نویسنده : مهرالدین مشید

 

روشنفکر پیامبر آگاهی و شهسوار اندیشه آفرینی و فکر گستری

 

قسمت چهارم و پایانی

 این نسل روشنفکری در ایران پا گذاشت ، نسلی که شاهد پایان نوسازی دورۀ قاجاریه و هواخواۀ "نوسازی قانونمند" (77) بودند ،  به گونه یی خود را در دو فضا یافته بودند ، سخت تلاش کردند تا از طریق ترجمه ها و نوشته هایشان فضای فرهنگی ییرا ایجاد نمایند که ظرف مناسبی برای ورود اندیشه های جدید اروپایی باشد و از سویی هم تلاش کردند که برای فراهم آوری بهتر چنین فضایی با دولت همکار شوند . فروغی داور ،  تقی زاده  ، جمال زاده ، نیما ، صادق هدایت ، کاظم زاد ، ایرانشهر و دیگران از نخبگان این دورۀ  ایران هستند که برای نوسازی نظامند در این کشور تلاش های خستگی ناپذیر انجام دادند ؛ اما با وجود شرایط مناسب این ها نتوانستند تا طور شاید و باید دراین راه توفیق پیدا کنند . دلیلش را خوش بینی های بیشتر این ها به "عقلانیت ابزاری" و مفهوم پیشرفت ؛ سقوط رضا شاه ، نابودی فضای مناسب به معنای  پایان نوسازی آمرانۀ او ؛ نبود بینس انتقادی با سنت و بر قرار رابطۀ گفتمان با مدرنیتۀ  غربی و ضعف عقلگرایی لیبرال در برابر دو جنبش چپ و اسلامی در ایران دانسته اند . (119) این موج خیزی روشنفکری در ایران همزمان بود به جنگ سرد و دو قطبی شدن جهان که بالاخره با کاخ های بلندی از پیشرفت و توسعه دست نیافته غروب نمودند . (78) از جمله عوامل مهم شکست موج دوم روشنفکر در ایران توسعۀ فناوری ها ، ایجاد دانشگاهها در کنار حوزههای عملی سنتی ، رشد طبقۀ متوسط که به سرعت شگفت آوری با پروژههای مدرنیته آشنایی حاصل کردند .

نسل دوم روشنفکری در افغانستان نیز در  موجی از نابکاری ها ، دو دستگی ها  و تناقص منافع    ، نوخواهی های از آزمون نبرآمده و شتاب زده  بصورت زود هنگام قربانی گردیدند . این روند با از دست دادن  حمایت مردم  ، نبود ارادۀ نیرومند برای تحقق برنامه ها میان مشروطه خواهها ، دو دستگی ها در نظام ، تفاوت منافع میان هوا خواههان جنبش ، شرایط پایین بودن سواد و شگفت زده گی مردم نسبت به اصلاحات قربانی گردید که روند مداخلۀ بویژه بریتانیان  خارجی ها این قربانی را بیشتر تسریع بخشید .

موج سوم روشنفکری در ایران که از تمدن مادی غرب خسته شده و رهایی و رستگاری انسان را در چهار چوب این تمدن ندانستند و برای رهایی از چنبرۀ این تمدن قانونگذاری اخلاقی برای مردم درونمایۀ تفکر این نسل را تشکیل میدهد . از ویژه گی های مهم  این موج فکری : بومی گرایی ، تجدد ستیزی ، اصالت گرایی ، جهانی شدن تا سرحد نفی گفت و گوی تمدن ها خوانده شده است . این گروۀ فکری چنان در مفهوم "کثرت گرایی ارزشی" فرو رفتند که به همان اندازه از افق "عقلانیت انتقادی" دور مانده اند . نفی عقل ابزاری یعنی سرمایه داری و فناوری از ویژه گی های این موج است که تا سرحد نفی  آشتی عقل ابزاری با فناوری به پیش میرود . (81)

این نسل چه در جناح چپ مانند مارکسیست ها به گونۀ قشری متاثر از مارکسیزم روسی و چه در جناح راست که خواستار بازگشت به اصالت اسلامی بودند ، هر دو راۀ افراط را پیمودند . این موج با نگاهی خود محورانه خویش را قانونگذار سیاسی و اخلاقی برشمرده و حق غلط بودن ودرست بودن اعمال جامعه را برای خود داده بودند و با تبلیغ مدرنیتۀ  بومی زنده گی ماشینی در غرب را به نکوهش گرفتند . الگوی این موج روشنفکری جلال آل احمد خوانده شده است  که اندیشه های او را در کتابهای "غرب زده گی" و "در خدمت و خیانت روشنفکران" او می توان یافت  . این گروه  نه تنها با نسل بعدی که خواهان نظام صنعتی و شهر نشینی بودند به نبرد پرداختند ؛ بلکه از آنان به کلی  جدا شدند .

این گروه در برابر اندیشه های ناتل خانلری ، سید فخرالدین شادمان ، منوجهر بزرگمهر و حمید عنایت که خواهان آگاهی عقلانی و آشنایی و منطقی با فرهنگ غرب بودند ، در  حاشیه قرار گرفتند . بدین گونه روند "آرمانی کردن مدرنیته" که دغدغۀ روشنفکران نسل دوم بود ، جای خود را به روند "شیطانی کردن مدرنیته" در میان نسل سوم روشنفکران خالی نمود به تعبیری دیگر مایه های فکری تجدد ستایی نسل دوم جای خود را به اندیشه های تجدد ستیزی در میان نسل سوم  رها نمود . (82) شماری ها آل محمد و مرحوم شریعتی را از این دست روشنفکران دانسته اند ؛ اما علی شریعتی با آنکه منتقد جدی تمدن غربی و جامعۀ ماشینی آن بود ، این به معنای نفی کلی جلوهها و عناصر ارزشی تمدن غرب در دیدگاۀ او نیست ؛ زیرا او اخذ عناصر ارزشی فرهنگ و تمدن غرب را تا سرحد هضم وتحلیل در فرهنگ شرقی – ایرانی ممکن میدانست و این را وسیلۀ پیشرفت در کشور های اسلامی میدانست ؛ البته طوری که در این روند باید از احتیاط کار گرفت تا در این روند بازگشت به اصالت های خویشتنی را از دست نداد که به تعبیری با از دست دادن نقد ، نسیه را هم فراچنگ نیاورد .

موج سوم روشنفکری در افغانستان هم سرنوشتی شبه کمتر از ایران را ندارد ؛ زیرا بعد از سرکوب مشروطۀ دوم در این کشور بوسیلۀ هاشم کاکای شاه برای تدتی غبار یاس بر افکار روشنفکران خانه نمود و یک نوع عبوسیت فکری را بوجود آورد که بیشتر ریشه در استبداد سلطنتی داشت . هاشم خان چنان روشنفکران مشروطه را به شدت تمام سرکوب نمود که برای مدت طولانی زبان را در کام روشنفکران میخ کوب نمود ؛ گرچه شماری از این ها بعد از برکناری هاشم خان و به روی صحنه آمدن شاه محود کاکای دیگر شاه توانستند ، نفس راست نمایند و شخصیت هایی از این ها به مجلس نماینده گان راه یافتند ؛ اما این جنبش چنان بیرحمانه سرکوب شده بود که رهبران و اعضای آن دیگر آن جوش و خروش گذشته را از دست داده و هم به نسبت کبر سن یک نوع محافظه گرای رادیکالی را اختیار نمودند ، گرچه موج سوم  روشنفکری در افغانستان از بستر افکار این ها بیرون شده بودند ؛ اما در بسا جهات روحیۀ متفاوتی داشتند که با سلف آنان فرق داشت  . موج سوم فکری خلاف موج اول دچار دو دستگی فکری عمیق تر شد و برج و باروی تحمل پذیری فکری آنان شکسته شد . از همین رو بود که این موج فکری در اشکال فکری چپ و راست با نوعی "کثرت گرایی ارزشی"  بصورت خیلی عمیق و آشتی ناپذیر رخ بنمود و پی  آمد آن دور ماندن از عقلانیت انتقادی بود . هر دو گرایش به نحوی در لاک تقدیس فکری خود فرو رفته و هر کدام اندیشۀ خود را کامل تر و مستغنی از دیگری می شمردند .  هر دو گرایش به نحوی غرب ستیز بودند که بدون شک غرب ستیزی  جز پی آمدی دشمنی و ناسازگاری با فرهنک و تمدن غرب معنای دیگری را افاده نمی نماید .  هر دو گرایش به نوعی مدرنیته را در سنت های فکری  خود جستجو کرده و تجدد را هم در بستر اندیشه های خود در یک نوع بازگشت به خویشتن پایان و بالنده  به تعبیر گرفته بودند  . مرحوم سید قطب در مصر رادیکالی ترین و مودودوی در پاکستان میانه روانه ترین این طیف فکری به حساب میروند .

موج سوم روشنفکری در آستانۀ انقلاب اسلامی ایران دچار تحول شد و پیش از سقوط رضا شاه گروههای مختلف چپ  و راست در یک محور تحت رهبری امام خمینی حلقه زدند ، اما زود از هم پاشیدند ؛ زیرا تمامی حامیان انقلاب رویا های انقلابی خود را در نظام جمهوری اسلامی نیافتند و در نتیجه از آن بریدند . موج روشنفکری دیگری که بعد از آن برخاست . رنگ و بوی دیگری دارد که در مجموع هوای آشتی دهی سنت و مدرنیته را در قالب فکری  ایده ئولوژی ستیزانه ، کثرت گرایانه و تحمل پذیرانه در راستای نفی ولایت فقیه دارد . شخصیت هایی مانند داکتر سروش و ملکیان و دیگران از این طیف فکری اند .

به همین گونه موج سوم فکری در افغانستان هم بعد از تهاجم شوروی به این کشور دچار تحول بنیادی گردید و درز عمیق تری میان روشنفکران راست و چپ ایجاد گردید که منجر به حرکت فکری شوروی ستیزانه در طیفی از نه "شرقی و نه غربی"  و میانه روانه گردید . نتیجۀ قطعی آن شکست شوروی از افغانستان و ادامۀ فاجعۀ کنونی است که امروز یک نوع هوای غرب پذیری و سنت ستیزی از آن به مشام میرسد که در موجی از ناپختگی های فکری تمایل مدرنیته را دارد . در حالیکه بعد از غلبه بر ترس ها و سیاست زدگی ها میتوان به انضمام تاریخ و سنت دست یافت و چنان آنها در یکدیگر گره بخورند و درگیر شوند که راهی برای رهایی موجود باشد ، ناگزیر باید از دل همین سنت  و تاریخ و اجتماع برآید که در آن پرتاب شده ایم تا بتوان بعد از ابزاری شدن رهایی یافت و با دیدی انتقادی و وارستگی فکری برای پیمودن راه حقایقی نایل آمد که در روشنایی انضمام حقایق تاریخی می تواند محقق شود . پس از آن می توان به مقام انضمام سنت و تجدد در بستر گفتمان فرهنگی نایل آمد و به عناصر ارزشی مدرنیته دست یافت و به توسعه و پیشرفت در  حوزههای گوناگون راه پیدا کرد .  

در این میان روشنفکر به مثابۀ آیینۀ تمام نمای درد های مردم برای رهایی از آشفتگی ها و جلوگیری از گسست های مرگبار  اجتماعی در مواقع مهم به یاری مردم شتافته و برای رسیدن به حقیقت تا  نزدیک شدن به  مرز های  بیکران آن از هیچ گونه سعی و تقلا دریغ نکرده است . حقیقت سیمای ماندگاری است که روشنفکران در طول تاریخ برای پیدایی و تحقق آن در  جامعۀ بشری  تلاش کرده اند . این گونه تلاش ها در هر زمانی متفاوت بوده است ؛ زیرا در هر زمانی نزدیک شدن به مرزی از حقیقت ممکن می گردد که پیش از آن مرزی از حقیقت را باید عبور  نمود و این روند تا هر چه نزدیک شدن به حقیقت ادامه دارد .  از همین رو است که روشنفکر  در هر مقطعی از تاریخ به مرزی از حقیقت نزدیک شده و با عبور از آن به مرز دیگری از حقیقت نزدیک تر شده است .  روزی این دیوار در برابر حقیقت تفتیش عقاید کلیسا بود و زمانی دیگر استبداد و دژخیم به مثابۀ  دیواری در برابر حقیقت ایستاده اند  . روشنفکر برای عبور از آن  لیبرالیزم ، دموکراسی . سو سیالیزم و اکزیستنسیالیزم را نشانه گرفته اند  و وقتی هم لیبرالیزم و سوسیالیزم به فاشیزم  هیتلری و سرمایه داری مبدل شده و هتلر ها ، بوش ها و اوباما ها تیکه داران آنها  گردیده اند  که در این صورت باز هم روشنفکر با قامت بلند و با شکوه شجاعانه و پر وقار حقیقت را در آنسوی پردههای استبداد ، فاشیزم و خرافات نگریسته است و با دریدن این پردهها است که یکی پی دیگری به آن نزدیک شده است .

روشنفکر یعنی مرد با همت وعظمتی که باجهانی ثبات وسنگینی هر چه با شکوه و پر وقار در سکوی نه منزل می گزیند . این نه تنها با دو حرف "ن" و" ه "خلاصه نمی شود ؛ بلکه این نه تنها یک شعار نیست ، یک تصمیم آگاهانه و ارادۀ خلل ناپذیر است که به مثابۀ واکنشی تند و آشتی نا پذیر در برابر آنچه زشت است از جنس ظلم  ، استبداد ، تحجر ، خود محوری ، خود خواهی ، آگاهی زدایی  ، انسان زدایی ، عدالت ستیزی ، آگاهی ستیزی ، جهل ، ناباوری و… شجاعت مندانه قد میکشد و تا باشد که با ارادۀ آگاهانه درفش آگاهی ، عدالت و آزادی را در اوجی از کثرت گرایی ها و کثرت نگریها در قلۀ تسخیر ناپذیر آگاهی به اهتزاز در آورد . از همین رو است که روشنفکر عاشق آگاهی است و با عقلانیت عشق می ورزد ؛ اما این عشق ورزیدن با عقلانیت به مثابۀ عشق کور و بی معنا نبوده و از جهل ونا آگاهی گریزان است . به تعبیری عشقی هزار چشم است با خردانیتی صد ها هزار چشم کثرت نگرانه ؛ اما این کثرت نگری معنای بریدن از عصبیت را نه ؛ بلکه به عکس معنای پوستن با آنرا دارد ؛ زیرا بریدن با عصبیت رنگ باختگی های کامل خودی ها را در پی داشته و این رنگ باختگی ها انسان را از اصالت های فرهنگی ، تاریخی و ملی نه تنها جدا میسازد و خود بیگانگی آور است ؛ بلکه بین فرهنگ خود و فرهنگ دیگر چنان درز ایجاد مینماید که مانع هر نوع کثرت گرایی فکری شده و حتی زمینه های کثرت گرایی ها را نیز میگیرد ؛ زیرا این اصالت های فرهنگی و تاریخی با مثابۀ پلی است که فرهنگ را بهم می بندد و کثرت گرایی های فکری را آذین می بندد  .

کثرت گرایی های فکری سرنخ درازی در درد های سنگین جامعه دارد . هر گاه روشنفکری درد های جامعۀ خود  را درک نکند و شناسایی ننماید و بعد راۀ حل آنرا جستجو نکند و مانند طبیبی حاذق بر مداوای درد های اجتماعی خود پرداخته نمی تواند .  او به این آگاهی زمانی فایق می آید که فرهنگ خود را شناسایی کند ، عناصر گوناگون آنرا درک کند ، تاریخ و جغر افیایی خود را بداند تا با نبوغ کثرت گرایانه رمز کثرت گرایی  ها را در فرهنگ خود دریافته و بعد به تعمیم عناصر آن در میان فرهنگ های دیگر بپردازد تا در گسترۀ فکری آن به رمز و راز کثرت گرایی فکری نایل آید .

کثرت گرایی فکری ریشه در کثرت گرایی فرهنگی  داشته و کثرت گرایی فکری زمانی در یک جامعه ممکن میگردد که کثرت گرایی های فرهنگی در آن راه یابند . فرهنگ بومی برای ورود به بستر فرهنگ کثرت گرایی  حیثیت دروازه را داشته که بدون آن نمی توان به فضای باز کثرت گرایی فرهنگی حتی اندکی هم اطراق نمود . در واقع گفتمان فرهنگ ها و تمدن ها جاده باز کن فرهنگ کثرت گرایی است که در دراز مدت فضا را برای کثرت گرایی فکری هموار میسازد . شناختن عناصر گوناگون فرهنگی نه تنها قابلیت های شناخت را در بارۀ قوت و ضعف آنها بلند می برد ؛ بلکه زمینه را برای رشد و تقویۀ آنها نیز مساعد میگرداند . بصورت قطع این عناصر زمانی تقویه می شوند که بستر گفتمان فرهنگی را تا رسیدن به فرهنگ کثرت گرایی تجربه نماید . در بستر فرهنگ کثرت گرایی است که می توان تحمل فرهنگی را تجربه کرد و برای پذیرش فرهنگ ها آماده شد تا بتوان به مرز کثرت گرایی های فکری رسید ؛ زیرا کثرت گرایی های فکری در بستر تحمل فرهنگ ها جان میگیرد و بارور میگردد . از همین رو است که کثرت گرایی فکری را پذیرش افکار گوناگون و به استقبال گرفتن اندیشه های گوناگون عنوان کرده اند که در فضای آن هر شخص به هر گونه ییکه می اندیشد ، احساس آرامش مینماید . با آنکه در این فضا حقایق در اشکال مختلفی خود نمایی مینمایند و شخصی در چهار چوب افکار خود حقیقت را به رنگی تفسیر و خود را به آن نزدیک می یابد ؛ اما آشکار است که نزدیکی به حقیقت در دایرۀ هر اندیشه یی متفاوت است بوده  و بصورت قطع عناصر متشکلۀ فکری در آن اثر پذیر است . دراین جا است که برای  یک روشنفکر حقیقت بصورت متکثر خود نمایی کرده و در می یابد که پیروان هر اندیشه یی به حقیقت  از زاویۀ دید خود نگاه کرده و به همان فاصله ییکه به حقیقت نزدیک شده است ، آنرا برای خود کافی و منطقی عنوان مینماید که آگاهی به عناصر گوناگون افکار مختلف می تواند از چنین سؤ تفاهم برای نزدیکی به حقیقت جلوگیری کرده و درجۀ شناخت را برای نزدیک شدن به آن هر چه بیشتر پالایش میدهد .  در این شکی نیست که حقیقت از دیدگاۀ یک روشنفکر مسیحی ، یهودی ، بودایی و اسلامی متفاوت است . هر کدام به همان اندازه یی که به حقیقت نزدیک شده اند ، میران نزدیکی به آن بحیث مضمون ایده آل ذهنی آنان در آمده است و هر کدام نسبت به  دیگری به حقیقی بوند فاصلۀ حود از حقیقات تاکید میورزند .  در حالیکه به قول حافظ :

جنگ هفتاد دو ملت همه را عذر بنه        چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند

این زنگار زمانی از ذهن انسان فرو می افتد که دلبستگی ها به حقیقت رنگ تعلق را به خود نگرفته و از جمیع تعلقات آزاد گردد   رهایی از تعلقات هم به یاری آگاهی میسر می شود که ریشه در شناخت عناصر گوناگون فرهنگ های مختلف دارد . با شناختن عناصر گوناگون در فرهنگ های مختلف و اندیشه های گوناگون اندکی پرده از روی زنگار باور های خاص افتاده و بر روی آن آذین بندی اندیشه های دیگر مساعد میگردد . روشنفکر در فضای این کثرت است که بعد از پذیرش تمامی حقایق به حقیقت گم شدۀ خود نزدیک تر می شود  . این نزدیکی را به معنای نفی حقایق دیگر ندانسته و با تقلای روشنفکرانه جادۀ فکری را برای نزدیک شدن دیگران به این حقیقت نزدیک میسازد  .  روشنفکر بعد از قرار گرفتن در چنین سکوی حقیقت فکری است که خویش را در برابر اقماری از حقیقت می یابد و با لبخندی به سوی آنها نگاه کرده و برای به آغوش  کشیدن آنها حوصله افزایی مینماید ؛ زیرا او میداند که فضای کثرت گرایی فکر بصورت خود به خودی راه را برای عبور از حقیقت های  قبلی به سوی حقیقت های جدید و بالاخره  نزدیک شدن به حقیقتی فراهم مینماید که به نحوی آیینۀ تمام نمای تمامی حقیقت ها است .

 

 

++++++++++++++++++++++++

قسمت سوم

 

دولت نتوانست حمایت و پشتیبانی مردم را بدست آورد ، در دولت ارادۀ نیرومند برای تحقق برنامه های مشروطه خواهان وجود نداشت ، ادارۀ حاکم در میان دو دستگی های  اعضای آن ضجه میکشید ، تناقض منافع میان نیرو های موثر جنبش اعم از روحانیون ، زمیداران بزرگ و رییسان قبایل نیز بر کوتاهی عمر نظام  مشروطه اثر گذاشت . با ایجاد شگاف میان روحانیون دینی و روشنفکران با توجه به شرایط پایین بودن سواد و سطح فرهنگی سبب  دوری مردم ازدولت گردید که پشتوانۀ مردم خود را از دست داد . در کنار عوامل یاد شده دخالت کشور هایی  مانند روسیه ، بریتانیا و هندیها از هرچه بیشتر در تسریع سقوط مشروطه نقش داشت ؛ زیرا ادارۀ امانی در میان دو دستگی های دربار در موجی از استفاده جویی های نابجا و مقررات بیجای به فساد رفته بود . در این هنگام بود که اندکترین دخالت بریبتانیا سقوط زود هنگام  دولت  امانی را فراهم ساخت و افغانستان از کاروان  تمدن خیلی ها  دور ماند . گزاف نخواهد بود اگر گفته شود ، دورمانی امروز آن سر در آن دور مانی ها دارد . 

هدف اصلی هردو جنبش مشروطیت  در افغانستان نظام براندازانه نبود و بیشتر در پی  ایجاد یک تحول سیاسی در کشور  های خود  بودند تا بتوانند نظام استبدادی و مطلقه را تبدیل به نظام مشروطه نمایند . خواهان شورای ملی  برای ایجاد نظام پارلمانی در کشور بودند ؛ البته به این آرزو که پارلمان نقش اصلی تصمیم گیرنده را در امور کشور داشته و شاه  بیشتر نقش  سمبولیک را به خود میگرفت .  این حرکت آغازی بود ، برای تقسیم قوا  و ایجاد شورای اجراییه ، مقننه و قضا در کشور . با این حرکت میخواستند ، بنیاد نظام های سنتی را سست گردانیده و به تدریج عناصری از تجدد را وارد کشور نمایند .

جنبـش مشروطیت در ایران نیز مانند افغانستان عبارت از مجموعۀ کوشش ‌ها و رویدادهایی است که در دوره مظفرالدین شاه قاجار و سپس در دوره محمدعلی شاه قاجار برای تبدیل حکومت استبدادی به حکومت مشروطه صورت گرفت  و منجر به تشکیل مجلس شورای ملی و تصویب اولین قانون اساسی ایران شد .

این جنبش ریشه در افکار سید داشت ؛ زیرا با کشته شدن ناصرالدین شاه به دست میرزا رضای کرمانی ( یکی از شاگردان سید جمال الدین افغان ) تلاشه ها در روند مشروطه خواهی را تسریع بخشید .

ابوالحسن میرزا قاجار، عبدالله لاهیجی ، سیدعبدالله بهبهانی ، سیدمحمد طباطبایی ، شیخ فضل الله نوری ، ستار خان ، میرزا ملکم خان و دیگران از رهبران این جنبش بودند  .

سید محمد طباطبائی و  سیدعبدالله بهبهانی دو تن از روحانیون بزرگ ایران نقش بایسته ییرا در پیروزی مشروطیت درایران داشتند و پافشاری های  این ها در کنار مقاومت ویاری مردم بالاخره مظفرالدین شاه را در 14 اسد  1285 وادار به امضای فرمان مشروطیت نمود .

مجلس اول در ۱۸ شعبان ۱۳۲۴ (۱۴ مهر ۱۲۸۵‏/۷ اکتبر ۱۹۰۶) در تهران گشایش یافت. نمایندگان به تدوین قانون اساسی پرداختند و در آخرین روزهای زندگی مظفرالدین شاه این قانون نیز به امضای او رسید.

انقلاب مشروطیت ایران در برابر سه دشمن سرسخت و خطرناک  محمد علی شاه ، انگلیس و روسیه تزاری قرار داشت .

پس از مرگ مظفرالدین شاه، ولیعهد او محمدعلی میرزا شاه شد و از همان ابتدا به مخالفت با مشروطه و مجلس پرداخت. او در مراسم تاجگذاری خود نمایندگان مجلس را دعوت نکرد .امین السلطان (اتابک اعظم) را که سالها صدراعظم دوره استبداد بود ، ازاروپا به ایران خواست ، از امضای قانون اساسی سر باز زد ؛ گرچه پس از اعتراضات مردم به ویژه در تبریز، ناچار نامه یی صادر کرد و قول همراهی با مشروطه را داد ، اما هر دو به مخالفت خود به مجلس ادامه دادند تا اینکه مجلس مورد حمله قرار گرفت و بعد از آن مشروطه خواهان ، اعدام  ، زندانی  و از ایران فرار کردند .

محمد علی شاه  امین السلطان (اتابک اعظم) را که سالها صدراعظم دوره استبداد بود از اروپا به ایران فراخواند و او را بحیث صدراعظم تعیین کرد و از امضای قانون اساسی سر باز زد  . پس از اعتراضات مردم به ویژه در تبریز، ناچار دستخطی صادر کرد و قول همراهی با مشروطه را داد. ولی هم شاه و هم اتابک اعظم همچنان به مخالفت با مشروطه و مشروطه خواهان مشغول بودند. اتابک اعظم را جوانی به نام عباس آقا تبریزی با تیر زد و کشت.

پس از حمله به مجلس و دستگیری و اعدام آزادیخواهان، جنبش مشروطه خواهی با شکست روبرو شده بود. بسیاری از مشروطه خواهان مخفی شدند و برخی به خارج از ایران رفتند نیروهای مجاهدین گیلان و بختیاری در ۱ رجب ۱۳۲۷ (۲۸ تیر ۱۲۸۸‏/۱۹ ژوئیه ۱۹۰۹) وارد تهران شدند و شاه و اطرافیانش به سفارت روس پناه بردند. انقلابیون مجلس عالی تشکیل دادند و محمدعلی شاه را از سلطنت برکنار کردند و ولیعهد او احمد میرزا را به تخت نشاندند و علیرضاخان عضدالملک رییس ایل قاجار به نیابت سلطنت او برگزیده شد. بار دیگر مجلس شورای ملی تشکیل شد و ظاهراً دوره استبداد به پایان آمد و مشروطه خواهان پیروز شدند   مجلس دوم در ۲ ذیقعده سال ۱۳۲۷ ه‍.ق. (۲۵ عقرب ۱۲۸۸) یک سال پس از بسته شدن مجلس اول، با حضور شاه جوان گشایش یافت . 

مشروطه و قانون بار دیگر در کشور ایران استقرار یافت ؛ اما پیش از آنکه به ثمر برسد کسانی به نام رجال مهم رشته امور را از دست آزادیخواهان در ربودند و قانون و آزادی را در گهواره خفه کردند و وقتی فدائیان و جانبازان واقعی آزادی به مطلب پی بردند که بسیار دیر شده بود.

 تحریکات همچنان ادامه داشت تا اینکه روسها محمد علی شاۀ برکنار شده را  دو باره به ایران بر گرداندند ؛ اما در برابر مقاومت شدید مردم قرار گرفت و  دوباره به روسیه فرار کرد .  در سال 1330 روسیه به ایران حمله کرد ؛ گرچه مردم به مقاومت شدید دست یازیدند و شمار زیادی از مردم  را درمشهد ، تبریز و رشد به قتل رساندند . ناصر الملک مجلس را بست و با علان حکومت نظامی فعالیت های احزاب و سازمان های سیاسی را ملغا قرار داد . 

بدین قرار آن جوش و خروش هفت‌سالهٔ جنبش مشروطهٔ ایران خاموش گشت . بعد از برانداختن مجلس و اخراج شوستر دخالت بیگانگان در امور داخلی ایران به حد اعلی رسید. اوضاع ایران روز  تا روز متشنج تر میگردید و بالاخره ناصرالملک، نایب‌السلطنه، بار سنگین سلطنت را بر دوش ناتوان احمدشاه جوان گذارده، رهسپار اروپا شده بود. هم چنین ناصر الملک شوستر کار شناس مالی امریکایی را که برای ایجاد اصلاحات مالی به ایران آمده بود ، به فشار روس  بعد از اخذ موافقت مجلس از ایران خارج نمود . احمد شاه آخرین پادشاه دودمان قاجار در سال ۱۳۳۲ ق. (۱۲۹۳ ه‍.خ.) تاجگذاری کرد . ایران توانست ، با فرا رسیدن جنگ جهانی اول ، شکست روسیه و وقوع انقلاب اکتوبر از شر استعمار روسیه رهایی یافت .

جنبش مشروطۀ ایران بعد از  عبور از سه مرحلۀ دشوار ، از مرحلۀ گلوله باران مجلس از 1906 تا 1907 ، کودتای سوم اسفند از 1909 تا 1921 و سرنگونی مصدق از 1941 تا 1953 فراز و نشیب زیادی را  پیمود که اشارات بالا بیشتر مربوط به جنبش مشروطۀ اول است  .

در شکست جنبش مشروطۀ ایران عوامل زیاد داخلی و خارجی را  مبتوان دخیل شمرد که در کنار عوامل داخلی  چون حضور طیف های فکری مختلف  از  مداخلات خارجی ها بویژه روسیه  و بعد امریکا می توان یاد آور شد .

جنبش مشروطیت ایران و افغانستان  در مراحل اولی با وجود تفاوت های سیاسی ، ملی و تاریخی دارای ویژه گی های مشترک فکری و فرهنگی بودند و بصورت خلاصه میتوان گفت که   هر دو جنبش ، به نحوی از اندیشه های سید جمال الدین افغان متاثر بوده و رهروان آن ها به اندیشه های سید وفا دار بودند ، در برابر دولت های استبدادی قیام کردند ، اشتراکات فکری و فرهنگی در بستر تاریخ معینی خاستگاۀ هر دو جنبش بود که در خواست های آنان بازتاب روشنی پیدا  کرده بود ،  خواهان نظام مشروطه بودند  و روحیۀ استبداد ستیزی داشته که هوای براندازی نظام را در سر نداشتند . هر دو جنبش خواهان تشکیل مجلس و تفکیک قوای سه گانه به هدف محدود ساختن قدرت شاه را داشتند و اشتیاق آشتی دهی عناصری از تجدد را با سنت با توجه به شرایط کشور های شان درهر دو کشور داشتند . گرچه در ترکیب هر دو جنبش  طیف های گوناگون فکری قرار داشتند که حتی شماری ها مخالف پذیرش عناصر فرهنگی غرب بودند ؛  اما در مجموع یک نوع روحیۀ تجدد طلبی به گونۀ اصول گرایانه و تجد گرایانه در هر دو جنبش موجود بوده و گرایش های تجدد طلبی در قالب سنت پذیری در هر دو جنبش چربی میکرد .  با وجود این اشتراکات چندان رابطۀ نزدیک  میان رهبران هر دو جنبش وجود نداشت ؛ در حالیکه شماری از اعضای جنبش مشروطیت در افغانستان با حلقات فکری در مصر ، ترکیه  و هند رابطۀ  نزدیکتری داشتند ؛ گرچه همزمان به این شور و شعف این دو جنبش در ایران و افغانستان جنبش های آزادی خواهانه و استبداد ستیزانه در نیم قاره بر ضد سلطۀ بریتانیا به رهبری گاندی ، نهرو ، ابولکلام آزاد ، در اندونیزیا به رهبری سوکارنو ، در چین به رهبری داکتر سن یادسن موجود بودند که این جنبش ها بیشتر در گیر مبارزه با اشغالگران و مهاجمان بودند که تمام انرژی خود را صرف نبرد با دشمن بیگانه نموده و مجال کمی برای بار ور شدن مسایل فکری و فرهنگی و  آشتی دهی سنت با تجدد را داشتند . هر گاه چنین روحیه یی هم در  میان این ها وجود داشت ، بیشتر تحت تاثیر جذبۀ مبارزاتی آنان بر ضد سلطۀ  بیگانه بود . در این میان فعالیت های فرهنگی و نوگرایانۀ شماری ها مانند سر سید احمد درهند  چندان   چشمگیر واقع نشدند . سرسید احمد اولین متجدد و نوگرای مسلمان بود که خواهان استفاده از عناصر فرهنگی غرب بوده و باور داشت که استفاده از عناصر کارای فرهنگی غرب زمینه را برای تحولات اقتصادی ، سیاسی و اجتماعی در کشور های شرقی فراهم میسازد . در آنزمان که بریتانیا بر هند حکومت میکرد ، این نظریات او شماری را بر ضد او بر انگیخت و او را متهم به معامله با انگلیس نمودند . بصورت کل رهبران و روشنفکران  جنبش مشروطۀ اول اتکا بر قدرت  تمدنی ،  فرهنگی و سنت را زمینه ساز توسعه و پیشرفت در شرق ندانسته و تمایل جدی برای اصلاحات داشتند که اصلاحات را به نحوی در تلفیق عناصر فرهنگی غرب با سنت و از این هم پبشتر پذبرش الگوی نظام اروپایی مانند تفکیک قوا جستجو میکردند . چنانکه  نسل اول روشنفکران افغان مانند سرور واصف ،  جوهر شاۀ غوربندی ، عثمان خان پروانى ، ملا فيض محمد كاتب و... در پی بر اندازی نظام استبدادی حبیب الله بوده و خواهان نظام مشروطه و آزادی های فکری بودند تا در سایۀ آن فعالیت های فرهنگی و سیاسی خود را ضمانت یافته ببینند . رویا های نوسازی و تجدد طلبی کشور خود را در سر می پروریدند و یگانه راه برای رسیدن به هدف خود را در براندازی نظام استبدادی سلطنتی تلقی میکردند .  مظاهر تمدن غرب در کشور را مانند مراکز تعلیمی ابتدایی ، متوسط ، ثانوی و عالی بابی برای پیشرفت تلقی نموده و برای نهادینه شدن آن تلاش کردند . نظام مشروطۀ بیرون از سیطرۀ مطلق شاه را بستری برای رشد ارزش های عناصر جدید مدنی عنوان میکردند .

به همین گونه نسل اول روشنفکران در جامعۀ ایران  مانند میرزا ملکم خان  ، طالبوف ، حاج زین العابدین مراغه یی ، آخونده زاده و غیره باور داشتند که اتکای ایران به بر قدرت دینی و تمدنی اش نمی تواند ، ضمانت درستی برای پیشرف و توسعۀ این کشور گردد  ؛ بنا بر این تمایل جدی به اصلاحات و توجه به پیشرفت داشتند که به نحوی علاقمند انطباق (74) الگو های نظام اروپایی مانند تفکیک قوا با شرایط ایران بودند . این ها مدرنیته را ابزاری برای  نایل آمدن به استقلال میدانستند که مشود گفت که برخورد آنان با مدرنیته ببشتر برخورد ابزاری بود . بالاخره این نسل روشنفکر متمرکز گرا به رویا های نوسازی و تجدد راه نیافتند و به گونه یی شکست خوردند . این ها تلاش کردند تا از پیشرفت های غرب در  حوزههای گوناگون برای توسعۀ کشور خود استفاده نمایند که به نحوی خواهان تلفیق عناصر تمدن غرب با عناصر تمدنی جامعۀ ایران بودند .

به همین گونه شباهت هاییرا نیز  میان نسل دوم و حتی سوم روشنفکری افغانستان و ایران یافت که از لحاظ زمانی و شرایط داخلی دارای وجوهات مشترک مبارزاتی هستند . روشنفکران مشروطیت  در افغانستان مانند محمود طرزی شاگرد سید جمال الدین افغان بنیانگذار مشروطۀ اول و وزیر خارجۀ دورۀ  امانی ،   محي الدين «انيس»، نويسنده دوران امانی ، سرور جويا ، شاعر و نويسنده، كاتب دربار ، عبدالرحمن لودين (كبريت)، رهبر جناح چپ ، مير غلام محمد غبار مورخ مشروطه خواه  و آزاديخواه ، محمد ولي خان دروازی  و ده هایی دیگر معاصر . روشنفکران مشروطیت ایران  مانند فروغی داور ،  تقی زاده  ، جمال زاده ، نیما ، صادق هدایت ، کاظم زاد ، ایرانشهر و دیگران بودند که در این میان از محمّدعلی فروغی (۱۲۵۴-۱۳۲۱ هجری شمسی) معروف به ذکاءالملک، سیاست‌مدار و ادیب ایرانی و بویژه سید حسن تقی‌زاده، از رهبران انقلاب مشروطیت، از رجال سیاسی بحث‌انگیز معاصر و از شخصیتهای علمی و فرهنگی ایران معاصر، در زمره کسانی است  که جمعی بشدت هوادار و موافق، و مخالفانی از طیف‌های گوناگون دارد. منابع زیادی در باره او انتشار یافته، اما جنبه‌هایی از زندگی سیاسی او هنوز ناشناخته، کم‌ شناخته و در معرض مجادلات سیاسی است.   وی در 92 سالگی در سال 1338 .وفات نمود .

 

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++

 

قسمت دوم

 

 هر فلسفه یی با رسیدن به مرحلۀ ارایۀ حقیقتی خودش از پرسش گریزان است ؛ در حالیکه روشنفکر رسیدن به آزادی واقعی را در پشت پرسش های حقیقتی پنهان می بیند و ناگزیر است تا با هر پرسشی پرده یی از راز پنهان آنرا بردارد  . از آنرو این پرسش ها باید جدی و اصیل باشند تا تحول و دگرگونی به بار آورند . برای رهایی از مسخ وتحریف "تغییر" پرسش ها باید به دور از قهرمان سازی های ایدئولوژیکی باشند ؛ زیرا قهرمان سازی ها شاخۀ بلند اندیشه را کج میگرداند . از سویی هم قهرمانان ایده ئولوژیک بیشتر با تودههای مردم سر و کار دارند و ازمیان مردم برخاسته اند که در دراز مدت از پی توده پرستی های کاذبانه می روند . از همین رو بوده است که این گونه قهرمانان به زودی از میان مردم تجرید شده و قهرمانی هایشان ماۀ عسلی بیش نبوده است .  از این رو روشنفکر از توده پرستی ابا ورزیده و کار در حوزۀ عمومی را یگانه راه برای جلوگیری از آسیب رسی به پروژۀ روشنفکری تلقی کرده است . به باور این روشنفکر رفتن از پی توده و گرایش به توده پرستی از بار حقیقت نگری روشنفکری می کاهد . (37)

ممکن  علت اصلی نفی توده پرستی از سوی روشنفکران پرهیز از بهره جوییهای خوش باوارانۀ آنان باشد تا این خوش باوریها روشنفکر را ذوق زده نگردانیده ، غلبۀ عاطفه بر عقل او را از اصل تعهد اخلاقی  در قبال خود آگاهی و جامعه سازی باز دارد . از این رو این روشنفکران کمتر تمایلی برای رهبری سیاسی دارند و از سویی هم رهبری سیاسی خواه و ناخواه ذهن انسان را با زنجیر باور های ناشکسته اسیر میگرداند که مانع او از اصل تعهد اخلاقی اش میگردد ؛ زیرا روشنفکر آرزو دارد تا فرا تر از پذیرش این گونه قید و بند ها  ، آگاهی خود را برای دریافت  حقایق دردناک جامعۀ خود به کار بگیرد تا در نتیجۀ بازتاب آنها در جامعه  تودههای ملیونی را آگاهانه بسیج نماید . در سایۀ این روند روشنگرانه است که تودهها قدرت گزینش آگاهانه را در حوزههای گوناگون پیدا مینمایند که هرگاه این گزینش با جذبه و شور همراه شود ، زیانبار نیست . دراینصورت هم روشنفکر از بار عوام زده گی رهایی می یابند و هم تودهها در روشنی قرار میگیرند تا برای گزینش رهبران خود آگاهانه و منطقی تر عمل نمایند و از فریب رهبران سیاسی و گروهی مکار رهایی  یابند ؛ زیرا رهبران مکار اند که با خیره سریهای و خیره  چشمی ها خوش باوری های عوام را مانوری برای ارادههای پلید خود قرار میدهند و انسانی ترین آرزو های آنان را ناجوانمردانه به بازی میگیرند .

کشوری مانند افغانستان که از چندین دهه بدین سو آرزوهای شان زیر ساطور رهبران خود خواه مستبد ، سازشکار و محیل کوچک می شوند . بیش از هر کشوری به این گونه روشنفکران متعهد نیاز دارد تا با کار عمیق و گستردۀ فکری برای ادای دین انسانی و اخلاقی به یاری مردم ب خود شتابند . افغانستان درد مند تجربۀ  آشکاری از این دست رهبران خود محور و شکمبو دارد که با ژست های مقدس مابانه ، خویش را قهرمانان واقعی  وانمود کردند ؛ اما زود این قیابه های کذایی آنان شکسته شد و با افتادن نقاب از  سیمای آنان ،  چهرۀ واقعی شان آشکار گردید . مردم در یافتند که این رهبر نمایان کمترین درایتی برای هدایت آنان نداشته و دین ، خدا و مردم را وسیله یی برای براورده شدن اهداف شخصی خود قرار داده اند . از همین رو است که امروز این رهبران استفراغی بیش برای مردم ما نیستند ؛ زیرا دریافته اند که این رهبران بیشتر از لقمه های چرب برای زمامداران خارجی و داخلی نیستند و چنان قامت لغزندۀ خواست هایشان به زیر قدرت و ثروت لغزنده تر می شود این قامت افگنی های آنان حتی قامت برافراشتۀ ملت ما را خمیده گردانیده است .  دیروز تمام این ها  سخن از روشنفکری میزدند و داعیۀ نجات مردم ما را زمزمه مینمودند . خوب شد که  چهره هایشان عریان و مشت هایشان باز گردید ؛ گرچه به بهای هنگفتی تمام شد که اکنون بهای آن را مردم ما می پردازند ؛ دست کم تجربۀ فراموش ناشدنی برای نسل های کنونی و فردا بر جا گذاشته اند که بار دیگر فریب همچو رهبران مکار را نخورده  و از یک مار دو بار بوسیلۀ مار گزیده نشوند .  این روشنفکران دیروزی اند که امروز در بستر های بیدردانۀ "کمخواب" و ابریشمین بدور از رنج مردم زنده گی دارند و در ناز و نعمت زنده گی غرق اند و در کاخ های شیر پور کابل ، جمیرای دوبی ، لندن و ... به  حیات ننگین خود ادامه میدهند .  به گونۀ آنانی می زییند که در سایۀ درخت بی شرمی ها هوای بی غیرتی ها را تنفس میکنند ؛  در حالیکه  روشنفکران اصیل تعهد اخلاقی دارند و از تعهد سیاسی دوری می جویند . با دیدی انتقادی به گذشته ، تاریخ را عرصۀ آفرینش و خلاقیت ارزش های زیبای انسانی می داند . در این راستا از اسطوره شکنی های مقدس مابانه ابا نمی ورزد تا به زنده گی معنا ببخشد . این گونه اسطوره شکنی ها را مباح می پندارد ، خویش را در بستر تاریخ قرار داده و ماهیت تاریخی به فکر و عمل خود میدهند ؛ اما  باز هم  به نیروی عقل به  گونۀ انتقادی به روایت و تفسیر تاریخ  می پردازند و د راین راستا از هرگونه تحریف دوری  می جویند ؛ زیرا  روشنفکر مردی خود آگاه و جامعه ساز بوده ،   برمبنای آموزش ها و پرورش های خود به معنای "هیگلی" آن ماهیتی پدیدار شناختی دارد  .  این خود آگاهی او را به انتقاد از خودش وادار ساخته و به جادۀ دیگر اندیشی رهنمونش میکند و چنان در امواج توفانی حقیقت شناور است که مبارزه برای حقیقت به مثابۀ جذبۀ پایان ناپذیری در او مبدل میگردد  . با وجدانی بیدار و هوشیار جامعۀ خود و جامعۀ جهانی خود ؛ البته به یاری عقل پرخاشگر برای استفاده از حوزه های عمومی می شتابد .

روشنفکرانی که تعهد سیاسی دارند ، به پرتگاۀ ایده ئولوژیک افتاده و خویش را مقید به باور های معینی گردانیده و این مطلق انگاری های باوری بالاخره آنان را به استالینیزم ،  فاشیزم و بریژنفیزم  می کشاند . (39) ؛ زیرا روشنفکر ایده ئولوگ اتکا به حقیقت یگانه داشته و از کثرت گرایی  حقیقت خود داری میکند که این از رسیدن به افق حقیقت نه تنها می کاهد ؛ بلکه نزدیک شدن به آنرا هم ناممکن میسازد .

رهایی تعهد اخلاقی روشنفکر نه تنها در عرصه های گوناگون او را اسیب پذیر میگرداند . این آسیب پذیری های ایده ئو لوژیک  نه تنها روشنفکر را در چالۀ رهبری های سیاسی و گروهی اسیر میگرداند که افغانستان ناکام ترین تجربه را در این عرصه تجربه کرده است  ؛ بلکه عقلانیت روشنگرایانۀ او قربانی گرایش های گروهی و سیاسی شده و در استقرای ناپایدار فکری  چنان دست و پا میزنند که گاهی به دامن این گروه  و  زمانی هم به دامن  آن گروه می غلتند .  این گرایش ها چنان نیرومند بوده که حتی دانشمندان و فلاسفۀ بزرگ اروپا را سخت در خود پیچاینده است . چنانکه  اختلافت البرت کامو با سارتر از همین جا ناشی شده است که کامو ، سارتر را به علت حقیقتت مطلق انگاری ها و چهار چوبه بینی هایش که گاهی به دفاع از  حزب کمونیست یا شوروی و یا کیوبا بر خاست ، به باد انتقاد میگیرد . ایده ئولوژی های توتالیتر قرن بیستم که استالینیزم و فاشیزم محصول آن هستند ، همه برخاسته از اندیشه های روشنفکر مابانۀ ایده ئولوگ های مارکسیستی و لینیستی هستند . این ها "لپن" هایی اند که مانند مهرهها در دست هر بازیکنی طور دلخواه نرم می شوند . لپن ها اند که در چاله های گروهی و حزبی افتاده ، برای رسیدن به قدرت به مانور های روشنفکرانه می پردازند و از زیر پا گذاشتن حقیقت هم خمی بر ابرو نمی آورند . این به معنای آن نیست که روشنفکر واقعی باید از سیاست ببرد ؛ بلکه با بریدن از تمایل گروهی بصورت دموکراتیک و آزادانه می تواند به امور سیاسی اشتغال بورزد . با پیوستن به دنیای سیاست ، می توانند به دنیای سیاست خدمت کنند و دست کم زمینه را برای پاک سازی ازبستر "لپن" های سیاسی هموار نمایند . روشنفکران از سیاست ایده ئو لوژیکی  بیزار و با سیاست به معنای هنر سازماندهی فضای جامعه سازگار هستند ؛ زیرا پروژۀ روشنفکری زمینه ساز سیاست های انتقادی است تا با پایه ریزی  نقد سیاسی در مرکز تجدد فلسفی قرار بگیرد و در ضمن  به افق هستی شناسی و معرفت شناسی نیاز مبرم دارد . شناخت درست افق های هستی شناسی و معرفت شناسی است که راه  را برای شناخت افق های حقیقت و مولفه های آن هموار میگرداند . افق اول حقیقت است که روشنفکر چیستی ها ، چرایی ها و چگونگی ها را در آن جستجو میکند . نزدیک شدن به این افق خالی از دشواری ها هم نیست .  روشنفکر تا رسیدن به افق حقیقت ناگزیر باید شفق های خونین سرخترین حتی بی سرانجامی ها را پشت سر بگذارد ؛ زیرا او هنجار شکنانه به پیش می تازد و ناگزیر است ، دیوار هایی را بشکند که  حیثیت تابو را پیدا کرده اند ، شکستن آن چه که حتی نزدیک شدن به آنها ممنوع شمرده شده و دز آنسوی خط سرخی میان عقل و توهم قرار گرفته اند . آشکار است که نزدیک شدن برای  شکستن و فروریختن این دیوار های تقدیس و قشریت مقاومت آفرین است و عبور از دهلیز مقاومت شفق های خونین را باید پیمود تا در آنسوی افق های سرخ  شهادت به افق زیبای حقیقت نزدیک شد . هر روشنفکری این افق را گوناگون می بیند و تجلی حقیقت را در آن متفاوت می یابد ؛ اما دشوار ترهمه این است که روشنفکر به یاری آگاهی و خرد فرا ایده ئولوژیکی به سوی افق حقیقت حرکت کند تا بتواندحقیقت را در نزدیکترین فاصلۀ آن تماشا کند . 

افق  حقیقت چشمۀ زلالی را ماند که از آب  حیات بخش آن نور جاودانه یی نیز می درخشد . شماری روشنفکران در این آب و در این نور افق اول  حقیقت را طوری می یابند که بر مبنای آن اخلاق دموکراسی را تفسیر و تاویل مینمایند .  از نظر این ها دموکراسی بعد از 500 سال تجربه پیشرفته ترین و گزیده ترین نمونۀ نظام سیاسی است که میتواند پاسخگوی نیاز های انسان کنونی باشد و بنا براین افق اول حقیقت است که می تواند تفسیز کنندۀ راستین اخلاق دموکراسی باشد . هر گاه روشنفکر با دیدی مادی به این افق نگاه نماید ، بدون تردید از تفسیر اخلاق دموکراسی در اصول عاجز خواهد بود ؛ زیرا اخلاق جوهر ایثار  است و ایثار و شهامت گستری زمانی ممکن است که هدف متعالی و آرمان برتری انسان را از دغدغۀ بی هدفی رهایی بخشیده و نابودی خویش را در بودی به تماشا بگیرد ؛ زیرا هر گونه تلقینی برای تحرک انسان مقطعی و زود گذر بوده و از خود گذری های شگفت انگیز او را نمی تواند توجیۀ منططقی نماید .  در این جا است که روشنفکر و فیلسوف برای نزدیک شدن و تکیه زدن به حقیقت وسوسه می شود . چیستی ها و کیستی از مرز حیات تا مرگ برای شان تفسیر ها و تاویل های گوناگونی پیدا میکنند .  از همین رو است که شمار دیگری از روشنفکران در این آب و نور چشمۀ زلال  افق اول حقیقت به گونۀ دیگری می بینند ودر جاذبۀ آن قرار میگیرند تا هر چه زود تر به آن نزدیک شوند ؛ البته طوری که این افق می تواند بستر واقعی برای تفسیر دموکراسی و هر گونه الگوی نظام مردم سالاری باشد .  این الگوها منحصر به جامعۀ  غربی نبوده و بلکه الگو هایی را تفسیر مینماید و ارایه میدارد که در  جوامع دیگری نیز قابل تحقق باشند . این الگو اخلاق نظام مردم سالاری را در دایرۀ گفتمان فرهنگ ها و تمدن ها ارایه کرده و بدون تعصب زمینه را برای آشتی دهی عناصر گوناگون فرهنگی فراهم میسازد . در نتیجه در افق اول  حقیقت است که روشنفکر بر مبنای آن الگوی اخلاق مردم سالاری را تفسیر و در افق دوم آن مردم سالاری به گونۀ گفتمان و عملی کثرت گرایانه تاویل ها و تفسیر های گوناگون به یاری او شتافته و پا به پای  اندیشۀ انتقادی او را رهنمایی میکند . . (55)

روشنفکر اروپایی هم پا با فلاسفۀ اجتماعی  تحولات اجتماعی ، سیاسی و اقتصادی در اروپا  را از قرن پانزدهم بدین سو به سرعت  در نوردید و باب های رونسانس ، پیشا مدرن ، مدرن و پسا مدرن  را در اروپا گشود و بنای تجدد را به روی خرابه های قرون وسطی بنا نهاد که در این روند به سرعت از سنت برید و با تجدد پیوست و گسست موجود در جامعۀ اروپایی را پس از ایجاد بحران پیوند داد که در این روند کمتر به مقاومت کلیسا که وارث و حامی سنت های کهن بود ، روبه رو گردید .  به افقی از حقیقت نزدیک شد بر مبنای آن مجال تاویل اخلاق دموکراسی را پیدا نمود ؛ اما روشنفکر شرقی برای نزدیک شدن به افق حقیقت و مبنا های آن کوره راهان دشوار تری را پیموده است و با عبور از کوه و کتل های سنت کمتر توانایی پیوستن به تجدد را داشته است و چه رسد به اینکه فرصت بریدن از آن را پیدا کرده باشد ؛ زیرا عواملی در اروپا دست به دست هم داد که زمینه را برای بریدن تجدد از سنت فراهم گردانید که همان عوامل در شرق  بصورت معکوس عمل کرد و سبب افزایش تضاد میان سنت و تجدد گردید . روح دینی حاکم در شرق بر این روند وزنۀ بیشتر افگند و قدرت دینی و تمدنی آنرا برای پیشرفت و توسعه به دشوار مواجه گردانید  .  از همین رو بود که نسل اول روشنفکران شرقی با وجود تمایل شدید برای اصلاحات و توجه به پیشرفت و توسعه نتوانستند  ، زمینه های انطباق نظام اروپایی مانند تفکیک قوا را با توجه به شرایط کشور های شرقی  به گونۀ "مدرنیتۀ  ابزاری" فراهم کرده نتوانستند . تلاش کردند تا به نحوی عناصر تمدن غرب را با عناصر تمدنی شرق تلفیق نمایند ؛ اما موفق نشدند . این در صورتی ممکن است که روشنفکر در کنار تهور و تبحر فکری باید برای رسیدن به حقیقت از هر خط قرمزی عبور نموده ، دیوار های تابویی را بشکند ، با قدرت  و ثروت پشت نماید و از حادثه سازان تاریخ حق سکوت نگیرد .

موج روشنفکری در شرق بر میگردد به زمانیکه سید جمال الدین افغان یک سلسله تلاش هایی را برای بیداری شرق بویژه کشور های اسلامی به راه  افگند . حرت سید در واقع آغازگر یک تحول فکری بزرگ در کشور های  شرقی بود  .  در آنزمان در سینۀ  اکثر کشور های شرقی پاشنه های استعمار بریتانیا سنگینی می نمود ؛ گرچه پیش از او هم حرکتی زیر نام نوزایی فرهنگی در جهان اسلام به ابتکار سلفی های اسلام گرا آغاز شده بود . در صورتیکه این حرکت بیرون از نفوذ حکام مستبد شرق بالنده میگردید ،  توسعه می یافت  . در خت پربار فرهنگ اسلامی را از زیر سیطرۀ فرهنگی استعمار آنزمان رهایی می بخشید . بدون شک راه آورد  میمون و شگوفایی را برای حرکت بعدی در پی می آورد . پهلو های سیاسی این حرکت نسبت به پهلو های فرهنگی آن چربی مینمود . از همین رو در مسیر مبارزاتی اش به دشواری هایی مواجه گردید که در صورت  تقویۀ حرکت نوزایی از آسیب پذیری حرکت بعدی اندکی کاسته می شد . به هر حال حرکت های  اولی بیشتر رنگ احیای دینی را داشته و نظریه پردازان یگانه راۀ رهایی کشور های اسلامی را احیای فکر دینی در اسلام و  بیرون راندن خرافات از دامن اندیشۀ اسلامی تلقی میکردند . فعالیت های فکری این دوره بیشتر روی تقویۀ عناصر فرهنگی و بلند بردن افکار سیاسی و اجتماعی مردم بود . این موج فکری به نحوی سراسر کشور های اسلامی از مصر تا ترکیه ، ایران ، آفغانستان و نیم قاره را در نوردید . این موج فکری تحت راهکار فکری واحدیاهداف مختلفی را درکشور های مختلف نشانه گرفت که  شیوۀ مبارزۀ فکری در رابطه به چگونگی کشور ها اعم از آزاد متمرکز  ،  آزاد نیمه متمرکز ، متمرکز یا نا  تمرکز  استعماری ، نیمه استعماری و در مجاورت استعماری متفاوت بود . به گونۀ مثال سید تلاش کرد تا با یک سلسله حرکت های اصلاحی حکومت متمرکز را در زمان شیرعلی خان در افغانستان ، یک دولت دموکراتیک و دست کم مردم سالار ر ا در ایران در زمان قاجار و ایجاد یک دولت مستقل در مصر را بوجود آورد که تمامی تلاش هایش به نتیجه نرسید  . قاآنی و روحانی از شاگردان نامدار او در ایران بودند که دومی  به اتهام کشتن شاۀ قاجار زندانی شد .  این موج فکری کمتر دنبال تجددی بود که به آشتی دهی سنت و مدرنیته بینجامد . دنبال حقیقتی بودند که باید از متن سنت می درخشید و این حقیقت را در متن سنت جستجو میکردند ؛ گرچه عناصری از تمدن غرب بر این تلاش ها سایه افگنده بود ؛ اما آنقدر برجسته نبود که بحث بر سر آشتی دهی یا تضاد میان سنت و مدرنیته را در بر داشته باشد ؛ گرچه سر سید احمد در هند پروژۀ فکری ییرا در پیش داشت که استفاده از عناصر فرهنگی غرب را در کشور های اسلامی به نحوی مشروعیت می بخشید . این تفکر او مورد انتقاد شماری ها قرار گرفت .

در موج های فکری بعدی یک سلسله تحولاتی بوجود آمد که جلوههای از تحول آنرا می توان در مشروطۀ اول و دوم  در افغانستان و در ایران مشاهده کرد . این دو حرکت اندکی در پی آشتی دهی سنت و تجدد بوده و هم در برابر دولت های مستبد سازش ناپذیرانه تر عمل کردند . از همین رو بود که این دو حرکت اولی در افغانستان در زمان عبدالرحمان و دومی در زمان امیر حبیب الله خان و در ایران در زمان قاجار بوجود آمدند .

جنبش مشروطه برای اولین بار در زمان دولت عبدالرحمان مستبد به مثابۀ درخشان ترین نمونه های مبارزه در برابر استعمار در افغانستان  شکل گرفت . مشروطه خواهان بار اول در زمان اين "امير" با تاسیس انجمن سراج الاخبار پابه عرصۀ وجود گذاشتند . این جنبش  قيموميت انگليسى را ننگ و استبداد  فيودالى را زنجیری  برگلوى تمدن و پيشرفت در کشور میدانستند . سرور واصف شاعر آتشين زبان و مبارز بنیانگذار مشروطۀ اول در کشور است كه بالاخره سرش را در راه آرمان خویش  گذاشت .  

مشروطيت اول بوسيلۀ امير حبيب الله بخاك و خون كشانيده شد . چند تن از رهبران آن مانند  سرور واصف اعدام و بقيه تا استقرار دولت امانى در زندان هاى وحشتناک  آنروزگار شكنجه هاى غير انسانى  را متحمل شدند ؛ اما  قهرمانى هاى مشروطه خواهان  کمر استبداد را شکست وپشت آن را لرزاند ؛ گرچه سرور واصف این مبارز شجاع و خونسرد به توب بسته شد ، اما این فریاد او تا کنون در فضای خون آلود کشور در  اهتزاز است .

ترک مال و ترک جان و ترک سر          در ره  مشروطه اول منزل است

از رهروان این جنبش سرور واصف ،  جوهر شاۀ غوربندی ، عثمان خان پروانى ، ملا فيض محمد كاتب و دیگران بودند ؛ بارزترين نمونه فداكارى اين جريان را میتوان در عزم استوارامان الله فرزند امیر دید كه براى رسيدن به استقلال، دموكراسى و مشروطيت به كشتن پدر راى داد و بعد از بقدرت رسيدن شجاع الدوله خان قاتل پدر را به وزارت امنيه گماشت.

با سركوب مشروطيت اول، مشروطيت دوم تحت رهبرى محمود طرزى شكل گرفت كه اعضای آن متشكل از جناح هاى ليبرال دربارى و راديكال خارج از دربار بود . عبدالرحمن لودین شاعر آتشین مزاج رهبری شاخۀ بیرون از دربار را به عهده داشت که رهبری شاخۀ در بار را امان الله از جناح رادیکال و رهبری جناح  غیر رادیکال را نصرالله خان کاکای امان الله به عهده داشت . مولوی واسع قندهاری یکی از رهبران مشروطۀ دوم است که بعد از سقوط امان الله به قندهار رفت و مردم را بر ضد حبیب الله کلکانی ترغیب نمود .

از رهبران و سرآمدان این جنبش  محمود طرزی شاگرد سید جمال الدین افغان بنیانگذار مشروطۀ اول و وزیر خارجۀ دورۀ  امانی ،   محي الدين «انيس»، نويسنده دوران امانی ، سرور جويا ، شاعر و نويسنده، كاتب دربار ، عبدالرحمن لودين (كبريت)، رهبر جناح چپ ، مير غلام محمد غبار مورخ مشروطه خواه  و آزاديخواه ، محمد ولي خان دروازی  و ده هایی دیگر که بسیاری از  آنان تا زمان آخر  صدارت هاشم خان مستبد زندان ها را سپری کردند و زهر تبعید های وحشتناک را چشیدند .

علل ها و عوامل زیاد داخلی و خارجی در شکست مشروطۀ اول و دوم در افغانستان نقش داشتند که در کنار این  عوامل فرهنگی ، عقب مانی های سیاسی  و استفاده جویی های  شاهان مستبد از روحانیت متحجر  جنان دست به دست هم داد که  آرزو های  مشروطه خواهان به بار و برگ ننشستند .  گرچه ریشه های شکست هر دو جنبش مشابه است ؛ زیرا هر دو جنبش در عین بستر فرهنگی جان گرفته بود .  مشروطیت اول در ایران شربت پیروزی زود هنگام را چشید ، اما  مشروطۀ اول  در افغانستان به کلی در نطفه خنثی گردید و سرکوب شد ، ولی جنبش مشروطۀ دوم  در این کشور آب پیروزی را نوش جان کرد که نابکاری ها ، دو دستگی ها  تناقص منافع ثمرۀ آنرا به باد تباه کن داد  .

 

 

--------------------------

 

قسمت اول

 

روشنفکر پیامبر زمانۀ خود است ؛ اما این پیامبری مسؤولیتی بس بزرگتر از هر رسالتی است ؛ البته مسؤولیتی که سر بر آستان نیروی پذیرش انتخاب داشته و با نفی هر گونه محدودیت ها هوای پر کم و کیف هنجار شکنانه را در سر دارد . روشنفکر مردی  پر جاذبه و عصیانی است که در سکوی عقل تمکین کرده و بر نردبان عشق تا نزدیک شدن به حقیقت قد بر می افرازد و با گزینشی استثنایی در اوج گسست ها  و بحران های اجتماعی ابتکار فکری را در پیش گرفته  و نسخۀ لازم فکری را برای رهایی کشور خود و جهان خود  از بحران دردناک و تباه کن آماده میسازد . چنین روشنفکری خویش را محدود در قلمرو های جغرافیایی خاص ندانسته و فرا ملی و فرا جغرافیایی عمل مینماید . روشنفکر است که در بساط جهان محوری های خدامحورانه و خدا محوری های جهان محورانه خط فکری درشتی را برای نجات انسان رقم میزند . روشنفکر در خط فاصل جامعه محوری و جهان محوری رسالت کلانی را به عهده دارد تا اول برای نجات جامعۀ خود از بحران چه نسخۀ فکری را به کار ببرد و در قدم دوم این نسخۀ فکری ملی اش به چه میزانی می تواند ، ضمانت خوبی برای رهایی مردم جهان باشد . این رسالت ملی و جهانی روشنفکر از یک سو و متفاوت بودن باور ها ، اعتقادات و بصورت کل ساختار های مختلف علمی ، فرهنگی ، تعلیمی و فکری انسان ها در جوامع گوناگون چنان دست به دست هم داده است که ارایۀ تعریف واحد و  جامع از روشنفکر را به دشواری مواجه گردانیده است .

روشنفکر راستین در پی تفسیر عقلی و منطقی از  جهان پیراومون خود است که ا شتغال فکری مهمترین کار او را تشکیل میدهد . در این سیر تفکر چنان چیستی ها ، چرایی ها  و  چگونگی ها به گونۀ دغدغه پایان ناپذیر مشغولیت های ذهنی او  را شکل میدهند و هر  آن دامن میگسترند که حتی از خط سرخ باور های قدسی  و ارزش های  حاکم در جامعه نیز عبور مینمایند . از همین رو روشنفکراز هر نوع پرسشی هراس نداشته و حتی بینیادی ترین مسایل را بدون ترس از متهم شدن به شرک و الحاد در زیر تلسکوب تفکر خود قرار میدهد . با مطرح شدن تبیین جهان بوسیلۀ روشنفکر ، شاید این سوال در ذهن خواننده تداعی نماید که فرق بین روشنفکر و فیلسوف در چه است ؛ زیرا هر دو به تبیین جهان پیرامون خود می پردازند .

  فیلسوف ،  رابطه بین هستی و نیستی ، ماده و معنا ، ماهیت زنده گی ، سرشت و سرنوشت و پدیداری هستی ر ا مورد مطالعه قرار میدهد و چه زمانیکه به شکل متافزیک آن هستی عریانتر از عریانی  یی مورد مطالعه قرار بگیرد .  این نگرش فلسفی است که به  شناخت عام و کلی هستی پرداخته و از فرازهها  چنان به هستی می نگرد که گویی تمام  پدیدهها را در آن  برهنه به تماشام گرفته است . فلسفه هم سر وکار ناگسستنی با عقل دارد و سیرحرکت عقل در تاریخ و در بستر اندیشه های فلسفی و در محور  افکار فلسفی مرحله به مرحله گواۀ انعکاس تفکر بشر در گسترۀ زمان بوده است .  دانشی که  چنین نظم و سازمان یافتگی ها را ارایه میدارد ، فلسفه نامیده شده  است .

فیلسوف است که روند هایی چون طبیعت ،  جامعه و تفکر و رابطۀ  آنها را  با توجه به عین ( ابژه) و ذهن ( سوبژه) با در نظر داشت پژوهش های مشخص علوم طبیعی و اجتماعی در کلیتی قانونمند و در هر مرحله یی از تکامل  حیات به گونۀ نوینی تبیین مینماید .

روشنفکر اصیل هم در پی تبیین و تفسیر عقلی و منطقی از جهان پیرامون خویش است و چیستی ها ، چگونگی ها و چرایی ها را زیر عینک عقل به تحلیل میگیرد و در تحلیل های خود چنان عمیق می گردد و دامن گستر می شوند که با روشی هنجار شکنانه حتی با ارزش های حاکم به ستیز بر میخیزد . این ستیزه  جویی ها روشنفکر به گونه یی در کنار فیلسوف قرار میدهد که او هم ناگزیر است تا برای حقانیت فلسفه اش به ستیز  روی آورد . 

تفاوت در باور ها و نگرش ها با توجه به  بستر فرهنگ های مختلف مثلی که روش ها و پرداخت های گوناگون فلسفی را بوجود می آورد ، به همین گونه روش ها و پرداخت های گوناگون روشنفکری را نیز به بار می آورد . از همین رو هر فیلسوف و روشنفکر روش مشخص و پرداخت خاصی را پیرامون فلسفه و روشنگری از خود بر  جا گذاشته است  . این تفاوتها همسانی هاییرا میان کار فکری و عقلی فیلسوف و روشنفکر بوجود آورده است که بیشتر مربوط به تفاوت برداشت ها  و شیوههای آنان  است . 

با تفاوت این که فیلسوف ،  رابطه بین هستی و نیستی ، ماده و معنا ، ماهیت زنده گی و معاد را زیر بحث میگیرد ؛ اما روشنفکر روی  چگونگی ها ، چیستی ها و چرایی های هستی و نیستی  ، ماده و معنا و غیره مقوله های فلسفی متمرکز می شود ؛ البته  جدا از این که  خویش را مانند فیلسوف در عمق پدیدهها قرار بدهد و در میان شناخت پدیدهها تا شناخت حقیقت مستحیل گردد ؛ زیرا دستیابی  حیقیقت به گونه یی معنای مرگ اندیشه را دارد . فیلسوف زمانیکه به زعم خودش به حقیقت فلسفی خود نایل می آید ، هر نوع  حقایق دیگری را بیرون از  حیطۀ فلسفی خود نمی پذیرد . او نه تنها در دهلیز دریافت های فلسفی خود باقی میماند ؛ بلکه با نفی فلسفه های دیگر به یک نوع رکود فلسفی می گراید و در قشریت فلسفه نگری دست و پا میزند که معنای مرگ فلسفۀ او را دارد . 

فیلسوف می خواهد بداند چه رابطه یی بین هستی و نیستی موجود است و از وجود تا عدم چه فاصله یی موجود  است و آیان این فاصله متناهی است یا نامتناهی . یا این که آیا ممکن است این فاصله را در  جغرافیا و تاریخ پیدا کرد و هرگاه میان این دو  جغرافیا و تاریخی یا مکان و زمانی وجود دارد ؛ پس در چه فاصله یی از زمان و مکان عدم تحقق پیدا مینماید ؛ در حالیکه عدم یک امر فرا زمانی و فرا مکانی است   و هرگاه فراتر از هر دو باشد ، پس عدم مطلق معنایی ندارد ، در صورتی عدم مطلق ، عدم نسبی چه معنایی دارد و چگونه تحقق پیدا خواهد کرد . آیا " کل شی هالک الی وجهه " را چه میتوان تعبیر کرد  . هدف از این هلاکت تنها نابودی نیرو های شر و ماندگاری نیرو های خیر است . در قلمرو معنایی این آیت عدم مطلق را نمی توان پیدا کرد و به گونه یی به عدم نسبی دلالت دارد که در جغرافیایی دیگری و در زمان دیگری تحقق پیدا خواهد نمود . یا اینکه خدا وند می گوید : هستی را از عدم یا نیستی بوجود آورده ام . در این نیستی است که ماده در فضای فرا زمانی و فرامکانی شکل میگیرد و این عدم دریچه یی به سوی هستی دارد که عدم نسبی اش می توان خواند .

فیلسوف هدف از کشف این رابطه ها را دریافت حقیقت عنوان مینماید و هرگامی که برمیدارد ،  دغدغۀ حقیقت جویی بر عقل و ضمیر او دامن میگسترد که بسیاری اوقات در مرز های   حقیقت ایده آلی پا درگل میماند . از همین رو  حقیقت هر فیلسوف با دیگری متفاوت است . ار دکارت تا کانت ، بیکن ، نیچه ، هایدگر ، سپینوزا ،   هیگل ، مارکس ، سارتر ، فوکو  و دیگران هر کدام از پی حقیقت فلسفی برآمده اند و هر کدام به حقایق خاص فلسفی یی تاکید کرده اند که به آن نایل آمده و تیر افکار شان به نیروی عقل در برج  و باروی آن قد برافراشته اند . از همین رو است که فرق و فاصلۀ زیادی میان اندیشه های فلسفی و روش های فلسفی فلاسفۀ بزرگ از دکارت تا کانت ، بیکن ،  هگل ، نیچه ، سپینوزا ، هگل ، هاید گر ، مارکس ،  سارتر ، مارتين هایدگر فيلسوف بزرگ آلمانی ،  هانس‌ گئورگ‌ گادامر  متولد 1900 و بنيانگذار هرمنوتيك‌ فلسفی ،  يورگن‌ هابرماس‌ يكي‌ از مدافعان‌ سرسخت‌ مدرنيته‌ و ... موجود است .

این تفاوت ها با حقیقت فلسفی ابن سینا تا ملاصدرا فرسنگ ها فاصله دارد . اولی حقیقت را در کالبد مادی و بیروح به اسارت گرفته  و به تدریج به جستجوی آن برآمده است ودومی که نمی خواهد روح  حقیقت را بخشکاند و آرزو دارد که تازه به تازه در روح حقیقت نفخ تازه یی بدمد  . تا حقیقت را در جغرافیا و تاریخ هستی و نیستی و ماده و معنا به تماشا بگیرد و در یابد که در پشت واقعیت ماده چه معنایی وجود دارد که  در نتیجۀ تحولاتی ماده توان پذیرش  حیات را پیدا کرده و بالاخره هایدروکاربن ها در چه شرایطی بهم ترکیب شدند تا به ماده نعمت حیات را بخشیدند . این پروسۀ تکاملی ماده را نمی توان در فلسفۀ قوه به فعل ارسطو و تز و انتی تز مارکس قابل توجیه دانست . از این هم مهمتر جهشی را که هستی از مرحلۀ جیولوژیکی به مرحلۀ بیولوژیکی و بعد به مرحلۀ سوسیو لوژیکی پیموده است ، نیز نمی توان در پهنای فلسفه های یاد شده قابل توجیه یافت .

در این میان روشنفکر دغدغۀ دیگری دارد . روشنفکر دورۀ رونسانس در غرب که از خواب سنگین قرون وسطی اندکی  چشمانش بیدار شده بود ، ناگهان خویش را در برابر بحرانی یافت که بوضوح  گسست فرهنگی را در اروپا درک کرد  .  بحران فکری ییکه روشنفکر دورۀ رونسانس را بعد از خلای فکری قرون وسطی فرا گرفته بود . در حالیکه روشنفکر قرون وسطی بیشتر دغدغۀ مسیحیت داشت و سخت متاثر از فلسفۀ ارسطو بود . دکارت آمد شک دستوری را وضع کرد و بنیاد های فلسفۀ قرون وسطی را فرو ریخت و این فرو ریزی در نتیجۀ دریافت های تجربی و مشاهدات علمی بیکن در حوزههای علوم طبیعی و ساینسی تسریع  گردید . این فرو ریزی دیوار های  حقیقت در فلسفۀ غرب را نیز متزلزل گردانید و آنرا به شبه حقیقت رهنمون کرد که حاصل آن دورۀ تجدد در غرب است  . هیگل انسان را محصول زمان خودش میدانست ، حقیقت را در آسمان ها جستجو میکرد و چندان به حقیقت واقعی و زمینی اعتنا نداشت ؛ اما نیچه دغدغۀ حقیقت داشت ، لذا پرسش گری ، راه و مرامش عمیق تر و اصیل تر از مارکس و لئو اشتراوس بود  . نیچه از هموار کنندگان راه تفکر انضمامی وپیشکسوتان اندیشۀ پسا مدرن به حساب میرود .  چنانکه  فوکو در مقالۀ نیچه ، فروید و مارکس می نویسد : در قرن شانزدهم نشانه‌ها به‌ نحوی‌ هماهنگ ‌در فضايی‌ قرار داشتند كه‌ خود در تمامی‌ جهات‌ هماهنگ‌ بودند ؛ اما از قرن نوزدهم‌ و از فرويد، ماركس‌ و نيچه‌ به‌ اين‌ سو نشانه‌ها طبق‌ ساحتی‌ كه‌ می توان ‌آن‌ را ژرفنا ناميد . در فضای  کاملا متفاوت‌ طبقه ‌بندی‌ شده ‌اند . در هرمنوتیک مدرن نشانه ها خود تاویل اند؛ اما چون بدخواه شده اند به تعبیر فوکوخود را به مثابه نشانه و سمبول بروز می دهند ؛ یعنی  نشانه ها چیزی که نیستند را نشان می دهند . نشانه تاویلی است که خود را تاویل نشان نمی دهد ؛ بلکه خود  را به عنوان حقیقت ارائه می کند . این حقیقت  تعبیری است  که انسان دراو نهاده است . فوکو می گوید هر نوع نشانه شناسی با هر نوع هرمنوتیک در تضاد است.پس فرایند تاویل ، پایان ناپذیر است و تاویل هم باز گرداندن چیزی  به اصلش است .

با این تعبیر در قرن شانزدهم نشانه ها در نمادی از  حقیقت در فضایی هماهنگ و جهاتی هماهنگ خود نمایی داشتند ؛ اما بعد از قرن نزدهم از ژرفنا و پهنای بیشتری بر خوردار شدند . این حقیقت در زمان پسا مدرن حیثیت کالایی پیدا کرده ،  ابزار در دست قدرت شده است و از اصل حقیقت که همانا جستجوی حقیقت ماهوی است ، فاصله گرفته است  . چنانکه "لیوتار" فیلسوف پسا مدرن می گوید : شناخت پدیدهها خصوصیت کالایی را پیدا کرده واز اصل شناختکه همانا جستجوی حقیقت ماهوی است ، جدا شده است وابزاری در دست قدرت شده است .  فلاسفۀ دیگر از این هم پا فراتر نهاده و جهان مدرن را دنیای شبه سازی و فرا واقع تعریف کرده اند و جهان پسا مدرن را تصویری از حقیقت واقعی خوانده اند . چنانکه بودریا می گوید : جهان پسا مدرن جهان شبه سازی جهان فرا واقع است  ، آنچه در جهان پسا مدرن برای ما نشان داده می شود ، در واقع تصویری است که برای ما نشان داده می شود . 

 فیلسوف پسا مدرن آمد تا غبار ها را را رخسار حقیقت پاک نماید و گسست فلسفی در غرب را پیوند منطقی تر بدهد . این روشنفکر خویش را از شحصیت های محوری و باز تولید جهان مدرن میداند ، بدور از جهان کیهان محور روم باستان و خدا محور مسیحی و اسلامی قرون وسطی با بار کران سنگی از مسؤولیت ، در سکوی پذیرش انتخاب و هنجار شکنی ها هنوز هم دست  وپا میزند  ؛ البته بی  آنکه را به جادۀ حقیقت باز نماید؛ البته به این هدف که  نهادینه شدن فکر فلسفی مستلزم رشد هماهنگ ، ثبات و سطح فکری است  و  از سویی هم نهادینه شدن گفتمان های فلسفی زمینه را  برای رشد متوازن شخصیت ها در جامعه میسر میگرداند که این درخشانترین لحظۀ حیات مردم یک کشور به حساب میرود ؛ زیرا در بستر  گفت و گو های فلسفی و سقراطی اند که در آن ها مباحث فکری و فلسفی مطرح می شوند  و  فرا تر از نهادینه شدن به سوی بالنده گی پا میگذارند .  این در حالی است که روح  حقیقت چنان از افکار فلسفی و روشنفکر غرب  رخت بر بسته است که باز گرداندن آن به سکوی حقیقت واقعی و پایدار ناممکن  و حتی محال است  ؛ زیرا بستر اندیشه های فلسفی در غرب دیگر آمادۀ  پذیرش آن نیست ؛ بنا بر این روشنفکر غرب که ناگزیر متاثر از چنین بستر فلسفی و فرهنگی است ، تلاش های او برای  نزدیک شدن به افق حقیقت ناکام بوده و بیشتر از یک مانور فکری نیست .  از همین رو است که امروز روشنفکر غرب در گسست جانکاۀ فکری و فرهنگی بسر میبرد ، گسستی که حتی عقل و منطقش را برای تفسیر نوین به دشوار های زیادی رو به رو گردانیده است . روشنفکر غرب که اکنون در تب و تاب ویژه یی به سر می برد و تب و تاب دیگری سخت نیاز دارد . شگفت آور این که غرب هنوز هم چنان در دام پیدایی حقییقت فلسفی لالهان و سرگردان اسیر است که این لالهانی بر ذهن روشنفکر آن نیز سایۀ سنگین افگنده است  . انسان مغرب زمین با هبوط از جهان آشنای بومی و گریز از مرکز سلطۀ کلیسا خویش را سوار بر موج خروشان رونسانس  یافت و سوار شدن بر کشتی تجدد را به بهای از دادن همه توانایی ها و مهارت ها در جهان شناخته شده قبلی  خود پذیرا شد این همه شتاب برای آن بود تا با گام نهادن به جهان ناآشنای تازه که فرایند جهان گستری و مدرنیت را  نوید میداد ،  با جهانی بومی و سنتی وداع نمودند که با آن آشنا بودند . مردم مغرب زمین در پیشا پیش این تحول روشنفکران پیشتاز و تک ستاره های خویش را به استقبال گرفتند  که غرب را در فراز و فرود تحولات بزرگ فکری ، فرهنگی ، سیاسی ، اقتصادی و اجتماعی قرار دادند و در نتیجه تحولات سریعی در حوزه های گوناگون در این قاره رونماگردانیدند .   این تحولات سیاسی  همپا با تحولات اقتصادی کشورهای اروپایی را درگیر رقابت های داخلی در سطح اروپا و جنگ های استعماری در قاره های  آسیا ، افریقا و امریکا نمود که سبب جنگ های طولانی میان کشور های اروپایی از قرن هژده تا قرن نزدهم و بعد درگیر دو  جنگ خانمان سوز جهانی اول و دوم گردید .  در پیشا پیش این نابودی ها روشنفکران منتقد اروپایی قرارداشتند و از هستۀ معرفتی کانتی هم به نحوی بهر گرفته بودند که در سیمای زشت ترین  مستبدان و فاشیست ها جلوه گر شدند .

این ها در مسیر مبارزاتی خود با معیار های اصلی و راستین روشنفکری که همانا سنجش و به داوری گرفتن عقل بود ، وداع نمودند . روشنفکر که خود بحیث نمایندۀ عقل انتقادی در شرایط خاصی رسم  بحران سازی را برای جلوگیری از گسست های دردناکتر بنا نهاد . بعد تر خودش بحران در بحرانی آفرید که هدفش رهایی انسان مغرب زمین بود .  علت اصلی این فاجعه ها در غرب روشنفکرانی بودند که در هر کدام به نحوی در دام ایده ئولوژی ها و باور های معینی اسیر شدند .

این تراژیدی هنوز پایان نیافته است و پشت حوادث کنونی  جهان و فاجعۀ مرگبار امروزی زیر نام "مبارزه با تروریزم" که موجی از وحشت را در سراسر جهان ایجاد کرده است  و زیر نام این جنگ بی معنا هر روز دهها انسان بیگناه کشته می شوند ؛  نیز روشنفکران لیبرال قرار دارند که با گفتن دموکراسی زبان ها از دهان شان چند متر پیش خیز میزنند . با تفاوت اینکه  در عقب حوادث دردناک نیم قرن گذشته روشنفکران مارکسیست و فاشیست قرار داشتند و در عقب رویداد وحشتناک کنونی یعنی جنگ نوین امریکا لیبرال های غربی قرار دارند که در حادثۀ اولی روشنفکران لیبرال برای دفاع از روشنفکران مارکسیست  قد بر افراشتند و در نتیجۀ بمباردمان فاجعه بار ناگاساکی و هیروشیما به جنگ دوم جهانی پایان دادند . در عقب حادثۀ کنونی بازهم روشنفکران راست  در تبانی با بقایایی روشنفکران چپ قرار دارند . در حادثۀ اول  چرخ های جنگ را سیاستمدارانی به پیش می کشیدند که همه سر از یخن روشنفکران دو آتشۀ مارکسست، فاشیست و لیبرالیست بیرون کرده بودند و اما در حادثۀ کنونی باز هم یک نوعی تبانی روشنفکر راست با چپ به گونۀ دیگری است که نه تنها از حجم بحران های جهانی میکاهند ؛ بلکه هر روز بر حجم فاجعه ها می افزایند .  روشنفکران ایده ئولوژیک غرب با این همه جنایات باز هم می خواهند فخر فروشی نمایند و با ژست های روشنفکرانۀ و مانور های کاذبانه گویی طناب دار روشنفکری را به گلوی روشنفکران شرقی ببندند و آنان را حلق آویز نمایند ؛ اما شماری روشنفکران شرقی که از محک و معبر تجربه از آب درست بدر نیامدۀ روشنفکران غربی بیرون نشده اند ، هنوز هم ناشیانه با بوق و کرنا به امید  استشمام هوای تجدد در خط آنان حرکت مینمایند تا باشد که پیش از چشیدن نشۀ تجدد ، در خمار پسا مدرن بیشتر از خود بیگانه شوند .

روشنفکر شرقی  که بادۀ دگر اندیشی را در باتوق (پاتوغ) روشنفکری به تجربۀ تازه گرفته است  . چنان در گیر شده است که نه تنها بحران آفرینی را برای رهایی از گسست و هرج و مرج جانشین ایجاد بحران گفتمانی نکرده  است و در لوح روشنفکری غرب  چنان پیهم مشق مینماید و هر آن پاکش مینماید که در هر مشق به تاویلی رو به رو میگردد که حقیقت را گذشته تر از پیش مغشوش می یابد ؛  در حالیکه روشنفکر واقعی برخاسته از متن جامعه همیشه حقیقت را در متن جامعه  جسته و میزان روشن اندیشی خویش را در حقایقی به پرس و پال میگیرد . از همین رو روشنفکر وجدان بیمار جامعه است که انتقادش از جامعه آگاهانه است و از نقش اخلاقی خود در جامعه نیز آگاهی دارد .  از خویشتن خویش آگاه است و بصورت مرتب خویش را مورد باز پرس قرار داده و پس از آن جهان اطراف خود را نیز مورد پرسش قرار میدهد . (28) روشنفکر است که در میان این پرسش های پیهم  پاسخ های خود را دریافته  و در هر زمانی بدنبال تاویل های جدید رفته و واقعی ترین حقایق را در آنها به کاوش میگیرد و ارایه میدهد . این پرسش هایش شکل خود محورانه را نداشته ؛ بلکه از خودش بیرون شده و در طیف  گسترده یی  بصورت فراگیر پرسش انگیز می شوند . از اینجا است که روشنفکر بیشتر در پی  پرسش است تا دنبال پاسخ ؛ البته این پرسش ها جستجوی بی پایان است ، برای فراهم آوری  حقیقت و نزدیک شدن به افق  حقیقت نه به خود حقیقت ؛ زیرا زمانیکه روشنفکر به حقیقت حتمی دست یافت ، دیگر افق حقیقتی وجودنخواهد داشت . (29) فاصله ها میان روشنفکر و افق حقیقتی به مثابۀ  جادۀ تلاش های خستگی ناپذیر است که هر آن او را بدون آنکه به آن وصل شود ، بی صبرانه به سوی خود میکشاند .

 از همین رو او در صدد دستیابی به پاسخ قطعی نیست ، زیرا پاسخ قطعی بن بست آفرین بود و معنای مرگ اندیشه  را دارد ؛ در حالیکه کار روشنفکر رهایی اندیشه از مرگ و بالنده نگهداشتن آن است . این گونه مرگ اندیشه از قشری گرایی ها برخاسته  و ایده ئولوژی های گوناگون که نحوی برخورد جزمی دارند  ، به نحوی اندیشه را در معرض تهدید قرار میدهند . به این ترتیب کار روشنفکر را که دفاع از ارزش های کثرت گرایانه  در برابر ارزش های انحصاری و مطلق  است به بن بست دچار میسازد  . (30)

روشنفکر دفاع از ارزش های کثرت گرایانه را به نحوی در یک پروژۀ فلسفی جستجو میکند  که باید ساخته شود و در آن هر گونه نقادی و فکر نقادی وجود دارد که این خود به روندی مبدل میگردد که زمینه ساز ساختن پروژۀ فلسفی دیگر است .  (31)

این تلاش های روشنفکر تحت پوشش یک پروژۀ فلسفی در روندی نقادانه تنها در اندیشیدن خلاصه نمی شود ؛ بلکه او برای حقیقتی می اندیشد تا فکرش را در خدمت آن قرار بدهد . یه گونه ییکه فیلسوف دوستدار دانش است ، روشنفکر خدمتگزار  حقیقت است که اولی برای دستیابی حقیقت و دومی برای نزدیک شدن به آن از دانش استمداد می جویند ؛ البته با تفاوت این که فیلسوف کارش به سیاست میکشد و دانش فلسفی اش در تحت پوشش حقیقتی در خدمت سیاست قرار میگیرد ؛ اما راسیتن کوشش میکند تا به دنبال حقیقتی برود که بار سیاسی نداشته باشد .  روشنفکر بدون این که خقیقت را قربانی سیاست نماید ، کوشش میکند تا سیاست را در خدمت حقیقتی قرار بدهد که صادقانه برای آن خدمت میکند . (33) ؛ گرچه حقیقت سوالی فلسفی  است در بارۀ انسان ، زنده گی ، مرگ و بسیاری چیز هایی دیگر ؛ اما روشنفکر چیستی ها ، چگونگی ها و چرایی هایی را در این حقیقت به کاوش میگیرد که فارغ از هر گونه تفاوت ها رسنگاری ها و زیبایی ها را برای انسان به ارمغان  آورد و ژرف بینانه از دور نظاره گر آنها باشد .

در این شکی نیست که اندیشیدن در عین متغیر بودن  مخاطره آمیز نیز است . این اندیشه جدا از علم است ؛ زیرا علم از هر نوع پرسش انتقادی در بارۀ قوانین و و ذات خویش سر آشتی ندارد . روشنفکر با اندیشه یی سازگار نیست که انتقاد ناپذیر نباشد و در لاک خود فرو رود . از همین رو است که هدف اصلی روشنفکر دفاع از عقیده عنوان شده ، نه علم . (35)

زیرا او در  حقیقت و برای حقیقت زنده گی می کند که مفهوم کلی بوده و مثل افقی  است که می توان به  آن نزدیک شد ؛ اما نمی توان دستیابش کرد و مطلقش گردانید ؛ زیرا مطلق سازی حقیقت کا رایده ئولوگ است . (36) و فلاسفه هم در پی کشف  و پیدایی آن تا سرحد مطلق سازی است . مطلق سازی ها اندیشه را عقیم گردانید و به سوی مرگ رهنمون مینکند . از همین رو هر فلسفه یی در بستر تحولات فکری و فلسفی اوج و حضیضی داشته و بعد از ارایۀ حقیقت فلسفی منحصر به خودش جان باخته است و به موزیم اندیشه ها افتاده است . 

 

 


بالا
 
بازگشت