موسی فرکیش

 

شهر زخمی

 

وقتی از دروازه بیرون شد، آفتاب طلوع کرده بود. مضطرب و خواب آتود بود. چشمانش برنگ طلوع خورشید بودند: سرخرنگ و نیمه روشن. شب نخوابیده بود. گوشش را غریو انفجار و صدای فیر پر کرده بود. وقتی از دروازه بیرون میشد به عقبش نگریست. مادرش دست پسر 6 ساله اش را بدست داشت و زنش از عقب شیشه ای شکسته او را مینگریست.

بیرون شد. بیرون خالی و خاموش بود. غریو ها خفته بودند و او میدانست که چون هیولا خفته است ، فرصت بدست است تا زیر طلوع افتاب بدود. همسایه ها تک تک بیرون شدند.خاموش و خالی. چهره ها خاک آلود و چشمها همرنگ غروب. سری بهم میجنباندند به علامه ای سلام. کلام هاسرد و خسته همرنگ خانه های غلطیده و ریخته.

او از خانه ها گذشت ، از خانه های فرریخته که همرنگ کوچه شده بود پس از کوچه ها گذشت که زمانی خانه ها بود. استوار و آرام میرفت. ظاهر متین داشت اما ژولیده خاطر بود وهوای جوانی میکرد که جوانی ندیده بود. زیر آتش بزرگ شده بود پس نهان آتشین داشت. می رفت تا از خانه اش احوال گیرد که چند روز قبل بعد از آتش جنگ دوباره، از آنجا گریخته بود. آیا باید احوالی از میگرفت؟ نمیدانست و زیر طلوع میدوید. طبیعیت آدمی چنین است از عزیزان باید احوالی گرفت، ارچند آن عزیز ویرانه ای بیش نباشد. وخانه اش ویرانه بود؟ نمیدانست و زیر طلوع میدوید. و خانه اش عزیزی بود آیا؟ نمیدانست و طلوع صبح را تا غروب توانایی میدوید.

ـ اگر باز جنگ شود؟

مردی که از کنارش میگذشت، اینرا پرسیده بود. و او از خود پرسید:

ـ اگر باز جنگ شود؟

قدمهایش را تند تر کرد و دوید. آفتاب بالا آمده بود بود وشهر خالی بود. نه درختی نه پرنده یی. شهر بوی کوچ میداد، شهر وحشت زده و مبهوت فاژه میکشید، شهر زخمی و خونین بود.

زنی پا های ناتوانش را بر سر خاکها می کشید که زمانی خانه ها بود. زن از پا افتاده بود. پیکر مرد لرزید چون به زن نگریست:

ـ اگر جنگ شود؟

و زن رو به آسمان:

ـ خوده بتو سپردیم .!

و پا هایش را برسر خاکها کشید.

اکنون از مردمان یگان یگانی برامده بودند و هر یکی بسویی میدویدند. زیر آفتاب میدویدند با آنکه آفتاب را ندیده بودند یا شاید باوری به آن نداشتند. آفتاب  در آندم نام مجردی بود که بوی خوشبختی و نان نمیداد. آفتاب بالا آمده بود اما کسی آنرا نمیدید و کسی به او سلامی نداده بود. شهر بسمل بود واز آفتاب انتظار زیادی نداشت. آفتاب میتابید آفتاب روشن و طلایی بود، آفتاب نوازشگر بود اما هیچکسی به او سلامی نداده بود.

صدای فیر گلوله ها برخاست. مردمان زیر آفتاب میدویدند و کوچه ها را لگد میزدند. صدایی انفجار و صدایی که میگفت:

ـ سکر بود...

غرش انفجار دیگر فضا را پیچاند، گرد وخاک سر به آسمان کشید و آفتاب گم شد. مردی گفت:

ـ جنگ شد...

انگار گفته شده بود: باران شد!

مردمان زیر خاک و بر سر خاک میدویدند. صدای فیر و انفجار فضا را پر کرد. جنگ باز شروع شده بود.

مرد متردد و حیران بر سر خاکروبه ها ایستاد: " پس باز گردد یا پیش برود" از خود می پرسید. هر دو طرف آتش بود. فیر بود و انفجار بود. کسی از دور ناله میکرد. یکی گفته بود:

ـ چره خورده !

مرد به خاکروبه ها نگریست روی آنرا خون تازه گرفته بود که تیره و سرخرنگ خوراک خاک میشد. و مرد دیوانه وار درون خاکها دوید. آفتاب نبود و فضا خاکی بود. غرشی دیگر و آتش ودود با زمین لرزه ای کبود. و آفتاب و مرد درون خاکها گم شده بودند.

 

                                                           *******    

 

زن از پس شیشه ای شکسته دور شد. به حویلی برامد و دست پسر 6 ساله اش را از دست خشویش گرفت و آرزومندانه نالید:

ـ خدا کنه که جنگ نشه..!

خشویش تسلی وار گفت:

ـ خدا مهربانس...

زن دو باره نالید:

ـ او ره بتو سپردیم !

دست بدست پسر بطرف چاهی آب رفت. ریسمان را بالا کشید.سطل مملو از آب تازه و شفاف بود. آب غلغله داشت و قطراتش چون کودکان شوخ سر بسر هم میگذاشتند. زن آفتابه را پر آب کرد و به پسرش گفت:

ـ دست و روی تازه کنیم..!

دست تر و پر آبش را بروی پسر کشید: بسم..

پسر معصومانه گفت: لا ال...

خشویش صدا زد:

ـ سماوار جوش آمد

چشم زن به دود نشسته ای سماوار بود که شنید:

ـ خدا کنه که جنگ نشه.....!

پسرش گفت:

ـ گشنه شدیم...

سه طرف دسترخوان نشسته بودند. دسترخوان قات خورده ودرز دار بود. دو دانه نان تندوری یکطرف آن گذاشته شده بود. زن پتنوس گیلاسها را پیش کشید، خشویش در گیلاسها بوره ریخت.زن چاینک را برداشت و گیلاسها را تا لبه پر از چای سیاه کرد. مادرکلان لبه ای نان را پیشروی نواسه اش گذاشت و نوازشگرانه زمزمه کرد:

ـ صدقه ای سرت شوم !

زن گیلاس چای را پیش کشید و با قاشق بورهء آنرا بهم زد و نانیرا که خشویش برای او پیش کرده بود گرفت. دسترخوان قات خورده و درز درز بود. سه طرف آن دو زن و یک پسر نشسته بودند. دو زنی که میگفتند:

ـ خدا کنه جنگ نشه...

و پسری که میگفت: گشنه شدیم...

مادرکلان چایش را پف کرد و گیلاس را به لبانش نزدیک کرد. نواسه اش نانرا توته کرد و بدهانش فرو برد. بوی نان فضا را پر کرده بود. هوای صبحگاهی از شیشه ای شکسته داخل اطاق میشد و دسترخوان قات خورده را بوسه میداد. آفتاب بالا آمده بود و دردمندانه شهر زخمی و مسکین را مینگریست.

داخل اتاق  مادرکلان نواسه اش را میگفت:

ـ صدقه ای سرت شوم..

و زن نوازشگرانه پسرش را می بوسید:

ـ بخور بچیم !

که صدای انفجار برخواست. دستر خوان قات خورده و درز درز بود و سه طرفش خالی شده بود. سه نفر بسوی پنجره ای شکسته دویده بودند و زن مینالید:

ـ جنگ...جنگ شروع شد..!

لقمه در دهان پسرک بود اما او دیگر گرسنه نبود.

 

آفتاب آرام آرام نورش را پس کشید و چون التفاتی ندیده بود بطرف کوه گریخت. اکنون شعاع زردرنگش از پس کوه قد کشیده بود وشهر خاک آلود و زخمی زیر تیرگی که دامن پهن میکرد  ناله میکرد.

دو زن هنوز پشت کلکین شکسته ایستاده بودند. پسرک 6 ساله در کنار دسترخوان درز خورده نشسته بود بدون آنکه چیزی خورده باشد. شب بود و زن چشمان نم آلودش را از قعر سیاهی بر گرفت. خشویش در حالیکه اریکین را می افروخت برای بار چندم میگفت:

ـ البت راه بند شده و ا و در خانه مانده...صبح بخیر پیدایش میشه...

ته ای دل زن میلرزید و می شورید وقطره های اشک رخسار خسته ای پسر را که روی زانوی مادر آرامیده بود، نوازش میکرد. خشویش میگفت:

ـ صبح انشاالله پیدایش میشه.حتما راه بند شده ونتوانسته که بیاید..

نور خفیف اریکین دست تسلا بسر اتاق کشید. زن اشکهایش را پاک کرد تا پسرش آنرا نبیند. خشویش به دهلیز رفت به دیوار تکیه داد وزار گریست. او هم نمیخواست آندوی دیگر اشکهایش را ببینند. لحظاتی بعد برخواست و به اتاق آمد بغل دسترخوان زانو زد و ضعیف صدا کرد:

ـ بیایید چیزی بخورید از صبح که چیزی نخورده اید...

زن به بیرون مینگریست که تاریک وسیاه بود ودلش می شورید. پسرک 6 ساله اش را خواب با خود برده بود.

                                                           *******

وقتی زن از دروازه بیرون شد آفتاب طلوع کرده بود. چشمانش برنگ طلوع خورشید بود: سرخرنگ و نیمه روشن. شب را نخوابیده بود. وقتی از دروازه بیرون میبرامد به عقبش نگریست : خشویش دست پسرک 6 ساله اش را بدست داشت و پسرک خسته ومحو او را مینگریست.

بیرون شد. بیرون خالی و خاموش بود. پا های ناتوان زن بروی خاکها که زمانی خانه ها بود کشیده میشد. کسی از عقبش می گفت:

ـ خدا کنه که جنگ نشه..!

و صدایی ضعیفی پسرکی بگوشش خار میزد:    گشنه شدیم...

وپیکرزن خسته و خاک آلود درون خاکها گم میشد.

 

 

موسی فرکیش

 

کابل  1374

 

 


بالا
 
بازگشت