صالحه وهاب واصل

 

 

بنده که مسماء به صالحه بوده وهاب واصل تخلص میکنم.   21 سال قبل با داشتن افتخار درجه ماستری در بخش تجارت ومارکیتنگ  پوهنحًی اقتصاد از کشور عزیز آواره شدم و مدت 17 سال اخیر را در کشور هالند با شوهر و چهار فرزندم الحمدالله به خوشی سپری میکنم . شغل رسمی ام وضیفۀ مقدس نرسنگی بوده و به شکل ضمنی و افتخاری با انجمن زنان روشن همکار هستم.

از سالیان متوالی این استعداد در رگ رگ من به شکل نا مرئی جریان داشته که بنده خود هم گاه گاهی شاهد بروزش بوده ام مثلا در سال های 1349 و 50 اگر اشتباه نکرده باشم اشعار کوتاه و طفلانه و هم قصه های طنز آمیز و کوتاهم از طریق مجلۀ شوخک به نشر رسیده بود ویا دو سه نثریۀ کوتاه در باره مادر , طفل حرف شنو  و وطن را که در سال هائی 1357و 58 نوشته بودم در جریده لیسه زرغونه به چاپ رسیده بودند..

اما با تأسف نهایت که  اینهمه آوارگی ها و بی سر و سامانی های زندگی , به سر رسانیدن و تعلیم و تربیۀ اطفال در وادی غربت وهم جنگیدن و گیر و دار با روزگار برای کسب لقمۀ نانی , آنچنان مرا غرق خویش ساخته بودند که عظمت و لذت روشنائی  این جهان درونی را در گرد باد تغافل به باد فراموشی سپرده بودم.

دو سال قبل که دیو روزگار تا حدی دست از سرم برداشت.  دوباره متوجه این شمع فروزان درونی خویش شده خواستم به فروزش این شعله چنان بیافزائیم که این آتش از چشمم روشن شده از قلبم بر خیزد و از دهنم زبانه کشد و با طغیان نا پیگیر نورش را در دل هرفردیکه اهل شعر و ادب است بیافشاند.

تا فعلا 125 شعر سروده ام که دراستفاده از تخنیک شعر و وزن و قافیه از رهنمائی های داکتر اسد الله شعور ادیب , شاعر و پژوهژ گر نامور جامعۀ افغانی و محترم علی شاه احمدی عباب  شاعر برگزیدۀ  ما مستفید شده ام که اوشان نشر اشعارم را در قالب یک مجموعۀ شعری بعد از گذشتاندن از نظر شان, برای بدسترس گذاشتن هموطنانم نیز تصدیق کرده اند .  اما مجموعه ام تا فعلا بچاپ نرسیده است. إانشأالله بزودی این مایه افتخار را بدست خواهم آورد


برقصم

 



مجنون  صفت   اندر  هوست یـــار   برقصم

دیوانه از    آن    لذت     دیــــــدار   برقصم

ده   جرعۀ  از  جام   لبــت   ای    مۀ  کنعان

کز  هوش   روم   بیخود  و  خُـــمار   برقصم

در  بزم   حضور   تو   چو   پروانۀ  عاشق

گِرد  شمع   رخسار   تو       دلدار   برقصم

ای   رشک  مسیحا   نفس   تازه   بمن   ده

کز  ذوق   تمنائی   تو   بســـــــــیار  برقصم

از   صومعه  و مسجد  و از  خانقه  و دیــــــر

آیم     برون   و   بر  ســـــر   بازار   برقصم

گِرد  حرم   کعبۀ   حســــــن تو   به  حسرت

با   دیدۀ   تر   نیمه    شـــــــب تا ر   برقصم

«واهِب»   بنشین  تا که  به  معراج وصالت

از شوق  دگر  بار و   دگر بـــــار  برقصم

صالحه وهاب واصل

02-دیسمبر-2008

فنلو---هالند



 


میترسم

 

امشب  زدمیدن
ســــحر میــترســم

وز پرده  دریدن
ســـحر میــترســـم

آمیخــته یک نفــس , نفــس با اویــم

یارب ز رسیــدن ســــحر  میترســم

صُبحا ! مگشـــا دیده ,خدا را ! دریــاب

کز مژه خلــیدن  ســـحر میــترسـم

امشـــب که دلم ستــــاره باران گشته

از رنگ پریـــدن ســــحر میــترسـم

دارم ســحری, ز سِــحر در کلــبۀ خود

از  راه  بریــدن
ســـحر   میـترســم

امشب  که دلم  محــرم   مقصـود
شـده

از قــــهر و تُنـیدن ســـحر میترسـم

ای شـب تو مرا به یــار من  واصل  بـاش

کز  زود  دویـــــدن ســحر   میترسـم

شــب رفتـه به پایان و دل «واهِب »غرق

از تاب و تپـــیدن ســـحر میترســـم

صالحه وهاب واصل

06-01-2009
هالند ---فنلو





 




خواهم بهار باشم

 

تن پُر ز شور و شوق

چون برگ گل شوم ز تراکم جدا جدا  ,  از لذت هوس

عطر تنم  بدامن کوه و دمن رود

رنگین شوم چو باغ

پُر بار چون درخت شگوفان هر چمن

قلبم پر از نشاط

صد ها ترانه موج زنان رقص سر دهند در رگ رگ تنم

اندر بلور نازک آوائی من خموش

دریائی موج حسرت با صد هزار آزِ فریبا به چشم من

بگشاید هر نفس

طوفان ناشناس

چون نغمه و غزل , پیچم در آسمان نشاط و طرب چو نائی

از آسمان آبی و شفاف بَر کنم , خط زرین را

بندم به  بال خویش پر پر زنان میان افق
ها نهان شوم

تا در کناره هائی شبستان پر چراغ ,   آذاد و بی ریا

خواهم که باز دیده شود پر ز دانه ها

زان دانه هائی شبنم گلهائی ناز و یخ

وز گرمنائی نور

نور سپید و روشن بیداری امید

ریزم به روی سبز چمن زار نو جوان

خواهم نسیم گلبن بی رنگی نرم  و ند

معصوم و بی نیاز

مملو ز بوی عشق , رقصان برون تراود

از دخمۀ دلم

خواهم که عاشقانه  شکافد تن مرا

بیتابیئ هوس

خواهم زند جوانه و طغیان کند ز رس

من بیقرار و مدهوش

چون غنچه تر شوم

سر برکشم ز پردۀ پیچیده در تنم

از پَنک عشرتم

خواهم فسون کنم

فریاد آرزو شوم و در  روم  به نور

خواهم بهار باشم

بهار سپیده رنگ

عاری  ز یأس و سردئی و خاموشی و سکوت

یک پارچۀ نوا شوم   , آگنده از صفا

خواهم بهار باشم

بهار خِضِر نما

صالحه وهاب واصل

15-دیسمبر 2008 فنلو -----هالند
 

 

نشسته



بدلم   خیال  وصلت   چقدر    بجا    نشسته
توخدائی  این شکیبا  که  به ره گدا  نشسته
چه قیامت  است  نورت ز  جهان بی  نیازی
که زرات  جان مارا  همه  جا  بجا  نشسته
ببرم خیال  راهی  که   فنا  شوم ز  وصلت
چه کنم که دیده  و دل زهم ما  سوی نشسته
همه  امشبم  مهیاست  ,  نکنم  امید فردا
که  همائی رحمت تو پس  درب  ما نشسته
نبرد هوائی شاهی به جهان  فانی  واهِب
که جهان عیان و پنهان به  قبائی  ما نشسته
06—دیسمبر
 2008

«ما»بنشین

بنشین کنار من  که ره شب دراز نیست

ما هردو رهگذر

محتاج انحلال و هماهنگی و همی

مفتون قصه های نظر  با سماع دل

مگذار این دقایق وصلت هدر رود

بنشین پیشرویم  بر من نگاه کن

بر گوی راز بستۀ دل با لب نگاه

اندیشۀ گذشتن شب دور کن ز سر

بگذارباغبان همه هستی و عدم

از دانه های عشق ,

وز اختران  و انجم بیرنگی ئی فضاء

در بطن آسمان نهد تخمه هائی نور

بگذار آسمان شود آبستن از شفق

بگذار از تبسم ما دُخت آفتاب

آگنده از حرارت آغوش آرزو

خندد به سوی ما

بنشین که طفل روز مثال فرشته ها

با بال هائی باز و فراغش به سوئی ما

آغوش وا کند

بنشین کآسمان سیه پوشِ کینه دل

از بودنت کنار من اندر حریم مهر

با تیغ زر ز کورۀ وَساوِسِ حسد

از رُخ نقاب تیره و پُر وحشت وسیاه

با خشم بر کند


بنشین کنار من

بنشین که راه فاصله ها در عدم رود

دست عدم مگیر

با بعد خو مکن

بنشین تا بگویمت از لذت وصال

از نور با صفا

از رنگ این هوا که ببینی به چشم دل

بنشین که خوانم از غزل بیصدائی دل

از شعر راز ها

از نغمۀ حزینیکه میبارد از فضاء

از قصۀ شکستۀ پیچیده در گلو

از من مرو بمان

بنشین که با تو ذاده شود طفل با همی

نوذاد همدلی

در بستر نیاز,  گهوارۀ حقیقت و آغوش باوری

بنشین که زره زره شود خانۀ دوئی

در زیر پائی ما

بنشین که تا به عشق در آمیزمت بخود

بنشین تا که در دل شب گوری برکنیم

آغوش گور پُر ز تنِ تو و من کنیم

بنشین تا زُدوده شود نقش تو و من

از صفحۀ های دل,  زآئینه ئی خیال

بنشین که روی گور تو و من ز خاک ما

خشتی بنا کنیم

اعمار آشیانۀ پُر از صفا کنیم

إحیاءِ ما کنیم.

 

-04-2009 فنلو


در راه وصال

مـی حـلال  خـیـالت  سـبو،  سبو  زده ام

دمـی کـه ره  به خـرابات جستجـو زده ام

بمن حرام بـود خـرقه که صبوح  زده ام

چی آتشی  کـه بـه نـام و بـه آبرو زده ام

ز پـیـچ و تـاب خم   زلـف  صـاحبان نظر

تـمـام عمر من این شا نه موبه مو زده ام

برای آنکه  دمی سـایـه  افگـنی  به سـرم

رۀ بهشتِ  وصـالِ تو کـو به کـو   زده ام

رقـیـب   نـام   تـرا تـا کـه  بـر زبان  نارد

هـزار قـصـۀ دیگـر به  ­گفتـگو  زده  ام


ز  پـرتو مـۀ روی چـو  بـدر  روشن  تو
سـیاهی شب  فرقـت به شستشو زده ام
بر آستان وصال تو گشته «واصل» ازآنک

هزار تیشه به­هـر سنگ خاره کوه  زده ام


18-10-2008 فنلو
هالند

 


بالا
 
بازگشت