نویسنده : سید عبدالقدوس سید


 

کتاب جنگ های کابل ۱۳۷۱ – ۱۳۷۵ خورشیدی  زیر چاپ رفت

    مبرهن است که جنگ های کابل یکی از فاجعه بار ترین حوادث قرن بیستم در افغانستان بوده است ، این جنگ ها نه تنها به دلیل قربانی حدود یکصد هزار شهروند شکیبا و معصوٌم و ۷۰%  آبادی های شهر کابل، چپاول، تاراج، وتجاوز گسترده، بلکه بخاطر تداوم تأثیرات شوم آن تا امروز که افغانستان را در گرداب فاجعه، تراژیدی جنگ ، تحجر و تندروی پرتاب کرد واقعهء پر اهمیت تاریخی محسوب میشود.

     شماری از دوستان که از پژوهش های طولانی صاحب این قلم در بارهء نگارش  کتاب« جنگ های کابل » اطلاع داشتند، با لطف پیوسته از طریق صحبت های تیلفونی یا پیام های انترنیتی، مسئله تکمیل و چاپ کتاب را جویا می شوند. اینک باهیجان میتوان گفت که طبع جلد اول کتاب که حاوی حدود ۴۰۰ صفحه، در ۸ فصل و ۹۲عنوان، در یک مجلد ضخیم در المان فراهم آمده است و عنقریب بدسترس علاقمندان کتاب قرار خواهد گرفت.

سوالات که : جستارهای کتاب تاچه حد واقعیت های تاریخی و رخداد های جنگی را باز تاب داده، زبان و سبک نگارش آن در ارایه ادبیات جنگ که « فقدان آن در جامعه محسوس است » و در شرح تراژیدی ها و تلخی های جنگ، جانبداری از صلح و سازندگی و نکوهش جنگ، حاوی چه پیام های است، سوالاتی اند که در نهایت پاسخ های خود را از مطالعهء کتاب وقضاوت، خوانندگان اخذ خواهد کرد.

در اینجا بعنوان حسن آغاز چند برگی آن، پیشکش خوانندگان گرانقدر میگردد . با مهر و احترام

 فصل هشتم   { در راه زيارت سيري در شهركهنه }

آن روز اواسط ماه سرطان ۱۳۷۱ استمرار فيرهاي اسلحه خفيفه شهر كابل را مضطرب نگه مي‌داشت تصميم گرفته بودم، پيش از آنكه شهر را با خانواده ترك دهم، هر طور شده به زيارت تربت مادرم در آرامگاه شهداي صالحين رفته، از روح ملكوتي مادر و شهداي بيشماري كه، آنجا خفته بودند در سفر بي سرنوشت و ملال انگيز، مدد جويم.

از مكروريان سوم از طريق شش‌درك بسوي پل محمود خان براه افتاديم، در مسير راه در ازدحام و گردباد رفت و آمد وسايط محاربوي سرك‌ها، سوار يك تكسي شديم راننده آدم روزگاه ديده و از كار حلال زندگي گذرانده بود، در آن روزهاي جنگ و آشوب تن به خطر سپرده در پي تهيه آذوقه بر آمده بود، او خواست ما را از مسير جاده اصلي به شهداي صالحين منتقل نمايد، اما از راه‌بندان آن روز در ساحة قلعه چه به وسيله جنگجويان مربوط شوراي نظار و مليشه‌ها نتوانست عبور نمايد، ناگزير ما را در دروازة لاهوري پياده كرد.

ورود ما به شهركهنه نقطة آغاز اين سفر، گويي سفر به ديار ديدني‌ها و ديار خاطره‌ها بود، كوچه‌هاي شهركهنه هر كدام بويژه “هندو گذر و محل خرابات”[1] و اطراف بالاحصار فاجعة جنگ را در پيش چشمان آدم مجسم مي‌كرد، ديدگان مبهوتم از خانه بخانه در حركت بود، در مسير نگاهم خانه‌هاي زيادي اينجا و آنجا مورد اصابت راكت‌ها و آتش اسلحة ثقيل قرار گرفته بود.

آسيبي را كه جنگ دو ماهه در آن ساحه از جمله در محلة خرابات آفريده بود، جايي كه ميراث فرهنگي يك ميهن باستاني، اقامتگاه اهل طرب، و مظهرساز و سرور، غم انگيز بود بوي سوختگي، بوي باروت و خاكستر از گردباد كوچه‌ها به مشام مي‌رسيد.

در پيچ و خم كوچه‌ها، جنگجويان تنظيمي با كلاه‌هاي تبقي، “چترالي” اينطرف و آنطرف در تردد و بازجويي بودند. افراد سراپا مسلح كه شماري از آنها بجاي ماشيندار سبك، راكت‌انداز سرشانه‌اي “آر.پي.جي.” ضد تانك را بر دوش آويخته بودند، با بي ادبي و نخوت و داد و فرياد و فحش، اوراق تذكره و اسناد عابرين را بازجويي كرده، اشخاص مورد سوءظن را توقف مي‌دادند. شماري از آنها به بهانة جستجو و تعقيب افراد جناح مخالف، مربوط حزب اسلامي، به خانه‌ها داخل شده با عربده جويي به بازداشت مي‌پرداختند.

در مسير محلة خرابات خانه‌هايي كه مورد اصابت قرار گرفته بود، كلكين‌ها، اورسي‌ها، پنجره‌ها با شيشه‌هاي شكسته و نيمه باز آشفتگي خاصي داشت، چوب دستك تير پشت يكي از خانه‌ها به نيزة دو شاخه‌اي سياه و طويلي مي‌ماند كه از فاصله‌هاي بالايي به درون خانه فرو رفته بود. آدم فكر مي‌كرد اين بم‌ها و راكت‌ها در فضاي شهر دنبال محلة خرابات مي‌گشتند تا آنرا نقش زمين نمايند.

دو تن از تفنگداران (يكي از شوراي نظار و ديگري مربوط مليشه‌هاي شمال) مانند بوزينه‌هاي پر پشم بر سر موضوعي با هم به جدل برخاسته با سر و صورت خون پر عليه هم دست به اسلحه برده بودند، اگر در آن لحظه سرگروپ آنها كه ريش گرد نعل اسپي و لباس ابلق پلنگي از نوع روسي به تن داشت مداخله نمي‌كرد، شايد هر دو بشمول چند طفلك پا برهنه كه در مدخل خانه‌هايشان به تماشاي صحنه ايستاده بودند و ما عابرين كشته مي‌شديم.

با هر قدمي كه پيش مي‌رفتيم از جرز ديوارها، كلكين‌ها و پنجره‌هاي شكسته، آلات ساز، دف، ني، رباب و تنبورها را مي‌ديديم كه با جامة زربفت و سيمين، سربـسته در ديوارهاي درون خانه‌ها حلق آويز شده بودند. خانه‌هاي پر از ساز و سرود، پر از نواي ني، سراچه‌هايي كه در آنها بزم غزل برپا مي‌گرديد به ماتم‌سرا تبديل گشته و شب يازة سكوت بر همه جا دامن گسترده بود.............

در آرامگاه شهداي صالحين

در فضاي گرم، تفت‌زده خفقان‌آور آن روز در داخل شهر (اواسط ماه سرطان ۱۳۷۱ خ) راه آرامگاه “شهداي صالحين” را در پيش گرفتيم، وقتيكه به بلندي‌هاي مشرف به آرامگاه رسيديم، در آن ساعت غبار سياهي از گرد و خاك در آن ساحه شناور بود، ابرهاي خاكستري و آماس كرده‌اي چشم خورشيد را بسته بود، گويي هجوم سياهي خواسته بود، حقيقت و فاجعة جنگ را كه در گورستان حضور چشمگير داشت از ديدگان پنهان نمايد و آفتاب بر سنگري تكيه داده و با نگاه يك چشم بسوي گورستان نگاه مي‌كند.

با هر قدمي كه از بلنداي آنجا به پايين نزديك‌تر مي‌شديم، به همان اندازه وسعت گورستان به تناسب عمر دو ماهة جنگ واضح‌تر نمايان مي‌گرديد. جنگ و جهاد جناح‌ها واقعاً فاجعه و بذر مرگ پاشيده بود. خونخوارترين جناح‌ها، خون‌هاي بسياري ريخته بود، گورستان مانند يك سند، مثل يك شيماي جنايت نسبت به هر جاي ديگر فاجعة جنگ را در پيش چشمان آدم مجسم مي‌كرد. مثل آن بود كه ابوجهل براي حفظ جلال و جبروتش از كشتار بزرگ موفق بدر آمده، همه را به زندان گور فرستاده بود. در حدود گورستان سكوت وهم انگيزي حكمفرما بود، شهداي جنگ در صف‌هاي نامنظم گورهاي خورد و كلان، شانه به شانه ،پهلو به پهلو در زير توده‌هاي خاك تازه آرميده بودند. اينجا و آنجا از اثر اصابت راكت‌ها و مرمي‌هاي ثقيل در روزهاي گذشته، حفره‌ها و گودال‌ها به چشم مي‌خورد، كه استخوان‌ها و جمجمه‌هاي اموات را از ته گور كشيده بود. از شدت اصابت‌ها و انفجارات ديوارهاي سنگي و سمنتي گورها درز برداشته، سوراخ‌ها و صوف‌هاي آن دهن كشوده بود. بوي مردگان برخاسته از جرز ديوار گورها همه جا پيچيده بود. بطوريكه گاهي بوي تند و تهوع‌آور آن آدم را بي حوصله مي‌كرد. بر فراز سرما پرندگان كشوده بال، لاش خواران در چرخ بوده به پايين چشم دوخته بودند. طوغ‌هاي رنگارنگ بر فراز گورها به شعله‌هاي آتش‌فشان خشمي مي‌ماند كه از ژرفاي زمين سر بركشيده و در وزش گردباد پيچ و تاب مي‌خورد.

آنجا يك گورستان عادي نبود، ذبح‌گاه و مدفن انسان‌هاي معصوم و بيگناهي بود كه در جنگ‌هاي قدرت طلبي گروه‌هاي مجاهدين در حوادث گوناگون به شهادت رسيده بودند، با اين حال زمين “شهداي صالحين” اين افتخار را يافته بود كه هزاران شهيد معصوم و جليل وطن را در خود جا دهد.

آن روز در قبرستان شهداي صالحين ازدحام عجيبي برپا گرديده بود، سخن گفتن از آن روز و توصيف آنچه در آنجا ديده مي‌شد بسيار دشوار است تا آدم خودش نبيند نمي‌شود همه را تعريف كرد.

شهرونداني كه زخم جنگ را خورده بودند، دسته دسته، گروه گروه پياده و سوار بسوي شهداي صالحين مي‌شتافتند، جنازه‌هايي كه در روزهاي قبل در شدت جنگ دفن آنها ميسر نشده بود به آنجا آورده مي‌شدند. پيشاپيش ما چهار نفري كه جنازة شهيدي بر دوش‌شان سنگيني مي‌كرد، و بدنبال‌شان مادري كه در جواني موهايش به سفيدي گراييده و با چادر نماز گلدار سياه خود را پيچانده با شتاب در حركت بود، دقيقه‌اي بعد جنازه را پاي گوري نهاده مي‌خواستند آنرا دفن نمايند، اما مادر جسد فرزند جوانش را محكم در آغوش مي‌فشرد، ديوانه‌وار فرياد مي‌زد و اشك مي‌ريخت. من دلبستگي يك مادر را به فرزند خوب مي‌فهمم، اما هيچگاهي چنين عشق سركش و جنون آميزي را نديده بودم، مادر سر و روي فرزندش را بوسه باران مي‌كرد، جسد او را كه گلوله‌ها سينه‌اش را شگافته بود، محكم در آغوش مي‌فشرد، او را بلند كرده مي‌خواست بر شانه‌اش برداشته با خود ببرد.

آنطرف‌تر پدر و مادري ميانه سالي بر تربتي كه خاك تازه داشت نشسته، بسوي نوجوان كه از داخل قاب تصويرش محجوبانه لبخند مي‌زد، مات و مبهوت نگاه مي‌كردند.

چند زن و مرد ديگر به دور گوري حلقه زده، سرهايشان را به پايين انداخته و ديده بر زمين دوخته بودند، انگار كه اعماق زمين را از بالاي گوري كه روي آن نشسته بودند تماشا مي‌كردند، آنجا پايان جغرافياي ناپيدا ،قلمرو زندگي دوباره، قلمرو داد خواهي و حق طلبي بود، كه حق و ناحق را از هم جدا مي‌كرد.

در سوي ديگر پدري كه سر و صورتش را خطر عمر خراشيده، چين و چروك برداشته بود با يك سطل آب تربت فرزندش را شستشو مي‌داد، بر مزارش مانند جايگاه مقدس شمع روشن كرده بود، شمع‌ها به تدريج جان مي‌گرفتند، روشن مي‌شدند و قد مي‌كشيدند.

در آن بزرگي گورستان كه با هزاران گور جديد ديگر وسعت يافته بود، بزودي پاي تربت مادر زانو زدم، بر روحش دعاهايي كه از ژرفاي قلبم بيرون مي‌آمد، و بر تمام شهداي خفته در آنجا نثار كردم، در آن دقايق كه پاي خاك مادر نشسته و بر سنگ مزارش به سكوت فرو رفته بودم، احساس عجيبي آميخته با درد، غم و اندوه، نااميدي دوري و نفرت تمام وجودم را فرا گرفته بود، بغض گلويم را مي‌فشرد، آتش‌فشان خشم از اعماق جانم تنوره مي‌كشيد، روانم در كابوس وحشتناك سرگردان بود. چهره‌هاي پرخون و رنگ پريدة شهدا، شهروندان معصومي كه در دوران جنگ‌هاي دو ماهه به شهادت رسيده بودند، شماري از آنها در برابر چشمانم در سينة چاك ميهن خفته بودند، اما روح‌شان از عالم خاك به عالم افلاك پر كشيده بود، غم انسان‌هاي قربان شده، غم تباهي يك نسل، غم و اندوه مهار ناپذيري مانند عقدة آزار دهندة رواني بر گلويم پا مي‌فشرد، كه كرخت، بيخود و بيحالم نگه مي‌داشت.

در حالت سكوت به نظرم مي‌آمد كه همه اهل اين گورستان از زندان گور سر به بيرون زده، در يك روز روشن مانند قيامت موعود و روز رستاخيز در بالاي گورها نشسته‌اند، هر كدام سخن خودش، درد دل خودش و قصه تير خوردن و كشته شدن خودش را داشت.

مرد جواني با ريش تراشيده، چنان معلوم مي‌شد كه نمي‌خواست بميرد، اما در اوايل جنگ‌ها در مكروريان اول هدف قرار گرفته كشته شده بود و حال بدنبال راهي براي گريز از آن زندان گور بود.

آنطرف‌تر چند زن و مرد جوان گرم گفتگو بودند، با هم قصه‌هاي دنياي ديگر بعث بعد از موت را تبادله مي‌كردند، يكي از آن ديگري پرسيد، در بهشت هستي يا در دوزخ؟ مگر آدم كشته‌ام كه در دوزخ باشم، با دست بسوي آسمان هفتم اشاره مي‌كرد، روحم در آرامگاه خود در بهشت است، همة آنها سرها را به پايان انداخته چشمان نگران خود را به ته گور دوخته بودند، آنگاه كه به آوازي از ته گور گوش مي‌دادند كه صداي دادخواهي و به دادگاه كشانيدن آدمكشان را بشارت مي‌داد و خطاب فرشته‌اي دادگر را مي‌شنيدند كه مي‌گفت، اگر حق تو را از تبهكاران جنگ نستانم، خود قاتلم.

در يك سوي ديگر بر سر يك گور طويل و نمناكي تعدادي نشسته و نيم‌خيز بودند، يكي گوش نداشت، يكي بيني، يكي را دهن دريده بودند، يكي در حدقه چشم نداشت، آن ديگري گل ميخ سياه آهني بر فرقش فرو رفته، خون ريخته از كنار ميخ بر موهايش خشكيده بود آدم ديگر كه هيكل تنومند داشت، اما سرنداشت، جسد بي سر او را تا حدي رقصانده بودند كه روحش به ملكوت پيوسته بود.

غرق در روياهاي وهم‌آور خود بودم كه ناگهان صداي شليك و غرش انفلاق‌ها در تيغه‌هاي شيردروازه مرا به خود آورد. وقتي به خود آمدم، از هجوم آشفته حالي، يك اضطراب و اهتزاز آسماني در روحياتم سايه افگنده بود. احساس مي‌كردم گلوله باران شده‌ام، زنده‌اي تير باران شده هستم، درد جانسوز و اندوه جانكاهي بر جسم و جانم رخنه انداخته بود، از ژرفاي وجودم خون مي‌گريستم، نمي‌توانستم جلو هجوم اشك خون را بگيرم، خواستم تمام وجودم تا مي‌تواند به اين فاجعه و قربانگاه بگيريد.

شب قبل اعلان شده بود كه دو جناح اصلي جنگ (مسعود و حكمتيار) بر شرايط آتش‌بس ميان هم به مذاكره مي‌نشينند و آتش‌بس موقتي برقرار است، از همينرو جمعي از شهروندان به قبرستان خانواده‌گي، از جمله به قبرستان شهداي صالحين شتافته بودند. اما جناح‌هاي جنگ با استفاده از اين فرصت در ارتفاعات بلند شيردروازه به اشغال مواضع و نقاط حاكم‌تر، تحكيمات و اكمالات لوژستيكي خود پرداخته بودند، از همينرو آشتباري‌هاي اسلحه ثقيل از هر دو جانب بر عليه هم شروع شده بود.

ضربات آتشي حزب اسلامي كه از چهارآسياب و مناطق پيوسته به آن، تيغه‌هاي شيردروازه، مواضع شوراي نظار و قلعه بالاحصار را هدف قرار مي‌داد، بعضي از اين ضربه‌هاي آتشي به هر سو از جمله بر گورستان “شهداي صالحين” انتشار مي‌كرد، گورستان را در هم مي‌كوبيد، اجساد و استخوان‌ها را از ته گورها به بيرون پرتاب مي‌كرد.

موج آتش‌هايي كه از سوي “شوراي نظار و جمعيت اسلامي” از مواضع آتشي آن از “چكاد آسمايي” بالاحصار بسوي چهارآسياب و ريشخور شليك مي‌گرديد، بجاي تلفات به جانب مقابل، اكثراً بر قرا و قصبات و گاهي بر حدود گورستان شهدا فرود مي‌آمد،  تلفات و خسارات را در قبال مي‌آورد. در واقع تمام ساحه شهداي صالحين در آن روز، همه زنده‌ها و مرده‌ها زير يك پل آتشين و امواج خروشان آتش قرار گرفته بودند.

در آن دقايق، ناگهان غرش ديگري صداي رعب انگيز گلوله‌ها را تحت شعاع قرار داد. اين هواپيماهاي شكاري بودند كه از ميدان‌هاي هوايي خواجه رواش، بگرام، تحت امر احمدشاه مسعود به پرواز در آمده، بر اهداف حمله مي‌نمودند. غرش هواپيماهاي حربي، رگبار آتشهاي ضدهوايي از سوي حزب اسلامي عليه هواپيماها و عبور سيال آتش‌ها از بالاي سرما، قبرستان را در تلاطم صداي‌هاي مخوف فرو برده بود. با اصابت و انفجار چند راكت در دامنه‌هاي شمالي “شهداي صالحين” در واقع خطر و واهمه بالاي سر همه سايه افگنده بود، همه شهرونداني كه در آنجا بودند، به استثناي چند ملنگ از خود رفته‌اي كه در اطراف آرامگاه شادروان “احمد ظاهر” چشم‌هاي نگران خود را به آفتاب دوخته و صداي مرارت خواهي آنها بلند بود، همه راه گريز از گورستان را در پيش گرفته بودند.

شتاب و عجلة زنده ماندن زير رگبار آتش‌ها و انفجارها در آن روز در اندك زماني ما را به جوار غربي قلعة بالاحصار رسانده بود. بر تاكسي كه ما سوار آن شديم، در غرش پرواز هواپيماهاي حربي و امواج خروشان آتش كه به بالاحصار وارد مي‌شد، يا از بالاحصار شليك مي‌شد، به مركز شهر رسيد./


 


[1]- واژه خرابات يا خورآبات- خورابه به معنى (چشمة خورشيد) بوسيلة فرهنگ‌ها و شخصيت‌هاي فرهنگي معاصر معني و تفسير گرديده است، ملك‌الشعرا بهار در كتاب سبك شناسي خود خرابات را از ريشة پهلوي خور‌آباد و آنرا جانشين صومعه خانقاه تصور مي‌كند. احسان طبرى در اثر معروفش “برخى بررسى‌ها در بارة جهان بيني‌ها” آنرا معربى از خور‌آباد مي‌داند. دوكتور اسد‌الله شعور در مقالات منتشر شده‌اش در سايت‌هاي انترنيتى، خرابات را به دو معنى مركز ظهور و جلوه‌هاي حق و رسيدن به حقيقت و محل گريز از جفاهاي اجتماعي و عقيدتي مي‌داند. اما توجه و بكار برد اين واژه بوسيله عرفا و دانشمندان شعر و ادب فارسى، دري، بار و وزنة عبادى، عرفاني و تصوفى كلمه تشخص بيشتر يافته است حافظ مي‌گويد:

در خرابات مغان نور خدا مي‌بينم

اين عجب بين كه چه نورى ز كجا مى‌بينم

بندة پير خراباتم كه لطفش دائم است

ورنه لطف شيخ و زاهد گاه هست و گاه نيست

عصمت بخارايى گفته است:

اين خرابات مغانند كه در آن مستانند

از دم صبح ازل تا به قيامت مدهوش

شيخ محمود شبستري در“گلشن راز” گفته است:

“خرابات آشيان مرغ جانست- خرابات آستان لامكان است- خراباتي خراب اندر خراب است، كه در صحراي او عالم سراب است”.

محلة خرابات كه در نزديكي‌هاي قلعة تاريخي بالاحصار قرار دارد، نام اصلي آن گذر خواجه خردك مكي است، خواجه از سلسلة عرب‌هاي بازمانده در كابل بود، او در آن محله مسجدي ساخت و در پهلوي آن خانقاهي اعمار كرد، همه روزه فقرا درويشان، مسافران در آنجا طعام مجاني دريافت مي‌كردند، از همينرو آنجا به خرابات خواجه معروف شد، به مرور زمان به نام خرابات مسما گرديد. /

 


 


بالا
 
بازگشت