نیلوفر و آتش

 

Irina Korschunow – نویسنده - ایرینا کورشونوف

 

Zaman Hootakمترجم – زمان هوتک –

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

یادداشت مترجم

 

ناول دست داشته که به قلم خانم ایریناکورشونوف به زبان المانی نوشته شده خیلی دلچسپ میباشد . نویسنده با مهارت در لابلای ( قصۀ عشق یک دختر ) غم و اندوهِ که از اثر جنگ جهانی دوم (1 )، دامنگیر خانواده ها گردیده ، تلفات جانی و مالی بیشمار را ببار آورده ،تشریح نموده است .

گرچه محتوا و مضمون جنگ جهانی دوم و سطح کلتوری جامعه غرب با جنگ افغانستان

و فرهنگ أن تفاوتهای زیاد دارد . چنانچه اودر چند جای به اخلاق جامعه از دید اروپا نگریسته که طبعاً با معیارهای اخلاقی جامعه ما سازگار نبوده و آن جملات فقط و فقط مربوط به جامعۀ اروپایی میباشد .  اما میتوان در ابعادِ گوناگون شباهت های را نیز دید . امیدوارم ترجمۀ اثر مذکور به زبان دری برای استفاده نسل جوان مفید واقع شود .

 هم چنان ، یادآورمیشوم کاستی که در ترجمه وجود دارد و ناگزیریکه هر آنچه مولف به رشتۀ تحریر درآورده ، ترجمه کرده ام ،  مرا با بزرگواری خویش ببخشند.

درین جا لازم میدانم تا به عنوان تشکری و قدردانی ازدوستان گرامی : قدیر« حبیب » که با برخی مشوره ها ، صدیق « کاوون طوفانی » که در راه تصحیح متن دری این ترجمه ، همراه با پاره ای مشوره های سودمند و عبدالهادی « جنگیالی » که با حوصله مندی متن دری را با متن المانی مقایسه نموده بر این بنده منت نهادند ، یادآور شوم .

در فرجام قابل یادآوری میدانم که در ترجمۀ ناول از زبان المانی به زبان دری پسرانم طهماس جان و میوند جان همکاری نموده اند .

 

با احترام 

زمان « هوتک »

 

 

قسمت اول

 

یک اتاق با هشت مترمربع مساحت ، بزرگترنی .چهاردیوارسفید ، یک کلکین ، یک تختخواب ، یک میز، یک چوکی ، یک بخاری چوبی . . .

نیمۀ شب ، زمانی که من دروازه دهقان زن را تک  تک کردم وپرسیدم که آ یا میتواند مرا پناه بدهد ، اوگفت ، « برو به اتاق شیروانی » .( 2 )

تاهمین لحظه من او را سیاه فکر کرده بودم . پیراهن سیاه ، پیشبندسیاه ،دستمال سرسیاه . چوتی زیردستمال سرش را فکر نکرده بودم . اما هنگامی که او در دهلیزخانه که شمع نیمه سوختۀ کم فروغ را دردست داشت ، ظاهرگردید ، پیراهن خاکستری بر تن داشت و چوتی خاکی رنگش بالای شانه چپ اش اُفتاده بود .

دهقان زن گفت « برو به اتاق شیروانی . »

---

من دستش را بالای شانۀ خود حس کردم . او مرا بطرف زینه تیله کرد ، از پله های زینۀ باریک بالارفتم ، مرا به دروازه اتاق داخل کرد . من ، چون هژده کیلومتر مسافه را دوان ، دوان در سه ساعت پیموده بودم ، خودرا بالای تختخواب انداختم .

دهقان زن گفت: « ریگینه ! بخواب » و لحاف را بالایم انداخت . از کلکین اولین روشنی صبحدم تابید . چوتی خاکی رنگش پیش روی ام مجسم بود .

---

این حادثه در ماه اکتوبر اتفاق اُفتاده بود . از همان زمان تا کنون من درهمین جا استم . دراول فکرمیکردم که ، حبس شدن را ، جای نرفتن را ، ترسیدن را ، که دروازه باز خواهد شد، آنها عقب من خواهندآمدند ، بالایم حمله خواهند کردند و مرا با خود خواهند بُرد، تاب آورده نمیتوانم . موقعی که هوا تاریک میشد و من بدون روشنی در اتاق میبودم ، میخواستم خود را از کلکین پائین بیاندازم ، فریاد سردهم و یا سرخودرا با دیوار بجنگانم .

حالا میدانم که فقط یک راه وجود دارد : انتظارکشیدن .

---

چرا این همه حوادث رُخداد ؟

من دراتاق شیروانی قلعۀ هینینگ نشسته ام و درین مورد فکرمیکنم . من می اندیشم ، می اندیشم و می اندیشم . من فکر میکنم و میترسم . پائین اتاق ام سرک قریه میگذرد . من چوکی را به کلکین طوری نزدیک میساختم ، که بدون اینکه کسی مرااز سرک کشف کرده بتواند ، بیرون را دیده بتوانم . همچنان پردۀ کلکین که از تکه نخی سفید دوخته شده بود ، کُمک میکرد تاکسی مرااز بیرون نبیند و قلعۀ هنینیگ هم در حاشیه قریه واقع شده و در مقابلش ساختمانهای دیگر وجود ندارد . اما من در اتاق خود همیشه برای فرار آماده  نشسته ام ، هر چند نمیدانم بکجا ؟ من ، بلی من .

یان ، یکبار گفت « انسان باید آرامش خودرا کاملاً حفظ کند . در آنصورت همه چیز بخوبی سپری میگرد د ، به یک شکلی ».

موریس گفت ، « ماپی تیتی ( 3) بیاندیش ، فعلاً تو وقت داری . کسی که می اندیشد ، او می آموزد . موقعی که توازین جا بروی باید آنوقت نشان بدهی که توچی را آموخته یی ؟ »

اما ، آیا من ازین جا بازهم بیرون خواهم شد ؟ گاهگاهی بدین باورم که دراین جا همیشه خواهم ماند .

برای همیش ، فقط همین اتاق و من .

دریک نگاه از کلکین ، متوجه شدم که برف ، سنگ فرش های سرک را پوشانیده ، تنها از اثر رفت و آمدِ موترهای پاروپاشی در زمینهای زراعتی ، رهروهای خاکی رنگ و گل آلود به روی سرک باقیمانده است .

درماه جنوری ، یگانه صداها ، تنها صدای سُم اسپ ها و صدای ارابه های آهنی گاری ها استند .

من میدانم که این ها پیش میروند ، هیچکس سر خودرا بلند نمیکند . با وجود این ، زمانی

که من صدای یکی ازموترهارا میشنیدم ، خودرا به دیوار میچسپاندم و دستانم ازترس عرق پُر میشد .

درذهنم سوالها ی خطور میکرد ، که میشود یک خانم یا یک پیر مرد هنگامی که در گادی خود عبور مینمایند، سایۀ مرا از پشت پرده ببینند ، آنها اطلاع مرا بدهند و به من خیانت کنند ؟

آخراطلاع دادن یک مکلفیت است .

اگر کسی این کار را انجام ندهد ، مجازات میشود .

قبل از آنکه با یان آشنا شوم ، این کار برایم همیشه درست معلوم میشد . اما شاید مردمِ قریه گوت ویگین قسم دیگری باشند . این قریه کوچک است . قریۀ که از شهر فاصله دارد ، جنگلها و چمن زارها آنرا احاطه کرده وباشنده گان آن تمام وقت مصروف کار میباشند . چنانچه در رخصتی تابستانی دروقت حاصلبرداری وقتی میدیدم که آنها به کوچکترین مقررات و دساتیر پابند نیستند ، حیران میماندم . 

آنها به عوض « هایل هتلر » ( 4 ) تنها « تاخ ، مورین ، نابند » ( 5 ) میگفتند و اسیران جنگی فرانسوی که نزدشان کار میکردند ، میگذاشتند یکجا با آنها نان بخورند .

همچنان بالای موتر پاروپاشی یکی از آنها مینشست و آنها بدون نگهبان خانه ها را ترک میگویند ، درحالی که این کارممنوع است .

 اما تمامی مردهای این قریه به غیر از پیرمردها یا در جبهات جنگ استند ، یا زخمی شده اند و یا هم کشته شده اند و بلآخره یک کسی باید این کارها را انجام بدهند.

موریس میگوید ، « آنها نمیتوانند عقب هر کدام ما یکنفر محافظ توظیف نمایند ،

ضرورت هم نیست ، ما فرارنمیکنیم ، به کجا فرار کنیم ، چون معلوم نیست که جنگ در کجا ختم میشود .»

مدت دوسال میشود که موریس در قلعۀ هینینگ بودوباش دارد ، اوبخاطری که اسیران جنگی و المانی ها اجازه ندارند زیر یک سقف بخوابند ، در اتاق بالای طویله خانه زندگی میکند . اما موریس حرکاتی از خودنشان میدهد که فکر میکنی به المانی ها تعلق دارد . 

هر روز مامور کروپ بخاطر کنترول ازین جا میگذرد ، بایسکیل خود را مقابل دیوار سیلو میگذارد ، در آشپزخانه نان خشک را با ورست نوش جان میکند و به کنترول خود

ادامه میدهد . مطلب عمده برایش این است که موریس فرار نکرده است .

---

آیا من در تابستان واقعاً بخاطر مسایل فوق خودرا آزار میدادم ؟

من آنروز را بخاطر می آورم ، هنگامی که ما خوشه های جوِ ، که در اثر آفت طبیعی بالای زمین خمیده بودند و خودرا از دهن ماشین درو پنهان کرده بودند و ما باید آنرا جمع آوری میکردیم . موریس با داس تابدارخود که من و گیرترود اورا همراهی میکردیم به مزرعه میرود . خوشه های جو را که او درو میکرد ، ما از صبح تا شام بسته بندی میکردیم . بعضاً زیر درختهای زیزفون مینشستیم . دهقان زن حین رفتن ما به مزرعه ، نان و قهوه داد تابا خود ببریم ، ما خسته و عرق پُر هستیم و تنها یک گیلاس وجود دارد .

موریس مینوشد ، گیرترود مینوشد . او گیلاس را به من پیش میکند . من با اشاره سر نی میگویم .

گیرترود میپرسد ،« تو تشنه نیستی ؟ »

من دوباره با اشاره سر نی میگویم .

او میگوید ، « عجب .»

من سوال میکنم ، «مادرت نمیتوانست که دوگلاس را بسته بندی کند ؟»

گیرترود میگوید ، « او در فکرهای دیگر است .» و من خاموش استم .

گیرترود میگوید ، « تو میتوانی این را اطلاع بدهی .» او به من به دید غیردوستانه نظر می اندازد ، گرچه او بیست و شش سال عمر دارد و از من نُه سال بزرگتر است ، اما من خودرا خورد احساس میکنم و ازمن یک شوخی بی مزه سرزده است .

او بار دیگر قهوه مینوشد ، گیلاس را به من میدهد و من هم مینوشم .

در آنموقع سه برادر او در جبهه جنگ کشته شده بودند و دهقان زن مثل مجسمۀ  که در کلیسای ما قرار داشت ، بی حرکت و دودکرده به نظر می آمد . من هم فقط بخاطر همین دهقان زن گیلاس را گرفتم و در آن قهوه نوشیدم . با وجود این من همراه موریس زمانی صحبت میکردم که ضروری میبود ، درغیر آن موقعی که ما به دور میز مینشستیم ، من قسمی حرکت میکردم که گویا او وجود ندارد .

این مسایل چه وقت به وقوع پیوسته بود ؟ تازه شش ماه پیش . حالا آنها از زمان اولین

صبح در اتاق شیروانی دوستان من استند .

---

اولین صبح ، بعد از آن شب وحشتناک . من خواب بودم ، دروازه باز شد ، من بیدار شدم ، تکان شدید خوردم ، از بستر خواب پریدم .

گیرترود گفت ، « چرا ، من استم.»

اودر آستانه دروازه ایستاده بود ، یک پطنوس را در دست داشت .

او پرسید ، « آنها با تو چه کردند ؟ »

او پطنوس را بالای میز گذاشت ، در پیاله برایم قهوه ریخت و بالای پارچه نان مسکه مالید .

او گفت ، « نوش جان کن ، این کُمک میکند .»

من گرسنه و ترسیده بودم ، لقمه های نیمه جویده را قورت میکردم . گیرترود آنطرف میز ایستاده بود و مرا تقریباً طوری که به گوساله ها در وقت شیر آوردن میبیند ، نظاره میکرد .

او گفت ،« مادرم همه چیز را به من حکایت کرد . تو درین جا ، در بالا بالکل مصؤن هستی .»

بعدتر موریس آمد و چوب را با خود آورد . از بخاری چوبی مدت زیاد استفاده صورت نگرفته بود . او بخاری را پاک کاری کرد ، نل بخاری را با زانو خم و تنۀ بخاری بست  و دوباره بخاری را جابجا ساخت . موریس خاموشانه کار میکرد ، وقتی که آتش را روشن کرد ، روی خودرا به طرف من دورداد .

او کفت ،« حالا اتاق گرم میشود قندولک . »

قندولک . او از همین صبح مرا به این نام مینامد .

او گفت ، « تو در این جا ترس را به خود راه نده . این روزها میگذرد . جنگ مدت زیاد دوام نمیکند .»

او به موهای قیچی شده و سوزانده شدۀ من نگاه کرد .

« موهایت هم دوباره میروید . »

من گفتم ، « تشکر ، موریس .»

من خجالت کشیدم .

---

نی ، اینها به من خیانت نمیکنند ، دهقان زن نمیکند ، گیرترود نمیکند ، موریس نمیکند . شبانه موقعی که دروازه ها قُفل میباشند و پرده ها کش میشوند ، من پائین نزد آنها میروم و دورمیز باهم مینشینیم . دهقان زن دستان خودرا بالای زانوهای خود قرارمیدهد ، خیره و خاموش به پنج قطعه عکس که در دیوار بالای کوچ آویزان است ، مینگرد . شوهرش و چهار فرزندش . هیچ کدام شان دیگر زنده نیستند .

شوهرش سال 1943 در گذشته است ، فرزندانش یکی پس از دیگری در جبهه جنگ کشته شده اند - فرزند اولی اش همزمان با آغاز جنگ در پولیند ، دومی اش در ستالین گراد ، سومی اش در فرانسه ، هنگامی که امریکایی ها و انگلیس ها آنجا را تسخیر کردند ، چهارمی اش تازه در ماه سپتمبر در جبهه شرق ، بلی ، جوانترین فرزندش که والتر نام داشت و من هم اورا میشناختم .

---

دهقان زن مینشیند ، به عکس ها نگاه میکند وهمواره چشم خودرا دوباره به عکس های آنها میدوزد . او بعضاً کتاب مقدس ( 6 ) را ، اغلباً سروده های روحانی آنرا باصدای بلند میخواند . من به این باور استم که او تنها با صدای بلند میتواند بخواند . « خدای من ، به اوخوبی بکن ،او که به راه خداناشناسان نمیرود و در راه گنهکاران پای نمیگذارد . به تو ، خالق من ، باور دارم ، خدای من . کمک کن به من در مقابل تمامی کسانی که مراتعقیب میکنند و مرانجات بده . » کلمات او در بین صحبت های گیرترود و موریس و من تراوش میکند . جنگ ، جنگ ، همیشه دوباره جنگ . ساعت هشت شب اطلاعیه وزارت دفاع در مورد شعار های مقاومت از برنامه رادیو المان پخش میگردد . و بعدتر خبرها ی رادیو لندن از انگلستان به زبان المانی که من در تابستان ازآن آگاهی نداشتم ، به نشر میرسد . موریس رادیو را باصدای پخش روشن کرد و ما باید گوش های خودرا به بلندگُوی رادیو بچسپانیم . تنها دهقان زن در کلکین استاده است و به طرف بیرون گوش میگیرد تا دروازه حویلی باز نگردد ، سگ ها غو  غو میکنند ، این سو و آن سو دردوش هستند ، هنگامی که یک کسی بیاید ما باید رادیو را خاموش کنیم ، حتی شنیدن برنامه های خبری رادیوی دشمن ، مجازات اش اعدام است . چنانچه برای بسیاری چیزها جزای اعدام تطبیق میشود .

وقتی یک کسی نزد نانوا بگوید . « چرا هتلر بلآخره این جنگ لعنتی خودرا خاتمه نمیبخشد ؟ » ، آنها اورا به دار می آویزند . شاید هم بخاطرکاری که من انجام داده ام و یا کسانی که همچو من خودرا مخفی ساخته اند ، اگر گیر بیایند ، به اعدام محکوم خواهند شد .

موریس میگوید ، « کشتن برای شما ازکله پر کردن گل کرم هم اسانتر است . »

---

من در اتاق خود نشسته ام و آخرین هفته ماه جنوری سال 1945 است . برف سرک های قریه را پوشانیده است ، رادیولندن میگوید ، جنگ به آخر خود رسیده است . امریکایی ها آخن را تسخیر کردند ، روسها بالای شلیزن هجوم بردند و من دربالا دراتاق خود نشسته ام و انتظار میکشم که بلآخره جنگ ختم شود و میدانم که ما بالآخره جنگ را باخته ایم .

ولی من میخواهم که ما جنگ را ببازیم ، هر چند من ترس ازختم آن دارم . ازخود میپرسم ، برنده ها با ما چگونه برخورد خواهند کرد ؟ تمامی آنها در مقابل ما نفرت دارند . ما با آنها چیزی که درتوان داشتیم کردیم و آنها میشود که ازما انتقام بگیرند . اما من تنها درصورتی که جنگ راببازیم ، میتوانم به سوی خانۀ خود برگردم ، میتوانم خبر بگیرم که آیا یان هنوز هم زنده است و شاید هم بتوانم اورا دوباره ببینم .

من آرزودارم که ما جنگ را ببازیم . امااگرمن چهارماه پیش این کلمه را جای اززبان کسی میشنیدم ، نزدپولیس میرفتم ، میگفتم ، یک خاین . کسی که مارا ، سربازان را ، وطن را ، رهبر رااز عقب خنجر میزند . و اطلاع اورا میدادم . همان وقت هم نام من ریگینه مارتنس بود و موهای طلایی رنگ ، چشمان خاکی رنگ ، 158 سانتی متر قد ،اندام لاغر همراه با پت های چاق داشتم . دقیقًاً همین قسمی که امروز هستم . گرچه شکل ظاهری من فعلاً آن قسم نیست . موهایم دوباره روئیده و گوشهایم را پوشانیده ، اما با وجود این من یک کمی قسم دیگر به نظر میخورم . شاید بخاطری باشد که همه چیز ، حتی تمامی زنده گی ام تغیر خورده است و اگر من حدسش را میزدم ، در آنموقع که دوستی ما آغاز گردیده بود ، به تاریخ دوازدهم سپتمبر ، احتمالاً من بطرف تختخواب خود میخزیدم و توسط لحاف خودرا میپوشانیدم و این کار صورت نمیگرفت ، چون من به این حرف ها باور نداشتم . من میخندیدم ، شانه های خودرا بالا می انداختم . بخاطری که من هنوزهم ریگینه مارتنس سابقه بودم و من نمیتوانستم چنین تصورکنم ، که من بالای یک کسی همچو یان عاشق شوم .

یان . من نام اورا نزد خود زمزمه میکنم و فکر میکنم که او باید نزد من ازین دروازه بیاید و پیشم ، جسیم ، شانه های خودرا کمی پیش بکشد ، همراه با موهای دورنگه و چشمان بشاش خود ، ایستاد شود. اینجا بیاید ، مرا ببیند و دستان خودرا به طرفم دراز کند .

اما او هرگز نخواهد آمد .

 

قسمت دوم

 

دوازدهم سپتمبر ، روز تولد من .

یک شب پیش، مادرم برایم گفت ، « شب به خیر . تو فردا بخیر هفده ساله میشوی . امیدوارم آلارم حملۀ هوایی زده نشود . تو بکس خودرا بسته یی ؟ »

اسباب پناه گاه زیرزمینی ما درنزدیکی محل نگهداری لباس ، دردهلیز قرارداشت . اما او هرشب قبل ازاینکه بخوابد ، ازمن میپرسید ، « تو بکس خودرا بسته یی؟ »

این سوال و ُخرزدنش همواره مرا عصبانی میساخت . من پهلوی مادرم دراز میکشیدم و چُرت میزدم ، که اگر پدرم به عوض محاسب ، انجینر ویا کیمیادان میبود، آنها نمیتوانستند اورا به جبهه بفرستند . درآنصورت اورا مثل داکترهاگی مان ،اقای فرانک و هردو لیبیرخت در فابریکه کنسروسازی وظیفه میدادند و من میتوانستم به عوض اینکه درین تختخواب دونفره پهلوی مادرم دراز بکشم ، دراتاق خودبخوابم . از زمانی که پدرم در روسیه مفقودالاثر گردیده بود ، مادرم تحمل تنها خوابیدن را نداشت .

لحظۀ پس از دوازده بجه شب ، آژیرهای خطر به صدا درآمدند .

مادرم گفت ، « ریگینه ، برخیز . » و لحاف را از سرم دور انداخت . « آنها دوباره بطرف برلین حملۀ هوایی کردند . »

من گفتم ، « در هر صورت به ما کدام حادثه اتفاق نمی افتد . » ، مادرم گفت ، « عجله کن ورنه فیلدمان به جانت خواهد امد . »

من گفتم ، « اوهم به یک سرور ضرورت دارد . » چون در آنزمان فیلد مان برایم ،بخصوص بخاطر مسؤول بودن پناهگاهای زیرزمینی یک انسان مسخره معلوم شده بود . وقتی که او در بین بلاک میدوید و چیغ میزد ، « به زیرزمینی ! به زیرزمینی ! »

در همچو وضعیت خواهی نخواهی هرکس خودش می آمد ، کی جرئت میکند که در اپارتمان های ُپر، کاری را که دیگران میکنند ، انجام ندهد . علاوتاً مرد ها ، انجینران ، کیمیادانان و میخانیک ها میباید برای خاموش کردن آتش در حال آ ماده باش میبودند.

مادرم گفت ، « بلی ، این هم درست است . هنگامی که این آقایان مهم جنگ ، در جبهات جنگ شرکت ندارند ، باید حداقل در موارد این که فابریکه ها حریق نگردند ، مواظبت کنند . »

فیلد مان صرف بخاطر کمردردی خود ازخدمت سربازی معاف گردیده بود . او می لنگید و به حیث کوریر دفتر کار میکرد ، در ته کاوی بلاک زنده گی میکرد و مجبور بود تا به هر باشنده بلاک اول سلام بدهد. اوهمیشه از دور صدا میکرد ، « هایل هتلر ! » دست خودرا بلند میکرد ، تا سطح یک نوکر خودرا پائین می آورد و از دست فرمانبرداری زیاد همیشه خودرا خم و چم میگرفت . اما هنگامی که آلارم حمله هوایی زده میشد ، او خودرا کاملاً تغیر قیافه میداد . صدای یک قوماندان را بخود میگرفت ، بالای هریکی میغُرید و فریاد میکشید ، برضد کسانی حتی در مقابل داکتر هاگی مان ، که از مقررات تخطی میورزیدند ، قرار میگرفت . او برای ما هم خنده آور بود و هم از او میترسیدیم . من تا اندازه مطمین استم ، که این او بود که مرا درگیر داده است . اما من این را هم به قدر کافی نمیدانم . شاید یک کسی دیگری ، یکی از مهربانترین های بلاک که یک روز قبل به من لبخند زده باشد ومن در باره اش هیچ فکرنکنم که اودرهمچومورد ملامت بوده ، این کار را کرده باشد .

موقعی که ما در پله های زینه زیرزمینی به پائین میرفتیم ، بمب دشمن در هوا صدای مدهشی را بوجود آورد. اما چون شهر ما مورد حمله قرار نگرفته بود ، من نترسیدم .

مادرم گفت ، « برلینی های بیچاره ویا آنها امروز بطرف ماگدی بورگ حمله هوایی میکنند ؟ »

در پائین ، فامیل های هاگی مان ، فرانک ، فیلد مان ، هر سه لیبی رخت ، خانم بیوبله ، خانم کونوسکی ، خانم البریخت همراه بادوگانگی اش وخانم پیرکی شولس همه جمع شده بودند. اپارتمان خانم شولس بعداز کشته شدن نواسه اش که از خانه سرپرستی میکرد ، چنان آلوده شده بود که از دروازه اش همیشه بوی بد به مشام میرسید .

من دیدم که آنها هر کدام درجای خود در ته کاوی نشسته اند ، با هم بااشاره سر سلام علیکی کردیم و چند کلمه را با همدیگر رد و بدل نمودیم . ما همدیگر رااز مدت طولانی میشناختیم ، راجع به همدیگر معلومات داشتیم و به مناسبت روزتولد به همدیگر تبریکی میدادیم . مادرم یک جنتری اختصاصی را در آشپزخانه آویخته بود ، بدین وسیله روز تولد هیچ کدام را فراموش نمیکرد . طبعاً به افتخار روز تولد هر کدام که برایش تبریکی داده میشد ، همۀ ما کف میزدیم .

در همین وقت همه در مورد خانم پیرکی شولس خودرا عصبانی میساختند ، اما خانم های بلاک بازهم خرید اورا میکردند و چاشتانه به نوبت برایش غذای گرم میبردند . به یک حساب یکی ازاین مردمان مهربان که حتما ً راپور مرا داده بود .

زمانی که ما به چوکی های خود میرفتیم ، فیلدمان آنا ً دستور میداد که ، « پوزبند را بسته کنید ! »

خانم البرخت دشنام میداد و میگفت ، « تا کدام حادثه رخ ندهد ، این واقعاًً غیرضروری است . آدم زیر این چیز به مشکل نفس کشیده میتواند .»

اما او هم همان کاری را میکرد که دیگران انجام داده بودند .

مرا ، بخاطری که ما همراه با تکه های تر زیردهن و زنخ وچشمان لوُق برآمده خنده آور به نظر می آمدیم ، خنده میگرفت .

فیلدمان زیر پوزبند خود زیر لب میگفت ، « چه گپ شده که میخندی ؟ » و من دوباره زیر لب میگفتم : « آقای فیلدمان ، خنده کردن اجازه است . خنده کردن به صحت فایده دارد . » مادرم توسط آرنج خود مرا دکه داد و به اشاره سرهوشدار داد که این گپ ها را نزن .

در همین لحظه بمباردمان آغاز گردید .

در اول یک شیوس و صدای انفجار . یک کسی چیغ زد ، « مین های هوایی ! » سپس انفجار بمب صدای مدهشی تولید کرد . من دیدم که یکی ازستون های ته کاوی چه قسم میلرزید .  انفجار بمب دوباره صدا داد و از سقف ته کاوی پارچه های سفید گچ کاری شده بالایم ریخت و یک درز سیاه بوجود آمد . از دیوارها گچ پائین ریختند ، گروپ ها لرزیدند و خاموش گردیدند ، سوراخ های بینی و چشمانم از گرد و خاک پُر گردیده بود.

ما همه چیغ میزدیم . مادرم بازوی مرا محکم گرفت . به طرف دست راست ام پسر بزرگ فیلدمان ، که مادرش سه سال قبل در گذشته بود ،نشسته بود . او لکنت زبان داشت ویک بچه لاغربود که درحدودهشت سال عمرداشت وهمچنان شرمندوک بود ومثل پدرش بطرف هیچ کس سیل نمیکرد . زن نوفیلدمان مواظب پسر بزرگ فیلد مان نبود ، او دو طفل خورد خودرا در آغوش گرفته بود وآنهارا بالای زانوهای خودگذاشته بودند .

وقتی که بمب دوم شیوس کرد ، پسرک دست خودرا بطرف من دراز کرد . من دست خودرا بالای او گذاشتم و او بطرف من خزید و خودرا به من چسپاند . قسمی که من ، مادرم و او باهم یکجا چهارزانو و چسپیده نشسته بودیم . بمب ها یکی بعدی دیگری شیوس میکردند و صداهای مهیبی تولید میکردند ، سطح زمین میلرزید ، ما فکر میکردیم که حالا سقف ته کاوی می افتد و همه ما از بین میرویم .

سپس حملات هوایی را بس کردند . تمام فضا را یک خاموشی مخوف و دلگیر کننده فراگرفته بود، تا وقتیکه دوباره اژیر ها از صدا افتیدند واطمینان بی خطری نمایان گردید .

فیلدمان برق دستی خودرا روشن کرده بود .

او چیغ میزد ، « عجله کنید ! فرانک و هاگی مان بالای سطح اتاق بمبهای آ تش زا را بپالید، دیگران درمجموع در بیرون آ تش را خاموش بسازید ! »

ما به فضای آ زاد رفتیم . ولی بوی سوختگی ، دود ، خاکستر ، گرد و خاک مارا اذیت میکرد و من خوشحال بودم که پوزبند بسته بودم .

 بمب ها به قسمت های زیاد فابریکه اصابت کرده بود . مدیریت تعمیرات ، تعمیرماشین و آلات ، لاگر – که ازهمین محل یک لوله سرخ آتش درشب زبانه کشیده بود ، فقط به انبوه خرابه مبدل گردیده بودند .

همچنان محل بودوباش کارگران پولیندی طعمۀ حریق گردیده بود . پولیندی ها به

صحن حویلی برآمده بودند ، توسط کمپل ها خودرا پیچانده و بعضی شان فقط زیر پیراهنی بر تن داشتند . آ نها برای خود زیرزمینی محافظتی نداشتند . وقتی که بمب به تعمیر شان اصابت کرده بود ، آنها خواب بودند .

زخمی ها به روی زمین افتاده بودند . بازوی یکی از همین زخمی ها که یک مرد پیر بود ، جراحت عمیق برداشته بود . پهلوی او یک مرد جوان چارزانو نشسته بود . او به بکسک کمک های اولیه من نظر انداخت .

او گفت ، « لطفاً ، کمک کنید ! »

من نمیدانستم که چه باید بکنم . این اولین واقعه بود که من یک زخمی را با خونریزی واقعی ، آن هم یک پولیندی را ، یکی ازانسان های پائینی را به چشم سر میدیدم .

یهودی ها ، پولیندی ها ، روس ها ، این ها همه در کتگوری انسان های پائینی محسوب میگردیدند . آ یا من واقعاً به این موضوع باور داشتم ؟ من در مورد یان فکر میکنم ، در مورد چشمانش ، در مورد دستانش ، درمورد صدایش ، در مورد حرف هایش و در مورد چیز های که ا و میگفت . او یکبار گفت ، « من نمیخواهم نفرت داشته باشم . درجهان بسیار زیاد نفرت وجود دارد . من نمیخواهم چنین کاری را انجام بدهم . من میخواهم که روحیه تنفر به حد اقل خود برسد . » اما در شب بمباردمان ، وقتی که میباید من پولیندی زخمی را بنداژ میکردم ، من درین مورد فکر کردم ، در مورد کلمه ( انسان پائینی ) و میخواستم دور بخورم و راه بیافتم .

پولیندی زخمی آ ه و ناله میکشید . صورت اش خاک آ لود بود . جملۀ « لطفاً ، کمک کنید ! » را دوستش تکرارمیکرد .

او یک صدای عجیب و غریب داشت . صدای خشن ، گرفته ، زُمخت و در ضمن ملایم . برایم مشکل است تا برایش به جزملایم نام دیگری بیابم .

من بکسک کمک های اولیه را باز کردم و لیزابت هاگی مان که پهلوی ام استاده بود ، فریاد کشید : « تو نباید پولیندی را بنداژ کنی ! »

او سه سال بزرگتر از من بود . ما سابق یکجا با هم بازی میکردیم . فعلاً او در دفتر کار میکند و همراه یک افسر نامزد شده است . او دست خود را بطرف شعله های آتش دراز کرد . « این ها درین مورد ملامت استند ! ازین کار دست بردار ! » او مسلسل چیغ میزد . چهره اش بد شکل به نظر می آمد .

او بالایم حمله کرد ، بازوام را محکم گرفت و تلاش کرد تا مرا آنطرف ببرد و من غفلتاً میخواستم پولیندی زخمی را بنداژ کنم . خانم بیوهله درین زمینه به من همکاری کرد .

او گفت ، « این مردم برای ما کار میکنند . طبعاً ما و شما باید درمورد شان مواظب باشیم . »

من تاهنوز بیاد دارم که چه قسم بطرف خانم بیوهله با تعجب نگاه میکردم که چطور دربین همه ، تنها اوحاضر به کمک درمورد بنداژ پولیندی زخمی گردید . چون شوهرش درسال (1940 ) به پولیند رفته بود تا مسولیت یکی از فابریکه های کنسروسازی را به عهده بگیرد . یک وقت پدرم گفته بود ، « آقای بیوهله ، این سگ خورنده ، او میخواست پولیندی ها را به حرکت بیا ورند . » خانم اش قصه میکرد که او دریک خانۀ لوکس همراه با دو نوکردختر زنده گی میکرد . خودش هم با ید نزد او میرفت . اما چندروز قبل از عزیمت اش ، شوهرش از جانب پارتیزان های پولیندی به قتل رسید و فعلاً او میخواست به یک پولیندی کمک کند . من این را نفهمیدم . اما بخاطر برخورد نادرست

لیزابت هاگی مان ،عمل خانم بیوهله برایم معقول ودرست تلقی گردید . من نزدیک پولیندی نشستم ، بازوی زخمی اورا باز کردم ، بالایش پخته گذاشتم و آنرا بسته بندی کردم . وقتی که من گوشت خون چکان و پارچه ، پارچۀ بازوی اورا دیدم ، وضیعت ام بسیار خراب گردید . مرد زخمی چیغ می زد و از درد فریاد میکشید . هنگامی که من اورا بنداژ میکردم ، دوستش سراورا محکم گرفته بود . دوستش دوباره با صدای تعجب برانگیز خود گقت ، « تشکر ! »

من جواب ندادم . من تا هنوز نمیفهمیدم ، که این صدای یان بود .

وقتی ما گرد آلود ، خسته و با سوزش چشم ها به اپارتمان خود برگشتیم ، معلوم شد که چهار بجه صبح است . موهای من از اثر گردوخا ک وعرق باهم چسپیده بودند .

خانۀ ما تقریبآ سلامت مانده بود ، اما شیشه های کلکین های اتاق نان ، آشپزخانه و تشناب

که بطرف فابریکه موقعیت داشتند وشیشه های الماری های داخل اپارتمان ، گلاس ها ، ظروف و غیره همه از اثر فشار هوا شکسته و بکلی تخریب گردیده و شیت ها ، منظره ها ، گچ روی دیوارها همه پائین افتاده بودند .

مادرم در دروازه اپارتمان استاده شد و برای مدت کوتاه شیشه های شکسته رانظاره کرد . برای مادرم اپارتمان اش همیشه عزیز بود . من فکر میکردم که او دفعتاً پاک کاری را آغاز خواهد کرد ، اما او گفت ، « من دیگر توان ندارم . ما همه چیز را تا فردا به حال خودش میگذاریم . »

سپس او مرا در آغوش گرفت ، بوسید و گفت :

« تو خو ! روز تولدت است . من به تو تبریک میگویم . امیدوارم پدرت درین سال دوباره بیاید . »

او در اخیر خفیف گریه کرد . او قبلاً به آسانی گریه نمیکرد . مادرم پس از دوران کودکی ام مدت زیاد میشد که مرا در آغوش خود نگرفته بود . چنین چیزی در بین ما معمول هم نبود . همچنان چنین موضوع بین مادر و مادرکلانم هم وجود نداشت . من اکثراً این چنین لطافت و مهربانی را برایم آرزو داشتم . اما حالا من این کار را ناگوار و ناخوش آیند دریافتم ، بخصوص موقعی که سینه های کلان و کشال و شکم بزرگ مادرم را حین در آغوش گرفتن حس کردم .

من گفتم ،« مادر جان ، استراحت کن . من زود بر میگردم . » من از دروازۀ اتاق میشنیدم که او چه قسم گریه میکرد . مادرم زمانی که لباس خودرا عوض میکرد و خودرا در بستر می انداخت تا عصابش آرام شود ، همینکه که کمپل را بالای خود کش میکرد، اگر خوش میبود و یا غمگین ، فوراً خوابش میبرد .

من به اتاق خواب خود رفتم ، اتاق ام به طرف باغ ها قرار گرفته بود ، کلکین را باز کردم . با وجوداینکه آدم نمیتوانست آتش را ببیند ، اما بوی سوختگی به مشام میرسید .

این شب ، یک شب بدون مهتاب و ستاره ها ، یک شب کاملاً سیاه بود . فقط خط های روشن را نفر مؤظف روشنی انداز بطرف آسمان دور و پیچ میداد .

روز تولد من . این بود روز تولد من . هفده ساله شدم . مین های هوایی ، بمب ها و ترس .

من تا هنوز زنده استم ، یک انسان را پانسمان کرده بودم ، آتش را خاموش ساخته بودم . هنگامی که درین شب به طرف بیرون نگاه میکردم ، یک احساس و عاطفه ای عجیب و غریب برایم پیدا شد . بیشتر ازین هیچ نوع ترس ، من زنده استم ، میشود به زندگی کردن ادامه بدهم ، بسیار روزها ، یک روز بعد دیگری ،زمان در حرکت است ، حوادث رخ میدهد ومن منتظرم . من در پیش روی کلکین استاده استم ، نفس میکشم و زنده گی میکنم . با وجود این که همه چیز وحشتناک و ترسناک به نظر می آید ، اما من خودرا درین شب خوشبخت احساس میکنم . بلی ، قصه چنین بود .
 

 

قسمت سوم

 

فردا صبح من به مکتب نرفتم . ما تا ناوقت خوابیدیم ، خودرا شستیم ، پاک کاری و مرتب کاری را آغاز کردیم . من مقوای کاغذی را در چوکات های کلکین ها که شیشه های آنها شکسته بودند ، میخ میزدم ، که مادرکلانم هم رسید ، او اول بالا پوش آبی تیرۀ خودرا در کوتبند آویزان کرد . پیش بند را به کمر بست و سپس به اتاق نان داخل شد . در اتاق بالای شیشه های شکسته خاموش ایستاده بود . او سرزنش آمیز مثل اینکه درین کار مادرم ملامت باشد گفت ، « یک کنج کمد ظروف پریده است . خوب است که پدرت اینرا دیده نمیتواند . »

نزدیک بود خنده ام بگیرد . پدرکلانم خودش کمد ظروف راساخته بود . اما ملاحظۀ اوهم واضح بود که خنده آوربه نظر می آمد .

ما از زبان مادرکلانم شنیدیم که ، این حملۀ هوایی درشهر حدود پنجاه کشته بجا گذاشته است . پنجاه کشته ، اضافه نی . که به مقایسۀ نواحی خساره مند همچو برلین ، هانوور ، مونشن که تلفات درآنجا ها سنجیده شده است قابل مقایسه نیست . اما نزد ما . در شتاین برگه با سی هزار باشنده ، که تا هنوز مورد حمله قرار نگرفته بود ، این اولین کشته ها است .

من بایسکل خودرا گرفتم و بالای سرک به راه افتادم . در یکی از خانه های تخریب شده دو خواهری که هم صنفی من بودند ، زنده گی میکردند . آنها زیر مخروبه ها شده بودند . قصاب پیر که از آغاز جنگ ، قصابی خودرا دوباره فعال ساخته بود ، کشته شده بود و عروس اش با نواسه اش نیز تلف گردیده بودند . موچی  فورخ مان در خانه عقیبی زنده گی میکرد ، به آنجا سر زدم ، او نیز در جمله ای کشته شده گان بود . این موچی بیچاره همیشه در آشپزخانه پیش روی کلکین بالای یک میز مینشست ، او در مورد کارهای خود برایم قصه ها کرده بود ، فعلاً او کشته شده بود .

پس ازآن من پیش کلیسای جامع شهرشتاین برگین ایستادشدم . این کلیسا، که در جمله سبک معماری گوتیک ( 7 ) محسوب میگردید ، از خشت های پخته المان شمالی ساخته شده بود . ازین کلیسا انبوه خرابه  در نتیجۀ بمباردمان بجا مانده بود . من تقریباً هر روز به آنجا میرفتم و حالا کلیسای جامع شهر ما که درینجا قد برافراشته بود ، دیگر وجود ندارد و آثار کمی از او دیده میشود .

یک مرد که پهلویم استاده بود ، گفت ، « این خوک ها ! سگ های لعنتی ! وقتی که آدم یکی ازین ها را گیر میکرد ، من به روی اش با لگد میزدم . » به فکر من او حق به جانب بود .

بعد از ظهر من یان را دوباره ملاقات کردم .

مادرم بعد از ظهر برایم گفت ، « تلاش کن اگر از نزد شتیفینس ، سبزیجات بدست بیآوری . زردک یا لبلبو سرخ . به او قصه کن که امروز ، روز تولد توست . شاید برایت کدام کرم سفید هم بدهد . » من ، با آنهم که باغ او در چند قدمی ما موقعیت داشت ، ولی هیچ حوصله نداشتم که به آنجا بروم . من چشم دیدن شتیفینس پیر، سرخ چهره ، وشکم کته را نداشتم . اوهمیشه خودرا به من نزدیک میساخت . صورت مرا نوازش میداد ، دست های خودرا بالای شانه هایم می انداخت و از وجودش بوی پیاز و شراب به مشام میرسید . در مقابل مادرم او این کارها را نمیکرد و او هم سبزیجات را بدست آورده نمیتوانست . مادرم تقاضا کرد و گفت ، « برو نی ! شاید از نزدش یک چند دانه تخم هم بدست بیاوری . » او راستی هم بعضی اوقات برایم تخم میداد . او همه چیز داشت ، این مرد پیرنفرت انگیز ، نه تنها باغ ، بلکه یک دربند حویلی دهقانی ، گاو ها ، مرغ ها . . .

در آنزمان من درمورد او نفرت انگیز فکر میکردم . بعد اً وقتی که او دوست ما شد ، از تنفری که در مقابل اش داشتم ، متأسف بودم .

دوازدهم سپتمبر ، روز تولد من ، روز بعد از شب بمباردمان .

من صدا میکنم ، « آقای شتیفینس ! » و به امتداد گُلخانه پیش میروم ، « آقای شتیفینس ! »

یک مرد از اتاق بیرون می آید . او جوان است . او یک جمپرآبی کاربه تن دارد . طرف چپ اش یک حرف دوخته شده است . ( پ ) برای پولیندی ها .

این نشان میداد ، که تمام کارگرن خارجی پولیندی میباید این حرف را در سینه خود داشته باشند تا فهمیده شود که با کی ها سرو کارداری . او میگوید ، « آقای شتیفینس در ظرف یک ساعت دوباره بر میگردد . » و من این صدا را شناختم .

او با چشمان بشاش خود مرا از نظر گذ شتاند . در باغ خاموشی حکم فرماست .

من میپرسم ، « حال رفیق ات که زخمی شده بود چطور است ؟ » و من نه میفهمم که چرا همراه این پولیندی قصه میکنم .

او میگوید ، « آنها اورا انتقال دادند . » من میپرسم ، « به کجا ؟ به شفا خانه ؟ »

او میگوید ، « به کدام جایی . » و شانه های خودرا بالا می اندازد .

من میپرسم ، « شما می توانید اورا عیادت کنید ؟ »

او سر خودرا پائین انداخته و علف های هرزه را توسط پای خود اینطرف و آنطرف میزند و میگوید ، « عیادت ؟ من ؟ » سپس او دوباره به من نگاه میکند و تبسم مینماید .

« سپاسگذار که شما به او کمک کردید . زمانی که انسان به مخالف خود ، چه به انسان های با حرف ( پ ) و یا انسان های بدون حرف ( پ ) ، کمک می نماید ، این یک کار خوب و پسندیده میباشد .

ما مدت کوتاه سکوت میکنیم .

من میپرسم ، « چطور شما میتوانید به زبان المانی خوب حرف بزنید ؟ »

او میگوید ، « من در سرحد المان که درآنجا پولیندی ها میتوانند المانی والمانی ها میتوانند به زبان پولیندی حرف بزنند ، بزرگ شده ام .»

ما دوباره سکوت کردیم . در باغ گل های مینا شگوفه کرده است . روشنی وسایه بالای رهرو بازی میکند .

من میپرسم ، « شما با وجود اینکه درآنطرف در بارک ها زنده گی مینمائید، چرا اینجا کار میکنید . »

او میگوید، « رئیس فابریکه مرا درمقابل یک مرغ سوپی ، تبادله کرده است . » او میخندد و میگوید ، « اما من ازین معامله خوشحالم ، باغ به مقایسه ای فابریکه خوشم آمده است و آقای شتیفینس هم انسان مهربان است . »

من میپرسم ، « او ؟ »

او میگوید ، « بلی ، بسیار زیاد مهربان است . » او با من احترامانه برخورد میکند و مرا ( شما ) خطاب مینماید .

او خود را خم کرد ، از زمین زردک ها را بیرون کشید ، چند گل مینا را برچید ، بسته بندی کرد و برایم داد .

او میگوید ، « من یان نام دارم و شما ؟»

من میگویم ، « ریگینه ما رتنس .»

او در فکر فرو رفت ، « ریگینه ؟ ریگینه . بلی ، به همین نام یک دختر در وطن من نیز بود . ریگینه نام بسیار زیباست .»

اوبا چشمان بشاش خود به من نگاه میکند ، تا من فقط چشمانش ، نه رویش را ببینم .

ما در بین گلخانه استاده استیم ، آفتاب میتابد ، من یک دسته زردک و گل های مینا را در دست دارم ، بطرف حرف ( پ) که بالای جمپرش نوشته شده بود ، مینگرم و میگویم ، « یان ؟ یان هم نام بسیار قشنگ است . »

عشق ما این چنین آغاز گردید . این اولین بگومگوی ما بود . من در مورد اینکه همراه یک پولیندی که این کارممنوع بود صحبت میکنم ، زیاد نه اندیشیده بودم . من بصورت قطع نمیخواستم که با یک نفر پولیندی صحبت کنم .

او پرسید ، « شما دوباره می آئید ؟ »

من گفتم ، « یک ساعت بعد . زمانی که آقای شتیفینس می آید . »

اما من خواهی نخواهی دوباره ، نزد یان ، اگر چه واقعاً نمیفهمیدم که چرا نزد او می آمدم . یان کاملاً قسمی دیگر بود ، او با جوانان دیگر، با آنهای که تا همین وقت خوشم آمده بودند، تفاوت داشت .

یکی از متلهای را که من و خواهرخوانده هایم بین خود خاطر نشان میساختیم عبارت بود از : « یک جوان المانی باید تسمه باشد مثل چرم ، سخت باشد مثل فولاد و تیز باشد مثل سگ تازی .»

من و خواهرخوانده هایم در همین موارد متلها میگفتیم . اما در دام افتادن ، یک مطلبی دیگری میباشد .

ما مرد ها را نزد خود چنین مجسم میساختیم که باید قوی هیکل وورزشکارگونه باشند ، صورت شان مثل مردهای که در تحت البحری و یا طیاره های جت جنگی پیلوتی مینمایند ، اصلاح شده و روشن باشد .

یان قدش بلند بود اما به هیچ صورت سپورتمین نی ، اوهمراه با شانه های آویزان و حرکات مکث کننده خود بیشتر به کسی میماند که آنرا بی قوه مینامند . تمام کرکتر و رفتارش بااحتیاط بود و چنان به نظر می آمد که میترسد به چیزی اصابت نکند. نی . اوهیچ وقت مثل یک قهرمان معلوم نمیشد . زیادتر به کسی میماند که اگر فیر را بشنود ، خودرا پنهان میسازد . یک ترسو ، بلی ، همچو یک تیپ را داشت . چنین مردها را ما به همین نام یاد میکردیم .

یان وقتی که این حرف ها را شنید ، بسیار بعد خنده کرد . به یک حساب آدم نمیتواند بگوید که بسیاربعد، چون همیشه ما وقت کم داشتیم .

او گفت ، « بالکل درست است ، این من استم . من از سلاح میترسم . خوش استم که من باید به جبهه نمیرفتم .»

این جروبحث ما یک شب بالای ماشین گِل روبی درعقب کارخانۀ خشت پزی سابقه صورت گرفت . جای که من آنرا به علاقمندی میخواستم وما صرف یکبار به آنجا رفته بودیم . چون یکبار بیرون از اتاقک باغ درجای نشستن ، که درآنجا آب چشمک میزند و بقه ها بُق  بُق میکشند . . .خواست درونی ام بود .

اما این بار من اشتباه کرده بودم . تابستان بکلی گذشته بود . بقه ها بُق  بُق نمیکردند و در تاریکی آب صرف سیاه به نظر می آمد .

یان گفت ، « خوب است که من باید به جبهه نمیرفتم . » و من پرسید م : « این حرف ( پ ) بالای جمپرت ؟ این برایت خوش آیند است ؟ »

او سر خودرا به رسم تا ئید تکان داد و گفت :

« حرف (پ) مرمی نیست . حرف ( پ ) مرا از حمایت قانون محروم ساخته ، اما او مرا نمیکشد . زمانی که جنگ ختم شود ، من میتوانم به زنده گی کردن خود ادامه بدهم .»

او دوباره خنده کرد و گفت :

« من واقعاً ترسو و بزدل استم . »

ُبزدل ؟ اگر نه خو او این قدر خطر را قبول کرده است . پولیندی ها ، اگر اینها یک چیزی با دختران المانی میداشتند، آنها بدون اینکه محاکمه میشدند و پروسجر محاکماتی شان طی میگردید ، به ک سی ( 8 ) برده میشدند یا بسیار ساده به دار آویخته میشدند . این را یان هم میدانست .

این مطلب را تمامی پولیندی ها میدانستند . با وجود این همه او با من ملاقات میکرد . گاهی او برایم میگفت ، « ما بالای طناب سیمی استاده استیم ، بدون اینکه در پائین تور و جالی وجود داشته باشد .»

هر شب امکان داشت که او با خطر مرگ مواجه شود .

من گفتم ، « یان ، نی ، تو ترسو و ُبزدل نیستی . »

او مرا بوسید و گفت ، « تو هم نیستی مویا کوخانی .» ( 9 )

او ادامه داد و گفت ، « پاک و پوست کنده که هر دوی ما میترسیم . »

او مرا بوسید ، او نزد من بود و در همان لحظات تمام چیز ها برایم قسمی دیگر و بی تفاوت بودند .

 

قسمت چهارم

 

از صبح تا شام در اتاق شیروانی . همیشه دیوار های سفید ، تخت خواب سیاه زنگ زده ، روی تختی چهار خانه ، بخاری چوبی ، میز با سر میزی گلدار ، با گل های سرخ و آبی . این همه چیزها در حافظه ام حک شده است . هر درز دیوار ، هر شگاف و درز در بین تخته های نصواری رنگ دهلیز ، همچنان بوی که از پائئن به بالا می آید . بوی کچالو سرخ کرده همراه چربی خوک . بوی سوپ نخود . بوی کیک و روزها پایانی ندارند . من میخواهم کلکین را باز کنم ، سر خودرا بیرون بکشم و فریاد سردهم .

گیرترود میگوید، « کوشش کن که زیاد دلتنگ نشوی ، ازاین کرده یک چیزی بکن . »

اما همراه کارها ، کارهای را که او برای من میدهد ، من بسیار زود آنها را انجام میدهم . اُتوکاری ، مرتب کردن لباس ها ، رفو کردن جراب ها - ابداً این قدر جراب ها در قلعۀ هینینگ وجود ندارد که من برای رفوگری وقت دارم . علاوه براین به رفوگری جراب ها چندان علاقه هم ندارم .

بدترین حالت این است که من اجازه ندارم تا برق را روشن کنم . بعداز چهار بجۀ عصر ، غروب شروع میشود ، هوا تاریک میگردد و من هم نمیتوانم اضافه تر به مطالعه ای خود ادامه بدهم .

با وجود این ، تاریکی هوا بخاطری که من برای خواندن ، کتاب کم دارم ، تأثیر ندارد . بعضی اوقات ، موقعی که گیرترود یکشنبه ها همراه بایسکل خود به قریه همجوار میرود ، در برگشت با خود کتابها می آورد . دهقانان در حویلی زیاد کتاب ندارند و من تقریباً اکثر این کتابهارا که درین ناحیه وجود دارند ، حتی ( جنتری های دهقانی المان ) چندین سال پیش را میشناسم .

چندی پیش گیرترود کتاب درامه شیلر ( 10 ) را با خود آورده بود ، این کتاب نزد فامیل هاک ، از جنگ قبلی به این طرف ، زمانی که مردم از شهرها مثل امروز تمام امکانات را برای تبادله تخم و کچالو بکار میبستند ، به روی سطح زمین افتاده بود .

کتاب درامه شیلر در چرم سرخ و برش طلایی . از همان وقت من نوشته های           دون کارلوس ( 11 ) را از یاد میکنم . هنگامی که گیرترود بستۀ کتابها را برایم به بالا آورد ، پُوزخند زد و گفت :

« حداقل پنج فوند وزن دارد . امیدوارم برای یک مدت برایت کفایت کند . زمانی که من کتابها را با خود میگرفتم ، هاک پیر فکر کرد که من مریض استم . او سوال کرد ، ( این ها برای چه ؟ ) و من به او توضیح کردم که من نمیتوانم بخوابم و به همین خاطر به کتابها ضرورت دارم . او گفت ، ( نی ، گیرترودک ، تو به یک مردک و یا حداقل به یک مصروفیت خوب ضرورت داری . به هر صورت ، عنقریب بهار میشود و کار در مزرعه دوباره آغاز میگردد . مواظب خود باش ، آنوقت همه چیز بهتر میشود ) . » گیرترود میخندد و دستان خودرا بالای میز میزند و میگوید :

« هاک پیر راست میگوید . در بهار تقریباً جنگ به پایان میرسد و ما بعد ازآن به کتاب ضرورت نداریم ، چطور ، دخترک ؟ »

هنگامی که گیرترود میخندد ، صدایش در اتاق میپیچد و آدم مجبور میشود همراه اش حتی اگر انسان در حال گریه کردن هم باشد ، بخندد . او سورین عریض و بازوهای چاق دارد و مانند یک مرد دهقان کار میکند . در تابستان پوست اش از شدت گرمای آفتاب میسوزد ، اما درزمستان موهایش دوباره تیره و تاریک میگردد و چهرۀ سرخ اش روشن ، لطیف و ظریف میشود . در زمستان گیرترود زیبا به نظر می آید ، این زیبایی اش زیاد دوام نمیکند و فقط تا ماه اپریل دوام مینماید . اما این چیزها برای او کاملاً بی تفاوت است .

گیرترود میگوید ، « مطلب اساسی این است که کارها بخوبی انجام شود و علاوه بر این ، بلی ، من خو یکی را دارم . »

منظور او شوهرش است ، زیرا او پنج سال قبل ازدواج کرده و شوهرش درین مدت شش بار به استراحت رفته است .

او در مورد شوهر خود بسیاری اوقات گپ نمیزند ، او میگوید ، « هر گاه او دوباره برگردد ، میشود من اورا مدت زیاد با خود داشته باشم . » و نامه های او را بعضاً روز بعد موقعی که برایم صبحانه می آورد ، سربسته و بازناشده در جیب پیش بند خود نزد من می آورد . او شبانه با موریس میخوابد ، روابط اش با او همچو زن و شوهر است . آنها باهم یکجا کار میکنند ، موریس گوشت زیاد را بدست می آورد و موقعی که گیرترود عصبانی و خشمگین میشود ، فریاد میکشد و میگوید : « تو آدم بی توجه و بی پروا ! »

موریس هم اورا خوش دارد .

او یکبار برایم گفت ، « او مثل یک گاو است ، یک گاو خوب گرم . اما تو اجازه نداری که این گپ را به او بگویی . بخاطری که او نمیداند که این یک تعریف و تمجید است . »

بعضی اوقات ، زمانی که موریس برایم چوب می آورد ، یک مدتی نزد من میماند . آنوقت ما با هم فرانسوی صحبت میکنیم . اما هنگامی که دیگران باشند ما این کار را نمیکنیم .

موریس قبل از جنگ زبان المانی را آموخته بود . فعلاً او در صحبت تقریباً هیچ غلطی نمیکند .

او میگوید ، « بخاطر کورس زبان المانی ، من مدیون احسان رهبر شما میباشم . واقعاً میباید من در برابر این کار یک چیزی بپردازم . » او سی و شش سال عمر دارد ، فقط چهار سال جوانتر از پدرم میباشد و یک زن و یک فرزند ده ساله در لیون دارد . اوعکس آنها را در جیب بالای سینۀخود گذاشته است .

او یکبار برایم گفت ، « من همیشه در مورد آنها تشویش دارم . اما من یک مرد استم . این بد است قندولک » .

گیرترود این موضوع را کاملاً درست فکر میکند .

او میگوید ، « زمانی که جنگ ختم گردد ، او با جراب های عرق پُر خود بطرف خانۀ خود میدود ، بالآخره او به آنها تعلق دارد . فعلاً ، بلی ، او مثل یک دهقان کار میکند . اما او دهقان نیست ، او معلم است . تصورش را بکن ، من و یک نفر معلم . شوهر من دهقان است ، او به اینجا جور می آید . »

هنگامی که او بعضاً صبح وقتی نزدم در اتاق ام می آید ، موضوع صحبت ما همین چیزها میباشد . ما در مورد موریس و یان صحبت میکنیم و در بارۀ اینکه چطور بین من و یان این رابطه تأمین شود .

اما اکثراً این صحبت ها اتفاق نمی افتد . اومیباید با موریس به چوب چینی برود و همرایش پاروپاشی و خرمن کوبی کند ، موترها و کتاره ها را ترمیم نماید ، انبار غله را از سر جابجا کند و حیوانات را پرستاری نماید .

این درست نیست که گفته شود ، که درزمستا ن کار وجود ندارد . برای دونفر این کارها زیاد که زیاد است .

من همواره آرزو دارم ، که به عوض اینکه گفته های دون کارلوس را از یاد کنم ، کاش به آنها زیاد کمک کرده بتوانم .

گیرترود میگوید ، « زمانی که جنگ ختم گردد ! آنوقت تو دیگر به تحصیل ات ادامه میدهی و بطرف ما دهقانها دیگر سیل نمیکنی . »

 

 

قسمت پینجم

 

امروز ، روز یکشنبه است .

یکشنبه ها تمامی کسانی که در حویلی هینینگ زنده گی میکنند ، یک کمی زیاد تر میخوابند . یکشنبه ها برای صبحانه کیک وجود میداشته باشد . یکشنبه ها دهقان زن به کلیسای قریۀهمجوار میرود .

تا آنجا تقریباً دو کیلومتر فاصله است . من دهقان زن را از عقب ، که مثل یک سنگ کلان سیاه به نظر می آید ، نظاره میکنم . اوکه قوی هیکل وچهار شانه است ، خودرا بالای سرک کش میکند و بخاطری درد ستون فقرات خود ، بسیارآهسته راه میرود . اوپس از کشته شدن آخرین فرزندش با مردم بسیار کم حرف میزند وموقعی که با یک کسی روبرو میشود ، تنها با اشارۀ سر سلام میدهد و راه رفتن خودرا ادامه میدهد .

بعد از ظهر نزدش کسی مهمان آمده است . گیرترود اتاق بسیار خوب را برای نوشیدن قهوه گرم کرده است .

دهقان زن پهلوی میز کلان در آشپزخانه ، جایی که همیشه مینشیند، نشست.

من دروازه را یک کمی بیشتر باز میکنم ، بطر ف پائین گوش میگیرم ، صدا و خنده را میشنوم . من در مورد مادرم در فکر فرو میروم ، مثلی که او در خانه بالای کوچ نشسته است و هون را میبافد . یا جاکت های مستعمل را دوباره به هون تبدیل میکند ، هون را به دور یک چوب میپیچاند ، آنها را مرطوب و دوباره خشک میسازد و از او دوباره هون بدست می آورد . من در عالم رویأ حرکات اورا از نظر میگذرانم ، رفتار اورا که او چه قسم سر خودرا پائین و بلند مینماید و خودرا دور میدهد و به من نزدیک میسازد . من میخواهم نزدش بروم و دستش را بگیرم و برایش بگویم که من زنده استم و احساس کنم که او تا به حالاهمانجا است ، که همیشه درآنجا مینشست . بخاطری که آخراو مادرم است ، اگر چه ما در وقت های اخیرازهمدیگر دور واقع شده ایم . و من فکر میکنم که اوحتی اینرا احساس هم نکرده است . اوهمراه با چُرت زدن های خود درمورد پدرم و بدست آوردن آذوقۀ روزمره بسیار مصروف بود .اینجا یک آشنا که در باغ خود سیب های افتاده به روی زمین دارد . آنجا یک قصاب که قورمه ورست بدون کارت تهیه مواد غذایی میفروشد و یک دهقان که گاه ، گاه از نزدش شیر بدست می آورد . ما بعضاً ازفابریکه قوطی های خالی کنسرو را بدست می آوردیم ، با این قوطی ها ی خالی آدم میتوانست برخی کارها را انجام بدهد :

قوطی های خالی را در مقابل لبلبو ، یک قسمت از لبلبو در مقابل قرض شربت ، شربت لبلبو در مقابل سگرت و سگرت در مقابل گوشت تبادله میگردید .

مادرم مدت زیا د روز را بخاطری تبادله جنس به جنس در بین راه میگذراند و من در مکتب با استواری به درسهای خود ادامه میدادم . هر چند جبهه جنگ به ما نزدیکتر میشد ، امتحانات سالانه ما نیز نزدیک میگردید .

داکتر ُمول هوف میگفت ، « هر کس وظیفه خودرا در همان جا انجام بدهد ، جای که قرار دارد و شما خانم ها که در حال حاضر درینجا استید ، عاقبت هد ف حرفوی شما چنین نیست که سرخدمه شوید . »

همزمان با این توضیح مختصر ، او مسله جمع آوری حاصلات را نیزدر لفافه گوشزد کرد و گفت ، که رخصتی تابستانی از پانزدهم یونی تا اول سپتمبر دوام میکند. بخاطری که ما بعداز ظهر در شفاخانه نظامی خدمت میکردیم یا در ایستگاه خط آهن برای قطعات نظامی عبورکننده چای میدادیم ، او تاکید کرد که باید به همه مسایل کاملاً همزمان رسیده گی صورت گیرد .

داکتر مُول هوف گفت ، « شفاخانه نظامی ؟ ، ایستگاه خط آهن ؟ شما میتوانید به آنجا مادران خودرا بفرستید . شما باید مکتب خودرا به اتمام برسانید و داکتر شوید ویا به نظر من کنترول کننده خط آهن شوید . اگر چنین شوید ، شما بیشتر به المان مفید واقع میشوید. »

اوحتی زمانی که در صنف های ابتدایی نگران صنف ما بود ، انسان نسبتاً سنگدل بود . او بعداً به جبهه جنگ اعزام گردید ، بعد ازسه سال البته بدون دست راست دوباره بر گشت و باز هم نگران صنف ما تعین گردید . او زبان های انگلیسی والمانی را درس میداد و ما

اورا بدتر از سابق یا فتیم . اما همین او بود که زنده گی مرا نجات داد .

---

او اولین کسی بود که مرا از خطر نجات داد .

دومی اش یک نگهبان پیر زندان همراه با ابروهای پُرپشت سفید خود بود که مرا از خطر نجات داد . نام اورا نمیدانم .

داکتر مُول هوف شاید در حدود سی سال عمر، حداقل 185 سانتی متر قد و موهای تیره ، چشمان تیره مایل به سیاه داشت و چهره اش گندمی به نظر میخورد و هیچ کس نمیدانست که چرا ؟

خواهرخوانده ام دوریس وایس کوف گفت ، « او منظرخوشنما دارد . اما افسوس که کرکتراش نفرت انگیز است . »

---

پنجم اکتوبر . ما یک مقاله صنفی مینویسیم . سه موضوع را برای انتخاب گذاشته اند :

1 - دروصف یک عکس : اعدام گروپی صلیبی ما تهیاز گریونی والد .

2 - یک جمله از گویته ( 12 ) : « چیزی راکه از اجداد خود به ارث بردی ، اورا کسب کن ، که از تو شود » .

3 – یک نامه برای یک دوست در خارج کشور ، در مورد مفهوم این جنگ .

من موضوع سوم را انتخاب کردم .

همچنا ن اگرمقالۀ صنفی در یازدهم سپتمبر، پیش ازینکه با یان آشنا شوم هم مورد بحث قرار میگرفت ، من همین موضوع را انتخاب میکردم .

نامه یی به یک خارجی . من این را که چرا المان به این جنگ متوصل گردید . برای سلامتی خود . برای سلامتی تمام انسان ها و مردم جهان . برضد بلشویزم (13) وصهیونیزم جهانی ، در وجود یک نامه ، در ده صفحه ، مثل یک بیانیه گیوبل (14) تشریح و توضیح میکردم . اما این کار در یازدهم سپتمبر نه ، بلکه در پنج اکتوبر یعنی بیست و سه روز بعداز معرفت با یان رخ داده است .

طبعا ً انتخاب این موضوع برایم یک دیوانگی مطلق بود . من اینرا فعلا ً بخوبی درک میکنم . بخاطری که من خودم احساس کردم ، که این چه قسم است ، که آنها بیایند و ترا دستگیر کنند ، در یک موتر بیاندازند ، به یک سلول زندان ببرند و دروازه را پشت سرت ببندند . با انتخاب این موضوع ! برایم واضح بود که باید مواظب خود باشم . اما من این موضوع را انتخاب کردم و در موردش نوشتم .

یان گفت ، « تو خواستی مثل فدایی ها سند ملامتی ات را بدهی . خوب میشود . بعضی اوقات آدم نمیتواند به شکل دیگری عمل کند . »

موریس میگوید ، « تو بسیا ر جوان هستی خوردترک . »

گیرترود میگوید ، « تا این سرحد دیوانگی ، باآنهم که من درمکتب دها تی درس خوانده ام . ولی من هیچگاه این کار را نمیکردم . بعضی ها بعدازآموزش همیشه نادانتر میشوند . »

---

یک نامه به یک خارجی ، درمورد مفهوم جنگ . من یک نامه را راجع به بی معنی بودن این جنگ وبی معنی بودن همه جنگ ها و بی معنی بودن کشته شدن و مُردن نوشتم . همچنان درمورد مفهوم زنده گی . درمورد دوستی بین انسانها و ملت ها ، درمورد صلح و آرامش ، نوشتم و نوشتم و مقالۀ خودرا تسلیم دادم و رفع مسؤولیت وجدانی کردم . گویی که این بخاطر یان نوشته شده باشد . گیرترود حق به جا نب است که میگوید ، « تا این سرحد دیوانگی . » اما موقف گیرترود با من تفاوت میکند . اورا هیچ بلا نمیزند . او میتواند موریس خودرا در هر حالت دوست داشته باشد ، مدت دوسال میشود ، مثلی که این یک گپ عادی باشد .

شب ، بعد ازینکه ما مقالۀ صنفی خودرا نوشتیم ، آلارم حملۀ هوایی زده شد . من در زیرزمینی نشسته بودم ، پهلوی من بازهم پسر فیلدمان نشسته بود . ناگهان برای چند لحظه درمورد مفاهیم نوشته های خود و اینکه چه گلی را به آب داده ام ، اینکه چگونه تعبیر خواهد گردید ، به فکر فرو رفتم . ازترسی که عاید حالم گردید ، وضعیت ام خراب گردید . چیزهای راکه در مقالۀ خود نوشته بودم ، ازاوچه برداشت های صورت خواهد گرفت ؟ تجزیه و متلاشی ساختن نیروی نظامی ؟ تبلیغات به نفع دشمن ؟ و به خاطری همین کاری که انجام داده ام ، به چه سرنوشت مبتلا خواهم گردید ؟ دارالتادیب ( زندان با اعمال شاقه ) ؟ ک . ث ؟ من درآنزمان از رادیو لندن شنیده بودم و میدانستم که دشمنان مردم چگونه انسان را گمراه میسازد .

من روزبعد جرئت نمیکردم که به مکتب بروم ، اما با کمی تأخیرآهسته ، آهسته بطرف مکتب رفتم و کمی ناوقتر رسیدم . ولی داکتر مُول هوف مثل همیشه رفتار کرد . ما ساعت اول، مضمون انگلیسی داشتیم . من نصف صفحه را ترجمه کردم و او گفت ، « ریگینه ، بسیار خوب . به همین قسم ادامه بدهید . »

من فکر کردم که او تا فعلا ً مقالۀ مرا مطالعه نکرده است . بعد از ساعت درسی موقعی که میخواستم از پیش روی داکتر مُول هوف بگذرم ، او مرا استاده کرد و گفت ، « ریگینه ، اگر وقت داشته باشید . » او منتظر ماند تا تمامی شاگردان صنف را ترک گفتند . سپس ، پیش روی چوکی خود استاد شد ، سر خودرا بطرفم پیش کرد . من عرق پُرشدم ، دستانم مرطوب و سرد گردید .

داکتر مُول هوف گفت ، « برایم حادثۀ ناگوار اتفاق افتاده است . من دیروز مقاله ها را زودگذر مطالعه کردم و فعلا ً مقاله شما در بین آنها وجود ندارد . »

او مکث کرد ، یکدانه خودکار را از جعبۀ میز گرفت ، او را دوباره در جعبه گذاشت . و گفت ، « ورقه های شما شاید در بین روزنامه های که برای گرم کردن بخاری انداخته شده ، تیرشده باشند. حالا چه کنیم ؟ »

من بطرف اش نگاه میکردم و تا هنوزمنظور اورا نفهمیده بودم .

او پرسید ، « شما چه فکر میکنید ، میشود مقاله صنفی خودرا دوباره بنویسید ؟ طبعا ً شما مجبور نیستید . اما شمابا این کار تان مشکل مرا حل میسازید . این مقاله ها میشود ، بلی ، از طرف وزارت مطالبه گردد و زمانی که یکی ازین مقاله ها کمبود باشد . . . »

چهره اش بی روح بود ومنتظرجواب من بود .

من گفتم ، « بلی ، مینویسم . »

او ادامه داد ، « من به خاطر ندارم که شما کدام موضوع را انتخاب کرده بودید . اما آیا در مورد وصف عکسها نبود ؟ شما چنین چیزی را بلی ، بخوبی انجام داده میتوانید . »

من با اشارۀ سرگفتم، بلی .

او گفت ، « بسیار خوب ، پس من مشوره میدهم که ما امروز چاشت درینجا میمانیم و شما مقالۀ صنفی را دوباره مینویسید . من تلاش میکنم که یک چیزی برای خوردن تهیه کنم . بلی ، این ملامتی من است . »

او تبسم کرد و گفت ، « شما ببینید ، هر کس در زنده گی خود یکبار بدبیاری میداشته باشد . اما تا که به مرور زمان خودرا جمع و جور بسازد . . . »

من دوباره با اشاره سر حرفهایش را تائید میکردم . به غیر از ( بلی ) من دیگر هیچ کلمه یی را از دهنم بیرون نه کشیدم . . .

او گفت ، « ریگینه ، درک من چنین است که شما خودرا تغیر داده اید . پدر شما مفقودالاثر است ، حقیقت ندارد ؟ در روسیه ؟ بلی ، جنگ از ما و شما چیزهای زیاد مطالبه مینماید . »

من خاموش بودم .

او گفت ، « اما فتح نهایی ، بلی ، نزدیک است . » ولی او به فتح نهایی باور نداشت ، بلکه به ختم جنگ می اندیشید . او زگنال ها میداد و فکر میکرد که من به آنهای تعلق دارم که همین شفرها را میشناختند و میفهمیدند .

او گفت ، « پس ما زیاد وقت داریم و ما وشما میتوانیم یکبار در فضای آ رام و مطمین باهم درد دل کنیم . » او یک سگرت را در دهن خود جا داد ، چوبک گوگرد را توسط چوب بازوی چوکی در داد ، سگرت خودرا روشن کرد و « خو ، خو تا بعد » . گفت و حرکت کرد .

---

من این همه بگومگو را شب برای یان قصه کردم واوگفت که ، « سند ملامتی

 را دادی . »

او گفت ، « توهمزمان به یک چیزی دیگری نیزدست یافتی ، آن اینکه داکتر مُول هوف فعلا ً میداند که توچگونه می اندیشی . در واقعیت شما دونفرشدید . شاید این مفید و سودمند واقع شود . اما توباید مواظب خود باشی ، بسیارزیاد مواظب خود باشی . محبوب من ما نمیخواهیم که کشته شویم . »

محبوب من . . .

من صدای او را میشنوم .

او میگوید ، « محبوب من . » زمانی که او این جمله را به زبان خود آورد ، برایم بسیار دلنشین بود .

آیا او کشته شده است ؟

 

 

قسمت ششم

 

صحبت بین من و یان هم در شب حملۀ هوایی و هم در روز بعد چند جملۀ کوتاه در گلخانه به زودی سپری گردید . . .

گیرترود گفت ، « چرا نی ؟ چنین چیزی اتفاق می افتد ! »

شب گذشته ما درین مورد جر و بحث کرده بودیم . دهقان زن در تخت خواب خود استراحت بود . گیرترود ، موریس و من دور میز کلان نشسته بودیم و واین توت زمینی را مینوشیدیم . شنبه ها ما همیشه به مقایسۀ روزهای عادی تا ناوقت بیدار میباشیم .

من گفتم ، « اما در بین همه برای من چطور . من این را نفهمیدم . من خو این چنین نیستم . »

موریس گفت ، « قندولک ، این مزخرفات است ، زمانی که همه همین قسم باشند ، طبعا ً تو هم همین قسم هستی . »

گیرترود گفت ، « در اولین نگاه عاشق شدن . این وجود دارد . اما برای من چنین اتفاق نه افتاده است . برای من این کار چنان آهسته بود، مثل یک گاو . »

موریس و من شروع به خنده کردیم . او پرسید : « چرا شما میخندید ؟ » این خو گپ خنده آور نیست . »

موریس گفت ، « نی عزیزم ، یک گاو حد اقل بسیار مقبول است ، و شاید تودرین کار چنان عجله نکرده باشی که این دخترک کرده است . »

گیرترود عصبانی شد و با جدیت با او صحبت کرد ، « خوب بشنو ! تو چنین وانمود میسازی که او پُرحرارت بوده باشد . »

موریس دستان خود را بالای شانه های گیرترود گذاشت و بینی اش را بوسید . و برایش گفت ، « حالا دیگر خاموش شو . » و گیرترود را در ناحیه گوشش نیز بوسید . گیرترود مثل همیشه ، هنگامی که موریس اورا نوازش میدهد ، سرخ گشت .

گیرترود به تازه گی به من گفت ، « ببین او چنین کارها میکند . وقتی که من در بارۀ شوهرم فکر میکنم ، او چنین کارها را نمیکند . به هر صورت . . . »

موریس گفت ، « تو چپ باش . من میخواهم همراه این دخترک گپ بزنم . بشنو ، شما یک شاعر دارید . نام او توماس مان (15) است . او رومانها مینویسد . تو اورا میشناسی ؟ »

من با اشارۀ سر گفتم نی .

موریس گفت ، « طبعا ً نمیشناسی . این کار را رهبر شما نیز ممنوع کرده است . او فعلا ً در امریکا زنده گی میکند و هنگامی که جنگ ختم گردد ، میشود کتابهای اورا مطالعه کنی . ا و تفکرات زیاد راجع به ( زمان ) دارد . زمان بستگی دارد به اینکه چگونه به تیزی و یا به کندی سپری میگردد و در یکی از کتابهای خود ، بنام ( داستان یوسف ) که چهار جلد میباشند ، در مورد اجداد یعقوب و زنده گی صدها ساله آنها که به یک آرامش بزرگ بدون شتاب سپری کرده اند ، حکایت میکند . سپس توماس مان در مورد ( عجله ) و ( آرامش ) حرفهای دارد . تقریبا ً این چنین : روح انسان فاصلۀ زمانی را میشناسد ، روح فاصلۀ زمانی را برای یک عمل محاسبه میکند و بعدا ً روح سرعت را برایش تعین میکند . درصورتی که روح انسان بداند که برایش وقت کم باقیمانده است - پس او باید عجله کند . . . »

من صحبتش را قطع کردم و گفتم ، « درینجا وقت کم چه معنی دارد . تا چه وقت ؟ تا مُردن ؟ »

من متوجه بودم که موریس چگونه هیجانی گردیده بود . او گفت ، « نی ، طبعا ً نی . من بدین باورم که زمان برای یک چیزی معین . طبعا ً بعضی اوقات برای زنده گی هم . »

گیرترود با خشونت به او گفت ، « چتیات ! توآدم بی توجه ، ریگینه هنوزهم زنده گی میکند . »

من گفتم ، « یان ، شاید او دیگر زنده نباشد، شاید به همین خاطرمن نی بلکه او در این کار این قدرعجله داشت . »

من سر خودرا بالای میز گذاشتم و به گریه کردن شروع کردم .

موریس گفت ، « اما قندولک » . ولی گیرترود به سرزنش کردن او شروع کرد و گفت ، « آخرتو چه کردی ! روح ، زمان و مُردن . این چنین چتیات . این مفاهیم از کتابهای بی ارزش بدست می آید و از همین کتابها این چنین شد . »

اودستان خودرا بالایم گذاشت ، سرم را بلند کرد وتوسط گوشۀ سرمیزی چارخانه سرخ رنگ تقریبا ًآن طوری که گوساله ها را خشک مینمایند ، رویم را پاک کرد . اگر چه من گریه میکردم ، اما این را حس کردم . او غُرید و گفت : « ریگینه ، آرام باش ، یان تو ، او تا هنوز زنده است . این جنگ زیاد دوام نمیکند ، آنوقت او دوباره می آید ، یان تو ، واضح است که او دوباره می آید . »

ما بعد ازین هم مدت کوتاه با هم نشسته بودیم ، اما با هم زیاد جر و بحث نکردیم .

ــ ــ ــ

وقت ندارم . اینرا یان هم گفته بود . « ریگینه ، شاید ما بسیار کم وقت داشته باشیم . . . »

دوازدهم سپتمبر ، روز تولد من ، موقعی که من بار دوم به باغ رفتم ، او استاد شد و شتیفینس در اتاقک باغ بود . شتیفینس یک خریطه را باز کرد و یان توسط خاکروبه پیاز را در آن می انداخت .

شتیفینس گفت ، « ریگینه ، روز بخیر . آمدی . یان برایم گفت که تو آمده بودی . »

او در سبد دستی ام چند دانه پیاز انداخت و گفت ، « یک دختر زیبا ، چطور ، یان ؟ »

یان بطرفم لبخند زد و به رسم تائید سر خود را تکان داد .

شتیفینس پرسید ، « چه میخواهی ؟ »

شما برایم چه میدهید، « لبلبو، زردک یا کرم سفید ،» ، گفتم

شتیفینس خنده کرد و گفت :

« یان ، توشنیدی ؟ مثلی که او تنها باشد که چیزی میخواهد . من خو خیر مجبورم تمام چیزها را بدهم . اینها هر کرم را وقت محاسبه کرده اند . »

من گفتم ، « شاید یکدانه مانده باشد . آخر امروز ، روز تولد من است ».

شتیفینس چیغ زد ، خریطه را گذاشت و گفت ، « نی ، این طور ! روز تولد ریگینه است . تو چند ساله شدی ؟ »

گفتم ، « هفده ساله . »

« هفده ساله ! » او برای خود یک چهره ای را اختیار کرد ، گویی که نزدش کسی هفده ساله نه شده باشد و گفت :

« هفده ساله ، یان تو چند ساله هستی ؟ »

یان گفت ، « بیست و دو ساله ».

شتیفینس گفت ، « اگر وضع نا گوار نمیبود ، شما می توانستید ، بلی ! امروز با هم یکجا به رقص بروید . به هر صورت ، بالآخره میرسد ، شاید درین مورد ما بیشتر فکر کنیم . اما شراب ، آنرا همین حالا مینوشیم . »

او دروازه اتاق را باز کرد ، وقتی من نزد او داخل رفتم ، او توسط انگشتان خود ُرخسار مرا نیشگون گرفت و گفت ، « هفده ساله ! » من اورا دیگر تنفُرانگیزنمیدیدم .

اتاقک او دو قسمت داشت . در یک قسمت آن کارتنهای سیب ، ناک ، زردک ، کرم ، لبلبو و پیاز را جابجا ساخته بود و در قسمت دیگر آن یک اتاقک خورد همراه با یک میز ، یک چوکی ، یک میز نوشته و یک کوچ کهنه قرارداشت .

شتیفینس گفت ، « وقتی که من نخواهم زن ام را ببینم ، درین جا میخوابم . » و به طرف من چشمک زد . « به هر صورت شراب درین جا است ! »

او یک بوتل شراب و پیکها را از جعبۀ میز بیرون کرد وشراب را در پیکها ریخت . او گفت ، « لیکیور آلوبا لو ، چیزی که خانم ها دوستش دارند . به سلا متی ! و حالا به افتخار روز تولدت یک بوسه فراهم کن . »

او سرمرا در دستان خود گرفت و من اورا گذاشتم . او گفت : « خوب ، این چنین . یک خر پیر هم به علف ضرورت دارد و حالا تو یان » .

او مرا بطرف یان تیله کرد .

من گفتم ، « نی ، آقای شتیفینس و خودرا از یان جدا ساختم .»

یان گفت ، « او نمیخواهد . »

شتیفینس گفت ، « چرا نی ؟ او خو یک بچۀ خوب است . »

من بطرف یان نگاه نکردم .

شتیفینس گفت ، « دوشیزه ، تو نباید این چنین باشی . ما همه انسان استیم . بچۀ من مفقودالاثر شده است . شاید او در اسارت روس ها باشد . شاید در مورد او هم یک کسی از عاطفه کار بگیرد .»

یان گفت ، « آقای شتیفینس ، او واقعا ً مهربان است . »

شتیفینس در شانۀ یان زد و به صدای بلند گفت ، « زمانی که جنگ ختم گردید ، شما یکجا به رقص بروید . به سلامتی ! »

او یک کمی نیشه شده بود . او غالبا ً این چنین میشد . او بار دیگر در پیک ها ریخت و برای من یک احساس پیدا شد ، گویی که این همه صحنه ها نمیتواند حقیقت داشته باشد . من با خود اندیشیدم که باید ازینجا بروم ، دیگر اجازه نداری اینجا باشی . یک پولیندی و شتیفینس هم مست شده است . . .

اما من در آنجا ماندم . ما بدور میز نشسته بودیم و شتیفینس گفت ، « دیدی که میشود ، این یک تفریح است . » او همیشه در مورد پسر خود حرف می زد و میگفت ، « پسرم هم سن یان است . او به یان هم بسیار شباهت دارد . موقعی که یان نزدم آمد فکر کردم که این او است . اما گیونتر من نزد روس ها اسیر است . او گفته بود که او نمیگذارد نزد روس ها اسیر شود ، این خر ، از دست روس ها نی ، پیش ازینکه در اسارت روس ها به افتد ، خودکشی میکند . . . »

من گفتم ، « پدر من هم ، او هم این حرف را زده بود . »

شتیفینس بوتل شراب را بالای میز به ضربه زد . اگر یان بوتل را محکم نمیگرفت ، از میز پائین می افتاد .

او گفت ، « پدر تو ؟ من او را ، از وقتی که بیکار و تقریبا ً لاغر و مُردنی بود میشناسم . او بعدها یک کمی وزن گرفت . کسی که زنده گی بالایش خوب گذشته باشد ، خودکُشی نمیکند . پسرم ، گیونتر من هم شاید خودکُشی نکرده باشد ، او به دختر ها بسیار زیاد علاقمند است . »

من گفتم ، « اما روس ها . روس ها در حق آنها چه کرده باشند . آنها خو . . . استند . »

یان حرف مرا قطع کرد و گفت ، « نی ، نی این قسمی که تو میگویی صحیح نیست ریگینه . روس های خوب وجود دارند و روس های بد ، پولیندی های خوب و پولیندی های بد . . . »

شتیفینس به حرف های یان اضافه کرد که ، « المانی های خوب ، المانی های بد و موقعی که جنگ ختم گردید ما تمامی بد ها را نزد شیطان روان میکنیم ، اینها . . . »

او بالای دهن خود دست ماند و غُم ، غُم کرده گفت ، « من نیشه شده ام ، در صورتی که من به همین قسم گپ زدن خودرا ادامه بدهم و آنها بشنوند ، مرا کله پر میکنند . ریگینه ، مرا در گیر ندهی . »

او روی مرا نوازش داد ، استاد شد و بطرف بیرون رفت . او یک پیک شراب را بعد ازین هم نوشید . بوتل تقریباً خالی شده بود .

یان گفت ، « او در مورد پسرش بسیار زیاد ترس و تشویش دارد ، موقعی که او شراب می نوشد بعضاً این ترس و تشویش را فراموش میکند . »

متقابلاً من هم استاده شدم .

یان گفت ، « شما صبر کنید ریگینه . من خو به شما تبریکی نه گفتم . »

او از میز بطرف من دور خورد و نزدم آ مد .

او گفت ، « موفقیت های زیاد . » و مرا بسیار سطحی بوسید ، من بوسیدنش را به مشکل حس کردم .

من گفتم ، « اما . . . »

او انگشت خودرا بالای لبهای من گذاشت و گفت ، « خاموش ! زیاد گپ نزن ! امشب ده بجه ، بلی ؟ همین جا . »

من خودرا دور دادم واز اتاقک رفتم . پیش دروازه سبد دستی ام قرار داشت . از کرم ،زردک ، لبلبو و پیاز پُر گردیده بود . شتیفینس هیچ جا دیده نمیشد .

---

وقتی که من به خانه رسیدم ، مادرم پرسید ، « این قدر مدت طولانی کجا بودی ؟ »

من گفتم ، « شتیفینس مرا به افتخار روز تولدام به نوشیدن لیکیور دعوت کرد . »

مادرم پرسید ، « آیا او به تو نزدیک شد . » من گفتم ، « نی » و او واقعاً کدام کاری در حقم نکرده بود . او اکثراً در مورد پسر خود حرف می زد .

مادرم از سبد ، کرم سفید را گرفت و به او خیره ، خیره نگریست . او گفت ، « این است تحفۀ روز تولد تو .لیکیور همراه شتیفینس ! بیا ، ما باهم حداقل یکجا قهوه بنوشیم . »

او درسالون میز را ترتیب داد ، نزدیک بشقاب من یک قوطی را گذاشته بود . من قوطی را باز کردم و مدالی که در بین اش گذاشته شده بود ، دیدم . پدرم این را در روز عروسی به مادرم تحفه داده بود.

من گفتم ، « اما مادر جان ، من این را نمیگیرم . »

او دوباره به گریه کردن شروع کرد و گفت ، « این را ازطرف پدرت ومن قبول کن . » در مدال عکسهای جوانی پدر و مادرم گذاشته شده بودند . کاملاً جوان ، مثل من و یان .

---

اصلا ً من خواهرخوانده های خود ، دوریس ، ایله ، گیزیله رادعوت کرده بودم .

اما یکی ازینهاهم بعد از حمله هوایی وقت نداشتند که بیایند . تمامی شان درخانه خود یا نزد خویشاوندان خود برای پاک کاری و مرتب ساختن دوباره ، مشغول بودند .

فقط دوریس وایس کوپف بخاطر یک سوال که آیا ما مقوای ضخیم اضافی برای پوشاندن کلکین های تخریب شده شان داریم یا نه ؟ یک سرزد .

او گفت ، « ما روز تولد ترا جبران میکنیم ، کیک را هم میتوانیم بعداً بخوریم . »

در سالگره ها کیک مطلب اساسی بود . درین روزها کمترین مواد خوراکی بدست می آمد . بعضی اوقات مغازه ها چیزهای که درکوپون میبود ، هم نداشتند .

با وجود این هم مادرم یک کاری را میکرد . در روزهای جشن کیک میپخت . برای کیک عسل دار به جای بادام از جو سائیده شده و به جای بوره و روغن از شربت استفاده میکرد . او برای کیک میوه دار فقط از آرد ، شیر کم روغن و سیب استفاده به عمل می آورد . مادرم یک کتاب نسخه های کیک پزی بنام ( زن المانی در جنگ ) داشت ، بعدا ً اورا برای خود نیز مورد استفاده قرار میداد.

زمانی که مادرکلانم این کتاب را میدید ، دشنام میداد ، « برای زن المانی ، اینها برای فروش هیچ چیزی ندارند . » اما مادرم نمیخواست برخی کلمات را بشنود .

او میگفت ، « در باره فرانس ( پدر ریگینه ) فکر کو . بعد از پیروزی همه چیز ما دوچند میشود و سه برابر میداشته باشیم . بسیار زیادتر از سابق . »

او نمیگفت ، « بعد از ختم جنگ . » فقط همیشه میگفت، « بعد از پیروزی . » این برداشت را دقیقاً مثل من ازپدرم گرفته بود . من هم سابق ، پیش از آشنا شدن با یان ، زمانی که میخواستم که ما این جنگ را ببریم « بعد از پیروزی » میگفتم .

گیرترود یکبارگفت ، « این چه مفهوم را ارایه میکند ، پیش از یان ، بعد از یان . مثل اینکه میگویند پیش از میلاد ، بعد از میلاد . »

موریس گفت ، « دقیقا ً ، این موضوع برای ریگینه هم عین چیز است .

یک برگشت زمانی . »

  

 

قسمت هفتم

 

من قبل از آشنایی با یان گفته بودم ، « بعد از پیروزی » که دوریس این گفتۀ مرا خنده آور تلقی کرده و گفت :

« بعد از پیروزی ! این جمله یک مفهوم احساساتی و شور انگیز را تداعی میکند . »

من گفتم ، « موقعی که انسان به یک چیزی باور داشته باشد ، باید آنرا حتما ً بگوید . » و دوریس در مورد این حرفهایم پُوزخند زد . او همیشه یک کمی طعنه آمیز و نیش داردقیقاً مثل پدرش برخورد میکرد ، او که یک اثر زخم در روی خود دارد ، داکتر حیوانات است و یکی ازآنهای است که درجبهۀ جنگ برایش ضرورت نیست . اگرچه او درعین حال داکتر حیوانات گارنیزون شتاین برگه بود وگاهگاهی یونیفورم نظامی به تن میکرد . دوریس میگفت ، « آنها درحال حاضر به جز از چند سگ ، دیگر اسپ ها ندارند . »

موقعی که روز تولد دوریس میبود ، برایش کیک مقبول ترتیب میدادند ، بخاطری که داکتر وایس کوپف ( پدر دوریس ) از نزد دهقانان آرد ، تخم ، و روغن بدست می آورد .

مادرم دشنام میداد و میگفت ، « آدم باید این را اطلاع بدهد ، این اکادمیک ها ، همیشه به این فکراستند که بهترین ها استند . اینها ناسیونال سوسیالست های واقعی نیستند ، اینها صرفا ً تظاهر مینمایند . وضع شان ازسابق خوب بود . آنها ضرورت نداشتند که همچو ما مبارزه کنند . »

وقتی که من این مسایل را برای دوریس قصه میکردم او میخندید و میگفت ، « مادرت همراه با ابهامات اش . پدرم عضو حزب ، خزانه دار در اتحادیه داکتران ناسیونال سوسیالست ها و افسراحتیاط میباشد . این چیز های است که به آن ضرورت است . پس چطور او ناسیونال سوسیالست نیست . »

من گفتم ، « خوب ببین ، که تو چه قسم گپ میزنی ! »

سپس هردوی ما خنده کردیم . من پُرحرفی اورا جدی نمیگرفتم . من در آنزمان برای شنیدن زیگنال ها گوش شنوا نداشتم .

هنگامی که دوریس یکبار مرا بطرف دیگر ُبرد ، ابدا ً من چیزی را درک نه کردم . این در ماه یونی ، قبل ازهمکاری درحاصل برداری بود . این حادثه با دوشیزه روزی یوس اتفاق افتاد و موضوع ازین قرار بود :

دوشیزه روزی یوس ، لاغر اندام ، لطیف ، هنوز هم جوان اما همراه با موهای ماش وبرنج معاونۀ مکتب ما بود .او بیولوژی و کیمیا را درس میداد . او دارای نظریات بلند و عالی بود . چیزهای خورد و بی اهمیت را جدی نمیگرفت و همواره آمادۀ کمک بود . هنگامی که یک چیزی به طبع اش مناسب نمیبود ، میتوانست بر افروخته شود . ساعات درسی او خسته کننده و دلگیر نبود . من میخواستم بخاطر او در رشتۀ کیمیا تحصیل کنم .

درنصف سال درسی درمضمون بیولوژی موضوع نژادشناسی شامل پروگرام درسی بود .

اما ما می فهمیدیم که دوشیزه روزی یوس این موضوع را خوش ندارد .

او در پیشگفتار گفت ، « به عقیدۀ من در بیولوژی موضوعات بسیار دلچسپ وجود دارد . اما موضوع نژادشناسی در پلان درسی گنجانیده شده است . بنا براین میشود پیرامون آن صحبت کرد که نژادهای مختلف وجود دارد . نژادهای شرقی ، غربی ، دیناری و طبعا ً نژاد شمالی . بلی ! این است مطلب اساسی در تمامی خانواده ای جانوران . »

ما خنده کردیم . اما واضح بود که این گونه صحبت ها ، کفر آمیز به شمار میرفت . تقریبا ً چنین وانمود میشد که گویی پدر روحانی ( کشیش ) بالای منبر در مورد روح القدس مسخره بازی کند .

من برای دوریس که تا هنوز میخندید ، گفتم ، « چیزی را که او میخواهد بیان کند ، نباید تا آن سرحد پیش برود . »

او گفت ، « خانواده جانوران ! این جمله را من زیبا دریافتم .»

الزی ماتفیلد سوال کرد ، « خانواده جانوران – شما درحقیقت درمورد این جمله چه عقیده دارید ؟ »

دوشیزه روزی یوس به او نگاه کرده تبسم کرد و گفت ، « بسیار خوب که شما هم

یکبار در مباحثه ای درسی سهم گرفتید . »

الزی ماتفیلد تازه سال قبل از برلین به مکتب ما سه پارچه آورده بود و نزد خویشاوندان خود زنده گی می کرد . تا فعلا ً او جلب توجه نکرده بود . او بازوهای خودرا صلیب مانند میگرفت و درچوکی خود مینشست . دست خودرا بلند نمیکرد . در تفریح در یک گوشه خاموش استاده میشد .

من و دوریس اورا خوش نداشتیم .

دوریس گفت ، « اگر تو ازمن میپرسی ، من فکر میکنم که او مثل یک سوسک طلا یی پردار، که خودرا پیش از پرواز میپُنداند ، خودرا پُنداند . خدا میداند که با این اکت های او ما چه چیزهای دیگری را مشاهده خواهیم کرد . »

در ختم ساعت درسی بیولوژی ، الزی ماتفیلد در پیش روی صنف بر آمد و سوال کرد : « شما واقعاً متوجه نه شده اید که روزی یوس ، هایل هتلر نمیگوید ؟ »

الزی ماتفیلد حق به جانب بود . دوشیزه روزی یوس زمانی که داخل صنف میشد ، البته دست خودرا بلند میکرد ، اما بعدا ً شیوه ای نارضایتی از او سر میزد و نق ، نق کرده میگفت ، « بنشینید . »

ما واقعا ً درین مورد توجه نکرده بودیم . ما بسیار زیاد و اکثرا ً هایل هتلر میشنیدیم . هر جای ایکه آدم میرفت و یا ایستاد میشد هایل هتلر را میشنید . آدم به مشکل اینرا احساس میکرد که کی هایل هتلر میگوید و کی نه میگوید .

الزی ماتفیلد گفت ، « این باور ناشدنی است . » و من همرایش موافق بودم .

دوریس بعد از ختم ساعت درسی غالمغال کرد و گفت « شما خو دیوانه شده اید ، از دوشیزه روزی یوس این حالت فقط از ساده گی سرزده است . او احمق نیست که این کاررا قصدی انجام داده باشد »

من گفتم ، « من نمیدانم . . . »

دوریس بدین باور بود که ، « شاید برای او این نام هم مقدس باشد . مثلی که یک کسی نام خدا ی خودرا بدون ضرورت به زبان بیاورد یا هر دقیقه بگوید که این سوره چنین میباشد . »

من گفتم ، « خو تو هم بعضا ً یاوه سرایی میکنی . فکر خودرا بگیر که این حرف ها را الزی ماتفیلد نشنود .»

ما درتفریح کلان درصحن مکتب خود ایستاد بودیم و ناشتای خودرا میخوردیم . دوریس یک پارچه نان همراه با ورست جگر که آنرا ورست مریض مینامید ، داشت و آنرا با من نصف کرد . او گفت :

« بهتر از ( ورست رابَری ) ناسیونال سوسیا لست ها ، چطور ؟ »

« نتیجه اینکه ، من چنین دریافتم که ما باید به او گوشزد کنیم »

من پرسیدم ، « به کی ؟ ، به روزی یوس ؟ »

دوریس گفت ، « با وجود این همه ، ما اورا دوست داریم . حالا میخواهی او گیر بیاید ؟ صرفا ًازساده لوحی ؟ و بخاطری الزی ماتفیلد ؟ ما همراه او صحبت میکنیم واگر او باز هم ( بنشینید ) گفت ، این مسوولیت شخصی خودش خواهد بود . »

ما بعد از ظهر نزد او رفتیم . دوشیزه روزی یوس درنزدیکی پسته خانه ، دریک خانه کهنه چوب بندی شده ، که موبل بیدی مایر درآن قرارداشت ، زنده گی میکرد .

او گفت ، « این مُوبل از پدرکلان های من باقیمانده است . چای نوش جان میکنید ؟ »

دوریس گفت ، « تشکر . ما زیاد وقت نداریم . »

او گفت ، « چه گپ شده ؟ میتوانم به نحوی به شما کمک کنم ؟ »

دوریس دوباره گفت ، « تشکر . در اصل ما میخواهیم به شما یک مشوره بدهیم .»

او گفت ، « خوب اینطور . » وقتی که روزی یوس شنید که قضیه از چه قرار است ، در فکر فرو رفت و یکبار دیگر گفت ، « خوب اینطور . » اضافه چیزی نگفت .

دوریس گفت ، « بلی، پس ما دوباره میرویم . »

دوشیزه روزی یوس مارا تا دروازه مشایعت کرد و گفت ، « تشکر که شما نزد من آمدید . این واقعا ً یک همکاری بسیار زیاد بود . شما حق به جانب استید . من حق ندارم که این قدر هوش پرک باشم . »

من در تمامی این مدت خاموش بودم .

موقعی که ما بطرف خانه می آمدیم ، من چهار طرف خودرا نگاه میکردم ، میترسیدم که مبادا الزی ماتفیلد مارا دیده باشد .

من برای اولین بار پای خودرا به طرف دیگر گذاشته بودم . این تغیر نظر برای من هم روشن نه شده بود . من دوباره از تغیر عقیده خود بر گشتم ، به باور خود ادامه دادم ، به چیزی که والدین من به آن باور داشتند ، درکتاب های ما نوشته شده بود ، ما آن را میسرائیدیم ، از امواج رادیو میشنیدیم ، در روزنامه ها میخواندیم وبرای ما ازطریق ( ب دی ام ) ( 16 ) موعظه میکردند .

- یهودی ها سبب بد بختی ما استند .

- المانی ها برتر از دیگران اند .

- رهبرما همه چیز را میداند .

- رهبر مارا براي فتح هدایت میکند .

- تو هیچ چیز نیستی ، مردم ( ملت ) تو همه چیز است .

- يك ملت ، یک دولت ، یک رهبر .

من همقطاران خودرا در یونیفورم ( ب – دی – ام ) ، دامن های آبی تیره ، بالا تنه ای سفید ، دستمال گردن سیاه میبینم ، در اطراف بیرقها جابجا گردیده ، دست را به رسم سلام به هتلر بلند میکنند .

ما میسرائیم :

« بیرق ما در پیشاپیش ما در اهتزاز است .

بیرق ما ، بیرق عصر جدید است .

و بیرق ها مارا برای ابد هدایت میدهند .

بلی ، بیرق ها بیشتر از کشته ها استند . »

---

موریس میپرسد ، « تو واقعا ًبه آن چیزها عقیده داشتی ؟ »

من میگویم ، « بلی . من درین کار خوشبخت بودم . من این چیزها را مقبول یافته بودم، با هم تشریک مساعی داشتیم و متعلق به آن بودیم . زمانی که ما در مقابل بیرق ایستاد میشدیم و میسرودیم ، این برایم یک چیزی همانند کلیسا ، باشکوه و یکراست مقدس بود . این اشعار . آزادی صرف به زنده گی ما تعلق دارد ، بیرق ها را در اهتزاز نگهدارید . . . »

گیرترود آه میکشد ، « اوه خدا ، اوه خدا ، آتشِِ را که شبانه در هوای آزاد روشن میکردند – یک قسمتی از اشتراک کننده گان بودند . . . »

و میگوید ، « بس کن دیگر . »

من میگویم ، « اما حوادث همین قسم بود . شاید من در هر حالت به چیزی ضرورت داشتم که میتوانستم به آن باور کنم . من تا هنوز نمیفهمم که زیر کاسه ، چه نیم کاسه ای وجود دارد . »

گیرترود میگوید ، « یک سیب سرخ مقبول ، اما داخل اش گندیده . »

موریس میگوید ، « تو خوش باش که همه چیز را پشت سر گذاشتی . تو مثل یک پشک جوان کور بودی . در ختم تو توانستی که بینا شوی . »

اما والدین ام پشک های جوان نبودند ولی با وجوداین ، کور بودند .

گیرترود میگوید ، « اگر پدرت طالع و بخت داشته باشد و تاهنوز در اسارت باشد ، چشمان اوهم باز شده باشد . اکثریت کسانی آنقدر چشم های خودرامیبندند ، تا وقتی که برایشان خوش آیند باشد . »

---

والدین من این همه مسایل را خوش آیند حساب کرده بودند .

مادرم یکبار گفت ، « خوب شد که این رهبر آمد و گرنه ما احتمالا ً از گرسنگی میمُردیم . »

اما آ دم می تواند چنین کور شود ؟

برای ما یگبار کلمه ای بازداشتگاه زندانیان سیاسی و اسیران جنگی را بیان میکنند .

مادرم گفت ، « طبعاً ، این هم یک ضرورت است که یهودی ها و کمونست ها به جای فرستاده میشوند که درآنجا کارکردن را بیآموزند . »

او فقط باور میکرد واضافه ترچیزی را نمیدانست ، هیچ یکی از برنامه های خارجی را نمیشنید ، مطالعۀ زیاد نداشت و هیچ کسی را نمیشناخت که به او حقیقت را بگوید .

اما فهمیدن اینکه انسانها را دریک لاگر جابجا کردن ، این معلومات کافی نیست ؟

این چنین چیزی را فهمیدن و قبول کردن . . .

آیا ، برای مادرم چیزهای ازین هم بدتر مورد پسندش واقع میگردید ؟

مادرم با خشونت برایم گفت ، « خاموش شو . » وقتی که من تلاش کردم درین مورد همرایش صحبت کنم ، او صرف گفت ، « رهبر می داند که چه بکند » .

---

یان میگوید ، « تو اجازه نداری که اورا محکوم کنی . عنقریب تمامی مردم از حقیقت باخبر میشوند . پس تو باید به او کمک کنی . »

ما در اتاقک باغ بالای کوچ نشسته ایم . هوا تاریک است . من چهره اورا دیده نمیتوانم ، فقط جلدش ، موهایش ، زخ بالای شانه اش را حس میکنم . او میگوید ، « محکوم کردن نی . »

سال 1939 بعد ازهجوم بالای پولیند ، افراد اس ، اس ( 17 ) پدر یان را به قتل رسانیدند . او پروفیسور جیولوجی در پوهنتون کراکاو بود . آنها اورا از اپارتمان اش ، همراه با پروفیسوران دیگر، وکلا ، داکتران ، تاجران ، انجینران بردند . به برخی ها تغیر مکان دادند ، به بازداشتگاه های زندانیان سیاسی و اسیران جنگی برده شدند و بسیاری ها را تیر باران کردند .

یان میگوید ، « آنها در حاشیه ای جنگل جابجا شدند . من در آنزمان نفهمیدم که چرا پدرم را بردند . او با سیاست سر و کار نداشت ، فقط کتاب های علمی را مینوشت . او به شناخته ترین دانشمندان پولیند تعلق داشت . من بعدها درک کردم ، که این خود یک دلیل برای کشتن او بود . برنامۀآنها چنین بود که باید هوشیاری مارا قلع و قمع میکردند .

من میگویم ، « محکوم کردن نی ؟ اما والدین من هم ملامت استند . تمامی در مجموع ملامت استند . »

یان میگوید ، « ملامت چه معنی دارد ؟ پولیندی ها هم المانی ها را به قتل رسانیده اند . نفرت در مقابل نفرت و همیشه تکرار نفرت .

یک جانب باید با این کلمه خدا حافظی کند . تو قصه ای تلک موش صحرایی را شنیده یی ؟ »

« بلی . اما والدین من اطفال نبودند . »

« بسیاری انسان ها به رشد فکری و عقلانی خود نمیرسند ، عقب بعضی ها اینطرف و آنطرف میدوند و برخی به آنها بعضی وعده ها میدهند . »

من یان را نوازش میدهم .

و میگویم ، « تو باید پدر روحانی شوی . »

اومیگوید ، « شاید . اما کشیش کاتولیک نی . درآنصورت من اجازه نمیداشته باشم که ریگینه را بیشتر ازین دوست داشته باشم . »

این آخرین هفته ، قبل از زندانی شدن یان بود .

آیا او هنوز هم زنده است ؟

آیا او برای همیشه بخشیده خواهد شد ؟

من همیشه برای او دعا و آرزومندی میکنم . من چشمانم را میبندم و در عالم رویأ صدای قدم هایش را میشنوم ، که می آید ، باهم یکجا میرویم و همه چیز را سر ازنو آغاز مینمایم .

 

 

قسمت هشتم

 

گیرترود در شهر ، در نزدیکی خط ریل با مادرم برخورده بود . مادرم میخواست از نزدش بگذرد . اما گیرترود اورا ایستاده کرده و برایش گفته بود : « شما خو مادرریگینه استید . شما تابستان یکبار نزداو به خانۀ ما آمده بودید . صحت شما چطور است ؟ »

مادرم به گریه افتاده و نجواکنان گفته بود : « مگر شما نمیدانید که به ریگینه چه اتفاق افتاد ؟ » سپس او تمامی چیزها را به گیرترود قصه کرده ، راجع به پولیندی ، که اومرا گمراه کرده بود ، که من بدون اینکه درک کنم که چه میکنم ، به دام او اُفتاده بودم .

گیرترود میگوید ، « اما هیچ کلمه خراب در موردت به زبان نیاورد . همیشه میگفت : او طفل بیچاره . »

مادرم ، همانطوریکه درشهر تمامی به همین باوراستند ، که من ازاثر حمله بزرگ هوایی زنده گی خودرا ازدست داده ام ، مرا درکشته ها حساب میکند .

گیرترود ادامه داد ، او با صدای بلند گریه میکرد و میگفت ، « برای ریگینه بهتر بود که مُرد . زمانی که من نزدخود تصور میکنم ، میدانم که آنها درحق این طفل بیچاره چه میکردند . »

دلم برای مادرم میسوزد . اول پدرم آنطور شد ، بعدا ً من به این حال گرفتار شدم .

اما حتی مادرم باید نداند که من تا هنوز زنده استم .

---

من درمورد والدین ام می اندیشم . پدر و مادرم هردو شروع سال 1905 درجنگ قبلی ، طوری که من درین جنگ بزرگ شدم ، بزرگ شدند . پدرکلان مادری ام نجار و پدرکلان پدری ام گادی وان بودند . آنها دریک کوچه زنده گی میکردند و زمانی که طفل بودند باهم یکجا به بازی میپرداختند .

وقتی که مادرم از گذشته ها قصه میکرد ، هربار میگفت ، « در زنده گی کدام کسی دیگری را نداشتم . همیشه همراه پدرت دوست بودم . »

سال 1927 آنها بخاطرمن ازدواج کردند .

مادرم گفت :

« ما واقعا ً خیلی جوان بودیم . همچنان درآمد خیلی ناچیز داشتیم . چند مارک که عاید پدرت بود ، تقریباً برای کرایه یی خانه کفایت میکرد» .

در آنموقع پدرم دریک مغازۀ آشیاءآهنی به حیث محاسب کار میکرد و سال 1929 بحران شدید آغاز گردید و پدرم بیکار شد . والدین ام درآنموقع هیچ چیز نداشتند . آنها به یک اتاق کوچک کوچ کشی کردند . کلکین اتاقک بطرف زینۀ بلاک قرار گرفته بود . پدرم تمامی امکانات خودرا بکار انداخت اما برای خود کار پیدا کرده نتوانست . همچنان برای مادرم نیز کار پیدا نه شد .

مادرم میگفت ، « درقدم اول من درخانه مردم پاک کاری میکردم . بلی تمامی کارها از بین رفته بودند . هیچ کس پیسه نداشت . »

مادرم به تکرار این سرگذشت را برایم قصه میکرد . من عذر میکردم که مادر « برایم از گذشته ها قصه کن . » وقتی که او ازگذشته ها قصه میکرد ، تقریبا ً همیشه همین کلمات را به زبان می آورد، که مساعدتی که ازطرف دولت صورت میگرفت ، صرف برای سه روز کفایت میکرد ، وقتیکه یکدانه شاه ماهی برای شان میماند ، پدرم ازناامیدی آنرا به دیوار میزد ، مادرم ادامه داد ، « بلآخره تنگدستی و بیچاره گی ما به سرحد ی رسید که توان پرداخت کرایه یی همین اتاقک خورد را هم نداشتیم و مجبورا ً دوباره نزد والدین خود کوچ کشی کردیم . من نزد پدرومادر خود و پدرت نزد والدین خود زنده گی میکردیم . تو هنوز خورد بودی ، این وضع که یک حالت طاقت فرسا بود درحدود سه سال دوام کرد » .

---

من هم تا هنوز آنرا به خاطر دارم که ما نزد والدین مادری خود بالای کوچی که میشد بحیث تختخواب نیزازآن استفاده کرد، میخوابیدیم . من سر خودرا در جای میگذاشتم که پاهای مادرم قرار داشت . من مجبورا ً تمامی روز بخاطری که مادرکلانم از خراشیده شدن کوچ میترسید ، خاموش مینشستم . تا هنوز صدای او درگوشم طنین انداز است : « یک خطک در الماری خورد . » او بالای زمین زانو میزد ، دستمال پاک کاری را دردست میگرفت ، با مواد جلادهنده مرطوب میساخت و موبلها را پاک کاری میکرد . بالشتکهای خاکی رنگ را اینطرف و آنطرف تغیر و تبدیل مینمود و زمانی که معلوم میگردید که من درالماری خوردترک خط کشیده ام ، برایم سیب نمیداد . از مادرکلانم میترسیدم . به همین خاطر من نمیخواستم پدرم نزد ما بیآید .

پدرم چند خانه آنطرف زنده گی میکرد . اما ما بخاطری که مادرکلان پدری ام برای ما اجازه داخل شدن رابه خانۀ خود نمیداد ، اورا ملاقات کرده نمیتوانستیم .

مادرم میگفت ، « مادرکلان پدری ات نمیخواست که پدرت همراه من ازدواج کند . او میخواست که پدرت باید همراه یک دختر پیسه دار عروسی کند . اما پدرت مرا انتخاب کرد و بعدا ً مجبور شد که دوباره نزد والدین خود زنده گی کند . من باور دارم که اگر تو تولد نمیشدی ، او خودرا غرغره میکرد . راستی هم زنده گی پدرت به پایان رسیده بود . لاغر مثل خط ، هیچ نیرو و انرژی در استخونهایش نبود وهچگونه آرزومندی به آینده وجود نداشت . اما از طالع و بخت ، بلی ، رهبر آمد . »

من این جمله را که از بخت و طالع این رهبر به قدرت رسید ، از زبان مادرم بسیار زیاد شنیده ام و این حرفهایش را درحافظه دارم که میگفت :

« سپس این رهبر آمد و پدرت زا ، مان ( 18 ) شد ، از سال 1930 ، اینقدر زیاد نفر وجود نداشت که آنها چنین مدت طولانی زا ، مان باشند .

ریچارد بیوزنبرگ اورا همراه خود بُرد و پدرت درهمان شب گفت : ( هیتلر ، او یک چیزی برای ما میکند ، او مارا ازین بدبختی و بیکاری بیرون میکشد ، او دوباره به زنده گی ما المانی ها ارزش حیاتی میدهد ) . پدرت این همه حرفها را راست میگفت ، تا سال 1933 یک دورۀ بد و وخیم بود ، اما بعداز آن وضع روبه بهبودی گذاشت . »

وقتی که مادرم گذشته های خودرا بخاطر می آورد ، هر بار چهارطرف اتاق را نگاه میکرد . ازیک مُوبل به مُوبل دیگر تا بلآخره چشم اش به عکس کلان رهبر که بالای میز گذاشته شده بود ، دوخته میشد و تکرار میکرد :

« بلی ، رو به بهبودی ،  و اینرا کسی میتواند احساس کند که همچوما روزهای بدی را دیده باشد . »

همزمان بعد ازتصاحب قدرت در سال 1933 ، وقتی که پدرم به حیث رئس دفتر در فابریکه ای کنسروسازی مقرر گردید ، ما این اپارتمان را بدست آورده بودیم . اپارتمان حاوی سالون ، اتاق نان ، اتاق خواب ، اتاق طفل ، آشپزخانه و تشناب بود .

مُوبل آن را پدرکلانم که نجار بود ، آماده ساخته بود . او این کار را همراه مادرم در اول وعده گذاشته و چوبهای آن را مدت طولانی نگهداشته بود . بوفیت ها ، صندوق ، الماری کتاب ، تمامی اینها سنگین وزن و رنگ نصواری تاریک داشتند .

دروازه هایش منبت کاری شده که مادرم آن را ( المانی عتیقه » مینامید .

او میگوید : « هرکدام ازین باکیفیت عالی ، نه مثل مُوبل های بی کیفیت فابریکه ها که برای اکثریت مردم میسازند ، ساخته شده است . »

مادرم بخاطر اپارتمان و مُوبل خود بسیار مغرور شده بود .

یکبار زمانی که آفتاب بالای بوفیتهایش تابید ، مادرم گفت ، « این همه ازبرکت رهبر است و ما باید مدیون او باشیم و از او سپاسگذاری کنیم . »

پدرم نیز ازین همه چیزها لذت میبرد . از همان اول برای ما این همه حرف ها ، کلمات هوایی و لافزنی محسوب میگردید . به گونه ای مثال ، موقعی که یک غذای لذیذ و خوب برای خوردن میداشتیم ، سر خودرا بسوی آسمان بلند میکردیم و آه میکشیدیم و میگفتیم : « بخاطر این همه مااز رهبرخود سپاسگذاریم . »

اما باوجود این پدرم ازآن یک مسخره گی ساخته بود – در اصل عین عقیده را که مادرم داشت ، پدرم و من نیز به آن باورمند بودیم .

با این همه تاریخچۀ که مادرم درسر خود داشت ! روزگار ما به خوبی سپری میگردید .

یکی اینکه پدرم رئیس دفتر مقرر گردیده بود و دیگر اینکه من از برکت همین موضوع به مکتب عالی راه یافته بودم .

یان میگفت ، « اما زمانی که شما جنگ را آغاز کردید ، فکر نکرده بودید ، که شما در مقابل اش چه بهای را خواهید پرداخت ؟ »

« من نو دوازده ساله شده بودم . من چی را باید فکر میکردم ؟ والدین ام میگفتند که آنها از روی حسادت که المان دوباره در سطح جهانی خودرا نمایان ساخته بود ، جنگ را بالای ما تحمیل کردند . »

موریس عین سوال را ازمن کرد .

« وزمانی که پدرت را سرباز ساخته بودند ؟ زمانی که نامه را بدست آوردید و در آن نوشته شده بود که پدرت مفقودالاثر گردیده است ؟ »

موریس میگفت ، « زن ام سه روز متواتر گریه میکرد . او نمیخواست مرا ازدست بدهد ، او میگفت ، درکدام جایی مخفی شو ، آنها باید جنگ خودرا به تنهایی به پیش ببرند . »

من اضافه تر چیزی نمیدانم . خو مادرم هم گریه میکرد .

موریس بدین باور بود که ، « شاید مادرم نمیخواهد اقرار کند که اشتباه کرده است . به من هم نی و به وجدان خود هم نی . »

یان بس نمیکرد و میگفت ، « حالا تو بزرگ شده ای . تو فکر کردن را آموخته یی . »

فکرکردن آموختن ؟ ریاضی ، فرانسوی وانگلیسی ، اینها را بلی . اما فکرکردن را تا هنوز نی .

شاید این امکانات برای دوریس خوبتر مساعد باشد . در خانۀ آنها ، به مقایسه ای خانۀ ما دیگر موضوعات جروبحث میشدند .اما آنهم در شرایطی که کلکین ها و دروازه ها بسته میبودند و مردم همچو داکتر مُول هوف نظریات حقیقی خودرا پنهان میسازند .

یان گفت ، « نی ، همه مردم نی ! »

یان بخاطری که او در یک کشور دیگر بزرگ شده است ، نمیتواند اینرا بفهمد .

« فکر کُن به 20 جولای . طوریکه دریک سوقصد ، یک گروپ کلان شرکت داشتند ، نه اینکه یک چند نفر گوشه نشین . »

این سؤقصد به جان هتلر را من به یاد دارم که از مردم شتاین برگه بخاطر نجات رهبر شان به جز از خوشحالی ، سرور و جشن چیزی دیگری را ندیدم .

اما شاید انها چنین تظاهر میکردند ، بخاطری که ما هم چنین بودیم . شاید آنها ازما میترسیدند .من فعلاً عده ای زیادی را میشناسم ، همچو داکتر مُول هوف ، گیرترود ، شتیفینس که قبلا ً آنها خودرا و درک خودرا معرفی نکرده بودند .

گیرترود میگوید ، « مسلم است ، من خو از زنده گی خود بیزار نیستم .»

شتیفینس هم گفته بود ، « طبعا ً ، من دهن ام را میبندم و میگویم : احتیاط که دشمن همه ای حرف های ما را میشنود . »

بعد از روزتولدام ما اکثرا ً در اتاقک باغ باهم یکجا می نشستیم . راستی ، هر باری که من از شتیفینس سبزیجات میگرفتم ، او میفهمید که بین من و یان چی میگذرد ، او دراول سکوت اختیار کرده بود ، اما با دید دوگانه از خوشی و تشویش . . .

بلی ، او رابطه ای مارا ازآغاز درک کرده بود . او دراین زمینه هیچ نوع ممانعت نمیکرد . در حضورداشت من راجع به هتلر و همکاران نزدیک اش ، ناسزا گفته میشد –

آهسته ، این حرفها نباید ازین اتاقک بیرون سرایت کند .

شتیفینس همچو گیرترود میگفت ، « من خو از زنده گی خود سیر نیامده ام . آنها میدانند که من یک سوسیال دموکرات سابقه دار استم. من ازطرف آنها بعداز تصاحب قدرت اخطاریه را بدست آوردم و این برایم کافی بود . ضمنا ً پدر تو هم درین کار دست داشت . »

من پرسیدم ، « پدر من ؟ چرا پدر من ؟ او دیگر نی ! »

شتیفینس گفت ، « معلوم است . زمانی که او زا ، مان بود . نازیست ها و سرخ ها پیوسته بین خود زدوخورد داشتند ، سال 1933 این کار ختم گردید و فقط نازیست ها اجازه داشتند که کُتک کاری را ادامه بدهند . آنها سروصدا های بسیار زیاد را برای ترساندن دیگران براه انداختند . »

من دوباره گفتم ، « اما پدر من دیگه نی ! »

شتیفینس گفت ، « ریگینه گک ، خودرا عصبانی نساز . ازین موضوع مدت زیاد گذشته است . پدرت خرابترین شان نبود ، حالا خاموشتر شده است . در آنزمان خواهی نخواهی او بالایم قهر بود . او موقعی که از طویله یک مرغ را دزدیده بود ، من اورا دستگیر کرده بودم . اینرا او نمیتوانست فراموش کند . »

پدرم ، رئیس دفتر ، کسی که بدون کلاه در سرک گشت و گذر نمیکرد ، کسی که از خانه تا فابریکه بدون کلاه نمیرفت . پدرم همیشه برایم میگفت :

- ریگینه ، فراموش نکنی که مامردم درخور توجه استیم .

- یکبار پدرم یکنفر همکار منشی را بخاطر تنها یک تکت پُستی برطرف کرده بود . کسی که یکدانه تکت پُستی را میدُزدد ، میتواند زیادتر هم بدُزدد . دُزدی با چیز های بی اهمیت و خورد شروع میشود .

- ریگینه ، نزد اطفال ( شمید ) نرو . این راه بیرون رفت برای تو نیست . شمید یکبار دزدی کرده بود .

- ریگینه ، تو توجه کن به کلماتی شرف ، افتخار و عزت :درستکار ، راستگو ، پاکدامن ، باادب ، جاه طلب ، آبروفروش . . .

من گفتم ، « پدرم مرغ را نه دزدیده بود . »

شتیفینس گفت ، « اینکار یکبار اتفاق افتاده است . در آنزمان پدرت گرسنه بود . مادرت هم و تو همچنان . آدم مجبور می شود در همچو وضع یک چاره سازی بکند . افسوس ! من باید به او مرغ را خودم میدادم . در آنصورت تو حداقل در وجودت یکمی انرژی بدست می آوردی . اما من اطلاع نداشتم که موضوع از چه قرار است . ما همیشه برای خوردن به قدر کافی مواد داشتیم و من در آنزمان شکم کته بودم . »

او درحین قصه کردن پُشت سر مرا نوازش میداد و گفت :

« ریگینه گک ، بگذار ! این قصه های گذشته استند . باز پدر تو هم شکم کته شد و ما دوباره باهم جور آمدیم . آنها تمامی شان دوباره با من سازش کردند .آنها فکر میکردند که من دیگر سوسیال دموکرات نیستم . حداقل ظاهرا ً چنین معلوم هم میشد . به همین خاطر من درینجا چنین راحت و آسوده نشسته ام . »

شتیفینس پیک خودرا از شراب لبریز ساخت و سر کشید . او دوباره نیشه شده بود .

او میگفت ، « تعدادی از رفقای حزبی من قسمی دیگری بودند . نه بعضی خوک ها همچو من . آنها فعلا ً یا در زندان سیاسی ( ک ، ث ) نشسته اند و یا به قتل رسیده اند و پدرتو ، این نازی سابقه دار ، درصورتی که تا هنوز زنده باشد ، نزد روسها اسیر گردیده است . شاید یکجا با گیونتر من و این یک کار بسیار خراب است . . .»

شب خواستم از مادرم بپرسم که آیا واقعا ً این حادثه اتفاق افتاده بود ، آیا پدرم راستی مرغ را دزدیده بود و مردم را لت و کوب کرده بود . اما من این کار را نکردم . زمانی که من بطرف خانه آمدم ، دیدم که او پیش میز نوشته در مقابل عکس پدرم ایستاده بود .

او گفت ، « دهقان هیلی میخواهد کشتار کند و قوطی های کنسرو برای ورست ضرورت دارد . او در مقابل ده قوطی خالی کنسرو میخواست یکدانه مُرغابی برایم بدهد اما من فقط هفت قوطی دارم . شاید سه دانۀ دیگر را برایش پیدا کنم . »

او عکس پدرم را دردست خود گرفته بود و گریه میکرد . « مُرغابی بریان شده ! این دوست داشتنی ترین غذای پدرت بود . »

وقتی که مادرم یک چیزی بخصوص را برای خوردن تهیه میکرد ، همیشه در مورد پدرم سخن میزد . من بدین باورم که خوردن و نوشیدن برای پدر و مادرم یک موضوع بسیار مهم بود .

مادرکلانم اغلبا ً دشنام میداد که ، « شما تمامی پولهای تان را مصرف خوراک کردید . »

در مقابل اش مادرم میگفت ، « بس کُن ، فرانک این را میخواهد . ما مدت زیاد را در محتاجی و سختی گذراندیم . »

مادرم به شکم کلان پدرم افتخار میکرد .

مادرم میگفت ، « پدرت درمدت سه سال تقریبا ً 90 فوند وزن گرفته است . ببینم که کی این کار را کرده میتواند ! »

و بعدا ً ، زمانی که پدرم سرباز شد و بعداز شش ماه رخصتی آمد ، شکمش آب شده بود . من پدرم را به مشکل شناختم . او دیگه شکم کلان نداشت ، کومه هایش کشال نبودند و چربی هایش آب شده بود .

من گفتم ، « شما خیلی مقبول به نظر می آئید . مطلقا ً جوان . مثل عکس زمان عروسی تان . »

اما مادرم بخاطر شکم آب شده اش گریه میکرد .

---

من نزد خود مجسم میساختم که من و یان عروسی میکنیم . یک اتاق همراه با مُوبل روشن ، الماری کتاب ، یک فرش رنگه ، بالای دیوارش منظره ای گل آفتاب پرست از فان گوگ ( 19 ) میداشته باشیم . ما طفل نمیداشته باشیم ، هردوی ما تحصیل میکنیم . یان فاکولته حقوق و من فاکولته کیمیا را میخوانیم . شبانه بطرف خانه می آیم . آشپزی میکنیم ، غذای لذیذ میپزیم . باهم نوش جان میکنیم . این دیگر برایم بسیار دلچسپ بود که باهم یکجا غذا میخوردیم . اما نه اینکه غذا برای ما همچو پدر و مادرم خیلی بااهمیت باشد . یان نباید زیاد وزن بگیرد و شکم کته شود . او باید همین قسمی که است ، بماند . در مقابلم در کوچ بنشیند ، شانه های خودرا پیش بکشد ، همراه من قصه ها کند ، مواظب من باشد ، مرا دوست داشته باشد و دراپارتمان خود بدون ترس زنده گی کنیم . چون در اتاقک باغ که بالای کوچ میبودیم ، همیشه میترسیدیم .

 

قسمت نهم

 

زمانی که من اولین شب ، نفسک زنان نزد یان رفتم ، چون بسیارتیزدویده بودم ، او برایم گفت ، « نترس ! »

من راه بین باغ را انتخاب کرده بودم . ما در منزل اول زنده گی میکردیم . پیش روی سالون ما یک بالکُن کوچک همراه با چند پله زینه قرار داشت . مادرم اکثرا ً قبل ازمن به تختخواب خود میرفت . تقریبا ً بعد از نُه بجه شب و هیچ چیز را نمیشنید . فقط آژیرهای خطر اورا بیدار میساخت .

یان پیش روی اتاقک باغ منتظرم است . اومرا بداخل کش میکند و دروازه ای اتاقک را میبندد .

من میگویم ، « باید همین لحظه دوباره برگردم . »

او میگوید ، « تو خو تازه همین حالا آمدی . »

« واگر آژیرخطر به صدا در آید؟ »

« درآنصورت تو میتوانی زود بطرف خانه ات بدوی . پای پیاده . هوای تازه را تنفس کنی ، تنفس کردن هوای تازه ممنوع نیست . »

« و تو ؟ تو خو شبانه هیچ راه بیرون رفت نداری . »

« من یک سوراخ را در دیوار باغ بلد استم . »

در اتاقک یک شمع کوچک روشن است . یان کلکین را توسط خریطه پوشانیده است ، هوا سرد است . در اتاقک که فرش ندارد یک کوچ کهنه و پوسیده قرار دارد . من میخواهم دوباره برگردم .

یان میگوید ، « ما ، درینجا مصؤن استیم » .

« و شتیفینس » ؟

« شتیفینس طرز دید خوب دارد » .

 « تو اورا تا حال کم میشناسی » .

یان بطرفم لبخند میزند ، « با وجود اینهم ، من اینرا میفهمم » .

ما روبری همدیگر مثل دو بیگانه استاده ایم ، گپ میزنیم ، فضا را میسنجیم ، واقعیت ها را بررسی میکنیم . اما موقعی که یان بطرفم لبخند زد ، ناگهان فضا تغیر خورد و یک دلگرمی برایم دست داد . شمع ، نور کم فروغ خودرا بالای خریطه می افگند .

کوچ ، میز ، اتاقک ، همه برایم مثل محل اقامت ام به نظر آمد . من دیگرمیل زیاد نداشتم که بر گردم .

بلی ، اولین بازدید ما چنین بود .

یان میگوید ، « بیا ، یک چوکی را به عقب میکشد و مرا به نشستن دعوت میکند . او دریک قسمت دیگر روبروی من مینشیند . دست های خودرا بالای میز میگذارد و به من نگاه میکند .

او میگوید ، « تو در روشنی شمع خیلی زیبا معلوم میشوی . من در وطن خود یک دختررا میشناختم که به تو بسیار شباهت داشت . »

من میپرسم ، « او کجاست ؟ »

« من اطلاع ندارم ، اما تو همین حالا نزدم استی . »

او دستان خودرا بالای میز گذاشت و خودرا به من نزدیک ساخت .

« ازین که آمدی ، خیلی متشکرم . »

من میگویم ، « من این را نمیخواستم . راستش بگویم حالا هم نمیخواهم . من این کار را که درینجا استم بسیار وحشتناک و ترسناک فکر میکنم . »

او حرف ( پ ) را که بالای سینه اش بود نشان داد و گفت ، « بخاطر این حرف ؟ »

من سرم را به رسم تائید تکان دادم .

من میگویم ، « این کار ممنوع است . و این درست هم است . جنگ است . این طور چیزی باید نه شود . این حق کشی است . سربازان ما و پدرم . . . ، اگر این را پدرم بفهمد . . . »

من گپ میزنم و گپ میزنم و احساس میکنم ، که من دیگر بیشتر به این چیزها باور ندارم .

یان میگوید ، « ریگینه خاموش شو ، این جنگ ، نه بخاطری که تو نزد من استی یک جنگ غیر عادلانه است . »

او انگشت خودرا بالای دستم تماس میدهد .

او میگوید ، « این اولین بار است که من با یک دختر المانی یکجا نشسته ام  و من مدت چهار سال میشود که اینجا استم . »

من میپرسم ، « چهار سال ؟ » و بخاطر اقامت مدت طولانی اش به وحشت می اُفتم .

او میگوید ، « چهار سال ، آنها چهار سال قبل ، زمانی که من از سینما بر آمدم ، مرا دستگیر کردند . من نتوانستم همراه مادرم خداحافظی کنم . »

من میگویم ، « نی ! »

او میگوید ، « بلی ، همینطور بود . مادرم درین مدت درگذشته است . »

او توسط انگشت خود ، نوازش دادن دست مرا ادامه میدهد .

« حالا میخواهی بروی ؟ »

من ایستاد میشوم و هیچ جواب را نمیدانم .

او میگوید ، « وقتی که میخواهی بروی ، ما عاقل استیم . تو برو به طرف خانه ات و مرا شتیفینس دوباره به فابریکه روان میکند . »

من میگویم ، « نی . »

او با چشمان بشاش خود به من نگاه میکند .

« این کاری خطرناک است . »

من میگویم ، « برای تو هم . تو می ترسی ؟ »

او سرخودرا به رسم تائید حرکت میدهد .

« اما این برای من بی تفاوت است . »

من میگویم ، « برای من هم . »

او دست مرا کش کرد و روی خودرا بالایش گذاشت . ما یک مدتی که دقیق در حافظه ام نیست ، به همین قسم نشستیم .

او میگوید ، « تو باید بروی . ساعت از یازدۀ شب گذشته است . »

من ایستاد میشوم .

او میپرسد ، « فردا دوباره می آیی ؟ »

من با اشارهء سر میگویم ، بلی .

او ، مرا تا دروازه مشایعت میکند و روی ام را نوازش میدهد .

« شب بخیر ، مویا کوخانی .»

« این چه معنی دارد ؟ »

« او میگوید ، « این را فردا می آموزی . »

---

بعضی اوقات یان و خود را در عالم رویأ مجسم میسازم . او پیش روی من ایستاد میشود ، آغوش خودرا باز مینماید ، و من اورا حس میکنم ، من چشمانش را میبینم ، صدایش را میشنوم .

اما رویای من همیشه پایان وحشتناک دارد .

 

قسمت دهم

 

ماه فبروری است . مدت چهار ماه میشود که من دیگر در قلعۀهینینگ زنده گی مینمایم . جنگ ادامه دارد . امریکایی ها و انگلیس ها اراضی زیاد المان را تصرف میکنند . روس ها برزلاو را محاصره کرده اند . از امواج رادیو شعار های مقاومت و تنفروحشتناک در مقابل بلشویک ها پخش میگردد .

از دیروز به این طرف دوباره برف باری شروع شده است ، دانه های کلان برف همچو فینیک ازآسمان به زمین فرود می آید . آنها پیش روی کلکین من میچرخند . جاده ها هنوز خالی استند . فقط گروپ های مردهای کله شق صبحانه و چاشتانه اینطرف و آنطرف گشت و گذر میکنند . پیران و مردهای گوت ویگین و دوروبر آن که مستعد وظیفۀ جنگی نیستند، اینها به گفته گیرترود ، « مبتلایان به مرض روماتیزم میباید وطن خودرا دفاع کنند . » همچنان یک تعداد جوانان پانزده ، شانزده ساله نیز همراه آنها استند . آنها کدام یونیفورم برتن ندارند ، فقط یک بازوبند و تفنگ با خود حمل مینمایند . کمی بعدتر ،راکت های سرشانه یی ضد تانک نیز برای شان توزیع گردید . آنها که اکثریت شان ترشرو و خاموش استند ، از جاده ها میگذرند و سرک ها دوباره خالی از سکنه میشوند .

من درمورد زمستان سال گذشته فکر میکنم .

 شاخچه های درختان صنوبر و ناجو در پارک مردم شتاین برگه از اثر بارش برف زیاد، بطرف پائین خمیده استند .

ما هفت نفر هستیم : دوریس ، ایله ، گیزیله ، هوتی برگ ، هردو یوخن و من . یوخن شمید و یوخن کروتسر . تنها رولی فوس نیست ، ورنه گروپ کورس رقص ما در مجموع تکمیل میبود .

کورس آموزش رقص . آیا من راستی هم کورس آموزش رقص داشتم ؟

در اتاق نان خوری کروتسرشی ، میز به یک گوشه تیله شده و قالین جمع گردیده است .

یک ، دو ، سه – یک ، دو ، سه . معلم رقص با صدای خود حساب میکند و یوخن کروتسر پایم را لغت میکند .

درآنزمان آموزش رسمی رقص دیگر وجود نداشت و از بین رفته بود . اما مادر یوخن کروتسر یک کورس شخصی را تشکیل داد . او یکبار نزد مادرم آمده بود ، تا مرا به کورس دعوت کند .

او گفته بود ، « جوانان در خزان به خدمت سربازی میروند . چقدر خوب خواهد شد که آنها این خوشی را داشته باشند . »

مادرم بسیار زیر تاثیرآمده بود . خانم داکترکروتسر، زن سرطبیب شفاخانه یوهانیتر! او گفت ، « آقای شوهر شما ، کیسۀ صفرای مرا عملیات کرده بود . »

آقای شوهر شما ! این جملۀ مادرم برایم بسیار ناخوش آیند بود .

خانم کروتسر گفت ، « واقعا ً ؟ وضع شما دوباره بهتر شده است ؟ ریگینه اجازه دارد درین کورس باشد ؟ یوخن این را بسیار به علاقمندی میخواهد . »

او ، بطرفم ، تقریبا ً خُشومانند لبخند زد. اگرچه ما درآنزمان اطلاع مفقودالاثرشدن پدرم را بدست آورده بودیم ، ولی مادرم با اشارۀ سر توافق خودرا ابراز کرد . 

زمانی که خانم کروتسر رفت ، مادرم گفت ، « نمیدانم که این کار از نظر پدرت صحیح میبود یا خیر ؟ اما شاید اوهم میخواست که تو برای جوانی خود یک سرگرمی داشته باشی . پدرت همیشه به داکتر کروتسر احترام زیاد داشت . »

کورس آموزش رقص در قصر خانم کروتسر برگذار گردید . چهار آقا بچه های ما که آنها همیشه پطلون های کوتاه  ها ، جی میپوشیدند ، به عوض آن دریشی پوشیده بودند ، موقعی که معلم کورس بالای ما برنامه ای دست بوسی را تمرین میکرد ، آنها به نظر ما بسیار خنده آور می آمدند . بخاطری که تمرین دست بوسی هیچ گاه با موفقیت انجام نمیشد ، ما مجبور بودیم بخندیم و این کار معلم کورس ما خانم شویگه را به یأس و ناامیدی کشانیده بود .

او چیغ میزد ، « آقایان من ! به این قسم شما هیچگاه دست بوسی را نخواهید آموخت . »

هوتی برگ میگفت ، « وحشتناک ! عنقریب ما به جبهه میرویم ولی بوسیدن دست را درست آموخته نتوانستیم . »

خانم شویگه اورا با چشمان خود از نظر گذراند . شوهر اوهم در جبهه ای جنگ بود .

اما رقص های فوکس تروت ، تانگو و لنگ زام والسر را ما با وجود این همه آموخته بودیم ، حتی یوخن کروتسر .

من در حقیقت به یوخن کروتسر کدام علاقمندی بخصوص نداشتم ، بلکه بخاطری که او بسیار خوشنما بود و همه دخترها خواستگارش بودند ، من هم برایش تملق میکردم . وقتی که او میخواست در راه خانه رفتن مرا ببوسد ، من اورا آنطرف تیله کردم ، بعد ازآن او پهلویم خاموش راه میرفت .او پیش روی دروازۀ خانه ما دوباره تلاش کرد تا مرا ببوسد ، من هم اورا گذاشتم .

ولی این مطلب به کورس رقص تعلق داشت .

---

هنگامی که من درین مورد به گیرترود قصه میکردم ، او گفت ، « اوه خدا ، اوه خدا ، این چنین قیل و قال و هیاهو .»

من از کلکین برف باری ناگهانی را نگاه کردم ، در فکر فرو رفتم که این همه کارهای ما چقدر طفلانه بود .

اگر چه در زمستان موقعی که هوتی برگ و هردو یوخن در رخصتی وای نخت ( 20 ) آمدند ، دیگر این کارها طفلانه نبود . تازه رولی فوس دراولین وظیفۀ خود ، در روز سالگرد هژده سالگی خود کشته شده بود .

این سه جوان دیگر ، درمورد او صحبت نمیکردند ، اما من این را احساس میکردم که آنها متداوم درمورد او فکرمیکردند . در اصل آنها ، نه ازجهت یونیفورمی که برتن داشتند ، بلکی اخلاقاً تغیر کرده بودند . ما و آنها در سراشیبی پارک مردم با هم یخ مالک میزدیم . ما از سورتمه خودرا انداختیم ، مثل سابق توپک های که از برف ساخته بودیم ، در جاکت های خود پنهان کردیم . اما حماقت آنها زیادتر گردیده بود ، هم چنان در شیوه رفتار و کردار شان که هر لحظه به ما دست می انداختند ، تغیر آمده بود .

خانم کروتسر قبل ازینکه رخصتی آنها ختم گردد ، یک محفل را سر براه ساخت .

این محفل را خانم کروتسر ( محفل رقص خانگی ) نامید . مادرم پیراهن نورا از تکۀ پردۀ اتاق خواب برایم دوخت : از فوایلۀ سفید ، قسمت بالایش تنگ ، دامنش زیاد عریض ، همراه با ریشمه های مخمل آبی بالای یخن برش شده و لبۀ دامن . مقبول ترین پیراهن به مقایسه یی پیراهن های که من در زنده گی خود داشتم .

خانم کروتسر گفت ، « ریگینه ، تو بسیار جذاب و دلبرنده به نظر می آیی . » او همزمان بطرف پسرش نگاه کرد .

او یک تعداد زیاداشخاص را دعوت کرده بود ، علاوتا ً همکاران شوهر خودرا ، آنهای که مثل شوهرش از خدمت سربازی معاف گردیده بودند . بالای میزها گل ها و شمع ها گذاشته شده بود ند . یک دختر که کلاه بی لبۀ سفید برسر داشت ، سوپ،کباب گوشت آهو و کمپوت آلوبالو را که اغلبا ً از مریض ها تحفه گرفته شده بود ، سرویس میکرد . در سال 1943 قحطی که بعدا ً دامنگیر مردم گردید ، وجود نداشت .

خانم کروتسر گفت ، « یکبار چنین باشد ، مثلی که در صلح و آرامش بسر میبرند . »

شوهرش بطرف پسرش نظر انداخت و گفت : « صلح و آرامش ؟ » در حالی که ، او مجبور است دوباره بطرف روسیه برود .

بعد از صرف غذا رقص شروع گردید . یوخن کروتسر صرف بامن میرقصید .

زمانی که من گفتم ، با گیزیله هم برقص ، همو که در کورس رقص جورۀ رولی فوس بود ، و گفتم که « بالای رولی این گپ هم بد نمیخورد . » ، یوخن گفت ، « من نمیخواهم وقت خودرا تلف کنم . »

ما میرقصیدیم و مادرش تقریبا ً تمامی شب به طرف ما نگاه میکرد . من عین تغیر را در چهره ای خانم کروتسر ، که این تغیر را بعدا ً در چهره ای دهقان زن ، زمانی که مرا همراه با پسرش والتر دید ، مشاهده کردم .

اما من درین شب دربارۀ تغیر چهره ای خانم کروتسر ، که این چه معنی دارد ، چیزی نه فهمیده بودم .

یوخن بسیار شتابزده و زیاد مینوشید و به من تلقین میکرد . روز قبل خاموشی سراپا وجودش را فرا گرفته بود . فعلا ً او بی ربط گپ میزد ، چنان سریع کلمات را یکی پی دیگری بکار میبرد که استعمال کلمات بی معنی مطلقا ً معلوم میگردید و چیز های دیگر را به یاد ندارم .

موقعی که ما میان دو نفری که میرقصیدند ، یک کمی خودرا کنار کشیدیم ، پدرش در حالی خودرا به ما نزدیک ساخت که دریک دست یوخن پیک و دردست دیگرش بوتل واین بود .

پدرش گفت ، « شب بسیار زیبا . ما در آینده های نزدیک چنین شبی که برپا شد ، نخواهیم داشت . »

سپس او بوتل را از یوخن گرفت و گفت ، « بچیم ، امشب نی . باز در روسیه خودرا نیشه کن ( مست بساز ) . درین شب جای تأسف است . »

یوخن میخواست بوتل را پس بگیرد . اما پدرش با یک حرکت سریع و کوتاه موهایش را نوازش داد و یوخن دست خودرا دوباره پائین کرد .

یوخن بعدا ً بسیار خاموش بود ، در هنگامی رقص نیز چیزی نمیگفت و تقریبا ً هیچ حرف نمیزد . بدون گپ زدن رقص برایم خیلی خوش آیند بود . او سرخودرا بالای شانه ام گذاشته بود که این هم برایم بسیار زیبا و دل پسند بود .

رقص آخری ، یک رقص آهستۀ غلتان ( لانگ زام والثر ) بود :

( یکبار دیگر به رسم خدا حافظی دستان خودرا برایم پیش کرد .

شب به خیر ، شب به خیر ، شب به خیر .

قصۀ که همین حالا ختم گردید ، بسیار زیبا بود .

شب به خیر ، شب به خیر ، شب به خیر . . . )

من ناگهان متوجه شدم که چشمان یوخن اشک پُر گردیده است .

او با عصبانیت برایم گفت ، « آرام باش ! تو نمیدانی که ما باید دوباره به کجا برویم . درین جا این تیاتر احمقانه . شمع ها ! باشه ، این را ، آنها با قلب پاک سازماندهی کرده اند . »

ما رقص را ختم کردیم و جشن نیز ختم گردید . ما درراه برگشت به طرف خانه ، دربین پارک رفتیم . آنجا یوخن مرا بوسید . من خودرا آرام گرفتم . بوسیدنش مورد پسند ام واقع گردید . اما زمانی که او به سینه هایم دست زدن را شروع کرد ، من خودرا از نزدش به زور خلاص کردم .

او گفت ، « ریگینه ، حالا اجازه بده ، دیگر این بازی را بس کن ، تو به قدر کافی این بازی را انجام دادی ! »

من گفتم ، « من خو کدام بازی را انجام نداده ام! »

او دوباره مرا در آغوش خود گرفت .

و گفت ، « بیا نزد من ، بیا در آغوشم ، درمورد هیچ چیز فکر نکن . بیا در آغوشم .

من باید دوباره به جبهه بروم . ما وقت بسیار کم داریم . »

من، اورا به عقب تیله کردم . گفتم ، شاید او دیوانه شده باشد و او خودرا چه فکر کرده که ناگهان بالایم چیغ بزند . او فریاد کشید ، که او به جبهه میرود ، برای مُردن و زمانی که او میخواهد خودرا برای ما بکُشد ، پس میباید پیش ازاینکه بمیرد ، من حداقل یکبار با او همبستر شوم و این را به خود تلقین کنم که آیا بکارت ام مهمتر از زنده گی او است .

او ایستاد شد و غُم ، غُم کرد . سرانجام تلاش کرد تا مرا بالای برف بخواباند .

نیمۀ شب بود و هیچ کس در نزدیکی ما قرار نداشت . من چیغ میزدم اما هیچ کس فریاد مرا نمیشنید .

ناگهان او مرا رها کرد ، برخاست و گریخت .

---

روز بعد دوریس پرسید ، « او به این ساده گی ترا رها کرد ؟ و تو باید تنها بطرف خانه میرفتی ؟ این تمامی راه دور و دراز را ؟ این قدر کاری خراب را انجام داده است ! »

من گفتم ، « بشنو ! در تمامی کارهای او، این واقعا ً بدترین کاری نبود .»

من سوال کردم که آیا هوتی برگ هم ازاو این چیز را تقاضا کرده بود و دوریس گفت نی ، اما او این کار را میکرد ، حتما ً بخاطری که او هوتی را دوست دارد و تمامی چیز های دیگر برایش بی تفاوت است . »

من گفتم ، « اما تو ابدا ً این را نمیفهمی که آیا شما ازدواج خواهید کرد ! » و من بعدا ً فهمیدم که این چقدر احمقانه بود که مادران ما بالای ما تحمیل می کردند که ، « تو بکارت ات را یکبار از دست میدهی . این چیزی را که تو داری ، یک چیزی بسیار با ارزش و با اهمیت است . دختری ات را برای موقع درست برای مرد اصلی ات نگهدار . »

مرد حقیقی . این کلمه ، بسیار زیبا به نظر می آید . اما این مرد مستحق نزد مادران ما فقط شوهر قانونی بود و بس .

یوخن کروتسر مرد غیر مستحق بود . به همین خاطر من این کار را نکردم . اما ، موقعی که در موردش فکر میکنم ، تأسف میخورم . والتر هینینگ هم مرد مستحق نبود . با وصف این خوشحالم که بااو همبستر شده ام .

یان مستحق این کار بود و این بدین معنی نبود که آیا او نفر اولی بود یا خیر .

شش هفته بعد ازین شب نشینی و برپایی جشن یوخن کروتسر کشته شد . مادرش نزد ما آمد و از کشته شدن او برایم اطلاع داد . او سرش را بالای شانه ام گذاشت و گریه کرد و من پیش وجدان خود احساس ناراحتی میکردم . هم بخاطری یوخن کشته شده و هم بخاطرمادرش که مقابل ام قرار داشتند .

به همین خاطر این کار با والتر هینینگ اتفاق افتاد . اما برایم دلپسند نبود . من مدت طولانی نمیتوانستم درین مورد فکر کنم . هر باری که من درین مورد فکر میکردم ،  دهانم خشک میشد .

من عهدکردم که این کاررا دوباره تکرار نمیکنم . من این کاررا دوباره نمیخواهم و این کار یک عمل نفرت انگیز است . دوباره تکرارش نمیکنم .

یان این همه را پاک کرد .

---

من و یان . هوا تاریک است . من در بین باغ میدوم . او پیش دروازه ایستاده است . او مرا به اتاقک کش میکند . شمع میسوزد . او این بار ، مرا بوسید .

« مویا کوخانی .»

تازه شب دوم .

« مویا کوخانی . مویا کوخانی . »

و من این را میخواهم . من وا لتر هینینگ ، یوخن کروتسر ، مادرم ، حرف ( پ ) و ترس را فراموش میکنم . من این را میخواهم ، و یان هم این را میخواهد و تمامی چیزها خوب است .

« مویا کوخانی . مویا کوخانی »

صورتش در روشنایی شمع نامعلوم است . فقط چشمانش را واضح میبینم .

« مویا کوخانی چه معنی دارد ؟ »

« عزیز من . »

بعدتر من درمورد والتر هینینگ به او قصه کردم .

یان میگوید ، « تو دلسوزی و شفقت کرده ای . دلسوزی و شفقت چیزی خوبی است . »

« اما تو اولین کسی نیستی . »

او میگوید ، « چرا نی ، فعلا ً این من استم . »

« یان، من ترا دوست دارم . »

من این حرف را تا هنوز برای هیچ کس استعمال نکرده بودم . برای هیچ کس .

من ترا دوست دارم . در گفتار ، کلمه ای بسیار زیباست .

درین شب باز آلارم حمله ای هوایی به صدا در آمد . من خواستم همان لحظه برگردم ، آژیرها صداها سرداده بودند .

یان گفت ، « تو درقدم اول بگریز .»

من پرسیدم ، « و تو ؟ »

او گفت ، « بگریز ! زود ! »

زمانی که من به خانه رسیدم ، مادرم همراه با بکس خود در دهلیز ایستاده بود .

من گفتم ، « قدم زدن رفته بودم . سردرد بودم . »

او دشنام داد ، « تو احمق و دیوانه هستی ! درین وقت که چنین زنگ خطر زده میشود . »

من گفتم ، «من حق دارم که حداقل یکبار در هوای آزاد گردش کنم ، بدون اینکه تو عصابت را خراب بسازی . » و من فکر کردم او شاید مرا از نظر بگذراند و مشکوک شود که کدام حادثه ای اتفاق افتاده است . اما او به حرف های من باور کرد .

من بکس خودرا گرفتم و همراه اش بطرف پائین دویدم .

آیا یان توانسته است که بگریزد ؟

در ته کاوی یک سرچرخی برایم پیدا شد . یک ترس عاید حالم گردیده بود ، همان ترسی که حین بمباردمان هوایی برایم رُخ میداد ، تنها به یک شکل دیگرش . یک ترس ناآرام کننده ، دلتنگ کننده و خورنده . من این ترس را دیگر در زنده گی از دست ندادم .

من چرا باید بالای یان عاشق شده باشم ؟

گیرترود میگوید ، « تو همیشه همین را می پرسی . این حادثه یگان بار رُخ میدهد . نه فقط برای تو . »

موریس میگوید ، « بخاطری که او قسمی دیگر بود . »

من بدین باورم، که موریس حق به جانب است .

او یکبار گفته بود ، « تو مثل یک پشک جوان، کور بودی . »

من به یک چیزی ضرورت داشتم ، چیزی که چشمانم را باز میساخت . به یک انسان . به یک حادثه .

من دیگر آگاه شده بودم ، بخاطرکشته شدن یوخن کروتسر ، بخاطر دهقان زن همراه با پسران کشته شدۀ او و بخاطرمرگ ِ که هرآن نزدیکتر میشد .

المان باید زنده بماند و زمانی که ما مجبورا ً کشته شویم . بیرق ها بیشتر از مُرده ها است .

آیا فتواهای فوق درست بودند . ؟

مُردن ، این همیشه یک لفظ و کلمه بود . امروز این کلمه به حقیقت مبدل گردیده است .

آیا فتواهای فوق درست بودند ؟

من این سوالها را آغاز کرده بودم . این پرسش ها تا هنوز برایم روشن و واضح نه شده بود .

بطور مثال : المان ، یک ملت بدون جای و مکان .

اما درعین وقت : المان به فرزندان ضرورت دارد . زن المانی ، فرزندانت را به رهبرتحفه بده .

چرا ؟ وقتی که برای آنها مکان کافی وجود ندارد ، برای چه فرزندان زیاد ؟

بخاطرتسخیرکردن جای و مکان نو ؟ بخاطری اینکه آنها برای تسخیر مکان جدید بمیرند ؟

تناقضات در گفتار ، این تضادگویی را من نمیدانستم .

دوریس گفت ، « نزد مردم ، آنهای که یک جنگ را میبازند ، چنین کاررا انسان چیزی برای خوراک توپ ها مینامند . اما ما برنده میشویم ، برای ما اینها ( کشته های ما ) قهرمانان استند . »

او همواره برخی ابرازنظرهای خودرا داشت . نفرسومی از کورس آموزش رقص ما ، هوتی برگ نیز کشته شده بود .

یک شب نا وقت ، دوریس نزد ما آمد ، مادرم در بستر استراحت بود . او در دروازه مثلی که تمامی راه را دویده باشد ، بی شیمه ایستاده شد و گفت : « هوتی کشته شد . »

سپس نشست و گریه کرد و زمانی که من خواستم برایش تسلی بدهم ، او گفت ، : « خاموش شو ، تو چی را می فهمی ؟ با تو خواهی نخواهی آدم نمیتواند درست درددل کند . »

آیا من ، دوریس را دوباره میبینم ؟ آنگاه ما میتوانیم بالآخره این کار را کنیم : همراه همدیگر درد دل کردن .

 

 

 

قسمت یازدهم

 

اطلاعیه 27 فبروری وزارت دفاع – دیشب ما آنرا شنیدیم . یکی از آن اطلاعیه های که آنها هرروز برای ما ابلاغ مینمایند . واقعیت ها ، تعبیرها و حرف های مفت ،حقیقت ها ، دروغ ها ، تمامی یکی پشت دیگر . پاک و ساده شکست های خودرا ، بمثابۀ پیروزی هاجلوه دادن ، حقایق را تحریف مینمایند :

در حومه ای پومیرن وسطی عساکر خودما قرار دارند اما در حومه ای شهر بوبلیتس و روملس بورگ دریک حملۀ دفاعی سخت بر ضد هجوم اتحاد جماهر شوروی قرار دارند . . . در جبهه پروسن شرق و جبهه زاملاند بلشویک ها یک حمله ای نیرومند کردند و به همین خاطر تلفات بسیار زیاد تنها در ناحیه شمال غرب کروتس بورگ را متقبل شدند . فرقه های ما ، روزها به اساس جنگ دست و گریبان از پیش روی آنها جلوگیری به عمل آوردند . . .

بعد از آماده گی توپچی قشون اولی کانادایی حملات بزرگ خودرا بین ندرراین و ما س از سر گرفتند . . .

قوای احتیاط ما برضد آنها حمله ای متقابل را شروع کردند و متحد باهم در خط دفاعی ، مدافعه مینمایند . . .

قوای توپچی ما در دیون کرشین تلاش حمله ای یک تانک دشمن را متلاشی ساختند . . .

در پومرن یک گروپ رزمی ما بنام والونین تحت قوماندانی کاپیلی بطور نمونه ازخود پایداری نشان داده و با عزم جنگ شورانگیز جنگیدند .

موریس میگوید ، « اینها این قدر میبرند که میمیرند . »

مدتهاست که جنگ باخته شده است . باوجود این همیشه باید انسان های زیاد در جبهه جنگ و دراثر بمباردمان شهرها کشته شوند . نزد دهقانان قریه ما ، ازدریزدن کوچ کشی صورت گرفته است . وقتی که من از گیرترود اطلاعات را بدست می آورم ، چیزهای را که آنها از حملات وحشتناک هوایی خبر میدهند ، بمب های که بالای شتاین برگه پرتاب گردیده اند ، به حساب نمی آید . درحدود دوصد هزار انسان در دریزدن کشته شده اند . دوصد هزار . من این رقم را با صدای بلند تکرار میکنم . من این کلمه را گفته میتوانم . من به آنهای تعلق دارم که زنده استند . اما از دیروز به اینطرف ترس ام دوباره بیشتر گردیده است .

گیرترود بعد از ظهر همراه با نان خشک ، یک قوطی ورست و یک چاینک چای به اتاقم آمد .او چوکی را به تخت خوابم نزدیک ساخت و پطنوس را بالایش گذاشت . تمامی این کارها را به آهستگی و بدون سروصدا انجام داد .

او آهسته گفت ، « تومرت آمده است . او پائین نزد مادرم نشسته ، غذا میخورد . بعد از صرف غذا به اتاق خود میرود . تا وقتی که او اینجا است ، اجازه نداری زیاد حرکت کنی . هیچ نوع سروصدا ! تو درهمین جا در بسترت دراز بکش . در صورتی که خواسته باشی ، میتوانی لگن ( ظرف ادرار ) را همرایت در اتاق بگیری . او میخواهد تفنگ خودرا بگیرد ، فردا رنگ خودرا دوباره گُم میکند .

او موهای مرا نوازش داد و گفت :

« ضرور نیست که ترس را بخود راه بدهی . او بالا نمی آید . اما خاموش و آرام باشی . من باید زود دوباره پائین بروم . الماری را پشت دروازه تیله کن . »

او رفت . من صدای قدمهایش را شنیدم ، همچنان صدای یک مرد را در زینۀ خانه نیز شنیدم .

تومرت . ما این را محاسبه نکرده بودیم که او دوباره ظاهر خواهد شد . او مدیر مسؤول و صاحب امتیاز جریده ای شتاین برگه بود . او به گوت ویگن برای شکار میرفت . او اضافه از دوازده سال درقلعۀهینینگ یک اتاق داشت . در زمان پیش از هتلر او درینجا تقریبا ً عضو فامیل گردیده بود . بعدا ً اگر به دل هینینگ پیر میبود ، بخاطری که تومرت یک کادر نازی شده بود ، اورا بیرون میکرد .

دوریس اورا بخاطر عنوان نشریه اش ( فاتح نهایی ) غسل تعمید داد ، نشره ای که تقریبا ً همیشه این کلمه را حاوی میبود . قبلا ً، پیش ازاینکه با یان آشنا شوم ، من نوشته های اورا دوست داشتم ، او تمامی چیز ها را واضح و روشن و ساده مینوشت که هر نوع دودلی برای انسان بی معنی معلوم میشد .

مادرم ازاو تعریف میکرد ، « نوشته های تومرت یک چیزی مبهم نیست . این را هر کس میداند . زمانی که آدم نوشته های اورا بخواند ، آنوقت میداند که چرا ما باید جنگ را ادامه بدهیم . »

بعدا ً من درک کردم که او چقدر چیز های خطر ناک مینوشت .

شتیفینس گفت ، « تومرت مدت زیاد واقعیت ها را تحریف میکرد و حقایق را وارونه جلوه میداد ، تا که از سیاه ، سفید و از سفید ، سیاه میساخت . او یک شخص رنگین چهره ای حقیقی بود . من دقیقا ً از بسیار سابق با جراید اش آشنا استم .

تومرت یکی از سخت ترین وفاداران قیصر بود و به علاقمندی وافر میخواست که اُولن ویلهیلم ( 21 ) دوباره به قدرت برسد . اما او در سال 1933 به یکباره گی از موضع قبلی خود بر گشت و عضویت حزب نازی را حاصل کرد . اوچی ها نبود که در مورد سابقه ها در کاغذ های کثیف خود نه نوشت ، به مشکل میتوان باور کرد که این همان کس و همان چهره باشد . »

تومرت ، این تومرت آشنا ! زمانی که من یکبار بااودرکارحاصل برداری تابستانی معرفی و آشنا شدم . من اورا یک شخص افسانوی دریافتم . من اورا نزد خود کاملا ً قسمی دیگر تصور کرده بودم ، بسیار مُسن و مرد قانونی . او سی ودو سال عمر داشت ، لاغر ، ضعیف ، پُررو ، گستاخ و ازخودراضی . هنگامی که او در برزوی سپورتی پیش روی حویلی دوش میکرد ، ازخود همچو یک مرد جوان حرکات نشان میداد .

موقعی که او برای اولین بار مرا دید و همرایم صحبت کرد ، از بین دندان های خود اشپلاق زد .

او صدا کرد ، « اوه ، این ازکجا شد ؟ چرا من اینرا نمی فهمیدم ؟ ورنه من وقتتر می آمدم ! »

او بلافاصله اولین شب مرا بیرون برد ، بالای دراز چوکی پیش روی حویلی نشستیم و همرایم قصه کرد . او استعداد قصه کردن چیز های بسیار جالب و دلچسپ را داشت ، راجع به هیت اعزامی به تیبت که او عضویت آنرا داشت ، بخاطری ژورنالست بودنش و اینکه یک کوهنورد بسیار خوب بود .

اما من قبل از همه می خواستم چیزهای را درمورد وظایف اش بشنوم و پرسیدم که : آدم چه قسم یک جریده را تاسیس میکند ، کدام چیزها درآن گنجانیده شود که مورد پسند واقع گردد ، آدم باید کدام کارها را انجام بدهد .

او گفت ، « دختر ، تو ازمن چنان سوال ها کردی که نزدیک است زخم معده شوم . در صورتی که تو میخواهی این چیزها را بفهمی ، بیا نزد ما ، ژورنالیست شو . تو میتوانی همین حالا نزدمن این کار را شروع کنی . »

گیرترود در حالی که پهلوی تومرت ایستاده بود ، گفت ، « آقای تومرت ، شما به مغز این دختر مزخرفات را زرق نکنید . نزد شما هرکس همیشه میتواند آغازکند ، اینرا ما دیگر می فهمیم . »

او خنده کرد و من گفتم که خواهی نخواهی در رشتۀ کیمیا تحصیل میکنم .

گیرترود روز بعد برایم گوشزد کرد که ، « درمقابل تومرت محتاط باش . او پشت هر پیش بند را میگیرد . »

من گفتم ، « او خو درحدود بیست سال ازمن بزرگتر است ! » اما شام او درینمورد تلاش کرد . من به جوی پشت حویلی برای آوردن آب کالاشویی رفته بودم که او خودرا دزدکی به من نزدیک ساخت . من ازخود دفاع کردم و زمانی که او دست بردار نه شد و راه را به رُخم بست ، من سطل پُر از آب را بالایش چپه کردم . او سر تا پا ترگردید . او منظره ای خنده آور بخود گرفت و من هم خنده کردم .

تومرت نمیخندید .

او چیغ زد ، « تو جادوگرک لعنتی . » و خودرا دور داد و گُم شد .

گیرترود درآنزمان شفته و مجذوب اینکار من گردیده بود . او میخندید و بالای پت های خود میزد و میگفت ، « این کار تو به او خوب میزیبید ! »

اما وقتی که ما چند هفته قبل ، بالا در اتاق شیروانی ام دوباره درین مورد صحبت میکردیم ، او برایم گفت ، « کاری راکه تو درحق تومرت کرده بودی ، او آنرا فراموش نکرده و فراموش نخواهد کرد . بخاطری که اویک شخص خودخواه و مغرور میباشد . درینجا یکبار یکی از همکاران جریده اش برایم گفت که او کسی را که خوشش نه آید از سر راه خود دورمیسازد . خوب ، خوشبختانه که آنها اورا به برلین خواستند و او دیگر به اینجا نمی آید . او نوشته است که اگر بسیار زود هم بیاید بعد از بُرد جنگ خواهد آمد . »

---

من الماری را عقب دروازه قرار دادم و خودم در بستر افتادم . از ترس به مشکل جرئت میکردم که خودرا دور بدهم . شاید از همین خاطر بود که وقتی من شب بخواب رفتم ، این خواب وحشتناک را دیدم .

من ، یان رادر خواب دیدم . ما در اتاقک باغ بودیم . ما بالای کوچ دراز کشیده بودیم . او خودرا حرکت نمیداد . من تلاش میکردم که همرایش صحبت کنم اما او برایم هیچ جواب نمیداد . من خواستم برخیزم و بروم ، من هم نتوانستم خودرا تکان بدهم . ناگهان یک هیکل عظیم الجسه که یک سنگ کلان سیاه دردست داشت بطرف ما درحال آمدن بود . او نزدیک می شد ، همیشه نزدیکتر . . .

زمانی که من چیغ زدن را شروع کردم ، نیمه بیدار شدم ، شنیدم که چیغ میزنم ، از تخت خواب پریدم ، فریادزنان بطرف دروازه دویدم ، الماری را از عقب دروازه

پس کردم . . .

تازه من به هوش آمده بودم . من در پله های زینۀ خانه ایستاده بودم ، که شعاع نور برق دستی به رویم اصابت کرد . تومرت .

او چشمان خودرا نیشگون گرفت و به من نظر انداخت . بعدا ً گفت ، « اُوهو چی ! ریگینۀ  پاکدامن و معصوم ما ! »

در پائین یک کسی دروازه را باز کرد . صدای قدم ها . گیرترود از زینه بطرف بالا دویده آمد .

او فریاد کشید ، « از برای خدا ! ریگینه ! »

من از پله های زینه لول خوردم . از عرق زیاد خیس شده بودم و چنان میلرزیدم که دندانهایم بهم میخوردند .

تومرت گفت ، « من فکر میکردم که تو کشته شده ای . »

گیرترود به اتاق دوید ، یک کمپل را آورد و اورا بالای شانه هایم انداخت .

او پرسید ، « شما به ما خیانت میکنید ؟ »

تومرت جواب نداد .

گیرترود گفت ، « آقای تومرت ، مادرم چهار فرزند خودرا از دست داده است ، این کافی است . »

تومرت مرا از نظر گذراند و گفت ، « قندولک ما ، معشوقه ای یک پولیندی . »

گیرترود گفت ، « با دقت بشنوید ، در هر صورت شما خبر شدید ، ما میتوانیم واضح با هم جروبحث کنیم . بلی ! شما می توانید بجایی بروید و اطلاع ما را بدهید . پس میشود خانه ای ما تلاشی شود و شاید هم آنها ما را به دار بزنند ، حتی مادرم را هم و این برای او احتمالا ً بی تفاوت خواهد بود . اما برای من نی و جنگ عنقریب به پایان میرسد . شما اینرا مثل من دقیقا ً میدانید ، شما احمق و دیوانه هم نیستید و اینرا که ما جنگ را میبازیم ، هم میدانید . »

تومرت گفت ، « من دیگر نمیخواهم این گپ ها را بشنوم . »

گیرترود گفت ، « چرا نی ، اینرا دیگر بشنوید و نتیجه اش را هم میدانید . جنگ عنقریب خاتمه مییابد و آنوقت برخی ها موردبازپرس قرار خواهند گرفت . بعضی ها مثل شما ، آنهم اگر فعلا ً به ما خیانت کنید . . . »

تومرت ، چیغ زد ، « دهنت را ببند ، ترود . »

اما گیرترود به صحبت کردن ادامه داد و گفت ، « در هر صورت یک کسی زنده خواهد ماند که برود و حکایت کند که تومرت درینجا چه گُل های را به آب داده است . »

گیرترود سکوت کرد و به چهره ای او نظر انداخت . متقابلا ً تومرت نیز خاموشی اختیار کرد .

گیرترود گفت ، « خو این چنین و حالا شما توجه کنید ، در صورتی که شما این صندوق را سربسته بگذارید و سکوت اختیار کنید ، در نتیجه من به شما قول میدهم که ما تمامی کلمات خوبِ ممکن را درمورد شما خواهیم گفت .

درین صورت ما ابدا ً نخواهیم گفت که شما چه کارها را انجام داده اید ، بلکه خواهیم گفت که تومرت بود که ریگینه را به اینجا انتقال داده بود . ما تمامی آنچه را خواهیم گفت که شما میخواهید . همچنان اینکه شما برضد هتلر قرار داشتید . شما هرنوع گفتاری را که میخواهید ،من میتوانم آنرا برای شما تحریری بنویسم و تسلیم نمایم . »

گیرترود نفسک زنان ، بدون وقفه ، سریع که هیچ وقت چنین تیز گپ نمیزد ، صحبت میکرد .

تومرت به خندیدن شروع کرد .

او گفت ، « این گپها شایان توجه است ! یک معامله ای بسیارعالی ! من ، ترا ستایش میکنم . تو یک نمونه ای برجسته برای بقأ المانی ها به حساب میروی . بیا ، برایم همین مطلب را تحریری بنویس . »

ما بطرف پائین رفتیم و تومرت برایم دیکته میکرد که چه چیزها را باید بنویسم .

اینکه اومرا درشب بمباردمان دریافت و به قلعۀ هینینگ انتقال داد و من بخاطراینکه او مرا نجات داده است ، عمیقا ً سپاسگذارم .

گیرترود گفت ،« قلعۀ هینینگ نی ، ریگینه بنویس که مرا به جای امن انتقال داد .

آقای تومرت ، کی میداند که به شما چه حادثه رُخ میدهد ، درآنصورت یک کسی این نوشته را پیدا خواهد کرد و آدرس را بدست خواهد آورد . امکان ندارد که ما چنین بنویسیم . . . »

تومرت این نوشته را داخل جیب خود گذاشت و گفت :

« شما میدانید ، این چقدر خنده آور است . من هیچگاه به شما خیانت نمیکردم .

بخاطری که من پدرت را زیاد دوست داشتم وهمواره به پیشگاه مادرت کلاه خودرا از سرم به رسم تعظیم برداشته ام . به پیشگاه تو همچنان . اما آنچه مربوط میشود به این دخترک . بلی ، اینکه من کی استم ؟ وعده میدهم که من کاری نمیکنم که دستان خودرا گنهکار بسازم . »

گیرترود گفت ، « درین صورت شما میتوانید این نوشته را در باطله دانی بیاندازید . »

او با اشاره سر جواب رد داد و گفت :

« تحفه ، تحفه است . میشود این کاملا ً مفید واقع شود ، این مطلب را خودت پیشنهاد کردی . ضمنا ً باید گفت که من این را هم دقیقا ً میدانم که تو با موریس چه رابطه داری ، برو این راز را نیز با خود حفظ مینمایم . شاید اوهم در آینده از ما تشکرکند و ما بتوانیم اورا در لیون یکجا ملاقات کنیم .»

او پوزخند زد و گیرترود گفت : « آدم باید شما را در دهنت بزند . »

---

روز بعد ، قبل ازینکه تومرت عزیمت کند ، بالا نزدم آمد و گفت :

« تو هیچ نوع ترس را بخود راه نده . تو برنده میشوی . موهای کوتاه راستی هم به تو بسیار خوب میزیبد . تو مثل ژان دارک ( 22 ) معلوم میشوی . نمیخواهی ژورنالیست شوی ؟ برای من این شغل ازین بیشتر نمیزیبد . اما کی می داند که ما بسیار زیاد تاب آوردیم . »

---

زمانی که ما شب درمورد تومرت صحبت می کردیم ، خشم و عصبانیت موریس کاملا ً هویدا بود .

او گفت ، « اگر من همرایش مواجه میشدم ، گلواش را خفه میکردم و میکشتمش . »

او دستان کره زده ای خودرا باز کرد و انگشت خودرا درفضا تکان داد .

« به خدا سوگند ، گلواش راخفه میکردم و می کُشتمش . این خوک را ! برخی ها همچو او ملامت استند . اینها بقدر کافی روشنفکر بودند و میدانستند که چه میکنند . اینها ما را کُشتند . » او بطرف عکس های برادران گیرترود نگاه کرد و گفت :

« مواظب باشید ، این خوک زنده میماند . »

یک مدتی نسبتا ً طولانی را دربر گرفت تا او دوباره آرامش خودرا حفظ کرد .

 

  

 

 

قسمت دوازدهم

 

نمیدانم که روزها چرا چنین پایان ناپذیر هستند . پیش روی کلکین ایستاده ام و حالت قسمی است که بشنوم زمان قطره ، قطره همچوچکیدن آب به آهستگی و کاملا ً آهستگی سپری میگردد .

بعضا ً دهقان زن نزدم بالا به اتاق شیروانی ام می آید . او نفسک زنان و به مشکل پله های زینه را بالا میشود و بالای چوکی خاموش مینشیند . بعد از یک مدت کوتاه ، به سخن می آید و میگوید :

« آنها امروز در هولس بودند . » یا : « برف دوباره میبارد . من این را توسط استخوان های خود حس میکنم . » یا : « ویلی کلاین مان دوباره برگشته ولی دیگر پاها ندارد . »

من درجواب بلی و نی و واقعا ً میگویم و منتظر میباشم . من میدانستم که او بخاطری آمده تا سوال خودرا مطرح سازد .

بالآخره او میپرسد ، « آخرین روز برایش خوش آیند بود ؟ »

من میگویم ، « بلی ، بسیار زیاد . » و این جواب من کافی است . او ازین اضافه تر چیزی را نمیخواهد ، بشنود . فقط میخواهد بار دیگر بشنود که برای پسرش والتر درین روز همه چیز مطابق میل اش صورت گرفته بود . بعدا ً دوباره بالای چوکی مینشیند و خاموشی اختیار میکند . بعضی اوقات فکر میکردم که او به سنگ تبدیل شده است ، که یک زمانی واقعا ً مجسمه ای سیاه او ساخته خواهد شد و زیرش نوشته خواهد شد : مادر غمگین و درد دیده .

درزیباترین اتاق که صرف در روزهای جشن مورد استفاده قرار میگرفت ، یک قطعه عکس اش آویخته شده است ، عکس عروسی اش ، به گیرترود دخترش زیاد شباهت دارد ، فقط به مقایسه ای گیرترود لاغر و بسیار نفیس معلوم میشود . چند تار موی سرش بالای رخسارش افتاده است . در عکس او خندان و یک مرد مغرور مُسن پهلویش معلوم میشود .

هینینگ پیر را من صرف از قصه های گیرترود دخترش میشناسم .

او میگوید ، « پدرم کودن نبود . او وضع اقتصادی خودرا سرو سامان داده بود . هر روز ، حتی در وقت حاصل برداری جراید میخواند . سال 1933 ، زمانی که نوبت هتلر رسید ، پدرم گفته بود ، جنگ شروع میشود . اما درقریه ای ما هیچ کس حرف های اورا نه شنید . اینها مثلی که همراه با حکومت گروپ دهقانان و مردم متنفذ که چتیات مطلق بود ، سرگیچه شده بودند . اینها فکر میکردند که حالا هر ماده گاو ما پنج پستان پیدا میکند . به هر صورت او درگذشته است . »

هینینگ پیر بعد از کشته شدن دومین پسرش ازاثر مریضی التهاب شش بسیار زود درگذشت .

گیرترود میگوید ، « او درحقیقت در غم واندوه بسر میبرد . مرگ هاینریش و کارل را نتوانست تحمل کند . اما مادرم مجبوربود درد واندوه چهار فرزند را تحمل کند ، گرچه اوهم مدت زیاد تحمل کرده نخواهد توانست . »

او بطرف عکس های برادران خود نگاه میکند و میگوید ، « خنده آور ، من این را مسخره وخنده آور یافتم . این قدر زیاد ممانعت ها وجود دارد . بطورمثال : بخاطر سیب دزدی کردن یا بخاطری برای همسایه خوک و بی عقل گفتن مجازات می شوند . اما چهار فرزند یک خانواده را کُشتن ، این مجاز است . پوست کنده بگویم که درین میان والترما ازاثر اشتباه کشته شد . زیرا به این آخری ضرورت نبود ، وقت کشته شدن او نبود ،حتی برای حزب سه نفر کافی بودند . اما با والتر ما در اداره یک کسی مثل یک خر زنگی عمل کرد ،بخاطری که به ارتش المان بسیار هینینگ ها داده شده بودند . فقط والتر کُشته شد و بخاطر کُشته شدن او هیچ کس مجازات نگردید .»

موریس میگوید ، « اما این کار تخصص رهبر شما نیست . این کار امکان دارد در هرجای اتفاق بیافتد . عزیزم همین برخوردها به معنی جنگ میباشد ، همچنان این را انسان نمیتواند درک کند . »

زمانی که من برای کمک در حاصل برداری در قلعۀ هینینگ بودم ، والتر رخصتی آمده بود . او به تاریخ دهم اگست آمد و به تاریخ بیست وپنج اگست میبایست دوباره بر میگشت . این فرزند آخری و جوان خانواده هینینگ بود . هنگامی که والتر نزدیک دهقان زن مینشست ، صورت او کاملا ً نرم و لطیف میشد . او همیشه به والتر نظر می انداخت .

گیرترود گفت ، « مادرم مثل گاو که گوساله خودرا مواظبت میکند ، میباشد و به والتر میگفت ، نزد مادرم بمان . »

اما او این کار را نمیکرد ، در فصل حاصل برداری هرکس که میتوانست راه برود ، بالای مزرعه خود میرفت . علاوتا ً او خوش داشت نزد من باشد .

گیرترود میگفت ، « با وجود اینکه در قریه به قدر کافی دخترها وجود دارند ، که منتظر آمدن یکی ازینها در رخصتی هستند ، امااو تنها ترا میخواهد و عقب تو مثل داکل ( 23 ) میدود .»

گیرترود در تابستان آنزمان ، مرا خوش نداشت . او ازمن فاصله میگرفت و وقتی دید که برادرش پشت مرا گرفته ، زیاد تلاش به خرچ داد تا برادرش را ازین کار منصرف بسازد .

حالا او میگوید ، « خوب ، تو با هایل هتلر زوردارت . من خو قبلا ًبخاطر موریس تشویش میکردم ، که شاید تو قیل و قال کنی و حالا هم درمورد والتر .

من یکبار به والتر گفتم ، ( پوزه ات را بخاطر او نه سوزان . او یک دختر احساساتی ب – د – ام است . ) اما او نمیگذاشت که کسی درین مورد برایش چیزی بگوید . واضح است که او خواهی نخواهی نمیخواست درمورد سیاست همرایت جروبحث کند . »

طبعا ً گیرترود این را فهمیده بود که چه اتفاق افتاده است . همین حالا در اتاق شیروانی من قبل ازینکه ما درین مورد صحبت کنیم ، او همه چیزرا میفهمید .

او گفت ، « بلی ، تو به والتر مهربان بودی . او بدون از این هم در زنده گی خود هیچ چیزی را ندیده بود . آن سه برادران دیگرم ، حداقل به سن پختگی خود رسیده بودند . اما والتر نی . »

والتر نوزده ساله بود . گیرترود گفت ، « یکی از انسانهای کتاب دوست . » او در شتاین برگه به لیسه عالی رفته بود و بعدا ً می خواست ابیتور ( 24 ) کند .

او به من قصه کرده بود ، که : « من بعدا ً میخواهم معلم شوم ، معلم تاریخ و زمین شناسی . »

این جروبحث ما دوروز بعد از ورودش به مکتب در تفریح قبل از ظهر صورت گرفته بود . ما زیر درخت های زیزفون نشسته بودیم و غذای چاشتانه میخوردیم . یک روز بسیار گرم که حتی آدم در سایه عرق میکرد ، بود . ما ازساعت شش صبح جمع آوری بسته های گندم را شروع کردیم . بازوها و ران های من از اثر تیغۀ خوشه های گندم زخمی شده بودند . همچنان خوشه های گندم خودرادر پیش بند و روپوش داخل کرده بودند . تمامی وجودم سوزش میکرد .

او سوال کرد ، « تو تاریخ را دوست داری ؟ »

من گفتم ، « همین لحظه نی . » اما موقعی که چهرۀ مأ یوسانه اورا دیدم ، گفتم : « ما پیش ازاینکه به اینجا بیایم ، جنگ ناپلیون رامورد بحث قرار داده بودیم . »

او گفت ، « قرون وسطی ، من این دوره را خوبترین دوره یافتم . بطور مثال : شتاوفر . ( 25 ) »

گیرترود بالای مزرعه ایستاده بود و صدا کرد ، « شما نمیخواهید کار را ادامه بدهید ؟ »

والتر گفت ، « تو آرام بنشین . تو به کارکردن عادت نداری . فعلا ً من حاضر استم . »

اما من با وجود تقاضای او ، بخاطری گیرترود کارکردن را ادامه دادم .

من شب تقریبا ً آفتاب زده شده بودم .بازوهایم سرخ و ورم کرده بودند . بعد از ظرف شویی میخواستم استراحت کنم . هنگامی که دستان خودرا خُشک میکردم ، دیدم که والتر به آشپزخانه آمد .

او گفت ، « من برای چند لحظه بیرون میروم . »

دهقان زن گفت ، « ریگینه ، تو هم همرایش برو . والتر ، موقعی که همراه کسی صحبت میکند احساس خوشی میکند . »

والتر غُم ، غُم کرد ، « اما مادر . » و گیرترود گفت : « همین جا بمانید ، رعد و برق است . »

دهقان زن گفت ، « امروز نمیبارد ، من این را توسط استخوان های خود حس میکنم . »

او مرا از نظر گذراند . صورت اش زیر چادرسر سیاه رنگش ، رنگ پریده و پیر معلوم میشد ، بینی ، دهن و زیر چشمانش چملکی عمیق پیدا کرده بود .

او گفت ، « بروید . »

من و والتر درین شب و شبهای دیگر به قدم زدن رفتیم . ما قدم زدن را در عین راه انجام می دادیم : به امتداد سرک قریه بین زمین های زراعتی و حاشیۀجنگل ، جای که کُنده های درخت گذاشته شده بودند . آنجا ما بالای تنه درخت مینشستیم و در مورد تمامی چیزهای که ممکن بود، صحبت میکردیم . ما درمورد شتاوفر ، کتاب های گوناگون ، از دوران کودکی  و اینکه برای آینده چه چیز ها را پیش بینی کرده میتوانیم ، صحبت میکردیم . این شبها گرم و خاموشی حکم فرما بود . فقط شر ، شر درختان جنگل را یا گاه و بیگاه بمباردمان که از جانب دشمن صورت میگرفت ، میشنیدیم و ما چنان اکت میکردیم که هیچ چیزی دیگری اتفاق نه افتاده است ، بلکه جرجرک ها ، جر جر میکنند .

والتر به یکباره گی درمورد جنگ شروع کرد :

او گفت ، « دوزخ است ، دوزخ . من میترسم ، که دوباره به جنگ بروم . دلم میخواهد دریک مغاره خودرا پنهان کنم . در هجوم آخری ، نزدیک بود که ما . . . »

او موضوع را تغیر داد و به سرعت گفت : « کوهای آلپ ، من میخواهم آنها را یکبار نه فقط درنقشه ای جهان ، بلکه از نزدیک ببینم و بشناسم . . . »

من به علاقمندی قصه هایش را میشنیدم . من میتوانستم با او بسیار بخوبی و زیاد بهتر از سابقه ها همچو یوخن کروتسر درد دل کنم .او چیزفهم بود و نظریات بخصوص زیاد داشت ، که این را از فامیل خود به ارث برده بود .

شبانه همواره همراه او بعداز ختم کار در حاشیه جنگل مینشستم، جرجرک ها ، جرجر و بقه ها در جوی بُق بُق میکردند ، ستاره های دنباله دار بطرف زمین راه میکشیدند .

این همه چیزها بسیار دلپسند بودند . اما صرف او اجازه نداشت که به من نزدیک شود ، اگر بعضا ً میل میکرد ، من خودرا عقب میکشیدم .

او به نظرم دختر مانند ( گلابی ) می آمد . صورت گلابی ، جلد گلابی ، موهای طلایی مایل به سرخ ، چشمان و مُژه های نصواری رنگ داشت . همچنان تمامی جاهایش ، دستانش ، پاهایش ظریف و نفیس بودند .

شایان توجه است که یان به او شباهت زیاد داشت ، باریک اندام بدون هیکل قوی ، عینا ً مثل والتر ، با یک تفاوت که یان گلابی رنگ نبود .

من مجذوب یان گردیده بودم . من میخواستم یان را لمس کنم ، جلدش را احساس کنم ، این خواست درو نی من بود . من همچو حالت را نزد والتر در جهت مخالف اش یافتم و برایم خوش آیند نبود ، بخصوص زمانی که او توسط ساقه ای علف مرا نوازش میداد .

یک شب او سوال کرد ، « تو را چه شده است ؟ من برایت نفرت انگیز استم ؟ »

« چرا ؟ »

من چنان اکت میکردم که گویا سوال اش را نمیفهمم .

« چرا ؟ چطور برایت این چنین سوال پیداشده است ؟ » او دستهای خودراکه بطرف ام دراز کرده بود دوباره جمع کرد و گفت ، « خوب . با شه . »

من گفتم ، « آدم نباید فورا ً . . . »

او خنده کرد ، « فورا ً ؟ من کلمه ای فورا ً را مقبول یافتم . من خو مدت هشت روز دیگر نیز اینجا میباشم . کلمه ای فورا ً یک مفهوم نسبی است . »

او دوباره دست های خودرا دراز کرد و گفت ، « ریگینه ، علت این است که من ترا دوست دارم . »

نزد خود فکر کردم که اوه خدا نی .

او گفت « ما بسیار کم وقت داریم . » و من گذاشتم که مرا ببوسد . همزمان چنین احساس برایم پیدا شد ، مثلی که سوسک طلایی را مجبورا ً بخورم . اما والتر خوشبخت بود . او تقریبا ً رقصان بطرف خانه برگشت .

وقت کم . این کلمه را بار دوم شنیدم و بعدا ً این کلمه را یان هم به زبان آورد .

تمامی مردها ، آنهایی که مرا میخواستند ، وقت نداشتند و هر سه آنها کشته شده اند .

من درمورد هر سه آنها فکر میکنم و این فکرکردن درمورد آنها مثلی یک سوزن در وجودم فرو می رود .

یان نباید کشته شده باشد . من میخواهم اورا دوباره پیدا کنم . در صورتی که یان کشته شده باشد ، من هم نمیخواهم بیشتر زنده گی کنم .

---

طبعا ً درین حویلی همه  میدانستند که بین من و والتر چه جریان داشت .

وقتی که گیرترود درین مورد صحبت را آغاز مینماید ، همواره سر خودرا تکان میدهد و میگوید ، « او خدا ، اوخدا ، این جوانی مرگ سخت عاشق شده بود ! او میخواست هر چنگال را به علاقمندی زیاد گرم و طولانی ببوسد و تو عاشق او نه شده بودی ،این را من هم مشاهده کرده بودم . من فکر میکردم که تو دختر احساساتی اورا بالای خود گرم میسازی . دلم میخواست که ترا بکُشم . »

من همزمان این را احساس میکردم که گیرترود تلاش میکند تا والتر را با فشار ازین کار منصرف بسازد و او درینمورد با مادر خود نیز مخفیانه مبارزه میکرد تا مادرش به والترهدایت بدهد .  

دهقان زن درین مورد خودرا مشوش نساخت . او هیچ چیز نمیگفت اما او همواره مرا زیر نظر خود گرفته بود ، بطرفم سرخودرا دور میداد و به من نگاه میکرد . شبانه خودش ظرف ها را شستشو میکرد تا ما بتوانیم بیرون برویم .

او دوروز قبل از عزیمت والتر ، هنگامی که ما برای خوردن نان شب نشسته بودیم گفت :

« والتر ، فردا تا ناوقت بخواب ، همراه ما به مزرعه نرو . »

والتر گفت ، « باید گندم را پاک کنم . »

دهقان زن گفت ، « ریگینه ، توهم تا ناوقت بخواب ، بنابراین برایتان یک روز بسیار خوب را میخواهم . »

گیرترود سوال کرد ، « و کی ها باید گندم را به داخل غله خانه جابجا بسازند ؟ تنها من و موریس ؟ دونفره ؟ چه قسم ؟ »

گیرترود حق بجانب بود . برای دونفر این کار مشکل بود . باید حداقل سه نفر این کار را انجام میدادند : یک نفر باید توسط شاخی دسته های گندم را به موتر می انداخت ، نفردومی باید بالای انبارغله دسته های گندم را میگرفت و پیش می انداخت و نفرسومی مجبور بود تا گندم پاک شده را درغله خانه انبار میکرد .

دهقان زن به بشقاب خود نگاه کرد و گفت :

« گندم میشود در بیرون بماند . »

هیچ دهقان بدون ضرورت همچو یک چیزی را نمیگوید ، همه خاموشی اختیار کردند و این را پذیرفتند .

من فردا تا هشت بجۀ صبح خوابیدم . زمانی که من آمدم ، والتر در پائین بود .

دهقان زن برای ما صبحانه را بالای میز آماده ساخته بود . در وسط میز یک بشقاب کلان که در آن پراته که توسط زردی تخم ضخیم گردیده و بوره بالایش پاش داده شده بود ،گذاشته شده بود . چیزهای دیگر از قبیل گرم ، خُشک و تازه نیز بالای میز چیده شده بودند .

او پهلوی والتر نشست و در بشقاب اش یک پراته بعد از دیگری می گذاشت تاکه والتر گفت ، « فعلا ً بس است ، ورنه من باید همین جا بمانم و خودرا در بستر بپیچانم و این را هضم کنم . »

او یک خریطه را از آشپزخانه آورد که درآن نان خشک ، کیک ، یک بوتل قهوه گذاشته شده بود و گفت ، « خیر بروید ، ضرور نیست که شما برای نان شب اینجا باشید . »

او تا دروازه حویلی با ما آمد و موقعی که ما حرکت کردیم از پشت سر مارا نظاره کرد . من ناگهان صدای اورا شنیدم ، « ریگینه ! »

من بر گشتم . او دست خودرا تکان داد و من دوباره حرکت کردم . او پیش روی دروازه سیاه و پیر ایستاده بود . در چشمان اش چیزی خوانده میشد ، قسمی که من همچو نشانه را هیچگاه در چشمان اش مشاهده نکرده بودم .

او آهسته گفت ، « با او برخورد خوب بکن . »

من نمیدانم که آیا برخورد من با والتر هینینگ خوب بود و یا خیر ؟ خو من تلاش خودرا کرده بودم . اما واقعیت اینکه من درآن لحظات در مورد یوخن کروتسر کشته شده فکر میکردم و درمورد اینکه او چه چیز های راجع به کشته شدن خود وبکارت ما گفته بود و در مورد ترس والتر و برادران اش و در مورد اینکه در جبهه جنگ چه انتظار اورا میکشد . اما من بیشتر در مورد دهقان زن فکر میکردم .

والتر پرسید ، « برایت خوش آیند بود ؟ »

ما در کنار آبهای ایستاده قرار داشتیم . فاصله تا آنجا تقریبا ً دو ساعت را دربر میگرفت ، اول در بین زمین های زرا عتی و بعدا ً در بین جنگل راه رفتیم .

والتر در مورد قطب جنوب قصه میکرد . هوا گرم بود . زمانی که او قصه  قطب جنوب را شروع کرد ، من گفتم ، کاشکی اهل الاسکا میبودم .

او گفت ، « بدین وسیله هوا برایت کمی سرد میشد ! » اما من درست نشنیدم . من همیشه در مورد کلمات دهقان زن فکر میکردم ، که آیا من باید این کار را بکنم و اینکه باید این کار صورت بگیرد .

من حتی نمیفهمم که آیا والتر این کار را میخواست . اما موقعی که او مرا در آغوش خود گرفت ، من مقاومت نشان ندادم . او بیشتر تلاش میکرد و من هیچ ممانعت نمیکردم ، سرانجام این کار صورت گرفت .

او گفت ، « ریگینه ، من ترا دوست دارم . تو هم مرا دوست داری ؟ »

من با اشارۀ سر گفتم بلی . اما این موضوع بدون از این هم بی تفاوت بود .ولی زمانی که از من پرسید که ، « برایت خوش آیند بود ؟ » من به گریه کردن شروع کردم .

او گفت ، « غمگین مباش . » و مرا نوازش میداد . او به صحبت خود ادامه داد ، و گفت ، « من دوباره بر میگردم . من مواظب خود میباشم تا پس بر گردم و آنوقت همه چیز خوبتر میشود . من ابیتور میکنم ، بعدا ً تحصیل خودرا ادامه میدهم ، ما با هم عروسی میکنیم و تمامی چیزها مقبول و نورمال میشود . دیگر گریه نکن . »

من چشمان خودرا بستم . او گلابی شده بود . این مرا تکان داد . من گفتم ، دیگر این کار را نمیکنم ، دیگر این کار را نمیکنم .

زمانی که ما به خانه آمدیم ، دهقان زن مرا استفهامی ازنظر گذراند . من فهمیدم که چه قسم رویم ، گردنم ، حتی بازوهایم سُرخ گشته است . دهقان زن کاری کرده بود که شاید در طول زنده گی خود به ندرت کرده باشد . او مرا به خود نزدیک ساخت و موهایم را نوازش داد . روز بعد والتر حرکت کرد و دوباره به جبهه رفت .

ما در ماه سپتمبر خبر کشته شدن اورا بدست آوردیم .

«

آخرین فرزند عزیزمن ، برادر خوب من ، خسربرۀما ، خواهرزادۀ ما ، کاکای ما سرباز والتر هینینگ ، به دنبال سه برادر کشته شده ای خود رفتی .

در غم و اندوه عمیق

فرید هینینگ ، زرفت ، گیرترود هاپکی

به نماینده گی تمامی خویشاوندان هینینگ

. »

 

چندی بعد ازین حادثه من با یان بر خوردم . از همان روز هم من در مورد والتر چُرت میزدم .

---

موقعی که دهقان زن نزد من در اتاق شیروانی ام نشسته است ، میپرسد ، « او در آخرین روز خوش و راضی بود ؟ »

من میگویم ، « بلی » و او به من چنان نگاه میکند ، گویی که من یک قسمت از وجود والتر بوده باشم .

من بدین باورم ، زمانی که من در ماه اکتوبر کلکین اتاق خواب اورا تک  تک کردم ، او به همین خاطر مرا پذیرفت و به همین دلیل مرا در خانه خود پناه داد .

شاید والتر هینینگ هم به آنهای تعلق داشته باشد که زنده گی مرا نجات داده اند .

اما تازه که این کار با یان صورت گرفت ، برایم خوش آیند بود .

 

قسمت سیزدهم

 

یان و من . من چشمانم را می بستم و از دیوارها ، تخت خواب ، چوکی ، کلکین و پرده  اتاق شیروانی حواسم را دور میساختم . یان و من . دستان اش . صداهای ما در صبحدم .

« یان ، یک کمی در مورد خود برایم قصه کن . تو تحت چه شرایطی بزرگ شده یی ؟ در خانۀ شما وضع ازچه قرار بود ؟ »

« زمانی که من یازده ساله بودم ، ما بطرف کراکاو ( 26 ) کوچ کشی کردیم . درآنموقع پدرم پروفیسور شده بود . ما یک اپارتمان در یک بلاک کهنه ای گچ کاری شده ، با بالکُن و با اتاق های کلان در نزدیکی پارک داشتیم . . . »

من سوال میکنم ، « این چیزها در پولیند وجود داشت ؟ » و او خنده کرد .

« کراکاو ! تو فکر میکنی ، آنجا گرگ ها بالای سرک ها اینطرف و آنطرف میدوند ؟ کراکاو ، آنها کراکاو را اتن پولیند نامیده اند . ما یکی از قدیمی ترین پوهنتون اروپا را داریم و بازار خرید و فروش ما ، تو باید بازار خرید و فروش مارا ببینی ، رینک گلونی را ، در آنجا نفس ات می ایستد . و کلیسای مارینه همراه با محراب فیت شتوس ! »

من با تعجب میپرسم ، « این مربوط شما بود ؟ »

او مرا دکه داد و گفت ، « تو فکر میکنی که تمامی چیز های مقبول به المانی ها تعلق دارند ؟ محراب فیت شتوس به ما تعلق دارد ، اورا شما از ما کرفتید . »

« من نی . »

«من میدانم . ما نباید درین مورد بیشتر صحبت کنیم . »

اما ما همیشه در مورد جنگ دوباره صحبت را شروع میکردیم .

جنگ ، جنگ .

« یان ، چرا ما همیشه درمورد جنگ جروبحث میکنیم ؟ »

« بخاطری که جنگ زنده گی ما است . بدون جنگ من اینجا نمیبودم . بدون جنگ نمیشد که من و تو درین اتاقک باغ مینشستیم . بدون جنگ والدین ام تا هنوز زنده میبودند . بدون جنگ پدرت در خانه میبود . تمامی چیز های راکه ما انجام میدهیم ، بخاطریست که جنگ است . »

من میگویم ، « بدون جنگ شاید من به کراکاو یک مسافرت میکردم . »

« تو در رینک گلونی دریک قهوه خانه نشسته میبودی و من به آنجا داخل میشدم و ترا میدیدم . نزد خود فکر میکردم ، چه دختر زیبا . من پهلوی میزات ایستاد میشدم و میگفتم ببخشید ، اجازه است درمیز شما بنشینم ؟ »

« در آنجا یک میز خالی است ! »

« اما شما اینجا نشسته اید . »

« تو راستی اینکار را میکردی ؟ »

« بلی ، محبوب من . هر جای که ترا ملاقات میکردم . . . »

من چشمانم را میبندم و خیال پلو را شروع مینمایم . من و یان . ما در بین جاده های کراکاو قدم میزنیم . او برایم بازار خرید و فروش را ، کلیسای مارینه را ، تالار تکه یی را نشان میدهد . ما ویترین ها را نظاره میکنیم ، ما بالای دراز چوکی مینشینیم ، او دست مرا میگیرد و ما یکدیگر خودرا میبوسیم . همه کارها بدون ترس .

در حقیقت اتاقک باغ بود و ترس .

در ختم سپتمبر فصل عمدۀ فابریکۀ کنسروسازی به پایان رسید . پولیندی ها باید از کُلبه های چوبی ( بارک ها ) به جاهای دیگرکار تقسیمات میشدند .

شتیفینس گفت ، « یان ، تو نزد من بمان . اینجا در اتاقک باغ . تو رسما ً نزد ما درنزدیکی طویله اسپ ها زنده گی کن . اما بعضی ها شبانه سیب ها را دزدی میکنند ، این خوب است تا یک کسی در باغ باشد . بچه ، فکرت را بگیر که فرار نکنی ، من درمورد تو مسؤول و جوابگو استم . »

تا فعلا ً هیچکس سبزیجات را نه دزدیده بود ، او صرف میخواست به ما کمک کند .

او گفت ، « افسوس ، این جنگ و شما چنین جوان هستید . کی میداند که دیگر چه چیزها به شما به وقوع میپیوندد . این خوک های پدرلعنت ، اینها ، جوانی شما را از نزد تان میگیرند . » او برای کوچ کمپل ها آورد و باوجود اینکه شبانه آتش دردادن اجازه نبود ، چون دود آتش میشد که یان را افشا بسازد ، یک بخاری کوچک را جابجا ساخت. او خودرا دراتاقک گرم و آسوده احساس کرد .

شتیفینس گفت ، « ریگینه گک ، بصورت عموم این برایم صحیح است . من یک شرابی سابقه دار هستم ، اما من شما را دوست دارم . مواظب خود باشید که شمارا غافل گیر نه سازند . »

او یک می گُسار دایمی بود ، بعضا ًزیاد و بعضی اوقات کم مینوشید . شاید او هچ گاه نمیفهمید که چی میکند و احتمالا ًاو این کار را بیشتر بخاطر پسر خود میکرد ، نه بخاطر ما .

او گفت ، « بچه ها ، به شما هیچ اتفاق نمی افتد . » و برای ما کیک را بالای میزدر اتاق میگذاشت .

من تقریبا ً هر شب نزد یان بودم . تمامی کارها بخوشی سپری میگردید . طوری که گویی ، یک کسی این هفته ها را به ما تحفه داده است .

مادرم هم نتوانست به ما مزاحمت کند ، او نزد مادرکلانم بخاطری که اورا پرستاری کند ، رفته بود . مادرکلانم مریض نه شده بود ! بلکه او در آشپزخانه بالای پوست کچالو لیز خورده بود ، چون در شفاخانه بستر خالی نبود ، اورا گچ کاری کرده و دوباره به خانه اش فرستاده بودند .

مادرم پیشنهاد کرد ، « ریگینه ، تو میتوانی نزد مادرکلانت بروی . »

اما من در مقابل پیشنهادش مقاومت کردم و پرسیدم ، « من بایدکجا درس بخوانم ؟ در سالون ؟ هنگامی که شما با همدیگر درمورد این که در وقت صلح چه میپختید،صحبت میکنید ؟ »

و مادرم به مقصد من پی برد . او این را بهتر شمرد که من درخانه بمانم و مراقب خانه باشم و مادرم رفت و من ماندم . زمانی که مادرم بعد از چهار هفته برگشت ، آنها دیگر من و یان را برده بودند .

---

این حادثه بسیار ساده چنین اتفاق افتاد . من منتظر میبودم تا آلارم حملۀ هوایی میگذشت یا باورمند میشدم که دیگر آلارم صورت نمیگیرد . من از راه تراس به پیش روی باغ میرفتم و هنگامی که چهار طرف برایم مطمین معلوم میشد ، بطرف باغ میدویدم .

یان منتظر میبود . یان دروازه را باز میکرد . یان آن را دوباره میبست .

« محبوب من ، محبوب من . »

چراغ تیلی میسوخت . عقب شیشه های کلکین پوشانیده میبود . محل سکونت ما .

اما من همیشه میترسیدم .

---

یان پرسید ، « ما میتوانیم قطع رابطه کنیم ؟ ازین بیشتر با هم ملاقات نکنیم ؟ جنگ امکان ندارد که مدت زیاد دوام کند . اگر ما تا ختم جنگ از حوصله مندی و صبر کار بگیریم . . . »

« این جنگ چه مدت دیگر دوام خواهد کرد ؟ »

« سه ماه . چهار ماه . زیادترین اش شش ماه . حتما ً که طولانی نمیباشد . »

« و اگر مدت طولانی دوام کند ؟ »

« جنگ مدت زیاد دوام نمیکند . »

« ششماه ؟ من این مدت را تحمل کرده نمیتوانم . »

« و اگر من سرباز میبودم ؟ »

« من سربازی ترا هم تحمل کرده نمیتوانستم . »

« عزیزم ، آدم چیزهای زیادرا تحمل کرده میتواند . »

« تو این مدت را تحمل کرده میتوانستی ؟ »

یان مرا در آغوش گرفت و گفت :

« امروز هنوز نی ، شاید فردا . »

من گفتم ، « درست است . فردا . »

هر شب ما این را میگفتیم ، امروز نی . فردا .

ما همیشه تکرار میکردیم که فردا . تا اینکه این فردا فرا نرسید .

---

ما در اتاقک باغ هستیم و میترسیم .

ما چیزی را میشنویم .

« کدام چیزی بود ؟ »

« نی ، عزیزم . این فقط صدای شمال است .»

اما یکی از روزها این صدای شمال نیست بلکه صدای قدم ها است .

دروازه باز میشود . آنها می آیند و مارا میگیرند .

من میشنوم که آنها چه قسم یان را بالای زمین کش میکنند .

آنها اورا به کجا بُردند ؟

من چشمانم را باز میکنم و در اتاق شیروانی قرار دارم . تختخواب ، چوکی ، کلکین ، پردۀ سفید نخی آن ، دیوارهای آهکی شده و چت درز ، درز بالای سرم . من تک و تنها هستم . من فکر میکنم ، که من نمیتوانم یان را دوباره ببینم .

---

من اینرا بیشتر تحمل کرده نمیتوانم . همیشه تصورات و تخیلات مشابه . من نمیخواهم زیادتر چُرت بزنم ، از صبح تا شام درین مورد فکر کنم . من معماهای جدول لغت هارا حل مینمایم ، واژه های فرانسوی و انگلیسی را بیرون نویس میکنم ، صفحات مکمل را ترجمه مینمایم و تلاش مینمایم تا اشعار را دوباره به خاطر بیاورم . من سابق بسیار اشعار را از یاد کرده بودم . اما به مشکل میتوانم یکی از آنها را به حافظۀ خود بیاورم ، آنهم چند سطر آنرا . صرف دو قطعه شعر را تا فعلا ً مکمل بخاطر آورده ام .

شعر اولی اش از نیکولاوس بود ، من این شعر را آن زمانی که ما از کلیسا خارج میشدیم سال به سال از یاد میخواندیم :

 ---

از بیرون ، از جنگل ، من اینجا آمده ام .

من باید به شما بگویم که هر جا میلاد مسیح است .

همه جا ، بالای شاخه های درختان سروه .

من میبینم که گروپ های طلایی رنگ قرار گرفته .

و در آن بالا ، از دروازۀ آسمان .

با چشمان بزرگ عیسی مسیح را میدیدم . . .

 ---

اخیرا ً ، در روز تولد موریس ، زمانی که ما واین توت زمینی مینوشیدیم ، من شعر مذکور را به حیث تحفۀ گرانبها برایش خواندم . این یک موفقیت بسیار بزرگ بود .

موریس گفت ، « بسیار عالی ! من این را باید همراهم به فرانسه ببرم . آیا رهبر شما این شعر را میشناسد ؟ شاید او هم در زمان طفولیت خود آموخته باشد »

شعر دومی که من بخاطر دارم ، از ریلکی ( 27 ) است . در ماه های پیش از آمدن یان ، من قسمی که دوریس آنرا نامیده ، جنون ریلکی داشتم . اشعار ریلکی را ، جای که میبودم و میرفتم با خود زمزمه میکردم .

اما من حالا تنها یکی از آن را در حافظه دارم :

---

و شب و راننده گی دور ، بخاطر یک دستۀ از لشکر

تمامی لشکر از پهلوی پارک گذشتند .

اما او نگاه خودرا از پیانو بلند کرد

وتا هنوز می نواخت و بطرف او نگاه میکرد ،

---

تقریبا ً، که آدم در یک آینه ببیند .

چنین زیاد عمیق برای چهرۀ جوانی او

و میفهمید ، که چهرۀ جوانی اش چه ماتم دارد ،

در هر آواز ، او ، مقبول و دلبرنده میشود .

---

ولی دفعتا ً چنین بود که گویی تمامی چیزها گم شده باشد .

او پُر زحمت پیش پنجره گک ایستاده بود

و تپیدن قلب خودرا آرام ساخت .

---

نواختن اش کم شد . از بیرون نسیم میوزید .

و قسمی بیگانه بالای میز آینه گذاشته شده بود

کلاه آهنی سیاه نظامی همراه با کاسۀ سر .

---

شایان توجه است ، که این مستقیما ً همان شعر است . این شعر برایم بسیار خوش آیند است . من این شعر را با صدای بلند میخوانم و به من ، این مردمان طبقۀ بالا همراه با پیانو شان هیچ ارتباط ندارد . در اصل پیانو چه معنی دارد ؟ آنزمان که من میتوانستم در فرهنگ ببینم ، بخاطری که تنها صدای مقبول اش برایم کفایت میکرد، ندیدم .

این قافیه های عالی خدا حافظی . تپیدن . کاسۀ سر .

من در مورد یان و خود فکر میکنم . بطرف ما هیچ نسیم تازه از کدام پارک نمیوزید . در اتاقک ، چون گرم کردن بخاری اجازه نبود ، هوا سرد بود و صدای یک چیزی به گوش ما رسیده بود ، صدای قدم ها بودند ، آنها به داخل باغ شتیفینس دزدکی آمده بودند . نی ، خدا حافظی ما شاعرانه نبود . از بینی یان خون فواره میزد و او آه و ناله میکشید .

 

 

 

قسمت چهاردهم

 

اواسط ماه مارچ . فعلا ً بالای جادۀ قریه بسیار زیاد فابریکه وجود دارد . گاری های ارابه یی ، به اساس هدایت سال قبل از زمینهای زراعتی خارج ساخته میشدند .

دقیقا ً مثلی اشعاری که ما در زمان طفولیت آموخته بودیم ، پاروپاشی ، قلبه کردن ، تخم پاشی . ( دهقانان در ماه مارچ اسپ ها را محکم میکشند . . . )

اما در قلعۀ هینینگ دیگر اسپ ها وجود ندارند . تا هنوز فقط دوراس اسپ بسیار پیرِ قلبه کردن باقیمانده است . مدت زیاد میشود که اسپهای خوب را گرفته اند .

گیرترود میگوید ، « شاید وقت مُرده باشند . بلی ، تمامی چیزها خراب میشود ، چرا اسپ های ما نشود . »

موریس و او وقتی پنج بجۀ صبح بیدار میشوند و تا تاریکی هوا کار مینمایند . من خوش داشتم، که دستمال سر را بسته کنم و حداقل در پاک کاری طویله و باغداری به آنها کمک نمایم . تقریباً از هرخانه مردم از ترس بمباردمان کوچ کشی کرده اند شاید به مشکل چشم کسی به من میخورد . 

اما گیرترود اینرا نمیخواهد .

او میگوید ، « ریگینه ، تنها همین مانده که تودر اخیر گیر بیایی . بهتر است تو دربالا بمانی  واز آنجا مارا نظاره کنی . به اتاق تو تا فعلاً هیچ پارچه اصابت نکرده است . »

در بیرون بالای زمین های زراعتی بمب ها منفجر گردیده بود . آنها ناگهانی از پشت جنگل باپرواز پخش ظاهر میشدند . هچکس درمورد همچو حملات فکر نکرده بود ، بعد از حملات آنها بالای هر زنده جان که حرکت میکرد ، توسط ماشیندار فیر میکردند . زمانی که آنها تغیر مسیر کردند ، ویت کاو پیر پهلوی اسپ خود افتاده بود .

موقعی که گیرترود و موریس مجبور شدند وقتی از مزرعه بر گردند ، گیرترود خشم آلود گفت ، « حالا دیگر جنگ به گوت ویگین رسید . ورنه ما خو در حومۀ شهر قرار داریم و حتی یک سرک هم نداریم . »

موریس گفت ، « هواپیماها به سرک ضرورت ندارند و موقعی که شما در گوت ویگین به جز از چند پرواز پخش دیگر هیچ چیزی تخریب شده را مشاهده نمیکنید ، پس شما باید راضی باشید . »

همچنان موریس رنگ پریده و عصبانی بود . او حتی بالای سگش که به شانه هایش

خیز میزد ، چیغ زد و با وجود اینکه گیرترود تکراراً میگفت ، « بیا بخو نی . گرسنگی خو در صلح مزه میدهد » ، شب بسیار کم غذا خورد .

صلح چه کلمۀ زیبا . آیا در حقیقت کلمۀ صلح وجود دارد ؟ روسها در پیش روی شتیتین ایستاد هستند ، امریکایی ها کولن را فتح کردند از لندن فراخوان المانی ها برای دست کشیدن از مقاومت و تسلیم شدن پخش میگردد .

« مقاومت نکنید ! بیرق های سفیدرا به بیرون آویزان کنید ! جنگ را باخته اید . از خونریزی بی جا بپرهیزید »

اما در برنامه های المان شعارهای ادامۀ مقاومت پخش میگردد . هیچ کلمۀ در مورد بیجاشده گان ، بمباردمان ها ، تحلیل وضع در تمامی جبهات جنگ به زبان نمی آورند .

فقط از شجاعت ، دلاوری و مقاومت تا آخرین رمق زنده گی صحبت میشود و درمورد سلاح های حیرت انگیز که به زودترین فرصت آماده خواهد شد ، صحبت مینمایند .

ما دیشب شعارذیل را دوباره شنیدیم :

« ما هر متر خاک خون آلود میهن خودرا دوباره فتح خواهیم کرد . . . »

هانس فریتشی با یاوه سرایی های خود .

گیرترود میگوید ، « من صدایش را قطع میکنم » و رادیو را خاموش کرد . « آیا واقعاً یک کسی پیدا خواهد گردید که به این حرف ها باور کند ؟ »

من در مورد مادرم فکر میکنم . او حتماً به امواج رادیو گوش فرا داده است .

در ماه اکتوبر ، وقتی که او از مادر کلانم پرستاری میکرد و من به دیدن اش رفته بودم ، ما یک جروبحث داشتیم . البته جروبحث آخری ما .

در آنزمان من به او گفتم ، « مادرک ! تو باید بلآخره به این چیزها پی ببری . . . »

اما او گوش های خودرا بسته کرد .

او گفت ،« اگر این حرف ها درست با شد که ما چنین اشتباهات را مرتکب گردیده باشیم . . نی این گپ ها درست نیست . چنین اشتباهات را آدم نمیتواند مرتکب شود اگر چنین غلطی ها صورت گرفته باشد ، پس آدم چه قسم میتواند ادامه بدهد ؟ »

---

اپارتمان مادرکلانم در شمال شهر موقعیت دارد . با وجود اینکه مادر و پدرم در آنجا بزرگ شده اند ، اما مادرم آنرا « محلۀ بیسوادان » مینامد .

هنگامی که من داخل اپارتمان شدم ، مادرکلانم بالای کوچ استراحت بود .چهره اش در بین مخمل سرخ ، دیگرهم لاغر و جدی تر به نظر می آمد .

او گفت ، « هرکس زیادتر در بستر افتاده باشد به همان اندازه بیشترمریض میشود ، با پاها شروع میشود ، با قلب بس میشود . شاید این چنین بهتر باشد . کی میداند ، قریب الوقوع به ما چه اتفاق می افتد .»

با افسرده گی مادرم گفت ، « دیگر آرام باش . »

من پرسیدم ، « مگر شما را چه شده است ؟ »

مادرم یک ورق کاغذ را ازجیب پیشبند خود بیرون کرد ، آنرا قات کرد و بطرف من پرتاب نمود .

بالایش توسط حروف درشت سرخ نوشته شده بود : خوک های نازی .

در زیر یک چوبۀ دار رسامی گردیده بود و بالای چوبۀ دار یک آدمک به دار آویخته شده بود .

مادرم گفت ، « حالا سرخ ها دوباره از سوراخ های خود بیرون می آیند . آنها در تمامی این مدت خواب بودند . موقعی که پدرت به آنها یک کلمۀ خوب را بکار میبرد ، خوشحال میبودند . »

مادرکلانم گفت ، « واضحاً که آنها در مقابل شما از روی حسادت برخورد میکردند . خوب شد که پدرت این چیزها را زیاد در نظر نگرفت . »

مادرم بالای شب نامه زیاد میپیچید .

او گفت ، « شاید این کاری همان خانم شنایدر بوده باشد . او تا هنوز فرامو ش نکرده است . »

من پرسیدم ، « چی را ؟ »

« این را که آنها سال 1933 شوهرش را ُبرده بودند . »

خانم شنایدر چند خانه آنطرفتر زنده گی میکرد . هردو دخترش تقریباً هم سن من بودند .

من پرسیدم ، « پس چرا ؟ آنها چرا او را بردند ؟ »

مادرم گفت ، « بخاطری که او کمونست بود . »

من پرسیدم ، « او دوباره برگشت ؟ »

مادرم شانه های خودرا بالا انداخت .

مادرکلانم گفت ، « نی ، او در زندان درگذشت . در هر صورت او تکلیف شش داشت . »

مادرم گفت ، « طرف من این چنین سیل نکن . من خو ملامت نیستم . تو فکر میکنی که

او مرا متأثر نساخته بود ؟ این خانم . . . همراه او سابق من یکجا به مکتب میرفتم . »

او شب نامه را دوباره در جیب خود گذاشت .

« همین گپ ، یگانه جرمش بود . او دشمن مردم بود . ما مجبور بودیم المان را سر از نو بسازیم . »

من گفتم ، « ما ! چقدر تون خراب دارد . ما ! ازین کلمه دلم بیخی بد می شود . »

مادرکلانم خودرا بلند کرد .

« درمقابل مادرت گُستاخ و پُرروی مباش . »

« اعمارکردن ! ما ! اگر ما جنگ را ببازیم و اگر آنهای که میخواهند المان را سر از نو بازسازی کنند ، اگر آنها تُرا ببرند ، بخاطری که تو برای آنها دشمن مردم هستی ، پس این یک جرم است ، بلی ؟ »

مادرم جواب نمیداد و من چیزهای را که از رادیو لندن شنیده بودم برای او قصه کردم .که در حقیقت با جنگ چه وقایع رُخ داده است . در مجموع در تسخیر کردن کشورهای خارجی چه وقایع رُخ داده است . از زندانهای سیاسی و اسیران جنگی . . .

او گفت ، « تو برنامه های رادیوی ، دشمنان را شنیده یی ! من ترا تنها گذاشتم و تو خبر های رادیوهای دشمنان را شنیدی . اصلاً تو این مسایل را از کجا میدانی . . . من این همه را بالایت منع کرده بودم . »

من گفتم ، « که تو دیگر مرا درین مورد نمیتوانی بیشتر ازین منع بسازی . »

او چیغ زد ، « آنها خو دروغ میگویند ! آنها دروغ میگویند ! »

« واین دیگران ثابت ساختند که به ما دروغ میگفتند . کی حق به جانب است ؟ »

او گفت ، « رهبر چنین چیزی را نکرده است . »

من پرسیدم ، « خیر کجا شد تمامی یهودی های که درالمان بودند ؟ تا حالا بیاد دارم که چقدر آنها در شتاین برگین نزد ما زنده گی میکردند . دوبرین و کولپ و دینمارک و لیونیت هال و لینا کولپ و زالی لیونیت هال هم صنفی من بودند . پس این همۀ آنها کجا استند ؟ » او دستان خودرا بالای گوش های خود گذاشت و انرا بست .

« این درست نیست ! این حقیقت ندارد ! »

من چیغ زدم ، « چرا نی ! تمامی جهان این را خبر دارد و میفهمد و تو گوش های خودرا میبندی ! »

او گفت ، « یهودی ها به المان بدبختی را آورده بودند . »

من به گریه کردن شروع کردم .

من گفتم ، « مادرک تو خو ابداً چنین نبودی . . . »

هردوی ما گریه کردیم و او گفت ، « اگر این صحیح باشد که ما چنین اشتباهاتی را مرتکب گردیده باشیم . . . در آنصورت آدم چطور می تواند ادامه بدهد ؟ این حرف ها نمیتواند حقیقت داشته باشد . »

وقتی که من برای بار آخر بطرف مادرم نگاه کردم ، او پهلوی میز نشسته بود و گوش های خودرا بسته بود .

---

گیرترود گفت ، « با این همه او کاملاً یک زن خوش قلب است . او حقیقتاً هیچ کاری را برای رنجش کسی انجام نداده است . »

« نی ، مادرم نی . برخلاف آن . هنگامی که یک کسی در همسایگی به کمک ضرورت پیدا میکرد ، او همیشه آمادۀ کمک بود . حتی اگر یک طفل یک یهودی در روی جاده هم میبود . . . مادرم به او احتمالاًیک چیزی برای خوردن میداد . »

گیرترود به رسم تائید با اشارۀ سر گفت ، « بلی ، بلی ! چنین انسانهای خوب وجود دارند . اما چتیات گفتن ساده لوحانه ، این هم متأسفانه بد است . آیا آنها نمیتوانند این را یک کمی فکر کنند ؟ »

موریس گفت ، « عزیزم ، همۀ مردم مثل تو زرنگ نیستند ، این یک موضوع بسیار پیچیده میباشد . در بارۀ این مسایل ما باید یک مدت طولانی فکرکنیم . »

گیرترود اورا از نظر گذراند و گفت « ما ؟ من همیشه  ما  میشنوم . تو دیگه نی . تو خو فرانسوی هستی . »

موریس گفت ، « همۀ ما . »

دیروز ظهر باز یک حمله هوایی بالای شتاین برگین صورت گرفت . مکتب پتری مورد اصابت بمب ها قرار گرفت . این مکتب کاملاً در نزدیکی دوصدوپنجاه متری خانۀ مادر کلانم موقعیت دارد .

آیا به مادرکلانم کدام حادثۀ رُخ داده است ؟

این تصورم که شاید من دوباره اورا دیده نتوانم ، مرا آزار نمیداد . من مادرکلانم را خوش نداشتم . من فقط به پدرکلانم همراه با کارگاه اش که بوی چوب میداد و برایم افسانه میگفت ، اکثراً افسانه های خود ساخته ، بیشتر در بارۀ هانزی گوش دراز ،یک خرگوش سفید کلان ، وابسته بودم .

پدرکلانم خرگوش دوست بود . در عقب حویلی از صندوق های چوب و سیم های شبکه طویله ها ساخته بود و خرگوش های زیاد خاکی رنگ در داخل آن زنده گی میکردند .

صرف هانزی گوش دراز ، قهرمان قصۀ ما رنگ سفید داشت .پدرکلانم مدت زیاد میشود که درگذشته است .

هنگامی که مادرکلانم در مورد یک چیزی عصبانی میشد، میگفت ، « خوب شد که پدرت این را ندید . »

و او همیشه عصبانیت میکرد .

او پیش روی ام ، در بالا پوش آبی تیره و کلاه آبی تیره بالای گیسوان چوتی شده اش مجسم است . او قبل از ازدواج اش نزد، یک قاضی محکمۀ محلی به حیث خدمه کار میکرد :

مادرکلانم میگفت که ، « انسان های بسیار با نزاکت و خیرخواه و قاضی با کلاه حجاب دار و بالاپوش آبی تیره . . . »

به همین خاطر مادرکلانم هم، بالاپوشهای آبی تیره،یکی برای روز یکشنبه و دیگری برای تمامی روزها، میپوشد .او هر بار ، پیش ازاینکه بالاپوش خودرا در الماری لباس آویزان میکند ، اول اورا در هوای آزاد میگذارد و برسش میکند ، بعداً آنرا آویزان میکند .

مادرکلانم لاغر، سختگیر و چنان صرفه جو است که حتی در نمک هم خسیسی مینماید .

مادرم گفت ، « او مجبور بود که چنین کند . پدرکلانت که در بدترین وقت مسؤولیت مارا بدوش داشت ، با آنهم که روماتیزم داشت و صرف میتوانست چند ساعت محدود کار کند

با وجود این ، باید همه چیز منظم و طبق برنامه میبود . »

کلمه – منظم و طبق برنامه – در هر دو جملۀ مادرکلانم بکار برده میشد .

منظم و مرتب به نظر آمدن .

یک اپارتمان منظم و مرتب .

یک انسان منظم و مرتب .

او درسال های قحطی یک باغ را درحومۀ شهر به اجاره گرفته بود . بدین وسیله باغ « منظم و مرتب به نظر می آمد . » و « منظم و مرتب یک چیزی سود و منفعت داشت . »

ما ، حتی من ،مجبور بودیم هرروز درآن کار کنیم . علف های هرزه را میکشیدیم ، سنگچلها را جمع میکردیم ، توت زمینی را میچیدیم ، پیازها را از زمین بیرون میکردیم . . .

باغ بسیار کلان بود ، ما از حاصل همان باغ زنده گی میکردیم . زمانی که درسال 1935 پدرکلانم درگذشت و مادرکلانم تکلیف قلبی پیدا کرد ،باید مادر و پدرم باغ را     میپذیرفتند که این کار را نکردند . این یکی از حالات نادر بود که مادرم در مقابل مادرکلانم نافرمانی کرد .

مادرم غالمغال کرد که ، « نی ، باز یک باغ نی . »شاید مادرکلانم در جوابش دلپسندترین کلمه خودرا : کاسۀ کِبر سرنگون است ، که او از زمان شروع جنگ این کلمه را به کرات استعمال میکرد ، مطمیناً بعد از زندانی شدنم نیز تکرار کرده ، بکار برده باشد .

شاید مادرکلانم راست میگفت و حق به جانب بود .موقعی که ما باغ را در اختیار میداشتیم ، من هر گز نزد شتیفینس نمیرفتم ، با یان هم مواجه نمیشدم ، درینجا در اتاق شیروانی نشسته نمیبودم و مادرم مرا در کشته ها حساب نمیکرد .

---

کی محتملاً به ما خیانت کرده باشد ؟

شتیفینس نکرده . او درهمین شب زندانی گردید .

در حقیقت فقط فیلدمان می ماند .

---

من هیچ وقت ، برای هیچ کس ، حتی برای دوریس هیچ چیزی را در مورد رابطه خود با یان قصه نکرده ام . با وجود اینکه من این کار را به علاقمندی خاص خود انجام میدادم .

وقتی که روزها بین دو شب برایم پایان ناپذیر معلوم میشد و من این وضع را از ترس ، خوشبختی و دو دلی به مشکل تحمل میکردم .

این شب های کوتاه . اصلاً من درمورد یان چی را میدانستم ؟ من قدم هایش را ، چهره اش را و وجودش را میشناختم .من در دنیای خیالی یک یان را برای خود مجسم میساختم . اما آیا این کرکتر حقیقی یان بود ؟

یان ، یانی را که من میشناسم ، مهربان و لطیف است .

او تنفُر ندارد . او نمیخواهد انتقام بگیرد . او در زنده گی نمیگوید که ، « المانی ها پدرم را کشته اند . » او میگوید ، « این کار را یک دستۀ از قاتلین انجام داده اند و زمانی که این جنگ ختم گردد ، آنوقت ما باید سر از نو زنده گی را آغاز کنیم . تو باید به آنهای که میخواهند دوباره همچو حوادث تکرار نگردد ، کمک کنی . »

من میپرسم ، « اما چه قسم ؟ »

« باید با مردم صحبت شود . چیزی را که ما میدانیم ، به آنها توضیح داده شود . »

من میگویم ، « موقعی که من در مورد مادرم چُرت میزنم . . . آیا او این چیزها را درک خواهد کرد ؟ »

« تو باید این چیزها را به او درست تشریح کنی ، در آنصورت مادرت این همه چیزها را درست درک میکند . من و تو برخی مسایل را درست درک کردیم ، ما مجبور هستیم این چیزها را به دیگران بفهمانیم ، بدین وسیله آنها هم زیاد موضوعات را درک میکنند . این باید اثر و اساس ما شود . هر انسان باید اثرات خودرا بگذارد . »

ما هر شب درین مورد زیاد صحبت میکنیم . اما آیا آدم میتواند که با چنین جروبحث ها انسان ها را بشناسند ؟

ما در مورد این مسایل هم صحبت کردیم :

« یان ، تو بعد از ختم جنگ چی میکنی ؟ تو به کشورت عزیمت میکنی ؟ »

« من باید بطرف خانه ام بروم . بطرف کراکاو . »

« ومن ؟ »

« عزیزم ، نمیدانم . من میخواهم ترا با خود ببرم . اما من نمیدانم که آیا این را اجازه خواهم داشت یا خیر ؟ بعد از جنگ بسیار نفرت وجود میداشته باشد . »

« ما چه باید بکنیم ؟ »

« ریگینه ، باید هیچ چیز را فراموش نکنیم »

« یان ، من فراموشت نمیکنم . تو مرا فراموش میکنی ؟ »

« من نمیخواهم که ترا فراموش کنم . اما زمان بعضی اوقات کارهای خنده آور میکند . »

« تو چرا این گپ را گفتی ؟ »

« بخاطری که میترسم ، چیزی را که قول بدهم ، شاید آنرا انجام داده نتوانم . ما یکدیگر خودرا صرف درشب شناخته ایم . . . »

من از جای خود برمیخیزم . میخواهم بروم ، اما اومرا محکم میگیرد .

« هنگامی که ما چنین باشیم ، مثلی که همین حالا استیم ، میشود ما هیچ چیز را فراموش نکنیم . در آنصورت یا تو نزد من خواهی آمد و یا من نزد تو خواهم آمد ،پس ما خواهیم توانست با هم یکجا زنده گی کنیم . »

« یان ، چرا ما همین حالا با هم زنده گی نمیکنیم ؟ »

« چرا نی ، ما با هم زنده گی میکنیم . اما تنها نصف وقت . تنها شب زنده گی کردن ، زنده گی نیست . زنده گی کردن عبارت است از با همدیگر یکجا کار کردن ، یکجا غذا خوردن ، دوست ها داشتن ، آببازی رفتن ، سینما رفتن ، مریض شدن ، جنگ و جدال کردن و دوباره آشتی کردن . من با علاقمندی میخواهم با تو زنده گی کنم . »

« یان ، من هم میخواهم با تو زنده گی کنم . »

اما وقت صرف برای عشق بازی ما کفایت میکند . یان ، حق به جانب است ، این کافی نیست . ولی باز هم این قدر است که من تمامی روز را برای فرا رسیدن شب انتظار میکشم .

و زمانی که من نزد او میباشم ، همه چیز برایم خوب میباشد .

یان گفته بود ، « یادگار را باید بجا گذاشت . »

این جمله خوش موریس آمد .

او میگوید ، « من باید این جمله را به خاطر بسپارم . یادگار را باید بجا گذاشت . بعداً زمانی که من دوباره در فرانسه معلم مقرر گردیدم ، میخواهم در مورد این جمله فکر کنم . پس این هم برای یان تو یک یادگار خواهد بود . »

گیرترود میگوید ، « من بازهم ضرب صفر شدم . من یادگار را صرف در مزرعه خواهم گذاشت . برای لوبیا . »

موریس به علامت نی سر خودرا تکان میدهد .

او میگوید ، « تو خودت یک یادگار هستی ، عزیزم . » و گیرترود سرخ میگردد .

و من ؟ موقعی که من ازینجا بروم ، کدام یادگار را میتوانم از خود بجا بگذارم ؟

موریس میگوید ، « تو زیاد چیز ها را آموختی . تو آموختی که چگونه این کار را انجام بدهی . »

من نمیدانم که هنوز هم کیمیا برایم با اهمیت است یا خیر ؟ من خوش دارم با انسانها سرو کار داشته باشم . چیزی را از آنها بیآموزم و چیزی را به آنها بیآموزانم . یاد گرفتن فورمول ها و لغت های خارجی چیزمهم نیستند . این را باید آدم بفهمد که چرا انسان ها چنین شوند ، مثلی که آنها هستند .

یان هم همین مطلب را گفته بود . من از او چیزهای زیاد نو را بدست آوردم . اما افسوس که وقت ما همیشه کم بود .

واقیعت این است که من همیشه به علاقمندی میخواستم با دوریس در مورد یان قصه کنم . من به این صحبت ها ضرورت داشتم . من میخواستم بعد از رخصتی مکتب در اتاقش روبری او بنشینم و برایش با صدای بلند بگویم که او یان نام دارد وما همدیگر را تقریباً هر شب ملاقات میکنیم و صدای خودرا بشنوم که نام اورا چه قسم ادا میکنم .

چند بار این قصه را شروع کردم .

« دوریس ، من . . . »

اما من ادامه ندادم . من مطمین نبودم ، که او واقعاً سابق چه فکر میکرد و حالا چه فکر میکند .

---

و آنگاه که پنجاهمین سالروز تولد پدرش بود ، او گفت ، « تو دعوت هستی . جای تو دریک میز با ولف میباشد . »

ولف ، بچۀ خاله دوریس را من از سابق از زمانی که او خورد بود و رخصتی را نزد وایس کوپف پدر دوریس سپری میکرد، میشناختم . هنگامی که او بطرف کسی نگاه میکرد ، ابروهای خودرا تقریباً تا پیازک موی سر بلند میبرد .فعلاً او تانکیست شده و شدیداً زخمی گردیده است . من نتوانستم که خواهش او را رد کنم. ولی من ترجیح میدادم که نزد یان بروم .

دوریس گفت ، « پیراهن سفیدت را بپوش . این یک جشن میباشد . »

من از شروع احساس میکردم که من به این جشن تعلق ندارم . آقایان تقریباً همه در یونیفورم نظامی و خانم ها با لباس دراز ماکسی در روشنی شمع نشسته بودند .

آنها از کجا این قدر زیاد شمع را بدست آورده اند ؟

دو دختر با پیشبند های سفید، نوشابه را در پطنوس های نقره یی سرویس میکردند ، خانم وایس کوپف مرا پذیرایی کرد . من اورا خوب میشناسم و همچنان اورا حین پخت و پز دیده بودم . اما امروز او در پیراهن مخملی سیاه تشریفاتی و شیوه جاه و جلال اش بیگانه به نظر میخورد .

او در داخل سالون میگوید ، « من اینجا خواهرخواندۀ دوریس ، ریگینه را می آورم . تا تعداد نسل جوان را بیشتر بسازم . ریگینه ، این جنرال هوف مان است . »

او همراه من از یک مهمان نزد مهمان دیگری که در یونیفورم های نظامی و پیراهن های شب میباشند ، میرود . همچنان داکتر وایس کوپف نیز یونیفورم نظامی بر تن کرده است . اما پدر من یک دریم بریدمن است و دوست ام یک کارگر اجباری پولیندی میبا شد .

آدم با یک جنرال به کدام شیوه صحبت میکند ؟

ولف ، افسر نظا می ساق های پای خودرا با هم میچسپاند : « آقای جنرال اگر اجازۀ شما باشد ، من به یاد شما می آورم . . . »

این اتفاق چنین به نظر می آید ، مثلی که من در سینما باشم . من درمورد یوخن کروتسر ، دهقان زن و والتر هینینگ ، درمورد اینکه درین جنگ چند ملیون انسان کشته شده اند ؟ در مورد یان و خود به فکر فرو میروم و میخواهم دوباره بر گردم .

ولف میگوید ، « ریگینه گک ما ، نام خدا بزرگ شده است ! »

من میگویم ، « آقای افسر در صورتی که اجازۀ شما باشد ، من این را به یاد شما می آورم که من حالا ده ساله نیستم . »

او ابروهای خودرا مثل سابق بالا میبرد ، به من نظر می اندازد و خنده میکند .او حین

غذا خوردن به من درمورد اینکه در شش اش مرمی اصابت کرده بود ، هفت ماه در شفاخانۀ نظامی بستری بود و تمامی حوادث دیگر را قصه مینماید .

او میگوید ، « من آرزو داشتم که دیگر جنگ برایم ختم شده باشد ، اما من باید دوباره از شفاخانه مرخص شوم . »

من میگویم ، « شاید آقای جنرال برایت یک چاره سازی نماید . » و او دوباره خنده میکند و میگوید ، « تو واقعاً بزرگ شده یی . »

ما دور سفرۀ تزئین شده نشسته ایم و غذا میخوریم . سوپ ، ماهی ، کباب مرغ و چیزهای زیاد وجود دارد که من آنها را صرف از روی کتاب آشپزی مادرم میشناسم .

آنها این چیزها را یکی به دیگری تعارف مینمایند ، سرویس میکنند ، میخورند و مینوشند ، اما مرا همواره لجوج تر میسازند . من گرسنه هستم ولی به مشکل یک چیزی میخورم . من میخواهم نزد یان باشم . اینها ، اینجا دور و بر میز دشمنان او و دشمنان من هستند . من میل ندارم که همراه آنها غذا صرف نمایم .

بعداً از زبان خانمی که رو بروی من نشسته است ، میشنوم که میگوید ، « این چهره ها ! مطلقاً چهره های حیوانی . »او در مورد روس های که اسیران جنگی بودند ، سخن میزند . من یک کمیت قابل ملاحظۀ آنها را ، قبل از ظهر یکی از روزها ، در حومۀ شهر نه چندان دور از فابریکه ، در وقت عزیمت شان از یک لاگر به لاگر دیگر ، با لباس های پاره پاره که لاغر و بی شیمه بودند ، دیده بودم . همچنان من یک خانمی را دیدم که عقب آنها راه میرفت و آخرین پارچه نان خُشک را در جیبش داخل کرد . این خانم لاغر که به مادرکلانم شباهت داشت ، این را درک کرده بود که کاری راکه انجام میداد ، چقدر برایش خطرناک بود و این خانم که اینجا دور میز نشسته است ، میگوید ، « مطلقاً چهره های حیوان مانند . »

---

من نمیتوانم این کلمات را اضافه تحمل کنم . بالایم حالتی آمد که حین نوشتن مقالۀ صنفی آمده بود . من باید حرف های خودرا بزنم .

من میگویم ، « آنها حیوان نیستند . آنها دقیقاً همچو ما انسان هستند . »

ولف بازوی مرا محکم گرفت و خواست مرا کش کند . اما او بازوی مرا دوباره آزاد گذاشت . خاموشی حکم فرما گردید . من چهره ها را ، مثل حادثۀ که بعد از داخل شدن سوزن دوک نخ ریسی در انگشت دورن روشین رُخ داده بود ، با کارد و پنجه در دست ها در هوا در حال تعلیق و بی حرکت دیدم .

سرانجام صدای داکتر وایس کوپف : « ریگینه ، من باید با این همه از تو خواهش کنم ، که در خانۀ من روس ها را با ما در یک ردیف قرار ندهید . »

صحبت ها دوباره آغاز میگردد ، کارد و پنجه به جان مرغ های بریان شده بکار می افتند و می در پیاله ها ریختانده میشود .

من میخواهم بر خیزم ، اما ولف مانع میشود . او آهسته میگوید ، « نی دیگه . »

بعد از صرف غذا من بطرف دهلیز میروم . خانم وایس کوپف مرا همراهی میکند . او با عصبانیت میپُرسد ، « ریگینه ، این کار باید میشد ؟ در سن که خودت قرار داری ، باید رفته ، رفته یاد بگیری که چه اجازه است و چه اجازه نیست که گفته شود . »

من جواب نمیدهم .

دوریس برایم میگوید ، « من بدین باورم که تو دیوانه شده ای . پدرم نمیتوانست به شکلی دیگری عکس العمل نشان بدهد . انسان نمیتواند در مورد تمامی کسانی که اینجا آمده اند ، در بارۀ همه شان شناخت داشته باشد . . . »

مادرش با عصبانیت برایش میگوید ، « دهنت را ببند . »

من منتظر میمانم تا آنها مرا تنها بگذارند و بلآخره من بالاپوش خودرا میگیرم و میروم .

منظور دوریس از جملۀ ( در مورد تمامی کسانی که اینجا آمده اند . . . ) چی بوده باشد ؟ آیا پدرش به تمامی مهمانان خود اعتماد نداشت ؟ او در کدام وضع قرار دارد ؟ آدم باید از او ترس داشته باشد ؟ و یا او خودش ترس دارد ؟

آیا آدم اجازه داشت به دوریس ، به پدرش ، به مادرش اعتماد کند ؟

من خوش بودم که دوریس در مورد رابطۀ من و یان هیچ اطلاع نداشت .

---

زمانی که شتیفینس این قصه را شنید ، او دشنا م میداد ، « چنین کسانی وجود دارند که آنها از زبان خود برباد میشوند . در همه جا جاسوس ها کشیک میدهند.صرف ضرورت است که برای این کار یک کسی باشد که توجه کند و گوش های خودرا بکار باندازد : ما باید در مورد این دخترک هوش خودرا بگیر یم . او بعداً نزد فیلدمان میرود،ازاو در مورد این و آن ُپرس و پال مینماید و میشنود که من بسیار به علاقمندی شبانه به قدم زدن میروم . . . »

من گفتم ،« فیلدمان تا هنوز مرا ندیده است . من مواظب خود بوده ام . »

اما این درست بود که همه جا جاسوس ها نشسته بودند . در همان زمان در شتاین برگین یک زن که مالک یک مغازۀ شیرفروشی میباشد ، قبل از ظهر هنگامی که مغازه مملو از مردم بود ، خبر کشته شدن فرزند خودرا دریافت کرد . او که اطلاعیه مرگ پسرش در دستش بود به مغازۀ خود دوید و فریادزنان گفت ، « او کشته شده است ! او کشته شده است . این جنگ لعنتی . این هتلر لعنتی ! او پسرم را به قتل رسانید ! »

یک تعداد زنان اورا از مغازه بیرون کردند و دروازه را پشت سرش بستند . آدم میشنید که او داد و فریاد میزد . بعد از ظهر اورا دستگیر کردند و بردند .

همچنان دوشیزه روزی یوس که دیگر وجودش نیست . بعد از آنکه من و دوریس نزدش رفته بودیم ، او دیگر ابداً ( بنشینید ) نمیگفت ، بلکی هایل هتلر میگفت ، اما نه کاملاً واضح ، بلکی مثلی هایلر یا هیلیر شنیده میشد که این خود معمول بود . اکثراً مردم حرف های صدادار را با هم در آمیخته استعمال میکردند ، قسمی که در صورتی زیاد بکار بردن چند کلمه به یک کلمه تبدیل میگردید .

اما الزی ماتفیلد میگفت ، « او نمیخواهد هایل هتلر بگوید . این را آدم کاملاً واضح ملاحظه کرده میتواند . »

دوریس بدین باور بود که ، « تو بالای او بخاطری قهرهستی که برایت پنج داده بود . » و الزی ماتفیلد در جواب میگفت که : « حیرت آور است که تو چه قسم همیشه از او دفاع مینمایی . » و دوریس دهن خود را گرفت .

دوباره یک ساعت درسی بیولوژی و دوباره موضوع نژاد شناسی .

دوشیزه روزی یوس میگفت ، « این که میگویند نژاد شمالی برتری بخصوص را دارد ، به هیچ وجه بنیاد علمی ندارد . انسان های بسیار مهم و عمده همراه با تعلقات شرقی وجود دارند . »

روز بعد او دیگر به مکتب نیآمد .

در عوض دو پولیس خفیه ظاهر شدند ، خودرا در مدیریت مکتب تنظیم کردند و مارا یکی بعد دیگری برای تحقیق میخواستند .

دوریس پیش ازینکه به تحقیق برود ، برایم گفت ، « من درین مورد هیچ چیزی را نمیدانم ، من در مورد دوست کشته شدۀ خود فکر میکردم . »

من بعد از او در نوبت ایستاده بودم . هردو پولیس خفیه که مردان مُسن بودند ، پدرانه به من نگاه میکردند . یکی از آنها لاغر و مریض به نظر می آمد ، دومی اش کلوله و شکم کته بود ، چهرۀ جسور و بی باک داشت و بیشتر به نانوا میماند .

او دوستانه لبخند زد و پرسید ، « شما ریگینه مارتینس هستید ؟ پدر شما رفیق حزبی است ؟ »

من گفتم ، « بلی ، از سال 1930 . »

او گفت ، « ما همه چیزرا میدانیم و شما میتوانید به ما بگوید که روزی یوس مشوره دهندۀ محصلین در آخرین ساعات درسی بیولوژی در وابستگی به نژاد شمالی چه چیزهای را توضیح داده بود . »

من با اشاره سر گفتم ، نی . بخاطری که من درهمین ساعت درسی لغت های فرانسوی را می آموختم . من صرف چیزهای را که بعداً دیگران برایم قصه کردند ، میدانم .

مردچاق گفت ، « متأسفم ، خواهرخوانده شما دوریس وایس کوپف هم درین مورد چیزی نه شنیده است . شما درحقیقت در مضمون بیولوژی چند نمره گرفته اید ؟ »

من گفتم ، « دو . » و دستانم مثل همیشه زمانی که میترسیدم ، خیس گردیده بود . از زیر قول هایم عرق سرازیر گردیده و بالاتنه مرا تر ساخته بود . چاقک به علاقمندی چشمان خودرا به آن دوخته بود .

لاغری اش گفت ، « با گرفتن دو ؟ با وجود این شما توجه نکرده اید ؟ »

من گفتم ، « همیشه توجه میکردم . اما در همین روز من واژه های فرانسوی خودرا، چون روز قبل بعدازظهر ، در بیمارستان نظامی مصروف خدمت بودم ، فرا میگرفتم . »

او گفت ، « خو این چنین ، خدمت در شفاخانۀ نظامی ؟ آیا روزی یوس مشوره دهندۀ محصلین در حقیقت کلمه ( هایل هتلر ) را بکار میبُرد ؟ »

من گفتم ، « بلی . » و توانستم بروم .

---

موریس تعجب زده گفت ، « آنها به این جواب قانع شدند ؟ »

گیرترود به این باور بود که ، « این پولیس های خفیه واقعاً انسان های مهربان بودند . »

من گفتم ، « برای چی ؟ آیا این قابل باور نیست که آدم واژه ها را در ساعت درسی بیولوژی آموخته باشد ؟ از جانب دیگر آنها شهادت کافی از دیگران بدست داشتند و در هر صورت اش روزی یوس دوباره به مکتب نیآمد . »

گیرترود گفت ، « واضحاً ، او همان دیوانه و احمق بود ، مثلی که تو همراه با مقالۀ صنفی ات و با گفتارت که ( روس ها هم انسان هستند . ) بودی . به گمان اغلب که او اگر تا فعلاً زنده باشد ، در کله ، کلۀ خود میزند . »

این در مکتب آوازه شد که او مجازات گردیده است . او یک کتاب کیمیا را برایم به امانت داده بود و من از داکتر مُول هوف آدرس جدید اورا پرسیدم .

او گفت ، « من نمیدانم . »

من پرسیدم ، « میتوانم آدرس را از مدیریت مکتب بدست بیاورم ؟ »

« اگر من به عوض شما باشم ، این گپ را فراموش میکردم . »

شتیفینس راست میگفت . جاسوس ها درهرجای هستند . انسان باید در جهت مخالف قرار بگیرد تا بداند که جاسوس ها وجود دارند .

---

آیا از من بی احتیاطی سر زده بود ؟

من در اتاق شیروانی نشسته ام و دوباره ترس را حس میکنم . ترس ام مثل یک غده یی که در وجودم رشد کند ، بزرگ و بزرگتر میگردد .

زمانی ، آنها در ته کاوی درمورد یک دختر دهقان از رودینگین که اورا با یک پولیندی گیر کرده بودند ، صحبت میکردند .

خانم لیبریخت که خواهراش در رودینگین زنده گی میکند ، قصه میکرد که ، « آنها موهای اورا قیچی کرده بودند ، اورا بدون موی تمامی روز غل و زنجیر کرده بود ، بعداً پولیس خفیه آمدند و اورا با خود بُردند . »

خاموشی حکم فرما بود . در بین این سکوت صدای فیلد مان بلند شد : « آدم باید برخی روسپی ها را به دار بزنند . درین مورد هیچگاه تردید نکنند . فوراً به دار بزنند . »

من درین شب به مشکل جرئت کردم که بیرون بروم . نزدیک به ده بجه وسی دقیقۀ شب آلارم خطرحملۀ هوایی زده شد . حوالی یازده بجه و چهل وپنج دقیقه رفع خطر اعلام گردید .

من در حدود یک ساعت انتظار کشیدم تا هیچ صدا شنیده نه شد . سپس آهسته با نوک پنجه بالای سرک راه رفتم . بعد از هر قدم چهار طرف خودرا نظاره میکردم تا چیزی نباشد ، هیچ سایه ، هیچ شرشر . بالآخره هنگامی که من نزد یان رسیدم ، تمامی وجودم میلرزید .

من گفتم ، « در بیرون هوا سرد است . »

یان گفت ، « تو نباید بیش ازین بیایی . تو این را تحمل کرده نمیتوانی . تو به اندازۀ کافی هم نمیخوابی . »

من گفتم ، « بعد از ظهر میخوابم . »

او مرا بالای کوچ میخواباند ، توسط کمپل مرا میپیچاند و پهلویم مینشیند .

من انگشتان اورا بالای روی خود احساس میکنم ، توسط انگشتان خود شقیقه ، بینی ، رُخسار و گردنم را نوازش میدهد . پلتۀ چراغ تیلی با شعلۀ نامنظم خودمیسوزد . چشمانش چنان بشاش هستند که من تنها چشمانش را میبینم .

او آهسته میگوید ، « عزیزم ، مدت زیاد همه چیز بخوبی سپری گردید ، آدم باید بس کند . »

---

گیرترود میگوید ، « یان تو یک بچۀعاقل بود ، تو باید حرفهای اورا میشنیدی . »

اما من باور دارم که او ابداً این کار را نمیخواست . ما در همین شب خداحافظی کردیم . ما این را خداحافظی نامیدیم . بلی ! تمامی کارهای را که یان میکرد،صرف یک معنی داشت ، آن اینکه : دوباره بیا .

موریس گفت ، « بلی ، بلی دخترک . دهن میتواند بسیار چیزها بگوید . »

موریس تشوش دارد ، بعضی از دوستانش که در خانه های همسایگان شان کار میکنند ، تصمیم دارند که به انگلیس های که در اوسنا بروک رسیدند ، فرار نمایند .

موریس میگوید ، « آنها دیوانه هستند ، حالا در اخیر! اگر آنها را گیر کنند ، آنها را به دار می آویزانند و ما دیگران باید به این خاطر جزا ببینیم . چرا نزد انگلیس ها میدوند ؟ آنها بدون ازین هم خودرا به این جا میرسانند . »

از طرف غرب امریکایی ها و انگلیس ها ، از طرف شرق روس ها . تمامی چیزها درهم و برهم شده است . گیرترود میگوید که شتاین برگین از فراریان و بی جا شده گان مملو گردیده است . آنها در مکاتب ، سالون های رقص و سینما ها میخوابند . مسافرت های متداوم با گادی ها سرک های عمومی را مسدود ساخته است ، دهقانان که قریه جات و خانه های خودرا در شرق از دست داده اند ، یک کمی مال خودرا که بالای کراچی اسپها جا میشدند با خود انتقال داده اند .

آنها از دست روس ها از جبهۀ نزدیک فرار کرده اند . چیزهای وحشتناک قصه میشود ، تمامی آنها از غارت ، تجاوزات جنسی و تیرباران کردنها سخن میزنند . موریس میگوید ، « حالا آنها هیجانی شده اند . اما در روسیه چی اتفاق افتاده است ؟ »

گیرترود میگوید ، « از امریکایی ها هیچ کس فرار نمیکند . » و موریس به او سر تکان داده نگاه میکرد و عقیده داشت که آدم نمیتواند این دو برخورد را باهم مقایسه کند .

« روس ها در زادگاه خود میجنگیدند ، نه برای جنگ ! المانی ها برای اشغال حمله کردند ، بعد عقب نشینی کردند . حالا از اثر پیشروی روس ها ، المانی ها قریه جات به آتش زده شدۀ خودرا میبینند و میشنوند که چه چیزهای نیست که رُخ نمیدهد . اگر من روس میبودم ، کی میدانست که من چه کارهای را انجام میدادم. »

او سکوت میکند و چای نعنا خودرا شور میدهد .

« نفرت ، نفرت را بوجود می آورد . این جنگ مدت زیاد ختم نخواهد گردید . ولو فیرها هم وجود نداشته باشد ، جنگ مدت زیاد دوام خواهد داشت . شما در مورد این حرف های من فکر خواهید کرد . »

دهقانان در گوت ویگین نه فقط از روس ها هراس دارند ، بلکه از فراریان هم در هراس بسر میبرند . قصه میکنند که :

« زمانیکه آنها به یک قریه می آیند ، کارهای میکنند که گویی این تمامی چیزها به خود شان تعلق دارد . » و موریس دوباره سر خودرا تکان میدهد و میگوید : « هر کس خورد ، دیگران باید پول اش را بپردازند . »

اما کوچ کشی به گوت ویگین ختم گردیده است . ما در حاشیه قرار داریم . سرک های که بطرف دریای چاو دور خورده و دربین جنگل ها و مزارع موقعت دارند ، قیرریزی نه شده است .

گیرترود عذر کنان میگوید ، « او خدا ، او خدا ! آیا ما هم باید بکوچیم ؟ »

موریس میپرسد ، « آیا تو به آنها کدام ضرر رساندی ؟ »

گیرترود میگوید ، « موقعی که تمام جهان سرچپه شده باشد ، فکر میکنی که این مسأله بسیار مهم باشد . »

موریس انگشتان خودرا در بین موهایش کش میکند ، میگوید موهایت دوباره به رنگ باختن شروع کرده است و اضافه میکند که : « من خو تا هنوز استم . من بالای شما مواظب میباشم . »

گیرترود با عصبانیت دست اورا از موهای خود پس میزند و میگوید ، « تو میتوانی بینی آنها را ببوسی . شاید این کارت مورد پسند آنها واقع گردد . »

 

 

قسمت پانزدهم

 

من در بالا در اتاق شیروانی ام ، پیش روی کلکین باز ایستاده هستم و هیچ چیزی را نمی بینم . یک شبی مثل پختۀ سیاه ، خاموشی و تاریکی . صرف بعضاً حیوانات میجنبند ، صدای نا آشنا شنیده میشود ، گویی که به آنها تعلق ندارد .

---

دهقان زن درگذشته است .

او دیروز صبح هنوز هم زنده بود . حالا بالای تختخواب خود در لباس سیاه و دستمال سر سیاه که زیر دستان قات شده اش بیبل قرار دارد ، آرامیده است .

او مثل همیشه جدی و آرام به نظر می آید . چهره اش بلی ، از مدت ها مثلی که از سنگ ساخته شده باشد ، به نظر می آمد .

گیرترود و موریس درباغ بیل میزدند . من قبل از ظهرصدای قدم های دهقان زن رادر پله های زینه شنیدم که بالا نزد من آمد . او خاموش نشسته بود ، سر انجام گفت ، « امروز برای غذای چاشت سوپ با کچالو جوش داده وجود دارد . »

او دوباره خاموشی اختیار کرد و بعداً سوال خودرا در میان گذاشت . من جواب خودرا دادم و او گفت : « چهار فرزندم  و قبر یکی از آنها درینجا در قبرستان وجود ندارد . »

من گفتم که آدم در جنگ قبلی ، میت کشته شده گان را به خانه انتقال میداد ، اما او درین مورد جواب نداد . او یک مدت کوتاه دیگر هم نشست ، ایستاده شد و سپس رفت .

گیرترود بعدتر سوپ را با کچالوی جوش داده برایم آورد و گفت : « نزد شما در شتاین برگین دوباره بعضی جاها طعمۀ حریق گردیده اند . این بار ایستگاه خط آهن را غافل گیر کرده و فابریکۀ قندسازی نیز درگیر جنگ شده است . »

من پرسیدم ، « و فابریکه کنسرو سازی ؟ »

او گفت ، « تیل توی راجع به آن هیچ چیزی نه شنیده است . من فردا به آنجا میروم و انرا میبینم . » او بطرف دروازه رفت و گفت « من خواهی نخواهی باید تلاش کنم که اگر بتوانم برای مادرم قطره چکان مرض قلبی را بدست بیاورم . »

در همین لحظه ما صدای موتور را شنیدیم . گیرترود گفت ، « من فکر میکنم که یک موتر آمد . »

ما در عقب پردۀ کلکین قرار گرفتیم و دیدیم که چه قسم یک موتر نظامی سرباز که چهار نفرعسکر در بین آن نشسته بودند در بین قریه در حال آمدن است .

گیرترود آهسته گفت ، « آنها چی میخواهند ؟ » او توسط پنجۀ دست خود بازوی مرا محکم گرفت و گفت : « تو باید خودرا پنهان کنی . بدو به غله خانه .»

من که از ترس ُسست و بی حال شده بودم ، خودرا حرکت داده نمیتوانستم ، در پشت پردۀ کلکین ایستاده بودم و خیره ، خیره بطرف بیرون نگاه میکردم .

این همان حالتی بود که من در بین هر دقیقه ، صبحانه حین بیدار شدن و شبانه قبل از خوابیدن از او بیم داشتم . من اینرا هر لحظه فکر میکردم که یک کسی خیانت خواهد کرد ، آنها خواهند آمدند و مرا همان قسمی که درآنزمان بُرده بودند ، با خود خواهند بُرد .

موتر پیش روی خانه ما نی ، بلکه بطرف خانه کروزی دور خورد و توقف کرد . سربازان از داخل موتر پریدند . دو نفرشان بطرف خانه کروزی دویدند و دو نفر دیگرش که تفنگ های آماده به فیر در دست داشتند ، پیش روی دروازه ایستاد شدند .

گیرترود بازوی مرا رها کرد و زیر زبان گفت ، « آنها بطرف ما نمی آیند . »

من دوباره زیر زبان گفتم ، « شاید آنها باز هم بیایند . »

من میخواستم کاری را بکنم که گیرترود گفته بود ، باید بطرف غله خانه میدویدم ، خودرا در آنجا پنهان میکردم . همزمان موریس نیز شروع به آماده گی این کار کرد . اما پاهای

من از حرکت باز مانده بود ، گویی که بین پاهایم و مغزم هیچ نوع ارتباط وجود ندارد .

گیرترود آهسته گفت ، « آنها دوباره پیدا شدند . »

سپس من صدای یک زن را شنیدم که چیغ میزد ، « فریتس ! فریتس ! فریتس ! » و مرد جوان را دیدم که در بین دو سرباز راه میرفت . آنها اورا محکم گرفته بودند . او سرخودرا پائین انداخته بود و این خانم که فریاد میکشید خانم کروزی بود . او پُشت سر آنها میدوید ، چیغ میزد و همیشه فقط میگفت ، « فریتس ! فریتس ! »

گیرترود آهسته گفت ، « او خدا! این خو فریتس کروزی است . »

سربازان اورا در موتر داخل کردند . خانم کروزی خودرا بالای او انداخت ، خودرا به او چسپانده بود و چیغ میزد . اوسرخودرا بلند کرد وبرای خانم کروزی چیزی گفت ، سربازانِ دیگر، اورا به زور از او جدا کردند و خانم کروزی را به یک گوشه تیله کردند . من دیدم که او چه قسم لغزید ، صدای موتور شنیده شد ، موتر دوباره حرکت کرد و خانم کروزی فریاد و ناله سر داد . یک کسی آمد ، اورا بلند کرد و به خانه اش بُرد.

دیگر بیشتر فریادها شنیده نمیشد ، فقط هنوز هم صدای موتور که آهسته ، آهسته در فاصله دور کُم میشد به گوش میرسید.

گیرترود بالای چوکی نشست و گفت : « آنها رفتند ، فریتس کروزی بیچاره . . . »

او چشمان خودرا بست و توسط مشتها در شقیقه های خود زد و گفت : « این چنین دیوانگی . او خودرا در خانه جای که آنها او را اول در همانجا میپالند ، مخفی ساخته بود و همزمان داگل مانشی پیر هم در همسایگی اش میزیست » .

من پرسیدم ، « آنها با او چه خواهند کردند ؟ » و در مورد یان فکر میکردم ، آنها اورا هم بُردند ، یان و من را ، هر کدام ما را توسط موترهای جداگانه انتقال دادند . موتر سیاه که درآن یان قرار داشت .

گیرترود گفت ، « او خدا ! یک سرباز فراری ، آنها با یک سرباز فراری در حالی که جنگ در شرف ختم شدن است ، چه خواهند کردند ؟ »

---

درین شب دهقان زن دوباره بیبل را میخواند . بعداً دیدم که او در سورۀ سیزده هم قرار داشت .

او میخواند که ، « من چقدر در مورد روح خود تشویش کنم و هر روزدر مورد قلب خود بترسم ؟ » ما دور میز در حالی که خاموشی حکم فرما بود ، نشسته بودیم . چشمان دهقان زن پندیده بود . او توسط انگشت بالای سطرها خواندن را با سکتگی و نا مطمینی ، گویی که او به مشکل آنرا به یاد می آورد، ادامه میداد و کلمات را به رمز میخواند .

او بعد از ظهر مدت طولانی گریه کرده بود .

گیرترود گفت ، « او برای بچه های ما هیچ اشک نریختاند . اولین بار است که برای فریتس کروزی از نزدش این کار صورت گرفت . در حالی که حتی ازاو بخاطری که خودرا همیشه مثل مگس دوغ میساخت ، خوشش هم نمی آمد . بلی ، مادرم حالا تمامی غم های خودرا به یکباره گی عزا گرفت . به هر صورت ، خوب شد که تمامی غم های درونی اش خارج گردید . »

دهقان زن میخواند ، « چقدر دشمن راجع به من غوغا برپا کند ؟ آخر ببین و قبول کن دعای مرا ، خالق من ، خدای من . » و من در مورد بسیار انسان ها فکر میکردم ، آنهای که همچو دهقان زن درین لحظات به کمک التماس میکنند – شاید فریتس کروزی ، شاید هم یان . من فکر میکردم که چی میکردم اگر آنها فریتس کروزی را نی ، بلکه مرا میبُردند . هنگامی که من در زندان به کمک شما نیازمند میبودم ، آن لحظات بالایم چگونه میگذشت و فکر میکردم که زندان را مدت طولانی تحمل کرده نمیتوانم . درین روز ها و همه روزه همیشه گفته میشود که جنگ بطرف ختم شدن میرود ، اما جنگ دوام دارد که دوام دارد و من درینجا در قلعۀ هینینگ نشسته ام تا آنها دوباره بیایند و مرا ببرند . من فکر میکردم که جنگ را هر گز بس نمیکنند ، هیچگاه ، هرگز . این چُرت زدن ها و صدای دهقان زن : « چشمانم را روشن بساز که من حین مُردن به خواب نروم تا دشمن ام نتواند خودرا تعریف کند که من بردۀ او هستم . . . » چنان آزارم میداد ، مثلی که ضربۀ چکش بالای سرم اصابت کند .

من گریه را شروع کردم .

« گریه میکردم که جنگ ختم نمیشود . جنگ خاتمه نمییابد . جنگ خاتمه نمییابد . »

گیرترود گفت ، « بیا یک چیزی بنوش . »

او در پیاله برایم چای نعنا ریخت .

من پیاله را گرفتم و نوشیدم .

دهقان زن گنگ و صامت شده بود . او نشسته بود و با بیبل باز در دستانش به عکس های که بالای دیوار آویخته شده بودند ، نگاه میکرد .

سپس او بیبل را بالای میز گذاشت ، به مشکل از جای خود بلند شد و با یک صدای عجیب و نا آشنا همچون صدای ظروف حلبی گفت ، « ما همیشه بقدر کافی یک چیزی برای خوردن داشتیم . » او چند قدم را بطرف دروازه برداشت ، آه کشید و به زمین نشست .

موریس میخواست به کمک اش بشتابد ، اما او دیگر به زمین افتاده بود .

گیرترود چیغ زد ، « مادر ! »

موریس پهلوی دهقان زن زانو زد . گوش خودرا بالای سینه اش گذاشت ، دستش را بلند کرد ، دوباره آنرا آزاد گذاشت و چشمانش را با یک حرکت ملایم دست ، بست .

گیرترود تا هنوز در جای خود نشسته بود . موریس ایستاد شد و دستان خودرا بالای گیرترود گذاشت و گفت :

« عزیزم ، این یک مرگ بی زحمت بود . »

گیرترود به او یک نگاه غیر قابل فهم انداخت .

موریس آهسته تکرار کرد ، « یک مرگ بی زحمت . »

گیرترود گفت ، « این طور ؟ »

او خودرا از موریس رها ساخت و بطرف مادر خود رفت . چند لحظه نزدیک او قرار گرفت ، سپس خودرا بطرف موریس دور داد و گفت : « یک زنده گی بی زحمت هم خوب میبود . »

---

بعداً ما دهقان زن را به تخت خوابش انتقال دادیم . من بیبل را دیدم که او درسورۀ سیزد هم قرار داشت ، آنرا بُردم و بالای سینه اش گذاشتم .

این شب ما بخاطری که اوانتظار رستاخیز را میکشید ، نزد او ماندیم .

گیرترود چوکی ها را نزدیک تختخواب او تکیه داده بود . او در قسمت بالای سر مادرش ، بعد موریس و بعداً من نشسته بودیم . بالای میزک یک شمع میسوخت .

گیرترود گفت ، « ما پنج دانه شمع که شاید تا صبحدم کفایت کند ، داریم . » من تا همین لحظات درین اتاق داخل نه شده بودم . دهقان زن همیشه بستر خواب خودرا خودش مرتب میساخت . این اتاق با دو کلکین خورد و سفید گچ کاری شده که تخت خواب دونفره ، یک الماری، میز آرایش و یک صندوق در بین آن گذاشته شده بودند ،یک اتاق نادر بود .

این حالت تا من در رایحه بدون اینکه ارادۀ تنفس دوباره را داشته باشم ، طاقت کنم ، یک مدتی را در بر گرفت . اتاق بوی خفه کننده و تند چوب های پوسیده ، لباس های عرق پُر و ادرار میداد .

این قلعه دو صد سال قبل اعمار کردیده بود . من در بارۀ انسان های ، آنهای که همراه با اطفال زیادیکه به دنیا می آورند، در بستر میخوابند و مرده های زیاد میدهند ، فکر میکردم . شاید هر یکی از آنها یک چیزی از رایحه خودرا بجا بگذارند .

ما به دور تختخواب دهقان زن خاموش نشسته بودیم .من درین خاموشی به چهرۀ سنگ مانند او نگاه میکردم و برای اولین بار دیدم و فهمیدم که مُردن به معنی بیشتر زنده گی نه کردن میباشد . من در مورد گیسوی عکس زمان عروسی و اینکه در آنزمان دهقان زن چقدر جوان بود ، چه قسم میخندید و در مورد سال های زیاد سپری شده از آنزمان تا این ساعت فکر میکردم .

من درمورد زمان ، زمانی که دهقان زن از سرگذشتاند و پیش روی من گذشت ، سال های من و زمان من ، فکر میکردم .

دهقان زن درگذشته بود ، اما من جوان بودم ، من زنده گی میکردم و اگر به دل من میبود ، آمادۀ برخاستن و دویدن به جایی بودم، که درآنجا میتوانستم زنده گی را حس کنم .

من در بین همین سکوت گفتم ، « این جنگ بالآخره چه وقت ختم میگردد .» و گیرترود مثل یک طفل خورد با صدای بلند و بدون ممانعت شروع به گریه کردن کرد .

موریس سعی نکرد تا به او دلجویی و تسلی بدهد و گذاشت که گریه کند . او بعد از یک مدت گریه را دوباره بس کرد .

شمع دوم هم تا اخیر سوخت . من خسته شده بودم ، مرا خواب میبرد و دوباره بیدار میشدم . ما تمامی سه ساعت ضربات یازده بجه ، دوازده بجه ، یک بجه را از ساعت دیواری اتاق بسیارخوب شنیدیم .

گیرترود گفت ، « پنج ساعت دیگر . من شش بجه همسایه ها را می آورم . »

او به آشپزخانه رفت و همراه با یک پطنوس دوباره بر گشت . او قهوه را آماده و نان را درست کرده بود . ما خوردیم و نوشیدیم .

موریس گفت ، « ما همیشه به قدر کافی یک چیزی برای خوردن داشتیم . این آخرین کلمات او بود . »

او بالای سر دهقان زن رفت ، به چهرۀ او نگاه کرد و گفت ، « زمانی که من به اینجا آمدم از نفرت دیوانه شده بودم . کشورم از طرف المانی ها اشغال گردیده بود . برادرم کشته شده بود . من باید نزد زنم ، پسرم و به سر کارم میرفتم . من به جز از خشم و نفرت درمورد هیچ چیزی دیگری فکر نمیکردم و هیچ چیزی دیگر را احساس نمیکردم . سپس دهقان زن در مقابلم ایستاد شد وبرایم گفت ،( نام تو چیست ؟ گفتم موریس .) او مرا با خود گرفت و من متعلق به او شدم . او برایم یک اتاق را نشان داد، بسترم را انداخت . انداختن بدین معنی که او خودش بسترم را مرتب کرد . او جایم را بالای میز تعین نمود و عین بشقابی که برای دیگران داده شده بود ، برای من نیز داد و نفرت ام ناپدید گردید . من بعدازآن در مقابل المانی ها نفرت نداشتم . من هنوز هم در برابر تمامی المانی ها نی ، بلکه در مقابل آنهای که واقعاً ملامت بودند ، آنهای که مسبب آغاز جنگ گردیده بودند ، نفرت دارم . »

کلماتی مشابی که یان یک پولیندی و موریس یک فرانسوی میگفتند .

موریس گفت ، « عزیزم ، تو یک مادر بسیار خوب داشتی ، او یک انسان بود و مرا دوباره به یک انسان مبدل گردانید . » موریس روی خودرا بطرف من کرد و گفت : « این را یان تو بنام چه یاد میکرد ؟ یادگار را از خود بجا بمانید ؟ بلی ! این است همان بیان ، چیزی که دهقان زن انجام داد . یادگار از خود بجا ماند . »

گیرترود گفت ، « اما این کار به او هیچ فایدۀ نرساند . » موریس دوباره در جای خود نشست و گفت ، « ما چی میدانیم ، شاید رسانده باشد . »

زمان سپری میگردید . گیرترود شمع جدیدرا روشن کرد . وقتی که ساعت سه بار صدا داد ، او گفت ، « بروید ، بخوابید . من میخواهم همراه مادرم تنها بمانم . »

 

 

 

قسمت شانزدهم

 

اما مرا خواب نمیبرد . من بعضاً ، زمانی که هوا تاریک میباشد ، پیش روی کلکین ایستاد هستم و هوای شب را به اتاق راه میدهم . در هوای ماه مارچ ، بوی زمین و سبزه به مشام میرسد . در خزان آمدم و در بهار میروم .

دهقان زن در گذشته است .

موریس میگوید ، « او ، مرا دوباره به انسان مبدل ساخت . »

و آیا من ؟ چطور ؟ آیا درین نصف سال به یک انسان مبدل گردیده ام ؟ زمانی که من دوباره بطرف خانه ام بروم و موقعی که بار دیگر با فیلد مان ، فامیل های هاگی مان ، فرانک ، لیبی رخت و خانم بیولر ، که یکی از اینها به ما خیانت کرد و ملامت می باشد و این دیگران پهلوی او قرار داشتند ، مواجه شوم ، عکس العمل من چی قسم خواهد باشد ؟

زمانی که آنها مارا به جای دیگر میبُردند ، اینها پهلوی شان ایستاد بودند و با آنها توافق داشتند .

مهتاب میتابید و من توانستم چهرۀ اورا ببینم . یکی ازینها صدا کرد ، « روسپی پولیندی . »

این شب وحشتناک .

من درمورد اینکه ، آنها خواهند آمد ، ترس داشتم ولی در فکرش نبودم و باور هم نمیکردم . با وجوداینکه من میدانم که هر انسان پیر میشود و حتماً میمیرد . ولی تصور کرده نمیتوانستم که مثل دهقان زن پیر خواهم شد و خواهم مُرد .

بیست و پنج اکتوبر . یک روز خزانی ، مرطوب و ابری . گادی ها لبلبو را در بین سرک ها به فابریکه قندسازی شتاین برگین میبُردند . در فابریکه کنسروسازی شربت آماده میشد . یک بوی پوسیده گی شیرین مزه بالای شهر مستولی بود .

دو شب میشد که من نزد یان نرفته بودم . ما خواستیم که یک دیگرخودرا دیگر نبینیم . اما ما این را بعضاً میگفتیم، ولی چندان به آن پابند نبودیم . من کوشش کردم که بعد از ظهر درس فزیک را یاد بگیرم ، اما نتوانستم . من درمورد یان فکر میکردم . او نمیتواند بیشتر ازین در اتاقک باغ بماند . زمستان فرا رسیده است . هوا سرد شده است . او مجبور است نزد شتیفینس در اتاق نزدیک طویله اسپ ها ، جایی که در هر صورت اودر آنجا رسمی زنده گی میکرد ، برود .

شتیفینس گفت ، « این بچه ، درینجا از سرما هلاک خواهدشد ، او مثل یک سگ پیر سُرفه میکند . ریگینه گک توخو به عیادت ما بیا . در بهار این کابوس ختم میگردد ، آنوقت بالآخره شما خواهید توانست با هم یکجا به رقص بروید . »

رقص کردن . دلم میخواست که با یان حد اقل یکبار در پیراهن سفید با فیته های آبی برقصم . . .

---

بعد از ظهرهمان روز تصمیم گرفتم که باید شب نزد او باشم . هوا به زودی تاریک گردید ، من منتظر اینکه آیا آلارم خطر به صدا در می آید یا خیر ؟ نه ماندم و به حیله و نیرنگ از بلاک برآمدم .

دروازۀ اتاقک باغ بسته بود . من یکبار – متواتر – متواتر – یکبار که این شفر ما بود ، دروازه را تک  تک کردم .

یان دروازه را باز کرد . من دیدم که او از خواب بیدار شده بود . او سُرفه میکرد و وضع صحی اش خراب به نظر می آمد .

او پرسید ، « ریگینه، تو چرا آمدی ؟ ما خو اینرا دیگر نمیخواستیم . »

بالای پیشانی اش قطره های عرق وجود داشت .

من پرسیدم ، « یان ، تو مریض هستی ؟ »

او گفت ، « لطفاً ، پس بر گرد . »

من جواب ندادم . ما روبروی همدیگر ایستاد بودیم . او تا هنوز مرا نبوسیده بود . در همین لحظه او آغوش خودرا باز کرد و مرا به خود نزدیک ساخت .

او گفت ، « آنها دیروز یک پولیندی را، از یک ورکشاپ خط آهن ، که من اورا میشناختم ، به دار آویختند . او یک معشوقۀ المانی که یک خانم شوهردار بود، داشت . این که آنها با او خانم المانی چی کردند ، من دقیق نمیدانم . اما آنها پولیندی را در یک حویلی در درخت به دار زدند . »

او سر خودرا بالای شانه ام گذاشت و گفت :

« او را بالای یک موتر بارکشی ، درحالی که در گردنش یک لوحه را آویخته بودند و در آن نوشته شده بود، که من آبروی یک المانی را لکه دار ساخته ام، ایستاد کرده بود و بعداً موتر را حرکت داده بودند و تمامی پولیندی های که در ورکشاپ کار میکردند ، مجبور بودند بطرف او نگاه کنند . »

یان شتابزده و آهسته صحبت میکرد . هر باری که نفس میگرفت ، سُرفه میکرد .

او گفت ، « من میترسم . من فکر میکردم ، که تاب این کار را آورده میتوانم ، اما من نمیتوانم . من نمیخواهم بمیرم . این جنگ عنقریب ختم میگردد ، درآنصورت ما میتوانیم بدون کدام خطر با هم یکجا باشیم . »

او مرا بوسید و گفت ، « من میدانم که ملامت هستم . من آغاز کردم . من ترا باید در آرامش میگذاشتم . »

من گفتم ، « نی ، من هم شروع کردم . در آنزمان من خودم بودم که دوباره آمدم . من این را قسم دیگری نمیخواستم . »

او گفت ، « عزیزم ، با وجود این همه ، این بسیار خوب بود . شاید دیگران صرف بازی کنند ، اما من و تو نی . ما یک خطر را قبول کرده ایم . »

او دوباره مرا بوسید و من خواستم بروم . اما دیگر ناوقت شده بود .

یان سر خودرا بلند کرد و آهسته گفت ، « یک کسی است . » من هیچ چیزی را نشنیده بودم . اما من اول متوجه شدم که آنها دروازه را تیله کردند .

چهار مرد سیاه که پولیس نبودند ، بلکه با لباس ملکی ملبس بودند . بلی ، چهار هیکل سیاه با چهار کلاه سیاه ، در زیر آن دایرۀ روشن نمایان گردیدند . دو تن از آنها بالای من حمله کردند و مرا محکم گرفتند .

یکی از آنها گفت ، « خو تو شلیته ، یک پولیندی از یک سرباز المانی کرده خوبتر انجام داده میتواند ؟ »

سپس من یک چیغس را که فریاد یان بود شنیدم . آن دو نفر دیگر یان را لت و کوب میدادند . او بالای زمین افتاده بود و آنها اورا توسط لگد میزدند . از بینی یان خون جاری بود .

یکی از آنهای که مرا محکم گرفته بودند گفت ، « بس کنید ورنه تابه دار زدن نمیرسد . » سپس آنها مرا از اتاقک بیرون تیله کردند و در بین باغ ها به سرک بردند . من در عقب خود قدم های کشان ، کشان یان را میشنیدم . او یکبار آه و ناله هم کشید . پیش روی دروازۀ باغ ها دوموتر که مردم بلاک ما در پهلوی آن ایستاده بودند ، پارک گردیده بود . شاید پولیس خفیه اول دروازۀ بلاک مارا زنگ زده باشند و یا دروازه را تک  تک کرده باشند . به هر صورت باشنده گان بلاک را در مجموع آورده بودند . شاید به آنها برای نشان دادن ضرورت داشتند . من این را نمیدانم اما آنها همه حاضر بودند .

خاموشی مطلق حکم فرما بود . هیچ کس گپ نمیزد و بعداً پولیس خفیه مرا به پیش تیله کرد .

یکی ازین ها پرسید ، « این مارتنس است ؟ »

فیلد مان گفت ، « بلی . » او همراه با خانم خود در قطار اول نزدیک لیزابت هاگی مان ایستاد بود .

پولیس خفیه پرسید ، « ما باید با این دختر چی بکنیم ؟ »

هیچ کس جواب نداد .

او گفت ، « پس نخست ما میخواهیم این کار را انجام بدهیم . »

او بالای مو هایم حمله کرد ، آنها را کند . من چیغ زدم ، چنان درد میکرد . بعداً من یک قیچی را دیدم . من خواستم فریاد سر دهم ، « نکنید . » اما صدایم خفه شده ماند و زمانی که بالآخره اوخودرا کمی جدا ساخت ، چوتی مرا در دست خود گرفت و سوال کرد ، « کی می خواهد این را داشته باشد ؟ » و چوتی مرا پیش پای مردم پرتاب کرد . بعداً موهای باقیمانده مرا تا پوست سرم قیچی کرد .

او گفت ، « یک روسپی پولیندی چنین موی میداشته باشد . حالا بروید ، بروید . »

آنها مرا به موتر بالا کردند و او دیگرش با یان رفته بود . من نه فهمیدم که آنها یان را چگونه انتقال دادند .

حرکت در بین شهر صورت گرفت . من درین مورد اضافه تر هیچ چیزی نمیدانم .

تازه در همین لحظاتی که موتر توقف کرد، دوباره خاطرات زنده گی ام آغاز گردید .

پولیس خفیه گفت ، « پائین شو . »

ما پیش روی زندانی که در نزدیکی کلیسای جامع موقعیت داشت ، ایستاد شدیم . من درین تعمیر کلان سرخ رنگ با دیوارها و کلکین های زیاد ، بسیار پیش رفتم و دیدم که در آنجا از قبیل زندانیان جنایی ، قاتلین ، دزدان . . . نشسته اند .

حالا من هم به آنها تعلق گرفتم .

پولیس های خفیه قبل ازینکه بروند ، برایم گفتند ، « ما فردا ترا انتقال میدهیم . »

نگهبان زندان که با یونیفورم ملبس بود و یک مرد مُسن بود که موها و آبروهای سفید داشت ، مرا بطرف سلول ام انتقال داد .

او دروازۀ سلول را باز کرد . من تخت را ، کلکین پنجره کشیده را ، سطل را که در کنجک قرارداشت . . . نظاره کردم .

نگهبان گفت ، « حالا داخل برو . »

من شنیدم که چه قسم یک صدای خسته از حنجره اش بیرون شد . من در واقعیت تمامی چیزهای را که شنیده بودم ، آنها را به چشم سر دیدم و حقایق زیاد را درین مورد بدست آوردم .

نگهبان گفت ، « دراز بکش ، شاید خوابت ببرد . »

او چشمان نصواری مایل به سیاه زیر آبروهای سفید داشت .

او پرسید ، « چند ساله هستی ؟ »

من گفتم ، « هفده ساله . »

او سر خودرا تکان داد و آه کشید .

او سوال کرد ، « باید این چنین میشد ؟ »

من سکوت اختیار کردم .

او دوباره آه کشید .

من پرسیدم ، « من چی باید بکنم ؟ »

او گفت ، « عبادت بکن . »

---

زمانی که من درمورد همین شب برای گیرترود قصه میکردم ، او سوال کرد ، « و باز عبادت کردی ؟ »

موریس سرزنش کنان برایش گفت ، « آدم بعدا ًنمیپرسد . » و گیرترود عصبانی گردیده بود .

« آدم سوال نمیکند ، آدم سوال نمیکند . برای مردم با نزاکت ، ما واقعاً چگونه معلوم میشویم ، که آدم بعداً سوال نمیکند ؟ چرا نمیکند ، این مطلبی بسیار مهم است . بخاطری که ، اگر او واقعاً عبادت کرده باشد ، این خود یک دلیل برای برآمدن او از زندان میباشد . برای من نتیجه نداد . خلاصه اینکه ، بگو تو عبادت کردی ؟ »

من با اشارهء سر گفتم ، بلی .

گیرترود گفت ، « شاید تو چانس آورده باشی ، ولی من نی . من چقدر عبادت کردم ! اول ، بالای برادرانم کدام حادثه نیآید .

سپس ، سه برادرم و یا دو برادرم از جبهه جنگ سلامت برکردند . در خاتمه اینکه حداقل والتر یک پای و یا یک دست خود را از دست بدهد خو زنده بر گردد . اما تمامی عبادت ام مفت و بی نتیجه بود .»

او به من و موریس لجوجانه نگاه میکرد .

او ادامه داد ، « بلی ! این هم درست است که تمامی چیزها به موفقیت انجام نمییابد . سر انجام تنها من نیستم که به عبادت کردن پناه بردم . بلکه جمیع مادرن ، خواهران و دوشیزه ها برای بچه های خود همزمان عبادت میکنند . در یک جای که بمب انفجار مینماید ، پارچه هایش به هوا نمیرود . بنابرین آنها به کی اصابت کند ؟ و یا به کی اصابت نکند ؟ در صورتی که شما از من بپرسید ، من نمیخواهم که کار خداوند را انجام دهم . من . . . »

موریس در گپ هایش مداخله کرد و گفت ، « چنین حرف ها را نزن . »

گیرترود پرسید ، « آیا این حرف ها درست نیست ؟ »

من اورا تا هنوز چنین عصبانی ندیده بودم . چهره اش مثل خرمن گندم ماه اگست از حرارت زیاد سرخ گردیده بود .

موریس گفت « نی ، این حرف ها درست نیست . »

 گیرترود سوال کرد ، « چرا درست نیست ؟ »

موریس گفت ، « بخاطری که تو میخواهی دستور بدهی . تو یک چیزی را تمنا و التماس کردی ، موقعی که بدست نیاوردی ، در عوض اینکه بگویی :( کاری که درست است ، بکن . ) عصبانی شده یی . »

گیرترود گفت ، « آخ ! » و سرش را پیش کشید و حیرت زده خیره ، خیره بطرف موریس نگریست . « پس این درست است که تمامی بچه های ما کشته میشوند ؟ »

موریس دستان خودرا بالای او گذاشت . من خودرا دور دادم و دیدم که این وضع چقدر نوازش آمیز به نظر می آمد .

او گفت ، « عزیزم ، این حالت برای شما وحشتناک است . اما برای برادرن تو ، این حالت برای آنها چگونه میباشد ، تو اینرا میدانی ؟ »

چهرۀ گیرترود تا هنوز مثل سابق سرخ بود .

او گفت ، « موریس ، تو چقدر انسان پرهیزگار و متدین هستی . »

او تبسم کرد .

« شاید . آخرمادرت برای ما هر شب سوره ها را میخواند . »

---

در اتاق شیر وانی غروب شروع شد . من کلکین را میبندم و بالای بستر خود دراز میکشم . اما خوابم نمیبرد . من درمورد شبی چُرت میزنم که آنها مرا بُردند . چشمانم را میبندم و دوباره بالای تختخواب سلول زندان هستم ، بوی بد از سطل که در کُنجکی گذاشته شده بود، به مشامم می آید ، کمپلی که خراشه میکند و روشنی مهتاب را که بالای پلک چشمانم می اُفتد ، احساس میکنم .

نگهبان گفته بود ، « عبادت بکُن . »

بلی ، من در آن شب عبادت کردم . اما فوراً نی چون عبادت کردن را عادت نداشتم .

هنگامی که من خورد بودم ، مادرم عبادت کردن را برایم یاد داده بود . « خداوند مهربان ! مرا متدین و پرهیزگار بساز که من به جنت بیایم . » و یا هم : « من خوردم و قلبم پاک است ، باید در قلبم هیچ کس زنده گی نکند مگر تنها عیسی . » هرشب قبل ازینکه بخوابم ، مادرم پهلوی تختخوابم ایستاد میشد و دستانم را بالای سینه ام میگذاشت . اما بعد از احراز قدرت ، پدرم با تمامی فامیل ام از کلیسا کناره گیری کردند و سپس با عبادت کردن قطع رابطه نمودند . او گفت ، « عبادت کردن به ما هیچ کمک نکرد . فقط رهبر بود که به ما کمک نمود . »

من بعد از آن درس مذهب را در مکتب نگرفتم ، همچنان دروس مذهبی را تائید نمیکردم . من این عمل خودرا تأسف آور مییابم . درآنموقع یک چیزی برای خریدن هنوز هم وجود داشت و دوریس علاوه بر تحفه ها یک مراسم پذیرش آئین مسیحی و یک جوره لباس امتحان را بدست آورد .

من مدت طولانی بخاطر این بی عدالتی دشنام میدادم ، تا که مادرم متقابلاً برایم یک جوره لباس سیاه تافته یی همراه با تکه جالی در یخن و آستین هایش دوخت .

دوریس گفت ، « تو عیش کردی . تو لباس پذیرش آئین مسیحی را رایگان بدست آوردی . »

نی ، من همزمان در شب زندانی شدنم عبادت نکردم . من با مُشت های خود به تختخواب میزدم ، گریه میکردم و چیغ میزدم . من درمورد یان و پولیندی از ورکشاپ خط آهن ، در مورد خانمی از رودینگین که اگر به دل فیلدمان میبود ، باید عاجل به دار زده میشد، فکر میکردم ،که همۀ اینها همزمان به دار آویخته خواهند شدند . 

من نزد خودم مجسم میساختم که آنها همین لحظه با یان چگونه برخورد میکنند ، یا شاید چیزهای دیگر رُخ داده باشد و آنها با من چی خواهند کرد . من چُرت میزدم که شاید در همین زندان پیر خواهم شد وازهم جدا خواهیم گردید و موقعی که من بیشتر گریه کرده نمیتوانستم و کاملاً آرامی میبود وازهیچ چیزی خبر نمیشدم ، دستانم را بالای سینه ام میگذاشتم و عبادت میکردم .

به من کمک کن خدای مهربان ، به من کمک کن که ازینجا بیرون شوم . به یان کمک کن . کاری بکن که آنها به ما رحم و دلسوزی کنند . کاری بکن که آنها به او ضرر نرسانند . کاری بکن که آنها اورا رها کنند. کاری بکن که آنها به من دلسوزی کنند . کاری بکن که او گریخته بتواند . کاری بکن که من گریخته بتوانم . کاری بکن که آنها به من هیچ ضرری نرسانند . خدای مهربان، به من کمک بکن ، به یان کمک بکن . خدای مهربان ، تو اینرا می توانی . خدای مهربان ، مرا نجات بده . . .

من عبادت کردم و دعای من شنیده شد . اما من نمیدانم که آیا آدم اجازه دارد که اینرا چنین نام گذاری کند . آیا آدم میتواند بگوید ، دعای من شنیده شده است و من نجات یافته ام . در حالی که این یک نجات وحشتناک است . هنگامی که بمب ها بالای یک شهر پرتاب میشوند ، هنگامی که چند صد نفر کشته میشوند و تنها من نجات یافته ام ، اینرا میتوان نجات نام گذاشت ؟

من شام در بستر خود دراز کشیدم و درین موارد می اندیشیدم و میخواستم بدانم که کی حق به جانب است گیرترود ؟ یا موریس ؟

اما من نجات یافته ام .

حملۀ آن شب بدون آماده گی قبلی صورت گرفته بود . هیچ آلارم خطر حملۀ هوایی صورت نگرفته بود . شاید بخاطری بوده باشد که بمب ها از فاصلۀ بلند پرتاب میگردیدند یا اینکه سیستم آگاهی دهندۀ خطر از کار اُفتاده بود و کار نمیکرد . موقعی که بمباردمان صورت گرفت ، شهر در خواب عمیق فرو رفته بود .

بمب ها بسیار به سرعت فرود آمدند . من شنیدم که آنها چگونه شیوس میکردند و همزمان نه فهمیدم که این صداها چی معنی دارد . سپس بمب ها کاملاً در نزدیکی ما یک صدای مدهشی را بوجود آورد . بمباردمان دوباره صدای مهیبی را تولید کرد و همزمان یک قسمت از چت پُشت سر تختخواب من شکست .

من به کنج نزدیک دروازۀ سلول دویدم ، بمب ها دوباره صدای مدهشی را بوجود آوردند و نصف دیوار کلکین پائین اُفتاد . من شعله های آتش را دیدم . فریادهارا شنیدم ، دوباره شیوس ها را شنیدم و بمب ها بعد از اصابت صداهای مهیبی را تولید نمودند . . .

در همین لحظه نگهبان با موهای سفیدش پیش روی من ظاهر گردید .

او گفت ، « بیرون شو ! بگریز ! »

من نمیتوانستم حرکت کنم .

او بالایم فریاد کشید ، بدو ! او کمپل را از روی تختخواب گرفت و بالای سرم و شانه هایم انداخت ، دستم را کش کرد و پشت سرخود مرا دواند . دور و بر ما را مخروبه پوشانیده بود ، دیوارهای شکسته و در یک قسمت آتش سوزی شعله ور بود . او مرا یک زینه پائین آورد ، دوباره در بین دهلیز به طرف حویلی بُرد .

شعله های آتش ، انسان ها ، دیوارهای چپه شده ، فریاد و ناله ها ، دویدن ها ، افتادن ها .

در مقابل ما یک نفر مثل چوب درداده شده قرار گرفت .

نگهبان و من بالای جاده به دویدن ادامه دادیم و به یک کنجک تاریک عقب کلیسای جامع شهر رسیدیم .

او نفسک میزد و گفت ، « تو اجازه نداری بطرف خانه ات بروی . یک جای دیگر برو و منتظر بمان . »

او چوبک گوگرد را روشن کرد و بطور سطحی سوختاندن لا لا موی باقیمانده مرا شروع کرد .

او گفت ، « این قسم . فعلاً موهایت آن چنان جلب توجه نمیکند . با وجود این ، کمپل را دوباره به دورت بپیچان .

بگریز !

من فکر میکنم ، که من همچو یک سنگ ایستاده بودم .

او برایم یک دکه داد .

آخر بدو !

سر انجام من حرکت کردم . همراه با کمپل بالای سرم به گریختن شروع کردم ، همیشه مستقیم از کنار انسان ها ، آنهای که همچو من میدویدند . بعضی ها نیمه برهنه ، مثلی که آنها از شعله های آتش و مخروبه ها گریخته باشند . من میدویدم و میدویدم . من فکر میکردم که بالای راهی که بطرف خانه ام میرود قرار دارم ، میخواستم بر گردم ، نمیدانستم به کجا ، کمی دم گرفتم و دوباره به دویدن ادامه دادم تا که قلعۀ هینینگ به یادم آمد . قلعۀ هینیگ در قریه گوت ویگین ، در هژده کیلومتری شهرک شتاین برگین موقعیت داشت . من این راه را اکثراً توسط بایسکل پیموده بودم . حالا من باید آنرا پای پیاده میرفتم . آنها ساعت مرا در زندان گرفته بودند ، اما وقت از دو بجۀ شب نه گذشته بود .

هژده کیلومتر . من این فاصله را باید تا صبح دم طی مینمودم . من تنها نبودم . هنوز زیاد مردم شهر را تخلیه میکردند ، بعضی ها خودرا همچو من در کمپل پیچانیده بودند و از ترس بمباردمان بطرف خویشاوندان خود میشتافتند .

هیچ کس بطرف من توجه نمیکرد و من چنان تیز میدویدم که تقریباً همه را پیش کردم . هنگامی که من بطرف دریای چاو دور خوردم ، تنها بودم . من دوباره دویدن را شروع کردم ، دم میگرفتم و دوباره دویدن را ادامه میدادم . فکر میکردم که شفق دم را خواهم دید . سرعت خودرا بیشتر ساختم . هوا هنوز هم تاریک بود ، موقعی که من به گوت ویگین رسیدم ، سه ساعت را دربر گرفته بود . من برای پیمودن این مسافه به وقت اضافی ضرورت نداشتم .

من نمیدانم، که حین دویدن درمورد چی فکر میکردم ، هنگامی که من قلعۀ هینینگ ، این حویلی تاریک را ، دیوارهای آنرا ، این حویلی احاطه شده را دیدم ، برای اولین باراز مدتی که نگهبان مرا از سلول زندان بیرون کرد ، برایم این احساس پیدا شد، که من این مسافه را موفقانه طی کرده ام و نجات یافته ام . قبل ازین من صرف درحال دویدن بودم .

دروازۀ حویلی هیچگاه باز نمیبود . من دستگیر دروازه را بطرف پائین فشاردادم . سگ پارس داد . من آهسته هارو ! صدا کردم ، او خاموش شد . او مرا میشناخت . من اکثراً به اونان میدادم .

من بطرف کلکین اتاق خواب دهقان زن رفتم و آنرا تک  تک کردم .

او خودرا حرکت داد ، من صدای قدم های اورا شنیدم . آنوقت تاریکی تقریباً رخت بر بسته بود .

من گفتم ، « من ریگینه هستم . » و او دروازه را باز کرد و مرا داخل بُرد . ما در دهلیز خانه ایستاد شدیم ، بالای شانه اش چوتی خاکی رنگ افتاده بود ، چهره اش در روشنی شمع نا مشخص بود .

او مرا به اتاق شیروانی بُرد .

او گفت ، « ریگینه ، بخواب . »

---

این حادثه پنج ماه قبل رخ داده بود . حالا دهقان زن درگذشته است . اما من زنده هستم . من بالای تختخواب خود دراز کشیده ام ، نفس میکشم و میبینم که چه قسم هوا دارد پیش روی کلکین ام روشن میشود . شاید یان هم در یک جای دراز کشیده باشد و نفس بکشد . او میشود بیدار باشد ، برخاسته باشد ، لباس پوشیده باشد ، در حال خوردن باشد ،در حال نوشیدن باشد و زمان ، برای من و برای اوتا که جنگ ختم گردد ، در حال حرکت است .

هنگامی که جنگ ختم گردد ، من توسط بایسکل گیرترود بطرف خانۀ خود میروم . مادرم میشود گریه کند . من هم . اما مدت زیاد نی . من میخواهم بالآخره ازین بیشتر گریه نکنم .

من میدانم که میشود یک حادثه اتفاق به افتد .

شاید یان بیاید .

او پیش روی دروازه ایستاد خواهد شد ، شانه های خودرا یک کمی پیش خواهد کشید ، با چشمان بشاش خود . . . خواهد گفت ، « محبوب من . »

من خواهم گفت ، « یان . »

او خواهد پرسید ، « روزها بد گذشت ؟ »

من خواهم گفت ، « حالا همه چیز خوب است »

ما بین سرک ها خواهیم رفت . فصل تابستان خواهد بود . من لباس سفید خودرا به تن خواهم کرد .

شتیفینس خواهد گفت ، « شما بالآخره توانستید باهم یکجا برقصید . »

---

و اگر من دوباره یان را نبینم ؟

موریس گفت ، « تو بسیار غمگین خواهی شد . »

هنگامی که ما دریکی از شبها به دور میز نشسته بودیم ، موریس گفت : « قندولک ، تا تو دوباره خوشبخت شوی ، بسیار غمگین میباشی . »

من گفتم ، « خوشبخت ؟ بدون یان ؟ »

موریس گفت ، « تو تازه هفده ساله هستی . وقتی که من هفده ساله بودم ، از نزدم یک دختر گریخت و من میخواستم خودرا در دریای رونی غرق نمایم . بعداً در آنجا، در حالی که پسر خوردم همراه من میبود ، ماهی گیری میکردم . »

گیرترود گفت ، « تو بعداً تأسف خواهی خورد ، موقعی که حساب کنی که چند بار عاشق شده یی . »

او نشسته بود و واین توت زمینی خودرا مینوشید و من گفتم که او هیچ خبر ندارد که اگر من یان را دوباره نبینم ، در آنصورت میشود که من . . .

گیرترود گفت ، « واضح بگو که در آنصورت میخواهی خودکشی کنی . این گپ توبرایم بسیار خنده آور به نظر می آید .»

او حق به جانب بود . من نمیخواستم بمیرم . من میخواستم زنده بمانم ، امافقط همراه با یان . من مطمین بودم که تنها با یان .

و در صورتی که من واقعاً او را دوباره هیچگاه نبینم ؟

پائین دروازه با هم خورد . گیرترود نزد همسایه ها رفت . او خانمی را آورد که میت ها را میشست . او به پدر مذهبی اطلاع داد . آنها و مردم از تمامی قریه جات دور و بر عنقریب برای به خاک سپاری دهقان زن خواهند آمدند . یک قطار بسیار طویل از قلعۀهینینگ تا حضیرۀ گوت ویگین صف خواهد بست .

من نمیتوانم با آنها باشم . اما زمانی که جنگ ختم گردد ، من هم در بین قریه به حضیره میروم و دستۀ گل را بالای قبرش میگذارم .

و در صورتی که من واقعاً یان را هیچگاه دوباره نبینم ؟

من در اتاق شیروانی قرار دارم و از شب گذشته حالت تغیر خورده است . درست مانند

آنزمان ، بعد از حملات هوایی و بمباردمان ، هنگامی که من در خانۀ خود در پیش روی کلکین ایستاده بودم و متوجه شدم که من تا هنوز زنده استم . بلی ، این دو شب باهم چنین شباهت دارند . من دیگر نمیترسم ، من زنده استم ، من به زنده گی کردن ادامه خواهم داد ، زمانش خواهد رسید ، آنروز فرا خواهد رسید ، روزی که من منتظرش استم .

یان گفته بود ، « یادگار بجا ماندن . »

زمانی که جنگ ختم گردد ، من میخواهم ، ( یادگار بجا ماندن ) را آغاز نمایم .

 

 

 

ختم.

 

زمان هوتک 08 . 01 . 14

 

 

 

 

 

یادداشت های مترجم :

 

1 – جنگ جهانی دوم – بتاریخ 1939 . 9 .1 از اثر حمله هتلر بالای پولیند شروع و بتاریخ 1945 . 9 . 2 ختم گردید . در حدود پنجاه ملیون انسان ، تلفات جانی را بجا گذاشت .

Giebelkammer - 2

گیبل کامر – اتاق شیروانی ، اتاقِ که بالای بام خانه ساخته میشود .

Ma  petite - 3

ما پی تیتی ، کلمهء فرانسوی است که به معنی خوردترک ، دخترک و قندولک میباشد .

Heil  hitler - 4

هایل هتلر ، در زمان هتلر هرکس مجبور بود ، این جمله را به همدیگر به عنوان سلام دادن بکار بَرد و به معنی به سلامتی هتلر یا سلام به هتلر میباشد .

Tach , morjen , nabend - 5

تخ ، مورین ، نابند مخفف کلمات :

Guten  tag , guten  morgen , guten  abend

بوده و به معنی روز بخیر ، صبح بخیر و شب بخیر میباشند

Bibel - 6

بیبل ، کتاب مقدس مسیحیان . ( انجیل و تورات )

Backsteingotik - 7

باک شتاین گوتیک ، سبک معماری گوتیک از خشت پخته . گوتیک در شمال المان شکل بخصوص معماری را رایج ساخت که عمدتاً این سبک معماری در ساختمانهای کلیساها ، شوراها ، دروازه های شهرها . . . بکار برده میشود .

Konzentrationslager , ( k , z ) - 8

کونسینتراتسیونس لاگر ، به معنی زندان اسیران جنگی و زندانیان سیاسی زمان هتلر میباشد .

Moja  kochanie - 9

مویا کوخانی ، کلمهء پولیندی است و به معنی محبوب من ، عزیزمن میباشد .

Johann chrristoph friedrich von schiller - 10

شیلر، المانی ، نویسنده ، شاعر ، نمایشنامه نویس و فیلسوف ، 1805 – 1759 م .

Don  carlos - 11

دون کارلوس ، شیلر یک درامه را بنام دون کارلوس نوشته کرده است .

Johann wolfgang von goethe - 12

یوهان ولف گانگ فون گویته ، المانی ، شاعر ، ادیب ، نویسنده ، نقاش ، محقق ، انسان شناس ، فیلسوف و سیاست مدار ، 1832 – 1747 م .

Paul joseph geobbel - 13

پاول یوسف گیوبل ، المانی ، یکی از سران حزب نازی بود ، 1945 – 1897 م .

Bolschewismus - 14

بلشویزموس ، عنوان ایدیولوژی حزب بلشویک به رهبری لینین . منشاء پیدایش بلشویزم اختلافی بود که در کنگره حزب مخفی سوسیال دموکرات روسیه برسر مسلهء عضویت در حزب پدید آمد و به دنبال آن حزب به دو گروه بلشویک ( درزبان روسی به معنی اکثریت ) به رهبری لینین و منشویک ( به معنی اقلیت ) به رهبری مارتوف تقسیم شد . 

Thomas mann - 15

توماس مان ، نویسندهء المانی است که زیاد ناولها نوشته است ، یکی از آنها رومان یوسف میباشد و او درسال 1929 م جایزهء نوبل را در ادبیات بدست آورد .

Bund deutscher mädel , ( b  d  m ) - 16

بُوند دوچیر میدل ، به معنی تشکیلات دختران المان بین سنین 10 تا 18 سال در زمان نازیستهای المان .

Schtutzstaffel , ( s  s ) - 17

شتوتس شتافل ، یکی از سازمانهای شبه نظامی سالهای 1925 تا 1945 زمان نازیستها بود و در سال 1925 به عنوان گارد حفاظتی هتلر تشکیل گردیده بود .

Sturmabteilung , ( sa  mann ) - 18

شتورم ابتایلونگ ، قطعه هجومی شبه پولیس از طرف حزب نازی هتلر ایجاد گردیده بود و بعد از سال 1934 م منحل گردید . 

Gogh vincent van - 19

گوگ فینسینت فان ، هالیندی ، طراح و نقاش . عاشق نقاشی گل آفتاب پرست بود . 1890 – 1853 م

Weihnacht - 20

وای نخت ، روز تولد عیسی ( ع ) بیست و پنج دسمبر .

Olln wilhelmm - 21

اُولن ویلهلم ، ویلهلم دوم ، آخرین قیصر المان و پادشاه پروس از سالهای 1818 تا 1918 بود که با ختم جنگ جهانی اول و شکست المان از پادشاهی کنارگذاشته شد و به دربار هالیند پناه بُرد .

Jeanne  d  arc - 22

ژان دارک ( 1431 – 1412 م ) ، قهرمان آزادی فرانسه ، دختر روستایی از شرق فرانسه بود و اعتقاد راسخ داشت که خداوند اورا مامور ساخته تا وطن خودرا از شر دشمنان وطن نجات بدهد . بعد از اسیر شدن اورا به جرم جادوگری و اتحاد با شیطان در خرمن آتش سوزاندند . ( سال 1431 م ) .

Dackel - 23

داکل ، سگ المانی است که پا کوتاه و تنهء دراز دارد .

Abitur - 24

ابیتور ، امتحان نهایی در لیسه های عالی المان .

Staufer - 25

شتاوفر ، نام یکی از خاندان المانی بود که بین سالهای 1125 تا 1254 م سلطنت کردند .

Krakau - 26

کراکاو ، یکی از بزرگترین و قدیمی ترین شهر پولیند است .

Rainer maria rilke - 27

راینیر ماریا ریلکی ، شاعر و نویسندهء اطریشی ، 1926 – 1875 م .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نامهای اشخاص و اماکن که در متن ناول آمده اند ، به الفبای زبان المانی :

 

Jan ------------------       نام شخص

Irina  korschunow -----نام شخص

Regina  Martens -------نام شخص

Henninghof----------------نام قلعۀ

Maurice -----------------نام شخص

Gutwegen ---   ------------نام قریه

Kropp --------------------نامشخص

Gertrud ------------------نام شخص

Walter -------------------نام شخص

Dr.hageman ------------نام شخص

Frank --------------------نام شخص

Lieberecht --------------نام شخص

Feldmann ---------------نام شخص

Lisbeth ------------------نام شخص

Steinberger ----   ---------نام شهر

Steffens -----------------نام شخص

Dr.möllhof -------------نام شخص

Dr.weisskopf ----------نام شخص

Doris -------------------نام شخص

Franz -------------------نام شخص

Ilse  mattfeld ----------نام شخص

Rosius -----------------نام شخص

Richard  bösenberg -–نام شخص

Schmid ------------   ---نام شخص

Hille ---------------- ---نام شخص

Ila ------------------- ---نام شخص

Gisela -------------- ----نام شخص

Hutheberg ----------- --نام شخص

Jochen  kreuzer --- ----نام شخص

Jochen  schmid ---- ---نام شخص

Rolli  voss --------- ----نام شخص

Schwäger ---------------نام شخص

Thumert -----------------نام شخص

Willi  kleinmann -------نام شخص

Heinrich -----------------نام شخص

Karl --------------------نام شخص

Nikolaus ---------------نام شخص

Hans  fritsche ---------نام شخص

Dobrin -----------------نام شخص

Kulp ---------- ---------نام شخص

Dänemark -------------نام شخص

löwenthal --------------نام شخص

linakulp ----------------نام شخص

Salilöwenthal --- ------نام شخص

Wolf --------------------نام شخص

Dorn  röschen ----------نام افسانه

Hofmann----------------نام شخص

Rodingen -----------------نام شهر

Chausee -----  -------------نام دریا

Teltow ------------------نام شخص

Friz  kruse -------------نام شخص

Dagelmannsche -------نام شخص

Hack --------------------نام شخص

 

 


بالا
 
بازگشت