمات و ملحقات آن  بتن داشته و رقص کنان و آواز خوان بطرف چنبر او می آمدند ، شناخت. او بفکر سخنان دیروزه خودش با ملالی افتاده وبه کنه مطلب پی برد . او همچنان سخنان ملالی را در مورد مرد ریشکی و پرمو که اکنون بیشتر در مورد خودش صدق میکرد بخاطر آورد . برای لحظه ی دنیا درچشمانش تاریک گردید. تمام پلانها و کارکردهایش همچون قصر کاغذینی در یک آن واحد بزمین فرو غلطیده و طعمه ی حریق گردیدند . به دوستی خود با ملالی به همسایگی خود با پشتونها که اکنون داشتند  سخت به او مزاحمت میکردند نفرین و لعنت فرستاد.

لیلا تصمیم گرفت که  ، تا این جمع خواستگاران داخل قلعه نگردیده اند ، هنوز هم فرصت آن است که ایشان را ازین عزم منصرف سازد. او فکر کرد که پدرش در کنج دیگری قلعه در برج خودش زندگی میکند که رسیدن باو و تشریح کردن موضوع باین وقت وزمان کم امکان پذیر نیست . مادرش شاید بتواند این کار را بنماید و لی در حال حاضر در خانه نیست . بناءٌ لیلا فکر کرد که یگانه کسی که باید اینکار را بنماید او خودش است .

 لیلا تصمیم گرفت که خلاف تمام موازین و سنتهای محلی و محیطی اکنون از مهمانخانه پایین رفته و در بیرون دروازه قلعه راه خواستگاران را میگیرد و برای شان بزبان جهر و آواز بلند از دروغ میگوید که او کسی دیگری را دوست دارد.

اگر آنها غیرت داشته باشند بعد از شنیدن این سخن ، خودشان ازین عزم شان  منصرف میگردند .

 و اگرنداشته باشند ؟ لیلا از خود پرسید.

اگر نداشته باشند شاید  به ننگ افغانی بند مانده وباز هم روی خواهش و خواستگاری شان پاه فشاری کنند.

او بخود جواب داد.

بهمین تصمیم که گویی لیلا میخواست درجه ی ننگ وغیرت آنهارا معلوم کند ، بسرعت تمام از مهمانخانه پایین آمده و خواست طرف دروازه خروجی بدود که دید پدرش با مادرش در وازه قلعه را باز و از مهمانان پذیرایی مینمایند.

کار از کار گذشته بود. لیلا را مثلیکه برق گرفته باشد ، مثلیکه بفرق سرش آب داغ ، سرب مذاب را ریخته باشند ، تمام وجودش خیس عرق شد ، حرکت قلبش بطی گردید ، دست و پایش سستی کردند ، روز روشن در چشمانش بار دیگر به تاریکی گراییده و در و دیوار قلعه  در دور و بر سرش به رقص و چرخش آمدند.....

 هنگامیکه لیلا چشمانش را باز نمود دید که در داخل خانه به چپرکتی افتاده و دراطرافش زنان و دختران زیادی نشسته بودند.  از همه نزدیکتر باو ملالی نشسته بود و دستمال سفیدی گلدوزی شده را بآب یخ کاریز تر نموده و به پیشانی و روی و گردنش مساژ میداد ، دو تکمه ی بالایی پیرهنش که هرگز باز نمی بودند باز و پیرهن سفید ابریشمی اش از تری و رطوبت بسینه اش چسپیده بود.  چشمان لیلا بی اختیار به چشمان ملالی افتاد ، همان ملالی مقبولیکه در زیبایی در تمام لیسه طاق بود اکنون چنان در نظر لیلا بد رنگ و بد شکل آمد که ناخود آگا  ، لیلا دوباره چشمانش را بست تا اورا نبیند.  بسته نمودن چشم ها،  برای لیلا  یک مفهوم دیگری نیز داشت . او از تمام دل و جانش به این امید بود واز خدا نیز توقع میکرد که تا آنچه که در اطرافش صورت میگیرد ، حقیقت نداشته و خواب وحشتی باشد . او حتی نذری را بگردن گرفت که اگر تمام این مسایل را او در خواب ببیند بعد ازاینکه بیدار گردد  به زیارت سخی میرود و یکهزار افغانی را بفقرا و گدایان خیرات میدهد. همان یک هزاری را که در طول چندین سال قطره قطره جمع کرده بود و برای تهیه ی لباس  دانشگاهی اش  در بکسش نگهداری میکرد.

اما متأسفانه برای لیلا ، که او تمام این مسایل را نه در خواب  ، بلکه  دربیداری مطلق میدید . دیگر بسته نمودن چشم و چشم پوشی از واقعیت تلخ ، سخت و سنگین زندگی نمیتوانست سیر زمان و تحولات آنرا تغییر دهد و با چشمان بسته زندگی کردن ، دردهای اورا تداوی نماید.

 اکنون یک صفحه ی دیگری از زندگی ، برخ لیلا باز میشد ، صفحه سفیدی ( سیاهی ) که راهکردهای اورا تا بنیان تغییر داده و اورا تابع خواستها و امیال کسی دیگری میساخت . لیلا بهیچ وجه امکانات آنرانداشت تا همه ی این پدیده هارا نادیده گرفته و یا آنرا بمیل وخواهش خود تغییر دهد . بلی ! او یک دختری بود و در یک جامعه سنتی نیمه قبلوی زندگی میکرد ، جاییکه منطق زن را کسی نمیشنود و زور زن و سلاح زن فقط اشکهایش است وبس.

لیلا را مطابق برسم ورواج پشتونهای محل لباس افغانی پوشانده و شال سبز زری بر سرش انداخته  و بدینترتیب بیچاره لیلا را با تمام آرزوهای زندگی اش متعهد به همسری شیر احمد خان پسر سلطان احمد خان خروتی کردند.

مهمانها همه زنانه بودند و سر ساعتهای  هشت  نه شب ،  با همان دهل و دمبکی که آمده بودند دوباره به قلعه ی سلطان احمد خان که بقدر ده دقیقه را پیاده از خانه ی علی احمد خان فاصله داشت بر گشتند. لیلا با تمام فامیل ، مهمانانرا تا بیرون دروازه مشایعت کرده و تا زمانیکه آنها در عقب دیوار باغ انگور  از چشمها نا پدید نگردیده بودند ، ایستاده و با بلند کردن وتکان دادن  دست ها با آنها خدا حافظی میکردند . بعد ازینکه مهمانان از چشمها پنهان گردیدند لیلا با فامیل دوباره بخانه برگشتند.

بمجرد برگشتن بخانه ، لیلا تمام لباس و کالای نامزدی اش را از تنش بیرون درآورده ،  بزمین زده و گریه را سرداد . او با یک زیر لباسی که در تن داشت  آنقدر ازسوز دل گریست ، آنقدر گریست و هق زد که جگر همه را خون نمود. با هر خواهش مادرش که آرام شود او دیگر هم شدید تر گریه کرده میرفت. خواهرش شکیلا  و برادرش ناصرهرکدام بنوبه عذر کردند ، ازاو خواهش کردند که  گریه را بس کند اما فایده نداشت . زنان و دختران کاکا هایش هرکدام التماس کردند که دیگر گریه نکند ، فایده نداشت . بعد ازینکه همه دانستند که تمام کوشش ها ی شان برای آرام ساختن لیلا نتیجه ندارد ، پدر لیلا را از موضوع خبر نمودند.   

                                     ***********

پدر لیلا ، علی احمد خان که در منطقه همتای سلطان احمد خان و کلانی قوم و ملیتش را بعهده داشت  آدمی در حدود پنجاه ساله ، مدبر و هوشیار بود . با وجودیکه تحصیلات دانشگاهی نداشت ، در بسیاری مطالب و علوم متداوله زمانش معلومات کافی داشته و خصوصاٌ در بخش لسان و ادبیات فارسی دری ید طولایی داشت ، بشعر حافظ و بیدل علاقه ی فراوان وتقریباٌ نیم شاهنامه ی فرودوسی رانیز از حفظ داشته و در محافل و مهمانی ها نقل قول کرده و مثال می آورد. خودش هم گاه گاهی اشعار زیبای عشقی و حماسی میسرود. به لسان انگلیسی هم آزادانه صحبت میکرد.

علی احمد خان دوپسر و دو دختر داشت . پسر کلانش باقر علی خان بیشتر از دوسال بود که بعد از ختم تحصیلات عالی در کابل وظیفه ی دولتی داشته با زن و اولادش درآنجا زندگی میکرد. پسر دومی اش ناصر علی خان هنوز شاگرد صنف هفتم مکتب بود. دختر خوردش شکیلا گک شاگرد صنف چهارم مکتب و دختر کلانش همین لیلا جان نازنین بود که باید در آنسال صنف دوازدهم مکتب را ختم کرده و جهت ادامه ی تحصیلات عالی اش به دانشگاه میرفت.

                                    **********

علی احمد خان بمجرد شنیدن اینکه  لیلا اکنون مدت دوساعت است که گریان میکند و آرام نمیگیرد کتابی را که برای مطالعه در دست داشت برزمین نهاده و از برج بطرف خانه پایین دوید. او زینه هایرا که در روزهای دیگر احتیاط کرده احتیاط کرده پایین میشد اکنون با یک گام دوتایی دوتایی پشت سر گذاشته و باسرع وقت خودرا نزد دخترک نازنین ونازدانه اش رساند.

لیلا با دیدن پدر دستها و پاهایش سستی کرده و همانطوریکه ایستاد بود خودرا بشانه پدر آویزان نمود. پدر هم با مهر و شفقت پدری ، دخترش را در آغوش گرفته ، دستش را بسر لیلا بموهای پریشان و ژولیده اش کشیده و پیشانی اش را بوسید. چشمان لیلا از گریه سرخ و رخسار شیرگون و مهتابی اش گلابی گردیده بود. پدر تا بینهایت دلش به لیلا سوخت . او هیچگاه چنین گریه ی لیلایی را که همیشه لبانش از خنده پیش نمی آمدند ، ندیده بود.

لیلا هنوز هم هق میزد وگریه میکرد. او با وجودیکه  حدس میزد که  قربانی مصالح قومی شده است اما باز هم  میخواست با صدای لرزان وآمیخته با گریه هایش بپدرش بگوید :

ـ پدر جان چه کردی ؟  کدام کار و عمل بد از مه دیده بودی که چنین جزایم دادی ! آیا چه کرده بودم ..آیا گناهم چه بود ..؟ آیا چرا من باید قربانی این همه خودخواهی ها و.آیا تا چه وقت ما باید از همه بترسیم و به هیچکس نه گفته نتوانیم و آیا...؟ ؟

 اما همان شرم ، حیاء ، تربیه و اخلاق دخترانه اش ، همان احساس فرض اطاعت از والدین و همان فرهنگ سالها در خون خلط شده ی هزارگی اش مانع میشد که لب بگشاید و پدر را به تیر ملامتی و گلایه ببندد. لیلا فقط با همان چشمان بادامی گلابی رنگش که بارانهای اشک هنوز هم درلای ابرهای مژگانش  طوفان داشتند ، برای یک لمحه ، برای یک ثانیه بچشمان پدر دید .

همین نظر معصومانه و عاجزانه ی یک ثانیه ی لیلا قویتر از هزار بمب اتوم بود که بیکبارگی در قلب پدرش انفجار کرد ،  پدر را ، قلب پدر را آتش زد ، آب ساخت ، خاک ساخت و برباد داد.

پدرش در دل بخود ش ببزرگی وخانی اش به عزم و تصمیمش که در غیاب لیلا و ازروی مصلحت گرفته شده بود ، لعنت و نفرین فرستاد.

آری ! او لیلا را قربانی مصلحت قومی نموده و بسرنوشت او بازی کرده بود ، بازی سیاسی ، بازی اجتماعی ، بازی ..و بازی...

آری ! صبح همان روز هنگامیکه  لیلا هنوزدر مکتب بود ، شخص سلطان احمد خان ، خودش جهت خواستگاری بخانه ی علی احمد خان آمده و پیشنهاد دوستی نموده بود. شاید سلطان احمد خان این کار را به این دلایل خودش بعهده گرفته بود که :

1-      مقام و موقف اجتماعی علی احمد خان آنرا ایجاب میکرد که بخاطر خواستگاری دخترش باید خود همتای پشتونش می آمد.

2-      بامید اینکه شاید علی احمد خان از روی نزاکت برای خود سلطان احمد خان جواب منفی یعنی نه نگوید.

3-      درصورت جواب منفی ، نفر سومی از قوم و ملیتش خبر نمی شد و باین ترتیب اعتبار ، اتوریته و آبرویش در نزد قومش بزمین نمی ریخت.

  بهمین علت ها او یعنی  سلطان احمد خان خودش پیش از چاشت بخانه ی علی احمد خان آمده و دست دوستی را بسوی همتای هزارگی اش دراز کرده بود.

علی احمد خان با این کار همتا و همسایه ی پشتونش ، در مقابل یک انتخاب بسیار سخت و دشواری قرار گرفته و بعد از فکر کردن زیاد در مورد خوبی ها و بدی های این کار،  باین نتیجه رسیده بود که باید با سلطان احمد خان موافقه نماید.

علی احمد خان باخود فکر کرده بود که در صورت جواب رد ، آتش دشمنی و کینه بین دوخان و بین دو ملیت که در همسایگی هم زندگی میکنند ، روشن خواهد شد. و این دشمنی بنفع هیچیکی از اقوام و بویژه بنفع او وقومش نمی  باشد ، او درین مورد دقیق از محافظه کاری کار گرفته و بیشتر روی مناسبات دو ملیت فکر کرده بود تا روی سرنوشت  و آینده ی لیلا دخترش. از طرف دیگر او فکر میکرد که شاید این عمل یک  الگوی نیک و یک سر آغاز فصل جدید دوستی بین ملیتها گردد و دیگران هم ازین کار تقلید نموده و بمرور زمان همین اختلافات نژادی ازبین برود.

آری ! با در نظر داشت تمام نکات مثبت و منفی این موضوع ، او در قدم اول باید با لیلا مشورت میکرد که نکرده بود....

 لیلا که مهر و محبت پدر را تا حال با تمام معنی احساس میکرد ، از شعاع نظرچشمان پدر که آهسته بسوی زمین لرزیدند ، متیقین به آن شد که پدرش ، دراینکار خودرا محکوم کرده و ملامت میداند.

لیلا در دل ، خودش را نیز محکوم میکرد که چرا باملالی دوستی کرد و چرا یکبار دوباری با وجودیکه خودش نمیخواست ، نظر باصرار ملالی بخانه آنها رفته بود و بالاخره چرا دوروزپیشتر زمانیکه ملالی سخن از پیشنهاد او بعنوان عروس آینده ی خانه شان مطرح کرد ، قاطعانه نه نگفت ، چرا با او جنگ و پرخاش نکرد و چرا اورا پیش از اینکه اینکار صورت بگیرد سخت ازخود آزرده نساخت.

ناوقتهای شب بود و ازتمام اعضای فامیل هنوز هیچکسی نخوابیده بود . کجا بود خوابیکه بچشم کسی بیاید. لیلا آهسته آهسته به واقعیت های عینی زندگی تن در داده و آرام شده میرفت.

پدرش با دلآسایی و وعده هایش اورا میخواست دیگر هم آرام تر ساخته و ازدخترش معذرت بخواهد ولی هیچ کلمه مناسب در زبانش جور نمی آمد . تو گویی که او کاملاٌ قوه ی نطق و منطقش را از دست داده بود.

لیلا که متوجه وضع و حالت دیگرگون شده ی پدر بود ،  ترسید که پدرش را از دست ندهد و بهمین خاطر سرش را بار دیگر بالا نموده و بدون آنکه بچشمان پدر ببیند گفت:

ـ آتی جان!  لطفاٌ مره ببخش که بد دختر شودوم و بلده تو تشویش خلق کدوم. مره ببخش که نتانستوم خوده کنترول کنوم. راستی هم که مه د زندگی دیگه پلان داشتوم ، میخواستوم باعث افتخار تو ، باعث افتخار قوم و ملیتیم شونوم. میخواستوم درس بخانوم و بمردم و وطنوم خدمت کنوم.

آتی جان ! مره ببخش که مه بیخی فراموش کده بودم که مه یک دختر هستوم. وسر نوشت دخترا ره د ای جامعه ...

سخنان لیلا که تا اینجا رسید ، پدرش بگریه آمده و گفت :

ـ "بس بچیم ! بس! تو بد دختر نیی مه بد آتی استوم که از تو مشوره نخواستوم . مه نظر بدوستی تو و ملالی یقینیم ثابت بود که تو به ای کار موافق هستی . مه اشتباه کده بودوم. تو مره ببخش! که مه د باره ی تو فکرغلط کده بودوم ، مه دحق تو ظلم کدوم ."

بعد علی احمد خان دخترش لیلا را در آغوش گرفته سرو رویش  را بوسیده و با کلمات آرامش دهنده برایش تسلی و دلآسایی داد.    

هوای بیرون کاملاٌ روشن و وقت نماز صبح شده بود.

پیش ازینکه همه برای نماز صبح بروند ، لیلا  به پدرش  اطمنان داد  که حالا که این کار صورت گرفته است از طرف او خاطر جمع باشد که همیشه آبروی پدرش را حفظ نموده وهیچگاهی نام پدرش را زیر پاه نخواهد کرد. در آخر آخر او از پدرش خواهش کرد که ملالی را برای ناصر خواستگاری نماید.

علی احمد خان پدر لیلا هم به دخترش وعده داد که یا ملالی و یا زرغونه را برای ناصر حتماٌ بموقعش خواستگاری میکند.

ازین خواهش آخری لیلا میشد حدس زد که او ملالی را نیز بخشیده بود.

بعد از آنروز لیلا برای یکهفته مکتب نرفت ، او از چشم بچشم شدن با همه میشرمید ، لیلای آزادی که صدای خنده اش از دورها شنیده میشد حالا باید  اکت یک دختر سنگین وشرمگین و چادر پوش را مینمود. شرایط محیطی و فامیلی خسر خیلی هایش چنین تقاضا میکرد و لیلا باین زودی نمیتوانست با آن توافق کند.

روز آخرهفته ، ملالی با جمعی دیگری از دختران همصنفی اش  بخانه لیلا آمده ، ودختران به لیلا نامزدی اش را تبریک گفته خواهش کردند که بمکتب بیاید. لیلا هم خواهش شانرا پذیرفته وسر از روز شنبه آینده اش لباس سیاه و درازی را پوشیده و دوباره بمکتب رفت .اما دیده میشد که او دیگر آن لیلای شوخ و خندان  قدیمی نبود که با هر دختر خنده و شوخی میکرد و درسهای مکتب هم برایش  ارزش و اهمیت  پیشین را نداشت.

                                                       

                                                                              م.زردادی

                                                                          13/6 /2009

                                                                           پایان بخش اول.

 ++++++++++++++++

 

                                                بخش دوم:

 (عروسی لیلا)

بهمان سرعت و عجله ایکه مراسم خواستگاری لیلا را تدارک دیده بودند ، بهمان سرعت در صدد طوی و عروسی اش برامده و بدینترتیب هنوز یکماه از خواستگاری نگذشته بود که،  مراسم عروسی را با تمام کش و فش آن سر براه کردند.

بلی! سلطان احمد خان عجله داشت ، پسرش در برج میزان باید بخدمت عسکری سوق میشد. واکنون آخر سرطان و بعقیده ی او وقت خیلی کم مانده بود.

مراسم عروسی در منطقه نظیر نداشت ، تعداد مهمانان از هردو طرف ،  زن ومرد از دو سه هزار نفر تجاوز میکرد.  موضوع ننگ و غیرت و ناموس و همه و همه از هردو طرف در یک پله ترازو قرار گرفته بودند.

ده ها گاو و گوسفند ذبح و صدها سیر برنج و آرد پخته و بمصرف رسید.  سه روز مکمل صدای دهل و اتن در منطقه خاموشی نداشت ، تمام پشتونهاییکه حتی از جاهای دیگر و مناطق دیگر دعوت شده بودند ، عروسی پسر سلطان احمد خان را تایید و آنرا نه علامه ی دوستی با هزاره ها بلکه نمونه ی پیروزی بر هزاره ها خواندند.

بعقیده ی پشتونها زن گرفتن از ملیت هزاره و آنهم دختر خان هزاره بزرگتری موفقیت و کامیابی مورالی و  روانی بود که بدون جنگ و خونریزی نصیب  آنها شده بود. بهمین مناسبت ، صدای شلیک و آتش تفنگهای یازده تیره و پنج تیره وموشکش وبرناو خاموشی نداشتند و پشتونهای تا کمر غرق در حمایل کارتوسهای پخته و اسبها و موتر ها در منطقه جای نمیشدند.

 مراسم عروسی لیلا و شیراحمد ، تفاوت زیادی بمقایسه عروسی برادر کلانش گل احمد خان داشت . در این عروسی ، تعداد مهمانان مسلحیکه از درون و بیرون منطقه جمع شده بودند و سخاوتمندانه در آتش کردن تفنگها و شلیک مرمی های هوایی مبادرت میورزیدند ، در حقیقت نمایش قدرت بود که در مقابل هزاره ها که بمشکل ده میل اسلحه تاجدار و موشکش داشتند ، بنمایش گذاشته شده بودند.

چنان تصور میشد که سلطان احمد خان به فرجام موفقانه ی این عروسی و دوستی با هزاره ها هنوز هم شک وتردید داشته و تا توانسته بود از دور واطراف منطقه از کوچی گرفته تا جایی افراد مسلح وغیر مسلح از قومش را جمع آوری کرده بود که در صورت بروز واقعه ی غیر مترقبه از ایشان منحیث لشکر وسیاهی لشکر استفاده نماید.

 در مسابقه ی  نشان زنی هاییکه در عروسی ها براه انداخته میشود ،  مهمانان پشتون باتفنگهای یازده تیره و کارتوسهای پخته نشان میزدند ، و جانب هزاره با همان تفنگ های تاجدار ومرمی های سربی ، بناءٌ نتیجه نهایی مسابقه طبعاٌ به نفع نشان زنان پشتون  بود. 

خلاصه در آنروز بخت یار سلطان احمد خان و چرخ فلک هم بکام قوم وتبارش  میگردید.

در آن هنگامیکه عروس را از خانه بیرون نموده و با رسم ورواج مختلط افغانی و هزارگی بر اسب از قبل مزین شده و مقبولی سوار نمودند ، سلطان احمد خان  برسم تشکری و یاهم شاید برسم خدا حافظی ، در مقابل هزاران نفر هزاره و پشتون ، همتای هزارگی اش علی احمد خان را در بغل گرفته و با او مسامحه و روبوسی نمود . او با این عملش میخواست بهمه نشان دهد که ، در منطقه ی آنها  دوران مقابله و رو در رویی  پشتون ها با هزاره ها گذشته است و سر ازاین روز دوران جدید دوستی و همکاری بسطح وسویه جدید آغاز میگردد.

پشتونها هم با یک ژست و حرکت ، همزمان چندین صد مرمی چنانچه آخرین کارتوس های شان باشد را آتش و شلیک هوایی نموده و باین ترتیب  حسن نیت شانرا  که گویا آنها بهدف خویش رسیده ودیگر ضرورتی به مرمی و کارتوسی که بر ضد هزاره ها استفاده گردد ، نیست ، نشان دادند.

برای لحظه های بعدی بجز صدای دهل ها که توسط چندین نفر دهلزن برسم و آهنگهای آتن ملی نواخته شده و پرده های گوشها را رعدگونه باهتزاز می آوردند ، چیزی دیگری شنیده نمیشد.

فاصله راه بین قلعه های علی احمد خان و سلطان احمد خان که اضافه تر از ده دقیقه نبود ، از طریق بازار و قریه های دوردست دیگر و تعمیر ولسوالی در مدت بیشتر از سه ساعت که مراسم عقد ونکاح رسمی در محکمه ی شرعی را نیز در بر میگرفت ، طی گردیده و بالاخره کارتیژ عروس بخانه و یا بهتر بگوییم به قلعه ی سلطان احمد خان رسید.

  به دروازه ی زنانه نارسیده از فاصله های چندصدمتری که  قلمرو امپراطوری زنها شروع میگردید در هردو طرف راه ، زنان و دختران جوان صف کشیده بودند.

زنان و دختران که آراسته بلباس های قشنگ محلی و با ذخیره های دسته های گل و شیرینی ، چاکلت و نان های مخصوص کلچه مانند و پولهای سیاه و نوتهای ده افغانگی و بیست افغانگی در دستها و درجیبها و کاسه هاکه بیصبرانه منتطر رسیدن عروس و داماد بودند ، بادیدن ورسیدن اسبهای عروس و داماد ، که بمجرد رسیدن به سرحد خانم ها از اسب ها پایین شده بودند ،  شروع به تیت کردن و پاش دادن دست داشتهای شان بالای سر عروس و داماد نمودند و آنقدر گل و نان و کلچه و شیرینی و چاکلت و پول سیاه و سفید  بهوا انداختند که کسی قادر بجمع کردن آنها نبود.

 داماد یک قدم جلوتر و عروس به تعقیبش ، همچون شاهزاده و شاهدخت و یا شاه و ملکه با آهستگی و گام های میده میده  ، در حالیکه دختران آواز خوان با آواز خواندن و دهل و دایره نواختن ، آنها را از چهارسمت همراهی میکردند ،  از بین جمع زنان گذر نموده و بدروازه ی قلعه نزدیک میشدند.

درجریان تمام راه همان ایثار کردنها و پاش دادنها ادامه داشته و هرکس بمجردیکه داماد و عروس درمقابلش میرسیدند ، داشتنی های شان را که از قبل آماده کرده بودند ، بالای سر عروس وداماد ایثار و نثار میکردند.

                                   ******************

قلعه ی سلطان احمد خان دو دروازه داشت . دروازه ی عمومی که در سمت شرقی قلعه موقعیت اخذ کرده بود، بیشتر برای عبور ومرور مهمانان مردانه ازان استفاده گردیده و شکل و حیثیت دروازه ی رسمی قلعه را داشت.

دروازه ی غربی که بسمت باغ باز گردیده و از دروازه ی شرقی قلعه نسبتاٌ خورد تر بود ، مخصوص فامیل سلطان احمد خان و مهمانان زنانه بود. زنان و دختران سلطان احمد خان و  گل احمد خان عموماٌ ازهمین دروازه جهت رفت وآمدشان استفاده میکردند . این دروازه  بمفهوم دروازه ی خصوصی و فامیلی بود که مهمانان مردانه و افراد بیگانه در آنطرف راه نداشتند.

لیلا یک دو دفعه ایکه با ملالی در خانه شان آمده بود هم از همین دروازه ی فامیلی داخل و خارج گردیده  و از این قاعده که زنان ومردان از دروازه های مختلف رفت وآمد میکردند ، خوشش نیامده و آنرا یکنوع تبعیض در مقابل زنان و توهین آمیز دانسته بود ،  چون قلعه ی پدرش یک دروازه و تمام مردم از زن ومرد وبیگانه و ازخود از همان دروازه رفت و آمد میکردند.  داخل قلعه ی سلطان احمد خان نیز بدو حصه غیرمساوی تقسیم شده و از بین شان توسط دیوار و دروازه درونی جدا میگردید .نیم بزرگتر قلعه مربوط بمردان یعنی دو مهمانخانه ی بزرگ  و طبیله اسبها و میدانهای برای پارک کردن موترهای جیپ روسی و داتسن بود . یکی دو اتاق دیگر نیز احتیاطاٌ در همین حصه ساخته شده و از آنها برای اتاق خواب مهمانان استفاده میگردید . از چهار برجی که در چهار کنج قلعه قرار داشت ، دو برج آن مربوط به حصه اول بخش مردانه و مخصوص مهمانهای خیلی عالیقدر بودند .

در قسمت زنانه ی قلعه دو برج و هفت اتاق خواب و نشیمن فامیلی ساخته شده بود که در دو اتاق آن فامیل گل احمد خان که شامل زن و دو دختر خوردسالش  نازو و رنا بود ، زندگی میکردند.   در دو  اتاق دیگرش خانم سلطان احمد خان با دو دخترش  ملالی و زرغونه ، د ر یک اتاق نواب شاه و در دواتاق دیگر آن که توسط دهلیزی کوچکی ازهم جدا میشدند ، شیر احمد زندگی میکرد .

 آن دو اتاقی که خانم سلطان احمد خان با دخترانش زندگی میکردند ، نظر به حجم و مساحت بزرگی که داشتند، درعین زمان بحکم مهمانخانه ی زنانه نیز بشمار می آمدند.

تمام بلاک های فامیلی راه های علیحده و دروازه های جداگانه داشتند.

خود سلطان احمد خان هنگامیکه مهمان مردانه نمیداشت ، عموماٌ در برج جنوب غربی زندگی میکرد. برج شمال غربی را گاهگاهی نواب شاه با رادیو و تیپ ریکاردرش  بند انداخته و خب خب موسیقی گوش کرده و دزدانه دزدانه زمانیکه پدرش در خانه و یا قسمت زنانه نمیبود ، یک دو نفر ازدوستان و همصنفی هایش را نیز از همین راه زنانه ،  روزانه دعوت میکرد. بدینترتیب جای خواب و بودوباش هرکس جدا و مشخص بود.    

  بغیر از خانه های نشیمن و طبیله ی اسبها و گاراژ موتر ها  در داخل قلعه ، چند دانه درخت  پیرناک و چارمغز و سیب  و توت نیز جلب توجه میکرد . این درختها که سالها قبل غرس و اکنون با شاخها وپنجه های  زیاد صرف سایه انداخته و سال در میان کم کم میوه میدادند، چنان تصوررا بار می آوردند که ازآنها بیشتر برای هدف سایه انداختن استفاده میگردید تا برای میوه دادن و میوه گرفتن .

 در مقابل کلکین ها و اورسیها ، در کرد های گل ،  بوته های مرسل و گلاب همچنان با تمام قشنگی و ظرافت قد کشیده و خودنمایی میکردند. این کردها در بخش زنانه ی قلعه بیشتر بچشم خورده و  ملالی  و زرغونه  از آنها مواظبت و غمخواری میکردند.

                                                            ***********

 اکنون لیلا جان با آهسته آهسته نزدیک شدن به دروازه ی زنانه ی قلعه همان جاهایرا که قبلاٌ دیده بود شناخت و در دل از اولین آمدنش که روزی با ملالی یکجا قدم قدم زنان آمده بودند سخت حسرت خورد. او باین واقعیت که اکنون باید تابع قوانین و مقررات فامیلی سلطان احمد خان و پسرش بوده و حتی دروازه های ورودی و خروجی شان با مردان جدا باشند ، بهیچوجه باین زودی و سادگی تن درداده نمیتوانست. برای لیلا مفهوم حریم و حرم و امثال آن رنج آور و زجر دهنده بود. او به آزادی و تساوی حقوق زنان  با مردان عقیده مند بوده و روی آن پاه فشاری میکرد.

بلی ! لیلا  اگر قبلاٌ از دیدن فقدان این آزادی و حقوق زنان که در جامعه در هر گام میشد به آن  برخورد نمود  ، سخت رنج میبرد ، حالا او خود این کمبود را با پوست و گوشتش داشت لمس میکرد.

اکنون کارتیژ عروس و داماد از سمت همین دروازه غربی یا بهتر بگوییم دروازه ی زنانه  ، نزدیک قلعه میگردید.

در میدانی پیشروی دروازه ی زنانه ، با آمدن و رسیدن عروس وداماد ، آنها را برای چند لحظه توقف داده و بخیر مقدمشان  یکرأس گاو و چند دانه مرغ را ذبح کرده و سرهای مرغها را نیز از بالای سر عروس و داماد بهوا انداختند.

با خون مرغ راه را رنگین و چوکات زیرین دروازه را نیز سرخ ساختند. شیر احمد و لیلا در میان امواج صداهای مبارک باد زنان و دختران و صدای موسیقی دهل و دایره ی که توسط زنان و دختران  اجرا میشد و آواز دختران جوان آواز خوان ،با اجرای آهنگهای محلی بلسان پشتو، از بالای لکه های خون که راه آبپاشی شده را رنگین ساخته بودند ، گذشته و به قلعه داخل گردیدند.  

داخل قلعه  بخش زنانه ، طبعاٌ گنجایش تمام زنان ، دختران و اطفال را که پسران زیر هشتسال هم در بین آنها کم نبودند ، نداشت . بناءٌ هرکس تلاش میکرد که از همه زود تر و سریع تر داخل قلعه گردد. سر بام ها و دیوارها تماماٌ از اطفال قد ونیم قد پرشده بودند.

ملالی و یک گروپی از دختران همصنفی اش که همزمان همصنفی های لیلا نیز بودند ، از جمله فعال ترین کسان  در اجرای هنر رقص و آواز بودند. اکنون با داخل شدن عروس و داماد به قلعه ، ملالی که از خوشی بپوست نمی گنجید با عده دیگری از دوستان دختری اش در پیش روی لیلا به هنر نمایی پرداختند. آنها در همان هوای گرم ، حلقه ی را ایجاد و آنقدر رقصیدند و آواز خواندند و پای کوبیدند که تمام زنان و دختران را به وجد وشعف آوردند. بوضاحت بمشاهده میرسید که تمام مردم از خورد و کلان احساس خوشی و خوشبختی میکردند و ملالی از همه کرده خوشبخت تر بود. لیلا که در جریان روز باندازه کافی خسته گردیده و احساس سخت گرسنگی و تشنگی میکرد ، از زیر چادر بهمه میدید و در دل بحال خودش افسوس و ازینکه اقلاٌ باعث خوشی دیگران شده بود  از خوداحساس رضایت نسبی میکرد.

روز تابستان با تمام گرمی ، طول وعرض  آن بازهم به آخرش نزدیک شده میرفت . در سمت مردانه نیزتا حال  دهل نواختن و رقصیدن فردی و دسته جمعی بشکل اتن ملی ادامه داشت. صرف نیم ساعت برای نمازها کفایت میکرد که مردم دوباره باطراف میدانی بیرون قلعه جمع و به نواختن رنگارنگ دهل ، توسط دهلی ها گوش داده و چشم بدوزند.

شب اول عروسی با تمام احساس ترس و بیم وامیدش برای همه خصوصاٌ برای لیلای نازدانه نزدیک میشد. لیلا که تا اکنون یک کلمه با شیراحمد سخن نگفته بود ، هیچ نمیدانست از کدام در و بکدام لسان با او سخن بگوید . او خودرا همچون غزالی در چنگال پلنگی احساس می کرد.

 بالاخره  زمانیکه زمینه ی خلوت مساعد شد و هیچ کسی دیگری بغیر از لیلا و شیر احمد در خانه نماند ، لیلا با صد دل بیدلی از همان موضوع اساسی که تمام زندگیش را باو فکر میکرد یعنی ادامه ی تحصیل شروع بسخن نموده و بعنوان پیش شرط زندگی مشترک و خوشبخت فامیلی ، ادامه تحصیلش  در لیسه و پوهنتون را به شیر احمد پیشنهاد کرد. شیر احمد بدون درنگ و فکرکردن این پیش شرط را پذیرفت و قول مردانه داد که مانع مکتب رفتن یعنی خلاص کردن صنف دوازدهم و شامل شدنش در پوهنتون ، نمیگردد. صرف شیراحمد اضافه نمود که امتحان کانکور وشمولیت به پوهنتون را بعد از عسکریش  وهردو یکجای تصمیم گرفته و یکجایی شامل میگردند. لیلا هم بعد از اندک فکری با او موافقه نمود.

شبهای اول ودوم و سوم عروسی با تمام کم وکیف آن سپری گردیده و تمام جوانب از همدیگر کاملاٌ خوش و راضی بنظر میرسیدند. لیلا که دختر خان بود نه تنها نام داشت ، بلکه ننگ ، غیرت ، غرور ، عفت ، عصمت و تمام صفات یک دختر خوب  و پاک هزارگی را نیز با خود همراه داشت. او نمونه ی عالی یک دختر با تربیه ی  وطنی بود.

بعد از یکهفته از عروسی لیلا ، وضع خانه و قریه و منطقه دوباره بحالت اولی اش باز میگشت . تنها خویشاوندان خیلی دور دور سلطان احمد خان که هنوزهم کوچی وار زندگی میکردند ، به دیدار و تبریکی می آمدند و با لیلا به لسان پشتوی غلیظ سخن میگفتند و لیلا هم مجبوراٌ با آنها به لسان پشتوی خودش جواب میداد.

لیلا بگوش خود می شنید که زنان پشتون که شنیده بودند که سلطان احمد خان از ملیت هزاره برای پسرش زن گرفته است ، با کنجکاوی تمام بسوی لیلا دیده و بعد آهسته با یکدیگرش میگفتند : (به پشتو)

ـ تو ببین این هزاره بینی هم دارد.

دیگری در جواب میگفت:

ـ نه تنها بینی که چشم هم دارد.

سومی میگفت:

ـ دهن و دندان هم دارد.

زن دیگری گفته بود:

ـ من هیچ فکر نمی کنم که او هزاره باشد این زن عیناٌ مانند زنهای ما است ، همه چیز را دارد.

 لیلا با شنیدن چنین کلمات اکثراٌ چنان وانمود میکرد که گویا سخنان ایشان را نمی شنود و یا نمی فهمد. در بعضی موارد ملالی و یا زرغونه مداخله کرده و مبحث سخن را تغییر میدادند. بلی!

اوایل ماه اسد بود و از چانس نیک لیلا و ملالی  رخصتی تابستانی مکتبها شروع شده بود . بناءٌ ، ملالی و زرغونه ، روزانه در صورت امکان همیشه با لیلا میبودند.

 آزاد صحبت کردن و آزاد خندیدن و شوخی کردن ملالی ، لیلا را به این فکر وا میداشت که  ملالی نسبت باو امتیاز و افتخار بیشتر دارد که تا هنوز بصفت یک دختر است نه مانند  اوکه  با تمام خورد سنی یعنی صرف نوزده سالش اکنون درجمع  زنان و خانمها بشمار می آمد . کلمه ی دختر برای لیلا بیشتر قابل قدر و احترام بوده و مایه ی افتخار و مباهات بود. بهمین سبب لیلا با وجودیکه در دل احساس محبت نسبت به ملالی میکرد ، همزمان در همانجاها در اعماقهای قلبش از او که علت اینهمه ماجراهای زندگی لیلا گردیده بود، آزرده خاطرنیز بود.

 از طرف دیگر ، لیلا  فکر میکرد که با تمام مسایل دیگریکه تا حال  چندان بطبع او موافق نبوده و یا مانع عملی شدن پلانهایش گردیده بودند ، میشود  صرف بخاطر دوستی با ملالی ،  سازش کرد . بهمین خاطر در حال حاضر دوستی با ملالی بیشتر برای او اهمیت و ارزش داشت تا با برادرش شیر احمدی که تازه بعد از عروسی اش اورا ازنزدیک دیده و با اوآشنا شده بود.

اگرچه شیراحمد نیز جوانی بلند قد با اندام زیبا از هرنگاه رسیده ،با ادب ، شجاع ، سخی ، صادق ، رفیق دوست خوش مشرب ، نوع پرور وآزاد از قیودات سختگیرانه ملی ومذهبی بود. او در جریان سالهای دوران لیسه صفات نیک و پسندیده اش را بهمه باثبات رسانیده و دوستان زیادی در بین همصنفی هایش ازملیتهای هزاره و پشتون داشت. ولی با آنهم برای لیلا زمان کافی لازم بود تا اورا منحیث همسرش دوست داشته باشد چون تربیه ی فامیلی لیلا روحاٌ برایش اجازه نمیداد که اواز نگاه اول عاشق مرد جوانی گردد. لیلا در ابتداء ، بتمام خواهشات شیر احمد صرف بپاس مکلفیت دینی و مذهبی اش یعنی اطاعت بیچون وچرا از شوهر ، وحفظ آبروی پدر و قوم وملیتش جواب مثبت میداد.

 زمان بسرعت تمام میگذشت و شبها و روزها یکدیگر را پاس و پهره میدادند. لیلا با وجود قیودات فامیلی سلطان احمد خان ، توسط اصرار ملالی و موافقه ی شیراحمد که درعین زمان وفا بوعده اش نیز بود بعد از رخصتی های تابستانی بمکتب رفتن را شروع و درسها را یکجای با ملالی آمادگی و تیاری میگرفتند.

هردو دختران یا بهتر است بگوییم ایور وزن برادر بغیر از شب تقریباٌ تمام اوقات دیگر را یکجا بسربرده  چه در کارهای خانه و چه درسهای مکتب همدیگر را کمک فعال میکردند. لیلا آهسته آهسته با شرایط خانه ی سلطان احمد خان خو گرفته  و شیراحمد راهم روز بروز بیشترپسندیده میرفت.

 

 +++++++++++++++++

 

  بخش سوم:

(عسکری شیراحمد)

  تصور میگردید که همه چیز رو براه و جوانان تازه عروس و تازه داماد روز بروز از کیفیت  زندگی بهتر بهره مند شده میرفتند که ناگهان رقعه ی پولیس امنیت در ارتباط با جلب شیراحمد خان و احضار او در ولسوالی مواصلت و ازو تقاضا گردیده بود که بتاریخ 12 میزان بولسوالی حاضر گردد.

شیر احمد خان که پیش از نامزادی و عروسی اش بیصبرانه منتظر این روز بود ، بمجرد دیدن این رقعه ، جهان در چشمانش تاریک و زمین همچون تخم گنجشکی در نظرش کوچکی و تنگی کرد.او با وجود تمام غرور و غیرت و شهامت و ننگ افغانیی که داشت زانوهایش بلرزش آمدند و آهنگ صدایش همچون صدای پیرمردان لرزش و لغزش پیدا کرد. رنگش پریده و عرق سردی بر تمام وجودش مستولی گردیده بود. او خودرا نمی شناخت ، او مانندیکه چرس کشیده باشد ، شراب خورده باشد ویا  جادو شده باشد ، تمام تار و پود وجودش تمام کود جینیتیکی اش تغییر کرده بودند.

بلی ! شیر احمد خان نه چرس و نه شراب و نه هم جادو شده بود . عشق لیلا ، همان دختر هزارگیی که گاه وناگاه هنوزهم  در فامیل سلطان احمد خان  بهمین نام یاد میشد ، در عروق وشراینش همچون شراب ، همچون مورف ، همچون هیرویین و کوک دویده و جای گرفته بود. او تا سرحد اعتیاد عاشق  لیلا شده بود ، عاشق زیبایی ، خوبی و صفایی ، صداقت و سادگی ، ذکاوت و زیرکی ، اداب ، نزاکت و تربیه ی او که درهمین زمان کم تمام روح و روانش را تمام جان و تنش را تسخیر کرده بود. شیر احمد اکنون بخود متعلق نبود او نا خود آگاه سراپاه به لیلا تعلق داشت و خودرا جزء لیلا میدانست ، او با لیلا نفس میکشید با لیلا میخورد و مینوشید ، درهمه جا و بهمه چیز لیلا را میدید ، در فکرش در ذکرش درحجره حجره ی وجودش فقط لیلا بود وبس .  بهمین خاطر شیر احمد،  زندگی کردن بدون لیلا را حتی برای یک لحظه هم نمیتوانست تصور نماید .

سلطان احمد خان که آمدن دو نفر پولیس امنیه را از برج دیده وهدف آنها را حدس زده بود ، بآهستگی از برج پایین و بطرف آنها که در بیرون از قلعه با شیراحمد ایستاده و مصروف گفتگو بودند ،  رفت.

 شیر احمد که همیشه با دیدن پدر از هرحالت سرپاه میایستاد، اکنون با دیدن پدر تصور کرد که طفل دوساله ی شده باشد ، پاهایش خمی و کمی کردند ، او ترسید بزمین نغلطد وبهمین سبب آهسته کرده بالای صوفه نشسته و عرقهای پیشانی اش را با پشت دست راستش پاک کرد.

سلطان احمد خان که پسرش را هیچگاه  به این وضع و حالت ندیده بود ،  دانست که در مورد عروسی پسرش تعجیل بخرچ داده و در انتخاب عروس نیزافراط کرده است.

سلطان احمد خان درحالیکه از یک طرف دلش بحال شیراحمد میسوخت و جدایی اورا ازخانم نازنینش تراژیدیی برای پسرش میدانست ، از طرف دیگر سخت در تشویش آمیخته با خشم و غصب بود که پسرش ممکن است نتواند ، دوران عسکری و سربازی اش را موفقانه سپری نماید و این کار برای سلطان احمد خان در حکم بدنامی بزرگی در بین قومش ، قومی که بسیاری آنها هنوز تذکره تابعیت نداشتند چه رسد باینکه عسکری کرده باشند ، بود.

سلطان احمد خان دوران عسکری خودش را بیاد آورد که مدت دوسال را صرف با یک ماه رخصتی تفریحی ، همچون برق سپری کرده بود. او اصلاٌ نه پشت خانم و نه پسر دوساله اش گل احمد دق نیاورده و تمام اوقات دوران عسکری را سراپاه عسکر بود. او همیشه و بیشتر بفکر وطن ، بفکر آزادی پشتونستان و بفکر سرکوب دشمنان و آشوبگرانیکه گاه گاهی ، امنیت و آرامی را اخلال میکردند ، بود تا در فکر خانه و پسر و خانمش. سلطان احمد خان بیشتر عاشق قومش بود ، عاشق همان کوچی هاییکه تمام فصلهای سال را در زیر سقف آسمان خدا که توسط یک غژدی سیاه و کهنه ی پینه پینه شده از زمینش جدا میگردیدند ، زندگی میکردند. او در آنزمان ها تشکیل فامیل ، زن گرفتن وفرزند داشتن را جزء ضرورت و عنعنه دانسته و اعتراف به عشق زن را برای مردان شرم آور می شمرد . اما حالا زمان تغییر کرده بود و همان پسر با شهامت و شجاعش  شیراحمد ، در مقابل یک دختر هزارگی آنقدر عاجز ، ضعیف و ناتوان شده بود که بمجرد شنیدن نام عسکری که معنای  جدایی یکسال را داشت ، پاهایش سستی کرده و صدایش رگدار میشد.

سلطان احمد خان در مقایسه باخود پسرش را نشناخت ، یکدفعه دلش شد اورا سخت دشنام داده ، ملامت و سرزنش کرده  و طعنه های آبدار و بیآب نثارش کند ، باز تحمل کرد و با صدای محبت آمیز و لحن آرامتر گفت: (به پشتو)

ـ شیر آمد بچیم ! چه شده ات ؟

چرا ایطور رنگت پریده و زیر عرق شده ای نشود که از عسکری ترسیده باشی ؟

 ببی ! اگر تو نمیتوانی عسکری کنی ، ما ملالی خواهرت را لباس مردانه میپوشانیم که برود بجای تو عسکری کند و تو در خانه باش و نان پخته کرده ظرف ها را بشوی. لیلا هم کمکت میکند...

سکوت بعدی سلطان احمد خان بعد از این توبیخ و طعنه ی ادبی ،  بمعنای منتظر بودن جواب از طرف شیر احمد بود. شیر احمد نیز منظور پدر را درک کرده و باتمام نیروکوشش کرده خودرا روحاٌ عیار ساخت تا سر پاه بایستد. بلی ! سخنان سلطان احمد خان  همچون آب سردی بود که مرده را زنده ساخته ، هر رقم کیف و نیشه را زدوده  و آدم را سر حال می آورد .

شیر احمد بعد ازینکه بپاه ایستاد گفت: (به پشتو)

ـ نه پدر ایطور نیست. از عسکری نترسیده ام و ضرورت هم نیست که ملالی  لباس مردانه پوشیده و بعوض من عسکری کند .

من خودم کاملاٌ قدرت و توانایی آنرا دارم که یکسال زندگی ام را وقف خدمت بوطنم بکنم.

صرف امروز یک کمی وضع صحی ام خوب نیست و میترسم مریض نشده باشم. شما تشویش نداشته باشید تا تاریخ 12 همه چیز تیار و سر براه میشود.

ـ تاریخ 12 چه گپ است؟

سلطان احمد خان که از تاریخ دقیق جلب آگاه نبود پرسید.

ـ به همین تاریخ مارا در ولسوالی برای چهره کردن خواسته اند.

شیر احمد جواب داد.

ـ سه روز مانده است و من امید وارم که تا سه روز دیگر تو پلان یکسالت در خانه را پوره و برای عسکری آمادگی بگیری.

سلطان احمد خان با تبسم بر لبانش، در اخیر علاوه کرد.

 بعد او پیسه دانی اش را ازجیب کشیده و برای پولیسهای امنیه ده ده افغانی نعلوانه داده و یک ورق را امضاء نمود.  پولیسها هم پول و ورق امضاء شده را گرفته و با سلطان احمد خان وپسرش خدا حافظی کرده و بکمترین مدت از همان راهیکه آمده بودند دوباره گم گردیدند.

شیر احمد هم با پدر خدا حافظی کرده و هرکس روانه ی خانه و آشیانه ی خود گردیدند.

بعد از لحظات چندی شیر احمد از طریق دروازه ی درونی قلعه وارد بخش زنانه گردیده و سرراست طرف خانه و اتاقش رفت.

در بخش زنانه بجز مادر شیر احمد ، هیچکسی دیگری نبود همگی بشمول لیلا و ملالی هنوز درمکتب و زن برادرش با  اطفالش در باغ بودند . هنگامیکه شیر احمد از مقابل کلکین و دروازه ی خانه ایکه مادر و همشیره هایش زندگی میکردند ، گذشت مادرش اورا دیده و طرز حرکت و رفتار اورا غیر عادی دانست . مادر با همان احساس مادری اش درک کرد که وضع شیراحمد خوب نیست و بعجله بیرون دویده و شیراحمد گفته صدا کرد.

شیر احمد هم با شنیدن صدای مادر ، با دستانش از دیوارتکیه کرده و در سایه ی دیوار ایستاده شد. سرش میچرخید و دلش بدی میکرد.  ( تمام مکالمات شیراحمد و مادرش به لسان پشتو است)

ـ بچیم ! شیرآمد خاک در سرم توره چه شده؟

مادرش از شیر احمد پرسیده و با دستانش پیشانی اش را لمس نمود. پیشانی شیر احمد گرم و داغ بود او براستی تب داشت.

ـ هیچ هیچ ! مادر جان وارخطا نشو فقط یک کمی خودرا خوب احساس نمی کنم.

ـ میگی هیچ . تو خو تب داری پیشانی ات میسوزد. بیا بریم خانه و خوده در چپرکت پرتو. من میروم به گل احمد میگوم که تورا پیش داکتر ببرد.

ـ گل احمد هنوز در مکتب است و بعد از یکساعت می آید.

ـ به پدرت میگوم .

ـ نه نه به پدرم هیچ چیز نگو ! مه ازتو خواهش میکنم.

مادر، شیر احمد را تا اتاق مشایعت کرده و خود بعجله از اتاق برآمده و بعد از دودقیقه یک مقدار نباتات طبی را که در خانه ی هر افغان پیدا میشوند باخود آورده وباکف هردو دست خوب میده کرده و به شیراحمد پیش کرد. شیر احمد از دست مادرش همان نباتات طبی را با لبانش گرفته کمی جویده و قورت داده و به تعقیبش کمی آب گرم را نیز نوشید.

در اثناییکه مادرش سر و پیشانی شیر احمد را مساژ و مالش میداد ، شیراحمد را خواب برده و برای یکساعتی تا آمدن دختران از مکتب خوابید. مادرش هم آرام بر بالین سرپسرش نشسته و از خدا برای او دعای خیروطلب جانجوری میکرد.

با آمدن دختران و سر وصدای آنها شیر احمد از خواب بیدار گردیده ، چشمانش را باز و مادرش را بالای سرش دیده تعجب کرد.مادرش با صدای نرم و ملایم مادری پرسید:

ـ چطور هستی بچیم ؟

شیراحمد با وارخطایی و دست پاچگی مثلیکه هیچ چیزی نشده باشد ، از جایش برخاسته و گفت:

مه ـ مه خوب هستوم تو چطور هستی مادر ؟  چطور اینجه شیشته هستی ؟ کجاهستند دیگرا ؟ لیلا کجا هست؟

ـ اینه لیلایت آمد و مه رفتم.

مادرش جواب داده بار دیگر با دستش پیشانی شیراحمد را لمس کرده و از اتاق خارج گردید. او در دل خدا را ازینکه سر پسرش تب نداشت  شکرگزار بود .

لیلا با مادرکه در فامیل مشهور به ( ادی ) بود در پیشروی  دروازه سرخورده و باو سلام داده و داخل اتاق شد

ـ سلام عزیزم!

خوب است ادی تورا نمیماند که تنها باشی و دق بیاری .

ـ سلام عزیزم ! هرکس جای خودش را دارد ، تو جای خوده و ادی جای خوده.

بخیر آمدی؟

ـ تشکر بخیر آمدم. چطور بیخواب و خسته مالوم میشی ، خیریت است؟

ـ علت بیخوابی ام را خودت میدانی اما خسته نیستوم.

ـ نه بخدا راست بگو چه گپ اس؟

لیلا با لبان متبسم پرسید.

شیراحمد داستان آمدن پولیس های امنیه و رقعه ی جلب و احضارش را بتاریخ 12 میزان ، حکایت کرده و در آخر علاوه کرد.

هیچ دلم نمیخواهد که به عسکری بروم و تورا تنها بگذارم . پدرم میتواند که مرااز عسکری خلاص کند ، اگر بخواهد. مگر او اینکار را در زندگی اش نمیکند. بسیار آدم جدی و حسابی است. موضوعات ننگ و غیرت خشک و خالی در نزد او بالاتر از هر چیز است. بتمام مسایل از دیدگاه خود میبیند و هنوزهم خون کوچی گری در رگهای او جریان دارد.

ـ شیر احمد ! چب باش تو چه میگی ؟

نمی شرمی که راجع بپدرت ایطور گپا را میزنی . او هرکه و هرچه که باشد بازهم پدرت است.

اما موضوع عسکری چندان گپی نیست . تمام مردا عسکری میکنن و خصوصاٌ که عسکری تو یکسال است . تا چشم ته پت و واز میکنی یکسال میگذره....

حوصله شیراحمد که در غیر آن هم بسر رسیده بود ، بعد از این سخن لیلا  یکباره ی فوران کرد و او با صدای بلند که تا حالا هیچوقتی در حضور لیلا چنین حرف نزده بود گفت:

ـ به نظر تو یکسال مکمل دوری و جدایی با ندازه ی یک چشم پت کردن و باز کردن است ؟ من درشبها خواب و در روزها آرام ندارم و در فکر آن هستم که چطور یکروز جدایی با تو را تحمل کنم و تو میگی که یکسال باندازه یک چشم بهمزدن است ؟ ازاین سخنان تو معلوم میشود که ، تو مرا هیچ دوست نداری ، تو حتی بمن و باحساسم هیچ احترام نداری . در مدت چهار ساعتیکه تو بمکتب هستی من برایم جای گشتن و شیشتن  پیدا کرده نمیتوانم و تو تا حال اقلاٌ یک دفعه حتی متوجه این موضوع نشدی . تو مانند همیشه ساعتت با ملالی تیر و در قصه ی من نیستی . برای تو کاملاٌ بیتفاوت است که من همیشه بیصبرانه منتظرت بوده و تا آمدنت هر دقیقه و ثانیه را حساب میکنم . تو تمام روز را ببهانه های درس و تیاری مکتب با ملالی سپری میکنی و من همیشه در حاشیه زندگی ات قرار دارم.

خوب اگر قرار باشد که مناسبات من وتو چنین دوام پیدا کند ، من میروم عسکری و علاوه بر آن شاید دیگر هیچ پس نیایم.

ـ شیراحمد ! بس کو !  تورا چه شده ؟  چرا ایقه بیتاب و بیطاقت هستی ؟ دهانت را بخیر باز کن !

موضوع عسکری که مه گفتم به یکچشم بهم زدن میگذرد ، هدفم دل دادن بتو بود. واقعاٌ جان جوری باشد یکسال چه است ، من وعده میدهم که هر روز ، هر روز برایت خط بنویسم. اما آنچه ارتباط میگرد به مناسبات بین ما وخودت و بین ما و ملالی ، خودت میدانی که من وملالی از صنف اول باهم و با خودت صرف در حدود دوماه میشود که یکجای هستیم ، همین قدر که به تو منحیث یک مرد احترام دارم کفایت میکند و تو با کار و فداکاری ات ثابت بساز که شایسته دوست داشتن هستی ، در آنصورت تورا دوست هم خواهم داشت.

اگر راستش را بگویم من هم نمیخواهم که دختران و زنان برایم طعنه بدهند که شوهرش عسکری کرده نتوانست. ما وتو هنوز خیلی جوان و صرف نوزده وبیست دوساله هستیم ، و وقت کافی برای زندگی فامیلی و دوست داشتن وعاشقی خواهیم داشت.

سخنان لیلا که همچون آب بالای آتش احساسات شیراحمد بود ، اورا نرم ومانند موم درکف دستان لیلا ملایم ساخت. لیلا با درک این موضوع به آهستگی به شیر احمد نزدیک گردیده و زمینه ی آنرا مساعد ساخت تا  شیر احمد اورا ببوسد. هدف لیلا این بود که شیراحمد از یکطرف از سخنان احساساتی و اتهاماتش نسبت به او وخواهرش ملالی معذرت خواسته و از طرف دیگراحساس نماید که لیلا آنقدر هم که شیراحمد فکر میکند در مقابلش بیتفاوت نیست..

شیر احمد هم بعد از بوسیدن لیلا ، آرامش روحی اش را باز یافته و از او معذرت خواسته و وعده داد تا نسبت بمناسبات او و ملالی دیگر هیچگاه حسادت ننماید.

تاریخ 12 میزان بسرعت تمام نزدیک شده میرفت و شیراحمد با دلهرگی تمام  برای رفتن بعسکری آمادگی فزیکی و روانی میگرفت.

لیلا تمام کالا و لباس های شیراحمد را که قبلاٌ شسته و قات کرده بود،  در یک بکس فلزی جابجا کرده دستمال دست و روی و جانشویی ، چند جوره جراب و دستکش و زیرپیرهنی و آشیای خورد وریزه ی دیگراز قبیل دستمال بینی ، ماشین و پل ریش ، ناخنگیر ، برس وکریم دندان  تار  و سوزن را نیز درآن جابجا کرده ، چند کلچه صابون مشک و دوجلد کتاب داستان و شعر و یکجلد کلام الله شریف را نیز بمحتویات بکس افزود.  لیلا چند قطعه عکسهای عروسی اش را که با شیراحمد یکجای گرفته شده بودند و چند قطعه عکس های مکتبش با ملالی و زرغونه را نیز در لای صفحات کتاب اضافه نمود.

بساعت هشت صبح  تاریخ 12 میزان که برابر با روز شنبه بود ، تمام فامیل سلطان احمد خان جمع شده بودند تا با شیر احمد خدا حافظی نمایند.

شیراحمد با هریکی جدا جدا خدا حافظی کرد . او اول  دستان مادرش را بوسیده و ازاو طلب بخشش و معذرت ازشوخی ها و نافرمانی هایش کرد. او با پدرش نیز بهمین منوال خدا حافظی کرده دستانش را بوسیده و فشار داد ، با ملالی با زرغونه  و نواب شاه و نازو ورنا روبوسی نموده و آنهارا در بغل گرفت . زمانیکه نوبت به لیلا که در آخر قطار ایستاده بود رسید ، شیراحمد فکر کرد که عسکری اش درهمینجا ختم میگردد ، او پاهایش سستی و زبانش در دهانش خشکی میکرد ، قلبش گاهی بسرعت  می تپید و گاهی هم نزدیک به ایستاد شدن میشد . شیراحمد  سخنان سه روز پیش پدرش را در ارتباط با لباس مردانه پوشانیدن ملالی را بیاد آورده و از تمام نیرو و قوت ، بخود  و به آنچه از دیدگاه مردم ضعف نامیده میشود ، غالب آمده و تمام احساساتش را در پشت پرده ی ننگ افغانی اش پنهان نمود. او بدون آنکه با لیلا تماس فزیکی بگیرد از فاصله یکمتری با گفتن خدا حافظ عزیزم ! در حالیکه ازچشم بچشم شدن با لیلا میترسید ، خدا حافظی نمود .

بعد از مراسم خدا حافظی تمام فامیل اورا تا بیرون قلعه جاییکه موتر جیپ روسی ایستاد بود مشایعت کردند.  بالاخره با صدای سلطان احمد خان که گفت : (به پشتو)

 هله که ناوخت میشه ! یک دعای خیر!

شیراحمد به پایدان سیت راست جیپ پاه مانده و در پهلوی برادرش گل احمد که درحال حاضر بحکم موتر وان بود قرار گرفت.  شیر احمد با تمام قواء کوشید تا اشکهایش را که در کاسه ی چشمانش حلقه زده بودند از همه پنهان نماید.

موتر چالان و آهسته آهسته بسمت ولسوالی بحرکت افتاد و اعضای فامیل هم با بلند کردن دستها برسم دعای خیر از خدا طلب سفر بخیر کردند. وقتیکه موتر از دیده  ها نا پدید گردید تمام اعضای فامیل بخانه ها برگشته و هرکدام بیک طوری درفکرشیراحمد بودند.  لیلا که با گوشه ی چادرش اشک هایش را پاک میکرد ، با وجود موجودیت  ملالی درپهلویش ، خودرا تنها تر از همه احسا س مینمود.

بعد از ده دقیقه ، موتر جیپ روسی در بیرون تعمیر ولسوالی توقف وگرد وخاکی را بهوا بالا نموده و ازبین گرد وخاک سر وکله ی هردو برادر که یک دانه بکس فلزی و بستره ی کوچکی را انتقال میدادند نمایان گردیدند. هردو برادر با عجله و سرراست طرف تعمیر ولسوالی حرکت کردند.

 در نزدیک دروازه ی ورودی که دو نفر عسکر پهره دار بودند ، برادر هارا ایستاد و پرسیدند :

ـ کجا میرین ؟

ـ اینه جلب  برادرم برامده میریم برای چهره شدن .

گل احمد جواب داد.

ـ هنوز وخت اس باد از چاشت بیایین.

یکی ازعسکرها جواب داد.

هردو برادر طرف یکدیگر دیده و گل احمد گفت : (به پشتو)

ـ  چکنیم ؟ بیا میریم پس خانه !

شیراحمد با صدای بلند خندیده و گفت:

ـ تو چه میگی ؟ مه با کلگی خدا حافظی کدوم و شرم اس که حالی پس بروم . شاید کلگی خنده کنند و بگویند که ایقه زود عسکری کدی ؟

ـ خی چطور کنیم؟                                                                          

ـ تو برو ، مه هستوم . سه ساعت ، چهار ساعت همیجه میباشوم .

ـ نه ! مه هم باتوهستوم.

ـ تو برو که مکتب و درسایت شروع میشه . مه هستوم و باد از چاشت چهره میشیم و حرکت میکنیم طرف ولایت.

ـ برای مه پدر گفت که تا تورا د موترننشانده و طرف ولایت روان نکردوم بخانه نبیایوم.

گل احمد این کلمات را با لحن و صدای گرفته گرفته اضافه نمود.

شیراحمد بفکر فرورفته و علت این سفارش پدرش را در عمق افکارش جستجو کرد.

او در مقابل این سخن پدرش که شاید هدف او مهر و محبت پدری نسبت به شیراحمد بوده باشد ، بجز بی اعتمادی نسبت بخودش چیزی دیگری را پیدا کرده نتوانسته و سخنان اورا در مورد اینکه ملالی را لباس مردانه پوشانده و بعوضت بعسکری روان میکنیم ، بیاد آورده و نسبت باین حس و گمان پدر ، بی اندازه مأیوس گردید. شیراحمد دوباره بفکر لیلا که بفکر او یگانه علت این بی اعتمادی پدرش نسبت به او گردیده بود افتاده ویکبار دیگر عشق لیلای نازنینش  را با حس احترام بپدرش در یک ترازو وزن و حلاجی نمود.

گل احمد که متوجه  حالت روانی برادرش بود ، اورا درک کرده و برایش گفت: (به پشتو)

ـ او برادر غم مخور ! بیا ایطور میکنیم . تو باش مه میروم و اگه پدر پرسان کد مه میگوم که تورا د موتر شانده و طرف ولایت روان کدوم . صحیح اس ؟

ـ بلی ! بیخی صحیح اس .  بده دستای خوده .

گل احمد دستانش را طرف برادر دراز نموده  ، دستان اورا فشرده و بعد اورا دربغل گرفته ، رویش را بوسیده و با او خدا حافظی نمود.

بعد از ده دقیقه دیگر گل احمد  که مستقیماٌ با موتر طرف لیسه حرکت کرده بود در لیسه بود. با وجود کمی ناوقت آمدن ، او بالای ساعت درسی اش حاضر و شاگردان را از شوخی و بینظمی که در ساعت های خالی براه می اندازند، جلوگیری نمود.

ساعت های یک بعد از ظهر وقتیکه گل احمد بخانه میآمد ، پدرش اورا دیده و جویای شیراحمد گردید. گل احمد هم بدون درنگ جواب داد: (به پشتو)

ـ همانطوریکه شما گفته بودید ، اورا در موتر شانده و طرف ولایت حرکت کردند.

ـ خیر ببینی ! چطور بود حالت رواوانی شیراحمد؟

ـ خوب بود.

ـ تو چطور فامیدی که خوب بود؟

ـ خو میخندید ، شوخی میکرد و بفکر و چرت نبود.

ـ چه فکر میکنی عسکری کرده میتوانه ؟

ـ مرمی واری.

ـ چرا ایطور فکر میکنی ؟

ـ خوب یکدفعه که لباس عسکری را پوشید همه چیز دیگر را فراموش میکنه.

ـ تو راست میگی بچیم. این گپ راستی و حقیقت اس که وختیکه لباس عسکری را پوشیدی ، هرچیز دیگر را فراموش میکنی.

بازهم وخت نشان میدهه. سلطان احمدخان با ابراز شک و تردید اضافه کرد.

گل احمد خان که گویی دفعه اول بود که بپدرش دروغ گفته باشد ، از چشم بچشم شدن با او میترسید و میشرمید و میخواست که هرچه زود تر مکالمه ی آنها ختم گردد. بهمین خاطر هم بتمام سوالات پدر مختصر و کوتا  کوتا جواب میداد.

سلطان احمد خان اینگونه طرز گفتگوی پسرش را ناشی از خستگی کار دانسته وبناءٌ اورا اجازه ی خانه رفتن داد.

گل احمد خان هم بعد از خدا حافظی با پدر به عجله طرف حرمسرایش بحرکت افتاد.

                               ***********

 شیر احمد بعد از خداحافظی با برادر بکس وبستره اش را گرفته و در زیر درختی گذاشته و بالای بستره نشسته سر را بدرخت تکیه داده و بفکر سخنان پدرش در مقابل دروازه ی قلعه و سفارشش به گل احمد در مورد او ،  در فکر خدمت عسکری که آنقدر برای پدرش اهمیت داشت ، بفکر یکسال مکمل جدایی با لیلا با همان لیلایی که اکنون مفهوم وطن ، ننگ ، غیرت ، آزادی ، شرف ، عزت و ناموس همه وهمه در وجود او ، در وجود همین لیلا خلاصه میگردید ، افتاد. او که بدون لیلا هر لحظه برایش یکسال بود ، بمحاسبه ی او یکسال برایش به طول قرنها می انجامید و هرگز خلاصی وتمامی نداشت.

تعداد جلبیان ساعت بساعت بیشتر گردیده و اکنون تا ساعت یک بعد از ظهر به چندین صد نفررسیده بودند. آنها که بابستره های خورد وکلان خود ، با بکس و بی بکس در اطراف و محوطه ی تعمیرولسوالی خصوصاٌ در قسمت پیشروی و هردو طرف دروازه بزرگ ورودی اخذ موقع و موضع کرده بودند ، حالت و وضعیت خاص و رقتباری را بوجود آورده بودند. پسران 22 ساله اطرافی با قد و اندام کاملاٌ متفاوت از همدیگر و شکل ورنگ و لباس و لسانهای مختلف که کسی پشتو وکسی فارسی را نمی فهمید، انسان را بفکر آنکه در کشور بیگانه ی مهاجر شده باشد می انداخت. آنها بیشتر به رمه ی شباهت داشت که چوپانش را گم کرده باشند.

 حوالی ساعتهای یک بعد از ظهر بود که پولیسی با چندین ورق لست جلبی ها بیرون دروازه آمده و با صدای بلند اسمای کسانیرا که در قدم اول وبه نوبت اول چهره میشدند قرائت نمود.

مجلوبین با دیدن و شنیدن صدای پولیس، دیگر هم بطرف دروازه هجوم آورده و یک ازدحام و بی نظمی را سر براه انداختند. بسیاری ها نامش را نشنیده و خواهان تکرار جدول بودند. بسیاری ها با صدای بلند ، جلبی هارا به آرامی و خاموشی دعوت نموده  وبدینگونه ناخود آگاه خود به عامل بینظمی و سر وصدا تبدیل میگردیدند.

در همین اثناییکه قرار بود هرلحظه بی بندوباری ها زیادتر گردیده و وضع از زیر کنترول براید ، سه نفر پولیس دیگر با چوب دستیهای دراز دراز دربین جمعیت جلبی ها،  پیدا گردیده و با شوردادن چوب ها در هوا آنها را تهدید و مجبور به آرامش میکردند.

با آنهم جلبیها طرف دروازه هجوم آورده و هرکس میخواست زودتر چهره گردیده و بعسکری سوق گردند ، چنان تصور میشد که این جوانان فکر میکردند که در عسکری  حتماٌ حلوا بخش میشود.

در حقیقت جلبی ها که نمیخواستند یکشب را در ولسوالی ویا سماوارهای بازار تیر کرده باشند ، هرچه زودتر میخواستند چهره گردیده و عازم ولایت گردیده و از آنجا به قطعات شان تقسیمات گردند. مثل معروفیکه میگوید :

 بهتر است دربین بلا باشی تا در بیم بلا .  کاملاٌ در مورد این جلبیها صدق میکرد.

شیر احمد به تمام این ماجراهای محشر گونه با نظر کاملاٌ بیتفاوتی دیده و هرگز عجله نداشت تا  در نوبت اول اورا  چهره نمایند. او بیاد امتحان کانکورش افتاده و افسوس خورد که چرا دارالمعلمین را که با نمره های پایان محصل میپذیرفتند ، انتخاب نکرده بود تا اقلاٌ ، بعقیده ی او ، اکنون درجمع این گله آدم ها نمی بود.  اکنون فرق او و یک چوپان نبوده و یکسان از طرف پولیس ها تحقیر و توهین میشدند و آینده هایش هم هنوز معلوم نبود.

دو عراده موتر باربری لاری را که از قسمت جنگله افقاٌ ، چوب های گول انداخته و دو منزله ساخته بودند ، تا ساعت های چهار بعد از ظهر از جلبیان چهره شده  تا جاییکه امکان داشت پرنمود وطرف و لایت حرکت دادند.

جلبیهای چهره شده هم با خوشحالی تمام با سر و صدای :  برو بخیر!  یک دعای خیر ! و الهی خیر و خواندنهای غزل هزارگی و لندی پشتو وکف زدن ها و بیرق شوردادن ها و امثال شان  ، با غرور تمام که آنها رفتند و دیگران ماندند ، احساسات خودرا تبارز میدادند.  واقعاٌ صحنه ی محشر بود. محشر کوچک ، کسی میخندید و کسی گریه میکرد و کسی هم مانند شیر احمد با تمام آرزوها و آرمانهایش در مقابل یک خلای بزرگ روانی قرار گرفته بود که عبور ازآن کار آسان نبود.

                                  *********

گل احمد که تا حالا از درک شیر احمد سخت بتشویش بود ، بالاخره موتر جلبی هارا که با بیرق های ملی برنگهای  سیاه وسرخ وسبز مزین شده بودند ، دیده وسروصدای آنهارا شنیده ، خدا را شکر کرد که اکنون دیگر پدرش سند دروغگویی اورا بدست ندارد.

او متیقین بود که تمام جلبی ها در همین دوموتر جابجا و طرف ولایت حرکت کرده اند.

                                  *********

بعد از حرکت موترهای حامل جلبی ها، همان پولیس امنیه که تا حال جدول اسمای جلبی ها را میخواند ، اعلان کرد که برای امروز کار ختم است و باقیمانده افراد ، سر از فردا ساعت هشت صبح همگی در همینجا باید حاضر باشند.

کمتر از نیم جلبیها هنوز چهره نگردیده و بناءٌ مجبور بودند شب را به شکلی از اشکال در محوطه ولسوالی و یا سماوارهای بازار که در چند قدمی تعمیر ولسوالی قرار داشت ، سپری کنند. روی همین ملحوظ هرکس بار وبستره اش را ازروی خاک برداشته و مورچه وار ، بیک طرفی بجنبیدن وحرکت افتادند.

شیر احمد که خودرا دربین همگی از هرلحاظ تنها احساس میکرد ، بنا چار و به پیروی از دیگران بکس فلزی و بستره ی سبک و کوچکش را که شامل یک توشک  اسفنجی ، یک کمپل ایرانی و یک بالشت اسفنجی بوده و محکم بهم فشرده و پیچ داده شده و با چادرو طنابی بسته شده بودند ، از زمین برداشته و بسمتی بحرکت افتاد.

بعد از چند قدمی که شیر احمد برداشت ، متوجه گردید که بدون هدف و بسمت نا معلومی حرکت میکند. اوپلکهایش را که در جریان هشت ساعت مکمل ،  ازنشستن گرد و خاک بازار که ازاثر تردد آدمها و موترها ،  بالای چشمانش  سنگینی میکردند ، بالا نموده و ناگهان دید که برجهای قلعه ی شان در مقابل چشمانش قدآرایی میکردند. او درتصورش لیلا را دیده و قصه ها و خنده های اورا بخاطر آورده و برای یک لحظه تمام خاطراتش  با لیلا را در ذهنش زنده و مجسم نمود.  شیراحمد بکس و بستره را در همانجا برزمین گذاشته و رو در روی قلعه و برج وباروی آن بنشسته و به آنها  چشمان خسته و افسرده از جدایی و تنهایی اش را دوخت.

بعد ازگذشت چند ساعتی که برای او لحظه ی بیش نبود متوجه گردید که قلعه و برج وباروی آن در تاریکی شب شناور گردیده و آهسته آهسته از نظرش نا پدید میگردند.

شیر احمد تصمیم گرفت که بکس وبستره را تسلیم سماوارچی نموده و شب را بهر شکلی که شود دزدانه بخانه پیش لیلای عزیز ونازنینش برود.

او  بسرعت طرف سماواری که تعداد زیادی از جلبی ها نشسته بودند آمده و با سماوار چی سخن گفته خودرا معرفی کرد که پسر سلطان احمد خان است و میخواهد که شب را بخانه برود. سماوار چی هم قبول کرده و بستره را با بکس در جای امنی گذاشته با همدیگر تا صبا خدا حافظی کردند.

  شیراحمد بسرعت از سماوار برآمده و از راه بیراهه یعنی پلوانها وسر زمین های زراعتی بسمت قلعه و خانه حرکت کرد . اوفاصله ایرا که در روزهای عادی به چهل دقیقه طی میکرد ، در بیست دقیقه  طی نموده و آهسته از طریق دروازه ی زنانه که خوشبختانه ( بدبختانه ) هنوز بسته نبود ، پشک وار داخل قلعه گردید. شیراحمد  ترسید که مبادا ملالی در خانه با لیلا یکجا باشد و آمدن اورا دیده و در نزد همه افشا نماید. بناءٌ او به آهستگی به کلکین خانه که پرده های آن بسته بود نزدیک گردیده و به آواز داخل اتاق گوش فرا داد. از داخل اتاق صرف صدای آهسته ی رادیو کابل شنیده میشد و بس. او بهمان آهستگی بدروازه نزدیک گردیده و دستک دروازه را آهسته بحرکت آورده و دید که دروازه از داخل بسته است.

 ساعتهای نه شب بود ، هنوز هم در بعضی از خانه ها چراغ روشن و گیس پدرش در برج میسوخته و از مجرای کلکین که پرده های آن باز بود فاصله های دوری بیرون قلعه را روشن میساخت.

و اما لیلا هم از سرصبح تاحال تنها بود . او در مکتب نرفته و با هیچکسی نخواسته بود که هم صحبت شود . شاید دلیلش این بوده باشد که لیلایکه  در نزد ملالی  به صفت یک دختر آهنین معرفی بود ، اکنون نمیخواست که چنین یک زن ضعیف ، عاجز و بیچاره نمایان گردد. بناءٌ او حتی از ملالی خواهش کرده بود که امروز اورا تنها بگذارد. یا شاید لیلا میخواست بدینگونه به اهمیت شیراحمد که حالا برایش نه تنها بحکم شوهر و همسر بلکه رفیق راه دور ودراز زندگی اش بود ، بیشتر پی ببرد . ویا شاید هم لیلا  نمیخواست که بعد از اشکهای هنگام وداعش ،که همه دیدند، باردیگر باز احساساتش را بهمه تبارز دهد. شاید غرور زنانه اش اجازه نمیداد که ازهمه مناسبات او و شوهرش با تمام جزئیاتش ، همگی آگاه باشند.

بلی!  او هم تمام روز را بفکر شیراحمد بوده و قطرات اشکش رانیز نثار راهش کرده  و مانند تمام دختران در هنگام دوری و جدایی ، باندازه ی کافی در روی بالشت گریه کرده بود...

 شیراحمد بار دیگر بهمان آهستگی به کلکین نزدیک گردیده و بآهستگی تمام با انگشتش به شیشه تک تک نمود . لیلا  که از فکر و چرتهای زندگی پرجنجال جوانی و تغییرات آنی و یکصدوهشتاد درجه ای اش در حالت نیمه خواب وحشت ونیمه بیداری وحشت بود از شنیدن صدای تک تک شیشه تکان خورده  ، و ازجایش برخاسته و با صد ترس و لرز بطرف کلکین رفت. بازهم صدای تک  تک.                  لیلا که فکر میکرد شاید ملالی باشد ، پرده را اندکی پس زده و از درز پرده در آنسوی شیشه که با نور خفیف چراغ  داخل ، روشن شده بود، ناگهان شیراحمد را دیدو شناخت. او با عجله طرف دروازه دویده و در را باز کرده میخواست چیزی بگوید ، چیغ بزند و با صدای بلند ابراز احساسات وخوشی بنماید که شیر احمد باو فهماند که چپ باشد تا کسی دیگری خبر نگردد.

 بهمان سرعتی که لیلا دروازه را باز کرده بود ، بهمان سرعت هردو زن وشوهر داخل اتاق گردیدند.

چیزی بیشتر از دوازده ساعت بود که زن وشوهر،  یعنی شیراحمد ولیلا یکدیگر را ندیده بودند و همین 12 ساعت چقدر ارزش داشت تا هردو تا اعماق قلب بمفهوم این زندگی پی برده و قدر واقعی همدیگر راکه در غیر آن هم میدانستند ، خوبتر بدانند. هردو شروع کردند ببوسیدن همدیگر ، ببوسیدن روی وموی و گردن وگوش وگلو چشم و لبان و دهان همدیگر ، شیراحمد میخواست با لیلا شوخی و بی احتیاطی نماید که لیلا اورا متوقف ساخته و با صدای آهسته ،  صدای ملایم و شیرین تر از صدای فرشته هنگامیکه هردو چشمانش را بزمین دوخته بود گفت:

ـ شیر احمد میفامی ...

ـ مبفامی که چه ؟ شیراحمد با عجله پرسید .

ـ میفامی که تو پدر میشی؟!

شیر احمد با شنیدن این خبرخوش تمام حجرات وجودش تمام عروق و شراینش از غرور مردی و حس پدری مملو گردیده و خودرا یک انسان مسئول در مقابل فامیل و جامعه احساس نمود. او که تا حال بتمام مسایل از طریق عشق و محبت ، غریزه و شهوت میدید اکنون مسئولیت را نیز با آن ضم ویکجا ساخته و تصمیم گرفت که بهر شکل و صورتیکه گردد برای اثبات ادعای  خودارادیت ، منیت و مردانگی اش ، باید حتماٌ عسکری نماید. او تصمیم گرفت که شب را با لیلا گذشتانده و صبح وقت از همان راهیکه آمده خودرا ببازار و ولسوالی رسانیده و در صف اول خودرا چهره و روانه ی عسکری میگردد. او اکنون پدر بود ، پدری که در مقابل فرزند آینده اش مسئولیت عام وتام اخلاقی هم داشت.

ـ نه تو حتماٌ شوخی میکنی !

شیراحمد برای اینکه خوبتر متیقین شود پرسید.

ـ نه بخدا شوخی نمیکنم . مه میخواستوم وقت تر برایت بگویوم اما میشرمیدوم.

امروز تمام روز ،  خودرا محکوم میکردوم که چرا بریت نگفتوم. شاید این گپ برایت کمک میکرد تا تو خوبتر و بدون تشویش عسکری کنی. و تصمیم گرفتم که در خط برایت نوشته میکنم. حالا که خودت آمدی بهتر ازی دیگر چه ؟ راستی چطور آمدی ؟

ـ نیم جلبیهارا چهره و روان کردند و نیم دیگر برای صبا ماندند و مه هم د جمله ی همین نیمه دوم بودوم. یکدفعه گفتوم که شو را د بازار تیر کنوم ، باز تصمیم گرفتوم که شو دزدانه مییایوم خانه و صباهم  دزدانه پس میروم که پدرم نبیند .

مهمتر از همه دیر شده بود که تورا ندیده بودوم و خیلی پشتت دق آورده بودم.

ـ خی چرا  ایقه ناوخت آمدی ؟

ـ خوب نبود  ممکن بود کسی مرا میدید و خنده میکرد که چطورعسکری را ایقه زود خلاص کدی ؟!

 گذشته از همه صبح با کلگی خدا حافظی کرده بودوم. و شو پس می آمدوم . ننگ بود.

ـ اگه حالی کسی خبر شوه چطور ؟

ـ خوب اگه خبر شد خبر شد . ارزش یک شو بودن باتو برایم بالاتر از هر چیز دیگر اس.

ـ خو باز او وخت موضوع ننگ چطور میشه ؟

ـ تو هر وخت مره د گپ خودم گیر میکنی . مه فقط یک شوه باتو داروم و نمیخواهم که تمامیش د گپ تیر شوه  . فامیدی ؟

بعد ازین سخن شیر احمد ، هردو به آهستگی خندیده و  چراغ هلکین را که تا حال نیمه خاموش بود خاموش نمودند.

   از تصادف بد ، نواب شاه که تا حال در برج بود میخواست طرف اتاقش برود ، راه اتاق او درست از زیر کلکین خانه ی شیراحمد تیر میشد . در اثنای گذشتن از زیر کلکین ، او صدای سخن گفتن و خندیدن را از درون شنیده و گل شدن چراغ را دیده بود .او اشتباهی شده بود که در خانه برادرش که امروز بعسکری رفته بود کس دیگری است.

نواب شاه سرراست طرف برج پدرش رفته و قضیه را با او درمیان گذاشت.او گفت : (به پشتو)

ـ پدر سلام !

ـ والیکوم سلام  بچیم ! چطور شده که د ای ناوقتی احوال مرا گرفتی ؟

ـ پدر کار خراب است !

ـ خدا نکند ! چه گپ است ؟

ـ خدا خو حالا کرده . گپ ازی قرار است که  در خانه ی شیر احمد کدام مرد بیگانه است .

ـ تو چه میگی ؟

ـ آه راست میگوم . مه امی حالی که از برج طرف اتاقم میرفتم صدای گپ زدن و خندیدن شان را شنیده و دیدم که چراغ را گل کردند .

ـ تو راست میگی ؟

ـ بخدا به کلام الله مجید که راست میگوم.

نظر سلطان احمد خان آهسته بطرف تفنگی که در میخ دیوار برجش آویزان بوده لغزیده و به نواب شاه گفت :

ـ تفنگ تو فعال است ؟

ـ بلی فعال است.

ـ تو آهسته کده برو تفنگت را گرفته و در زیر کلکین شرقی خانه ی شیر احمد موضع بگیر که کسی از کلکین شرقی نگریزد.

مه حالی پایین شده و میریم می بینیم که لونده ی ای دختر هزارگی که است .

بعد ازینکه نواب شاه از برج پایین گردیده طرف اتاقش که تفنگ شخصی اش آویزان بود رفت ، سلطان احمد خان  تفنگ یازده تیرش  را که همه روزه از میخ پایین کرده ، پاک نموده و دهن میلش را بوسه نموده ودوباره در جایش می آویخت ،  از میخ پایین نموده و یک پنجکی کارتوس را در شاهجورش جابجا کرد. بعد او آهسته کرده از زینه ها پایین و طرف دروازه زنانه رفته دید که دروازه باز بود. باز بودن دروازه دیگر هم اورا به صحت گفتار نواب شاه متیقین ساخت.

بعد او آهسته آهسته طرف خانه گل احمد رفته و اورا که در خواب بود بیدار و موضوع را بااو در میان گذاشت. گل احمد یکبار در دل به شک وتردید در مورد آنکه شیراحمد شاید بعسکری نرفته باشد افتاد و از آنجاییکه به پدرش دروغ گفته بود ، نمیتوانست موضوع را افشا و روی آن پافشاری نماید که ممکن است شیر احمد بخانه آمده باشد.

 گل احمد به پدرش پیشنهاد کرد که او داخل اتاق و خانه شیر احمد گردیده و دیگران امنیتش را در بیرون بگیرند.

گل احمد امید وار بود که با داخل شدن در خانه و شناختن شیر احمد تمام مسایل حل میگردد .موتر در راه خراب شد و رفته نتوانستند ، یک بهانه ی حتماٌ پیدا میکنند.

بهمین خاطر با وجودیکه گل احمد تفنگش را باخود گرفت ، لیکن متیقین بود که ضرورت به فیر و آتش نمی افتد او حتی مرمی تیر نکرده بود.

سلطان احمد خان و پسر کوچکش نواب شاه که برای بار اول تفنگ را برای کار جدی بدست میگرفت

با تمام جدیت در بیرون ایستاده و چشم بدروازه و کلکین دوخته بودند. فضای تاریک شبهای غیر ماهتابی خزان بر جدیت و خرابی اوضاع دیگر هم می افزود.

گل احمد با تمام بی احتیاطی که گویی عمداٌ میخواست که شیر احمد از داخل شدنش آگاه گردد ، دستک دروازه را که فکر میکرد باید بسته باشد حرکت داده وناگهان دروازه باتمام سر وصدا باز گردید. شیر احمد که هنوز خواب نبود با شنیدن صدای دروازه فکر کرد که کدام کس بیگانه ی با استفاده از اینکه او در خانه نیست میخواهد بناموسش تجاوز کند ، نیمه لچ از جایش برخاسته و راساٌ دست به تفنگش که بالای چپرکتش آویزان بود برده و مرمی تیر کرد. 

بمجرد باز شدن دروازه ی اتاق بدون آنکه بپرسد کیستی ؟ مستقیماٌ آتش و نفر در دهلیز بزمین افتاد. صدای آتش تفنگ و افتادن گل احمد بزمین سر وصدایی را در بیرون خانه بالا و شیر احمد فکر کرد که ممکن است شخص متعرض شرکایی دیگری هم داشته بوده باشد و بهمین حالت نیمه عریان به بیرون دوید. سلطان احمد خان که  دید  کسی نیمه عریان از خانه شیراحمد بیرون گردید ،  بدون درنگ اورا هدف قرار داده وآتش کرد . تیرش مستقیماٌ به سینه ی شیراحمد اصابت کرده و اورا نقش زمین ساخت. شیر احمد در حالیکه سخت زخمی بوده و بخونش دست و پاه میزد ،  دید که کسی از عقب خانه بسویش می دود او در حال خوابیده و با یک دست اورا هدف قرار داده وبا یک تیر اورا ازپاه درآورد . این شخص نواب شاه بود . شیر احمد در حالیکه خون از سینه اش فوران میکرد  وبمشکلات میتوانست سخن بگوید، میگفت: ( به پشتو)

ـ  نام من شیراحمد است ، به والله اگر بمانمی تانه !..

 اواین جمله را تا نفس داشت تکراراٌ و تکراراٌ برزبان آورده و باهر دفعه آهنگ صدایش آهسته و آهسته تر میگردید. تا آنکه در روی دستان لیلا و در انظار پدر و مادر و تمام اعضای فامیل خواهران وبرادرزاده هایش که اکنون همگی  جمع شده بودند ، در حالیکه کلمه ی:

ـ زما نوم شیر احمد دی  والله که...

ـ زما نوم شیر احمد...

ـ زمانوم ..

ـ زما..

 بر زبانش بود ، بعقیده ی خودش در راه دفاع از ننگ و ناموسش جان داد.

بعد از این عملیات که از اول تا آخر آن کمتر از پانزده دقیقه را در بر گرفت ، سلطان احمد خان نعش سه پسر جوانش را که پهلو به پهلوی هم بر زمین گذاشته شده بودند ، در مقابل چشمانش داشته و بر تمام زندگی اش تف و لعنت میکرد.  بر خانی اش ، بر جایداد و دارایی اش ، بر ننگ افغانی اش ،  بر رسم و رواج و عنعنه ملی و مذهبی اش که اورا تا به این اندازه بخاک سیه نشانده ، بیچاره و بدبخت ساخته بودند ،  نفرین میفرستاد.

 اکنون اشک ریختاندن و بسر و صورت کوبیدن  سلطان احمد خان وتمام فامیلش سود نداشتند و بهیچ صورت نمیتوانستند سیر این تراژیدی را بعقب بر گردانند.

فردایش آوازه ی تکاندهنده ی مرگ پسران سلطان احمدخان تمام منطقه را بلرزه درآورده بود.  در این تراژیدی که ناشی از ننگ افغانی بود ، همگی از دوست و دشمن بحال پسران سلطان احمد تأسف میکردند.

سلطان احمد خان  در جریان سه روز فاتحه داری ،  بمرد صدساله شباهت پیدا کرده بود و خانمش هم از گریه کردن بینایی اش را ازدست داده ، قد و کمرش خمیده بود.

ملالی و زرغونه بگلهای پژمرده ی مشابهت داشتند که ازریشه کشیده شده و به آفتاب افتاده باشند.

لیلا بخاطر حفظ زندگی همان موجود کوچکی که در بدنش نضج گرفته و روز بروز بزرگتر شده میرفت ، همچون مادر واقعی و با مسئولیت ، با تمام نیرویش ،  در مقابل همه ی این ستمها ، مقاومت و ایستادگی میکرد.

هنگامیکه لیلا را در تشییع جنازه ی شوهرش خبر کردند ، لیلا نرفت. واین کار بمعنای آن بود که شیراحمد برای لیلا نمرده است.

 درحدود بعد از هفت ماه از مرگ شیر احمد ، لیلا ،  پسر مقبول و جانانه ایرا که همزمان مشابه به لیلا و شیر احمد بود بدنیا آورده و نامش را شیرعلی گذاشتند.

 لیلا ی که صرف نوزده سال داشت ، تصمیم گرفت تا ، تا آخر عمر  به شیراحمد  وفا دار مانده و شیرعلی پسرش را که یگانه مایه تسلی ، ثمر وامید زندگی  ، و یگانه ورثه ی پسری فامیل سلطان احمد خان بود ، تربیه نماید.

 بیچاره لیلایی که گاهی قربانی مصالح قومی و گاهی هم قربانی ننگ افغانی میشد ، با وجود تمام آرمانهایش حتی لیسه را هم تمام نکرد...

                                                  

                                                                             محسن زردادی                         

                                                                                7/7/2009

 


بالا
 
بازگشت