شهباز ایرج

 

قطره ای در سکوت

آنسان که چکیدن قطره ی اشکی در سکوت سرها را به جانب صدایی که برنخاسته است بر نخواهد گردانید، گاه اتفاق می افتد که شاعری در همه ی عمرش مانند چکیدن پیوسته ی اشک از چشم خودش باشد و هیچ خاموشیی را نتواند در هیاهوی کلماتی که به راه انداخته است بشکند. هیاهوی کلمات اند شعر گفتن، که به راه می افتند. اما باید این هیاهو را کسانی باشند که بشنوند. هیاهویی که مجیر براه انداخته است ناشنیده نماند، اما ای کاش ناشنیده می ماند. چرا که وقتی تصویر خودت را در ذهن آنکه تو را دیده است می خوانی و می بینی که آنکه دیده اند تو نبوده ای، اندک اندک تکرار این تصویرهای نادرست در خودت نیز رخنه می کنند و تو را دچار شناختی وارونه از کسی می کنند که آن کس غیر از خودت نیست. چرا شاعران را دوست می دارند و قدر می کنند؟  برای آنکه شاعران ناتوانی دیگران برای بیان حال خود را جبران می کنند و اجازه می دهند دیگران مشغول کارهای دیگری باشند و برآیند نگاه هایی ژرف تر بر احوال انسانی خویش را که میان همه مشترک است در شعر این شاعران ببینند. شاعران امکان بیانی روشنتر از حال های مشترک را یافته اند و به همین دلیل هزاران کس از شعر واحدی به یکسان لذت می برد و هر کسی خود را گوینده ی آن شعر حس می کند. اما مردی که درباره اش سخن می گوییم دو چهره دارد: یکی همان که هم خود می خواهد و هم دیگران و دیگر آنکه نه خود می خواهد و نه دیگران و من این چهره ی دوم را چهره ی اصلی شاعری می دانم که روزها در هوای خاک آلوده ی مزارشریف در میان جمعیت در پیاده روها گم می شود و شامگاهان در جمع دوستان تازه اش که هیچ چیزی را جدی نمی پندارند به نوشیدن چای و تقسیم کردن دودهای سگرت مشغول می شود. مجیر پیوسته در حال فرار بوده است: فرار از واقعیتی که سنگ بنای اوست و فرار از چشم مردمی که به کوتاهی قد مجیر به عنوان پاشنه ی آشیل او نگاه می کنند. این مرد حالا مرد محترمی است فرزندانی دارد و در کوچه به او احترام می گذارند در تلویزیون ها با او مصاحبه می کنند و در مجالس شعر به صدایش گوش می سپارند و در خانه هر کدام از فرزندانش به شهرت پدر افتخار می کنند و دوستان شاعرش تنهایش نمی گذارند... اما مجیر راضی نیست. برای آنکه پیوسته به دوستی ها به دیده ی شک می نگرد و تمجید از شعرهایش را جدی نمی گیرد چرا که حس می کند دیگران به او ترحم کرده اند و او از مستوجب رحم بودن گریزان است. آری، واقعیت در جامعه ی من و مجیر همین است. یا کسی را مسخره می کنند و یا به احترامش روی می آورند. مجیر از کودکی تلخی نگاه هایی را به یاد دارد که کودکان دیگر و شاید بزرگ سالان بر کوتاهی قدش می افگندند. چهره ی دوم او در چنین آیینه ای قابل رویت است و آیا کسی هست که به عمق یاس جاری در شعرهای او اندیشیده باشد؟ شعرهای او در ظاهر بیان عشق و هوس ها و کامگاری ها و تلخکامی های رایج است  اما او در پی بیان اندوهی دیگر است اندوهی که برای بیانش باید مجیر باشی و نه هیچ کسی دیگر. اندوهی که از نفرتی پنهان نسبت به بلند قدان سر چشمه می گیرد اما این نفرت هیچگاه عریان نمی شود و در ادامه ی پنهان ماندن های خویش بر سال و ماه زندگانی شاعر می افزاید و او را به سوی پیری و خاموشی می برد بی آنکه مردم دانسته باشند کسی که یک عمر فریاد بر می آورد درد دیگری در سینه داشت

 

 


بالا
 
بازگشت