+

 

خوشه چين

 

پایا ن جنگ نا تمام!

 

قسمت هفتم: 

    

ای طـــــبل بـــــلند بــانگ درباطن هیچ

بی توشه چه تدبیر کنی وقت بسیچ؟

روی طــــمـــع از خـــلق بـپیچ ار مردی

تـــســـبـیح هزار دانه بر دست مپیچ

                                  سعدی

 
  بلی! درشرایط موجود بیداری وآگاهی ازما میطلبد که بگوئیم چاره دیگرنیست جزاینکه برای حصول آزادی ستم دیده ها
ی خلقهای زحمتکش« مبارزۀ طبقاتی» هدف اسا سی قرار نگیرد.                                                                          آنوقت است که  آ زادی و عدالت ، حفاظت وحراست از آ زادی و عدالت وآبادی آن هم به منظوراحیا ی راه ابریشم درشرایط نوین جهانی برپایۀ مبارزۀ طبقاتی ماهیت خودرا ثابت میسازد.

«عیاران»عصرنوین اند که این هدف انسانی را مردانه واردنبال مینمایند.

پیروزی قشرمحروم ومحکوم برظالم و ستمگرجهانی بشریت کرۀ زمین را ازفجایع انسانی نجات میدهد.

   ترسم ازین است که با اعلان مطلب فوق دوستان نهضت آ ینده ،عصرجدید و سو سیا لست های کارگری گریبان عیاران شوند.

عیار بودن و عیارشدن ریشه در قریه دارد. شخصیت هرعیار از محیط خانه  قریه کو چه وگذر، محیط کسب و کار مکتب و مدرسه با لاخره سطح کشور تبلور می یابد. عیاران با آ نکه مردان سخن اند و قلم اند از همه مهمتر مردان عمل اند.

   خروس«خروسچف نه؟!» سحرخیزبخاطری خوشم می آید که به وقت وزمانش بانگ میدهد.

اگرقبل ازوقت ویا بعد ازوقت بانگ بدهد.«توده ها»صاحبش اورا درزیرغوری پلوگورمیکنند.

آدم های هوشیارشب عرفه دستان خودرا خینه میکنند نه بعد ازعید.

دهقان در آن زمینی تخم بذری پاش نمی دهد که آنجا موش خانه کرده باشد. زیرا در وقت آ بیاری، آب به مسیرهای نامعلوم از لای سوراخ ها جریان پیدا مینماید. زحمت یکساله به هدر میرود و باعث تخریب زمین وعوارض جانبی میگردد.   

 زمین خاره را بیل میزنند ریشه های گیای هرزه را درروز های سرد زمستان و ماه های گرم تا بستان قرار میدهند که خشک شوند.تا که برای کشت مناسب گردد.

  درسرزمین ما هزارو یک نوع موش خانه کرده است. و به جبهه زار گیاه هرزه مبدل گشته است.

   کسی ازما پرسید که تعداد شما چند نفر است.                                       

درجواب برایش گفتم که یک مرد جنگی به ازصدهزار.

    مردان روزگاردر گذشته ها در میدان جنگ و نبرد هویت خودرا تثبیت میکردند. اما امروزه امروز مردها ره خسی کرده از جای دیگردیسانت مینمایند.

  مثل آن مردان جنگی که آورده میشوندبه کرسی شانده میشوند.

 فرزندان وبرادران خودرا به کشورهای معتبرجهانی به تحصیل روانه میدارند. وظیفۀ تجارت هیروئین و مواد مخدررا بدوش خود میگیرند. به اصطلاح!مسئولیت حفظ و ناموس وطن را بدوش فرزندان غریب و بیچاره وبی واسطه میگذارند.

 

             حلقۀ «عیاران» جای مردان نخبه است.

کشورها افراد فراوان را در خود دارد که به حساب شوله ته بخورپرده بکن با دا با د  درهرنظام سیاسی راه سازش ومدارا درپیش گرفته اند.

این گروه مردم هیچ گونه تآثیرمثبتی را برای پیشرفت انکشاف وترقی وتحول بجا نگذاشته اند.

ازسنگ این گونه مردم آ تش با لا نمی گردد.

   ولی مردمانی را دارند. که به تحول، تغییر پیشرفت ترقی انکشاف علاقه مند اند در جهت انکشاف خود فامیل خانواده جامعه و کشور نقش تعیین کننده را بازی مینماید.

اینها سنت شکنان و مردمان مقاومت اند. بعضی وقتها اینچنین شخصیتها را در گذشته بنام های یاغی و باغی معرفی کرده اند و حکومت های عقب گرا به هروسیله و ذریعۀ که شده است.این گونه مقاومتها ی« ملی» را چه که ازطرف  فرد بوده ویا چه جمع با سیاستهای اختلاف بیانداز« لسانی، مذهبی ، نژادی، سمتی» حکومت کن، سرکوب خونین کرده اند.وجود نظام دکتاتور بیرحم، معامله گروخطرناک با حمایه « شیطان» باعث آن میگرد که اپوزیسیون مقتدروتوانمند بوجود بیاید.ضرور پنداشته میشود که گفته شود « لعنت به کار شیطان لعین»                                  نانت را بالای نانم بمان دلت ازسرش میخوری دلت اززیرش.

  آدم های ضعیف وبی اراده راشیطان دما دم شفق  بازی میدهد.

  بد بختی در کجا است که  اعتیاد به حمایت بیرونی ها ، شاید باید ها از ذهن بعضی ها هنوز دور نشده است.حتا بعضی ازاحزاب سیاسی امروزی که ازبدنۀ حزب دموکراتیک خلق منحل شده وذوال یافتۀ قبلی شکل گرفته است.

عین مطلب را درسرمی پرورانند.

اینها همان دشمنان قریب به یقین اند. که تیشه به ریشۀ خود زده اند.

ببین که «قراچه داغی» چه زیبا سروده است:

ميهن ما و فرهنگ ما

ما درخت  مهربانی کاشتيم

کينه راازسينه هابرداشتيم

برفراز کوچه های شهرخويش

پرچم  پندار پاک افراشتيم

دانش شهريگری را از کهن

مابرای ديگران بگذاشتيم

گنج گيتی  هرکجا آمد بدست

ما نه  بهرخويشتن انباشتيم

تا نميرد ميهن  وفرهنگ ما

ديده و جان را براوبگماشتيم

هم بهمراه اهورادرنبرد

اهرمن را ما بهيچ انگاشتيم

ريشه نيک  است نیک درکردار ما

نيک  گفتيم  نيک هم پنداشتيم

ما  بمانيم  و بماند      پايدار

آنچه  ما دردشت  دلها کاشتيم

                                                «قراچه داغی»   

 

حلقۀ «عیاران» جای مردان نخبه است.

«عیاران» میگویند که ریشۀ ما نیک است. ازریشۀ نیک،کردارنیک میروید، از کردار نیک درمغز پندارنیک بازتاب می یابد. 

"قیمت گوهرشد به گوهرشنا س"

"قیمت ما پای میزان عمل پیدا میشود"

"هر که با مردان حق پیوست عنوانی گرفت"

"قطره چون واصل به دریا میشود دریا شود"

"نماند جزبه نام درین جهان  که آن هم رود آخرازیادها"

"مگر نام آن نا خدا ها که برند کشتی ما به آ زادها"

"حسرت نبرم به خواب آن مُرداب"

"کارام درون دشت شب خفته است"

"دریایم و نیست باکم از طوفان"

"دریا همه عمر خوابش آ شفته ست"

"دلا چو غنچه شکایت زکار بسته مکن"

"که باد صبح نسیم گره گشا آ ورد"

حافظ

من به مهمانی دنیا رفتم

من به دشت اندوه

من به دشت عرفان

من به ایوان چراغانی دانش رفتم

رفتم از پلۀ مذهب بالا

تا ته کوچه شک

تا هوای خنک استغنا

تا شب خیس محبت رفتم...

چیزها دیدم در روی زمین

من گدایی دیدم دربه در می رفت آواز چکاوک می خواست

و سپوری که به یک پوستۀ خربزه می برد  نماز...

عشق پیدا بود،برف پیدا بود،دوستی پیدا بود...

بوی تنهایی در کوچۀ فصل...

و بشر را در نور

و بشر را در ظلمت دیدم...

من با تاب من با تب

خانه ایی درطرف دیگر شب ساخته ام

من در این خانه به گمنامی نمناک علف نزدیکم

من صدای نفس باغچه را می شنوم

من صدای صاف بازو بسته شدن پنجرۀ تنهایی

و صدای پاک پوست انداختن عشق و ترک خوردن خودداری روح

و صدای باران را روی پلک تر عشق...

من ندیدم دو صنوبر با هم دشمن

من ندیدم بیدی سایه اش را بفروشد به زمین

رایگان می بخشد نارون شاخۀ خود را به کلاغ...

زندگی رسم خوشایندیست

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ

پوششی دارد اندازۀ عشق

زندگی چیزی نیست که لب طاقچۀ عادت از یاد من و تو برود

زندگی تجربۀ شب پره در تاریکیست

زندگی حس غریبیست که یک مرغ مهاجر دارد

لمس تنهایی ماه

من نمی دانم که چرا میگویند اسپ حیوان نجیبیست ،کبوتر زیباست

 و چرا در قفس هیچکس کرکس نیست

گل شبدر چه کم از لالۀ قرمز دارد

چشمها را باید شست جور دیگر باید دید...

چترها را باید بست،زیر باران باید رفت...

زندگی آبتنی در حوضچۀ اکنون است...

روشنی را بچشیم

و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون

و بدانیم اگر کرم نبود زندگی چیزی کم داشت

و نپرسیم کجاییم

بو کنیم اطلسی تازۀ بیمارستان را

و نپرسیم که فواره اقبال کجاست

و نپرسیم که چرا قلب حقیقت آبیست

پشت سر نیست فضایی زنده

پشت سر مرغ نمی خواند

پشت سر پنجرۀ سبز صنوبر بسته است

پشت سر خستگی تاریخ است

لب دریا برویم،تور را در آب بیندازیم،و بگیریم طراوت را از آب...

گاه زخمی که به پا داشته ام زیرو بم های زمین را به من آموخته است

مرگ وارونۀ یک زنجره نیست

مرگ در ذهن اقاقی جاریست

مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید

مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است...

پرده را برداریم،بگذاریم که احساس هوایی بخورد...

ساده باشیم...

کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ

کار ما شاید اینست

که در افسون گل سرخ شناور باشیم

کار ما شاید اینست که میان گل نیلوفرو قرن

پی آواز حقیقت بدویم.

                              سهراب سپهری

 

بنمای رخ که باغ و گلستا نم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن برون آدمی زابر

کان چهرۀ مشعشع تابان آرزوست
بشنیدم ازهوای توآواز طبل باز

بازآمدم ساعد سلطانم آرزوست
    گفتی زناز بیش مرنجان مرابرو

آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

وان دفعه گفتنت که بروشه خانه نیست
وان نازو بازو تندی دربانم آرزوست

دردست هرکی هست زخوبی قراضه هاست

آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست

این نان و آب چرخ چوسیلیست بی وفا

من ماهی ام نهنگم عمان آ رزوست

یعقوب وار وا اسفاها همی زنم

دیدارخوب یوسف کنعانم آ رزوست

والله که شهر بی تو مرا حبس میشود

آ وارگی و کوه و بیا بانم آ رزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم و داستانم آ رزوست
      جانم ملول گشت زفرعون و ظلم او

        آن نورروی موسی عمرانم آ رزوست
            زین خلق پر شکایت گریان شدم ملول

           آن های هوی مستانم آرزوست 

           گویا ترم زبلبل اما زرشک عالم  
              دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر

             کزدیودد ملولم وانسانم آرزوست
            گفتند یافت می نشود جسته ایم ما

              گفت آ نکه یافت مینشود آ نم آرزوست
         هرچند مفلسم نپذیرم عقیق خرد

                                  کان عقیق نادرآرزانم آرزوست                                  
    پنهان زدیده ها و همه دیده ها ازاوست

آن آشکار صنعت پنهانم آ رزوست
                  خود کار من گذشت زهر آ رزو
            ازکان و از مکان پی ارکانم آ رزست

گوشم شنید قصه ایمان مست شد

کو قسم چشم صورت ایمانم آ رزوست

یک دست جام باده و یک دست جعد یار

رقصی چنین میانه میدانم آ رزوست
         میگوید آن رباب که مردم ز انتظار من

دست و کنار و زخمه عثمانم آ رزوست
     هم رباب عشقم عشقم ربابی ست

وان لطف های زخمه رحمانم آ رزوست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف

زینسان همی شمار که زین سانم آ رزوست
بنمای شمس مفخر تبریز روز شرق

من هدهدم حضور سلیمانم آ رزوست

«مولانا»

                                                                                                                    

   

زاهد ظاهــرپــــرســت از حال ما آگاه نیــــــست

در حق ما هرچه گوید جـای هیـچ اکراه نیست

در طریقت هرچه پیش سالک آید خیر اوســــــت

در صراط مستقیم ای دل کسـی گمراه نیست

تا چــــه بـــازی رخ نماید بیدقی خواهــــــیم راند

عرصه ی شــطرنج رندان را مجـال شاه نیست

چیست این سقف بلند ســــاده ی بــسیار نقـش

زین مـــعـــما هــیـچ دانا در جهـان آگاه نیست

این چه استغناست یارب وین چه قادر حکمتست

کاین همه زخم نهان هست و مجـال آه نیست

صــــاحـــب دیــــــوان مــــا گویی نمیداند حساب

کاندرایـــن طـــغــــرانـــشـان سـبةُ لله نیست

هـــــرکـــه خـواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو

کــبـر و ناز و حاجب و دربان بدین درگـاه نیست

بـــر در مــــــیخانه رفــــتن کار یکـــرنــــگــان بود

خودفـروشان را بکوی می فروشـان راه نیست

هـــرچـــه هست از قامت ناساز بی اندام ماست

ورنه تــــشـریف تو بر بـالای کس کـوتاه نیست

بنـــده ی پـــــــیــر خراباتم که لطفش دایم است

ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست

حافــــظ ار بــــر صدر ننشیند ز عالی مشربیست

عاشق دردی کش اندر بند مــــال و جاه نیست

 

حافظ شیراز

 

وه که جدا نمی شود نقش تو از خيال من

تا چه شــــود بـــه عــاقــبت در طلب تو جان من
نالــــه زيــــر و زار مـن زارترست هر زمان

بس که به هجر مي دهد عشق تو گوشمال من
نــــور ســـتـــارگان ستد روي چو آفتاب تو

دست نــــمــــاي خلق شد قامت چون هلال من
پـــرتو نور روي تو هر نفسي به هر کسي

مــــــي رســـــد و نمـــي رسد نوبت اتصال من
خاطــر تو به خون من رغبت اگر چنين کند

هــــم بــــه مـــراد دل رسد خاطر بد سگال من
دیــــده زبـان حال من بر تو گشاد رحم کن

چون کــــه اثــــر نمـــی کنـد در تو زبان قال من
بـــر گـــذري و نـــنـــگري بازنگر که بگذرد

فـــقـــر مـــــن و غـــنـاي تو جور تو احتمال من
چــــرخ شنــــيد نـاله ام گفت منال سعديا

که آه تــــو تـــــيــــره مـــي کند آينه جمال من

سعدی شیراز

آنهــا كـه در حقـــيقــت اسرار مي رونـــد

سرگشته چو نـــقـطه پرگـــار مي روند

هــم در كنار عرش سرافراز مي شـــونـد

هم در مـــيــان بــحر نگونسار مي روند

هــم در ســـلـوك گـام بتدريج مي نـــهنـد

هم در طـــريق عشق بهنجار مي روند

راهي را كه آفتاب به صد قرن آن برفــــت

ايــنــان به حـــكم وقت بيكبار مي روند

گـــر ميرسند سخت سزاوار مي رسنــــد

ور مـي روند ســـخت سزاوار مي روند

درجوش و در خروش از آنند روز و شــــب

کــــه از تــنگناي پــــرده پندار مي روند

از زيــر پـــرده فـــارغ و آزاد مــي شــــوند

گر چــه به پرده باز گرفـــتـــار مي روند

هر چـــند مـــطلـــقند ز كونين و عــــالمين

در مــطـلقي گرفــتـــه اسرار مي روند

بار گــران و رســم عــــادت او فــــكنده اند

و آزاد هـمــــچـو سرو سبكبار مي روند

چون نيست محرمي كه بگويند درد خويش

در انـــدكـي هــر آيـــنه بسيار مي روند

چون ســيــر بـي نهايت و چون عمر اندكند

سر در درون كشيده چو طومار مي روند

تا روي كـــه بــــود كـه بينند روي دوست؟

روي پـــر اشك و روي به ديوار مي روند

بي وصــف گشــته اند ز هستي و نيستي

تا لاجرم نه مست و نه هشيار مي روند

از ذات و از صـــفات چــنان بي صفت شدند

كز خود نه گم شده، نـه پديدار مي روند

از مشـــك ايـــن حــديث مگر بوي برده اند

بر بوي  آن  به  كـــلبه  عطار مي   روند

                                           «عطار نیشاپوری»     

                         

بـــرخـــیـــز بـــتــا بـیار بهر دل ما

حل کن بجمال خویشتن مشکل ما

یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم

زان پیش که کوزه ها کنند از گِل ما

خیام


 
قبلی
 

 


بالا
 
بازگشت