عبدالواحد سیدی

 

آریانا همان آریانا

نقدی بر مقاله (آریانا و آریایی نه بستر تاریخ و فرهنگ و نه هویت ملی  ماست»

از قلم سلیمان راوش

(عکس ادعای جناب صاحب نظر مرادی)

نوشته  عبدالواحد سیدی

از دیر گاه است که در مورد  واقعیت و یا عدم واقعیت نژاد آریایی سخن های حاکی از پذیرش و یا عدم پذیرش، این نژاد  در تمدن باستانی شرق در مطبوعات مخصوصاً در تارنما هایی که برای افغانستان از خارج کشور انتشارات دارند تبلور یافته است که چندی قبل  جناب  پروفیسور لعل زاد  نوشته ای را به این عنوان اختصاص داده بودند: (آریانای مجعول و افغانستان خیالی) که گویا آریانها را نژادی مجعول دانسته و مدنیت شان را هم  خیالی وهکذا تاریخ نویسان کشور را  ملزم به پردایش این صحنه های خیالی بررغم خوشنودی حاکمان وقت  داشته بودند که همین موضوع سرو صدا های را در نشرات افغانی ایجاد کرد.

 دیری نگذشت که  قلم دیگری بنام سلیمان  راوش موضوع را دنبال نشر این مطلب که:آریانا و  آریایی نه بستر  تاریخ و فرهنگ و نه هویت ملی ماست ،که جناب شان با نیاکان شان که نمیدانم از کدام تبار و نژاد بوده اند؟ یکجا شانزده شهر اهورایی (اوستایی) را که جناب صاحب نظر مرادی آنرا گشته و سیر کرده بودند نفی بلد نمودند و در روز نامه ماندگار و شماره های آن یکجای باوجودی که آن شهر  ها را جناب راوش  در مخیله شان مکرر در تکرار دیده اند این بار نیزآنها را با آقای مرادی  از خوش خصلتی و  مشرب نیکوی که داشته اند  سیر نمودند و در این سیر از بالای خرابه های بلخ ، تیزفون، تخت جمشید ، ایوان کوروش و از بالای  نعوش  افغانهای که در طول سه قرن از تاریخ معاصر را باخون غنوده اند  در سیرستان «افاغنه» گردش کردند و همۀ شان را عاری از واقعیت و حقیقت دانستند. [1]

اوشان از بستر آریانا که بوی  خواب هویت ملی «ما» رامیداد برخاسته و در بستری دیگری که خود شان بنام« نام و ننگ » پهن کرده بودند  غنوده  ومضاف براین، همه را در آن خوابگاه خاص خود دعوت نمودند تا نظاره گر واقعیت عروسی شان که ماحصل آن خراسان کهن در هزاره« نو» را که کمی متناقض و متضاد با (خراسان اصلی )مینماید، بما  به نمایش بگذارند.

علاوتاً این موضوع  قابل اذعان است  که جناب راوش با قلم فصیح شان قبل از اینکه هویت این طفل« نو تولد شده در هزاره دوم»  رابشناسانند به جناب مرادی پرداخته اند و آنقدر بجان و لباس شان با قلم رنگ آخته اند که قصه« سوداگر و   زهره  و نوکر را که در مثنوی مولانای بلخ تلویحاً ذکر است در مغز ها تداعی میکند که فعلاً ما با آن هردو کاری نداریم .ولی نباید فراموش کرد که جناب شان  تمام تاریخ نویسان و جغرافی دانان از ابن هوقل واصطخری، مقدسی ، جهشیاری ، ابن خلدون،البیرونی، بارتولد ، نرشخی ،اولوف کاروی ،هانری ویلتر بیلیو،ویل دورانت ، هومر  گرفته تا طبری ویاقوت و یعقوبی  و بیهقی ، گردیزی ،غبار ، احمد علی کهزاد ، عبدالحی حبیبی و دیگران که هر کدام شان قله های از تاریخ نگاری بوده اند که جناب مرادی و هر واقعه نگار دیگر نیز به آنها  توصل جسته اند عاری از حقیقت دانسته و خود لست مطولی را که گویا  شاملین آن همه نخبه گان و راست گویان زمان در تاریخ  بوده اند را بر شمرده و به مقاله شان اینطور علاوه کرده اند :

«از جانب دیگر ایکاش جناب مرادی، جمله یا نیم جمله یی از {هیرودوت، بطلیموس، استرابون، کتزیاس، کورت کنث، آریان، اراتوستن، گزنفون، دیاکونوف، بلینسکی، مندیلشتم، لیتوینسکی، لیتوفسکی ولادیمیر بارتولد، بر تیلیس، برا گینسکی، سیمیانوف، پانتوسف، بودکاف، وود، دی لیاگرد، ماسکالوفسکی، یوستی، کاترمر، نولدکه، هارتمن، امیناکف، روزینفیلد، شیشاف فیلد، ویرا شاگین، کلیم جاتسکی، بریازین، رادلف، کریمسکی، استاباران، آندریف، بابرینسکی، میلر، رستار گویوا، ویشنوسکی، آواسوزی، گراتیچ، ماسیو فوشه، دانیل شلومبرژه، مادام هاکن، سرپیرس سایکس، بنجامن راولند، لویی دوپری، زیادانس} در نبشتۀ خویش نقل می نمودند و یا حداقل نامی از آثار شان که درآن از آریانا و آریایی یاد گردیده باشد، یاد آوری می نمودند، تا دلیلی خوبی می بود مبنی بر اینکه دانشمند ما چنین آثاری را به واقعیت خوانده اند» و در اخیر  آن سیاهه ، آقای مرادی را ملزم ساخته بودند که: اگر آثار نویسندگان  ارائه شده وی را میخواند  به زعم  وی (آقای مرادی) به چنین  اشتباهی مواجهه نمیشدند.

اقای راوش که خودش ، خود را تاریخ نویس نمیداند ، بل بر پایه های تاریخی چیز مینگارند در مورد« سیطره 1400 ساله اعراب  بر افغانستان» نیز پایه نویسی کرده اند که اگر کتاب شان بدست رس باشد کتاب پایه  خواهد بود و الحق  هرکه ان کتاب را خواند آقای راوش را  منحیث یک پایه نویس شهیر تاریخ خواهند شناخت اما ضرورت به این نبود که  آقای مرادی را بخاطریکه یک مقاله یکی دو صفحه ای در مورد آریانا نوشته اند کوچه بکوچه بداخل آثار خود نوشته شان از قبیل  نام و ننگ - سیطره اعراب- سه واکنش تکاوران ... گردش دهند

چیزی که واقعاً مایه حیرت بمن و هر کسی که برسم تصادف  پاینامه های  آقای راوش را مطالعه میکنند به این نقطه غیر دید نیز پی می برند که آقای راوش دین ستیزکامل عیار  هستند  که این خصلت شان، خلاف موازین  حقوقی و ارزش های معنوی  جامعه انسانی بهر دینی، مخصوصاً دین اسلام که بیش از یک هزار ملیون پیرو در روی زمین دارد باوجود انکه خود از دامان یک مادری که دارای یک چنین دین بوده است پرورش یافته اند، خیلی مضحک خواهد بود که به مادر  بخاطر داشتن چنین ارزشهایی دینگرایانه ضدیت داشته باشند. دوم: آقای راوش باوجود کهولت سن بسیار مغرور و خود  خواه  هست  و خود بزرگ بینی بینهایت  که اخلاقاً نباید  در اوشان وجود میداشت واقعاً باعث ناراحتی روحی و حتی جسمی شان که در آثار شان تبلور یافته است جناب شان  را به رنج ناخود آگاه مبتلاکرده و زمین گیر ساخته است  که این مضحکه از شرور نفوس انسانی بدون اعتقاد سر  چشمه داشته و عاملترین انسانها رانیز در فرجام زمین گیرو نومید  میسازد.

واما در مورد آریانا  یا آریاییها:

در مورد اینکه  لفظی و کلمه ای بنام آریانا در شهنامه فردوسی وجود ندارد و این مسأله در نزد شان نفی آریانا از هر گونه ارزش شده است مناسب نمیباشد. چرا که  فردوسی بزرگ شهنامه را به سالطان محمود غزنوی یکی از شاهان خراسان بعد از اسلام که یک قسمتی از خاک خراسان(غزنین) را در تسلط خود داشت تقدیم و عرضه کرده بود و صحنه های که در شاهنامه  یاد آوری شده است بیانی است از واقعاتی که درسرزمین ( خراسان بعد از اسلام)  بوقوع پیوسته بود و یا وجود داشت از قبیل  شاهان پیشدادی بلخ (یما) یا جمشید ، فریدون یا افریدون که هنوز قلعه و ارگ و شهر آن در قلب شهر فراه وجود دارد ، کک کهزاد که چند کیلو متر دور تر از شهر موجوده فراه در مسیر فراه  چخانسور واقع بوده و هنوز یاد آور سپاه آرایی و  استحکامات  عسکری میباشد ، خلاصه  توران هم در مجاورت ایران  فردوسی یا همین( خراسان  بعد از اسلام) در آنطرف  دریای جیحون واقع است که سلطان محمود تباراً از همان منطقه میباشد .و همچنان خاندان اسپه که کراراً در شهنامه  از آن یاد شده است وهمچنان هاماموران را نیز به سرزمین های یمن نسبت میدهند که در شاهنامه از آن یاد شده است ؛ حال فکر کنید که چه حاجت بود تا  استاد سخن  فردوسی به «خانه»  نپردازد و «شهری» را  شرح و کاوش کند که در او خانه های زیادی همچون ( ایران ) او  شریک است. امید که به  همین یک مثال   بسنده کنند. ولی  مهم این است که ما  مخلوطی از تبار و تیره ها و نژاد های نا شناخته در مدنیت های تاریخی  آنروزه که خلط و حاصل آن قبایل نیم بیابان گرد و نیم  پابند زمین نشو و نمو کردند از قبیل کیمیریان،کاپادوکیاییان، اشکانیان،،فلسطینیان، عموریان ، کنعانیان، اریائییان ،ادومیان سکاهییان ،میتانیان و صدها قوم دیگر که هر یک خود را مرکز جغرافیا و تاریخ جهان می پنداشت و از نادانی و جانب داری مورخانی که در باره او  بیش از چند سطری در کتابهای خود نمی آوردند دچار شگفتی میشد بوجود آمدند. وجود این قبایل بیابانگرد  در تمام طول تاریخ حتی  در زمان معاصر برای کشور های که حالت تمرکز و استقرار بیشتری داشتند و این اقوام از هر طرف مرز های کشور ها را در میان میگرفتند و اکثراً باعث غارت و چپاول  و صحنه های خونین نیز میشدند. به این ترتیب نژاد ها همیشه از راه عدم هم آهنگی و اغتشاش و جنگ بهم مختلط شده و زمینه تشکل نژاد ها و اقوام  تازه تری را میکرده اند که این  پروسه تا هنوز در جهان ادامه دارد .این مردامان  منحیث ناقلین میراث اقوام سهم خود را چه کوچک و چه برزگ در انکشاف و چندرنگی شدن نژادها بصورت موثر ادا کرده اند و از گریبان فردا با حمیت دیگر و رسم و رواج دیگر ظاهر گردیده اند. مثلاً میتانیها از آن جهت اهمیت دارند  که از نخستین اقوام هند و اریایی شناخته شده  در آسیا هستند  که خدایانی بنام میترا ، ایندرا  و ورونه  را پرستش کرده اند ، انتقال این خدایان به پارس و  هند راه را برای ما هموار میسازد  تا خط سیر تکامل و تطور نژادی را، که با شایستگی تمام  به نام نژاد "آریایی"  نامیده میشود رسم کنیم.[2]

دومین قوم بیابانگرد آریایی  که در کناره های بحیره سیاه قفقاز و ارمنها زندگی میکردند اقوام دلاوری بنام "سکاها"  بودند انها قبایل نیمه وحشی نیمه مغل و نیمه اروپایی(بربرها) دارای اندامهای درشت در نهایت نیرو مندی زندگی میکردند و زنان خود را سخت در پرده نگاه میداشتند  ، خون دشمنان خود را می آشامیدند و از پوست سر دشمنان خود دستمال درست میکردند.

 مادها یکی دیگر از اقوام اریایی هستند  که در گلوگاه تاریخ، دولتی بودند که باعث انقراض دولت آشور گردیدند و دیا کو اولین پادشاه مقتدر این اقوام بود که در اکباتان که محل زیبا و پر آب و علف بود پایتخت خود را ساخت این شهر داری دو کیلو متر وسعت بود که قصر شاهی که از مرمر های زیبا ساخته شده بود مانند قبۀ در آن  میدرخشید.[3]

ما از سر گذشت ابتدایی این قوم (ماد ها) خبر نداریم  فقط همینقدر حدس زده میشود که این قوم که طبیعت درشت داشتند و از نژاد هندو اریایی ها بودند که گمان برده میشود که یکهزار سال قبل از تولد مسیح از کناره های خزر به آرسیای باختری آمده باشند؛ در زند اوستا کتاب مقدس پارسیان یادی از این زادگاه قدیمی شده است و آنرا مانند بهشتی توصیف کرده است : سرزمینی که آدمی جوانی خود را در آن گذرانده مانند خود جوانی زیباست ؛ این قوم در حین کوچ کردن از سمر قند و بخارا گذشته ، و از این نواحی ، رفته رفته بطرف جنوب  سرازیر شده و پس از رسیدن به پارس ، در آن حکومت اختیار کرده بودند .

این دولت مستعجل، فرصت آنرا نیافت که بتواند در بنای مدنیت سهم بزرگی داشته باشد ولی راه را برای تمدن پارس  باز و هموار ساخت بقسمیکه پارسیان در کناره های مدنیت ماد ها مدنیت خود را پایه گذاشتند . پارسیها الفبای سی وشش حرفی خود را از ماد ها گرفتند و پارسیان بعوض الواح  گلی کاغذ را ساختند و قلم را برای نوشتن بکار بردند .

انقراض دولت ماد بسیار سریع صورت گرفت و "اژدهاک" یا"ایشتوویگو" که بجای پدر خود "هووخشتره" به تخت سلطنت نشست ، یک بار دیگر این حقیقت را اثبات کرد که حکومت سلطنتی همچون بازی قماری است ، و در وراثت سلطنت ، هوشمندی  مفرط و جنون، متحد نزدیک بیکدیگر  بشمار میروند . کوروش ، فرماندار ولایت انشان(ولایت خوزستان و بختیاری)، که در فرمان مادیان  بود  علیه  شاه   اکباتان قیام کرد و در این قیام ماد ها با او همدست شدند و به این ترتیب در نتیجه این قیام دولت فرمانروای ماد و حاکم بر پارس  تحت قیادت یکنفر پارسی (کوروش) در آمد که رفته رفته این دولت نو بنیاد پارس توانست در وقت کمی تمام مناطق خاور نزدیک را تحت فرمان خود در آورد..[4]  

بعداً پارسها  بنیاد تمدن عظیمی را گذاشتند که در تشکیلات و ساز و برگ خود از  پیشرفته  ترین کشور ها با نظم تر و با قدرت تر بود به قسمیکه این کشور پهناور کثیر الملیتی که توسط  پارس های ارین  یا هخامنشیان اداره میشداز متجلی ترین تشکیلات تمدنی بر خوردار بود که اغلباً مرکز حکمرانی آنها اکباتان ، شوش و قسمت های که همین اکنون بنام استان فارس یاد میشود بوده است که خط سیر این تمدن بنام تمدن ایرانی یاد میشده است که داستان های مبسوط آنرا میتوان در  شهنامه فردوسی نیز ملاحظه کرد.

·         شهر روشن زرتشت همان شهر بلخ یا ام البلاد است که تا هنوز  زباله های از پیکر به آتش کشیده آن موجود است وهر گز در زمان جلال و قدرت  روشنایی آن بخاموشی نگراییده  ؛ زردشت بود که با مؤبدان خود در آن جا آتشگنه نو بهار را فروزان نگهداشته بود و در این مورد هم یاد کردن از آریاناآیا زاید بنظر میرسد؟ .ویل دورانت  تمدن بلخ را در حوزه باختریا می شناسد.واما ایرانی ها همۀ این صفحات را بشمول بلخ  وبخارا وکابل و زاول را مال خود شان میدانند.

·         قسمیکه جناب راوش خود پایه نویس تاریخ هستند در یک هزارو چهار صد سال از تاریخ ایران شما شاهد بودید که ایرانیان یا به اصطلاح عام تر ساسانیان بعد از  شکست در چند شهر بزرگ و از دست دادن سرداران ایرانی که بدون تگاوری در مقابله با سپاه اسلام زبونی اختیار کردند و کار را بجایی رسانیدند که کسرا در آسیابی کشته می شود و دست بند های او  توسط حضرت عثمان خلیفه سوم به سراقه تسلیم داده می شود که پیغامبر اسلام در روز نخست از شروع  سفر هجرت شان بمدینه آنرا به سراقه وعده داده بودند. و بعد از آن هم تنها سرداران خراسانی بودند که در مقابله با اموی ها و تاج بخشی به عباسیان پرداختند که ایرانی همۀ این سرداران را که یا از بلخ و   و کابل و یا از خوارزم  و مرو  و یا از هرات و سیستان بوده است بشمول امیر حمزه(سیستانی)، یعقوب لیس صفار،  و برمکیان و طاهریان هرات را ایرانی قلمداد کرده اند و البته به  شاهدی تاریخ این خراسانیان بودند که مدت دو صد سال صدای آزادیخواهی را در منطقه پراز سخره در وطن خود در مبادی فتوحات اسلامی و در دو مسیر  رود خروشان جیحون و مرو رود بلند کرده اند و همیشه علم آزادی شان از خون دلاوران و تگاوران  این سرزمین که آقای راوش آنرا ایران یا افغانستان یا خراسان و یا هر چیز دیگرش میخوانده اند ، بلند داشته است و آن  طور که در یاد داشت شان  مردم ما را مقصر به راه گشایی مهمانان نا خواند و خوانده بر خوان این ملت دانسته اند آنطور نبوده و همیشه دشنه این ملت در خون و جان دشمنان فرو بوده است .

در این که ایران منطبقاً همان اریانه نیست من با شما همنظرم زیرا ایران در یک مقطع جغرافیایی کوچک که همانا خاک افغانستان موجوده و یا خراسان بعد از استیلای اعراب باشد خلاصه می گردد در حالیکه اریانه سرزمین های  زیادی را در بر می گیرد و در آن گروههای مختلفه نژادی باعث ایجاد مدنیت اریایی فرا منطقوی که از  دیواره های کلده  شروع و با  خلیج بنگال و از صحرا های قرا قرم و چین و گذشته از آنجا شاخه آن بنا بر توجیه ویل دورانت ( اگر راوش تاریخ او را بپذیرد) از بیرنگ  گذشته  در مناطق شمالی امریکا  متوطن گردیده اسکیموها را ساخته اند، و گروه دیگر آن با گذشتن از کوههای سلسله ای  هندو کش به هند و  سند رفتند چنانچه در هند شمالی  آنجا که بودا میخواست تعالیم  اخلاقی و دیانتی خود را بین پیروانش بگستراند؛ آریایی های مهاجردر آن ساحات دارای  ساز و برگ  پیشرفته و نظام سازمان یافته قبیله یی که هر قبیله ای مرکب از شورا های روستایی مستقلی بود که شورای سران دودمانها بر آنها حکومت میکردمتشکل شده بودند؛ چنانچه بودا از آننده برادر کهترش می پرسد که« شنیده یی که ویجیها(آریایی ها) بسیار گرد هم می آیند  و به انجمنهای عمومی  طوایف خود رفت و آمد میکنند ...ای آننده تا زمانیکه ویجیهابسیار گرد هم آیند  و به انجمن های عمومی طوایف شان آمد و شد کنند باید افزونی شان را چشم داشت نه زوال شان را.»[5]

یک چیز  را باید جناب  راوش و هر شخصیتی که میخواهند در مورد تاریخ داوری کنند باید در نظر داشته باشند که تاریخ  نامه های است که یا از روی سیاهه های بمیراث رسیده از نسل  های قبلی بما مانده و ما در آن به شکل می پردازیم  و مطابق به سلیقه و قبول مردمان خود  در هر وقت و زمانی دست کاری میکنیم ، و یا اینکه از روی آثار و  شواهد  غیر منقول باز مانده از همان عصر به تحقیق می پردازیم که در همه حالت خارج از تفکر و سلیقه ما نمیباشد. بطور مثال زمانیکه  دولت  حزب دیموکراتیک خلق افغانستان بر اریکه قدرت در افغانستان تکیه زد  صدا های مارکسسیستی توام با رویکرد های اسلام منشانه بلند میشد گویا اینکه آنها  دین اسلام را پذیرفته اند ولی وقتی داخل واقعیات آرمانی این گروه میشویم می بینیم که برنامه های شان سوا از چیزیست که در تربیونهای عامه اظهار میدارند . صدق این مسأله بکسی میتواند معلوم شود که در همان رویداد های ملموس فی نفسه موجود باشند. وقتی این معلومات بیک نسل بعد  تحویل گردد بسا واقعیات کتمان و پوشیده و به اندازه  سلیقه و تفکر شخص جور و تیار میگردد که با واقعیات فرق فاحش میداشه باشد.

همچنان سخت گیری های جناب راوش بالای تاریخ نویسان افغانی و مسخ آنها معنایی ندارد چرا که تاریخ نویسان ما از هر  کشوری زیاده تر کار کرده اند و هویت تاریخی ما را کشوده اند . این در حالیست که منظومه های تاریخ نویسی در کشور ما از سال 1922شروع شده است که این علم بسیار جوان و قابل پالایش و بالندگی میباشد .

در اخیر اذعان میدارم که :«پی بردن به اصل این قوم (نژاد) امریست که رسیدن به آن دشوار است ، زیرا تاریخ کتابیست که آدمی باید از وسط آغاز کند.» [6] 

باید به جناب راوش عرض نمایم که در تاریخ ملت ها مخصوصاً در تاریخ ملت (ما) که به زعم شان همه کتمان و فریب و نقص است جای های تاریکی وجود دارد که صد ها سال از دانش بشر به آن ضرورت است تا  آن وقایع  و واقعیت ها از جعل خانه های تاریک تاریخ بدر شود و نباید چنین تبین کنیم که وقتی  موضوعی در شاه نامه فردوسی وجود نداشته باشد هر گز موجود نبوده است بسا از موضوعاتی  هست که با تاریخ کشور ما و منطقه گره های محکم دارد اما  در شاه نامه فردوسی  از آن لفظی بمیان آورده نشده است و یا هم اگر  در شاهنامه آن موضوعات آوردگاهی هم داشته باشد انقدر مرموز و پیچیده  است که تا بحال سر بمهر مانده است مانند قبایل یفتلی ، کوشانی و مدنیت های بودایی که سراسر منطقه افغانستان آن وقت را پوشانیده بود ولی می بینیم که استاد سخن فردوسی در مورد  تمدن  بوداییان سکوت کرده است و این در حالیست که در خلال  رویکرد  های تاریخی از اسکندر و دارامباحثی مبسوطی در شاهنامه وجود دارد . پس بهتر خواهد بود که جناب مرادی و ذوات دیگر که میخواهند در برحه های تاریخ  سهمی داشته باشند  بی جهت میازارید.


 

[1] - به مقاله سلیمان راوش در  سایت  خاوران  تحت عنوان « آریانا و آریایی نه بستر تاریخ و فرهنگ و نه هویت ملی ماست» مراجعه شود.

[2] - ویل دورانت مشرق زمین گهواره تمدن ، ص,345

[3] -تاریخ تمدن ویل دورانت ، ص، 397

[4] -تاریخ تمدن ،ویل دورانت  کتاب نخست ، فصل سیزدهم ، کتاب پارس، ص،6

[5] مشرق زمین گهواره تمدن، ویل دورانت ، کتاب تاریخ ملل شرق. بخش مهاجرتهای شاخه هندی آریاییها(ویجیها)، 437؛ رک: هومر مورخ یونانی.

[6] - ویل دورانت ، مشرق زمین  گهواره تمدن ،کتاب اول،ص396.

 

 

 


بالا
 
بازگشت