چای صبح

 

(درحکایت از بروکراسی، فقروفساد اداری در افغانستان)

نویسنده : شریف حبیبی

 

زمانی که داخل اداره شدم، کارمندان آنجا به دقت سر تا به پایم را زیرچشمی تفتیش کردند وبه نظرشان آمد که می شود از این آدم، به نام شیرینی، پول چای صبح، قیمت کاغذهای کهنه که هیچ وقت از کنده اش پاره نشده وغیره چیزکی به دست آورد.

همانگونه که داخل می شدم کمی پیشتر رفتم ومن نیز با دقت زیاد ، تمام کارمندان آن دفتر را از نظر می گذراندم تا عریضهء را که در دست دارم برای چه کسی نشان دهم . مشکل دفتر واعضای آن این بود که هیچ کس در ابتدای ورودش نمی دانست رئیس کیست وپیش چه کسی باید برود اما زمانی بعد تر متوجه می شود که رئیس صاحب درکجا نشسته است.

من هم کمی سردرگم شدم، گاهی به سمت راست نگاه کردم، پیش رویم را از نظر گذراندم وبه طرف چپ به کنجکاوی خیره شدم، همانگونه که نظرم را به طرف شخصی کهنسال تر انداختم متوجه چشمک زدن یکی از کارمندان به طرف دوستانش شدم! شاید می گفتند:

بگیر که پیسه نان چاشت برآمد.

یکی از آن ها صدا زد:

رئیس صاحب آنجاست.

به رئیس سلام کردم، عریضه ام را به دستش دادم ، بی آن که بخواند لبخندی زد وگفت :

گمشکن ایره چه می کنی، به او ( اشاره به خدمه ) یک چیزی بتی که چای صبح نخوردیم .

حیران ماندم ، بازهم با خود فکر کردم: شاید این رسم هر اداره یا دفتر باشد که از اولین نفر پیسه چای صبح را می گیرند ، کمی تأمل کردم ، از خود پرسیدم: چرا دیرتر نیامدم . فوری درذهنم رسید، نی برادرم اگر دیرتر می آمدی نان چاشت به گردنت می افتاد.

پهلوی رئیس نشستم ، بازهم از سوی او زیرنظر گرفته شدم: خوب آدم گوشتی گیرم آمده ! چقدر لوکس است ، شاید از خارج آمده باشد ، کرتی چرمی خوبی دارد. میشه پیسه نان چاشت را هم از او گرفت. از نگاه های دقیق ربیس صاحب به خود خوردم وسکوت را شکستاندم :

رئیس صاحب لطفاً عریضه مرا بخوانید .

رئیس سرش را تکان داد وبه همکارانش باخنده گفت :

شاید ای برادرمقصد گپ مرا نشنید .

دراین حال بازهم دستش را به شانه ام انداخت وگفت :

او برادر بریت گفتم ما چای صبح نخوردیم .

مجبورشدم دستم را به جیبم بردم و صد افغانی برای پای دو دفتر دادم تا  ناشتا بخرد .

در این حالت رئیس با متانت تمام که  از خود نشان می داد عریضه ام را بالای میزش گذاشت وازمن خواهش کرد تا ساعت یازده برگردم .

به ناچار از دفتر بیرون شدم وبا خدمه دیگری که در دم دروازه می ایستاد تا مردم را راهنمایی کند برخوردم ، او همان کسی بود که در ابتدا مرا نمی گذاشت تا با بوت هایم به داخل دفتر رئیس بروم . وقتی مرا دید گفت :

بیادرک کارهایت انجام شد ؟

گفتم ، بلی ساعت یازده تمام میشه .

این گپ راگفتم وبه دام این خدمه افتادم :

خیرببینی ، حالا شیرینی مرا میتی ؟

بیچاره ریش سفید بود ، به سویش نگاه کردم وگفتم :

بلی پدرجان وقتی کاغذم را گرفتم شیرینی تو راهم میدهم .

ازسالون بیرون شدم ، وقتی دروازه عمومی اداره را بازکردم تا بیرون رفته وساعت یازده بیایم ، عسکر دروازه به سویم خندید وبه اشاره گفت: دست خوش.

نفهیمدم که دراین جا دست خوش گفتن از خود معنایی دارد. بی توجه رفتم ، از پشتم صدا کرد: خیلی ناجوانی.

برای برگشت تا ساعت یازده باید جایی می رفتم ، آهسته آهسته به طرف موترم که در گوشهء ایستاد کرده بودم رفتم، خیلی جالب به نظرم رسید، مشکوک شدم که این موتر از من نخواهد بود، زیرا بسیار تمیز وپاک شده است. کلید را به دروازه اش انداختم وداخل موتر شدم: نی اشتباه نکردم .

هنوز موترم را چالان نکرده بودم که چند نوجوان باسطل های خالی آب که در دست داشتند مرا درحلقه خود گرفتند: کاکاجان ما موترت را شستیم. پیسه بتی.

در این وقت چشمم به دخترک 9 یا 10 ساله افتاد که شله تر از بچه  ازمن پیسه می خواهد ، زمانی که چند افغانی به آن ها دادم تا در بین شان تقسیم کنند ، دخترک از آن ها جدا شد وگفت :

کاکاجان آن ها به من نمیتن . کاکاجان خیرس 10 افغانی به مه بتی . و او وقتی پولش را گرفت با حرکات کودکانه اش از من دور شد .

کابل امروز را نمی شود با سالهای قبل مقایسه کرد ، بیروبار به حدی زیاد است که ا زپیاده رو ها وسرک ها به آسانی نمی توانی برایی ! از سرک های شهرنو به سوی چهار راهی صدارت می آمدم . در بیروبار ترافیک با مردان وزنانی که دستشان به سوی موتروان ها ومخصوصاً موتر های لوکس دراز بود  روبه رو شدم.

با خود گفتم: یکی نیست، دوتا نیست، خدا یا بنده ات را محتاج بندگانت نکن .

چند افغانی که روی دستم بود، به آن ها تقسیم کردم. ولی نفهمیدم این کارم اشتباه است. دیگران می دانستند این کار چه عواقبی دارد. با دادن این چند افغانی ده ها کودک، مرد وزن ونوجوان به سرم هجوم آوردند وشانسم این بود که ترافیک آزاد شد ومن به گونه ی فرارکردم.

اشتباه کرده بودم ، نباید از همان اداره بیرون می شدم ، زیرا زمانی که به ساعتم نگاه انداختم چیزی به یازده مانده بود وباید برمی گشتم .

ساعت یازده شده بود که بازهم داخل همان اداره شدم . از شانس بدم رئیس ، سمینارداشت . حالا تمام کارمندان همان دفتر می خواستند با من دوست شوند . هرکدام به پهلوی خود دعوتم می کردند . مدتی همانجا ماندم ولی از رئیس خبری نشد . از دوستانم پرسیدم رئیس صاحب کی خواهد آمد . همه به جوابم گفتد:

 معلوم نیست، چه می کنی رئیسه، حالا نو آشنا شدیم.

با خود چرت زدم: آ... حالا نوآشنا شدیم، قصاب آشنا می پالد.

درهمین زمان بود که دروازه بازشد ورئیس آمد. همه به او احترام کردند واز جایشان بالاشدند. وقتی چشمش به من خورد گفت :

حالا که وقت نان چاشت است. یا بشین با ما پیاوه کجالو بخور یا درهمین نزدیکی یک هوتل است به نان چاشت دعوت کن.

خدایا، نمی دانستم چه کارکنم، با خود گفتم کاش رئیس صاحب برای یک دفعه به عریضه ام دقت کند وببند که این عریضه خیلی مهم نیست وحتی به دادن چای صبح نمی ارزد چه رسد به دعوت نان چاشت ودعوتهای بعدی که نمی دانم درکجا ها خواهد بود . حالا با همین سلام دادن ها ورد وبدل شدن چند کلمه تقریباً با رئیس آشنا شدم و این آشنایی به من اجازه نمی دهد تا گپ او را رد کنم.

زمانی که از هوتل برگشتیم ، چندان وقتی برای کار در اداره نمانده بود وکم کم کارمندان کرتی های خود را تکان داده می پوشیدند واداره را ترک می گفتند .

با رئیس خداحافظی کردم . اوبه من وعده داد کارم به زودی اجرا می شود . وقتی از اداره بیرون شدم باخود فکر کردم که اگر روز ها به این جا بیایم وبرگردم کارم اجرا نخواهد شد . چارهء نداشتم ، به دوستم که درمقام بالاتر از او در کابل کارمی کردم زنگ زدم . او به من وعده داد کسی را روان کن من با دوستانم می گویم تا تمام کارهایت را انجام دهند وفردا برایت تحویل کنند . وفردا ساعت 9 صبح تمام کارهایم اجراشد بدون این که خودم برای انجامش رفته باشم .

 

 

 


بالا
 
بازگشت