صبورالله سـیاه سنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

 

چهـــرنماهایی از لیلا صراحت روشـنی

 

دخـتر رز

 

دوسـتی داشتم به نام سلیمان که میدانسـتم نامش سلیمان نیسـت. او نیز مرا به نامی که پیش از آشنایی با او نداشتم، میشناخت. نامبرده بیسـت و چند سال پیش، در روزگاری که دوسـتداران جنگ و تفنگ تازه آغاز کرده بودند به آتش زدن افغانسـتان، برایم کتاب می آورد و میگفت که بار دیگر در کجا و چگونه با هم خواهیم دید.

یادم اسـت نخسـتین بار نام سرشار شمالی را از او شنیدم. سلیمان از اندیشه، دلیری و سرشاری آن آزادیخواه برایم داسـتانها میگفت. به گمان زیاد، خودش نیز ریشه در تاکسـتانهای شمالی داشت. وی روزی شعری، به گمان زیاد در ماهنامه "میرمن" (بانـو)، را نشانم داد و گفت: "ای شعر از لیلاس و لیلا دختر همو سرشار شمالی اس."

خـانه به خـاکسـتر نشسـت، سـلیمان ناپدید شـد و مــن سـالهایی را در زندان پلچرخی سـپری کردم. از همان روز تا اکنون، هر باری که چشمم به نام لیلا صراحت می افتد، چراغ یادهای آن دو آزادیخواه جاودانیاد در تاریکنای دهلیز روانم فروزانتر میسوزد.

 

مهــربانوی مهــربان

 

پانزده سـال پیش [1989]، رزاق مـامـون و من کتابهای آفتابسـوخته روی دیواره های پل باغ عمـومی کـابل را دید میزدیم. ناگهان مامون چشم از کتابها برداشت و با کسی احوالپرسی کرد؛ سپس رو به من پرسید: "میشناسین یا معرفی کنم؟" و افزود: "لیلا جان صراحت و صبور سیاه سنگ ...."

لیلا را یک پارچه مهربانی یافتم. او در همان نخسـتین برخورد، در نگاهم آشنا آمد، آشنایی که گویی همه سـالهای اینسو و آنسوی زندان را با مـن یکجا پیموده باشـد. آرام و شـمرده سـخن میزد، از خانه و خانواده میپرسید. آن روز، لیلا از تنهاییها، خسـتگیها و پریشانیهایی که همه مان را یکسان میفشرد و میفسرد، یاد کرد.

 

کانون شعــر

 

لیلا صراحت روشنی مانند سروده هایش نمادی اسـت از روشنی و صراحت و لیلایی. به گفته دوسـتان نزدیک، او بانویی اسـت پابند به بایدها و باورهای مومنانه مردمش. بسیاری از رهروان جوانتر دیار سرود و سخن، به ویژه آنانی که از رهنماییهای او بهره مند بوده اند، لیلا صراحت را در نقش چراغدار آگاه و فرهنگمند میشناسند و میسـتایند.

یادم هسـت روزهایی که خانه و دفتر کار لیلا پاتوق یاران بود. اسـحاق ننگیال، پرتو نادری، قهار عاصی، ثریا واحدی، حمید مهرورز و چند تن دیگر نخسـتین شنوندگان سروده های تازه او بودند.

 

صراحت سوخته در آفتاب

 

لیلا را در تموز پشاور دیدم. گویی تنهایی، خسـتگی و پریشانی، همه ما را اینسوی مرز آورده بود تا در آفتاب همسایه هموار کند. او با همان مهربانی همیشه از خانه و خانواده پرسید. من از سروده ها و دوسـتانش پرسیدم. در پاسخ گفت: "رزاق مامون، پرتو نادری، گلنور بهمن و چن عزیز دیگه زیادتر از آلهه شعر به دیدنم میاین."

 

لیلا در میان فرزانه و سیمین

 

زمسـتان 1995 میرفت که پایان یابد. آصف معروف برای تهیه گزارشی از پروژه های سازمان ملل به اسلام آباد آمده بود. او هنگام برگشت، بسـته بزرگی را به من داد و گفت: "سال نو مبارک"!

آن بسـته بیشتر از پنجاه کارت تبریکی با یادداشت کوتاه "سال نو فرخنده" از سوی سرویس فارسی بی بی سی را در خود داشت. در یک سوی کارتها "بهار شور افگن" از سیمین بهبهانی، "گل زردآلو میریزد" از فرزانه تاجیکسـتانی و "میلاد باران" از لیلا صراحت دیده میشدند و سـوی دیگر عکسـهایی از هـر سـه سـرود پرداز.

نمیدانم نخواسـتم یا نتوانسـتم به آصف معروف بگویم که اندوه مصراعهای آغازین آن شعر بهارانه لیلا صراحت، بار دیگر به روشنی چراغ یادهای سرشار شمالی و سلیمان در تاریکیهای روانم افزودند.

 

زادروز لیلا

 

لیلا را یکی دو روز پیش از پروازش به سوی اروپا بازهم در اندوهکده پشاور دیدم. او در کنار کتابهایش نشسـته بود و شاید به سوژه یی که پس از چندی به نام "تاراج" سروده شد، می اندیشید:

"اینك سموم وحشی ظلمت/ تاراج كرد شهر روانم را/ با كوله بار هیچ به دوشم/ رو سوی شهر خسـته تنهایی/ راهی، راهی/ شاید كه هیچ باز نگردم ..."

نمیدانم چرا بدون اجازه، گـذرنامه لیلا را از روی کتابهایش برداشتم. کنجکاویم میخواسـت تنها ویزه اش را ببینید و اینکه او چه دیر از ما دور خواهد ماند. بدون اینکه خواسـته باشم، چشمم به سال و ماه تولدش افتاد. او چیزی نگفت، و من دریافتم که نباید چنان میکردم.

سالها میگذرد و هنوز روز تولد لیلا صراحت را به یاد دارم. این را از خودش پنهان کرده ام. شاید او پس از خواندن این یادداشت پندارد که خداوند به من حافظه خوبی داده اسـت. ایکاش چنان میبود! نکته اصلی ریشه دارد در تصادف شگفتی که او از آن آگاه نیسـت. به نمای آنچه آنجا نوشته بود، لیلا و من در هفته و ماه و سـال مشترکی به دنیا آمده ایم!

اگر بتوانم با لیلا به صراحت و روشنی شوخی کنم، باید به همه دوسـتانم بگویم که امسال چندمین سالروز تولد "خود" را جشن خواهم گرفت!

 

[][]

ریجاینا (کانادا)

چهاردهم اپریل 2004

 

 

 


بالا
 
بازگشت