دستگیر نایل

           

طنز

            نقش واسطه

 

         پسر کوچکم را که تازه میخواستم به مکتب شامل نمایم، ضرورت افتاد که تذکره ء تابعیت برایش بگیرم.با همین بهانه،به ریاست ثبت احوال نفوس رفتم.درخواستی ای نوشتم وپس از گرفتن تصدیق اداره،ناحیه،وکیل گذر وشصت ومهر چند تن از اهالی، پسرم را با خود به دفتر ثبت احوال نفوس بردم.آن روز، هوا نهایت گرم وسوزان بود. دفتری که کار توزیع تذکره اجرائ می شد، از گرمی وبوی تف آلود هوا وعرق مراجعین، به حمام مانند بود. مرد وزن، خورد وبزرگ؛ به ترتیبی که زور آورها وعظیم الجثه ها نزدیکتر به میز امر دفتر؛ وسیاه سر ها ومرد های پیر وسالمند، در وسط دفتر ودهن دروازه صف بسته بودند.عرق وبوی گرما، فضا را پر کرده بود. واز دور، چرک دور گردن ویخن قاق آمر صاحب دفتر بل می زد.

       در خواستی خود را که شعبه تحریرات هدایت داده بود، با هزار تمبه وتیله به روی میز امر دفتر گذاشتم.آمر بدون انکه ورق مرا بخواند، ازجایش بلند شد وکله ئ مرد ریش سفیدی را که زیر حلقش جا گرفته بود، تیله کرد وگفت:

_ « پس شوین گفتم! کمی پستر.از برای خدا! زیر الاشیم در امدین! بابه، تره گفتم که صبا بیا..»

مرد ریش سفید در حالیکه عرق از دور گردن چرک سوخته اش فرو میبارید، با قهر گفت:

_ « برای چی صبا؟ ده روز اس که از ولایت خود آمدیم.گشنه وتشنه ده ملک مسافری.وتومیگویی که صبا، بیا.»

امر، با انگشت سبابه اش عرق پیشانی خود را به زمین افشاند و غرید:

_« چتیات نگو! بمن چی که ده روز شده آمده ای؟ برو از ولایت خود تذکره بگیر نمیشود بابه قانون نیست برو» مرد ریش سفید تقریبن با گریه جواب داد:

_«اگه دفتر ودیوان ومکتب هاره مجاهدین خدانا ترس در نمیدادن وبه اتش نمی کشیدن،پیش تو چی بد میکدم؟ »

شخص دیگری که نزدیکش ایستاده بود، از شانه ء مرد ریش سفید گرفت وگفت:

_ « برو بابه کار تو نمیشه آمر صاحب گفت نمیشه، که نمیشه دگه »

یک زن میانه سال که دست یک کودک چهار پنجساله را گرفته وطفل چند ماهه ای را هم در بغل داشت، ورق در خواستی وفورمه های دست داشته ء خود را روی میز امر زد و گفت:

_ « آمر صاحب! فورمه ها خو خانه پری شده، پس چرا کار مره خلاص نمی کنی؟»

آمر دفتر از زیر چشم به زن نگاه کرد وبا بی اعتنایی در حالیکه با همکار دفتر خود گپ می زد گفت:

_ « خاله ! کور خو نیستی.میبینی که دستم بند است.چقدر پر گفتی.»

نزدیک به یکساعت انتظار کشیدم.که امر اقلن در خواستی مرا بخواند؛ که نخواند.شخص دیگری که در پهلویش بود چون مرا آدم فیشنی و متشخص دید، در خواستی مرا برداشت و سراپا مرور کرد.بنظر می رسید که معنی برخی واژه ها هم برایش گنگ و غیر قابل فهم بود.پس گردن خود را خارید و از زیر چشم بمن نگاهی کرد.و از انجا که محل کار من برایش بسیار مهم بود، قد راست ایستاده شد و عاجزانه گفت:

_ « جناب! ببخشید که منتظر ماندید.ارجمندی تان کجاست؟»

گفتم: « شما ملامت نیستید کار های تان زیاد است و از مراجعین تان ماشا ء الله که نگویید.»

فورمه هایی را از میز کار خود بیرون کرده خانه پری نمود وروی میز آمر دفتر گذاشت.وگفت:

_ « آمر صاحب، کار این جناب را زود تر خلاص کنید که دیر منتظر ماندند.»

اما آمر، انقدر مشغول پس شو پیش شو گفتن ها وبلی و نه گفتن ها بود که اصلن متوجه سخنان همکار خود هم نشد.لحظه های دیگر هم منتظر ماندم.اما بیفا یده بود.زیرا امر انقدر مشغول ورق گردانی اوراق و جواب دادن به سوالات مردم بود که گپ هیچکسی را نمی شنید.رییس اداره ء ثبت احوال نفوس را می شناختم که یکبار به دفتر وزیر امده ومرا دیده بود.به دفتر رییس رفتم و جریانی را که پیش امد بود،تعریف کردم.رییس،ضمن خوش امدید گفتن وتعارف یک گیلاس چای گرم،آمردفتر را نزد خودخواست.وپس ازانکه برخورد خوب با مراجعین را برایش توصیه کرد، هدایت داد که طی نیم ساعت، تذکره پسرم را آماده ساخته برایم بسپارد.

      پس ازان آمر دفتر ودیگر مامورین بودند که پا،به پای شان نمی رسید.تمام اوراق و درخواستی های دیگران را در روک میز گذاشتند ، تذ کرهء پسرم را آماده کرده و به دستم دادند.این اولین بار بود که قدرت چوکی و لذت واسطه داشتن را می چشیدم.

 

____( کابل_ 1363 )

 

 


بالا
 
بازگشت