قادرمرادی

 

 

اژدهایی در آینه

 

داستان کوتاه

از قادرمرادی

 

آن شب بیشتر از شبهای دیگر وارخطا بود . خواب از چشمهایش گریخته بود . نمیدانست چه کند . به فتیله ی چراغ نگاه میکرد که آرام آرام میسوخت . به سوراخ دودکش بخاری نگریست . از جا بر خاست و از میان سوراخ دیوار بسته ی در پلاستیک پیچیده یی را در آورد . بسته را گشود . قلبش باردیگر لرزید . پرده ی کلکین آهسته جنبید . سوی کلکین نگاه کرد و با عجله روی  بسته ی پول روجایی را کشید وبلند شد . به بیرون  نگاه کرد . کسی نبود . دوباره برگشت . نوتهای دالر را یک باردیگر شمرد . صد دالر ، دوصد ، سه صد ، چهار صد ...  هزار دالر ... از این کاغذها بدش آمد . از روزی که آنهارا به خانه آورده بود ، دیگر لحظه یی هم آرامش نداشت . به آدم دیگری مبدل شده بود ، کاملن به یک موجود دیگر . دالرها کم نشده بودند . به عکسها و خطهای آنها نگاه کرد. تمام زنده گیش در همین نوتهای کاغذی نهفته بود . اشیای قیمت بهای خانه ا ش ، زیورهای زنش و پولهای پس انداز کرده گیش ... پشیمان بود که چرا چنین کاری را کرده است . چه میدانست ، برایش گفتند زنده گی یک قمار است . یا میبری ویا میتازی . دیگران از همین راه ثروتمند شده اند . گپهایی یادش آمدند که برایش گفته بودند:

- امروز که خریدی ، فردا نرخ دالر بالا میرود ، بعد تو هم دالرهایت را بفروش . پسان که باز نرخ دالر پایین آمد ، بازهم پولهایت را دالر بخر .

 

***

 

آن شب ، بیشتر از شبهای دیگر وارخطا و مضطرب بود . خواب ازچشمهایش گریخته بود . نمیدانست چه کند . نا خودآگاه از جایش برخاست . چراغ تیلی را برداشت و خودش را در آینه یی که روی دیوار خانه آویزان بود ، دید . از دیدن چشمهای سرخ شده  و چهره ی افسرده و لاغر شده اش ترسید . به چشمها و خطهای چهره ی استخوانی و پژمرده اش با دقت نگاه کرد . مثل این که میخواست رازمبهمی را از لا به لای خطها و چشمهایش پیدا کند . به نظرش آمد که همان کرم بزرگ اژدها مانند ، در آن سوی آینه از پشت چشمها و پوست سوخته و پژمرده ی رویش کم کم سر میکشد . از این تصورترسید . تکان خورد . با عجله از آینه دور شد .چراغ را که همراه با دستهایش میلر زید ، سر جایش گذاشت . بی اختیار در وسط اتاق به قدم زدن پرداخت . دلش نا آرام بود . اضطراب کشنده یی زجرش میداد . به خیالش میامد که در آن سوی آینه ، خودش در آن سوی آینه لحظه به لحظه مسخ میشود ، محو میشود ، آب میشود ، گم میشود و به عوضش یک کرم بزرگ که به یک اژدهای کوچک شباهت دارد ، قد میکشد .

از دوسه ماه به این  طرف همین طور بود . خیال میکرد که کرمی اورا از درون میخورد . شبها که میخواست بخوابد ، خوابش نمیبرد . صدای خش خشی نمیگذاشت بخوابد . صدای خش خش خفیفی ، مثل صدای کرمهای پیله بود که گویا برگهای توت را خشر خشر کنان میخوردند . باز همان تصور وحشتناک در ذهنش جان میگرفت . کرمی در درونش پیدا شده بود و شب و روز اورا ا زدرون میخورد . تنها در سکوت شب صدای خشر خشر آن را میشنید . احساس میکرد روز به روز ضعیف و نحیف میشود و در عوض کرم درونش بزرگ و بزرگتر میشود . به خیالش میامد که یک روز خودش کاملن از بین خواهد رفت و به عوضش کر می قد بلند خواهد کرد . یک کرم بزرگ به اندازه ی خودش ، مثل یک اژدها ی کوچک . بعد این کرم زنش را خواهد خورد . بچه هایش را خواهد خورد ، مال و متاع خانه اش را خواهد بلعید و بعد بزرگ و بزرگتر خواهد شد . به همه جا حمله خواهد کرد ، به کوچه ها ، به خانه ها ی همسایه ها و همه چیز را خواهد بلعید ؛ مثل یک اژدها ، یک اژدهای بزرگ ...

دوباره برگشت که بخوابد . به بسته ی پول نگاه کرد . از روزی که همین بسته ی پول را به خانه آورده بود ، همین طور شده بود . همیشه سراسیمه و نگران میبود . درگوشه یی  میخزید و چرت میزد . دعا میکرد که بازهم جنگی در بگیرد ، طیاره ها و جتهای جنگی پرواز کنند . توپخانه ها به صدا در آیند . زرهدارها به حرکت شوند . بازهم نظم زنده گی بهم بخورد ، نرخ دالر بالا برود ، آن گاه میتوانست از این مصیبت نجات یابد .

پولهارا زیر بالشت خودش گذاشت ، دراز کشید و چشمهایش را بست تا بخوابد . هر چند میکوشید خودش را تسلی دهد ، فایده نمیکرد . دیگر متیقن شده بود که در دریای بی ساحلی غرق شده است . نمیتوانست باور کند که نرخ دالر بالا میرود . به عوض کمایی ، تباهی نصیبش میشد. باید میخوابید . از سکوت شب بدش آمد . آرزو کرد تا جنگ شدیدی در بگیرد . همه جا به خاک و خون کشیده شود . آرامش برای چه؟ در حالی که او در تب سوزان اضطراب و ترس میسوخت و آب میشد. صدای خش خشی تکانش داد.خودش به نظرش آمد. خودش را دید که مبدل به یک کرم میشود ، مبدل به یک کرم بزرگ که به یک اژدها ی کوچک شباهت داشت و از درون آینه روی دیوار خانه قد میکشید .

ناگهان زمین لرزید . همه جا و همه چیز تکان خورد . با عجله برخاست ، در دلش گفت :

- به خیالم که درگرفت .

پرده را کنار زد و از کلکین به بیرون نگاه کرد . طیاره های جت جنگی در فضا میپریدند ، صدای غرش تانکهای زرهدار درسکوت شب  میپیچید . گلوله های سرخ گوشه یی از آسمان را چراغان ساخته بودند . راکتها و خمپاره ها به خانه ها اصابت میکردند . با عجله دوسه بار چشمهایش را مالید . باورش نمیامد که جنگ درگرفته باشد . هیجانزده شده بود . از خوشی و مسرت زیاد قلبش به شدت به تپش افتاده بود . دستها ، پاها و تمام اندامش میلرزیدند .

ناگهان قهقهه کنان خندید ، بلند بلند خندید . با خوش حالی میان اتاق به قدم زدن پرداخت . دستهایش را به هم میمالید . خنده اش شدت گرفت . با عجله بسته ی دالرهایش را بیرون کشید . به دالرها دید ، قهقهه کنان خندید . دالرهارا به هوا افگند . دالرها هرسو افتادند . در حالی که ذوقزده میخندید ، گفت :

-  به من چه !

متوجه زنش شد که دم در ایستاده بود و وحشتزده به او نگاه میکرد . باردیگر قهقهه یی سر داد و گفت :

- دیدی که جنگ شد ، جنگ !

زنش که با رنگ پریده به او میدید ، با وارخطایی پرسید :

- ترا چه شده ؟

زنش خواست دوباره برود . اما او بایک خیز از بازوی زنش کشید و خشمناک فریاد زد :

- نرو ، تو میروی که جنگ را خاموش کنی ؟

و با یک تکان زنش را به گوشه ی اتاق پرتاب کرد :

- تو حق نداری بروی . میخواهی جنگ را خاموش کنی ؟  تو هم دشمن من استی ، دشمن من ...

و باردیگر قهقهه کنان خندید :

- دیدی که ما پولدار شدیم ، پولدار ... بگذار که جنگ دوام کند !

زنش با صدای لرزنده یی پرسید :

- کدام جنگ ؟

مرد ناگهان تکان خورد . مثل این که یک سطل آب سرد را به رویش پاشیده باشند ؛ رنگ چهره اش عوض شد . به زنش خیره خیره نگاه کرد و زیر لب حیرتزده پرسید :

- جنگ ؟ کدام جنگ ؟

هر چند گوش داد ، صدایی نشنید . صدایی نبود . نی صدای طیاره های جت جنگی و نی صدا ی توپخانه ها.  حیران حیران سوی کلکین نگاه کرد ، دوید و بیرون را نگاه کرد . تاریکی بود و سکوت شب ، باز صدای خش خش درگوشهایش پیچید . به یاد کرم اژدها مانند افتاد . سوی آینه نظر انداخت . به خیالش آمد که همان کرم اژدها مانند میخواهد برآید . به نظرش آمد که همان اژدها از درون آینه سر کشیده است . ترسید و با تمام توانش جیغ زد :

- اژدها ... !

در حالی که میگریست ، با عجله چراغ را برداشت . زنش فریاد زد :

-  دیوانه شدی ؟

در برابر آینه ایستاد . خودش را در آینه دید . چهره و چشمهایش دیگر کاملن عوض شده بودند. دیگر آن سوی آینه خودش نبود ، سر یک کرم بزرگ اژدها مانند ، مشت محکمی به آینه کوفت و گریه کنان فریاد کشید :

- اژدها ... !

آینه شکست و افتاد . خودش هم افتاد . چراغ تیلی هم افتاد. زنش باردیگر وحشتزده جیغ کشید و به بیرون گریخت :

- همسایه ها ، همسایه ها ، کمک ... !

                                                                                              پایان

                                                                          کابل – 1372 خورشیدی

 

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت