سیدموسی عثمان هستی مارک تواین افغانستانی

 

عزم تو دل صخره هارا آب کرد

مرگ تو کمر کوه را خم  کرد

آن که فرمان کشتن ترا داد

بعد متوجه شد که

 فرمان نابودی

  مردم خودرا

برشمشیردودم دوست خود که

دشمن ملت خوداش بود

در یک شب تاریکی داده

تا درقبرنامعلومی

در تاریکی شب دفنت کنند

ولی نمی دانستند که

برمزارتولاله های می روید

که بریکی ازآن لاله ها

نادرعلی "پویا "نام می گذارند

وبردیگراش حسین" طغیان"

ومردی را بنام شیرآهنگرموظف می کنند که

این گلهارا آبیاری کند

وداس کالۀ بدست مشرف می دهند

که گیاه های  هرزه بین گلهارا

 خیشاوه کند

وبرزباله دان تاریخ بریزد

آری

فردا این کار می شود

سره هارا از ناسره تفکیک می کنند

ومی گویند

تا سیاه رو شود آنکه در اوغش باشد

 

 

 

مجیدتوسط حزبی کشته شدکه موسس اصلی آن داوودبود


 

این کسانیکه امروز رقص بقه را درزیر برگ های خزانی  به نمایش گذاشته اند. یکتعداد شان اصلاً درسازمان ساما نبودند، حتی نام هیئت رهبری ساما راباخط مش ساما بفضل خدانمی دانند، اینجا وآن جا درسایت ها سروصدارا براه اندختند، اکثر شان بنام مستعاردرحالیکه درخارج زندگی می کنند، سرمجیدوافتخارت مجید نوشته اند ،من برای شان طول عمر میخواهم ، ولی آنها میخواهند، که بنام مقدس مجید تجارت سیاسی کنند. دوستداران راستین مجید وعیاران منطقه که اورا شاخص عیاری می شناسند به این فکراستند، که تفکیک سالم ازغیرسالم ضروری است .

این روزها روزهایی را بیاد من می آورد، بعد ازهفت هشت ما ه ازکشته شدن امین و آمدن دوباره ببرک کارمل به افغانستان گذشته بود.

دوستی داشتم که به پاکستان با مادر پیر خود بخاطر بهشت غرب از چنگال کمونست نوع روسی فرار کرده بود.

 توسط یک جاسوس دوطرفه  به حا رنوال سید عباس که از طرف حزب اسلامی آمر ولایتی پروان مقررشده بود. برادرانجنر سید امیر مشهوربه انجنر سلام پسر کاکا سید جمال الدین که از قریه توغبردی ولایت پروان  ازقریه استاد شکورخان خوشه چین بودند.

سیدعباس برادراش سیدعزیزتحصل یافته بلغاریه بود. دوست مرا به اثر اطلاع همان جاسوس دوطرفی قبایلی که درحزب دموکراتیک خلق عضو وکار می کرد .بنام پرچمی دستگیر کرده بودند به آمرولایتی که سید عباس بود تسلیم نموده بودند .

دوست  زندانی من  به خاوری کلکانی که همصنف من ومجید کلکانی بود، در دفترفرهنگی حضرت کار می کرد، ودر زمان داوود از کابل فرار کرده بود، یک زن نرس خودرا با یک پسر خود در کابل مانده بود. خودش به پاکستان از ترس حکومت داوود فرارکرده بود وزن پاکستانی گرفته بود وازآن چند پسر ودختر داشت .

دوست من از زندان گلب الدین به خاوری احوال داده بود.

او نمی دانست که مناسبات خاوری با گلب الدین درحالیکه با هم یکجا از کابل به پاکسان رفته بودند، ودربا لاحصارپاکستان  آی اس آی برای شان یکجا اتاق داده بود ،با احمد شاه مسعود وگلب الدین هم اتاقی واستاد قران شریف خواندن مسعود وگلب الدین بود ودرست خواندن نماز را به آنها تمرین می کرد ومسایل دینی را تشریح می نمود.

 خاوری از حزب جمعیت ربانی  وحزب اسلامی گلب الدین نامراد بد می برد، دوست زندانی من به خاوری که همصنف من  ومجید بود  نامه نوشته بودتا مرا پیدا کند .

خاوری آدم بدزبان وشوخ  وکاکه بود، حرف زدن خوب آن دشنام دادن به به دوستان وهمصنفان  بود، خاوری بعد ازاینکه اطلاع یافت دوست ما زندانی شده ، به اتاق من آمد،جریان را به من  گفت: من گفتم خاوری آدم شو بنشین که بادوستان تربوزبخوریم مشکل دوست راخدا آسان می کند. خاوری یک خنده خاص وبی نمونه  داشت .

 وقتکه درخانه خنده می کرد، دیگر شما صدی رادیورا درخانه شنیده نمی توانستید، او همان طورخیلی ُبلند خنده کرد. و گفت: خدا مهربان است گلب الدین ودستگاه جاسوسی گلب الدین مهربان نیست. اگر ما وشما سهلنگاری کنیم، اورا به امر مولوی تره خیل می کشند. وقتیکه ما وشما برویم، می گویند: که جای نداشتیم ،پیش ما ثابت شده بود، پرچمی وجاسوس بود، اورا کشتیم. من متوجه شدم که این نوع اتفاق ها زیاد افتاده ،شناختی که  ما وخاوری از دوست ما داشتیم ،هرگزفکر نمی کردیم، که او عضو پرچم بوده باشد.

 من باطمطراق به خانه سیدعباس رفتم که بدانم دوستم درکجازندانی است . دروازه را دقلباب کردم سید عزیز برادرعباس دروازه را باز کرد، سید عزیزمثل برادرخورد زیردست من کلان شده بود، آهسته به سلی با شوخی بروی اش زدم، گفتم تو چطور هم مسلک های خودرا دستگیروبه دستگاه جاسوسی جهنمی گلب الدین می بری، او خنده کرد. گفت: کی را برده ام ، چه نام دارد. من داخل خانه شدم ،سر سید عباس که او هم از من کوچکتر بود، قهر کردم ،وقتیکه نام آن را گرفتم ،او خنده کرد، گفت: استاد بخدا بدون شکنجه خود آن به حزبی بودن خود اقرارکرده . من تعجب کردم ، چون شناختی که ازدوست ورفیق خود داشتم، باورم نیامد، سید عباس روان شادرا گفتم، بیا که برویم، سید عباس گفت: می رویم اگر زنده باشد. وقتی که سید عباس گفت زنده باشد . فکر کردم ،که صد در صد کشته شده ،بازهم درفکرم خطور کرد، اگر کشته شده، باز هم ببینم که جریان ازچه قراربوده .با قاضی سید عباس یکجا رفتیم، داخل زندان کوچکی شدیم ،همه به احترام قاضی سید عباس به پا خاستند. او نام نفرمطلوب مارا گرفت دونفرازبچه های لغمان ووردک که مسوول زندان بودند. اورا از زیر خانه بیرون آوردند، اوو قتیکه مرادید درآغوش من خودرا انداخت گفت :که شکر زنده می بینم ،من گفتم، پشت زندگی من چه می گردی شکر که تو زنده استی . با خنده گفتم ،که ترا می گویند، عضواصلی پرچم استی گفت: راست می گویند، اسنادی را که بعدازدستگری من بدست آوره اند، نشان می دهد، که من عضو شاخه  پرچم حزب دموکراتیک خلق بوده ام، ومن هم اعتراف کرده ام، اینها اسناد را دیدند که آن اسناد ثابت می کند ، من پرچمی استم ،مشکل مرا مد نظر نمی گیرند، وحرفهای مرا با داستان پرچمی شدن من گوش نمی کنند، دوسیه را تکمیل کرده اند، به مولوی صاحب کله خور فرستاده اند، من وقاضی سید عباس را خنده گرفت من گفتم مولوی کله خور کی است، گفت: من از زبان همین زندان بان هاشنیده ام وقتی  که پرسان می کنم  سر نوشت من معلوم نشده میگویند: دوسیه تو تکمیل شده، به خانه مولوی صاحب کله خور فرستاده شده، من نمی دانم که مولوی صاحب کله خور کی است، قاضی سید عباس گفت :دوسیه اینرا به مولوی صاحب تره خیل شیخ الحدیت فرستاده اند. اسم مستعار آن کله خور است ، او دونوع فیصله می کند، یا کشته شود، ویارها گردد،گفتم این چه نوع فیصله است، گفت :حزب اسلامی ما، حزب اسلامی خالص ،تنطیم گیلانی حضرت ، مولوی امین ومولوی محمدی لوگری  ،سیاف ، وربانی جای به نگهبانی مجرمین نداریم یا رها می کنیم ویا به وزیرستا ن ویا دره اسماعل خان می بریم و می کشیم راستی از این نوع اسلام وفیصله خیلی ناراحت شدم، وبا خود گفتم اگر جهاد واسلام همینطور است لعنت به همین جهاد.

از دوست خود پرسیدم ،چطور پرچمی شدی ؟وچطور دستگیرشدی ؟گفت لالا موسی !من پیش از رفتن تره کی صاحب به کیوبا از طرف اکسا دستگیر شدم، ودر پلچرخی با چند پرچمی زندانی شدم، واین پرچمی های بودند که شهرت نداشتند، فکرمی کنم که حفیظ الله امین فکرمی کرد که ارزش یک مرمی را یکتعداد پرچمی ها ندارند .آنهارا نکشتند وقتیکه کارمل صاحب آمد، دروازه های زندان بازشد، من با این چند پرچمی رها شدیم ،برادرمن درفرانسه بود، پیش ازاینکه زندانی شوم، پاسپورت درست کرده بودم، با اسناد ساختگی.

 پیش از اینکه من با مادرم از مملکت خارج شویم ،دونفر از دوستان من را بنام چپ چین دستگیر کردند، آنهارا لت وکوب کردند، انها بخاطریکه از لت وکوب خلاص شوند، مرا با دیگر دوستان قلمداد کردند، من هم که از لت وکوب خلاص شوم ،کفتم: که این رفیق های من راست می گویند: من هم مردانه اقرارکردم. مستنطقین به اقرار قناعت نمی کردند ، می گفتند که با تو دیگر کی همکار بود وچند نفردوست دیگررا بخاطرنجات خودقلمداد کردم چاره نبود باید چند نفر را من هم معرفی می کردم که مستنطق ام می توانست سر اقرار وقلمداد من یک رتبه بگیرد.

در اینجا کس دیگرنبود، که می شناختم ،قلمداد می کردم ،از لت وکوب خلاص می شدم، به کسی که خط آورده بودم، وقاچقبر مرادر خانه اوآورده بود .وبیست روز درخانه او منتظر برادر خود بودم، اورا از مجبوریت به پاداش که من ومادر پیر مرا بدون شناخت قبلی بخاطر معرفی یک دوست  به من ومادرم احسان کرده بود. وجدان خودرا زیر پا کردم، اورا از ترس لت وکوب معرفی به حزب اسلامی بنام قاچقبر کردم ،هردوی ما در یکدوسیه می باشیم، منتظر فیصله مولوی کله خور استیم .

گفتم چطوردرپرچم جذب شدی گفت: وقتیکه امین صاحب کشته شد کارمل صاحب سرقدرت آمد درجمله بروبروبگفتۀ ساربان صاحب در قطار آمدیم واززندن رها شدیم ،یک روز از کسان در زندان با من بود ورفیق شده بودیم دربهارستان دیدم ،که از نان وایی شیر آقای زرگر نان خشک می گرفت، بغل کشی کردیم، دیدم که یک جیب ویک بادی گارد، همرای آن است، چون بچه خیلی کاکه وجوان مرد بود، اورا یکطرف کردم ،گفتم: لالا راست راست دروغ دروغ من می خواهم فرانسه بروم، پدرم وخواهرم را که دارودسته کام بعد اززندانی شدن  من برده بودند گم شده اند .نام خواهرم درلست کشته شدگان است، من ومادرم زنده ماندیم اوگفت : فردا درشش درک نزد من بیاید  نام مرا بگیرید، آن دونفر رفیق های دیگر ما وشما که در زندان بودند، همکار من استند، فردا به شش درک رفتم ،جلال رزمنده پسر مرزا جلال ده ملا یوسفی  که وطندار، ما وشما بودآمد، موتر والگا خودرا استاد کرد، با من احوال پرسی  نمود، وگفت :چطورآمدی، امر وخدمت گفتم : فلانی خان ودو نفر دیگر رانام گرفتم، در زندان رفیق من شدند،ودرآنجا با آنها آشنایی پیدا کردم، آمدم. تا آنهارا ببینم، جلال مرا داخل برد، بادی گارد خودراگفت: فلانی وفلانی را بیاورید. آنها امدن باهم احوال پرسی کردیم ، جلال خیلی انسانیت کرد، بعد با آن سه نفررفیق خود، به اتاق شان رفتم . دوستی را که در بهارستان دیدم، او به دیگر رفقای زندانی ما جریان را گفت : همه سکوت کردند. گفتند: ما ترا بنام جذبی خود معرفی به رزمنده صاحب می کنیم وتصدیق می کنم که ترا در زندان ما جذب کردیم، از رزمنده صاحب خواهش می کنیم، که ترا به کميته شهر به رفیق غلام حضرت همگر معرفی وکميته شهر به ناحیه حزبی معرفی کند. اگر خوش شما آمد ،همرای ما در حزب همکاری می کنید، واگر نیامدبعد پاکستان یا ایران بروید، برادرتان از فرانسه بیاید، ترا ببرد، من گفتم :دیگر راه نیست گفتند : ما زیاد قدرت نداریم من قبول کردم .آنهامرا معرفی به جلال رزمنده که خیلی وطنداری می کردمعرفی بنام جذبی خود کردند. جلال مرا به به کميته شهروکميته شهرمرابه  ناحیه وناحیه  مرا سازمان اولیه وزارت عدلیه  معرفی کردند. من از منشی سازمان اولیه خواهش کردم، که مرا درولایت مشرقی مقرر کنند، همان بود مرا درحارنوالی شنوار مقرر کردند، من مادر خودرا گرفته به شنوار رفتم، واز شنوار فرار کردم، با مادر پیر خود در خانه این آدم آمدم، یکنفر شنواری که جاسوس دوطرفه بود، اومرا در شنوار دیده بود، وتعصب زبانی داشت مرا در یک چپلی کباب فروشی دید، پرسان کرد، که چه وقت آمدی گفتم :چند روز می شود گفت: بیا که به موترترا برسانم ،مرا آورد با این برادری که باشما آمده تسلیم کرد . وگفت: مسوول ولایتی پروان این نفر است ، وطندار شما است ،این آقا را یکطرف کرد ،چیزبه این ویکنفردیگرکه همرای این آقا بود  گفت: خود اش رفت اینها مرا انیجا آوردند. وآن آدم چند روز بعد با این آقا یکجا آمد ،سر من شهادت داد، ومن اقرار کردم، وصاحب خانه را بی گناه از ترس جان قلم دادکردم، تا اینکه با یکی از زندان بانها معرفی شدم صد فرانک دادم، آدرس دفتر خاوری را می دانستند، به آن احوال دادند، خاوری  شمارا پیدا کرد، نا گفته نماند که مستنطقین  با من خیلی انسانیت کرده اند،من فهمیدم که انسانیت یعنی چی ، بعد روی خودرا به قاضی سید عباس که مشهور به حارنوال بود کردم سید عباس راگفتم شنیدی؟ سید عباس خنده کرد.گفت: استاد:بلی شنیدم، سید عباس گفت :خدا آسان می کند، با من به خانه مولوی کله خور رفت ،ما جریان را به مولوی تره خیل که حا لا فضل خدا بخاطر محکمه کردن خوداش هنوز زنده است، در تره خیل زندگی می کند، از پیشوا های کرزی است ،اورا به مشکل قناعت دادیم، امر رهایی هردونفر را گرفتیم ،حالا آن دوست ما دراروپا زندگی می کند.

بعد ازمرگ مجیدوپارچه شدن ساما هرکس درهرگوشه وکنارمانند پرچمی های دوران ببرک کارمل با هرکی روبط داشتند بنام سامایی به رفیق های خود معرفی کردند، حالا که من مقاله هارا خواندم فکر کردم، که هیچ حزبی به این اندازه قوی نبوده ،وخصوصاً مستعارنویسان ازجمله مبارزین همین سازمان می باشند، وآن قدر فعال استند، که در غرب هم کار مخفی می کنند، وسایت های مخفی هم دارند، دونفر سامایی را که من می شناسم، یکی آن بنام سامایی در زندان زندانی بود.شاعر، نویسنده ،محقق، داکتر طب است سر مرتجع ترین افراد وفاشیست ترین افراد تحقیق کرده است. ولی در این وقتیکه مور ومگس خودرا در نوشته های خود سامایی قلمداد می کند. وسر مجید به افتخار می نویسد این دونفریک کلمه بنام خود سر رهبرپرافتخار خود نوشته نکرده اند. سکوت شان مرتد بودن شان را بگفته خود انقلابی ها ی خودشان ثابت میکند . گرچه وقتیکه انقلابی ها از این دومرتد به عقیده خودشان پیش من گله از این دو دوست من کردند، من گفتم شاید این دو نفر هم مانند دیگران سر شخصیت مجید آقا مانند دیگر مستعار نویسان بنام مستعار چیزی نوشته باشند، دوستان انقلابی شان گفت: که سر مرتجعین که ننگ تاریخ استند، بنام خود نوشته می کنند، مجید که رهبر شان بود، سرآن بنام مستعار نوشته می کنند،هیچ عقل قبول نمی کند این قسم حرفهای دیوانگی نزن ودفاع نکن،

به گفته ساربان انترنت ها شکل بروبرورادر این روز ها بخود گرفته می گویند مستعار نویسان که دراین شب وروز راجع به مجید آقامی نویسند مانند آقای دستگیر خان  پنجشیری که سرباعث نوشت این مردم ها ازهمان قماش استند.

 من مسوول تشکیلات سامارا ازنزدیگ می شناسم وهم سن وسال ما است اودرپهلوی مجیدآقا سالها بوده مجید ومن ودیگر دوستان سامایی وغیر سامایی بخاطر شهامت ومبارزه آن به او احترام خاص داریم ،

 اگر کسی واقعاً انقلابی امروزدرافغانستان باشددوست شخصی ما مسوول سابق  تشکیلات ساما افتخار انقلابی ها است مانندسعدالدین بها،کاکا سید احمد خان لودین ،غبار، جویا ، محمودی در قلب ملت ما جا دارد.

نه تنها من ودیگران حتی مجید هم به او بحیث یک استاد ویک انقلابی احترام  می کرد. وما اورا بنام چه گوارای ثانی می شناسیم . وهم ملت افغانستان حق دارد، که اورا به این نام یاد وافتخار کند . وما ودوستداران مجید به آن احترام داریم واز او زیاد آموخته یم  . او حتی به این عقیده است که بسیاری کسان که بنام سامایی زندانی بودند از ترس لت وکوب خاد مردم های بیگناه رابنام سامایی قلمداد کردند. که مظلومان سامایی نبودند وبعد از خلاص شدن زندان آنهارا بنام سامایی می شناسند. وآنها هم در تارباریک  از مجبوری پای سیاسی خودرا بسته می بینند . واگر بگویند که سامایی نیستم کس باور نمی کند .

به عقیدۀ شخصی که یک وقت مسوول تشکیلات ساما بود ساما یک سازمان مخفی بوده، تنها بخش کم نظامی آن یکدیگر را می شناختند. دیگران یکی دیگر را نمی شناختند،

من این نوشته را بخاطری کردم ، و ترس از این دارم، که یکی از این جذبی  ها ومستعار نویسان روزی افشا وسابقه بد شان مانند اسکاری برآید ورسوا شود ،که خدا ناخواسته از زیر پلو ملی برآید ،

شخصیت انقلابی مجیدآقا امروزکه به افتخار ملت افغانستان تبدیل واورا ملیت افغانستان قهرمان ملی می شناسند. ترس از آن دارم بخاطر مستعار نویسان چتل روزی زیر سوال برده نشود .

امید است پیش ازاینکه این اشخاص ساما را بدنام کنند از داکتر صاحب سیاه سنگ که خود را دایم  یک ساما یی درنوشته های خود معرفی کرده

 وافتخار سمایی بودن را دارد چهره اصلی این سازمان را با مشکلاتی که درسازمان پیدا شده وهرکی از هر سایت بنام قهرمان سری ازدریچه تاریک کشيده پیش از کتاب مصاحبه های که بخاطر شهرت وپیدا شدن قبر داوود با اشخاص وافراد کرده ،  گناه بزرگ است که کتابی واسنادی بخاطر شهرت کاذب داوود.

 پیش ازمجید کتابی بنام داوود ازطرف پیروان مجید بنشر سپرده شود. شخصیت مجید با شخصیت داوود زمین وآسمان پیش مردمان با وجدان وشریف فرق می کند. ومن ایمان دارم که داکتر صاحب سیاه سنگ به شخصیت مجید احترام خاص دارد وتوان نوشتن درمورد مجید غیرداکتر صاحب سیاه سنگ یا چند نفر دیگر کسی دیکر ندارد.

من که صلاحیت نوشتن درباره ًٌمجید وباعث بزرگ را که هردو به قهرمان ملی تبدیل شده اند ندارم ، و هم سامایی  وپیرو باعث درعمرخود نبودم، واگرتمثیل انقلابی را جایی یا در نوشته خود کرده باشم ، شکل تمثیل یک ممثل سر دالان نمایش یک بازی را داشته ام، نه من خود را انقلابی می گویم ونه کس به انقلابی شدن من ایمان دارد،  فقط یک چند جمله نوشته کردم که توسط سایت ها اصلاح شده وبنام من نشر شده که در زیر می بینید که حتی کس قبول نمی کند که این نوشته از من باشد.

فقط من کوشش کردم که از کاروان پس نمانده باشم . واگر کسی سر نوشته من انتقاد داشته باشد، بنام خود وعکس خود نوشته کند . من جواب آن را می گویم، اگر بنام وعکس خود نوشته نکند .  جواب من بعد از انتقاد مستعار نویس این است .#(.س ... ک ... ب ... ن&!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟)@

به یاد شهید عبدالمجید کلکانی

من سامایی نبودم ، اما ... 

 

سایت هایکه یاد مجید را گرامی می دارند سلام برسد.

این نوشته را به تمام سایت ها فرستادم مارک تواین  خواست که حرمت نمک را پاس داشته باشد.

اختیاردارند وبه شرافت سایت داران تعلق دارد که نشر می کنند یا نمی کنند.

 

من سامایی نبودم اولین وآخرین حرفها رازدم
من خواستم که آخرین باشم ولی
حرفهایم درقسمت مجید آخرین و
اولین حرفهایی باشد که

تاحال دربارۀ اوگفته نشده و
آینده بالاتر از
این حرف گفته نتوانند
این یک واقعیت است
«
نه کرسی فلک ندهد اندیشه زیرپا»
نیست، نیست، نیست
مجید

من شناختی که ازتو دارم با
شناختی که دوستان و
پیروان ودشمنان تودارند

با شناخت من فرق می کند
همه ترایک قهرمان می شناسد
ولی من تراو

جهان کائنات را
یکوورق با دوروی پرازاسرارمی شناسم
اصرار درشناخت توو
کائنات دانش هزارها سال بعد میخواهد
من هم زیاد تراز این درقسمت تو
معلومات ندارم
سرانجام به این نظرمی شوم اگر
تو درکنارمن نیستی ولی صدای
پیرجان گفتند درگوش من
هنوزباقی است
وتبسم های باعث درچشمان من
نقش تالحظۀ مرگ دارد
تو تصویرنیستی که با
گذشت زمان در
بازارآثارعتیقه قیمت وقیمت ترگردی
ارزش تراپول وخریدارداند
تونگین الماسی تاریخ مبارزات وطن خودهستی
تاجهان ماست برسرتو
قیمتی گذاشته نمی توانند
پس حرفها ی دوستان و
پیروان ودشمنان توهم درست است که
تویک قهرمان بی بدلی هستی
افسوس که این حرفهای مراکس نمی داند
ورنه درجستجوی قبرتومی شدند
وحرفهای مرانقش مزارت میکردندو
می دانستندکه ازاین

 تشبیه کس بالاترترا
نه تشبیه کرده و

نه کرده می تواند
من ترابا کائنات تشبیه کردم
پیش ازاینکه ترابشناسند
کائنات راباید شناخت تا
شناخت کائنات حرفهای من
حرفهای اول و
آخراست

درقسمت شناخت شخصیت بزرگ تو

 

 


بالا
 
بازگشت