م. زردادی

                                                        

 

 

( بیایید با قهرمانان خود آشنا شویم! )

به دوست عزیزم داکتر عظیم تقدیم است .

 

 دختر ماما:

 

در آنروزگارانیکه هنوز مردم بیکدیگرش از طریق جری و جوک نمیدیدند و کلمات عشق ، محبت ، صمیمیت ، دوستی ورفاقت هنوز هم مفاهیم ادبی ، اخلاقی و فرهنگی را افاده نموده و نمایندگی از احساس پاک انسانها مینمود ، او هم مانند هزارها جوان دیگر رومانتیک بود و میخواست تا ازهمه قشنگتر وقشنگتر از همه را دوست داشته باشد. بعقیده ی او این دومشخصه ، شرط لازم و کافی برای خوشبختی یک انسان بحساب می آمد.  

جای تردید نیست که دختران ماما ، دختران کاکا ، دختران خاله ، دختران عمه و دختران همسایه اولین دخترانی اند که تمام فضای خاطرات کودکی  هرکدام مارامملو و سرشار از عشق و محبت کودکی میسازند. همان عشق پاک و صاف و سوچه ی دهاتی که از بازیهای کودکانه ی خاله _خاله  شروع گردیده وآهسته آهسته با گذشت هر روز در تار و پود وجود ما رشد کرده ، ریشه دوانده و بسرحدی میرسد که یک دیدن و خندیدن و یک کلمه سخن گفتن با( او)،  بالاتر از یک جهان ارزش پیدا کرده  و کفایت میکند که تا دیدار آینده ، تمام وقت را بفکرش باشی و حرف حرف سخنانش را ، دیدن و خندیدنش را و جزیی ترین حرکت عضو عضو بدنش را بخاطر سپرده و از ثانیه ثانیه اش لذت ببری.

عظیم هم  دختر مامایش را دوست داشت ، دختریراکه تمام دوران کودکی اش را بازیها و شوخیهایش را، دویدنها وافتادنهایش را ، دوبدونشستنها ودرازکشیدنهایش را ، قصه ها و راز دل گفتنهایش را و بالاخره مانند تمام اطفال ونوجوانان کمی باهم شوپرک گرفتنها ، گلچیدنها وکدماله جورکردنها و بسر و گردن او انداختن هایش را رنگ و رو داده ، زینه پایه های خیالش را بسوی بلنداهای خوشبختی و قله های غرور جوانی اش شکل میداد. دختریرا که روزهای آرام دوران کودکی اش را ، رشدش را نمویش را نوجوانی و جوانی اش را ، کلتور وفرهنگش را ، شرم وحیایش را ، عفت و عزتش را همه مرهون او میدانست.

ولی بدبختانه و صد بد بختانه که ، دختر ماما بنا بر رسم ورواج نا پسند محلی از آوان پیداییش ،  بنا برخواست و میل پدران،  نامزد کسی دیگری و یا بهتر بگوییم، نامزد کودک دیگری شده بود.

  بهر اندازه ایکه کودکان نامزاد بزرگتر شده میرفتند ، بهمان اندازه به نادرستی این فیصله ی پدران ومادران شان که از کودکی طوق آهنین نامزادی را بگردن آنها انداخته بودند  ، بیشتر پی میبردند. اما بازهم هیچ تغیر و تحولی در زندگی این در اثنای کودکی نامزادشدگان خصوصاٌ دختر، که نارضایتی اش ازین نامزادی بیشتر جلب توجه میکرد، بوقوع نمی پیوست.

  بلی ! عاقله بنا بر داشتن علاقمندی متقابل با پسرعمه اش  که  ازهر نگاه در مقایسه با نامزادش تفوق داشت ، اکنون در سنین نوجوانی با تمام وسایل در تلاش فسخ این قرار داد غیر عادلانه وغیرعاقلانه ی اجتماعی بود.

 ولی مشکل عمده و اساسی در اینجا بود که هر سه فامیل از یک قوم بوده و دریک منطقه ی کوچک زندگی کرده و باهم هم قریه و هم آغل بودند. زمینهای آنها پهلو به پهلو و جوی آب و کاریز و همه چیز آنها مشترک بوده و نیروهای محافظه کار جامعه، بهیچوجه نمیخواست که بمناسبات کهنه ی قومی و قبیلوی ، که سالها بود باوجود تمام پوسیدگی ، برمنطقه حکمفرمایی میکرد ، تغیری وارد آورد.

 اگر چه پدران ازموضوع نارضایتی دختر آگاهی داشتند ولی علت اصلی آنرا نمیدانستند ، ویا اگر بهتر بگوییم آنها فکر میکردند که ، البته پسر  ، نظر به بعضی ازمعیارهای فزیکی وروانی مثلاٌ خورد بودن قد ویا نداشتن تحصیل و سواد ابتدایی و .. نمیتواند مورد علاقه ی دختر باشد. با وجود آنهم هیچکدامی از پدران ،  پاه  را از چوکات رسم و رواج قومی و برادری بخاطر رضایت و یا عدم رضایت کودکان شان فرا نمیکشید و هریک به عهد و پیمان دوستی فامیلی وفاداری نشان میداد.

 پدران فکر میکردند که  مسایل خورد و کوچک کودکی و نو جوانی بمرور زمان خود بخود حل و با عروسی کردن و تولدشدن اطفال ، همه چیزآهسته آهسته بجای خودش قرار خواهد گرفت و بهمین دلیل والدین این اکنون نوجوانان نامزاد ، به خواسته های فرزندان شان کمتراهمیت قایل بودند.

عظیم ، هم مانند صدها پسر منطقه که در اول از روی عادت کودکی با عاقله دختر مامایش انس گرفته ، محبت ورزیده و دوستی داشت ، در ابتداء ، روی جدیت موضوع فکر نمیکرد. اما بمرور زمان ، او به اهمیت ، عمق وریشه ی این عشق اول کودکی پی برده و در آوانیکه تازه متعلم صنف هفتم لیسه شده بود حالا دیگرآگاهانه و آشکارا در هر فرصت مناسب درآرزو وخیال همین دختر مامایش پروانه وارمیسوخت.

عظیم که یک شاگرد لایق و پرکار بود ، در پهلوی درسهای مکتبش از روز شنبه تا پنجشنبه را دقیقه و ثانیه شماری میکرد تابعد از ظهر روز پنجشنبه از لیسه که در حدود 18 ـ 20 کیلومتر از قریه اش فاصله داشت ، بخانه رفته وتا اگر برای یکباری هم شده باشد دختر مامایش را ببیند.

زندگی او بهمین فاصله های ازشنبه تا پنجشنبه تقسیم میشد . روز جمعه برای او روز موعود ، روز معراج ، روزملاقات ، روز دیدار ، روز محشر ، روز میلاد ، روز میعاد ، روزعبادت و روز عذر و نیاز بود.

ماه ها و سالهای نوجوانی بهمین منوال میگذشتند و عظیم و عاقله در آتش محبت همدیگر همچنان شعله ور بودند. ..

 در جانب دیگر ، پدر داماد که از جمله ی پولداران و متنفذین محل بود ، بفکر هرچه زود تر عروسی عاقله برای پسرش « زمان جان» شد . هنوز این اطفال هجده ساله نشده بودند که مراسم عروسی شانرا سر براه کرده و سنگ بزرگ نا امیدی را بر دل عظیم که هنوزمتعلم صنف نهم مکتب بود کوبیدند.

چشمان عظیم بیچاره از آن تاریخ ببعد ، در روزهای شنبه از شوق و شادی ملاقات با دخترمامایش ، نمی درخشید واو دیگرهمان شادابی و جذابیت همیشگی اش را نداشت.

واضح بود که ، بعد از عروسی زمان و عاقله ،  خود بخود قیودات فامیلی برای عاقله وضع و اکنون او نظر به ستاتوس ومسئولیت فامیلی نمیتوانست تا مانند سابق آزادانه در بین قریه و کشت و کار گشت وگذار نماید. زمینه دید و بازدید عظیم و عاقله با وجودیکه باهم قرابت فامیلی داشته یعنی دختر وپسر عمه و ماما بودند ، غیر ممکن شده بود. عاقله هنوز پایش باز نبود که بخانه ی پدرش میرفت و عظیم نزاکتاٌ نمیوانست بخانه ی زمان آزادانه رفت و آمد نماید.

بلی ! شرایط طوری پیش آمده بود که عظیم ، بعد از عروسی عاقله  ، هفته ها و ماها  نمیتوانست او را ببیند و با او یک کلمه سخن بگوید..

من که نظر به اظهارات عظیم ، کمابیش در جریان زندگی شخصی او بودم ، بعد از مدت ها ، در یکی از روزهای شنبه که عظیم تازه از خانه به لیسه برگشته بود ، شادابی چشمانش  را ازنو مشاهده کرده و از او پرسیدم:

ـ چطور؟ مثلیکه در این هفته اورا دیده باشی یکرقم خوشحال بنظر میرسی !

عظیم با همان شرم وحیای همیشگی اش در حالیکه چشمانش را بجای دوری دوخته بود گفت:

ـ نه والله ، دیدن را ندیدم ولی خبر خوشی را شنیدم .

ـ چه خبر خوشی؟ اگر سری نباشد.

ـ هم سری است و هم نیست

ـ خوب آخرش چه؟

ـ عاقله بزمان سرتایی ندارد و تاحال بااو از همخوابگی انکار و امتناع میورزد.

                                                       او گفته است که زمان را بصفت شوهرش قبول ندارد.

ـ زمان چه میکند و چه میگوید؟

ـ از دست او مردارخور چه می آید جلمبور خدا است.

عظیم باین سخنان نظرش را در مورد زمان ابراز کرده  و بفکر عمیقی فرو رفت.

من نیزاین خبر را برای عظیم امیدوار کننده دانسته و برایش موفقیت آرزوکردم.

بمرور زمان کم، موضوع سرتایی نداشتن عاقله به زمان اکنون دیگردر نزد هیچکس مخفی نمانده و در بین تمام مردم بویژه قشرجوان جامعه پخش شده بود. جوانان هرکس بزعم خود روی این موضوع تبصره کرده و چیزهای میگفتند و زمان هم روز بروز در نظر همسن وسالهایش روحاٌ تحقیر و توهین شده میرفت.

مدت یکسال بهمین منوال از عروسی زمان و عاقله سپری میشد و عاقله همچنان برای اعاده ی حقوقش پاه فشاری کرده و درمقابل تمام خواستهای زمان مردانه وارمقاومت مینمود.

دربین دوستان همسن وسال زمان کسانی بودند که اورا به طلاق تشویق کرده و تعداد دیگری هم به توسل بزور و جبر در اجرای عملیه ی مقاربت با عاقله ، تحریک میکردند . اما زمان در انتخاب و اتخاذ تصمیم بیشتر تابع پدر و مادر بوده وقرار معلوم ، آنها تا حال  فکرطلاق عاقله را درسر نداشتند.  همچنان زمان نظر به پارامترهای فزیکی اش نمیتوانست در برخورد با عاقله اززور توسل بجوید. برعلاوه پدر عاقله نیز از جمله ی متنفذین محل بود.  

بلی ! از نگاه منطقی تیر زمان بسنگ خورده بود و باید یک تصمیمی گرفته میشد اما منطق محل و قریه چیزی دیگری بود .

  طلاق دادن زن جوانیکه به شوهرش سرتایی نداشت ، برای شوهرش شرم و برای فامیل شوهرش در جمله ی بدنامی بشمار میرفت.  همین اکنون در بین مردم سخنانی از قبیل اینکه ، زمان مرد زنش شده نمیتواند ، روی زبانها بود. برعلاوه هیچ تضمینی وجود نداشت که بعد از طلاق عاقله ، دختر دیگریرا که برای زمان زن می گرفتند  عین حادثه دوباره تکرار نمیگردید.

گذشته از همه باید اذعان کرد که ، در تمام منطقه این طرزعمل که دختری علناٌ نارضایتی اش را از شوهرش ابراز وبا تمام شجاعت ، شهامت و غرور به خواستهای او جواب رد بگوید هنوز وجود نداشت و درتاریخ منطقه هم دختری که در حقیقت ، چنین وفاداری را حتی بعد ازبزوربشوهر دادنش حفظ کرده باشد ،  بی سابقه بود .

 بدون تردید از دیدگاه اهل معرفت ، این عمل عاقله ، بذاتش در حکم یک انقلاب فرهنگی بشمار میرفت که راه نجات را برای صدها و هزارها دختردیگریکه در موقف و موضع او قرار گرفته بودند و یا قرار میگرفتند ، باز میکرد. واز دیدگاه جامعه سنتی ، این عمل خود خلاف فرهنگ پوسیده ی محلی که ریشه در ساختار فرسوده ی اجتماعی مبنی بر عدم تساوی حقوق زنان با مردان وخلاف تاثیرات  مذهب ، بر تشکیل خانواده ها که خشت اساسی جامعه را تشکیل میدهد ، بود. بناءٌ  تمام اربابان ، قریه داران و روحانیون جیره خوار محلی مخالف طلاق عاقله بوده و آنرا خلاف شریعت ، گناه و بدعت میدانستند.

 آری ! عاقله منحیث یک زن و یکدختر ، ازدیدگاه نیروهای محافظه کار جامعه بهیچ صورت حق نداشت تا طلاقش را بنا بر دلایلی که او زمان را دوست ندارد و یا اینکه  تمام عمرش را از آوان کودکی تا اکنون کسی دیگری سوا ازهمین کسی را که تحمیلش میکنند دوست دارد، مطالبه نماید.

 

                                                                   *********

 

سالها وماها بهمین ترتیب میگذشتند  ونه درد زمان و نه هم درد عظیم و عاقله را تداوی نمی نمودند. تمام احساس و احساسات دوجوان عاشق بهمان شکل سابق در خندق عنعنات پوسیده ی محلی و چوکات تنگ مذهبی خفه میگردید . کسی درآتش هجران تحمیلی و کسی هم درآتش خشم و نفرت وصل تحمیلی میسوخت.

عظیم تازه پاه را به صنف یازدهم مکتب گذاشته بود که حادثه هفت ثور صورت گرفته ودرتار وپود جامعه تغیرات برگشت ناپذیری را رسامی نمود.

عظیم که مانند هزارها جوان با احساس هزاره ، فکر و خیال کار وخدمت بمردم و میهنش را بسر میپرورانید ، در سالهاییکه هنوز صنف هشتم مکتب بود به عضویت حزب دموکراتیک خلق جذب و پیمان وفاداری به خلق و مردمش را در پیشگاه وجدانش بسته بود. او در آنزمان یگانه راه و وسیله رسیدن بهدف را که عبارت از ساختار جامعه ی فاقد از ظلم وستم ملی و مذهبی بود در وجود همین حزب جستجو کرده و ازهمین طریق میخواست مصدر خدمت بوطن و مردمش قرار بگیرد.

بهمین خاطر ، بعد از حادثه ی هفت ثور عظیم یکی از فعالین حزبی در منطقه گردیده و برای برآورده شدن آرمانهای حزب فعالیت میکرد.

 بلی ! عظیم هنوز نمیدانست که در سطوح رهبری حزب ، در آینده های دور ونزدیک با احساس پاک انسانهای همچون او بازی صورت خواهدگرفت و روی تمام اهداف والا و انسانی حزب پاه گذاشته خواهد شد.

بلی ! یکسال هنوز ازوقوع حادثه ی ثور نگذشته بود که بالاثر سیاست نادرست رهبران حزبی و دولتی موجهای ناآرامی ، شورش و اغتشاش سراسر کشور را فرا گرفته و در سالیکه عظیم باید صنف دوازدهم را تمام میکرد ،  مرض اغتشاش و شورش از ولسوالی های مجاور بولسوالی او نیز سرایت نمود. مرکز ولسوالی و لیسه در اثر فعالیتهای تخریبی ، تحریک و سهم گرفتن مستقیم گروه ضد انقلاب ، مورد حمله و تعرض قرار گرفتند .

موضوع طوری بود که ، در ابتدای اول باساس یک توطئه ی از قبل سنجیده شده، مدیر لیسه و عده ی از اعضای حزب در منطقه ی بنام بابه و هیچه اسیر و تسلیم اشرار ولسوالی همسایه ی خاک ایران گردیدند . مجاهدین خاک ایرانی که از ملیت پشتون بودند ، مدیر لیسه و اعضای حزب را اعدام کردند. بعداٌ دامنه ی شورش وسیع تر گردیده وخطر عملی سقوط ، ولسوالی جاغوری را نیزتهدید میکرد.

 نظر به ایجاب وضع وشرایط نا آرام  ، یک کندکی از جزوتامهای فرقه ی 14 ولایت غزنی بکمک ولسوالی جاغوری اعزام و در حومه و اطراف بازار سنگماشه جابجا گردیده ، مواضع و سنگر گرفتند .

وقتی که تعرض مستقیم نیروهای ضد انقلاب (مجاهدین) بالای مواضع نیروهای دولتی شروع گردید ، در پهلوی این کندک پیاده که عمدتاٌ دارای سلاح خفیفه به استثنای چند میل توپ بیپس لگد و آوان بودند ، تمام اعضای حزب دموکراتیک خلق مانند عظیم با ده هاتن از استادان و شاگردانی که دربین شان نوجوانانی الی سن هجده سال کم نبودند، نیزمردانه وارسلاح گرفتند و تا آخرین امکان از ولسوالی و حاکمیت دفاع کردند.

مدافعین ملکی اعضای حزب با همان تفنگ های کهنه ی یکتیر نیروهای امنیه و پولیس  زمان ظاهرشاه و داودخان که تعدادش از چهل میل تجاوز نمیکردند میجنگیدند .  نیروهای متعرض و مهاجم مجاهدین چندین برابر مدافعین انقلاب بوده و دارای سلاح بمراتب پیشرفته و مدرن بودند، در اثر آتش هاوان و دهشکه ی آنها که تمام نقاط حاکم را در تصرف خود داشتند ، اعضای حزب یکی بعد از دیگری جوانان و نوجوانان خودرا که مردانه از سنگرشان در داخل قلعه ی تعمیرولسوالی دفاع میکردند،  شهید میدادند. تلاش ها برای درخواست کمک بیشتر از مرکز ولایت فایده نداشت راه های مواصلتی و لینهای تیلفون همه را قطع کرده بودند . اعضای حزب در برابر مصاف کمیتاٌ غیرعادلانه با ضد انقلاب ولی کیفیتاٌ در یک جنگ عادلانه ی برای دفاع از آرمانهای بعقیده ی خودشان پاک و والای انقلاب ثورقرار داشته و قهرمانانه پیکار میکردند.

حتی بعد از تسلیمی کندک نظامی اعضای حزب جانبازانه و سرشار از آیده های انقلاب ثورکه بعقیده ی آنها طلسم ذلت وحقارت ستمکشان را شکسته بود ،  میجنگیدند.

  یک هفته ی مکمل ، جنگ بهمین شکل در اطراف محوطه ی تعمیر ولسوالی جریان داشته و تمام اعضای حزب که در داخل تعمیر ولسوالی قرار داشتند در چنبر محاصره ی تنگاتنگ افراد ضد انقلاب قرار گرفته بودند.

بعد از یک هفته مقاومت مردانه ، زمانیکه نان و آب و مرمی و مهمات آنها کاملاٌ رو بتمامی میرفتند ، جلسه اضطراری حزب را دایر و تصمیم دسته جمعی گرفتند که تسلیم بگفته ی آنها «اشرار» نگردیده و هرکس بهر شکلیکه میتواند باید خودرا نجات دهد. همان بود که عظیم و جمعی دیگری با استفاده از تاریکی شب رو بصحرای خوف و خطر نهادند . عظیم در حالیکه پایش مرمی خورده و سخت زخمی بود خودرا بمکان امنتری رسانید. تعدادی زیادی از رفقای عظیم را دستگیر و بدون محاکمه در میدان مقابل ولسوالی اعدام کردند و تعدادی هم در اثنای عقب نشینی کردن مرمی خوردند و شهید شدند. یک تعدادی از جوانان اعضای حزب ،  مدت سه شبانه روز را دربین کاریز آبی که در نزدیکی تعمیر ولسوای قرار داشت ، گذشتانده و بعد ازینکه قیودات و جستجوی ضدانقلاب کمتر گردیده بود ، شبانه خودرا نجات داده بودند.

سقوط ولسوالی شکست دومی بود که در زندگی عظیم صورت میگرفت ، حالا او از همه چیز و همه کس مأیوس بود.

عظیم حالا دیگر بخانه و قریه اش هم برگشته نمیتوانست ، همه چیز بضرر او تغیر کرده بود. دولت نبود ، قدرت نبود وعدالت و انصاف هم نبود. مفقودالاثر شدن دونفر از متنفذین قریه را که در زمان اول انقلاب متأسفانه  امر عادی شده بود ، از جمله ی فعالیتهای حزبی عظیم قلمداد میکردند. وارثین این دو نفر  ، خطرجدی و تهدید بمرگ را برای عظیم ایجاد کرده بودند. همان بود که عظیم باپای زخمی و دونفر دیگر از رفقایش بدون یک افغانی در جیب ، در حالیکه تمام منطقه را ضدانقلاب گرفته بود بعد از یک هفته مشکلات راه ، گرسنگی ها و تشنگی ها، ازکوه بکوه خودرا بشهرغزنی رسانیدند.

بمجرد رسیدن بشهر غزنی عظیم و رفقایش تصمیم گرفتند تا در نزد والی صاحب رفته و موضوع سقوط ولسوالی ، رشادت و قهرمانی رفقا را در امر دفاع از حاکمیت وبالاخره شهادت وتلفات رفقا را گزارش دهند.

هرسه نفر بعد از یک هفته جنگ در ولسوالی و یک هفته پیاده روی ، با لباسهای چرکین وفرسوده ، موهای چرکین و ژولیده ، ریش وبروت رسیده در حالیکه عظیم عصاچوبی از شاخه ی بید را در دست داشت ، خواستند داخل محوطه ی تعمیر ولایت گردند.

سرباز پهره دار آنها را توقف داده و پرسید:

ـ که را کار دارین ؟ کجا میرین؟

ـ ما رفقای ولسوالی جاغوری هستیم میخواهیم والی صاحب را ببینیم.

ـ جاغوری یکهفته پیش سقوط کرده شما تا حال کجا بودین؟

ـ تاحال در راه بودیم و امروز نو رسیده ایم.

ـ خوب شما همین جا باشین مه میروم به والی صاحب گزارش میتوم.

عظیم و رفقایش فکر کردند که حالا والی صاحب بعد از شنیدن این خبر که رفقای جاغوری از زیر غربال آتش دشمن نجات یافته و خودرا بغزنی رسانیده اند، چقدر خوشحال گردیده و خودش بملاقات آنها خواهد برآمد . همچنان آنها یقین داشتند که ، مشکل بعدی آنها در امر ادامه ی تحصیل و تعرفه ی حزبی و ادامه پیکار و فعالیت شان اوتوماتیک حل خواهد گردید چون والی غزنی در مقام دولتی و حزبی اش آدم کوچکی نبود.

بعد از پنج دقیقه سرباز برگشته و به عظیم و رفقایش گفت:

ـ والی صاحب حالا استراحت است ، شما دوساعت بعد بیایین.

عظیم فکر کرد :

ـ عجب عدالت ! عجب حزبیت و انقلابیت!

کسی نعشش را در سنگردفاع از انقلاب سگ میخورد و کسی باید بعد از نان چاشت حتماٌ دوساعت استراحت نماید...

آری ! ساعت یک بعد از ظهر بود.

برای اولین بار حس مأیوسی از حزب در همینجا برای عظیم پیدا گردید. مگر او و رفقایش چاره ی دیگری نداشتند و مجبور بودند که بعد از آنقدر جنگها و انتظاری ها دوساعت دیگرراهم تحمل نموده وانتظار بکشند.

سرساعت های چهار بعد از ظهر بود که کسی از محافظین والی صاحب بدروازه ی ورودی آمده و پرسید:

ـ ازجاغوری کسی است؟

ـ آه بلی ! ماهستیم.

عظیم با عجله و وارخطایی درحالیکه گلویش از خستگی ، تشنگی و گرسنگی خشکی میکرد با صدای لرزان جواب داد.

ـ بیایین والی صایب شمارا خواسته!

در دل عظیم ورفقایش خوشحالیی آمیخته با ترس پیدا شده و عظیم ، لنگ لنگان از عقب محافظ ، با دونفر از رفقای دیگرش روانه مقر والی گردیدند.

دروازه ی دفتر والی توسط محافظش باز و بعد از سلامی زدن و گزارش او در مورد رفقای جاغوری ، والی به آنها اجازه ورود داد.

عظیم با رفقایش داخل دفتر کار والی گردیدند.

فوتو های چوکات شده ی رهبران حزبی  در دیوار مقابل دروازه  در قدم اول توجه را بخود جلب میکردند، میز بزرگی از چوب صندل ، کوچ و چوکیهای نرم ، فرشهای از قالین ماور ، پرده های سرخ ابریشمی ، بادپکه های ساخت جاپان دفتر را مزین ساخته بودند ، در کنج همین دفتربزرگ و در عقب همین میز قمتی  یک  شخص چاق ، مغرور ، خودخواه و متکبری قرار داشت که با دیدن رفقای خسته و ذله و زخمی جاغوری حتی از جایش بر نخواست و با ایشان دست نداده و برسم رفاقت را چه میکنید که حتی برسم افغانیت  وانسانیت با آنها احوال جویی نکرد . این شخص والی غزنی رفیق و.... بود.

آقای والی با دیدن قیافه های این نفرین شدگان با اشاره ی دست به ایشان نشان داد که درهمانجا در دم دروازه که چوکیهای یکنفری گذاشته شده بودند ،  بنشینند و بعد با لهجه ی زشت ومتکبرانه پرسید:

ـ خوب بگویین چه خبر خوش آوردین ؟

ـ رفیق .. والی صاحب خبر خوش خو نیست ، اینه ما فقط همین سه نفر تانستیم که خودرا تا غزنی زنده برسانیم . تمام رفقای دیگر کسی کشته و کسی...

عظیم میخواست دیگر هم ادامه دهد که والی سخنان او را قطع نموده وبا لهجه ی تند گفت :

ـ شما نمیشرمین که بهترین رفقای ما ، شایسته ترین فرزندان حزب و وطن ،  رفیق ختک خان ولسوال ، رفیق پتنگ مدیرلیسه ، ملگری خوگیانی و ...بدست اشرار اعدام میشه و شما خودرا از منطقه زنده میکشین. شما از اونها چه امتیاز دارین؟ یا اینکه شما با اشرار تان دست داشتین که اونهارا کشتند و شمارا غرض نگرفتند؟

با کدام روی پیش مه آمده این و از مه چه میخواهین ؟ مه میتوانوم همو کاریرا که اشرار تان درحق تان نکرده مه بکنوم...

ـ والی صاحب اونجه بسیار بد شرایط بود بغیر از ولسوال و مدیر لیسه اعضای پانزده ساله و شانزده ساله حزب ، هاشم ، غلام علی و ... شهید شدند. ایکه ما زنده مانده ایم یک تصادف...

عظیم میخواست باز ادامه دهد که والی با صدای بلند و قهرآمیز چیغ زنان سخن اورا قطع نموده و گفت:

ـ میفاموم تمام تصادفات شمارا. ازشما مردم در این وطن خیر وبرکت نیست ، بورین که دیگر قواره منحوس تانرا نبینوم و الا امر میکنوم که شمارا محاکمه ی انقلابی کرده و در صحن ولایت بدار بزنند. عضو حزب سنگر دفاع از انقلاب را زنده ایلا نمیکنه...

بعد از این سخنان والی ، عظیم طرف رفقایش و رفقایش طرف او دیده و هرسه بدون آنکه با والی خدا حافظی نمایند با یک دنیا مأیوسیت و پشیمانی از کار و پیکار و جنگ و مبارزه شان از دفتر مجلل والی با سرهای افگنده از بیعدالتی اجتماعی وبی اصولیتی حزبی  ، آهسته کرده از درخارج شدند.

حالا دیگر تمام امیدهای عظیم بیأس تبدیل گردیده بود. او خودرا یک انسان بدبخت و ناموفق در زندگی احساس نموده و گاهی هم بهمان سن وسال نزده و بیستش از خدا آرزوی مرگ را برایش ، میکرد.

بلی ! بعد از آنهمه مشکلاتی که عظیم و رفقایش  دیده و رنجهایکه کشیده بودند ، سخنان والی وبرخورد غیر دوستانه و غیررفیقانه ی او نه تنها نمک،  بلکه همچون تیزابی  بود که بر زخمهای آنها پاشیده میشد.

عظیم و رفقایش میدانستند که در بین ملیت هزاره آنها را بنام کمونست وخلقی شناخته و هرلحظه حاضر و آماده ی اعدام شان هستند ولی اکنون درک کردند که در بین اعضای حزب دموکراتیک خلق ، آنها هزاره ی بیش نیستند که ، در همکاری با اشرار  متهم گردیده وبصورت آشکارا از کله های شان بوی قورمه می آمد.

برای عظیم و تمام رفقای خلقی اش همین فرمولبندی که در نزد هزاره ها بنام«کمونست» و در نزد خلقی ها بنام «هزاره» و در نزد پرچمی ها بنام «خلقی»  باقیماندند ، دور از انصاف و عدالت بوده و تا حال و امروز هنوز رنجدهنده میباشد. واقعاٌ هم خلقی های هزاره ، با وجود صداقت و احساس عمیق قوم دوستی و وطن پرستی ، از نگاه سیاسی یکی از نا موفق ترین وبدبخت ترین حزبیها بودند که در تمام شرایط تحت هرنوع ستم و تبعیض قرار داشتند.

عظیم و رفقایش بعد از اینکه باصدگونه یأس و ناامیدی ولی بدون محکمه ی انقلابی قسمیکه والی تهدید کرده بود،  زنده ازمحوطه ی ولایت برامدند ،  بفکر آن شدند تا کسی دیگری از ملیت هزاره را در غزنی پیدا نموده و از او استمداد بجویند. همان بود که یکی از مامورین مستوفیت را که از منطقه ی عظیم بود پیدا و بااو شرح حال و احوال کردند.

مامور مستوفیت هرسه نفر را بخانه برده و مدتی ایشان را جای داده و بسر و وضع آنها رسیدگی نمود.مدت یکهفته بصورت پنهانی عظیم و رفقایش در آنجا زندگی کرده و پایش را معالجه نموده و رفع خستگی کردند.

 برخورد ناجوانمردانه و غیر رفیقانه ی والی ، سرنوشت سیاسی عظیم و رفقایش راچنان تغییر داد که  آنها برای همیشه از حزب دموکراتیک خلق قطع علاقه نمودند.

عظیم بارها با خود فکر میکرد:

ـ چقدر دنیای ظالم و سرنوشت ستمگری که ، زمانی که هنوز هفتساله بودم مادرم را ازمن گرفت و بعداٌ دختر مامایم را ، آرمان و آرزوی حزبی و سیاسی امرا رفقایم را ، صحتم را و باز چه را ازمن خواهد گرفت ؟ زندگی ام را ؟

همین زندگیی که بدون مادر و پدر و برادر و خواهر و قوم وخویش و تبار و همین زندگیی که بدون عاقله یک پول ارزش ندارد ؟

بگذار بگیرد. آخر ظلم  وستم هم باید انتها داشته باشد.

 ..و قطرات اشک حسرت و ناامیدی در چشمانش دور میزدند.

بلی! اکنون عظیم ، بعد از درک یک سلسله حقایق تلخ درون حزبی و شامل شدن دوباره اش به مکتب که با مشکلات زیاد و بکمک دوستانش صورت گرفت ، اینبار تمام توجه اش را تنها به درس و کتاب معطوف نموده و صنف دوازدهم را ختم و بعد از سپری کردن موفقانه ی امتحان کانکور شامل دانشکده ی طب گردید. او اکنون راه دیگری را برای خدمت به مردم و میهنش جستجو میکرد و بقعیده ی او آنراه عبارت از یک متخصص خوب بودن و زندگی مردم را از مرگ نجات دادن بود.

  دوا نمودن درد های مردم که باید از طریق سیاسی صورت میگرفت ، اکنون برای عظیم جایش را به  بمفهوم مستقیم این کلمه داده بود. او اکنون با تمام نیرو با همان استعداد سرشار طبیعیی که داشت میخواست در بین قوم ومردمش  بصفت یک داکتر لایق ، در منطقه برگردد.

از طرف دیگر عظیم میدانست که ، عاقله دختر مامایش هم در وطن مانده و درمقابل تمام مشکلات محیطی ، فامیلی و خانوادگی  دست و پنجه نرم کرده و در اعماق قلب هنوز هم امید واربازگشت و بازدید با عظیم میباشد.

شش سال دوران تحصیل دانشکده ی طب طولانی ترین دوران برای عظیم بود. او با تمام آنهمه مشکلات

اقتصادی و روانیی که داشت تمام نیرویش را در کسب دانش تخصصی اش بکار گماشته بود. او درپهلوی آنکه یک محصل ممتاز دانشکده ی طب بود نظر بمشکلات اقتصادی ، شبها را به حیث محافظ موسسه ی تحت ساختمان در دستگاه های ساختمانی کار میکرد .

بعد از ختم موفقانه ی تحصیل و بدست آوردن سند فراغت از دانشکده ی طب ، او مردانه وار شامل خدمت عسکری در غند 520 قومی گردید.

عظیم در جریان تمام این سالها ، از خانه و منطقه بیخبر و برای یکباری هم از پدر وبرادر واقارب نزدیک دیگرش احوال نداشت. دیوار ضخیم بی اعتمادی وآتش اتهام به خیانت به منافع ملیت هزاره با وجودیکه اکنون سالها بودکه خلقی ها از قدرت کنار رفته و عملاٌ پرچمی ها بکمک روسها بقدرت رسیده بودند ، هنوزهم بین روشنفکران خلقی هزاره و مردم ، که قوماندانان و روحانیون ملیت هرازه بآن بیشتر دامن زده و هیزم میریختند، همچنان پاه برجاه و روشن بود.

 از طرف دیگر عظیم هم  مانند صدها جوان روشنفکر دیگر هزاره با وجودیکه حالا دیگر عضو حزب دموکراتیک خلق نبود ، بازهم نمیتوانست در خدمت هیچیکی از قوماندانان مجاهدین قرار گرفته و باکارروایی های ایشان سازش نماید. غیرتش ، غرورش ، شهامت و وجدانش اجازه نمیداد. دعوت احمدشاه مسعود و قوماندانانش از عظیم ، در زمانیکه او در تشکیل جزوتامهای غند 520 مدتی رااسیر آنها بود و وعده دادنهای به فرانسه روان کردن و پول بیحساب برایش دادن ، بعد ازینکه او مطابق بهمان سوگند هیپوکرات ، یکی از قوماندانان مسعود را که سخت زخمی شده بود ، تداوی کرده و نگذاشت که زخمهایش عفونی و گانگرین گردند ، اصلاٌ اورا تطمیع نتوانست . او قاطعانه کمر خدمت به خلقش را بسته بود و باید در خدمت پایین ترین قشرجامعه قرار میگرفت. هیچمقدار پول و هیچکشور خارجی نمیوانست بین او مردمش مرز وسدی را ایجاد نماید.

چون تطمیع کردن عظیم توسط قوماندانان مسعود در رابطه بهمکاری کردن دوام دار با آنها کار را بجای نبرد ،  بالاخره اورا با یکعده از افسران در معاوضه با یک عده از نفرهای جمعیت که در نزد دولت زندانی بودند، محترمانه آزاد کردند.

 عظیم دوسال عسکری اش رانیز با تمام شهامت و شجاعت بپایان رسانیده وبعد از ترخیص گرفتن ، مصروف کار در یکی از شفاخانه های مرکز گردید.

اما قلب عظیم که خودش داکتر قلب بود ، در جای دیگر و بیمار کسی دیگری در زادگاهش بود . زادگاهیکه هنوزهم راه رفتن بسمت وسویش برای عظیم بسته بود.

 بقدرت رسیدن مجاهدین درکابل و جنگهای آنها که باعث فلج شدن تمام موسسات دولتی گردید ، عظیم را بعد از دوسال کار در شفاخانه ی قلبی ، مجبور ساخت تا بهر قمتی که شده باشد دوباره راه جاغوری یعنی زادگاهش را در پیش گیرد.

همان بود که باصد دل یکدل عظیم راه جاغوری را در پیش گرفت.

اینبار راه جاغوری بعد از دوازده سیزده سالیکه عظیم از آنجا بشکل فرار برآمده بود ،  طولانی تراز هر زمان دیگر بنظر رسید ، واقعاٌ راها خراب و سرکها خامه شده بودند . در هرجاه خطر انفجار ماین و ایستاد کردن وتلاشی کردن موترها توسط دزدان و مجاهدین تصور میگردید. دولت نبود ، امنیت نبود ، انسانیت واسلامیت هم جایش را بوحشت و جهالت داده بود. در جریان راه عظیم مشاهده میکرد که چگونه طرز لباس و قیافه و برخورد مردم تغییر کرده بودند. از همه مهمتر برای عظیم ،  فکر های آینده ی سردرگم و سرنوشت مبهم او در وطنش بود که دیگر هم بطول راه می افزود. او باوجودیکه صد درصد به آینده اش اطمئنان نداشته و هیچکسی زندگی وامنیت اورا تضمین نکرده بود ، بازهم  سرش را روی دستانش گرفته و مجنون وار پیش میرفت .

بمجرد رسیدن بمنطقه ی جاغوری و دیدن کوه های خشک و سنگ جابه هاو لادوهای آن عظیم را گریه گرفت ، او گریست ، بعد خندید و بازهم گریه نمود.

او فکر کرد که ، چه دنیای ریشخند و مسخره ی که هرقدر بخواهی با او بخوبی رفتار کنی باتو بدی میکند. او بخود سوال داد که ، با آن عشق و محبتی که من نسبت بمردمم دارم دیده شود که آنها چگونه اینبار بامن رفتار خواهند کرد؟

خانه ی عظیم در نزدیکی جاده و راه موتر رو قرار داشت . در زمانهای ببرک هنگامیکه یکباردولت در جاغوری قوت های نظامی فرستاده بود. قوت ها ی دولتی از همین خانه عظیم که یک قلعه ی مستحکم بود بحیث قرارگاه خود استفاده کرده بودند. بناء آثار مرمی های داهشکه ، پیکا و کلاشنیکوف هنوزهم در در ودیوارهای او بمشاهده میرسید.

زمانیکه موتر در نزدیکی همین قلعه رسید ، عظیم از راننده خواهش کرد که موتر را ایستاد نماید.

قلب عظیم در همین اثنا با شدت بیشتر به تپیدن افتاده  و فشارخونش را از حالت معمولی بالاتر برد .  موتر با سرو صداییکه از برک هایش برخواست توقف کرده و موجی از گرد وخاک را بهوا بالاکرد. با شنیدن صدای موتر و توقفش ، اطفال قد ونیم قد مانند همیشه به بیرون قلعه دویدند تا  موتری را که ایستاد شده است مشاهده نمایند.

آنها دیدند که ازهمین موتر کسی پایان گردید . این شخص داکتر عظیم بود که با بکس کوچک دستی اش که صرف یک آله ی فشارسنج ویکدانه ترمومتر در بین آن بود پایان شده و پایش را بعد از سالهای سال بزمین قریه و خانه اش نهاد. سر وصدایی در داخل قلعه بالا شد که ممکن است داکتر.. آمده باشد.

همگی ببیرون دویده ودیدند که براستی هم داکتر عظیم  بود همگی از خورد وکلان اورا ملاقات کردند ، برادران خوردش اطفال خوردیکه عظیم آنها ندیده بود و نمی شناخت همگی با او سلام علیکی و احوال جویی و بغلکشی کردند اما دربین زنهایکه اورا مانده نباشی گفتند او عاقله راشناخت.

عظیم فکر کرد که شاید اشتباه کرده باشد ، اما زمانیکه خوب دقیق شد و بااوسخن گفت دقیق عاقله دختر مامایش بود.

حالا در خانه تمام اعضای فامیل به استثنای  پدرش که چندسال قبل دار فانی را وداع گفته و برادر کلانش که توسط نیروهای دولتی شهید شده بود ، اورا احاطه کرده بودند.

مغز عظیم را فکرهای پریشانی در مورد عاقله تسخیر میکرد . او هیچ نمیدانست که سخن از چه قرار است او نمیتوانست طرف عاقله ببیند و بااو سخن بگوید.

 بعد از یک لحظه ایکه برای عظیم حیثیت ماه و سال را داشت ، برادر کوچک عظیم ،  علیم که سناٌ دوسال ازاو خوردتر بود شروع  به معرفی کردن اعضای فامیل که برای عظیم هنوز ناشناخته بودند، نمود.

ـ داکتر لالی!

 ایره که میبینی  حسین بچه ام است پنجساله است

اینی هم رستم بچه ام سه سال دارد

و اینی که خلمهایشی کشاله شکیلا دخترم و تازه یکساله شده است

عاقله را هم که خودت میشناسی ، خاتونم است.

عظیم فکر کرد که شاید تمام این موضوعات را در خواب ببیند . او هیچ باورش نمیشد که عاقله ، همان عاقله ی ایرا که از جانش بیشتر دوست داشت اکنون خانم برادرش شده باشد. اما این موضوع حالا یک حقیقت بود ، مانند صدها حقیقت تلخ دیگری زندگی داکتر عظیم.

 آری ! بعد از سالها جنگ و جنجال در فامیل ، عاقله موفق شده بود تا طلاقش را از زمان شوهرش بگیرد . برادر عظیم که از مناسبات برادرش با دختر ماما خبر نداشت ، تصمیم گرفته بود تا از عاقله خواستگاری نماید. نه تنها برادر عظیم که هیچکسی از فامیل عظیم و عاقله از دوستی آنها خبر نبود. تمام مناسبات عظیم و عاقله در تحت پوشش خویشاوندی فامیلی نقش و شکل گرفته و به هیچ گونه ی در بیرون انعکاس نیافته بود. نه عاقله و نه عظیم علناٌ بهیچکسی ازاعضای فامیل ، راجع به دوستی شان اظهار نکرده بودند. عاقله  بخاطر دوستی و محبت با عظیم طلاقش را از زمان گرفته و باوجود تمام سردرگمی احوال و اوضاع ، سالهای سال صادقانه منتظر عظیم نشسته بود..

بناءٌ وقتیکه عاقله را برای علیم خواستگاری کردند او باردیگر تاب مقاومت و جنگ وجنجال دیگری فامیلی را بخود ندیده و بناچار خواستگاری را پذیرفته بود.

بالاخره عاقله یک دختری بود که یکبار بخاطر آزادی و تامین حقوقش تا آخر مبارزه کرده و موفق گردیده بود. او با این عملش بتمام دختران دیگر ثابت ساخته بود که زن هم انسان است و دارای همان حق و حقوقی است که مردان دارند.

اگر مردان قانون احوال شخصیه.. و امثال شان را وضع مینمایند ، بخاطر آنست که در رأس همین ارگانهای قانون گذاری مردان خودخواه و زن ستیزی قرار دارند...نه بخاطر آنکه زنها از مردان کمی و کمبودیی داشته باشند. همه میدانند که دوران مادر سالاری در تاریخ بشریت ، یکی از بهترین دوران را تشکیل داده و امروز هم جامعه ایکه در آن ، زن دارای حقوق مساوی با مرد است ، از جمله ی خوشبخت ترین جوامع بشری بشمار میرود...

                                      ***********

بعد از این همه تغیراتیکه در جریان سالهای اخیر ، در زندگی جامعه در مجموع ،  ودر زندگی عظیم و اقاربش  بطور خاص رو نما گردیده بود، او هم حالا بابارسنگینی بر دل و لبخند خفیفی بر لب ، باتمام آن سوقات وتحایفی که سرنوشت در حضور وغیابش ، برای او تهیه کرده بود رضایت نشان داده ، بعد از ادای فاتحه بروح پدر و برادرکلانش ، عروسی  علیم را با عاقله و تولد فرزندانشان را بهردو تبریک گفت.  

داکترعظیم ، سرازهمان روز با همان آله ی فشار سنج و ترمومترش ، از طرف مردم منطقه بگرمی استقبال گردیده و اوهم بالمقابل با کمال میل عملاٌ به تداوی دردهای مردمش پرداخت .

                                                                      به امید موفقیت هرچه بیشترش!

                                                                                                                          پایان

                                                                                                                      م. زردادی               

                                                                                                                        15/8/2009

 

 


بالا
 
بازگشت