موسی فرکیش

 

آتش

 

ساندر اندام چاقش را بالا کشید. نفس نفس میزد. زینه ها را پیمود، دم گرفت و بطرف ریس شرکت پیش رفت:

ـ دیشب ، نیمهء شب خانه ای خواهرم را آتش زده اند...

ریس شرکت متعجب او را نگریست:

ـ یعنی چه آتش زده اند؟

ساندر دستش را به لبهء میز گرفت، میز صدا کرد. ساندر گفت:

ـ میگن دیشب ساعت 12 نیمه شب کسی از سوراخ پست ، چیزی، آتشی درون خانه انداخته. خانه سوخته و خواهرم...

ساندر میلرزید. بیتابی یک درد پر تب، اندام بزرگش را پیچانده بود و هجوم یک گریهء تلخ چشمانش را بهم میفشرد.

 میگفت:

ـ خواهرم در گریز از دود بطرف زینه ها دویده که ناگهان آتش به او هجوم برده ، دو باره رفته اطاق خواب و آتش آمده دنبالش و... در گرفته سوخته.  او ، خواهرم، خودش را از منزل دو انداخته پایین...در شفاخانه است و در حالت کوما.

ریس شرکت باعتاب گقت:

ـ پس تو اینجا چه میکنی؟ تو باید آنجا باشی پیش خواهرت

ساندر اندام بزرگش را از میز دور ساخت:

ـ گوش کن ریس صاحب ، من آدمی نیستم که اینهمه را تلیفونی بگویم. آمدم ماجرا را گفتم و حالا میروم...

براه افتاد و زمین زیر پایش صدا کرد:

ـ 80٪ سوخته از طبقهء بالا خودش را انداخته پایین...خدا فضل کنه...

چشمان حیرت زده ما با نگاهی شکسته ، از روی شانه های خمیده ای ساندر، پرسشی را بدست باد میسپردند:

ـ اینجا هم آتش میزنند !

 

                         +++++++

 

ساندر آدم نیکنفس و پر کاری است . از وزن زیادش رنج میبرد اما وزن زیاد نتوانسته سدی را مقابل تحرک حیرت انگیز کاری او ایجاد کند. دیروزمرا میگفت :

ـ پدرم آدمی چندان خوبی نبود. یگانه چیزی که اورا با ما شبیه میساخت وزن ما بود: 250 کیلو گوشت! مرا همیشه طعنه میزد:

 ساندر بجایی نمیرسی ، خودت را ذله نکو!

اما ببین رسیدم .من  کار میکنم، نقاشم، رسامم و با تمام وزن به جایی رسیده ام. گفته بودمش که میرسم، بجایی میرسم ورسیدم!

فردای آنروز، وقتی ساندر برگشت و فاجعه ای شب گذشته را قصه کرد، تازه دانستیم که حادثهء آتش،  ریشه های درد انگیز دیگری را هم با خود داشته است.

 نیمه های شب، زنی هراسان از خواب میپرد. کسی اورا صدا میزند و سگش با زوزهء هشدار دهنده دستانش را می لیسد. بیرون میشود و دود و بوی سوختگی نفسش را به شماره میاندازد. آتش چون موجی پر دامن و داغ بطرف بالا هجوم آورده است و زن میکوشد تا از زینه ها پایین شود. شوهرش در پایین در خانه را باز کرده است تا سگهای خانگی اش را بیرون راند. شعله های سوزندهء آتش، زنرا که تا نیمه های زینه پایین شده به آغوش مرگبارش میکشد. شوهر از خانه بیرون میگریزد و زن فریاد زنان و سوخته بالا میرود. او باطاق خواب پناه میبرد ودر تب سوختن و فریاد خودش، را از آنجا پایین میاندازد. سقف خانه بهم میریزد و تا اطفائیه سر میرسد، خانه زیر هجوم آتش فرو می نشیند. سگ وفادار زن تا آخرین لحطه های جدال زن با آتش، کنار او ایستاده بود و اورا را بطرف پنجره ای اطاق خواب میکشاند. وقتی زن از پنجره بیرون میپرید سگش را دیگر ندیده بود. فردایش سگ را کنار بستر زن یافتند با جسد سوخته و چشمان حیرت زده و باز.

 

ساندر فریاد زنان قصه داشت:

ـ و ان احمق، شوهرش در را باز کرده تا سگهایش را نجات دهد

میلرزید و ارتعاش صدا، عمق درد سوختهء او را آشکار میساخت:

ـ آن احمق، شوهرش فقط چند خراش جزیی در چهره و بازو دارد، در حالیکه زنش 80٪ با درجهء 3 سوختگی در ریکوری با مرگ پنجه میدهد..آخ من میدانم کی و چرا خانه را آتش زده است.

                          

                                                               ***

نیمه ای شب بود که غریش مهیب و فریاد های گریه آلود، پردهء سکوت و تاریکی را درید. بیدار شدم و به حویلی برامدم.

ـ پدر ..!

صدا از خانهء همسایه بود. خانهء همسایه آتش گرفته بود. انفجار دیگری پرده های گوشم را با درد پیچیده فشرد. وقتی به آنجا رسیدم، هاشم را دیدم که مجروح و خونین به زمین افتاده بود. رانش زیر یک تکه گوشتِ سرخ در جنگ چرهء داغ، خون میریخت. مینالید:

ـ خانه، خانه در گرفت!

دخترش گریه آلود فریاد میزد:

ـ بلا ده پس خانه پدر تو جور شوی.

هاشم میگفت:

ـ اب، آب باندازین!

اورا بیرون بردیم و بطرف شفاخانهء صلیب سرخ دویدیم. هنوز فریاد میزد:

ـ آب باندازین،  خانه میسوزه..!

شهر را باز به راکت بسته بودند. شب دیگری از خون گریه های کابل آغاز شده بود.

وقتی دوباره برگشتیم، همسایه ها آتش را مهار کرده بودند. سقف خانهء هاشم پائین ریخته بود و دو اطاق زیر خاک، ایستایی شانرا حسرت میبردند. اطاقی را از خاک روفتیم و پاک کردیم.  وقتی بیرون میبرامدم، خاک خانه، خونهای بجا مانده از پاهای هاشم در آستینم را، مغمومانه بوسه میداد.

                                            ***

ساندر میگفت:

ـ خواهرم بهوش آمده، اما آنقدر دچار وحشت است و فاجعه ی آتش مغزش را پیجانده که نمی تواند خودش را از آن حادثه برهاند. هنوز فکر میکندکه آتش از هر سو بطرفش هجوم میبرد.  داکتران به او ادویهء بیهوشی ترزیق کردند.

او قصه کرد که دیروز مادر پیرش را برده بود دیدن خواهرش. مادرش گریه میکرد:

ـ طفلکم، دخترکم!

سر وپای سوختهء دخترش را نگریسته بود و از قرط غصه بزمین افتاده بود.

ساندر خشمگینانه از شوهر خواهرش گلایه داشت:

ـ  و آن احمق نمیخواست که مادرم او را ببیند، نمی خواهد که ما او را ببینیم. حتما زیر کاسه نیم کاسه است. دیشب ،پلیس او را چند ساعت نگهداشته بود، آخ اگر این احمق درین حادثه دست داشته باشد...

و سرش را پر خشم شور میداد. باورم نمیشد که آن مرد خواسته است زنش را بسوزاند. ساندر میپنداشت که او برای درآوردن پول بیمهء خانه ، باین کار دست زده است و آخر کار ذبونانه تنها خودش و سگهایش را بیرون کشیده است.

به ساندر اطلاع دادند که خواهرش دوباره از هوش رفته است. اورا به شفاخانهء مخصوص سوختگی های حاد،  انتقال داده بودند. شدت و ناگهانی بودن حادثه بالای آن زن هولناکتر از آنست که تصور میشد. او هردم خودش را در دریای آتش میبیند ودود، که راه را به او میبندد وبوی گوشت سوخته اش قوهءتفکر را از او سلب میکند. اشکهای ساندر داستان زن تیره روزی را که زیبایی اشرا آتش به یغما برده ، روی بستر نگاه های ما مینگارد. او در بین اشک و آه گفته بود:

ـ شاید او دیگر هرگز راه نرود!

                    ***

چند روز بعد دیدن هاشم رفتیم. اورا جهت جراحی به شفاخانهء دیگری انتقال داده بودند. اما دکتور ها نتوانسته بودند که پایش را از قطع شدن نجات دهند.

هاشم میپرسید:

ـ خانه چطور شد؟

دخترش گریه داشت وزنش، نشسته در گوشهء حزینِ درد، ران بسته ی شوهرش را مینگریست.

هاشم دردِ خانه داشت:

ـ خانه زیاد نسوخته؟

و او نمیدانست که آن خانه و خانه های دیگر ، دگر از زیستن نبودند. دیوار های فروریخته و کلکین های سوخته ، شبستان تنهای سیاه و سنگین نفرت را مهمان شده بودند. به هاشم نگفته بودند که راکتباری تمام منطقه را به مخروبه یی تبدیل کرده و اهالی را از خانه هایشان فراری داده بود. به او نگفته بودند که دیگر در آنجا، همسایه ها گرد هم جمع نمیشوند وکودکان کسی را سلام نمیدهند. از آنجا سایهء عطوفت از زیرِ خشم آتش گریخته بود.

 به هاشم نگفتیم که وقتی ما از آنجا کوچ میکردیم خاطرات خودرا میدیدیم که مظلومانه زیر طاق های غلطیده پنهان میشوند.

                                ***

ساندر باید میرفت. با پلیس قرار ملاقات داشت. رد جویی ها، پلیس را باین نتیجه رسانده بود که آتش عمدی ایجاد شده بود. ولی نتیجهء نهایی را نظر به مصلحت کاری وتداوم پروسهء تحقیقاتی، نمیخواهند اعلام بدارند. موقع برامدن ساندر بمن گفت:

ـ من میدانم که عامل این فاجعه کیست...پلیس به شوهر خواهرم گفته است که در تلاش یافتن یک وکیل برای خودش باشد.

وقتی بکسش را از کنار میزش برمیداشت اضافه کرد:

ـ خواهرم از ماجرا خبر ندارد...ببینم امروز میتواند بلند شود و بنشیند.

بلند شدم و بطرف پنجره رفتم. بیرون خالی بود. درختان برگهایشانرا لحاف زمین ساخته بودند. کسی در انتهای راه، با ماشین برگ پاکی در گردن، برگهای زرد و خشکیده را میروفت. گرد باد ماشینِ برگ پاکی، آهسته و نرم روی فرش پیاده رو میخوابید. وقتی برگها سوی سرک میگریختند، چشمانم را بستم. آنجا هاشم ایستاده بود، تکیه زده بر دو چوب زیر بغل:

ـ خانه ام سوخته...

یک عصایش را بمن میدهد:

ـ بگیر، ببینم اینجا شیشته میتانم...

نشستیم با نگاه های گره خورده بر مخروبه های مظلوم. نشسته بودیم بر سر خاک و در روبرو تا اشک خدا خاک. چشمان خویشرا بستیم تا به اشکها فرصت فریاد دهیم.

وقتی چشمانم را باز کردم، مقابل پنجره ایستاده بودم و برگها از آغوش درخت گریخته بودند.

 

2009- هلند

موسی فرکیش

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت