زندگی زیباست

 

ترس از مرگ بیجاست

 

ا. پولاد

 

به ادامه زندگی زیباست اما ترس از مرگ بیجاست.

مرگ و استقبال ازان

زندگی را دوست بدارید. زیرا زندگی زیباست و سازنده. مرگ را نیز دوست بدارید زیرا آرامش است ومعافیت .  تولد نسبت به مرگ درد دار تراست ، درهردو اراده ما شامل نیست، اما تولد را با گریه و فغان آغاز میکنیم. اما مرگ را با ترس میپذیریم. درحالیکه این پذیرشها با نا آگاهی همراه است، اگر ضرورت مرگ را بدانیم و به وقت لازم آن به سراغ ما برسد نعمت بزرگی است.این بارروی همین ضرورت مکث میکنیم زیرا بعضی از خوانندگان با این پدیده مخالفت شدید خود را اظهار کردند. من با آنها مخالف نیستم زیرا درظاهر امر این یک امر منطقی نیست که مرک را دوست داشته باشیم، اما درین مورد باید از چند حالت روانی عبور کنیم. یکی اینکه ما انسانها آنچه به خورد ما ازطفلی داده شده است عادت کرده و به همان راه روانیم. بنا بران باید مانند دیگر پدیده ها مثل زبان، دین و مذهب، فراگیری علوم، فنون و غیره که همه کسبی اند، ترس از مرگ را فرا گرفته ایم نه اینکه در طبیعت ذاتی ما بوده یا است. به همان اندازه ای که تولد طبیعی است مرگ نیز است. این خاصه تنها  انسانها نیست بلکه تمام ذرات عالم به این امر روان اند. از جانب دیگر مرگ نیستی به تمام معنی نیست، زیرا هیچ چیزی در طبیعت از بین نمیرود بجز اینکه تغیر شکل میدهد. امروز اگر تن زنده و روان هستیم فردا خاک سر راهیم. خوشا بحال حکیم عمر خیام نیشاپوری که این پدیده را هزار سال قبل از تولد من و تو درک کرده و آنرا با تحلیل بسیار عالی و علمی پذیرفته بود. حال بهتر خواهید یافت روی همین مشکل بحث خود را آغاز و حقیقت چرای ترس ازمرک را بدانیم و ضرورت چرای مرگ را پذیرا شویم. برای ما همیشه گفته شده است که با مرگ ما چه چیزها را استقبال میکنیم. در دین اسلام این خوفها در مورد مرگ گنجانده شده است: نکیر ومنکر، سوال وجواب، گرزهای آتشین، کشان کشان بسوی دوزخ، زیرا شرایط جنت حتی به متقیها نیز به مشکل میسر است. زیرا در افسانه های مذهبی که در ذهن انسان در آوان طفولیت بسیار تاثیر میکند میگویدکه فلان پیر یا مرشد نسبت اشتباه کوچکی همه داروندار عبادتی خود را ازدست داد و مستوجب جزای دوزخ شد. گرچه برعکس آنرا نیز در قصه های واهی خود آورده اند. اما از آنجائیکه عذاب دوزخ به اندازه توانفرسا نشان داده شده است هیچ طفلی به خوبیهای آن متوجه نمیشود بلکه تنها عذاب را بخاطر میسپارد. دوزخ کوره آتشینی است که ملائک مؤظف گنه کار را کشان کشان بسوی او میبرد و او درانجا میسوزد و میسوزد اگر کافر است همیشه میسوزد و اگر مسلمان است برابر به گناه خود میسوزد. خوب دقت کنید این همه قصه های پل صلوة که باریک تر از موی سر و تیز تر از دم شمشیر و طویل تر از درازی دنیا یا زمین است تا چه اندازه ای فکر معصوم طفل را به ترس میکشاند. این ترسهای تراکم شده ممکن در جوانی فراموش شود، اما در ضمیر باطن و در (من آوا) باقی میماند. این من است که شما را تحث تاثیر خوفهای آخندها، ملاها، سادوها، زنگهای کلیسا و درمسالها، روشهای جوگی گری و امثال آن قرار میدهد. بدون اینکه شما درک کنید که چه نیروئی بدن شما را بسوی قبول این ترسها میکشاند نا آگاهانه خود به قبول و حتی به تبلیغ آن میپردازید. این تبلیغ ها مانند سنگهائی اند که در آب به ضربت افتاده و موج ایجادمیکنند و اگر متواتر(پی درپی) این سنگها انداخته شوند یا این تبلیغها تکرار گردند به ریسمانهائی بدل میگردند که تمام توان و فکر انسان را محاصره کرده و تا دم مرگ انسان را می پیچاند. بنا بران با همان ترسی که ازطفلی ایجاد شده باشد در جوامع امروزی جهان با چنین مبلغین وسیع که آگاهانه و نا آگاهانه نسلهارا به سوی موهوم برده اند خواهند برد. همین حالا اکثر علمای علوم(ساینس) در قید همین محاصره فکری باقی اند. یکبار به دقت روی روانکاوی فروید سر بزنید و آنرا دقیق وعلمی بخوانید خواهید یافت که ما تا چه حدی به پرتگاه فکری قرار داریم. باید خاطر نشان سازم که محاصره تبلیغات زمان طفلی تا اندازه ای محکم اند که بعضا" با اینکه با تجارب علمی همه خلاف این افسانه ها راآزمو ن و تجربه میکنند بازهم نمیتوانند ازپوسته ترس آن خارج شوند. این به سه علت است: اول اینکه قدرت و انکشاف ارتباطی مغزشان بسیارضعیف است(1) دوم اینکه بنا بر حفظ موقعیت اجتماعی و اعتبارعقیدتی فامیل خود درین راه روانند. سوم اینکه منافع اقتصادی شان ایجاب میکند از هرآنچه صریح و با تجربه علمی ثابت شده است انکار بورزند اما از مزایای علم و دانش بشری در راه افزودن ثروت خود بیفزایند. یعنی در یک مورد تا سرحد جنون ازان دفاع و استفاده میکنند و از جانب دیگر با این وسیله به تحمیق مردم پرداخته و به سرعت دادن بیشتر ثروت ودارائی خود ازان بهره میبرند. همین طائفه اند که امروز درجهان سروری دارند و جهانیان را به جان هم انداخته و به تارمحکم فریب خود بسته اند، همینها هستند که میگویند به این ریسمان چنگ بزنید و ما هم چنگ میزنیم مگر این چنگ نسلها را پیهم به گرسنگی و نا بودی کشانده و خود آنها را به نازو نعمت رسانده است اما ما نمی بینیم که نمی بیینیم. با همین مختصر تاثیر قصه ها وافسانه ها درذهن بشرمینویسم که ترس از مرگ نیز عین همین استفاده است. حالا حتی درقوانین روی آن فشار دارند. گرچه این فشارهای قانونی زاده صافی ذهن انسانهای قانون گذاراست، اما قانون گریزها که عبارت از همان استفاده جویانند ازان چنان استفاده میبرند که خود طینت صاف قانون گذار را به چشمان خودش بسته اند. (2) اما درجوامع استفاده جو قانونگذار نیز جزء همین خوان نعمت بیدریغ ریا و سالوس اند. انسانی که نمیخواهد بیشتر از درد و بیچارگی رنج ببرد بنا به قانون انسان دوستانه که نباید هیچ انسانی را که نفس میکشد به مرگ کشاند. همان داوطلب مردن را هم با زور تنفس مصنوعی و ادویه های علمی زنده نگه میدارند که این حق مسلم علما با تقاضای خود شخص مریض یا دررنج باید درنظرگرفته شود. اما علمای قانون گذار حق دارند بترسند که اگر چنین ماده ای را شامل قانون کنند ممکن استفاده جویان حریفان خود را با همین بهانه به کام نیستی ببرند. پس حل این مسئله هم دقت و موشگافی علمی ساینسی و اجتماعی را ضرورت دارد. بهر صورت مرگ زمانی بهترین نعمت برای انسان میگردد. این نعمت نعمت نجات از درد، تحقیرو ستم است که شناخت آن برای علمای صادق قانون گذار خیلیها دشوار است حتی ناممکن.

به همان اندازه ای که زندگی زیباست به همان اندازه رنج بردن بینهایت، ازان نا میمونتر است. این نا میمونی راتنها زنده درمعرض چنان عواقب میتواند بفهمد نه کس دیگر. همانطوریکه با یک انستیزی(دوای بیهوشی) از خود رفته و تمام بدن شما را میتوانند پارچه پارچه جدا کنند و شما خبر نمیشوید. مرگ هم همین خاصیت را دارد. پس چرا از انستیزی نمیترسید؟ نمیترسید زیرا منتظر زندگی بهتر از انستیزی را در پیشرو فکر میکنید. یعنی آرامش را. آرامش دو نوع است. اول اینکه زنده هستید و اززندگی حزمیبرید و با دوستان عیش میکنید. دوم اینکه میخوابید و از همه جهان دربیخبری بسر برده و رنجهای زندگی را فراموش میکنید. یا با الکهل، مندرکس، افیون و غیره پناه میبرید تا رنج روزگار را از سر بدر کنید. مرگ شکل متکامل این همه پناه بردنهاست. یعنی مرگ نشه ابدی است. چه خوب است قوانین خودکشی ها به شکل مدرن آن طرح شود. درشرایط فعلی آنکه خود را میکشد با هزاران عواقب جننجالی بعدی انسانها را مصروف میسازد. درحالیکه اگر برای خود کشی قوانین وضع شود شخص تصمیم گیرنده به خود کشی به عوض قبول تحمل درد ورنج خودسوختن به غرغره دست زدن، یا به آب یا ازبلندی خود را پرتاب گردن و بلاخره به زیرماشین یا ریل رفتن یا شکل دیگری بدیهی است قبول میکند که به شکل رسمی ذریعه ادویه ویا وسایل به خاصر ارام بدون درد ورنج جهان را ترک گوید. این درد را هر انسانی درک کرده نمیتواند بجز کسیکه ازغم ناشناخته میسوزد ویگانه راه برون رفت خود را در خود کشی سراغ میکند. اگرجنایت کاری خود را میکشد و ازترس جزا و تحقیر فرارمیکند مهم نیست، اما اگر انسانی ازستوه زندگی و یا فشارهای اجتماعی به این عمل دست میزند واضح است ساده ترین و آرام ترین راه را برمیگزیند که مراجعه به دستگاهای قانونی است. درآنصورت امکانات رسیدن به ریشه عوامل خودکشی ، تداوی، کمک و جلوگیری ازان ساده تر و بی درد سر تراست. این کار شاید برای اکثریت انتحارکنندگان عادی نباشد، مثل انتحارکنندگان سیاسی و مذهبی که بنا به دستورات جانیان عقب پرده و برای رفتن به جنت یا فریبهای نامفهوم دیگری فریفته شده و سبب ازبین رفتن خود، انسانها و دست آوردهای دیگر بشری میشوند. اما قسمتی ازین انسانهای جان به لب رسیده اگر بسیار جدی باشند با مرگ آرام ازین دنیا میروند و اگر مشکل شان قابل رفع باشد میتوانند درجامعه انسانی اززندگی زیبای خود حزببرند. شاید این طرح به نظر بسیاری خنده داربه نظر برسد اما قبل ازینکه خنده شما به زهر خند تبدیل شود به این سر دیگر ضرورت اجتماعی فکرکنید. مادری فرزند خود را از دست داده ونمیخواهد زندگی کند. راه جدی را به پیش گرفته تا انتحارکند. رنج این انسان و عواقب درگیری مراجع حقوقی، قضائی وطبی را ازهمان تخیل خود بگزرانید. درآنصورت خواهید یافت که راه دومی بسا امکانات را در خود نهفته دارد. اول اینکه با آرام بخشی زمانی ممکن انسانی را با حل مشکلش ویا توصیه و تربیه وقناعت ازمرگ نجات بخشید، اما اگرممکن نشد بدون این که عواقب بعدی را ببارآرد میتوانید اورا کمک کنید که راه خود رابه آرامش طی کند وبه مقصد رسد.

گذشته ازین صورت های فوق العاده بصورت عادی خواه بخواهیم خواه نخواهیم مرگ به سراغ ما میرسد. اگر هم نرسد بازهم میرسد. بنا بران از یک امر حتمی گریزی نیست. پس چرا به استقبال آن نباشیم. آنچه حتمی است چرا ازان تنفرخود را ابرازکنیم. با تنفر مرگ را ازخود دورکرده نمیتوانیم. برخلاف بدون تنفرهم میتوانیم از زندگی خود لذت برده و با جدو جهد مزایای زندگی را مهیا و درکمترین امکان هم زیبائیهای زندگی را میتوانیم احساس کنیم. تلاش برای بهتر زیستن خود مجادله است بر علیه مرگ و نابودی.  اما اگر تلاش ما به آخر رسید وچاره دیگر برای زنده ماندن وجود  نداشت ترس بجز اینکه مارا جبون ساخته و دست به کارهای بد غیر منطقی و انسانی بزنیم کمک دیگری نمیکند. پس تا زنده اید دروجود خود دوری ترس و تنفر را از مرگ پرورش دهید تا آزاده شوید و از بردگی زندگی فارغ بال باشید. این برای طول عمر شما هم مفید است. هرقدر ترس از مرگ کمتر باشد عوارض تخریبی بدن شما نیز کمتر گردیده و ممکن بهترین سالهای زیبای زندگی را بدون واهمه و ترس از مرگ با خوشی وولع بی پایان طی کنید. اما پرورش این امرکارساده ای نیست........

 

 ----------------------------------------------------------------------------------------------------

 

(1)-مغز انسان قسمت های مختلفی دارد که یک قسمت آن ارتباط را بر قرار میسازد. هز گاه کسی این قسمت مغز را ازدست دهد ویا دران بی انسجامی بوجود آید ممکن یک یا چندین اعضای بدنش ازفغالیت و همآهنگی با دیگر اعضای بدن از کار مانده و سبب اخلال در زندگیش گردد. انساهائیکه چنین اختلالات مغزی دارند درست تفکر کرده نمیتوانند. اما برخلاف هرآنکه بیشتر درین قسمت مغزی صحت مند هستند تاجهای سر جامعه بشری اند. مثلا" اینشتین بعد از مرگ انیشتن در 1955 مغز او توسط توماس تولتز هاروی برای تحقیقات برداشته شد هاروی تكه هایی از مغز انیشتن را برای دانشمندان مختلف در سراسر جهان فرستاد. از این مطالعات دریافت می شود كه مغز انیشتن در مقایسه با میانگین متوسط انسانها،مقدار بسیار زیادی سلولهای گلیال كه مسئول ساخت اطلاعات هستند داشته است.همچنین مغز انیشتن مقدار كمی چین خوردگی حقیقی موسوم به شیار سیلویوس داشته، كه این مسئله امكان ارتباط آسان تر سلولهای عصبی را بایكدیگر فراهم می سازد علاوه بر اینها مغز او دارای تراكم و چگالی زیادی بوده است و همینطور قطعه آهیانه پایینی دارای توانایی همكاری بیشتر با بخش تجزیه و تحلیل ریاضیات است...                                     ..

(2)-از قرنها بدین سو قوانین است که جوامع را کنترول و رهبری میدارد. این قوانین بسیار مفید و یکی از دست آوردهای مهم بشریست. اما همین قوانین مانند پول و دیگر دست آورد های بشری به اختیار آنانی قرار دارد که زورمند اند. درهرزمانی ازتاریخ همان طبقه یا فشری قانون را تدوین و سمت میدهد که در قدرت است. تا حال جامعه بشری به آنجائی نرسیده است که قوانین عام یا همگانی که تضمین کننده زندگی همگان باشد بوجود آرد. قوانین امروزی جهان متمدن با اینکه پیشرفته و عادلانه تر ازجهان عقب مانده است اما بیشتر منافع قدرتمندان و در مرحله دوم اطباع کشور خود را در نظر دارند. قوانین که حامی انسان کره زمین باشد با شکل بسیاراپتدائی و بدون پشتوانه منشورملل متحد  است که آنهم آله دست کشورهای با قدرت بوده و تا امروز نتیجه آن به ضرر بشریت و انسانهائی است که محروم ازدانش وحکومات دلخواه خود اند. این حکومات اکثرا" تحمیلی کشورهای زورگو هستند.


 

+++++++++++++++++

 

آنکه زندگی را به انسان میبخشد ابر انسان است.

آنکه زندگی را از انسان میگیرد انسان نیست.

آنکه زندگی را نمیخواهد بزدل است.

آنکه زندگی را با طمع و تملق محرک است.ملوس میسازد مرده

آنگه زندگی را حقیر می شمارد بی تمکین است.

آنکه زندگی را عیش و نوش میداند کودن است.

آنکه زندگی را بهای بلند میدهد شجاع است.

آنکه مرگ را بخش میکند جبون و تن فروش است.

  آنکه مرگ را شوم میداند حقیر است.

آنکه از مرگ میترسد بزدل است.

آنکه از مرگ افتخار میکند متردد است.

آنکه زندگی و مرگ را نعمت میداند عاقل است.

زندگی آن قدر ندارد که برو رشک برند                                         یا وجودو عدمش را غم بیهوده خورند.

زندگی سیر طبیعی زنده جان است. مرگ نیز مکمل همان سیر طبیعی است.

ما زنده بر آنیم که آرام نداریم.  زندگی نه برای حکمروائیست و نه برای حکمبر داری. یکی را به جهالت و خود خواهی میبرد و دیگری را به حقارت و ذلت.  هردو معنی زندگی را نافهمیده میمیرند. برای همین است که عدم شان به زوجود.

زندگی زیباست یعنی چه؟  زیبائی زندگی در شناخت است. اگر شناخت نباشد زندگی از مفهوم خود خارج میشود. برای همین حقیقت است که حیوان بی درک از زیبائی زندگی نمیتواند چیزی بفهمد. یعنی کسیکه از درک عاجز است، زنده نیست.  زیبائی زندگی در شناخت خود و جهان پیرامون خود است، ممکن است شناخت ما کامل نباشد. اما هراندازه ای که میدانیم به همان اندازه به واقعیت نزدیک تر شده ایم.  اگر همان شناخت نادرست باشد بازهم ما یک گام پیشتر نهاده و تجر به آموخته ایم بشرط آنکه به تجربه اتکا داشته باشیم، درصورتیکه ما کورکورانه حرکت کنیم شناختی ممکن نیست.

زندگی قصه من و تو نیست. زندگی عیش وطرب بر روی خرابه زندگی دیکران نیست. زندگی فضل ندارد. بد ترین انسان کسی است که این متاع را در بازار گرم انسانیت به بیع و شرا میگذارد. زندگی افسانه نیست. زندگی یک واقعیت است. واقعیت بدون شناخت کیفیت ندارد. بر تری را در دارائی و ثروت خلاصه کردن انسان را از درک بی بهره میسازد. زیرا اگر درک است شناخت است و اگر شناخت است بزرگی و کرامت است.  جائی که درک نیست شناخت نیست. جائی که شناخت نیست بزرگی و کرامت نیست. بعنی انسانیت به گوش و بینی و  کله و تنه نیست. اگر چنین باشد فرموده سخنوربی بدیل فرق او با مجسمه چیست؟  آنکه درک ندارد زندگی بر وی بار است او بجز خود کسی دیگر را دیده نمیتواند. این کور وعاری ازعقل  بودن است که خود را بالا تر ازدیگران می بیند. همچنان این کور بودن است که کودنی وعاری بودن خود را ازدرک وشناخت  نمی بیند. یعنی هر دو طرف فروشنده و خریدار فضل، بی درک اند. به همین سبب است که در نقطه مشترک جمع شده اند. تفکر، تجربه و شناخت سه اصل مکمل یک دیگر اند. هرآنکه این هرسه را ندارد خودرانشناسد.

آنکه زندگی را به انسان میبخشد ابر انسان است. هر کسی نمیتواند زندگی بخشد. بخشاینده زندگی تواناست. وتوانا آن بود که دانا بود. درزندگی بشریت دو معلم وجود دارد که یکی معلم اول است و او ارسطو تالس است، دوم آن به صنف بندی فلاسقه و دانشمندان ابو نصرمحمد فارابی است.  این دو ابر انسان تنها نیستند، علما و فلاسفه بیشماری درین راه آنها را همراهی میکند. اما چرا آنها بحیث معلم اول و دوم شناخته شده اند. زیرا این دواز تمام علوم سر رشته ای داشته اند. یعنی علوم مروج زمان خود را در اصل فلسفی خود داشته اند. فلسفه چیست؟ فیلسوف یعنی محب دانش، یا دوستدار دانش و شناخت. پس فلسفه به معنی دانش وشناخت کامل است. این شناخت میتواند همه جانبه و کلی باشد و هم میتواند نسبی و جانبی باشد. زندگی هیچ انسانی کفایت نمیکند تا با تمام توانائی درک و شناخت اعلی مغزی بازهم بتواند به همه علوم شنا خت و دست رسی کلی را بدست آورد. بخصوص درین زمانیکه علوم دامنه وسیع و بینهایت را سیر میکند. زمانیکه فلسفه علوم متداول خود را محیط بود همان دوکس به همه علوم سررشته و دست رسی داشت. اما امروز یک رشته علمی را به سرحد اعلی رساندن همان مقداری را ازنگاه زمان و زندگی دارد که در قدیم مرکز علوم یا فلاسفه داشت. یعنی فلسفه  رابا این تعریف میتوان گنجاند: فلسفه سر رشته همه اساسات دانشها وشناختها  را درخود نهفته دارد، یا توضیح کننده اساسا ت ریشه ای علوم است.

حال باید روشن ساخت که چرا دو معلم وجود دارد. این به آن  نسبتی است که آن دو از تمام علومی که تا امروز بشر شنا خته است سررشته و اساسی داشته اند. اما هستند علمائی که رشته های خاصی را به حد اعلی رسانده و دران نبوغ خود راکاملا" برای بشر بکار برده اند. اما اکثر آنها در چندین رشته های علمی به سرحد اعلی رسیده اند اما درکنار آن یک یا چند رشته دیگر علمی را پی نگرفته و یا دران رشته ها اصلا" آگاهی نداشته اند. بطور مثال ابوعلی سینای بلخی   او همه رشته هارا دسترسی داشت و درطب سرآمد روزگار و حتی امروز نمونه بی بدیل تاریخ است. وقتی اورا گفتند که با اینهمه توان شناخت و دانش سرشار با چنین مغزپر از توان چطور ازموسیقی فاصله داری؟ او درجواب میگوید ازچنان نعمتی فاصله ندارم، اما آن نعمت از من فاصله دارد. فرا گرفتن مو سیقی مغز سالم تری از مغز من ضرورت دارد.

خوب دقت کنید. این است ابر انسان. او که با چنان دانش سرشار وپر از توان به توانائی مغزخود شک میکند و حیثیت مو سیقی را با این طرز بیان به بلند ترین شاخه های علمی میرساند مگر نادان است؟ نه خیر، او میداند برای همین است که او توانسته بفهمد و بگوید که : " تا بدانجا رسید دانش من --- که بدانم همی که نادانم."  یعنی انسان با همان قدرت علمی هنوز هم نمیتواند بداند که درکائنات میداند. پس هر دانش و دانشمند بصورت نسبی قابل مقایسه است. حال باید خلاف آنرا دید که ما در عالم نادانی به دانائی خود مفتخریم. این افتخار نه بلکه مفته خری است. بیائید ازین مفته خری خود را دور کنیم و به همان مقداری که هستیم خود را  بنمائیم تا بتوانیم درشناخت عالم بین انسانها بدون افتخار بیجا میراث لازم وبه جای خود را گذاشته و درین راه انسان سازی به سرحد مغزی خود انسان ساز باشیم. هرکسی که در راه شناخت یک یا چند انسان دیگری را کمک میکند انسان ساز است. به همین طور خلاف آنرا میتوان درجامعه بشری سراغ کرد که با کمال تأسف افتخار عالم بودن و درین ایام نا میمون پروفیسور بودن را بر شانه های خود حمل میکند. این به الاغی ماند که پالا ن زرین را به امانت داشته باشد.                                                                                                                               ( ای برادرهیچ کس بهتر زتو، نشناسدت -----  زانچه هستی یکسرمو، خویش را افزون منه.)

زندگی به معنی نفس کشیدن نیست. حیوانات بی بیان(غیرناطق) نفس میکشند اما زندگی نمیکنند. بلکه برای دیگران زنده اند. زندگی بخشیدن یعنی حیات را شناختاندن است.  مادر والاست برای اینکه زندگی را برای انسان دیگری می آموزد. پدر محترم است، زیرازمینه توان فهمیدن را برای انسانی میسرمیسازد. آن زن ومردیکه این صفات را ندارد پدرو مادرنیستند. شاید بعضیها ازنگاه مریضی ویا نا توانی و بنا بر شرایط زمانی درفقربسر برند، که این معذوریت است نه مضریت ویا بی تفاوتی. تنها بیتفاوت به کسانی ازین قبیل میتواند اطلاق شود که توان زندگی مادی یا جسمی خودرا با وجود آگاهی، درتر بیه اولاد به نظر بی تفاوت مینگرد. به این اساس والدین آگاه و استادان مسئولیت پذیر درجمله ابر انسانها بشمار میروند.

آنکه زندگی را از انسان میگیرد انسان نیست. دربحث با لا فهمیدیم که زندگی بخشیدن یعنی چه؟ حالا خلاف آنست. یعنی زندگی را از انسان گرفتن.  مادر بودن پدر بودن والاست بشرط آنکه زندگی بخشاباشد نه اینکه رنج بخشا. مادر وپدریکه اولاد بار میآورند و اورا از تربیه انسانی به دور نگه میدارند والا نیستند. حال به کلمه دیگری برخوردیم که تربیه انسانی است. تر بیه انسانی است یعنی چه؟ انسان موجود اجتماعی است. بدون اجتماع زندگی برایش معنی و مفهومی ندارد. پس اگر مادر یا پدری فرزند خود را بکشد او را از اجتماع دور کرده است. پس آن پدر یا  مادر چه والائی را صاحب است؟ هیچ را. همچنان اگر پدر یا مادری فرزند خودرا از زندگی متداول زمان که بشریت به آن وسیله زندگی بهتر مینماید دور کند به  آن میماند که فرزندن خود را کشته است. یعنی اگر ما فرزندان خود را از شناخت لازم زمان و شناخت لازم جامعه و زندگی به دور نگه داریم و یا اورا خلاف آن سوق دهیم به معنی کشتن فرزند است. سوق فرزند بسوی دزدی، دروغ، بی علمی، بی تناسبی های زندگی، بی یندوباری به کام مرگ فرستادن فرزند است. غذای روح شادی و صحت است، اگر پدر یا مادری فرزندان خود را ازین دو دور کند به معنی  کشتن روح فرزند است. اما شادی وصحت به معنی بی بندوبار بودن نیست.  بنا بران گرفتن زندگی انسان تنها به معنی کشتن نیست.  این با معانی فراخی روبرو است، که اگر ما شناخت لازم بران نداشته باشیم وا بحال ما.  همین روش در زندگی هر انسانی در اجتماع خودش صادق است. اگر انسانی انسان دیگر را میکشد. ما اورا قاتل مینامیم، اما آنانیکه خوشبختی و خواست های انسانی انسانها را میکشند و با این روش اجتماع را میکشند، هیچ خطوری در مغز ما نیست که با چنین اشخاص بد از انسانهای جامعه کُش باید بد تر ازان برخورد کنیم که با فرد کُش رفتار داریم. چور و چپاول زندگی بخور و نمیر دیگران کجایش انسانی است. عجب جهانی است، دزدان، غارت گران و چپاولگران را معزز میداریم اما آنانیکه نانی را برای شکم گرسنه خود از مکانی بر میدارند به دار می آویزیم ویا دست اورا قطع میکنیم، تا او از گرسنگی بمیرد. حال بگوئید آنکه با یک مرمی انسانی را ازین جهان دور میکند بسیار رزیلانه و خائنانه است یا آنکه انسانی را در بدبختی و  گرسنگی ستم کُش میکند؟ جنا یات هم اندازه ها دارد. اما ما انسان ها این اندازه ها را از بیخبری سر نگون می بینیم، این سر چپه بینی زاده عدم درک و عدم تجریه و شناخت ماست.  ازین لحاظ است که سعدی آن سخنور بی بدیل و نصیحت گر پرمعنی مینویسد: 

                                                                    "تو کز محنت دیگران بیغمی  ---------  نشا ید که نامت نهند آدمی" 

   

آنکه زندگی را نمیخواهد بزدل است. این به کدام معنی است؟ زندگی مبارزه است. زندگی  تلاش و پاکسرشتی است. زندگلی میدان تجربه و امتحان است. زندگی سازندگی و نوآوری است.  زندگی عشق وهمراهی است. زندگی رونق وبازسازیست. زندگی مروت ومردا نگی است. بالاخره زندگی شناخت وخدمت است.  آیا کسانیکه این همه را نمیخواهند بزدل نیستند؟

زندگی مبارزه است؟ لقه نانی را بدست آوردن مبارزه است. آنکه بی مبارزه نانی بدست آرد دزد است. بنا به همین اصل است که آذر بیکد لی یکی از شاعران انسان دوست با قوت و اعتبارنهاد انسانی  این ابیات را سروده است:

         "  هر که افزوده گشت مال و زرش    --------     زر نبارید از آسمان به سرش

           از کجا جمع کرده ثروت و مال       --------     یا خودش دزد بوده یا پــــدرش"

با هر فلسفه ایکه روبرو شوید در می یابید که این جهان ملکیت همه انسانهاست. پس چرا یکی از چپاول ودزدی دربستر بیغمی با هزاران فضل فروشی مینازد و دیگری به گفته مرحوم ساربان که نمیدانم شعر ازکدام شاعر باهمت و با درد است میگو ید،" دگر را نان جو آلوده درخون. "

پس به همین ترتیب آنکه این مبارزه را برای زندگی انسانی به پیش میبرد شجاعت و انسانیت دارد و آنکه ازان دوری می کند بزدل است. همچنان آنانیکه درمقابل زندگی خود ویا دیگران می ایستند ویا زندگی کسی را نابود میکنند درجمله انسان ها بشمار نمیروند، فرق بین حیوان درنده و انسان زندگی کش نمیتوان یافت الی در شکل و قواره، که آنرا یک مجسمه هم دارد.  همچنان کسانیکه در زندگی تلاش  ندارند و یا درمقابل زندگی یا روند زندگی خود و دیگران سرشت صاف و پاک ندا رند در انسانیت خود باید شک نمایند. زندگی میدان تجربه و امتحان است. هیچ انسانی نیست که بلندی و پستی روزگار را ندیده باشد.  این امتحان زندگیست. همین امتحانها است که تجربه انسان را تکمیل ویا اگر تکمیل نکند غنی میسازد. این میدان را ترک کردن شکست جبونانه است.  زندگی سازندگی و نو آوری است. ما برای چه تجربه را بکار میبریم؟ برای نو آوری و شناخت بیشتر، با این همه اندوخته جهان را میسازیم. طوریکه قبلا" تذکر داده ام انسان موجود اجتماعی است و حاصل کارش نیز اجتماعی است. بنا بران جهان بدین شکل امروزی ساخته کار دسته جمعی انسان روی زمین است. آنکه زندگی جمعی را درجیب شخصش با هر هیله ای که باشد فرو برد دزد است. پس زندگی درکنار حزبردن ساختن وسازندگی را باخود ضمیمه دارد. بدون این صفت زندگی و روبرو شدن با آن ازمعنی انسانی آن دور میگردد. زندگی عشق وهمراهی است. آری عشق است که تکامل و بقا را با هم گره میزند.  عشق است که همراهی را مهر محکمی و اعتبار می بخشـــد . چون زندگی بدون تکامل و بقا از مفهوم خود خارج میشود و این روند بدون عشق و همراهی ممکن نیست، بنا بران همه زندگی با عشق و همراهی گره خورده است. آنکه این گره را نادیده میگیرد در تکامل زندگی لطمه زده است. زندگی رونق و باز سازیست. بقا یکنوع باز سازیست. هر چیزی درزندگی بدون باز سازی کهنه است. و هر کهنه محکوم به فناست. این فنا درپدیده های جهانی نسبی است. کهنگی با زمان خود پدیده وشرایط وابسته است. بنا به همین لحاظ است که کهنگی در بین لحظه و ملیارد ها سال درنوسان است. پس بازسازی و رونق هم درنوسان ووابسته به انسان زمان خود است. زندگی مروت و مردانه گیست. زندگی بهتر وابسته به عمل کرد انسانهاست. همچنان حزبردن از زندگی به همان عملش مربوط است. آنانیکه در مروت و مردانگی زندگی میدارند سرشار از محبت و توان عقلی وحتی جسمی بوده ومصدر خدمات بیش میگردند.  همه این ضرورت های زندگی وابسته به تعلیم و تربیه انسانهاست که همین را شناخت مینامند.یعنی زندگی بدون شناخت نا تکمیل و خالی از زیبائی است. 

چهار عنوان دیگر مربوط زندگی را بشما خواننده گرامی میگذارم. آنرا درکتابچه های یادداشت روزمره خود آنطوریکه از تراوش مغزی خود شما زا(1) میزند بروی کاغذ بریزید و آنرا بعد نوشتن خوب مطالعه وحلاجی کنید تا دریابید که تعریف ترا وشی شما با حقایق زندگی سر میخورد یا خیر؟ وقتی آنرا با حقایق نزدیک دیدید روی آن بنویسید ویاهمان تعریف را برای من ایمیل کنید تا من عوض  شما روی آن بنا برتعریفی که شما کرده اید بنویسم.

درهفته آینده روی مرگ و استقبال ازان خدمت شما مطالبی را عرضه خواهم کرد. امید وارم این نوشته ها برای زندگی هم زبانانم کمک نماید. -------------------------------------------------------------------------------------------------

(1) زا -----  زا زدن  در بین فارسی زبانان وطن ما همان تراوش مایع داخل ظرف است که به دیواربیرونی ظرف ظاهر میشود.    

 


بالا
 
بازگشت