بیان

 

سلام بروطن

 

گـر بوطن رفـتید و سـلامـم بـرسـانید

بعد شـرح دل و حال پریشانم برسانید

ما سـوخـتیم اندرآتش عـشق تـومـدام

آنجـا ببـریـدم یا خاکم آنجا بکــشـانیـد

مـن از دوری تــو درسـوز و گـدازم

ایـن درد نهـانم را ازجـان بــرهـانیـد

تا پـا ازآن خـانـه بـیـرون نهــادم مـن

تا چـند مـرا این جـا و انجـا بــدوانیـد

مـن پیـرخـزان گـشتم دردیارغُــربت

چوبرگ خشکـیدهٍ به آتشم بســوزانیـد

تاعـقـل بسـردارم بریـادت هـمی نالم

این درد بی حـیا را از جانم بـرهـانید

جـبرئیل مهـلتم ده تکـرارکـنـم نامـش

تا قـربان وطن گـردم جانم بســتانیـد

بیان

۲۰/ جنوری / ۲۰۱۱

 

 

+++++++++++++++

دامان وطن

 

 روز یکه ز دامان تو بدوری بریده ام

هرگز لطفی خوشی من زکس ندیـده ام

بستم کوله بارغمم سوی هجـرت سـرا

انجا بُود که از محبت تو سر کشیده ام

آهنگ سفر کردم ز آشـوب روزگار تلخ

باین غربت سرا بخون جگر رسـیده ام

کوه بکوه و دشـت بدشت وشهر بشـهر

بار منت بسیار از این جهان کشیده ام

هر جائی که برفتم نبود  دمسازی مرا

اینجا وآنجا پی دلبر دمسازی دویده ام

در این غربت سرا کسی بدادم نمی رسد

زهر بیوطنی را که ببار بار چـشیده ام

اینحا دلاراست مگـر خانه دلٍ ما نیست

من کلبه نشین و گوشه عذلت گزیده ام

دارم آرزوی آغـوش گرم میهن خـویش

خـوشـا اندم که بدل آرا خـود رسـیده ام

ارچند افتاب عـمر بغروب رسیده اسـت

از درد فراق چون سرو قامت خـمیده ام 

بیان

فبرال ۲۰۱۱

 

 

++++++++++++++++++++++

 

دیار غـربت

 

خانه ویرانم آزارم مده آزارم مده

دل پریشانم آزارم مده آزارم مده

من غریبی شهر جدایی ها

من رفیق شام تنهائی ها

من یکی گم کرده رهی

از دیار مهربانی ها

ازارم مده آزارم مده

ره ی من دور و دراز است

پر نشیب و پر فراز است

دل من در سوز و ساز است

قصه جان گداز است

کو حریم شنوائی ها

آزارم مده آزارم مده

از شقایق تا به آسمان ها

تا فرازی کهکشان ها

دل ابری این جهان

گریه کند بیکران

در غم و بی صدائی ها

آزارم مده آزارم مده

آسمان بحال ماها ببارد

دانه اشک بر زمین بکارد

چنان درد هجران دارم بر دل

که گلوی ابر زبغض ناله بر آرد

به مُلک و دیار جدائی ها

آزارم مده ! آزارم مده

خانه ویرانم آزارم مده

دل پریشانم آزارم مده

آزارم مده آزارم مده

بیان

جنوری ۲۰۱۱

ketab

من عاشــق ان شـــرین قـصـه هایـت

من عاشق ان داستان وافـسانه هایت

من عاشــق ان شـعر و غــزل هایـت

من عاشـق مصره ومفهوم ومعـنایت

چون ترا دارم مرا غمی دگرم نیـست

چون ترا دارم مراباکی زغمم نیست

توئی هم صحبت خـوب در هـمه عمر

مــرا پـروائی ز تنـــها بودنـم نیـست

توقصـه از یـاران قـدیـم بـرم خوانـی

داستان از بهشت و برین برم خوانـی

چـون تو حکایت لیـلی مجـنون گوئـی

یا اشـعار فـرهاد و شرین بـرم خوانـی

تـوخـــوبی که هـمراز دلـی مـن هستی

تو ره گـــشای هر مشکلی مـن هستی

تو پـر ز خـاطرات زریـن جهان نمـائی

تو خواسـته این دل حـزین من هستی

تو چون رفـیق خوب عزیزی وحکیمی

چـون سـرمایهء معـنوی روی زمیـنی

از دیـده و دل تـو بیشـتر مــرا قریـنی

زیـن سـبب تو بدل من بیحـد صمـیمی

من دوسـت دارمت بخدا دوستدارمـت

کی گـذارمت هـرگز ترا نمی گـذارمـت

من عاشق ان مصحف زیبای توهستم

میخـوانمت ترا بخاطرم می سـپارمـت

ای دوست عـزیزمن نام تـواست کـتاب

مایه دانـش وعلم تـوئی در هـمه باب

 توکه یکـدل یکرنگ و یکـسان هسـتی

هـر لاجـواب را تـو اسـان دهی جـواب

هـرکه عـاشق روی خـوب کتاب اسـت

هــر مشــکلی را او زود جــواب اسـت

شوق می باید براین منبع علم و دانش

ان معشوقه نامش کتابست کتاب است

 

بیان

ماه می ۲۰۱۰ 

 

 

 

++++++++++++++++++++

 

شورای صلح یا دامنه جنگ

 

باز گـروهی داد از صلح و صـفا میزند

سنگ دگریست که به قـصد جـفا میزند

دیروز جنگ سـالارجـنگ جُـو بوده اند

امروز فـریاد صلح را از نو ببالا میزند

اوکه دستانش آغشته است بخون ملت

هنوزهم در خون مردم غوطه ها میزند

حال که چهره اش ازنقاب گـشته برون

بهربقای خویش بازهم دست وپا میزند

خون مردم را می مکند همچوآب حیات

دست بهمدستی طالب باین مُدعـا میزند

ملت مظلوم رنج ها دیداند ازجنگ مُدام

این باردره وقمچین با دُهل سُرنا میزند

داد و فریاد مردم را خفه سازند اندرگلو

کسی را با تیرکسی را باز دُره ها میزند

این شورا صلح نه ،بل بهر تمدید جنگ

باز تُند رو و تُند خُـو با یک صدا میزند

همه باهم اند اما از روی تظاهر مختلف

بازبرچشم مردم خاک را به اغـوا میزند

درچُـور وچپاول همه دست بالائی دارند

روز روشن سرمه را ازچشم دنیا میزند

دار وندار وطن را همه به غنیمت بُردند

انچه باقیست انرا با ساغـر ومینا میزند

ازپرده برون شد چهره اش برامد زنقاب

پیش چشم مردم دست بچورویغما میزند

وطن ما بدست مشت قماربازافتیده است

روبنا شد گِرو زیربنا را " دَوبالا "میزند

بیان

دسمبر ۲۰۱۰

 

 

شـب انتـظار

 

دیشـب به تمنای تو من نشـسـته بودم

در آرزوی وصل تو من دل بسـته بودم 

چـشم امید من برای تو مانده بـود براه

درپس پنجره به انتظارت بنشسته بودم

تونیامدی عزیزم خواب هم نمی اید مرا

درد نهـان دارم چون دل شکـسـته بودم

با عهد خود وفا نمیکنی ندانم زبهـرچه

ایکاش قلب خـود برهـت بشکسته بودم

مانند من بدور جهان مبتلای عشق مباد

از بسکه بعـشـق تـو من وارسـته بـودم

بشـنوفـتم که خـوبـرویان وفـا نمی کـنند

چنان یافتمت ز پی بُتی کــه گـشـته بودم

افـسوس نیامدی تو در ان نیـمه شـب تار

بپـیشواز قـدومت هـمه چیز آراسته بودم

خـوبـرویان جـهان گـر چه بسیار دیده ام

زان پی خوبروئی دگرهر گـز نرفـته بودم

ای پیک صبا فـریاد مـرا بـدو باز رسانید

که درشب هجران چنان زار خـسته بـودم

هرچند این ناله ها بگوشش اثر نمی کـنـد

چون قول و قراریکه با تو گذاشــته بودم

 

بیان

۱۶/۱۱ /۲۰۱

 

 

 

دل بدست ار

 

بیا تا بپرسـیم حال ان چـــشم بیـماری

زپائی بـرکـشیم گـررفـته اسـت خـاری

دلی را خـوشــنود سازیم  گـرتـوانـیـم

اگـراز دسـت ما برمـیایـد چـنین کاری

شده عمریکه غـم هایـش بسیارگـشتـه

نشسته بـرســری ان شـب زنــده داری

همه سـوخـتـیم به اتـشِ جنگ یک سر

بیا تا گـیریم احوال ان چـشم بیـمـاری

چـشم خـوشی هـمه خـون ابـه گــشتـه

زدیده فــرو اید چـو مـوج بـی قــراری

او را نی لباس ونی سـر پنـاه ا ســت

ندارد بهرخـوردن هـیح خـوارو باری

هـمه خوشی هایش را کـسی دزدیــده

فـرار کـرده خـنـده زلبـان دل فـگــاری

این غریبان چـودگران آرزوئی دارند

ارزویش را دزد یده مشت سـتم گاری

دل بدست ارگر مـیتوانی ای دوسـتـان

تا برچینیم غمی را زچـشم انتـظـاری

درد هجرانش بسوخـته است دل بیـان

به غـربت افتیده است چوشمع مزاری

خالقا رنج خلق را تو چـاره گـشائی

دارم ارزوی لطف چون تو کــردگـاری

بیان

۱۳ / ۰۵ / ۲۰۱۰

 

 

 

+++++++++++++++++++++++

فــــــــریاد

ای ناله و فریاد

که از سینه ام بیرون می شوی

و درد نهان من و ان

منبع توست

می خواهم در ترکیب کلماتم

ترا بنویسم

نمیدانم کدامین واژه را برات انتخاب کنم

و با قلم کم رنگ روزگار

ترا نقش صفحهِ اوراق تاریخ نمایم

و در زمین شور زار دلها بکارمت

تا قد بکشی و ناله شوی

نمیدانم ...!..

نمیدانم تو که نظمی یا نثر ...! ؟

نمیدانم که قصیده ئی یا غزل..! ؟

نمیدانم مثل شعر سپیدی

یا آن نوای عامیانه

اما تو هستی

که از دل هزاران تن برخاسته ئی

میخواهم با دل تنگ ودست بلندم

این صدا ها را روی هم بگذارم

و ان نوای دل های  بشکسته را

که لبان خموش من و تو

وچشمان سخن گوی مان

که نمایانگر رنج و مصیبت است

حرف بحرف  روی هم کرده

با مخلوطی از آه و درد تهی دستان

در کوره گاه داغ استبداد پخته سازم

و ترا در قالب شعر بریزم

تا همچو تیغ بران ثیقل شوی

با جلایش وبرنده .

که از جلال وبرقش

هر طاغوتی را لرزه بر اندام افتد

وسینه انرا بشگافد

و مُرکب نا متجانس حق و باطل را

از هم جدا سازد

میخواهم این صدا را اهنگ سازم

که از طنین سرودش

مردم با مارش عظیم

نعره حق سر دهند

و درفش ازادی را در قله های شامخ

پیروزی در اهتزاز اورد

و فریاد شود

فریاد من تو

فریاد ما و شما

و فریاد همگان

فریاد شود  فریاد شود

 فریاد ازادی

بیان

۲۲ نوامبر ۲۰۱۰

 

 

++++++++++++++

 

خانهء ما

 

عمر جوانی برفت و این خانه ما دگر نشد

 

جان وتن ما بسوخت و اهِ ز جگر بدر نشد

 

خانه تاریک ما چو شب بی ستاره را ماند

 

در ین روزنه تاریک ما نوری ز قمر نشد

 

خانه وکاشانه ما بسوخت در اتش جنگ

 

ز دیده اب فشاندم شعله خموش مگر نشد

 

همه به عشق وطن سوزد ما دراتش کین 

 

جز اتش نقاق ما را چیزی دگر میسر نشد

 

هر که بیامد تکیه بر مسند این خانه بزد

 

این رفت و امد ها هرگز ما را کار گرنشد

 

عمرما رفت بدین حال و منال رو بزوالیم

 

درنزول زندگی کسی با تجربه بارور نشد

 

بردند ارزوی خویش را ملتی در زیرخاک

 

از رفتگان اسلافش هم  کسی در حذر نشد

 

ای ابر سیه بر ما تو هم سنگ غم میباری

 

جز سنگ سیه لطف دگری ز خُدا مقدر نشد

 

این شیون و ناله خلق بیچارهء ما را مگر

 

نشنیده هیچ گوشی برغم ما چاره گر نشد

 

زبرای ناله زار واشک چشم غریبان وطن

 

برشهرما حاکم با عدل وانصافِ مُقرر نشد

 

حُکام چو لاش خوران خسپیده اندر کمین

 

برخانه ما جز زاغ ظغن کسی مستقر نشد

 

وطن بسوختند عالم و ادم بسوختند یکسر

 

خانه بی انصاف ظالم چرا زیر و زبر نشد

 

بیان

 

۱۰ / ۰۷ / ۲۰۱۰

 

 

++++++++++++++

 

سر زمین بلاکشیده را دیدی ؟

 

 

چه شـقاوت چه بغـاوت در این سـراسـت دیدی

چه هـلاکـت چـه فـلاکــت ،که رو براسـت دیدی

چه فـرهـنــگ ها چـه درنـگ هـا چـه ستـم ها

چه عدالت چه جهالت چه نیرنگ هاسـت دیدی

چه جـفا ها چه گـزند ها چه آسیب های بزرگ

هـمه نازل شـــده بر کــــشـوری ماســت دیدی

چه توپ هـا چه تفـنگ ها چه بم ها انتحـارها

هـمه بـهــر ویـرانی دِه و شـهــر ماسـت دیدی

چه سـرها چه تنـه هـا که فـتادنـد به کـوچه ها

این هـمه بی سـرو پاها ،هـموطن ماست دیدی

چـه دروغ هـا چـه اغــماز ها چــه نا ســـزا ها

چـه قــیافـه هـا چه دیـوها  حُکام ماســت دیدی

چه تکفیرها چه تکبیرها ونعرهِ های عام فریب

این عـوام فریبان را یکبام و دوهواسـت دیدی

چه خـیانت چه جنایت وه چه فـسق و فـسـادها 

به هـر گـوشــه و کـناری دیـاری ماســت دیدی

چه عمارت چه تجارت چه خـون خـواری ملـت

 هـمه خـون خـوار ها در کـشـور ماسـت دیدی

چه قـوانیـن چه فـرامـین چه رشـوه سـتانی ها

این داد وسـتد به هر دفـتر دیـوان ماسـت دیدی

چه خواب ها چـه خیال ها چه امـید های مردم

همه ارزو ها شد زیر خاک بگـور هاسـت دیدی

چـه آرمان هـا چـه آرزوهـا بـدل ها مانده رفـت

چه قـتل ها چه مرگ مـیرهـای نارواسـت دیدی

چه پیـران چه جـوانانٍ که بخاک وخون خـفتـند 

این خفته گان خاک،همه هـموطن ماسـت دیدی

چه عـروسها چه دامـادان چه عاشـقان گُمنامی

نشان خـون شـان حـنا بر دســت و پاسـت دیدی

چه لحـظه هـا چه خـاطـرات  که بـر ما گـذشـت

بهـر سـو شیـئـون ناله  پیــر و برناسـت  دیـدی

چه مـردمانی که خـون شـان بنا حـق بـریخـتـند

هـمه ترو خـشک ما فـدای طوفان هـاسـت دیدی

چه کـشـته هـا کـه پر شـده  پشـته هـا ز قـبرها

چه توغهای خـون الـود پـرمـزار هـاسـت دیـدی

چـه دیـدن هـا چــه تجارب و چه سرگذشت تلخ

ز آن عـبرت نگـرفـته هـنوز مـردم ماسـت دیدی

چه عـجــائب چـه مــصائب در روز گـــار دیدیم

جـنګ وحـشت هـنوز هـم دامنگیرماسـت دیدی

چه اندیـشـه ها چـه انسان ها هیچ نمی اموزیم

 هـمه این تاریـخ در جـغـرافـیای ماســـت دیـدی

بیان

۲۵ / ۱۱ / ۲۰۱۰

 

 

+++++++++++++++++++++

 

سوز جـــــــــــدائی

 

به عشـقـم مـبتلا کـردی بسـوزی              مـــرا از خـــود جــدا کــردی بسوزی

گـرفــتی سـری جنــگ ره با مـن               مـحـبت را زیــر پـا کــردی بسـوزی

تمـیز وعـقل هـوشـت همـین بود               بـه حــرف دشـمـــنا کــردی بسوزی 

از اول هـم هـیـچ چـیزی نبــودی               بنــام مـن چـه پــروا کـردی بسوزی

هر ان ظـلم کـه از دست تـو امـد               بـجـان مــن تــو روا کـردی بسوزی

اگـر چـه مـن بـد خواهـت نبــودم              مـرا نیشـخـند رســوا کـردی بسوزی

بـه آبـروی من عـزت خـود ندیدی             دروغ گـفتی و واویلا کـردی بسوری

نه شـرم مردم وشـرم نام نشــانم              ابـروی خــود زیــر پا کـردی بسوزی

ترا گفتم از این رسوایی ها بگذر              قــــول دادی و جــفا کــردی بسوزی

نمیدانم چه سود باشدت از اینکار             که خُلق تنگی ره برپا کردی بسوزی

به صدق و صقای خود سوزم اخر             تـو اتـش  بجـانم روا کـردی بسوری

مـه خـو حـرف بـدی با تـو نگـفتم              بچـندیـن بار اشـتبـاه کــردی بسوزی

من غرق گـشتهء بی دست پـا را              بـه عـمق قـهـر دریـا کـردی بسوزی

گــرفـتـی تیــغ بـران را بـدســتت               به خنجر ســینه ام وا کردی بسوزی

ایــن جـفـا باشــدم درس عــبـرت              "بیـان" را تک و تنها کردی بسوزی

بیان

۲۷/۰۹/۲۰۱۰

 

 

+++++++++++++++++

 

من کی ام

 

 نه سُـرود و نه سـازم نه آهنگ و صـدایم

من یک گــرد غــبارِ خــاک رهِ شــــما یم

نه شـاعـرم نه ادیب نه نظم نسق میدانم

من یک درد دیــــــدهِ از ین بام و ســرایم

من ســـوز درد و غــمی مـردمِ خــــویـش

با زبـان پـارهِ قلـمِ خــــویـش می ســرایم

نه آبـم و نه خاکـم و نه هــوا و نه آتـشم

فقـط یک قـطـره اشکی از چشــم شــمایم

نه من معـشـوقـم و نه عاشـق روی بتـی

من دلـباخـتهِ  کاشــــانه صـدقُ و صـفایم

نه بـر نه بـحـرم و نه طــوفـان دلِ صـحـرا

من یک گـم شـدهِ طـوفان شـــهر آشــنایـم

مادر عــزیز اسـت میهـن عـزیز تـر از آن

من غـربت نـشـینِ ز مآمن خـویـش جـدایم

گلـوی قلـم خشـکید همچـــــون گلـوی من

بیان نتـوان کــرد مـن کی ام و در کـــجایم

بیان

۱۰ نوامبر ۲۰۱۰

 

 

 


بالا
 
بازگشت