صبورالله سـیاه سـنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

 

کابل و همیشـه هـای دلهـره آفــــرین

 

 

کابل بود و شـباروزهـای دلهـره آفـرین. هـر چهـار فصل غم انگیزانه در هم آمیخته و یکسـره پاییز شـده بودند. هـر سـو میرفتی، گمـان میبردی آنکه از پیشـرو، پشـت سـر یا پهلو می آید، ترا فـرمـان ایسـت خـواهـد داد و بدون پرسـان و جویان چـاقـو باران خـواهـد کـرد.

نیازی نبود به بیگناهـی خـود یا گناه دیگـران بیندیشـی، هـر کس در هـر گـوشـه "حــق" داشـت، دیگری را از زندان زندگی آزاد کند و خود بیباکانه راهش را در پیش گیرد. در روزگاری که تیشه فـرمانروای بیشـه باشـد، سـرنوشـت ریشـه از دور آشکار اسـت.

از سـپیده دم تاریـخ تا کنون بزرگـترین گـناه در افغـانسـتان بر زبـان آوردن یک پرسش بوده اسـت: چرا میکشی؟ زیرا پاسخ دردناکـترش چنین اسـت: چرا نکشـم؟

کابل بود و بامـدادان دلهـره آفـرین. به هـر گفتگـو گوش میدادی، گزارش نزدیکتر شدن "مجاهـدین" به پایتخت را میشـنیدی. باورانه یا ناباورانه میخـواسـتی بیشـتر بدانی. نمیشـد. دیگران نیز زیادتر از تو نمیدانسـتند. هــزار البته، آنانی که میدانسـتند، نه تنهـا نمیگـفتند، بلکه نهـانی کار و نقشـه شـان را پیاده میکـردند.

سـرنامـه بسیاری از رسـانه ها چنین بود: "آیا کابل تاراج خـواهد شــد؟". شماری از فـرازنشـینان دسـتگاههـای هـوشیار و بیدار با دوراندیشی ویژه (برای رنگ و نیرنگ زدن با دوسـت و دشـمن)، زمینهـا، خـانه هـا و اپارتمانها شـان را پنهانی به فـروش میرسـاندند و سپس در رهایشگاه فـروخته شـده خـویش با دادن کـرایه زندگی میکـردند تا همسـایه نداند که آنسـوی دیوار آب از آب تکان میخـورد.

کابل بود و نیمـروزان دلهـره آفـرین. در میان غوغا و غریو آشنای مـاشینهـا، از گـوشـه دنج دهلیز چـاپخـانه میکـروریان آواهـایی به گـوش میرسیدند. آهنگینترین و رسـاترین آواز از حـامـد نوری بود. او را چه کسـی نمیشـناخت؟ سالهـا پیش از نمـایان شـدن در تلـویزیون، برنامـه شـامگاهی "سخنهـا و ترانه هـا" نام و آوازه اش را به خـانه ها رسـانده بود.

آن گـوشـه تنهـایی (که گمـان میرفت هـرگزش آفت نرسـد) دفتر روزنامـه "هـیواد" بود و پاتوق حضـرت وهـریز، حـامـد نوری، مسـعود اطـرافی، جـلال نورانی و یک هنرمند لاغـر اندام که نامش به تخلص میمـاند: جلیلی. اگر او را جلیل مینامیدی، آزرده میشـد و بیدرنگ میگفت: جلیلی.

جلیلی یا چنانی که خـوشـتر به گـوش آید "آقای جلیلی" خطاط مطبعه بود. دسـتهـایش بدون آنکه در باغچه کاشـته شـده باشـند، بیننده را به یاد "بشنو از نی چون حکایت میکند/ از جداییهـا شکایت میکند" می انداخت؛ نه از آنرو که انگشـتان باریکش به مثنوی میمـاندند، بل بیشـتر برای قلم "نی" دسـتداشـته اش که گـویی همـان دم از نیسـتان بریده شـده بود.

جلیلی یا آقای جلیلی چـاقـوی برانی نیز داشـت. با آنکه مسلح بودن به چهـره اش نمی آمـد، پذیرفته شـده بود که باید همـواره چنان باشـد. هـر باری که نقطه هـایش مربع نمیشـدند، با چـاقـو به جان قلم نی می افتاد و آهسته میخواند: عشـق آمـد و زد بر ورق مشــقم دسـت/ معشــوقه دوات و قـلـمم را بشکست/ گفتا که ایا عاشق شوریده و مست/ جز مشق خیال رخ من مشقی هست؟

اندکی بالاتر از سـر حـامـد نوری، تابلوی آهـوی رمیده روی دیوار به چشـم میخـورد. وهـریز نگاهی به آهـو کـرد و با اشـاره به دوسـتی که همـه میدانسـتند شیفته آواز پرسـتو بود، گفت: "میچرانم آهـو را چشـم آشنا دارم". مسعود اطرافی افــزود: "دل آدم میشـه چشـم همـه دنیا را بخـانه/ دل آدم میشـه راز همـه دلهـا را بدانه". حـامـد نوری نیز چیزهـای از پیشینه تابلو بیان کـرد. جلیلی یا آقای جلیلی نخـواست چیزی بگـوید. شاید نهـانی از خود پرسیده باشـد: در میان آهـوی تیز و چاقـوی تیز چه باید گفت؟

مـانند همیشـه و هنوز گپ از سـرود و فسـانه و مـوسیقی به سیاسـت کشید و از آشوب گسـترنده بر زمین و زمـان و اینکه "درد مـا را نیسـت درمـان الغیاث". حـامـد نوری گفت: "کارد به اسـتخـوان رسیده اسـت"، سپس دسـتش را دراز کـرد و گزینه "در کوچه باغهـای نیشـاپور" شفیعی کدکنی را که حضرت وهـریز برای مسعود اطرافی آورده بود، گرفت و سـرود "دیباچه" را دکلمـه کـرد: بخـوان به نام گل سـرخ در صحـاری شـب/ که باغهـا همـه بیدار و بارور گردند/ بخـوان، دوباره بخـوان، تا کبوتران سپید/ به آشیانه خـونین دوباره برگردند/ بخـوان به نام گل سـرخ در رواق سکوت/ که مـوج و اوج طنینش ز دشـتهـا گذرد 

آواز نوری برای دکلمـه، مـانند آگاهیش از هنر و ادبیات و سیاسـت، خوب بود؛ گـرچه گزارشـهـا و گفتار روزانه را بهتر از شعر بر زبان می آورد.

نامبرده در کنار گـویندگی، از هنر شنوندگی نیز بهـره هـا داشـت. هنگامی که گپ میزدی، خـوب گـوش میداد. شـاید این کـردار نیک را از گذشـته هـای دور میدانسـت و شـاید هم ار روزگار کار در رادیو. سـادگی، شوخی، خـوشی و سـرشـاری او برتر از هنرهـایش مینشسـتند.

درون زندگیش را خداوند بهـتر میداند، به نمـایه هـای برون زندگی خیلی خـوب میرسید. همـواره خـوشپوش، آراسـته، ریش تراشیده و بیشـتر با کـرتی سیاه روی جاکت یا پیراهن سپید جلوه میکـرد. او برازندگی دیگری هم داشـت: مـاجراگریزی.

در رسـانه هـای واپسین سـالهـای فـرمـانروایان چپگرا در کابل، گروهی بود به نام چهـار "ح" که روزگار بسی از سـرودپردازان، نویسندگان و آوازخـوانان را تلخ سـاخته بودند. بدخـواهـان از کین زیاد آنهـا را چهـار "خ" میگفتند.

گاه واصف باختری یکی دو "ح" را به انجمن نویسندگان فـرا میخـواند و اندرزهـای اسـتادانه میداد، ولی آنهـا همینکه از درگه انجمن بیرون میشـدند، پندهـا را به فـرامـوشی میسپردند، پیشـه پیشین را از سـر میگرفتند و هـر کافـر و مسلمـان را می انداختند به یاد آیه متبرکه "ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشـاوه و لهم عذاب عظیم."

نوری که به کمک وهـریز با این گروه آشنا شـده بود، خـواهشـمندانه میگفت: چه کار دارید با هـر کس؟ چرا حق و ناحق آنهـا را می آزارید؟ بس اسـت. اگر همینگـونه پیش بروید، هـواخـواهـان تان کم و دشـمنان تان زیاد میشوند.

بافت چهار "ح" با پراکنده شـدن در چهارگوشـه جهـان تار تار شـد. پس از آن فـروپاشی ناخـواسـته، چند تن دیگرآمـدند و رشـته هـای دوســتی را دنباله بخشیدند. نادرسـت نخـواهـد بود اگر گفته شود که توانمندیهـای نهفته حـامـد نوری را یاران تازه اش بیشـتر و بهـتر "کشف" کـردند.

کابل بود و روزهـای دلهـره آفـرین کابل. دیگر نیازی نداشـتی به هـر گفتگـو گـوش دهــی و گزارش نزدیکتر شـدن مجاهـدین به پایتخت را بشنوی یا سـوژه هـا و سـرنامـه هـایی چون "آیا کابل تاراج خـواهـد شــد؟" را در رسـانه هـا ببینی. آنهـا آمـده بودند و کابل به تاراج رفته بود.

کابل بود و شـامگاهـان دلهـره آفـرین. در میان غوغا و غریو آشنای تفنگهـا و خمپاره هـا، از دفتر روزنامـه "هیواد" در گـوشـه دهلیز چـاپخـانه آواهـایی به گـوش میرسیدند. آهنگینتر و رسـاترش از نوری بود. این بار کدکنی نمیخـواند، نیایش میکـرد و دعا میخـواند. زیرا هنرمند لاغر اندامی که نامش به تخلص میمـاند، دیگر نمیتوانسـت خطاط مطبعه باشـد. دسـت راسـتش؟ نه دسـتش راسـتش را چیزی نشـده بود. راکت به خـانه اش خـورده بود. خـودش و خـانواده اش زیر آوار جان داده بودند. روزگار بدتر شـده میرفت. نوری بار دیگـر گفت: "کارد به اسـتخـوان رسیده اسـت."

کابل مـانند روزنامـه هـای کهنه در هـر اجاق میسـوخت. افغانسـتان هیزم آتشـدان خـودش شـده بود. همینکه کشـت و خـون اندکی فـروکش میکـرد، ارتش مـور و ملخ گـزارشگـران، فـلمبرداران و نویسندگان رسـانه هـای جهـانی پدیدار میشـدند و برای روپوش هفته نامـه هـای نیوزویک، گاردین و تایم و به ویژه مـاهنامـه پرفـروش نشنل جیوگرافیک عکسهـای پربیننده و سـوژه هـای پرخـواننده شکار میکـردند.

شـمـاری از کارمندان کارکشـته رسـانه های باختر زمین با آنکه "خـرد چهـل وزیر" را داشـتند، با ژسـتهـای بیگناهـانه تر از سیمـای خجسـته مـادر تریزا از هـر بازمـانده داغـدار میپرسـیدند: "هنگامی که راکت به خـانه ات افتاد و خـانواده ات را کشـت، چه احسـاس میکـردی؟"

کابل اسـت و همیشـه هـای دلهـره آفـرین. بهـارهـا و تابسـتانهـا یکی پی دیگر می آیند و میروند و نمیتوانند آمیزش پاییزی چهـار فصل کشور را دگرگـون سـازند.

مـاهتاب نیمـه شـب پنجــم ســپتمبر دوهــزاروده، ناژوهـا را دلـداری میداد. روی دیوار دفتر روزنامـه "هیواد" تابلوی پلنگ خشـمگینی را آویخته بودند. اینسـو زنجره ها بیداد میکنند، آنســو پیکـر خونچکان حـامـد نوری روی سـبزه هـا ســتاره میشمارد. اگر زنده میبود، باز هــم میگفت: "کارد به اسـتخـوان رسیده اسـت."

 همینکه آفتاب برآمـد، شـاگردان زنده یاد جلیلی در مشقهـای تازه شـان روی پوسـت آهـو نوشـتند:

 

در پـرده بهـــار چکــیده اسـت خـون مـا

خـوش نقش و خـوش نگار چکیده اسـت خـون مـا

تنهـا مگـو شقایق دشـت اسـت سـرخ از او

حتا به نیش خـار چکیده اسـت خـون مـا

گه روی سنگ سنگر و گه روی فـرش شـب

گاهی به پای دار چکیده اسـت خـون مـا

آنجا که عمق فاجعه را چیغ میزنی

بر ریگ رهگذار چکیده اسـت خـون مـا

همگام مـادران سیه پوش شـهـر عشق

در کوچه سـوگـوار چکیده اسـت خـون مـا

روزی که جنگ جنگل مـا را به فتنه سـوخت

در دود، در شـرار چکیده اسـت خـون مـا

با بال زخـم خــورده چـو کـردیم قصد کوچ

از شـانه چنار چکیده اسـت خـون مـا

امسـال هم ز نشـتر غربت به هـر دیار

چون سـالهـای پار چکیده اسـت خـون مـا

 

http://www.youtube.com/watch?v=FvZ058cHuXM

 

[][]

ریجـاینا/ کانادا

یازدهــم سپتمبر 2010

 

 


بالا
 
بازگشت