فضل الله زرکوب

 

 

رستخیز ناز

چون گـــــل کند لبـــــش به تبسـم در آینه

جوشد بــــــــــهار عَربَده خُم خُـم در آینه

انگار، گاه آمـدنش می وزد نســـــــــــــیم

بر خوشـــــــــه های نورس گندم در آینه

وقتی که می رود به تماشای خویشتــــــن

چشم است و دسته دسته و جُم جُم در آینه

خورشــــــید از حسادت رویش بود چُنان

کاتش گرفته خَرمن هــــــــــــیزم در آینه

مُژگان صف کشیدۀ او گردد اشتـــــــــباه

بـا ارتــش مسلحــــــــــــی از رُم در آینه

دســـتار و دلـــق شیــخ، قیـــامت بپا کنند

هم با اشــــــاره گوید اگـــر: قُــم! در آینه

گفتند اهل تجـــربه کز روی عــقل نیست

دل باخـــتن به کودک مــــــــردم در آینه

اما دو چشـــم مـن لب بـُـرّان تیــــــــغ را

پنداشت بستـــر خـــز و قـــاقــــم در آینه

ای رستخـــیز نـاز، خــدا را! گهی چـرا؟

زُل می زنی چُنانـــکه شوی گــم در آینه

من پیکری فسرده، تو یک آفـتـاب، روح

بازاست درب کلـــبۀ تــــــارُم درآی! نه!

فضل الله زرکوب

ویرایش آخر

یکشنبه بیست و نهم فروردینماه 1389

 

 

 

´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´´

 

 

به مناسبت شهادت جانگداز و مظلومانۀ عبدالحق مرادی، جوان ناکام و مهاجری از افغانستان زمین در اردوگاه مهاجران سند هولم کوپنهاگن که  با خنجر کوردلانی وحشی و بیرون از دایرۀ انسانیت، درسرزمینی دور از یار و دیار، به کام مرگ فرورفت. قلب دردآلود پدر و مادر پیرش صبور و روان سبک سیرش در فردوس برین شاد و آرام  باد.

  دهم اپریل 2010  برابر با بیست و یکم فروردین ماه 1389 خورشیدی. ساعت 3 صبح به وقت افغانستان

کوپنهاگن.

فضل الله زرکوب

 

خنجر نامرد

تمام عمر، مهاجر، چه نسل دربدریم !

چه کرده ایم خدایا! مگر نه ما بشریم؟

همیشه چهرۀ ما بوده سرخ، با سیلی

همیشه خانه بدوش و همیشه در سفریم

به دست کیست عصا مان که کور هر چاهیم

کلنگ ما به چه سنگی! که لنگ هر گذریم

به زخم کهنۀ ما استخوان کینۀ کیست

که هر چه بستر ما نرم،  بیقرارتریم

به هرچه دُرّۀ پر درد، شانه و کمریم

به هرچه خنجر نامرد، گُرده و جگریم

چه سفره ایم که پامال هر نمک نشناس

چه گردنیم ندانم که زیر هر تبریم

درآشیانۀ خود سنگسار دست نفاق

برون لانه اسیرشکسته بال و پریم

به سر، تخیل پرواز و بیخبر زان روز

که بین این قفس زرنگار،جان سپریم

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت