خالد عمر اعظمی

 

                                         کفتر آتشی

             

باز چه شما ره درد سر بتم و اشک حسرت شماره بیاد بود خاطرات آنزمان بزور از چشمان خسته و براه ماندۀ تان در انتظار آزادی ،عدالت و آرمی همیشگی ، جاری بسازم .

مادرم یگان وخت که چرتش به سالهای قبل برمیگرده با ناامیدی میگه:

«او وختاره گاو خورد».

 راستی که او وختاره گو خورد.عجب زمانی بود.نه غم جنگ،نه غم راکت پرانی، نه غم بمبهای انتحاری،نه غم دوری از فامیل و وطن ونه غم....

خوب بیاد دارم که ما بچه های قد و نیم قد در دو فصل فقط دو غم داشتیم:

در فصل مکتب غم کار خانگی و امتحانات و در فصل رخصتیها غم شمال و باد.

زیرا اگر شمال نمیوزید باز کاغذ پران بازی نمی شد.

...

 

یکی از روز های آخر سال تعلیمی بودوما در صنف نشسته بودیم.

ترس امتحانات سالانه کم کم در وجود همۀ ما رخنه کرده بودواین آخرین ساعت الجبر بود.

معلم الجبر ما بنام حنیف خان که باداشتن گردن و پا های دراز و کلۀ کوچکش در بین بچه ها بنام «لگ لک» معروف بود، از جملۀ معلمین بسیار سختگیر و بد خو بود.اودر همین روز مصروف دیدن کار خانگی بود.

همۀ ما مثل بتها خاموش سر جاهای خویش نشسته بودیم واو یکی یکی کتابچه هارا میدید و با قلم سرخ چیز هایی مینوشت. همینکه کتابچۀ مرا باز کرد مکثی نموده و ناگهان ابروانش بالا رفت ، پیشانی اش چین خوردو رنگ چهره اش به سرخی گرایید.

 کلاه قره قلی خود را با خشم از سرش گرفته وبالای میز انداخت وبا چشمان غضبناکش به طرف من نگاه نمودوبدنبال آن با صدای هولناکش که مثل رعد سکوت صنف را یکباره در هم  میشکست ، و با  انگشت اشاره اش که از شدت خشم می لرزید و به طرف من به مانند  میلۀ تفنگ نشانه گرفته بود ، مرانزد خود فرا خواند .

 

 من با وجودیکه کار خانگی ام را نوشته بودم بآنهم تپش قلبم تیزتر شد  و برای اولین بار دپ دپ قلبم را بگوش خود شنیده ، با پاهای لرزان بطرفش رفتم.ناگهان به کرتی ام چنگ انداخته و  مرا به عقب خوش کش کرد .کتابچه ام را نشانم داده وبا همان آواز غضبناک در حالیکه انگشت خود را به سطری گرفته بود داد زد:

«ای چیس؟»

من با ترس نگاهی کردم وبا چشمان از حدقه در آمده دیدم که در زیر صفحه نوشته شده بود:

تا که پای آن دو کل بالا نشد                        نام آن مرغ کلان پیدا نشد

باخواندن این بیت نا آشنا در سطر اخیر کار خانگی ام که راستش معنی آنرا هم آنزمان نه دانستم کم مانده بود که بیهوش شوم .همینقدر فهمیدم که توهین شدیدی به اوست.

من دیگر چارۀ جز تقلا نیافتم و به هر چه آیت و حدیث یاد داشتم قسم خوردم که من این جملات را ننوشته ام ولی اوباور نکرده و کتابچه ام را پاره پاره نموده و در باطله دانی انداخت.سپس امر کرد که از صنف خارج شوم و با همان صدای هولناکش قسم خورد که از امتحانش بدر نخواهم آمد.

نمی دانم به چگونۀ به خانه رفتم. اصلا" بخود نبودم.حتی به یادم هست که آنروز اولین روزی بود که حتا منتظردختر همسایۀ هندوی ما   که در ایستگاه بس محلۀ ما همه روزه از بس پایین میشد و من به انتظار پایین شدن او از بس  و دیدن  قامت زیبایش زیر لب همه روزه آهنگ :

 (او دختر دیوان.... بی بی رادو جان) را زمزمه میکردم ، هم نشدم.

شب هم هر چه کوشیدم خوابم نبرد،نه به خاطر دختر همسایه، بلکه از هراس تکرار سال تعلیمی که اینک به آخر رسیده بود.

شب هم گاهگاهی بخواب میرفتم و خود را، در همین صنف، در قطار آخر که معمولا" (ناکام های پار ساله) آنجا می نشستند ، می دیدم.  ازکابوس (ناکام پارساله) می ترسیدم. بیدار میشدم وبازهم کوشش میکردم که خواب سراغم نیاید ولی باز هم  حنیف خان را میدیدم که« لگ لگ» شده و در حالیکه بالهای خود را برا ی جنگ باز کرده در لب اورسیی اتاقم نشسته و با قیافۀ غضبناک مرابا تکرار سال تعلیمی تهدید میکند.متعاقباً از خواب میجستم و چشمانم را میمالیدم وخود را تسکین میکردم.

تمام شب بدین منوال گذ شت.بالاخره آواز موذن مسجد محل ، مرا از این حالت بخود آورد .

 از جا بر خاستم ، دیدم که باوجودی سردی هوا غرق در عرقم .

تصمیم گرفتم که برای اولین بار نماز صبح را به وقتش ادا کنم .زیرا از معلم مضمون دینییات شنیده بودم که دعای نماز صبح مستجاب تر است. بدین منظور وضو گرفتم و حالم بهتر شد. بعد از ادای نماز نمیدانم که چند لحظۀ  یا ساعتی با دست دعا از پروردگار عالمیان خواهان تجدید نظر حنیف خان در مورد خویش شدم. والله اعلم ....

 تا اینکه آذانهای بی وقت  و دلخراش  خروس همسایه که همیشه آرزوی کباب شدنش را در مجالس غنای آنها، که اکثراً تا دم صبح ادامه میداشت از دربار الهی استدعا نمو ده و دوباره با خاطر آرامتر«هرچه بادا، باد» گفته و خود را به بستر انداختم.

چه آرام لحظاتی خوابیده بودم که ترنگ ترنگ مکرر در شیشۀ اورسی اتاقم دوباره مرا از خواب بیدار کرد.

 فهمیدم که اشرف بعداز روزهای زیاد امروز مکرراً در شیشۀ اتاقم با سنگریزه پرتاب میکند.

 طبق معمول در حالات بسیار مهم(بین ما) او اجازۀ چنین کاری را داشت.

با بی میلی به سوی کلکین رفته ، بی علاقه وبا چشمان نیمه باز پنجره را باز نموده  و با صدای جرو خسته داد زدم:

«اگه گپ مهم نبود وای به حالت اشرف »

و با همان چشمان خواب آلود متوجه شدم که در دست خود چیزی را گرفته و با دست دیگرش با بی صبری به آمدن هرچه زود ترم  اشاره می کند .

 

 روز های جمعه را معمولاً با اشرف همسایه و  یکی از همبازی های دوران طفلی ام،  سپری مینمودم.او باوجودیکه فوتبالر خوب و کاغذ پران باز ماهری بود،از هوش وذکاوت خارقالعادۀ برخوردار بود . در مکتب وبعدا در پوهنتون از جملۀ شاگردان و محصلین ممتاز بشمار میرفت . پدرش نیز یکی از دوستان نزدیک پدرم بود و در یکی از بازار های قدیمی شهر دکان کتابفروشی داشت و شخص دانا، شاعر،نویسنده و متقی بود.  کتابهای زیادی را جهت خواندن به ما می آورد وهمیشه ما رابه کتاب خواندن تشویق مینود.کبو تر را خیلی دوست میداشت و آنرا پیام آور صلح میپنداشت. حتی کبوتر خانۀ را در منزلش ساخته بود که تعدادی از کبوتران را درآن نگهداری میکرد و در ایام فراغت از دیدن آنها لذت میبرد. در طول روز اشرف را مسول آنها ساخته بود.او هم با وجهه احسن و با علاقۀ فراوان اینکار را  انجام میداد. هر چه میکوشید مرا هم به دنبال این علاقه اش  بکشد ولی موفق نمی گردید .

گاهگاهی در غیاب پدرش  با کبوتران خود به گفتۀ خودش (پتکی) میداد و کبوتران دیگری را که از خیل خود جدا مانده بودند به لب بام می کشاند و سپس آنها را با مهارت (تور) میکرد وسپس کبوتر را در جیب خود نموده و بدون اینکه کسی خبر شود با عجله نزد من میآمد وبا اشتیاق می گفت:

« بیا که بریم پیش بابه شکور»

(بابه شکور) مردی مسنی بود که بر علاوۀ خرید و فروش کبوتران در دوکان خود کاغذ پران های زیبا ی  (واسکتی ، کله گنجشکی، شطرنجی) چه خورد و چه بزرگ ، انواع تار های شیشه ای رنگارنگ و خمیره های مختلف تار های شیشه ای را نیز میفروخت . ا و در میان علاقمندان شهرت زیادی داشت.نمی دانم که اشرف چگونه  او را بامعاملۀ تعویض راضی ساخته بود.

هر باریکه اشرف کبوتری را به تورش می آورد، مرا با خود گرفته وبا هم آنجا می رفتیم . (بابه شکور) کبوتر را با دستان لرزانش گرفته وزیر گلویش را نوازش میداد،بعداً پر هایش را بازنموده و با دقت وراندازش میکرد وسپس به عوض آن به ما  کاغذ پران، گاهگاهی چرخۀ تار شیشه ای وگاهی اگر جنس کبوتر خوب می بود،و اشرف همرایش دعوی میکرد ،حتی با چندین کاغذ پران و چرخۀ تار خوشحال به طرف خانه می آمدیم .

 

لباسهایم را با عجله پوشیده واز خانه خارج شدم. اشرف که بی صبرانه انتظار مرا میکشید در حالیکه دهانش تا بیخ گوشهایش کشیده شده بود با خوشحالی گفت:

« بچیم .. کفتر (آتشی) س ، جُک شه تالی ندیدیم » ودر حالیکه کبوتر را از جیب خود بیرون می نموده و از نگاه خریداری بطرفش می دید ، ادامه داد

« قیمتش ششصد اوغانی باشه،...هفته دگه ده دوراهی پغمان دَرو میکنیم...بریم پیش بابه شکور». با سرعت به سمت دکان (بابه شکور) روان شد.

درهمین  حال حس کنجکاوی بر من غلبه نموده و  برای اولین بار کبوتر را با احتیاط از دستش گرفتم.

 کبوتر پر پری زد ومثل اینکه فهمید به دست نا آشنایی میرود با منقار خودچند ضربۀ بدستم زده و سپس آرام شد.

 متوجه اش شدم . بسیار زیبا بود من تا الحال کبوتری  با این زیبایی ندیده بودم ،همه واقعات دیروز را فراموش نموده ، و از دنبال اشرف روان شدم  .

غرق در خیال، خودرا در دو راهی پغمان در حال (دَرو) میدیدم.

 میدیدم که کاغذ پرانهای بزرگتر از خودمانرا یکی پس از دیگری می بریم و همه( شرطیها) دورادور من و اشرف حلقه زده ، ما را تشویق نموده و (شاباش)  گویان،  کف میزنند، و به کاغذ پرانهای دیگر اشاره میکنند.

  

« او بچه، کر استی ، نمشنوی... »

من که غرق در تخیل بودم ، دفتاً این صدا مثل سنگ ، در  شیشۀ تخیلاتم اصابت نموده و از شرنگس  شکستن شیشه خیالم ،به خود آمده و خود را در نزدیکیی دکان ( بابه شکور) یافتم.

 نگاهم  را به سمت صدا کردم ، کم مانده بود که جا به جا قلبم به ایستد. حنیف خان  را دیدم که مثل درخت چنار مقابلم ایستاده و در حالیکه چشمانش را به کبوتر دوخته بود با لحن آرامتری ادامه داد:

« پس توآم کفتر باز استی ،آمدی که کفتره بفروشی و عوضش چیزی بخری؟»

کبوتر بیچاره از فشار دستانم ، کم مانده بود که خفه شود. در همین حال حنیف خان مرا متوجه حالت کبوتر ساخته ودر حالیکه چشمانش را به کبوتر (آتشی) همچنان  دوخته بود، دست راستش را به طرف جیب کرتی پینه ای اش برده و ادامه داد:

«بگو بچییم... چند میتی؟»

نگاهم  نا خودآگاه از کلۀ کوچکش که به گردن درازش منتهی میشد ، افتیده و تا پاهای درازش ادامه یافت و بلاخره در کفشهای کهنه اش خیره شد.

 واقعات دیروز در صنف و خواب شب گذشته بیادم آمد .

هیچ باورم نمیشد. تعجبم دراین بود که اینک، برای اولین بار در بیداری و دور از محیط مکتب، او را آدمی مثل دیگران یافتم.

 نمی دانم چه لحظاتی گذشت که دیدم اشرف  چند قدم جلو تر مقابل دکان (بابه شکور) ایستاده وبی صبرانه با هر دو دستانش بطرفم  اشاره میکند که نزدش بروم.

دفعتاً تصمیمم را گرفتم و  با لحن متینی گفتم:

« معلم صاحب ، ای کفتره به شما توفه میتم»

حنیف خان نگاهی  معنی داری به طرفم نموده و گفت:

« خوب بیادم اس که تو دیروز چه گُـُل کلانی ره به او دادی... مگم مه رشوته قبول ندارم بچیم...و رشوت خورام نیستم...جواب خدا رام داده نمی تانم،... بگو چند میتی؟»

گفتم:« باور کنین که توفه اس به شما ..مه از شما زیاد چیزا ره یاد گرفتیم...»

در حالیکه سعی می کردم که حق به جانب باشم مکثی نموده و ادامه دادم:

مگم شما باور کنین... نوشته دیروزه مه خودم نکده بودم»

 سپس نگاه عاجزانۀ بسویش نموده و با لبخندی تحمیلیی ، ادامه دادم:

 « از او خاطر ای کفتره ... مفت یانی ...توفه بره تان ... میتم که شما گپ مره ... باور کنین»

باز هم چشمانش به کبوتر خیره شد و پس از مکثی ، با عجله پیهم گفت:

« کار خانگی دیروزته فراموش میکنم، شاید گنایت نبود ولی باز آم مثل همیشه می گُم، اگه  درسهایته بخانی کامیاب میشی »

 آب دهان خود را قورت کرده و ادامه داد:

«  مه به کسی مثل تو... چیزی ره مُفت نمی تُم »  

دستهای درازش را در حالیکه کمی از شوق می لرزیدند دراز تر کرده و کبوتر (آتشی) را از دستم گرفته و با خوشخالی گفت:

« مگم ای شوق مه اس... قبول میکنم ... میگیرم»

همینکه کبوتر میان دستانش آرام گرفت ، با انگشتش زیر گلوی کبوتر را نوازش داد ، مثل اینکه کبوتر جوره اش را یافته باشد شروع  کرد به غمبر زدن .

من که از تصمیمم کاملاً راضی بودم، حنیف خان را دیدم که از خوشحالی زیر لب زمزمۀ آهنگ  کبوتر بازان را خوانده و کم کم از نظرم دورمیشد..

 

ناگهان ضربۀ سنگینی در عقبم اصابت نمود وهمینقدر دیدم که خیل کبوتران ( آتشی) بالای سرم میچرخند  و از منقار های خویش آتش برویم می ریزند

. جا به جا افتیدم و دیگر ندانستم.

موقعی که چشما نم را باز کردم دیدم که (بابه شکور) با آفتابۀ گلی خود بالای سرم ایستاده و با دستهای لرزانش هنوز هم برویم آب می پاشدو متواتربا صدای لرزانش میگوید:

« بخی... بخی.

 اشو بچیم...ببی نفس میکشه یا نی؟ بیچاره ره خو کشتی» با چشمان نیمه بازمیدیدم که اشرف با غضب و کمی سراسیمه به سویم میبیند متواتر میگوید:

« اگه کفتر (آتشی) مره نیاری... درت میتم... ده آتش دوزخ روانت می کنم...» و امثال این حرفها.

 

بعد از اینکه (بابه شکور) او را آرام ساخت وداستان هردوی ما را شنید بالاخره به من هم حق داد،هر دوی ما را با هم دوباره آشتی داده و سپس از پس خانۀ دکان خود چرخۀ تار و کاغذ پران زیبایی را به ما تحفه داد ، قطعی نصوارش را از جیبش بیرون نموده وپس از نـگاه در آیینۀ مدور  جبعه، کپه نصواری  با سر پوش آیینه دارش در دهانش ریخت .

با دهان پر از نصوار  گفت:

«بچیم... دنیا دو روزاس... تیر میشه... اندیوال باشین...زدن و کندن َدردَی ره دوا نمی کنه...عوضش کینه ره زیادتر میکنه...»

و از این حرفها...

سپس هردوی ما از او خدا حافظی کرده و طرف خانه روان شدیم.

به سخنان (بابه شکور) می اندیشیدم که آواز اشرف مرا بخود آورد ، مثل همیشه دوستانه وطنز آمیز بود .

 می گفت:

« او بچه، معلم ریاضی شما خو کفتر باز بر آمد. معلم دینییات تان چه کاره باشه؟»

هر دوی ما جلو خندۀ خود را گرفته نتوانستیم.

خوش و سر حال به خانه آمدم  دیدم برادر کوچکترم که در یک صنف  پایینتر در مکتب ما درس می خواند و امتحاناتش را با موفقیت گذشتانده بود ، با خاطر آرام بالای بام منزل مصروف کاغذ پران بازی  بود همینکه متوجه من شد  از همان بالا صدا زد.

« امروز بر خلاف دیروز بسیار خوشال استی... چی گپ نو شده؟»

تمام حکایت را به او گفتم .

 دیدم که کاغذ پران سه پارچۀ خود را با کاغذ  دیگری به جنگ انداخته و در عین زمان با شیطانییت گفت:

« تو کاغذ پران مره پاره کدی... مام تره ده گیر (لگ لگ) انداختم.»

 

 

سالها گذشت و من در حال هجرت از وطن، به گفتۀ عام (بی مضمون) در کوچه های کثیف پشاور در آن گرمای سوزان و بوی گند دکانهای ماهی فروشان و قصابان  اینطرف و آنطرف به آرزوی یافتن آشنایی از منطقۀ خود سر گردان بودم. با وجودیکه شنیده بودم که از محلۀ ما تعداد زیادی در این شهر زندگی می کنند ولی وقتی می دیدم همه چهره ها اکثراً مشابه هم بودند. همه یا پکول یا لنگی بسر  و  ریش های دراز داشتند. در میان این همه چهره های مسخ شده و مشابه من هیچکسی را آشنا نیافتم. وفکر می کردم که اینها همه باشندگان همین دیارند . خود را خیلی تنها حس میکردم وباز هم خسته و نا امید به (کوته)ای که در( اشنغری) یکی از محلات شهر کهنۀ پشاور  کرایه کرده بودم می آمدم.

یگانه هموطنم کودکی بود که در حدود یازده سال داشت و مرا در همان روز اول که (کوته) را به کرایه میگرفتم از طرز لحجه ام  شناخت.

 او در چای خانه ویا سماوات همسایه کار گر بود . و گاهگاهی که می فهمید من در اتاقم هستم  تک تکی میزد و به گفتۀ پشاوری ها (چایی) که مخلوتی از چای و شیر بود برایم می آورد و در یکی دو روز اول با وجود تقلایم حتی حاظر نمیشد که پولی از من بگیرد وبا غرور زیاد با لحن شِرین پشتوی خود ما می گفت که:

«  ته خو زما میلمه یی... ته خو زما وطنداریی»

من به همت والای آن کودک آفرین می گفتم و خود را بدین گو نه تسکین بخشیده و بدین منوال مشکلات دوری از فامیل ، وطن و دوستان را تحمل می کردم.

او اولین همراه و راهگشای زندگی ام در حالت هجرت بود.

می گفت:

« دو برادرش از سالیان متمادی لا درکند... مادر و خواهر کوچکترش در بمبارد کشته شدند، فقط پدرش باوی زندگی میکند  که نابینا واز دو پا مفلوج است  »

من تحمل همین قدر را داشتم و او هم همین قدر را برایم حکایت کرد .

 تو گویی که او هم مثل من، که توان شنیدن را نداشتم ، توان حکایت زیاده تر از اینرا نداشت.

بعد از آن  نه من دیگر سوالی کردم و نه او بیشتر از این گفت.

 

در یکی ازروز ها که باز هم از شدت گرما دیگر حوصلۀ گشت و گذار بیهوده را نداشتم بعد از آنکه از طرف پو لیس پشاور به سبب نداشتن (شناخت پاس) و تهدید شان از حبس در ( تهانه) های پشاور مبالغی کلدار را طبق معمول  رشوه داد ه و از شر شان باز هم خود را رهایی بخشیدم، بطرف (کوته) ای خود روان شدم.

« کابل میوی... کابل میوی... کابل میوی..»

از شنیدن این صدا نا خود آگاه ایستادم و سرم را به سمت صدا دور دادم. دیدم که این صدا از عقب کراچیی مملو از خربوزه های وطنی می آید. نفسم در هوای وطن به پرواز در آمد و برای اولین با ر جلو نفسم را گرفته نتوانستم . مثلیکه پروانه به طرف روشنایی شمع مجذوب میگردد ،  مثلیکه عاشقی از بوی زلف نگارش بیخود میشود و هر طوری که شده خود را به او میرساند، من هم خود را مقابل کراچی یافتم .

از میان انبار خربوزه ها، فروشنده را پالیدم تا به هر قیمتی که شده خربوزه ای را بخرم .

مردی مسنی را با چهرۀ آفتاب خورده  و عینک های سیاه و طبق معمول با ریش دراز و کلاه پکول در سر دیدم . لحظاتی به طرفش نگاه کردم  قیافه اش به نظرم کم کم  آشنا آمد ولی هر چه فکر کردم که اوبا کدام آشنایم شباهت دارد در آن لحظه ندانستم و او هم در حالیکه  متوجه شد خریداری به کراچی اش نزدیک میشود   به صدایش ادامه داد:

«کابل میوی... کابل میوی...»

این آواز کمی بگوشم آشنا رسید ومثل صدایی بود که زمانی می گفت:

« اگه درسایته بخانی کامیاب میشی... مه رشوته قبول ندارم... جواب خدا رام داده نمیتانم...»

 چهره اش را بدون ریش و پکول و عینک نزد خود مجسم کردم... هیچ باورم نمیشد...  با لحنی که مطمين نبودم آهسته صدا زدم:

« معلم صاحب...؟ ،... معلم صاحب...؟»

سرش را چرخانید، گردن درازش را که تا الحال با ریشش پنهان بود دیدم، به دستهای درازش که مگسها را ازروی خربوزه های قاش شده به دور میزد ،خیره شدم .

مات و مبهوت  نگاهش کردم، دیدم که از زیر عینک های سیاهش قطره قطره اشک جاری شد واز ریش بلندش که به سپیدی گراییده بود بروی کمپل راه راهی که بالای پاهایش انداخته بود چکید.

با آنکه کوشش میکرد لبخند بزند با لحن  خسته ای، نا  امید و آرام   گفت

« ترآم ده ای تندور انداختن؟ ... بچیم... از صدایت تره شناختم... کفتر (آتشیت) یادم اس...اووختاره گاو خورد... دگه...پس نمیاین»

 با وجودیکه مخالفت میکرد،پشت دست درازش را به طرف خود کشیده و بوسیدم .

 گفت:

« امروز شام باید حتمی مهمان ما باشی، مه وتنا بچه گکم  ما تلت هستیم... شکر کلان شده ...ده سماوات شاگردی میکنه...درس خوده پیش مه میخانه..امو توری که تو پیش مه درس میخاندی ...اگه میتا نستم بخیزم  پیشانی تُره می بوسیدم».

 در همین حال کمپل راه را هی را که بالای پاهای خود انداخته بود با دستهایش دور کرد.

دیدم که از زانو به پایین از پا های درازش هم اثری نیست.

همۀ خاطرات به مانند فلم از مقابل چشمان اشکبارم در حال گذشتن بودند که دفعتاً آواز برک  پیهم چندین موتر توجه ام را بخود جلب کرد . درست در مقابل کراچی ایستادند.

در میان محافظان مسلح، (قاری یوسف) معلم مضمون دینییات را که لُنگی سیاه ودرازی به سر نموده و وبا پیرهن وتنبان سفید و ریش دراز تر و شکم غولیچه تر از آن وقتها داشت ، شناختم.

او بدون اینکه کمترین نگاهی به من و فروشنده کرده باشد به محافظانش امر کرد.    

 « بیست و پنج دانه خربوزه وطنی بگیرین... بیاد وطن...که دان میمانای عربی وبرادرای پاکستانی ما انشاالله شیرین شون... زود تر ... یا الله که میمان دوست خداس».

و سپس در عقب شیشه های سیاه یکی از موتران نا پدید شد.

                                                                        

                          asmikhaled@yahoo.de

     ماه جون سال 2010 عیسوی خا لد عـمر اعظـمی

 

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت