مهرالدین مشید

 

جنگ امریکا در افغانستان و اسطورۀ غرور زدایی ملی در این کشور

 

بد نخواهد بود تا بازهم نگاۀ بازنگرانه یی به خاطرات گذشته نمایم و از روز های دوران مکتب و دانشگاه چیز هاییرا از صفحۀ ذهن به صفحۀ کاغذ بریزم ؛ زیرا گذشته ها باهمه دشواری های شان ذهن آدمی را به گونۀ عاشقانه یی به خود میکشانند . یاد ها و خاطره های آنها با همه رنج ها و درد های طاقت فرسایش چون نسیم گوارا و روح بخش بهاری گویی ذهن آدمی را به نوازش میگیرند و از این راز پرده برمیدارد که گذشته ها باهمه زشتی ها و ناملایمت های آنها زیبایی های ناگفتنی یی دارند که آنها را با زبان خاموش از نسلی به نسلی و از عصری به عصری سینه به سینه بازگو مینمایند . شاید راز کشش های پر جاذبۀ گذشته ها در مایه های پربار معنویت گذشته ها نهفته باشد که روح عصیانی و آشفتۀ آن هر آن صید تمدن مادی امروز می شود و ارزش های ماندگار و دلنواز آن شکار تند باد تفنن و ملعبه گردیده  و در اوجی از ذوق زده گی های مبتذل چون گلی پر پر میگردند .  ممکن ساده انگاریها، ذوق زده گیها ، عبث گرایی های غفلت پذیرانۀ انسان یکی ازعواملی باشد که تمدن بشری را از معنویت سرشار تهی ساخته است که این گرایش ها در کنار تکامل جامعۀ بشری و دستیابی انسان به وسایل پیشرفته پیوند های معنوی او را ناخواسته سست گردانیده است که نبرد برسر حکومت داری و چگونگی نظام را میان مکتب های مختلف فکری به بار آورده است . این ناخواستگی های پیهم روح سرشار از معنویت خواهی اورا چنان به چالش گرفته  که با همه گریز از معنویت و افتادن در تنگنای مادیت هیچگاهی از میل جوشان درونی او نسبت به چشمۀ زلال معنویت نکاسته است و هر آن او را به سوی آن دعوت کرده است تا باشد که بالاخره انسان گم شدۀ خویش را که همانا دستیابی به فضای زیبا و پر جاذبۀ معنویت است ، دریابد. این گم گشتگی ها و سرگشتگی های پیهم همراه با خواست بی پایان انسان به سوی آنچه باید بود ها سبب شده است که او تمایل ناشکننده یی به گذشته ها داشته باشد و خاطرات گذشته  به مثابۀ  آیینۀ تمام نمای آرزو های سیراب ناپذیر او  جلوه نمایند . 

در این گذشته گرایی سیراب ناپذیر شاید اسراری دیگر نیز نهفته باشد که هنوز سر کلافۀ آن پیدا نشده و شاید با گشوده شدن این راز بسیاری از ناشناخته ها شناخته شود و دریافته شود که این تمایل چه پیوندی به ابدیت دارد و ظرفیت ابدیت و بیکرانگی آن چه گنجایی یی برای شناخت اول و آخر زمان دارد و آیا ممکن است که سرنخ اول وآخر را در ابدیت دریافت . در حالیکه ابدیت در کرانۀ ناکرانمند زمان قرار دارد که زمان در مرز هایش به  صفر تقرب مینماید و از سویی هم تقرب زمان به صفر باب بیکرانگی و لایتناهی را به روی ابدیت می گشاید . پس زمانیکه "وقت" صفر میشود . آیا ممکن است که زمان را در لازمانی جستجوکرد و اگر چنین احتمالی وجود داشته باشد . این احتمال را ار کجای ابدیت باید به کنکاش گرفت  . در چنین حالتی بحث بر سر پیوست بودن و ناپیوست بودن زمان چه معنایی خواهد داشت و اگر پیوستگی و ناپیوستگی یی مصداق زمانی داشته باشد . این مصداق را در کجای زمان میتوان پیدا کرد. هرگاه به بعد ناپیوستگی زمان ارجحیت داده شود ، پس در فاصلۀ ناپیوست های آن چه چیزی را میتوان سراغ نمود و اگر چیزی در آن فاصله ها موجود باشد  ، ساکن است و یا متحرک که در این  حال معنای سکون و حرکت هم زیر سوال میرود . در جهان ابدیت است که پرد ها از میان علم ، عالم و معلوم برداشته خواهد شد و علم حضوری بر علم حصولی غلبه خواهد نمود و آگاهی های همه جامۀ حضوری به برخواهند داشت . درعلم حضوری صورت ، مفهوم ، واسطه هااندکه شناخت های حضوری رابه چالش میکشاند. درحالیکه علم حضوری شناخت مستقیم وبیواسطه است که عالم ومعلوم باهم یکی میشوند.

فلسفه بابدیهیات شهودی آغازمیشودوبابدیهیات شهودی پایان مییابد. درحالیکه فلسفه هم به نحوی بابدیهیات حضوری آغازوبابدیهیات حضوری پایان مییابد.

زمان در واقع پرده یی است به روی آگاهی ها ودریافت  های جدید انسان و هر وقتی که این پردۀ زمان دریده شود ، در آنصورت آگاهی نسبی جای خود را به آگاهی مطلق میدهد ؛ زیرا زمان است که مرزی میان آگاهی های متفاوت در زمان های متفاوت واقع میشود . وقتی که این مرز ها فرو ریزد ، دیگر آگاهی عرانتر از آنچه است ، رخ مینماید و  چنان برهنه و عریان می گردد که برا هر کسی قابل درک  می شود .

به هر حال در آنزمان که شوروی به افغانستان حمله نموده بود و تمام رویداد های سیاسی ، نظامی و اجتماعی این کشور را تحت شعاع در آورده بود و این حمله داستان ناتمامی برای هر کس بود و از بام تا شام به ورد زبان خانواده ها مبدل شده بود که پیشامد ناشی از آن سبب بهم زدن آرامش فضای  فقیرانۀ و خوان تلخ هر خانواده یی شده بود و دستگیری ها، به زندان افگندن ها ، بستن و  کشتن های وحشیانۀ افراد بیگناه بوسیلۀ عمال رژیم چنان فراگیر و وسیع بود که هیچ خانواده یی نه تنها احساس امن میکرد ؛ بلکه هر خوانواده یی دست کم با از دست دادن یکی از اعضایش خویش را در سوگ عزیزان خود سوگوار و ماتم زده  حساب مینمودند . این حالت فضای وحشت  و اختناق را در کشور چنان دامن زده  بود که احساس امنیت در هر کسی را چپاول برده  بود . این اختناق چشمگیر چنان مردم را نگران و ناترس ساخته بود که تهاجم شوروی به افغانسنان با وجود  بستن ها وکشتن های ظالمانۀ رژیم  بحث های داغی را میان خانواده و  حلقه های گوناگون برانگیخته بود و نقل محفل هر افغان در هر مکان  و زمانی شده بود. 

زمانیکه بحث ها بر سر اوضاع افغانستان مطرح میشد ، گفت و گو ها خواه و ناخواه جهت دار گردیده و به گونه یی رنگ ایده ئولوژیکی را می گرفتند .  آدم های چون من که خیلی ایده ئولوژیک و ایده آلی فکر میکردم و در آنگونه شرایط ها که حالاهم کم از آن نیست ، نوعی ایده لوژیک اندیشی هم به یک ضرورت فکری و حتا تاریخی مبدل میشود ؛ زیرا فشار های استعماری بر کشور های استعمارزده جریان های فکری را به سوی  ایده ئولوژیک شدن به پیش میکشاند  و در چنین حالاتی ایده ئولوژی با همه غفلت آفرینی ها و  جناح گرایی های خونین خود انرژی پر باری برای بسیج توده ها دارد و ایده ئولوگ های اعتقادی و سیاسی هم با استفاده از فرصت ایده ئولوژی را ابزاری برای مبارزات سیاسی اجتماعی خود قرار میدهند . در هر حال ، آن روزگار چنان آورده بود که ناگزیری های  گریز ناپذیر ایده ئولوژیکی را در مردم ما دامن زده بود . آری چنان به قوت دامن زد و گسترد که تا امروز هم ادامه دارد و چتر اختاپوتی آن هنوز هم فراتر از اشباح بر آسمان آگاهی های ما سایه افگنده است .

آشکار است که ایده ئولوژی گرایی  از بستر ایده آلهای بی پایان انسان سرچشمه میگیرد که خواست های ایده ئولوژیکی را به دیوار های آهنین شکست ناپذیر تبدیل کرده و هرنوع تمایل انعطاف را در آن محو میسازد که این نرمش ناپذیری ها آسیاب های خون را در کشور ها جاری ساخته و سرهای سبزی را به باد داده است .  این گونه اندیشیدن بلایی است  و هرزمان که چنین بلای فکری بر سر آدمی هجوم آورد . در آنصورت پای استدلال چوبین میشود و دیوار های هر برهانی از بیخ وبن فرو میریزند . چنین موج تیز آهنگ فکری که بر سرما نیز هجوم آورده بود و چنان ذهم مرا به گروگان گرفته بود که به هیچ          چیزی کمتر از حکومت صد در صد اسلامی راضی نمیشدم و هرمانع را در برابر آن هیچ  گرفته و هر دیواری را در برابر  ارادۀ تسلیم ناپریری ها شکننده تصور میکردم . این  حرف سارتر که میگوید : "هرگاه شل مادر زادی اراده کند که در مسابقات دوش قهرمان شود ، بصورت حتمی قهرمان میشود. " چنان در ذهنم  جا افتاده بود که به یاری مبارزۀ خستگی ناپذیر رسیدن به هر آرمانی را ممکن و حتا حتمی میدانستم .  این افکار در ذهنم چنان جای گرفته بودند که واقعیت های  عینی جامعۀ افغانی و شرایط  سیاسی و نظامی در سطح ملی وبین المللی برایم رنگ باخته مینمودند و هرگز توجهی به آنها نداشتم . با چنین ایده آلی هیچ مانع ودلیلی را برای رسیدن به  حکومت اسلامی قابل قبول ندانسته و نقش قدرت های منطقه یی وبین المللی را به هیچ گرفته بودم . این لجاجت های فکری به اندازه یی در ذهنم خانه کرده بودند که استدلال های دوستان مبنی بر نقش قدرتهای بزرگ بحیث "مانع راه" برایم کودکانه و یزدلانه تلقی میشدند . آنها استدلال میکردند : تا زمانیکه قدرت های بزرگ یعنی امریکا و شوروی باشد ، هیچ کشوری بصورت مستقل کاری کرده نمی تواند و  در چنین حالی هرگونه تلاش های  مستقلانۀ سیاسی امری محال و ناممکن است   . من آنها را متهم به بیگانه گرایی و وابستگی با خارجی ها میکردم . این در حالی بود که آنها در بسا موارد نظریات مرا درمورد یک حکومت مستقل آزاد ، اسلامی وملی پذیرفته و از  آن به نحوی ستایش هم می نمودند  ؛ ولی تاکید داشتنند  که ابرقدرتها هرگز چنین فرصتی را برای جنبش های مستقل چه اسلامی و چه ملی نمی دهند که به پای خود بایستند . من که در گرو افکار و ایده آلهای خود غرق بودم ،  کمتر قادر به پذیرش حرف های آنهاشده  و استدلال می نمودم ، در صورتیکه ما وشما  دست بدست هم بدهیم و خارجی را فرصت مداخله در امور کشور خود ندهیم ، شاید بتوان این راۀ دشوار را طی کرد و دست کم به منزلی از پیروزی ها و بهروزی ها دست یافت .

هرچه بود ما همه به نحوی خواهان رفاۀ و رستگاری مردم خود بودیم  و هرکدام برای رسیدن به آن راهی را دنبال کرده و تاکید به راهبرد های خود جدا  جدا داشتیم  . این بزرگتری چالش روشنفکرانۀ آن روز بود که با تاسف  امروز هم بدان مرض درد بار مبتلا هستیم . آن دوستان که در هوای اندیشه های مارکسیزم غرق بودند و از آن استشمام میکردند . هیچ حرفی را کمتر از پیاده شدن مارکسیزم و لینینیزم  در افغانستان اسلامی نمی پذیرفتند . این در حالی بود که من میدانستم ، مشکل آنها شاید تا حدودی جامعه شناختی افغانستان بود  که در کنار یک سلسله عوامل دیگر دست بدست هم داده بودند و در نتیجه حوصلۀ هر نوع  انعطاف پذیری را در آنها ذبح کرده بود و من که نیز به  حرف های خود تاکید و پافشاری داشتم ، براین ذبح مهر شرعی گذاشته که این مهر زدن ها بدون در نظر گیری  عواقب آن تا بگو و مگو های تکفیر و لادینی به پیش میرفت و بالاخره مباحثه به مناظره و مناقشه می انجامید و در موجی از عصبانیت ها از یکدیگر فاصله گرفته ، خوشبختانه که این عصبانیت ها به کارد وگوشت نمی رسیدند و به زودی فضای صمیمیت بر آن تیره میگردید . گرچه فضای سیاسی  در کشور خیلی تیره  و تار شده بود و به هر سو خون وآتش   چشمان انسان را به خود خیره  مینمود که هر نوع امید بهبودی را در ذهن آدمی به تاراج میبرد . در آنزمان کشور پهناور ما زیر پاشنه های  ارتش سرخ خورد میشد و در آتش خطرناک  آن می سوخت ،  به هر طرف موجی از وحشت و هراس  حاکم بود و مانند کابوسی بر روان انسان سایه می افگند .

اینکه آن بحث ها چگونه بودند ، چگونه گذشتند ،  به نتایجی رسیدند یا نرسیدند ،  نتیجۀ آن ها در موجی از شتاب زده گی ها سبب بربادی سرهای سبزی  شد و جان ده ها انسان بیگناه را گرفت . یک  جهت مسأله است که کندوکاوی عوامل و پیشامد های آن  جای بحث دقیق و تحلیلی را دارد ؛ ولی آنچه از نظر من       جان این بحث است ، لجاجت ها و آشتی ناپذیری های سخت گیرانۀ فکری بود که هر تلاشی را عقیم گردانید ، هرامیدی را به یاس مبدل نمود تا بالاخره سر کلافۀ دشواری این کشور که هرگز نگشود ؛ بلکه بر پیچیده گی آن افزود و ما را به  چنین سیاه روزی رساند .

مشکل عمدۀ ما و آنها  در مجموع نقش کشور های قدرتمند  در اوضاع افغانستان بود که مواضع متفاوت افراط گرایانه و تفریط گرایانه را به بار آورده بود . آنها به ناگزیری نقش ابرقدرت ها در تعیین سرنوشت ملت های مظلوم تاکید و از نقش ملت ها برای تعیین سرنوشت شان به کلی انکار کرده و انسان جهان سوم را چون دلقکی وسیلۀ بازی های سیاسی  قدرت های بزرگ می شمردند . در حالیکه از ین نگاه هر نوع خود ارادیت و استقلال در  حوزههای گوناگون سیاسی واقتصادی به کلی زیر سوال رفته و حتا تلاش های تودهها را برای تعیین سرنوشت شان نادیده می گیرد. ما که نقش قدرتها را به هیچ گرفته  و بدین باور بودیم که هرگاه ملتی قیام نماید ، بدون شک بصورت مستقل و بدور از سایۀ نفوذ قدرت های بزرگ به بام بلند افتخار و غرور میرسد و چنین رسیدنی را حتمی و هرنوع مانع را در برابر آن شکننده تلقی میکردیم . گرچه این اندیشه ها به نحوی به گذشتۀ ما تعلق دارند که بریدن از گذشته هم امری ناممکن است و دمبریده گی های فکری خود زخم ناسوری است که با قطع پیوند گذشته راۀ رسیدن به آینده را هم کور و تاریک میسازد ؛ ولی چسپیدن بصورت بدون کم و کاست بر گذشه ها هم  خود مرضی مزمن و زیان آور  است ؛ زیرا گذشته گرایی های کورکورانه ، ناآگاهانه و تاریک فاجعه بار است و تباهکن و این نوع گذشته زدایی بصورت کامل با بازگشت به خویشتنی های آگاهانه ، معقول و منطقی مغایرت نداشته و حتا پرده برداری از ابهامات گذشته را  که خیلی آسیب پذیر گردیده است ، نیز ممکن می گرداند . هرچه باشد گذشته ها جز جدایی ناپذیر امروزی های ما اند بریدن از آنها فردا های ما را هم تاریک مینمایاند . پس راز گشودن  این بن بست را باید گشود تا با وصله کردن گذشته با حال و با تداوم حال به گذشته رسم و راۀ بهتر زنده گی را دریافت  تا با پرورش زیباییهای آن و بدور ریختن زشتیهای آن آینده را زیبا تر آفرید.

حال که  با بریدن نمی توان از گذشته فرار کرد ، پس چگونه میتوان با آن آمیخت . این در صورتی ممکن خواهد بود که نه صد در صد آنرا رد کرد و نه صد در صد آنرا پذیرفت ، تنها به نیروی عقل و عبور از بستر حساس  و دشوار اصل وفرع میتوان حدود موازنه را در هر دو تمایل  دریافت .   با همه ناگزیریها باید این دم گذشته را به گذشته گذاشت ،  دنبال حال رفت و  آینده را به کنکاش گرفت .   

 حال باید بدانیم که گذشته های فکری ما با افکار کنونی ما چه همخوانی  ها و ناهمخوانی ها دارند تا همخوانی های آنرا رشد داد و گرۀ ناهمخوانی های آنرا با سره وناسره کردن های معقول گشود ورنه آنرا برای همیش بست و به راه ادامه داد . با این  گفته نقش قدرت های بزرگ در امور کشور هایی  مانند افغانستان بخش ماندگارذهن مارا از گذشته تا حال تشکیل میدهد که با نفی و یا تایید آن بخشی از زنده گی ما را ناگزیرانه به گروگان گرفته است . از سویی هم انسان با همه پیوند به گذشته و جاذبه های آن از ماندن بیزار است و از این زندان رهایی می طلبد . در واقع مایه های درونی پایان ناپذیر جذبۀ گذشته و توانایی های بالقوۀ انسان برای گریز از ماندن بستر آرام و گاهی پرتنش برای کشاندن او به سوی شدن است و شدن های پیاپی است که پای او را از جایش برمی کند تا در معبر شفاف گذشتۀ او را در کوۀ بی ستون حال فرو ریزد و با رهانیدن  او از ماندن و  بودن زمینۀ حرکت او را به سوی شدن های شگوفان فراهم نماید . این احساس چون موج توفنده هر آن تازه به تازه او را به سوی شدنهای نو به نو میکشاند .

حال ببینیم که نقش قدرت ها در امور کشور های  ضعیف چگونه است تا بتوان کوتاهی های گذشته را وصل و درازی های آنرا کوتاه تر نمود  و با درک گذشته ها ، شراط کنونی را به تحلیل درست گرفت و در روشنایی  تحلیل های مناسب آینده را روشنتر دید . درک و تحلیل گذشته و حال چراغی را بر فراز راۀ آدمی میگذارد که در نور آن سایه  روشن های آینده ها را سایه شکنی نموده و راۀ  رسیدن به هدف را آسانتر مینماید .

زمانیکه رویداد های سه دهۀ گذشته و پیش از آن در کشور زیر عینک تحلیل گرفته شود و در بستر دردناک آنها رویداد های امروز کشور مورد ارزیابی قرار بگیرد . به ساده گی آشکارمیسود که چگونه دست نامریی قدرت های بزرگ بر روی حوادث کشور های مظلوم سنگینی داشته و هر روز بر سنگینی آن افزوده میشود . امروز عمق درد وابستگی های سیاسی ، نظامی واقتصادی افغانستان از همان مداخلات گذشتۀ نیرو های بزرگ بین المللی و  منطقه یی ریشه گرفته است و امروز کار به جایی رسیده است که وابستگی های سیاسی و اقتصادی نه تنها به  یک امر روزمرۀ  سیاستمداران افغان مبدل شده است و به آن مباهات مینمایند ؛ بلکه گرمی رابطه با قدرتهای بزرگ بویژه امریکا برگ برندۀ سیاسی را نیز  در دست آنها میگذارد .

در گذشته ها که هر نوع وابستگی سیاسی به مثابۀ لکۀ ننگینی بر دامان یک سیاستمدار خود نمایی میکرد و برای رهایی از بار اتهامات متوسل به قربانی های زیاد میشدند . استعمار جدید به سردمداری امریکا چنان چتر معامله و مصالحه را گسترده گردانیده است که سیاستمداران افغانستان را مشتاق تر از هرزمانی به محور سیاست های خود کشانده است که گرمی رابطه با امریکا مایۀ افتخار و مباهات آنها قرار گرفته و هر یک برای خدمت گذاری به زمامداران کاخ سفید در موجی از خود بیگانگی ها لجام سیاست های امریکا را محکم گرفته و با شور تمام توسن اهداف استرتیژیک این کشور را به پیش میتازانند  و خود پیشا پیش جست و خیز های اسپ مست امریکا همراه با لگد مالی های ذلیلانه پیشتر خیز میزنند و با تمام توجه احتیاط را از دست نداده تا مبادا خمی بر ابروی زمامروایان کاخ سفید رو نما گردد و "پاغندۀ سیاسی "  آنها هدر نرود .

استعمار جدید با راهبرد های تازۀ خود گویا بصورت طبیعی احساس وعاطفۀ مزدوری را در وجود سیاستمداران دیوانۀ قدرت در افغانستان رشد داده است که تن دادن به خواست ها و اهداف امریکا در افغانستان را یک امر خود بخود و طبیعی تلقی کرده و تلاش مینمایند که این احساس کاذب را در کالبد زخمی و روح آشفتۀ مردم افغانستان نیز بدمند .  این بیچاره ها که سخت عاشق قدرت اند و رسیدن به اریکۀ قدرت را فراتر از هر ارزشی دانسته و  حاضر اند که حتا بزرگترین ارزش های اعتقادی ، تاریخی وملی افغانستان را به قربانی بگیرند تا باشد چندی بر  اریکۀ قدرت کابل سوار شوند و با فریب و چپاول دارایی های عامه تیم های مزدور تازه دمی را از آنسوو این سوی  اوقیانوس ها به کشور ما بسیج و از آنچه باقیمانده  نثار آنها نماید .

امریکا هم با استفاده از چنین مزدوران رام شده و اهلی خود به ترفند های شگفت آوری دست میزند و  با جاری کردن پول های سخاوتمندانه به جیب آنها بازی های مضحکه ییرا برای به قدرت رساندن آنها سر و سامان میدهد . مردم بیچارۀ افغانستان چنان درمانده شده اند که در فضای هیچ مدانم های دردناک در برابر بسیار قضایا برخورد بی تفاوتانه میکنند و تنها شماری معلوم حال اند که گاهی شکار این و آن میشوند و از طریق اینها مردم بیچارۀ ما به چاله های انتخاباتی افگنده میشوند . در حالیکه این بیچاره ها بدون آنکه بدانند ، برای کسی فروخته شده و مورد معامله قرار گرفته اند . به گونۀ مثال مردم ما در این روز ها شاهد بازی های سیاسی یی اند که بیشتر از یک سناریوی خیمه شب بازانه  نیستند .  در این شکی نیست که مافیای قدرت و آزمندان ثروت برای هیچ چیزی فکر نمی کنند و چه رسد به اینکه به آبرو و عزت چند تن موسفید نا آگاه  و احساساتی بیچارۀ این کشور توجهی نمایند تا با استفاده از سنت های مطرود و زشت کهن  زیر نام قوم ، زبان و سمت این بیچارهها را بدام خود بکشانند و با کشاندن به پیشروی کمرههای  تلویزیونها احساسات وعوطف پاک آنها را سکوی پرش انتخاباتی خویش نمایند که گویا این جناب سزاوار ترین مردی از مردان مزدور و خود فروختۀ امریکا در افغانستان است  و باید ملت افغانستان به آن اعتماد نماید . در این گونه بازی ها آنهایی بازنده نیستند که برای رسیدن به قدرت کمر ها را محکم بسته اند و مزۀ بادام ، پسته و خیال قالین های رنگارنگ وطنی چشمان شان را هر آن خیره تر مینماید که در زمان وزارت  جناب عالی شان از مردم به بهانۀ تحفه  و بخشش بدست آورده و خانه هاییرا در بلاک های مکروریان از آنها پر نموده بودند . این سخن معروفی را در ذهن انسان تداعی میداردکه " صد ناخورده را خواب میبرد  ؛ ولی یک خورده را خواب نمی برد" . اینها که دهن های شان با خون ملت شیرین شده است ، گناۀ شان نیست  که  با چنگ و دندان به جان ملت افتاده اند .

چندی پیش صحنه ییرا در تلویزیون تماشا کردم که به سلسلۀ تبلیغات گذشتۀ کاندیدان انتخابات ریاست جمهوری کشور شکار بیرحمانۀ یک کاندید شده بودند . در پردۀ نلویزیون  شماری از مردم به کار گردانی چند دلال سیاسی و به اصطلاح معروف کار شناس چشمان انسان را به خود خیر می نمود که گویا این ها جمع شده اند و بیتابانه از جناب جلالی میخواهند که هر چه زودتر خود را کاندید ریاست جمهوری آیندۀ افغانستان نماید  .  آن جناب هم با فشردن دستان مردم به گونه یی به خواست آنها لبیک گفته و این ماۀ عسل پیش از انتخاباتی خود را جشن گرفته بود .  با مشاهدۀ این صحنه لحظاتی در ذهنم تداعی شد که آقای جلالی بعد از یک سلسله سر و صدا ها مبنی بر افشای نام قاچاقبران مواد مخدر که این نام های گرامی تا امروز هم افشا نگردیده است ، از قدرت خلع شد و فردای آنروز از طریق رادیو ها شنیدم که جناب شان روانۀ امریکا شدند . آنقدر ماندن در افغانستان آنهم بدون قدرت  آنقدر دلگیر کننده و خسته کننده بود که  حتا حوصلۀ یک روز ماندن را هم در افغانستان نداشت . در این  حال دلم خیلی برای خوشباوری آن مردمی سوخت که با شور و فریاد از جناب جلالی میخواشتند که هر چه عاجلتر خود را کاندید مسابقات نماید . این در حالی است که ایشان از چندی بدینسو کمپاین انتخاباتی را به راه افگنده و هر روز راههای درازی را از واشنگتن تا دوبی و از دوبی تا کابل و جا های پیدا و پنهان دیگر طی مینماید و بی صبرانه انتظار تاج پوشی تخت کابل را دارد .

این گونه بازی های انتخاباتی که بهتر خواهد بودکه تفنن انتخاباتی نامش گذاشته شود . هر روز بدون استثنا در پردۀ یکی از تلویزیون های محلی افغانستان به تماشا گذاشته میشود .  یک روز حمعی در جلال آباد و جمعی در بکتیا و جاهای دیگر کشور با گردهمایی هایی ساختگی یی حمایت خود را از کاندیدی اعلام و کاندید مورد نظر خود را برای کاندیدی ترغیب و از وی میخواهند  که خود را برای انتخابات نامزد نماید . این در حالی است تا کنون هیچ کاندیدی دست کم اندکترین طرحی هم برای تامین امنیت در کشور ندارند و چنان گرم قدرتگیری اند و در آب و تاب آن غرق اند و می سوزند که  اندکترین توجهی هم به مسألۀ مهم  که همانا تامین امنیت سراسری وحل اساسی معضلۀ افغانستان  است ، ندارند و شاید هم منتظر باشند که در این مورد حرف اول از نیویارک و یا لندن بلند شود و بعد تر اینها به مثابۀ بلند گوها عمل کرده و بر مصداق "کاسه داغتر از آش" فریادهای آنها را تند و تیزتر زمزمه نمایند  .  این در حالی است که صلح وثبات در کشور مقدمتر  از هرچیزی  بوده  و آشکار است که در شرایط فعلی هر کسی که به اریکۀ قدردت درکابل تکیه نماید ، هیج کاری را از پیش برده نخواهد توانست ، ممکن عطش او برای اخذ قدرت کمی سیراب شود ؛ ولی در برابر نیاز های مبرم مردم که همانا تامین ثبات و محو جنگ و خشونت در کشور که افزایش فساد اداری پیامد آن است ، اندکترین کاری را از پیش نخواهد برد .

در پشت این همه بازی ها یک چیز خیلی دردناک است که همانا از صحنه رفتن مردم از قضایای واقعی کشور و بی تفاوتیها و به حاشیه کشانیدن آنها است که با چنین حالی  میدان برای شماری قدرت نگر دست وپابین بیگانه ها باز شده  است تا باز هم سرنوشت مردم افغانستان را به بازی یگیرند. دردناکتر اینکه سیاستمداران و گروهها اعم از چپ و راست همه دست  و پا بین بیگانه شده وانتظار دارند که خارجی ها سرنوشت مردم افغانستان را رقم بزنند و اینها هم با گذاشتن پا در جای پای آنها بر غرور و وقار خود بیفزایند.

دست و پا بینی های بیگانه ها چنان در کشورشایع  شده  و  غلبه پذیر گردیده که حتا هر کاندیدی در صدد است  تا با حرکت های نمایشی به امریکایی ها بفهماند که  او مطلوبترین گزینش مردم افغانستان است . ازهمین رو است که هیچ کاندیدی  تا هنوز جرئت نکرده است تا نامزدی خود را بصورت اعلام نماید . این مرض شایع دست وپا گیر هر  جبهه و گروهی است که جبهۀ ملی هم در اوجی از نفاق و نابسامانی باز هم منتظر است که به چه کسی از افراد این جبهه امریکا به چشم لطف نگاه نماید و بعد این جبهه آنرا بحیث کاندید خود معرفی نماید . در این روز ها که شاید فهیم از بالا رفتن در رکاب کاندیدان این جبهه عاجز ماند و چشمک زدنهای کرزی کارش را دوباره ساخته است . احمپد ضیامسعود هم که غر زدنهای او مبنی بر اتهام وارد کردن فساد و یک جانبه عمل کردن کرزی و محول کردن اوامر او به ادارۀ امور به جایی نرسید . درنتیجه  مورد طعن مردم قرار گرفت و از پیش رفتن در سکوی انتخاباتی خویش راعاجز یافت که چندان به نصایح استاد ربانی هم گوش نداد و بالاخره گفت که او به نفع داکتر عبدالله  که تازه از امریکا برگشته و دم وعای زمامداران کاخ سفید را گرفته است ، از کاندیداتوری خود میگذرد . از موضعگیری جبهه مبنی بر گزینش داکتر عبدالله نیز بوی تصمیم امریکایی می آید وشاید از همین رو اعضای معجون این جبهه بالاخره توانست که بر بعد از مدت زیاد برسر کاندیدی اتفاق نظرنماید . گرچه هنوزهم تصمیم این جبهه روشن نیست که آیا این آخرین تصمیم این ایتلاف است ویا خیر . گرچه آثار شکننده گی در این جبهه از اول هویدا بود،؛ ولی این درز زمانی آشکارتر شد که شایعاتی از ایتلاف این جبهه با کرزی منتشر گردید  .  چنانکه  سیامک هروی سخن گوی دولت باردسخنان سانچارکی مبنی برتماس حامدکرزی برای پیوستن آن بااین جبهه گفت که حامدکرزی به حیث رییس جمهورحق داردباگروههای سیاسی کشورمذاکره نماید. وی افزودکه  این گونه مذاکرات رانمیتوان دلیلی برای تقاضای شمولیت  کرزی به جبهۀ متحدبرشمرد. آثارتجزیۀ جبهۀ ملی (1)آشکارمیشودو تماسهامیان دولت واین جبهه نشاندهندۀ این ازهم پاشی است .   

هنوز سر این گونه نرمش ها همراه با تنش ها دراین جبهه هویدا نیست و زمین لرزههای بعدی که این جبهه را تهدید مینماید ، در راه است  ، شاید کنار رفتن قسیم فهیم و جنبش ملی آغازی از این هم پاشی های این جبهه باشد و با نزدیک شدن انتخابات لرزههای آخری کار این جبهه را تمام خواهد نمود وتیغ از دمار  آن خواهد کشید . علت آن بیشتر افتادن این جبهه در دام وابستگی ها است و انتظار گوشۀ چشمی های ایران ، مسکو ، هند و حتا پاکستان به این جبهه هنوز در راه است .

با ارجحیت دادن به شیوۀ گزینشی و جلوگیری از اطالۀ کلام از ذکر خیر بسیاری کاندید های شخصی  و گروهی که شماری ها سرها را ازیخن ها بلند نمود ه و شماری هم یخن ها را به روی خود کشیده و در جستجوی فرصت اند و به اصطلاح "کله کشک" میمایند ، صرف نظر شده است . تنها به این گفته بسنده شده است که انتخابات آینده  دلالان نفتی را در جنب و جوش خاصی افگنده است .  این اهمال معنای آنرا ندارد که داغ وابستگی ها بر جبین مبارک شان خود نمایی ندارد ؛  بلکه ایشان از اینها وابسته تر اند وشماری هم تا حد درمانده گی و وامانده گی جاذبۀ بیشتری برای دستیابی به وابستگی های سیاسی دارند . در شرایط که استکبار نو در جهشی تازه فرزندان تازه یی از استعمار ، استثمار و استحمار جدید را برای ملت ها مظلوم پیشکش کرده و با پالایش  دیگر به  اصلاح ساختاری مفهوم این واژهها تا سرحد مشروعیت بخشیدن آنها پرداخته است . از این مفاهیم چنان وارونه نمایی کرده است که ناوابستگی ها دلیلی بر ذلت و وابستگی ها دلیلی بر افتخار ومباهات عنوان شده اند . در نتیجه وابستگی های ذلت بار قدیم جای خود را به ووقار و غرور کذایی خالی کرده است  .  در چنین حالی چگونه میتوان باور کرد که از  حمام وابستگی ها آنهایی خشک بیرون آیند که از بام تا شام هوای قدرت را در سر می پرورند و پیش از رسیدن به مقام ریاست جمهوری ژست های  رییس  جمهور را تمرین مینمایند .

این بود قصۀ ناتمام سرگذشت دردناک وابستگی های گروهها و شخصیت های سیاسی  کشور که کوره راۀ پر چالشی را فرا راۀ ملت غیور و از هم پاشیدۀ افغان قرار داده اند . این کلافۀ سردر گمی را ماندکه سر نخ آن به درازای فراتر از مسکو تا واشنگتن و لندن تا  پاریس  و هند تا اسلام آباد است . دو دهه مداخلات خارجی ها در افغانستان به اضافۀ یک دهۀ اخیر زیر نام "مبارزه با تروریزم" فضایی را در افغانستان  ایجاد کرده است که خود بیگانگی ها و غرور ملی به گونۀ دردناکی جای خود را به غرور زدایی ملی وتاریخی عوض کرده است .   و گفته میتوان که این روند  میرود تا غرور ملی را به اسطورۀ  باور نکردنی یی تبدیل کرده است که سیاستمداران از خود بیگانۀ این کشور "سیزف "(2) وار  کار بی هدفی  رادنبال مینمایند که در نتیجه فرهنگ غرور زدایی جای خویش را به فرهنگ غرور آفرینی های ملی عوض  می نماید .    

 

منابع و رویکردها :

 

1-  ویسا، شمارۀ 791

2-  درتیاترپوچی ، دنیاهمان دنیایی است که دراسطورۀ یونانی سیزف دیده میشود. آلبرکامودررسالۀ "افسانۀ سیزف " (*)خودروایتی نیهیلیستی وپوچگرایانه ازاین اسطوره ارایه داده است که اساس فلسفۀ اوراتشکیل میدهد. سیزف قهرمان پوچی است  . سیزف راخدایان المپ به خاطرنافرمانی ، برآن داشتندتامدام تخته سنگی رابه فرازکوهی رساند وهربارتخته سنگ به سبب وزنی که داشت بازبه پای کوه درمی غلطید . خدایان چنین می پنداشتندکه کیفری دهشتبارترازکاربیهوده ونومیدانه نیست . ازنگاۀ هنرمندان وفیلسوفان ابسورد، فعالیت انسان درزمین همان قدربیهوده وبی هدف است که فعالیت سیزف درکوه های شکنجه .

سیزف به عنوان قهرمان پوچی درکارهای البرکاموظاهرشدوپس ازچندی این قهرمان افسانه یی درآثارابسوردودیگرنویسنده گان پس ازجنگ درچهره های متفاوتی به میدان آمدند. نویسنده گانی چون ژان ژنه (فرانسه ) ، اوژن یونسکو( رومانیا) ، فریدریش دورنمات (سویس) ، آرتورآدموف (روسیه) ، اسلاومیرمروزیک (پولیند) ، ادواردآلبی (امریکا) وفرنانددآرابل ( اسپانیا) که بدنۀ اصلی تیاترمدرن درقرن بیستم راتشکیل میدهند، به شدت تحت تاثیرخوددرآورد؛ امادراین میان پینتریهودی چپی ازهمه برجسته تراست . اوکسی است که معنای دراماتورگی، ساختارنمایش ، زبان وروایتگری تیاتری رادردنیای انگلیسی زبان به شدت تحت تاثیرخوددرآورد.

*-  وفات هارولدپینتر؛ مرگ آخرین پیامبرپوچی ، 8صبح ، شمارۀ 469

 

 


بالا
 
بازگشت