طنز ِ طنز          



  !گفتن بهتر ازنگفتن

 

 

 

گفت و شنود !

مرزا جان وکاکوجان دو دوست سابقه که بعد از مدت چندین سال یکدیگر خود رادریکی از شهر ها پیدا نمودند. بعد از احوالپرسی و روی بوسی زیاد از حال و احوال یکدیگر خود اگاهی حاصل نمودند.

چون قصه های شان زیاد و دوامدارگردید ناچار بفکر این شدند. که باید در یک جای گوشه دریکی از رستورانت ها  رفته و اخذ موقع نمایند و یگان گیلاس چای نیز نوشیده از کارو بار وزندگی با هم دیگر صحبت نمایند. همان بود و همین شد.

 هر دو دوست با محبت و صمیمیت زیاد رهسپار رستورانت خلیفه شیرو( بودنه باز) شدند. و در گوشه ئئ اخذ موقع نمودند. و خود را به اصطلاح یک بغله انداخته قصه های خودرا ادامه میدادند صحبت ها لحظه به لحظه  جالب وشرینتر شده میرفت. صدای کبک ( بودنه) نیزفضای  رستورانت را فرا گرفته بود.

کاکو جان با صدا بلند بالای شاگرد سماوارچی صدامینماید. او بچه یک دوچاینکی فرمایشی دبل با چای و شیرپیره هیل و گلاب دار بیاورید. شاگرد سماوارچی بلمثل جواب میدهد اغا جان به چشم اجرات میگردد. بعد از چند لحظ فرمایش شان اماده میگردد. هر دو دوست نان را با اشتیاه تمام با هم یکجا صرف نموده و مصروف نوشیدن چای و خوردن شیریره میگردند...

قصه های شان تمام نشده بود. که کاکوجان  متوجه میشودکه مرزا جان در طول همین مدت چندین سالیکه یک دیگر خود را ندیده اند. کدام تغیرات در سر و برش بمشاهده نمیرسد.همان کلاه پوست سابقه که سوراخ سوراخ که کویه خورده گی چندین ساله داشت. و همان کرتی و پطلون  سالهای گزشته وهمان بایسکل سابقه ایکه صرف دو عراده طیر دیگر چیزی در بایسکل بنظر نمیرسید و همان بکس چرمی سابقه که رنگ ان نیز رفته مانند تکه کرباسی سفید معلوم میشد.

دلش بحال مرزا جان سوخته میگوید. او مرزا جان شما کارمندان سابقه دولتی یک تعداد  دردولت  چقدر مردمان خوب با شخصیت با غرور و صادق در کشور بودند و مردم بشما در دهکده و شهر هر جا که میرفتید مرزا صاحب گفته احترام و حرمت خاص داشتند. و علتش چه بود. که برای یکتعداد از کار مندان سابق دولت مردم زیاد حرمت و احترام زیاد قایل هستند و همیشه در بین مردم زندگی دارند.

 ولی در شرایط فعلی مردم در مقابل یکتعداد از مامورین بلند پایه دولت و یکتعداد اشخاصیکه جدید اند سرمایه داراند وبخاطر زیبائئ شهر ساختمان ها مجلل تیار کرده اند. تعصب نشان داده به انها هیچ نوع احترام  و حرمت قایل نبوده بلکه مردم در مقابل شان عقده مندهستند. اگر زحمت نشود کمی در مورد معلومات بدهید.

مرزا جان گفت او برادر جان هرکس میفهمد که شیر سفید است.  در سابق مامورین  و کارمندان  وافسران نظامی که بودند مردم بالایشان اعتماد کامل داشتند رشوت  و سو استفاده نبود و اگر بود بسیار کم  و انهم بطور پنهانی هر کس احساس مسولیت در مقابل  وطن و مردم  خود داشت .

 سطح بازپرس وجود داشت. و از انتقاد و شیوه انتقاد جوی مردم هراس داشتند و یکتعداد بخاطر حیسیت و ابرو خویش که مورد انتقاد قرار نگیرند.توجه زیاد مینمود. در ان وقت پول کلدار پاکستانی و دالر امریکائئ  در دستگاه دولتی رواج نداشت.

کارمندان عالی رتبه دولتی از کدام مرجع بیرونی مدد معاش فوق العاده نداشتند. روی همین دلایل مردم بالای شان اعتماد داشت.ایا شما کدام خاطره خاص از گزشته ها دارید.

مرزاجان بسیار میخندد میگوید اوبرادر من خاطره های زیاد دارم. زود تر کدامش را برایت حکایت نمایم.

مرزا جان حکایت مینماید. چون مردم به حرف و عمل ما باورواعتماد داشتند. ماهوار معاش و مواد کوونی به موقع بما توزیع میشد به ان قناعت داشتیم یکروز در دهکده مردم ان محل سر و صدا را بلند نموده  یک روبا را دستگیرکرده بودند.

همه مردم دهکده دور هم جمع شده میگفتند. که این روبا ازینکه تا فعلا چندین مرغ های ما را دوزدیده و خورده  و بعد از چند ماه ما موفق شدیم که انرا دستگیر کردیم. سخت جزا داده شود. باید انرا تکه تکه نمایم تا از شر ان تمام دهکده نجات  یابید. کسی میگفت. این روبا را باید زنده پوست کنیم و کسی میگفت روبا را باید هرنفر یک یک مرمی بالایش فیر نماید.و بعضی میگفت روبا باید زنده سوختانده شود. مردم دهکده به این نظریات مختلف بکدام توافق نرسیدند. بلاخره فیصله کردند که باید روبا را نزد مرزا جان که ادم هوشیار و با تجربه است ببریم .

هر فیصله ایکه مرزا نمود تماماأ ما به ان احترام مینمایم. همان بود. که مردم روبا را بسته کرده اوردند. و جریان را برای مرزا صاحب حکایت نمودند.

مرزاصاحب روبا را گرفته  بدون کدام تهدید کلاه سر خود را از سر خود کشیده در سر روبا گزاشت و رسمان را از گلوی روبا خلاص نموده و او را ازاد ساخت.مردم تعجب کردند.

و پرسیدند او مرزا صاحب ما روبا را بخاطر جزأ سخت تر نزد شما اوردیم که سخت ترین جزا برایش تعین نماید و شما انرا رها کردید. مرزا صاحب خندید. و گفت این سخت ترین جزا است که برایش دادم. کسی که کلاه ماموریت را در سر بگزارد. دیگر در زندگی روز خوش را نمیبیند. مانند این مرزای حقیر وفقیر.

مرزا جان به گفته های خود دوباره ادامه داده گفت . حالا دنیا سر چپه شده خوشا بحال مامورین بلند پایه فعلی  سالهای زیاد رنج  ما کشیدیم . مگر افسوس که فعلا افراد و اشخاصیکه دو مراتب متقاعد گردیده بودند. به اساس شناخت حالا دو باره سر کار میشوند.  گرچه در دولت فعلی سن و سال  تحصیل هم مورد بحث نیست به هر سنینی بالا که باشید به همان اندازه  چوکی بالاتر برای  شان داده میشود.

کار خوب دیگر هم وجود دارد. که یکتعداد از موسفیدان که از گوش مشکل دارند یعنی شنوائی گوش شان کم بوده و یا خط را خوانده نمیتوانند به صفت امر تقرر حاصل مینمایند. یکنفر به صفت مشاور در دفترکار شان در پهلوی جناب محترم نشسته همه کار را ان اجرآ مینماید.

یکتعداد از کارمندان بلند پایه دولتی همراه بادیگارد ها و افراد واشخاص خاص خود به افتخار زیاد منازل جدیدو چندین طبقه ئئ نیز برای خود اعمار مینمایند. چندین شرکت و سرای و بلند منزل اعمار کرده ماهوار معاشات دالری وکلداری از ارگانهای مختلف دریافت مینمایند.

 همه و همه پولهای خویش را از طریق حواله ذریعه شرکت ها تجارتی بنام های مختلف بخارج کشور انتقاد میدهند. هیچ کدام احساس مسولیت در برابر مردم و ملت رنج دیده افغان ندارند. هرکدام با موتر های لوکس و مود روزگشت وگزار نموده در حالی که در شهر و کوچه وبازار به صد ها زن و اطفال در حالت بدبختی زندگی بسر میبرند.

سطح باز پرس بکلی وجود ندارد. روی همین دلایل مردم به  یکتعداد ازکارمندان  بلند پایه دولتی که بخاطر چور و چپاول در افغانستان مصروف جمع اوری پول اند. ارزش و حرمت قایل نیستند. در حالیکه تمام مردم اعمال  انها رابشکل عینی مشاهده مینمایند. این طبقه مردم چور و چپاولگر از انتقاد و رسوائئ نیز هراس ندارند.یک متل بزرگان است که میگویند. دنیا را اب بگیرد مرغابی را تا لنگ اش  است.

کاکوجان.اهی کشیده و کله خود را شور داده گفت ! از برای خدا ! فعلا در کشور ما  همان موی زردک های  وچشم  ابی گک ها خارجی هستند. که از موی زردک های سابقه روسی کدام تفاوت  ندارند. کسانیکه سالهای زیاد علیه انها مبارزه میکردند یا در داخل کشور بودند و یا در خارج از کشور انها فعلا در راس حاکمیت با همان موی زردک ها خارجی یکجا وظیفه اجرا میکنند روزانه چقدر انسانهای بی دفاع در کشور ما از بین میروند چرا از خدا و از روز اخرت نمیترسند.

باز هم کاکو جان میگوید ! او مرزا جان همان قصه شما بیادم امد. قسمیکه شما کلاه خود را برسر روبا گزاشتید. که ان روبا دیگر روز خوش را نمی بیند.

 کاشکی شما انقدر توان میداشتید که کلاه خود رایکمراتب بسر یکتعداد کارکنان فعلی دولت نیز میگزاشتید که تا از رنج  ومصیبت اواره گی بی خانگی و اقتصاد روز گار زندگی دیگران نیز اگاهی پیدا میکردند. و در اینده  روز خوش را نمیدیدند.

ازخداوند متعال انروز را خواستاریم. که با فرد فرد چپاولگران و غارت گران کشورما محاسبه قانونی از طرف مردم به عمل ایدو هر فرد جامعه ما مانند قصه روبا  بالایشان حمله ور شوند و هیچ کسی انها را از چنگ مردم نجات داده نتوانند. الی رسیدن انروزخداوند انها را براه راست رهنمائئ و هدایت نیکی بفرماید

 

با عرض حرمت.

 

 نوشته از .

 

    فضل الحق ( ملکزاده)

                 دنمارک

 


بالا
 
بازگشت