نگارش از ح. دوست                                            

 

"جِرت!"

 

وقتی که دشنامنامه های داکتر صاحب اکرم عثمان را که به آدرس داکتر خاکستر و ستر جنرال نبی عظیمی نشانه رفته و شلیک کرده اند، در سایت افغان جرمن آنلاین خواندم، یک سری مطالب بذهنم تداعی شدند: ازهمه اول گذشته های دوربیادم آمد، آن زمانهایی که در کشور ما تلویزیون وجود نداشت وفقط رادیویی داشتیم، با صدای شیوای داکتر صاحب از ورای امواج رادیو که گاهی شعری و گاهی هم نثری را دکلمه می نمودند، آشنا شدم. آهسته آهسته  داستانهای کوتاه ایشان بدستم آمد. "وقتی که نیها گل می کنند" را خواندم، برایم بسار دلچسپ واقع شد. در زمان زعامت سردار محمد داوود انعکاس صدای شان از رادیو بیشترشد. موضوعهای زیادی را از ایشان در رابطه به توصیف،  تمجید وستایش از جمهوریت، بخصوص تبصره های سیاسیِ ایشان را در روزهای جمعه می شنیدم. این همه بالای ذهنم تأثیر بسزایی می گذاشتند و خوشبینی ام به داکتر صاحب افزونتر می گردید. در زندان پل چرخیِ حفیظ الله امین، روزی از دانشمندی مطالب و مفاهیم بسیار ارزندۀ ادبی را می شنیدم. در لابلای پرسشهای من  و توضیحات عالمانۀ او، از زبانم برآمد، که داکترصاحب اکرم عثمان ما از چخوف روسیه کم نیست، نظر شما در باره چیست؟ آن دانشمندِ هم صحبتم به چشمانم خیره شد؛ مکثی کرد؛ اندکی بعد با تأنی و تأمُل پرسید، با او گاهی نشسته ای؟ گفتم نه؛ بااو حضوری معرفت داری؟ گفتم نه؛ می دانی از کدام خاندان و قوم است؟ گفتم نه؛ می دانی خون کی در رگهایش درجریان است؟ گفتم نه؛ معلومات داری پدرش چه کاره بود و پدر کلان و اجدادش کیهابودند؟ گفتم نه؛ می فهمی  که او بامعیشتی که پرورش یافته است، از چه طریقی بدست آمده است؟ گفتم نه؛ گفت: این سخنم را بخاطر داشته باش! بزرگ شدن آسان است، بزرگ وار ماندن دشوار!

عاقبت گرگ زاده گرگ شود

گرچه با آدمی بزرگ شود

از این اظهارات آن دانشمند قلباً رنجیدم، ولی برو نیاوردم. سخنان او را نپسندیدم و حق به جانبش ندانستم.

بعد رهایی از زندان "درا کولا و همزادش" را خواندم، که داکتر صاحب به پشت گرمی رژیم جدید نوشته بود. شاید به همین سبب، یا به علل دیگر مورد اصابت مرمی شلیک شده، از جانب نا آگاهی قرارگرفت، که خوشبختانه کاری نبود و جان به سلامت برد. از آن حادثۀ تروریستی شاید کمتر از خود داکتر صاحب غمگین نشده بودم. سپس داستانهای اورا بنام مستعار "پاکزاد کابلی" خواندم و لذت بردم.

موضوع دیگری که در اثر خوانش این دشنامنامه ها بذهنم تداعی شد، مقالۀ از ادیب زبانشناس ایرانی داکتر پرویز ناتل خانلری زیر عنوان "شرافت ادبی" است، که در همانسالهای قدیم در مجلۀ سخنِ آن دانشمند جاودان یاد خوانده بودم. خوشبختانه که آن را در کتاب فرهنگ واجتماعش یافتم، پارۀ از آن را می آورم:   

"عارفی، هشت نه قرن پیش ازین، باعیاری روبروشد، وبه قصد آنکه اورا ازکارهای ناپسندیده باز دارد پرسید که "جوان مردی چیست؟". عیارگفت: "جوان مردی من یا تو؟" عارف گفت:"مگر جوان مردی صورتهای گوناگون دارد؟" گفت: "آری، جوان مردی من آ ن است که دست از عیاری بشویم و به کنجی بنشینم و خرقه بپوشم و از آنچه کرده ام به در گاه خداوند بنالم و توبه کنم." عارف گفت: "جوان مردی من چیست؟" گفت: "این که خرقه را از سر بیرون کنی و بیش از این خلق خدا را فریب ندهی".

"از این مثل چنین نتیجه می توان گرفت که هر پیشه ای مستلزم یک نوع "جوان مردی" یا "شرافت" است اگر چه بعضی اصول هست که در همۀ فنون و پیشه ها باید مراعات شود. اما انحراف از اصول شرافت در همه پیشه ها به یک درجه برای جامعه زیان بخش نیست. کاسبی که کم می فروشد یا سنگ تمام در ترازو نمی گذارد از شرافت پیشۀ خود منحرف شده است. اما این انحراف تنها به خریداران او زیان می رساند.

در پیشۀ نویسندگی وضع چنین نیست، زیرا همۀ طبقات اجتماع که خواندن و نوشتن می دانند و همۀ نسل های یک جامعه از معاصران و آیندگان با آثار نویسنده سرو کار دارند، انحراف نویسنده از شرافت پیشۀ خود به همۀ ایشان ممکن است زیان برساند.

جوان مردی را در پیشۀ نویسندگی "شرافت ادبی" می توان خواند. نخستین شرط این صفت آن است که نویسنده به ارزش کار فکری، یعنی آنچه پیشۀ خود اوست، ایمان داشته باشد، یعنی برای این کار قدر و شأنی قائل شود. نتیجۀ این ایمان آن است که به کار همکاران خود به چشم احترام بنگرد وحس کند که محصول ذوق واندیشه لا اقل به اندازۀ محصولات طبیعی یا صنعتی ارزش دارد. این احساس ایجاب خواهد کرد که در بارۀ آثار دیگران، اگرچه هم ذوق و هم فکر او نباشند، ادب را مراعات کند و در هر بحثی که پیش بیاید از توهین، تحقیر و تعجیز ایشان بپر هیزد."

با نقل قول از آن دو دانشمند، اکنون روی صحبتم با شماست داکتر صاحب! خواهش مندم که خود شما داورشوید! در رابطه به حرفهای من نظر تان را ابراز فرمایید! یکی از همان کسانی ام که ازسالهای قدیم صدای گیرای تان خوشم می آمد؛ ازخواندن داستانهایتان لذت می بردم؛ به شخص شما احترام داشتم و محبت شما را بدل می پرورانیدم. با این نوشته هایتان محبت چندین ساله مرا که بخشی ازسرمایۀ معنوی زندگی ام بود، از من سلب نموده اید؛ قسمتی از بهترین ارزش معنوی زندگی مرا گرفته اید؛ مرا مأیوس و بی اعتماد بالای همه نسل قلم نموده اید! تا اکنون هم باورم نمی آید، که آن دو دشنامنامه از خامۀ شما بدر شده باشد.

    دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیرما

                                                     چیست یاران طریقت بعد از این تدبیرما

    مامریدان رو به سوی کعبه چون اریم و چون

                                                           روبه سوی خانۀ خمار دارد پیرما

باورم این بود، که اگر کسانی شما را چنین سخنانی بگویند، که شما به دیگران اکنون گفته اید، شما به ایشان خواهید گفت: سلام! همین و بس، ولی برای خدا از شما چه می شنویم و چه می خوانیم. آدم شاخ می کشد؛ مو بر بدن آدم سیخ می شود! دوراز باور است. "جِرت!" این کلمۀ رکیکِ کوچۀ و بازاری هرزگان را از کجا کرده اید؟ آیا واقعاً آن نوشته ها ازشماست؟ آن کلمه های کثیف چگونه بدهن وذهن شما راه یافته اند؟ احیاناً اگر بسیار غضب هم بودید، چراشیطان را لاحول نه نمودید؟ چرا آن همه الفاظ ناپاک و متعفن را نه بلعیدید که از راه دامن با سایر مواد گند و فضله خارج شوند و دهن و ذهن شما را آلوده و فروم الکترونیکی فارسی زبان را  متعفن نسازند؟ اگر بخود رحم نمی کنید، به ما که عمری به خودشما محبت و به نوشته هایتان عشق ورزیده ایم رحم کنید! آخر می دانید، که این دو نوشته در بین فارسی زبانان به شخصیت تان چنان افتضاح بارآورده است، که بالاتر از رسوایی آن کشیش همجنس بازامرکاییست!

          هرکه پا کج می گذارد خون دل ما می خوریم

                                                   شیشۀ ناموس عالم در بغل داریم ما

              خدای نخواسته اگر مریضی همه گیر اروپایی؛ یعنی، افسردگی به شما مسلط شده باشد، در اثر آن بیماری، زمان به شما استاد شده باشد، که  بی اختیار تب آلود می نویسید؛ ارادۀ کنترول بر ذهن را ازدست داده اید؛ عنان دریافت کلمه های مناسب از کف ذهن تان بدررفته است؛  زندگی بسیار تنگ آمده است؛ بیشتر تحمل ندارید؛ پیش از این که افتضاح آورتر شود، به زودی کمک مطالبه کنید و به داکتر مراجعه نمایید. که از اگر می دانید که درد لا علاج است، از داروی شفابخش هم مسلکان تان: ماکسیم گورکی، صادق هدایت و بیرنگ کوهدامنی استفاده کنید. تا این شخصیتی که طی پنجاه سال نضج  یافته است، شاید از پایان آن چند سالی بیش نمانده باشد، به صفر ضرب نشود.      

داکتر صاحب محترم! اگر تکلیف ندارید؟ چرا با کسانیکه کتاب تانرا نقد کرده اند، این قدر باغیظ، خشم، کین و پرخاش برخورد کراده اید؟ شما تاجر نخواهید بود، کتاب تانرا می دانم که متاع بازاری نیست؛ با ارائۀ نظر منفی ناقدی از فروش نمی ماند، که شما متضرر شوید. بهتر نبود که اگربه جواب شان می نوشتید، هر کتاب یک بار بخواندنش می ارزد؛ به نظر شما ناقدینی که کتاب نا تمام است، بار دیگر نخوانید. اگر کتاب تان بد باشد، با تقریظ آن آشنای قدیم خوب نمی شود؛ اگر خوب است، با نقد منفی شماری از هموطنان بد نمی شود. اگر بین شما و ناقدین سابقۀ مورد نزاع وجود دارد، که ما خوانندگان نمی دانیم موضوع دیگری است. ورنه نا سزا هایی که شما نثار کرده اید، مورد ندارد. قصور دیگر تان این است: که اگر بسیار خشمگین هم شده بودید، دشنامهایتان را به آدرس ناقدان حواله می نمودید، اما شما کسی دیگری را بیشتر از ناقدان بد و رد گفته اید، که قصدی و عقده مندانه به نظر می آید. آیا آن شخص شما را در زمانش دشنام داده بود؟ برادران و فرزندانش کدام باری شما را شیطان و ابلیس گفته اند؟ آیا سزاوار است، که شما سخن رقاصه یی، یا ماکیاولی صفتِ تعویذ نویسی را نشخار کنید؟ شاید بگویید که او را بهتر می شناختید؛ سزاوار آن ناسزا هاست، که به آدرس او برچسپ زده اید. اکنون دربارۀ درستی ونادرستی  ادعای تان چیزی نمی گویم؛ اما می پرسم که به وقتش چرا نگفتید؟ توجه کرده اید، دشنامهای شما حیثیتِ قفاقی را دارد که صدها روی را افگار و صدها قلب را جریحه دار ساخته است؟ شما این چیز را می خوستید و می خواهید؟ اگر جواب شما بلی است؟ معلوم است که مریض استید؛ اگر جواب تان این است که، کسانی برنجند یا نرنجند به شما ارتباطی ندارد؟ پیداست که خود بزرگبین استید؛ اگر جواب شما نی است؟ معذرت بخواهید، یا دست کم سخنانتان را پس بگیرید!

حامد کرزی را نیز در ردیف شاه شجاع آورده اید؟ که یقینن چنین هم است؛ اما شما می دانید که او اکنون سخن گویانی، بلندگویانی و نویسندگان مزدوری به خدمت دارد؟ آنها به شما نخواهند گفت: که اگر کرزی شاه شجاع است، شما هم از او کم نیستید؛ مگر فراموش کرده اید، که شما خودتان، از نام کلوپ قلم افغانها درسویدن، طی نامۀ سرکشادۀ اقدام عملی؛ یعنی کمک نظامی از غرب به افغانسان تقاضا نموده اید. در اثر همان تقاضای شما بود، که غرب افغانستان را اشغال کرد. عجبا! حامد کرزی شاه شجاع است و شماکه اشغال را به خط و کتابت خود در خواست کرده اید، آزاده مرد اید؟ آنها نخواهند افزود، بعد از اشغال نیز شما نوشتید: کم نیستند کسانی که از این اقدام؛ یعنی اشغال پشتبانی می کنند، و شما یکی از آنها هستید. آنها این نوشته های شما را دارند، انکارهم نمی توانید. آنان به شما نخواهند گفت: که اگر کرزی شما را وزیری یا سناتور اعزازیی تعین می کرد و به چورو به چپاول سهیم می ساخت، به نظر تان بهترین وطنپرست می بود؛ مثلیکه، دو نفر با یک اندیشه و آیین، از رهبری یک سازمان، که یکی شما را قنسل مقرر کرده بود، از او ستایش می کنید و آن دیگری که شما  را در سطح بالا کارۀ مقرر نکرده بود، به تازیانۀ دشنام و شلاقِ ناسزا می بندید.

شاید به جواب آنها دلیل بیاورید، که آن تقاضا برای سقوط سلطۀ نامیمون طالبان، موجه ودادخواهانه و وطن پرستانه بود. در این صورت از شما می پرسم که طالبان زیاد کشتند، یا حفیظ الله امین؟ در آن زمان که شما در پناه عصمت کام بودید ــ شاید با قدوس غوربندی دوستی و همکاری هم داشتید، زیرا همه اهل دانش یا فرار کرده بودند، یا سربه نیست شده بودند، یا در زندان بسر می بردند، مگرشما هم غازی، هم شهید و هم صحت و سلامت به کار و خانۀ  تان تشریف داشتید ــ بنده مانند صدهای دیگر در زندان پلچرخی بودم، که بیگاهی، سید عبدالله قوماندان محبس از اجلاس شورای انقلابی برگشت، گویا بزعم خودش تصامیم آن جلسه را بزندانیان تبلیغ می کرد. به این معنا که از زبان امین سخن می زد، گفت: برای ما در افعانستان 2ملیون نفوس کفایت می کند؛ یعنی، اگر در آن برهه نفوس کشور 20ملیون بود، 18ملیون آن باید کشته می شدند. این سخنان را نه تنها بنده، بل صدهای دیگر هم شنیده اند، که اکثرشان  شکر حیات دارند. آن سخنان شعار نبودند؛ عمل و تصمیم راسخ بودند. همه می دیدند، که کشتار به شدت جریان داشت. برای مقابله با آن اختناق  وکشتار قیامهای پیاپی مردم بعمل می آمد و بی رحمانه سرکوب می گردید. توان ملی هم برای کنارزدن امین ازاریکۀ استبداد وغضب به تحلیل رفته بود.

در این حال، آن قوتهای همسایه را که امین خودش بکمکش فراخوانده بود؛ در زمان حیات، قدرت و هدایت امین  پهلوی قصرش  جا به جاشده بودند؛ رژیمش را برانداختند، باعث نجات 18ملیون انسان شده اند؛ فرشتۀ نجات بودند، یا قوای اشغالگر و متجاوز؟ اگر ناجی بودند،چرا شما در آن دشنامنامه های تان کسانی راکه برای مواظبت ازمردم و التیام جراحات شان، نه به خاطر قدرت طلبی، زمام اموررا از رژیم خون آشام گرفته بودند، به حمایت ازامین قیاس بالمثل کرده، سخن را تا اتاق خواب کشانیده توهین کرده اید؟ اگر اشغالگربودند، فرق بین رژیم امین و طالبان و قوای شوروی و امریکایی چیست؟ که آنها اشغالگربودند و اینها اشغالگر نیستند؟ 

شاید برای تقلا دراثبات تجاوز شوروی و حمایت از امین  بگویید، که اگر امین آنها را دعوت کرده بود، چرا رژیمش را برانداختند؟ همه کابلیها به شمول من وشما دیده بودیم، که قوای شوروی در زمان حیات، قدرت و صحت حفیظ الله امین وارد شده بودند، به علاوه دلیل دیگر نیز واضح وروشن است: شماهم قوتهای غرب را دعوت نموده اید، اما حامد کرزی را برگزیدند، نه شما را. این هنرانهاست، که سند را از شما گرفتند، ولی بقدرت کسی دیگری را رسانیدند. پسان پسان به اشتباه خود پی برده اید؛ دلتان را درد گرفته است؛ آزارتان می دهد؛ شاید روی همین دلیل باشد، که دیگران را به اشتباه و گناه خود شریک می سازید؛ به مرده و زنده اتهام می بندید و دشنام می دهید! 

داکتر صاحب! موضوعی را که شما بهترمی دانید، می خواهم بعرض برسانم: هر عالم، هنرمند ونویسنده یی که «سیاست بازی »کرده  است، حرفۀ مقدس خود را آلوده است؛ شخصیت خود را لکه دار ساخته است؛ دوستان  خود را آزرده است و از خویش دور کرده است؛ آثار خود را فاقد ارزش ساخته است. احترامانه تقاضا می کنم که شما در آ ن قطار نه ایستید.

داکتر صاحب!  به اجازۀ شما، فشردۀ مفهوم صحبتی از احسان طبری دانشمند چپ و ستمکشیدۀ کشور همسایه را ــ با این که می دانم، که شما این صحبت را خوانده اید ــ ارئه می نمایم: مناسبتی را که شما با ح.د.خ.ا. داشتید، در زمانش صادق هدایت با حزب تودۀ ایران داشت. بقول طبری کسانی صادق هدایت را ازتوده یی ها رنجانده بودند؛ مثلی که، شما هم اکنون از ح.د.خ.ا.رنجیده اید. بزعم طبری جنگ اندازان عمال ارتجاع و امپیریالیزم بودند.  طبری آن عمال را در این کارها استادان بی بدیل می داند. نشده باشد که در رابطۀ شما و بعضی از رهبران و کادرهای ح.د.خ.ا. هم چنین ترفندهای در میان باشد؟ داکتر صاحب شما عمری در راستای ترقی و پیشرفت و در مبارزۀ ضد بی عدالتی و ارتجاع قدم و قلم زده اید، اکنون هم دنیا پایان نیافته است؛ تا ریشه در آب است، امید ثمری هست. جنبش چپ از جهان وکشورما محونشده است. امید که در باره با آنچه که عرض شد، تجدید توجه فرمایید!

داکتر صاحب، دانشمند محترم، هموطن بزرگم! درد دلم را گفتم؛ توقع و انتظارم را از شما بیان داشتم؛ دلم به ارادت ومحبتی که به شما دارم می سوزد، بنابر آن خواهش می کنم، که شیطان را لاحول بگویید! از خرخشم فرود آیید! بدهن هر کس خود را نیندازید! به خصوص که شما با این نوشته های اخیر تان پردۀ عصمت خود را دریده اید؛ به کسی  دشنام ندهید، که زمانه خراب شده است، تا خدای ناخواسته دشنام نشنوید. شأن شما ایجاب می کند، که برخورد شما بادیگران باید جنبۀ تر بیتی داشته باشد.

آنچه گفته آمد، عرض اخلاص و ارادت است، که پایان یافته  می دانم، نه مسابقه و رقابت سیاسی، فرهنگی، دانشی و ادبی. شاید این سیاه مشق صدها  ناتمامی املایی، انشایی و دیگری داشته باشد؛ ولی این امر نباید عامل آن گردد، که همه چیز تنها در ید طولای نخبگان منحصرباشد و از عامۀ مردم به این بهانه حق ابراز نظر هم سلب گردد. پایان

  

    9 جنوری 2011

   

   


بالا
 
بازگشت