سفرنامهء مهرانه نمکین

 

 

عاروسی ی مشروطه!!

 

 

 

آخر ؛ « برو، برو » شد . شش درک کجا ماند و کابل جان و اوغانستان و مهرانه نمکین ؛ کجا !؟

از یک سال بیشتر میشد که خواستگاریم  بودن  . عکس و پیغام  و سوغات و حکایت و روایت پشت سر هم چالان بود . او که حالی میشه بگویوم خشویم اس ؛ دو پایه ده یک موزه کده بود و دو حوضه ده یک کوزه !

 خیلی پرس و پال کدیم ؛ لیکن معلوم شد ؛ همیکه از امریکا سر بر مداره ؛ مقصدیش راست ؛ خانهء ماس . کم از کم مثل دیگه ها نبود ؛ که هرگوشهء مال بازاره  گز و پل میکنن ؛ صد بره و بزغاله و تیلاق و گوساله ره می بینن و دندان و استخوان و گوشت و پشم و پوست شانه معاینه و تول و ترازو میکنن ؛ اونه باز سرِ یکی ایستاد میشن تا تیع و بیع کنن و مالِ خوده بگیرن و برون !!

ده آخر ها بیخی ذله شده بودم ؛ پدر و مادریم هیچ « بکو نکو » بریم نمی گفتن ؛ گپ شان همی بود که فیصله کار خود مهرانه اس ؛ اگه قسمت بود و قلمزن قلم زده بود ؛ اونه عاروس شما خواد شد و گرنه ؛ خدا خودیش میدانه و کاریش !

از بس که تعریف ها از دیپلوم انجنیرعبدالباری جان می شنیدم و عکس های رنگه ایشه ده درون منظره های رؤیایی دیده میرفتم ؛ دلیم آو آو میشد !

کاندید خشویم ؛ سه ماه تیر نشده ؛ همراه چندین تا بوبوگل و خوری گل و شیرین آغا و قند آغا هئ میدان و طئ میدان کده می رسید ؛ مگه هیچ نشد که یکبار هم عبدالباری جانه با خود بیاره و مه ببینم که خواستن خواه اصلی ی مه کیس ؛ ده مه چه دیده که ده دیگه ها ندیده و ازی خاطر فقط ده جان مه شله اس !؟

چه کنُم سر ازو که دلیم میخواست و به حساب عصر و زمان هم ؛ چندان بد نبود که بگویم شان ؛ خود آغای گله  بریم روان کنین تا یک دفعه از نزدیک سلیش کنیم ؛ یک چند حرف و کلام و راز و نیاز باهم بکنیم ؛ میشه خدا مهربان شوه ؛ او هم چیزی باشه که مه میخواهم  و دنیای گل و گلزار شوه !

 باز ـ راستیش از شما پُت کده نمیتوانم ! ـ می ترسیدم که نشوه ؛ ای گپه سبکی و بی حیایی مه حساب کنن ؛ و بُرن پُشت یکی دیگره بگیرن . ناچار خود و دیگه هاره به تار خام بسته کده می ماندم تا خدا بخواهه و مُرادم برآیه !

آخر ؛ دیدم که اونها راه خوده میرن و قصد شان همی اس که مه ره غیابی نکاح کنن و ببرن !

 

جواب خواستگاری :

 

فامیدم که گپ دادن و ده امید و بیم نگاه کدن دیگه امکان نداره ؛ یا باید « هان !» بگویم یا « نی !» ؛ مردم کار و بار و زنده گی و روزگار دارن ؛ دنیا هم ؛ قسمی اس که  نازه  سر آدم  زهر میکنه ؛ نگو که خوابی بود و پرید و رفت !

ده همی وقت پدر کلان افکاریمه خواندن و گفتن :

بچیم ! آخر قسمت همیس که یکی ره میگیری و ده خانهء بختیت میری ؛ باز امریکا ملک پیشرفته و آزاد اس ؛ فامیل اینها که خواستنخواهیت استن هم کدام بدی نداره ؛ بچه هم اوغان خودماس ؛ تحصیل داره ؛ کار داره ؛ صحت داره ، فرض میکنم که ده عالم واقع ؛ نیم همی صفات و قواره و قیافه و اخلاقه که میگن هم داشته باشه ؛ انشاء الله بدبخت نمی شی ؛ دیگه تصمیم از خودیت اس ! وقت هم وقت تصمیم اس !!!

دوسه شب و روز بسیار چورت زدم ؛ آخر به ای فیصله رسیدم که « هان » می گوم لیکن به شرط ؛ او هم یکی دوتا نی ؛ هفت تا !

مگه شرط هاره از خود نساختم ؛ فقط از بین توصیف ها و وعده ها و لاف ها و پتاق های خود شان انتخاب کدم که چلُول کده نتوانستن ؛ اگه « نی و نوو » میکدن اونه خامی گپ شان می برآمد و مه هم میدانستم که زیر کاسه نیم کاسه اس !

گپ ما جور شد ؛ جای شما خالی ؛ مراسم و تشریفات خیلی خوب اجرا کدن ؛ مگه ده وقت نکاح بستن مشکلات بروز کد ؛ امام مسجد که عقد میکد ؛ گفت : نکاح مشروط امکان نداره ؛ اگه بُرد اس یا باخت ؛ اگه تخت اس یا تابوت ؛ مجبور استی بگویی که « نفس نفیسهء خوده به همو جوان راغب به زنی و به نکاح مسلمانی بخشیده بودی و می بخشیش ؟» یکبار نه که سه بار هم باید به تکرار بگویی « ... بخشیدم و بخشیده بودمش » و الا نکاح بسته شده نمیتوانه !

 همه لقمه میدادن که بگو : « ... بخشیدم و بخشیده بودمش » مگر تصمیم مه به جایش ماند و آخر گفتم : نکاح ابدی بسته نکنین ؛ ازیکه داماده شخصاً ندیده استم و او هم ده یک دنیای دیگه اس ؛ یک ایجاب و قبول مشروط ؛ کفایت میکنه  ؛ اوطور که معلوم اس شرایط مه هم آماده میباشه و کدام گپ ناشد و خلاف ده بین نیس لذا عاقبت کار ما انشاءالله درست اس !!!

خشویم و دیگه ها راضی شدن و از مولوی صاحب خواهش کدن که « ایجاب و قبول مشروط » کنه و خیر و خلاص ! مولوی صاحب ؛ گفتن ؛ خیر مره وقت بتین ؛ که مسأله ایشه ده کتاب پیدا کنم !

 شب به سازو سرود و رقص و بازی گذشت ؛ ده حالیکه چند صدای فیر و انفجار هم از دور ها به گوش رسید ؛ کلهء صبح مولوی صاحب آماده شد و به هفت شرط ؛ عقد مره  با عبدالباری جان بسته کد .

 

پیامد زن بودن :

 

پس از او بود که سریم سیاهی کدن گرفت ؛ دو ساعت بعد باید پدر ، مادر ، خواهرا  و برادرا  و مردم   و خاک و  وطن ؛ همه ره  ترک میکدم . مخصوصاً جدا شدن از پدر کلان قیامت بود ؛ مه هرچه داشتم از ایشان بود و ایشان هم ؛ چندان کسی ره مانند مه نداشتن !!

 اوف که زن بودن و سیاه سر بودن چقدر ظالمانه اس !

 یقیناً آفریدگار ایطو نساخته و ایطو نخواسته ؛ به  ای دلیل روشن که آفریدگار ظالم بوده نمیتوانه !

 گپ از یک جای دیگه خراب شده و عامل و مسؤل دیگه داره !!

 مگه چارهء مه و مانند های مه  و پدر و پدرکلان  و مادر و مادرکلان  و عزیزای مان چیس ؟!

همهء ما آماده شدیم  و نماز صبحه پُشت پدر کلان که شیشته امامت میکدن ؛ خواندیم ؛ ملا امام مسجد هم ده صف ما بود . از خاطریکه پدر کلان به او و هیچ مولوی دیگه تن نمیداد که پشتیش نماز بخوانه ؛ ایقدر دلیل و سند و ثبوت بری گپ خود داشت که مولوی ها هم  چار یا ناچار قبولیش میکدن !

ده وقت دعای نماز پدر کلان دچار رقت قلب شدن و بسیار گریستن ؛ معلومدار ؛ از اونا پیشتر مه گریانه شروع کده بودم !!

 دو بار ده دوساعت ؛ دلیم از جایش کنده شد ؛ یکبار وقتی که از دروازهء خانهء ما  بر آمدم .

 خیلی ها که صحنه ره میدیدن خیال میکدن ای جنازه مهرانه اس که از خانه بیرون میشه ؛ ده حالیکه چشم  خودیم از گریه کور شده بود ؛ تا جائیکه  حس میکدم ؛ همه دوستاییم ؛ همسایه ها و معلم ها و همصنفی هاییم  یک قسم  داد می زدن ؛ نزدیک بود از همه چیز پشیمان شوم !؟ اگه هرهفت شرط  مه هم صد فیصد  پوره شوه ؛ بازهم ای فضای بهشتی و ملکوتی بریم از کجا میشه ؟؟

بار دوم ، وقتی که طیر های طیاره از زمین کابلجان کنده شد !

ای دفعه ؛ دل ؛ جانه هم همراه خود گرفته بود و میخواست از بدنیم فرار کنه !!

 

استقبال با شکوه ناعروسانه :

 

آه و فغان و درد وغصه و امید و نومیدی که بالای چند شب و روز دلمشغولی و بی خوابی ؛ ده طیاره داشتیم ؛ ده آخر سبب یک خواب گران شده و به ای خاطر وقت به زمین شیشتن طیاره بیداریم کدن . به مشکل خوده پیدا کدم ؛ مرغک پربسته ره که شکار شده و به یک سر دیگهء دنیا افتیده !

 درست وقت رسیدن به زمین یادیم آمد که هفت شرط  دارم و حالا دیگه باید خوب هوش خوده بگیرم !

ده میدان هوایی یک شرط  نی که دو شرطیم پوره شد . خودیم از روی لوحه ها  و آثار فهمیدم که راستی هم  به  « تکزاس » آمدیم . ده صف مستقبلین ؛ بالاتر از انتظار؛ جناب جورج دبلیوبوش و خانم لورا بوش ، جناب زلمی خلیلزاد و خانم شان و شخصیت های کلان کلان عربی و عجمی  و سیاه پوست  و سفید پوست و عیسوی و مسلمان و یهودی و بودایی... آمده بودن . خانم لورا بوش که طبق وعده شاید اولین « پایوازی » ره بریم میکدن ؛ اولین خانم بزرگواری بودن که مره به آغوش گرفتن و خوشامد گفتن !

زیاد تر همو بزرگوار ها ماره تا ویلای خشویم مشایعت کدن ؛ ایقدر گل سریم انداختن و گل های راستکی بریم دادن که هوشیمه برد . ده منزل که رسیدم ؛ دیدم نزدیک 12 ظهر اس مگه ساعت دستی ایم 10 و سی و چند دقیقه شب کابله نشان میداد .

فامیدم وقتی پدر کلان ده اوغانستان نماز صبحه میخوانه ما سر نماز شام  یا نماز خفتن خواد بودیم . مگه یک دفعه وسواس های پدر کلان یادیم آمد که بسیار هندسهء قبله ره مراعات میکـد و اندک زاویه ره قبول نداشت ؛ به نظریم آمد که از تکزاس و شاید تمام امریکا  ممکن نیس ما روی به قبله ایستاد شویم ؛ روی ما همیشه یک جایی ده آسمان میباشه . به خودیم گفتم :

خیر اس کجاس که خدا نباشه ؟!؛ خانهء خدا برابر نشد ؛ خود خداوند تعالی که حاضر و ناظر استن !!

 

عاروس  شرطی :

 

چندی پستر ؛ خیلی زن ها و دختر های حاضر ؛ شله شدن که بیائین عاروس و داماده ایستاد کنیم ، شال و انگشتر شون ؛ آئینه مصحف و ایطو چیز ها ...

خشویم ؛ اول اول باشین باشین میکد و تیر خوده می آورد ؛ لیکن آخر مجبور شد حقیقته بیان کنه :

عاروس مه مثل عاروس های شما نیس ؛ چه خیال کدین اگه مه ؛ هر لگه و لوگه ره عاروس میگرفتم حالی ده تا نواسه  پیشیم  بازی میکدن ؛ مه پالیده پالیده یک پری کوه قاف  ره پیدا کدیم ؛ مگه هنوز گپ دور اس ؛ عاروس وقتی راستی عاروس میشه که 7 شرطیش پوره شوه !!!

چند خوری گل و قندی گل هاج و واج ماندن ؛ یکیش گفت : وئ ئ ئ .. خاک ده سریم ؛ ای عاروس شرطی و شرط باز چه رقمیش اس ؟!! حالی ماره پدر بوش چه خواد گفت ! اگه ای گپه شیخ بن لادن صاحب خبر شوه ؛ چی پیش خوات آمد !! توبه ! توبه ؛ الهی توبه ! اینه همی عاروس شرطی ره ندیده بودیم ؛ چشم مان روشن که او ره هم دیدیم !!!

دیگیش ؛ نه بُرد و نه آورد ؛ گپه لچ و لق سیاسی کد :

اینه همی هام از شاهکاری های خلیلزاد صاحب و کرزی صاحب اس ؛ اونا از بسکه  سرِ کار و بار لوله های تیل و گاز با از خود و بیگانه و سر چوکی های افغانستان با مجاهدها  و منتری ها و مافیایی ها شرط  و شرایط کدن ؛ اینه دختر های اوغانستان هم شرط و شرط بازی ره یاد گرفتین ؛ حالی ایقه بچه جوان و بیوه مردک های مان چطو کنن ؟ ؛ به خدا دیگه مجبور استن ؛ کتی همو همجنس بازی و هرجایی بازی ها بسوزن و بسازن !!!

یکی دیگه بزرگمنشی کد و فرمود :

حالی ؛ به ما و شما چه غرض ؟؟!

دلیش ـ بچیش ؛ عاروسیش ، هوسیش ، آرمانیش ! ؛ سیل تانه بکنین ! لاحول بگوئین ؛ البته ده ای هم حکمت های خدا جان است ؛ بی ارادهء او برگ از درخت نمی ریزه . نشنیدین که ساعت نکاح و ساعت قبر ؛ غیراز ذات او ؛ به دست هیچکس نیس !

سر ازی بزرگواری هم  لب و لُجه ها کشال باقی ماند و غوم و غوم و پوس و پوس دوام داشت !

طرف های عصر ؛ مهمان ها رفتن گرفتن ؛ خشویم دست مره گرفته سر راه شان ایستاد شد ؛ مگه ضمن ایکه مهمان ها ره خوش آمدید میگفت ؛ یگان کنایه به مه هم میزد :

اونه ؛ ای جوانه دیدی ؛ بعضی چیز های همسر آینده ایته داره !

اونه ؛ ای زیادتر شبیه ایش اس ؛ اوو ؛ او دیگه ره هم به دقت سیل کده بمان ... !

 

داماد غایب :

 

چندین روز گذشت . خانهء خشویم خیلی درآمد و برامد داشت . مگر ده مابین مرد هایی که خودگی مالوم میشدن ؛ مرد رؤیا های مه غایب بود . آخر صبر آدم هم حد و اندازه داره ! ناچار کنجکاو شدم . یک روز از یک دخترک خوردسال خانه دور انداخته پرسیدم :

همی عبدالباری جان ده کدام شهر دیگه اس ؛ میشه به مه نمره تلیفونشه پیدا کنی ؟

دخترک خلاف انتظار ؛ مره به سکوت دعوت کد و گفت ؛ به ای نام کسی ره نمی شناسه !

بی طاقت تر شدم  و پرسیدم : همی خاله ایم (خشویم) چند بچه داره ؟

گفت : دو بچه داره ؛ یکی پدریم میشه و دیگیش کاکایم !

گفتم : همو کاکایت کجاس !

گفت : ده همی خانه می باشه ؛ مگه کاریش سخت اس ؛ بادیگارد شیخ صاحب اس !

گفتم : کدام شیخه ؛ میگی ؛ شیخ  ده ایجه چه میکنه ؟

طرفیم ؛ «چیشت» کد و چشمک زد و آمده ده گوشیم یک چیزی گفت .

از ایکه شنیده بودم همو شیخ ؛ ده انتخاب همکارایش سلیقهء بالایی داره ؛ جوانهای زیبا و خوش اندام و سخت هوشیار و جراره به خود نزدیک میکنه ؛ با ایکه خود حقیقت بریم ناراحت کننده بود ؛ مگه از همی درک امیدواریم بیشتر شد و دیگه دم خوده به درونیم گرفتم .

 

تیاری بری بالا ها :

 

چند روز پس بری مه کالا های نو عصری ی امریکایی فرمایش دادن و یک مانکن وظیفه دار شد که مره به آداب رفتن به مهمانی های بزرگ و پیشامد با آدم های بزرگ ـ چه زن ، چه مرد ـ بلد بسازه و تعلیم  بته . وقتی کالا های نوه آورده بریم پوشاندن ؛ مانکـن به خشویم گفت :

ای دختر بسیار عالی ؛ زود همه چیز یاد گرفت ؛ یک رقص کدن ده محفل همراه مرد ها هم یادیش میدهم ؛ هوکی !؟

خشویم ده جوابش گفت :

 وری گوت ؛ تنکیو وری مچ مادمازل!!

فردا مانکن درس هایش را به من داد و بعد لحظاتی از نظرم غیب شد ؛ سپس خود را در اطاق با یک مرد محتشم مقابل دیدم . وقتی صدایش را کشید ؛ دریافتم  که آموزگار خودم می باشه . دیگه انواع دعوت هایی را که ده پارتی ها از من میشوه ؛ تمثیل کد  و نشانم  داد که چطور دست ده کمر مرد  کنم  و چطور برقصم که پای پیچلک  نخوریم  و گپ خراب نشه .

 مانکن یادم داد : احیاناً اگه مرد ها زیاده خواهی کدن ؛ چطور محترمانه از ایشان دورشوم  و کناره بگیرم !؟ .

 چون شنیده بودم که مهمان خانم لورا بوش خواهیم  بود ؛ از مانکن پرسیدم ؛ اگر آغای جورج دبلیو بوش مره دعوت به رقص بکنه و گپ هم  به همینجه برسه که تو میگی ؛ مه چه میتوانم بکنم ؟!

مانکن جواب داد :

 اول همه به تو از نظر لیاقتیت می بینن ؛ اگه ده رقص کامیاب باشی ؛ میدانه بُردی و(چون از شرط و شرایط مه کمی آگاه شده بود ) اضافه کد : باز میتوانی شرط های دیگه هم سر خاله ایت بمانی ؛ هوکی!

همزمان با این ؛ آرایشگر هایی سر رسیدند  تا مرا تراش و تمیز کنن و آراسته و پیراسته بسازن . چندی بعد که ده تنهایی خود ره به آئینه دیدم ؛ دیگه مهرانه نمکین نبودم . یک مادمازل آنچنانی شده بودم ؛ حتی حرکات و میلان اندام هایم تفاوت کده بود .

هنوز دیدار یا شناسایی حداقلِ « او » که برایش و به نامیش از اون دنیا به این دنیا آمده بودم ؛ درک  نداشت که مهمان کاخ  ییلاقی  و مزرعهء جناب جورج دبیلو بوش و خانم لورا بوش شدیم . از دیدن جناب حامد کرزی رئیس جمهور اوغانستان خودمان ؛ دری مهمانی  دچار احساسات عجیب شدم ؛ ایشان ده همه جا دوشادوش خلیلزاد صاحب و بعضی بزرگای دیگهء افغانی الاصل  و غیر افغانی می بودن ؛ حتی بیشتر از غذا و شراب و رقص و چیز های دیگه به پُُوس پُوس و بگو مگو علاقه داشتند . لا اقل ای تسلی بریم بود که از طرف ایشان به بهانهء « دانس » مزاحمت نمی شوم .

 

کنجکاوی های ضیافتی :

 

به دلایل زیاد به همه چیز خیلی دقیق می شدم . یک وقتی حلقه ای توجهم  ره به خود جلب کد که معلوم میشد نخبه های جهان عرب استن . ایشان بوش پدر را در بین گرفته بودن . سخنان اون نواسهء خشویم ؛ ده گوش هایم طنین انداخت . چندین بار با تردید چشمهایم ره بستم و باز گشودم . نه ! اشتباه نمی کدم ؛ خودش بود : شیخ ...

و اما اینجه ما مهمان استیم یا به تماشای تاریخ دوسه دههء جهان ؛ آمده ایم ؟؟

 معما ها به سرم هجوم می آوردند. ولی بیشتر سعی میکدم خودم ره مصروف او کنم که قراراست عمری باهم زنده گی کنیم . خوب ؛ شیخ که با کمال حیرت اینجاس ؛ پس او کجاس ؛ اگر همینجاس کدام یکی اس ؟؟؟

اما همینطور به خود رها نشده بودم که « خیال پلو» زده بروم . خشو و خانم های دیگهء فامیلش دور وبرم بودند ؛ مخصوصاً زن ها و مردهای کمتر مصروف ؛ یگان یگان سری به ما میزدن ؛ به خشویم مبارکی میدادن و او تنکیو و گود مارنینگ و همیطو چیز ها بریشان تحویل میداد ؛ دری گیرودار زنهای زیادی مره بوسیدن و پس از دورشدن اونها نزدیکهایم  به وارسی و درست کردن سر و روی  و موی  و لباسم  پرداختن .

سپس به سالن غذاخوری مشایعت شدیم . ای بار نوبت ؛ نوبت مه بود که بر صدر بشینم ؛ کنار خانم لورا بوش قرار گرفتم . نزد مه مشروبی گذاشتن که رنگ و ظرفش بی نظیر بود ؛ جای دیگه دیده نمی شد ؛ به علاوه با امیل گل ظریفی زینت زیادی هم بریش داده بودن .

وقتی همه اخذ موقع کدن و انواع مختلف مشروب سرویس شد ؛ جناب جورج دبلیو بوش از جا برخاستن و فرمایشات شان ذریعهء ماشین ایطور به مه ترجمه شد :

به اجازهء پدر بزرگ من و همهء مان جلالتمآب جورج بوش کبیر!

به اجازه برادر بزرگ و فوق العاده ام جناب پرنس شیخ ... !

به همه خوش آمدید می گویم . و به دوشیزه عروس بردهء باربر مهمان خاص خانم لورا هم . من خیلی شاد استم که لورا زن فوق العاده اس ؛ مردمدار و مهمان نواز اس و به خورد و کلان ستیت ما توجه و التفات خاص و خسته گی ناپذیر داره . امیدوارم دوشیزه عروس را به اصول ، منافع ، سیاست ها ، اخلاقیات و معنویات خاندان ما هرچه کاملتر مجهز نماید .

 به نام خدا و به امید تسلط  کامل کشور بزرگ ما  بر ساحهء منافع حیاتی  آن در« اورـ آسیا » که افتخار آغآز پروسه  را پدر بزرگ من ، من و یاران من درینجا  داریم ؛ جام های خود را بلند می کنیم !

نوبت دیگر؛ جناب کرزی صاحب اجازه خواست و چشمک زده بر پا ایستاد :

حضرت ولینعمت من و تمام رهبرای افغانستان و عراق جلالتمآب جورج بوش کبیر!

حضرت شیخ اجل محترم مکرم نور دیدهء خادمان حرمین شریفین و سرمهء چشم بارگاه جهانساز و جهانتاز و تاریخ آفرین CIA  ....!

ده اوغانستان میگوین : ای ملک اولیاس و به زور اولیا ما چنین و چنان استیم . مردم سادهء بیعقل هنوز خیال میکنن اوغانستانی هس و او هم به زور اولیا !...

تنها به مردم امریکا زیب میته که بگوین اگه امریکا سر و سردار جهان اس ؛ به عقل  و حساب و کتاب مرد ها و زنهای بزرگش میباشه . همی بزرگ هایی مثل جناب جورج بوش کبیر؛ خدای نخواسته و هفت کوه سیاه ده میان ؛ اگه نباشن ؛ مردم امریکا ره هم گله واری گرگ میخوره و مردم دنیاره هم . حالی وقتیش اس که ما از ایشان قدر دانی بیحد کنیم . اینه اگه ایشان مه و خلیلزاد صاحب و امثال ماره به خانه و آغوش خود نمیگرفتن و تربیه نمیکدن ؛ امروز اوغانستان و عراق هردو خاکستر شده بود و ایطو قوغ آتش مانده نمی توانست !!

 ایشان همون قسم که برادر مهربان و بزرگوار همهء ما جورج دبلیو بوشه آماده کدن و به کاخ سفید رساندن ؛ رهبران جهاد اسلامی ره از همی خانه و خاندان و آغوش مبارک به دنیا تقدیم فرمودن !

خصوصاً جناب شاهزاده شیخ ... که نمایش تاریخی ی 11 سپتامبره چه زیبا و با شکوه کتی جناب دبلیو بوش و شریک های معامله بازی کدن و تا هنوز ای بازیی زیبا ادامه داره و دنیا ره مست و ملنگ نگاه کده !!!

مه پیشنهاد میکنم که جلالتمآب بوش کبیر یک چاره ده بارهء همی قانون اساسیی امریکا بسنجن ؛ حالا قرآن و بایبل خو نیس ؛ یک تعدیلک کوچک شوه و برادر بزرگ ما دبلیو بوش بری یک هشت ده سال دیگه دوباره به کاخ سفید تشریف ببرین که کار ها درست جور شوه . بری امریکای بزرگ و کل دنیا ؛ خوب نیس که جای جناب دبیلیو بوش واری نابغهء سیاسی و نظامی ره ؛  یک سیاه بچهء کم سن و سال و روزگار ندیده و بی تجربه  بگیره و چهارسال حیات کل ماره عبث تیر کنه !

تمنا میکنم ای جام مان ره به صحت و سلامت و طول عمر جناب پدر بوش و توفیق شان ده تعدیل قانون اساسی امریکا بلند کنیم !

 

مرحبا یا اخی !!

 

دری هنگام کلمات « مرحبا یا اخی !» هم به فضا طنین انداخت ؛ جام ها سرکشیده شد و بعد برای کرزی صاحب  یک کف زدن مفصل انجام گرفت .

پسان تر پدر بوش همانطور نشسته ؛ از جناب پرنس شیخ ... که ده ساختن تاریخ ای زمان امریکا و جهان نقش عظیم ایفا میکنن و قریب کل جوان های مسلمانه جزء ارتش امریکا ساخته ان ؛ سپاس بیحد ادا کدن و فرمودن که ایشان به داشتن چنان شریک تجارتی و مالی و سیاسی و نظامی دری عالم به خود می بالن .

ایشان افزودن که دیگه یارها و شریک ها و عزیز ها هم فکر نکنن که از نظر افتاده ان ؛ مگه حق ایس که اگه  نقش آفرینی های تاریخی جناب پرنس شیخ ...نمیبود و نباشه ؛ ده فیصد ازی پیشرفت ها که ما ده ایجه داریم ؛ کرزی ده اوغانستان و مالکی ده عراق داره و دیگه ها ده جاهای دیگهء دنیا دارن و حالی مصالح امنیتی اجازه نمیته به نام یادشان کنیم ؛ ممکن و میسر نبود و نیس !

سر ازی هم مصلحت هنوز همی اس که جناب پرنس شیخ ... همچنان « حقیقت ممنوع » نگهداشته شون . گرچه اوقدرعقل ده دنیا سراغ نمیشه که به ایجاها برسه ؛ خو بازهم راز داری و بسته نگاهداشتن مُشت ؛ صولت و سلامت ما و دوست ها و نیرو ها و لشکر های ماره بهتر ضمانت میکنه !

میشه بریتان مژده بتم که ما ده ای سفر جناب پرنس شیخ... به موافقات ابتکاری بسیاری دست پیدا کدیم که پیش از همه آرزو های آقای کرزی ره بدون تعدیل قانون اساسی امریکا هم بر آورده میسازه ؛ مگر پیشنهاد شان هم عالی اس ؛ منافع قدرت که ایجاب کنه تعدیل کتاب های مقدس هم شده است و میشود ؛ قانون اساسی خو؛ خودیش بری تعدیل راه ها ره واز مانده !

حالی گپ های جدی و سردردی آوره یلا بتین ؛ بنوشین و نان نوش جان کنین ؛ شاد باشین و برقصین !

طوریکه مه دیدم و احساس کدم سخن های پدر بوش ؛ ده اول همه حاضراره جابجا محو و میخکوب کد ؛ کس شور نمی خورد ؛ فکر میکنم هرکس حتی سرفه و عطسهء خوده هم  قایم میگرفت . ولیکن با ختم سخنان شان شور  و شیدایی همه ره فرا گرفت . پس از غذا ؛ رقص و پایکوبی شروع شد ؛ از همه اولتر جناب پرنس شیخ ... با خانم لورا بوش رقصیدن گرفتن .

 مه خوده به ناجوری زدم  و مؤفق شدم وقت مجلس رقصه به معاینات و سیروم  و همطو چیز ها تیر کنم . زمانی که به خانه باز میگشتیم  خشویم ؛ از ایکه مطمئین شد ؛ صحتم خوب اس ؛ از تشویش بیرون آمد و شوخی کنان گفت :

 بخیر بری عاروس گلمهرهء خود هم همیطو محفل کلان میگیرم  .

 

سوء تفاهم برای «برده گی» :

 

پس از یک وقفه پرسید : حالی چند شرطیت باقیمانده ؟

گفتم : کلیش !

پرسید : دو شرطیت تکزاس و پذیرایی از طرف لورا بوش نبود ؟

گفتم : بود . ولی ده حالیکه خواستگاریم هم  با مه می بود . هنوز مه  نمیدانم  برای کی اینجه آورده شدیم .

خشویم گفت : همی قدر زود قدریش سریت آمد و پشتیش دق شدی ؟

گفتم : گپ به شکلی که شما فکر میکنین نیس ؛ همه چیز بری مه سردرگم اس ؛ فکر میکنم آدم ربا ها مره اختطاف کده ان ؛ عاروسی ماروسی پیش روی ندارم و خدا میدانه ...

خشویم بسیار تکان خورد و دهان مه گرفته گفت : راست میگی ؛ بچیم ! حق داری . یک تصادف عجیب شده که بچه ره کتی شیخ ... مصروف ساخته ان .

 بچیم ! کارهای دیگه چندان نان نداره ؛ کار نامزاد تو به هرکس میسر نمیشه ؛ او ازمعتمد های ای خاندان کلان اس که می بینی  و به همی خاطر مصروف ای مهمانِ بیحد مهم  شده ؛ طوریکـه از گپ های پدر بوش مالوم شد ؛ مهمان رخصت میشه و تو به یارجانیت میرسی . گل مادر ! به خاله ایت اعتماد داشته باش ! مه یقین دارم که عاروس مه هم ده ای ملک به مقام و نام و نشان بلند میرسه ! مه صدقهء شرط هایت شوم ؛ اگه هزار شرط  و شرایط  دیگه هم بمانی ؛ به زور خدا برآورده ایش میکنم !!! 

موقع ره غنیمت دیده گفتم : عجب ! جناب جورج دبلیو بوش میگه : بردهء باربر ! ؛ و شما میگین نامزاد مه از معتمد های ای خاندان بزرگ اس ؛ آخر هم  مه زن یک برده میشوم . او هم برده ایکه بری چند دقیقه آزادی نداره که به دیدن عروسی که از اون سر دنیا بریش آمده ؛ بیایه !؟

خشویم  وارخطا گفت :

 دیوانه گک مه ؛ چی میگی ؛ برده گی ده امریکا مطلق منع است ؛ جورج دبلیو بوش چطو بچه مره  بردهء باربر میگه ؛ شب ها  و روز ها همرایش می باشه ؛ محرم خانه ایش اس ؛ عین برادر کوچک هم  خطابیش میکنه !؟؟

گفتم : مه ده گوش خودم ؛ شنیدم . ده محفل ؛ وقت سخنرانی گفت و او هم ده رابطه به مه و خوش آمد گویی به مه !  کلماتیش هیچ یاد آدم نمیره : « به دوشیزه عروس بردهء باربر مهمان خاص خانم لورا ... !»

خشویم که ماره به خانه رساند ؛ واپس به عجله منزل خانم بوش رفت تا چگونگی روایت مـره مالوم کنه . وقتی پس آمد از زور خنده مطلب خوده ادا کده نمی توانست ؛ آخر چیزی که معلوم  شد ؛ ای بود که جورج دبلیو بوش « دوشیزه عروس عبدالباری » گفته و ماشین بیشعور نفامیده ؛ اسم خاصه هم  ترجمه کده و از همی خاطر« عبدالباری » شده « بردهء باربر» !!

به هرحال ؛ گذشته از دیگه ملاحظات ؛ تا شیخ تشریف دارن ؛ زن بیوه است و بدبخت و نامراد !!
 روز رهایی هنوز ناپیداست !!!

 

 

                                                                      مهرانه نمکین

 

                                            تکزاس ـ شعاع  WWW متری اقامتگاه جورج دبلیو بوش ـ

                                                                 ایالات متحدهء امریکا

                                                              بهــار  سال 2010 عیسایی

 

یاداشتتک :

 قرار وعده که به بعضی سایت ها داده بودم ؛ با برآمدن از کابل باید عکس خوده هم روان میکدم . مگه میبخشین که اول حساب مه نهایی نشده و باز مثلیکه خشویم سریم بعضی عملیات های زیبایی اجرا میکنه . ازی خاطر کمی دیگه هم حوصله کنین که از مه چه جور میشه؟!

 

 


بالا
 
بازگشت