سفر نامهء مهرانه نمکین ـ 2

 

شب  وصل  و  ... گپ  اصل !!

 

 

نپرسین که سرِ عملیات زیبایی بینی ؛ بین مه و خشویم چه گذشت ؟

 آخر بریش گفتم :

تا نفری خوده نبینم  و گپیم یکسونه  نشه ؛ به هیچ امر و نهی ایت نمی کنوم . حالی تو هیچ چیز مه نیستی  و سریم هیچ  حق نداری  .  با خبر که  یک کار نی یک کار میکنم ؛ باز پشیمان می شوی !؟

 مگر ای زن المستی بس بیا  نبود . به  صد  مکر و جادو  وقت ؛ پدر کلانه بریم پخته  کد !

یک زمان تلیفونه آورد  که  پدر کلان  پُشت خط اس . هوش  و حواس  و دم  و نفس  بریم نماند . هرچه  وقتِ  کارت سبیل تلیفون  بود  به هق و فق و گریه  گذشت .  دلداری های  پدر کلان آرامم  کده نتوانست ؛ مگه خوب فامیدم که بریم گفت :

دختریم ! دنیای پیشرفته همیس که آدم هایش راز های طبیعت  و زنده گی ره  کشف  کده میرن و بری  درد ها  و نارسایی های چاره  و تدبیر پیدا میکنن . درست کدن تناسب بینی  حالی چیز کاملاً عادی و بیخطر اس . به خیر ، دختریم  پری س ، پری تر میشه !!  باز خواد  دیدی که همی زیب و زینته ؛ هزار سیر طلا  و جواهر هم بریت بخشیده نمیتوانست . جان پدر ! ساده گی نکو !...

خلص خواهی نخواهی  بینی ی مره که میگفتن : 7/1 ملی متر ده بر  و 2../3./3 ملی متر  ده درازی  بی تناسبی  داره ؛ جراحیی  پلاستیک کدن  و همراهیش یگان بوتاکس و لیزر و بلا بتر دیگه ره هم سریم بار ساختن .

 تازه  دورهء نقاهت ای جنجال ها خلاص شده بود که متوجه شدم  یک قسم سُر سُر  و پوس پوس دیگه رقمی ده خانهء مان  جریان  داره !

خاله خشویم گرچه خودیش زن بیدار و جرار و با سواد  و از خیلی خوب  و بد  دنیا  با خبر بود ؛ مگه اکثر همنشین ها  و خواهر خوانده هاییش زن های عجیب  و غریب بودن ؛ حتی مه ای قسم زن های  وامانده  و بد زبان  و خرافاتی ره  ده کابل  و اوغانستان هم کم  دیده  و کم شنیده بودم .

سرِ  راز شیخ ... صاحب  و گرفتاری برده وار و پایان ناپذیر عبدالباری جانِ مه  با او ؛ همنیشنی های ای قسمی ی خشویم با ای آثار عتیقهء عصر دقیانوس ؛ نزدیک بود  دیوانه ایم کنه . مخصوصاً روزی که یکی از اِی موجودات اون دنیایی ؛ گرانبها ترین تحفهء پدر کلانه که به مبارکیی عروسی ایم بریم  داده بود ؛ تخطئه کد .

مه ؛ ده ای محفل حضور داشتم  و خشویم  و یگان از خود  و بیگانهء دیگه ؛ از مه  و فامیلم تعریف و تمجید  زیاد کدن  و ده  ضمن از پدر کلانیم که بین 80 ـ 90 سال داره و از مرد مردای اوغانستان  ده گذشته بوده  به نیکی یاد  کدن و ده همی سلسله خشویم گفت :

فامیل عروس بریش جهیز و جورهء زیاد تیار کده بودن  که همه  ره آورده نتوانستیم . تنها یک تحفهء پدر کلان بری دختر و چیز هایی ره که خودیش ازون ها  دل کنده نمی توانست بار کدیم . همی هم خیلی گرانگ شد و غالمغال شرکت هوایی ره بلند ساخت !

یکیش با خلق تنگی و دیده درایی گفت :

 حالی چرا نمیگین که ای تحفهء بی مثل و مانند و قمیتی ی پیره مرد  چه بود که  دل های ما ریش ریش شد !

خشوییم  دو دست خوده زیاد تر از نیم متر ده هوا از هم دور گرفته  گفت :

 این ایطو یک بسته  کتاب نو و تازه چاپ تاریخ جهان از اول تا قرن بیستم ...

اینجه بود  که  دهن طویله دقیانوس  واز شد :

ووی ووی ی وی ی ! کاشکی می مُردم  و اِی رسوایی ره نمی شنیدم . کتاب چیس که تحفه و جهیز عاروس  شوه !؟ چطو دهان هایتان تحفه گفته یک یک گز پس میره !؟

دیگری گفت :

 کتاب های قیمتی  و حاصل تحقیقات بسیار نو اس ؛ شاید همی بسته 30 جلدی ده امریکا  500 تا 1000 دالر باشه !

بی بی دقیانوس فرمودن :

حالی ای عاروس چقه جرم  کده بود  که تحقیق نو هم  سریش کدن !؟ مه  که  می فامم  ده 1000 دالر  ده اوغانستان چند تا « الله » عربی میته ؛ چه  خوب  گوشواره  و امیل  و طوق گردن هم میشه .  راست اس که گفته ان آدم که پیر شد از عقل خلاص میشه . یک خاشه دختره بگی کتاب بار کو ، مردکهء بی تمیز ، الهی توبه !!!؟؟؟

همی طور اس که افغانستان  ده خاک  سیاه  شیشته ؛ خدا  خو  به عقل مردم می بینه !!!؟؟؟

خو دختر جان !  ده دلیکیت نگی ؛ سریش رأی نزن ؛ آدم خو  پدر و مادر  خوده  به طبع دل خود انتخاب نمی کنه ؛ خیلی  پدر و مادرا همطو حیوان نافام استن !!!

خشویم با جدیت بانگ زد :

 بوبو سکینه ! چه چشمه پُت کدی و دهنه  واز ؛ حیف که  ده  خانه ایمه استی  و گر نی میدیدی که یک نان چند فتیر میشه !!!

 و بدون ایکه متوجه عکس العمل کس شوه ؛ بر خاست و دست مره  گرفته  و بوسه زنان بر سر و رویم ؛ از اتاق بیرونیم  کد ...

 

***

 شاید اثر نبوغ و یا آروغ بو بو سکینه رحمت الله علیها بود که مه مقداری پیش تر از رازِ سُر سُر و پوس و پوس تازه  ده ویلای خشویم آگاه شوم .

لحظاتی پس یکی از زن های مهمان به اتاق مخصوصم آمد و ضمن دلجویی ها برایم مژده داد که  به خیر خیلی زود عبدالباری جان می آیه  و عاروس گل ما « بوی شوهر » میشوه !

نزدیک های شام  بود .  ده آتش امید و بیم  می سوختم  .  بار بار کنار آئینه  می ایستادم  و خود ره ور انداز میکدم  .  کم کم از نصیحت  پدر کلان راضی می شدم . واقعاً  چهره ایم تناسب شگرفی  پیدا کده بود . از شما چه پنهان ؛ چند بار به مدد آئینه ؛ خودیم  ره عاشقانه بوسیدم ...!

غر و غوری عجیب  و بی سابقه نزدیک شدن گرفت و بعد مقداری باد و گرد و خاک صحن کلان ویلای ماره پر کد . هیلی کوپتری به زمین نشست ؛ کسانی از آن پیاده شدن . بعد هیلی کوپتر دومی ...

کسی از فامیل ؛ جوانی ره از عقب شیشهء کلکین انگشت نشان کده گفت :

 خودیش ، عبدالباری جان اس !

تنه و توشیش خوب بود ؛ ولیکن ریش انبوهش دلیمه به لرزه انداخت . مخصوصاً  که  جلد رویم هنوز  بسیار نازک بود و احتمالاً از چنین ریش و پشم آسیب می دید .

دیگه افراد همراه عبدالباری جان ده  صحن  و گرداگرد  ویلا  و بالای بام های اون  تیت شدن . بعد ها  دانستم که همه سلاح های پیشرفتهء مختلفه ، مخابره های مدار بسته  و لوازم بسیار دیگه  داشته ان .

عبدالباری جان 4 یا 5 دقیقه پس همراه با مادر و خانم برادر خود ؛ ده حالی به اتاق مه آمد که چندین زن  و دختر عقب  در  سرود « آهسته برو » میخواندن و رقص و هلهله و شادمانی داشتن  .  مگه  عبدالباری حالی ؛ اون کسی نبود  که با آنهمه کش و فش  و هیلی  کوپتر ها  و خادمان جانفدا و کمر بسته مثل پادشاه یا رئیس جمهوری نازل شده بود .

 وقتی مادرش ما ره با هم معرفی کد ؛ عبدالباری پیش پای مه زانو زد و اولین سخنش به لفظ قلم ای بود که :

 استدعا میکنم به من قاصر گنهکار اجازه دهی تا فقط  خاک پایت را ببوسم !!!

همیکه پوز او به پای های مه نزدیک شد ؛ از دو بازویش برداشتم  و در آغوش خود گرفتمش  و گفتم :

 جای کسی که عزیز و سرور و سردار مه باشه ؛ اونجا نی ؛ اینجاس !!!

مادر و نه نو ایش  ده حالیکه اشک های خود  ره پاک میکدن ؛ بدر  رفتن  و ما ره تنها گذاشتن . 

مه نمیدانم عبدالباری ؛ مره چگونه  می دید  و چگونه می یافت ؛ ولی مه واقعاً نهایی ترین تصویر مرد رؤیا های خوده پیش چشمم  و ده اختیار خودم  داشتم . حتی ریش انبوهش زیبا  و خواستنی بود . اکنون خوب  و بسیار خوب بود  که او مه ره چون شبنمی  بنوشه  و به  تمام  و کمال  یک « لقمهء خام »  کنه !

شاید چنین احساسی اس که ذبح شدن و مرگ ره بری گوسفندا و سایر جانورای قصابی شونده  گوارا و چه  بسا  خواستنی  و دوست داشتنی میکنه !؟

و اما  قطرات داغ  و سوزنده ای بر  سینه ها  و فراز شکم  تا باسنیم  فرود آمدن گرفت . عبدالباری فقط  هق میزد  و میگریست . شاید  حق داشت ؛ بیشتر از 3 ماه از  روزی می گذ شت که  مه  و او عاروس و داماد  شده  بودیم  و اینک ؛ اونهم  فقط  برای لحظات  کوتاهی  می توانستیم با هم باشیم !

قلب زنانه ام  به  قوت گواهی  میداد که عبدالباری در گیر هرزه کاری ها نشده  و حتی  زن  و دختری ره همراه با تمایلات جنسی لمس نکرده است  و با  وصف تقریباً  ناممکن بودن  چنین واقعیتی در کشوری مانند امریکا ؛ هیچ شائیبه ای نمی توانست مره متزلزل بسازه .

 مه با همی دریافت  و استنتاج  به هوس اِی می سوختم  که چه  وقت عبدالباری نخستین بوسه ره از گونه ها  یا  لبانم  خواهد ربود ؛ که مادرش هر دوی ما ره  به  صرف « شام »  دعوت نمود .  با ایکه  وقت ناچیز ی که ما  داشتیم  به « شام » و اِی قبیل چیز ها بیهوده  صرف  میشد ؛ معهذا ناچار از اطاعت بودیم .

پس از « شام » به آشیانهء خود باز گشتیم . عبدالباری به بهانهء دوش گرفتن بیرون رفت . خشویم ماند  و من .

پرسیدم :

 حالا که با هم  وصل شده ایم ؛ ممکن است اتفاقاتی بیافته  .  ده حالیکه نکاح کامل شرعی  و مسلمانی ی صورت نگرفته ؛ تکلیف ما چطور میشوه  و احیاناً از نزدیکیی  ما همین امشب کودکی به دنیا آمد ؛ حلالی خواهد  بود یا حرامی  ؟؟؟

خشویم با اندکی چرت ؛ گفت :

عاروس گلم !

تو عاروسی ی مشروطه  خواستی ؛ ما هم  به  دو دیده  قبولیش کدیم ؛ چرا که  میدانستیم چیزی که تو نازنین میخواهی ؛ عین همو چیزی اس که  ما  ده عالم واقع  داریم . از ایکه  تمام شرط هایی که  گذاشته بودی  مو به مو حقیقت پیدا میکنه  ؛  دیگه مسأله  حل اس . نکاح تو بی کمترین شایبه ؛ شرعی  و کتابی  و کامل اس  و اونچه  ده نتیجه  و به  دنبال می آیه ؛ پاکترین و حلال ترین چیزی اس که ما تا اکنون  دیده  و دریافته ایم !!!

با کمی تأمل  درک نمودم  که خشویم  درست میگویه ؛ وقتی شک و تردید  وجدانی  و روانی  از اِی رهگذر برطرف شد ؛ دیگه عطش آنچه از عبدالباری جان میتوانستم بگیر م  و هم آنچه به او میتوانستم اهدا کنم ؛ سراپای جانیمه پُر کرد  !

عبدالباری ی مه ؛ آمد .  ولی هم هاج  و واج  ماندم و هم کمی تشویش بریم پیدا شد . مرد نازنین مه ، نازنین تر شده بود . دیگه ریش نداشت و بروت دلربائیش ؛ دختر کش گشته بود .

مادرش برایمان « شب  به خیر!» گفته  رفت ؛ و مرد مُرادم  روبرویم  شیشت  .  به خیالم پلک زدن از یادیم رفت . ازیش چشم برداشته  نمی توانستم .

 عبدالباری هم همطو به مه نگاه میکد . لام و کلام ده کار نبود . نگاه های مان عالم هایی ره  به همدیگه میدادن  و از همدیگه میگرفتن  که ابداً از عهدهء حرف و کلام ساخته نیس !

لحظاتی بعد لب های عبدالباری پریدن گرفت و چشمانیش پر آب گشت . حالت او ده مه هم حلول کد ؛ مگه با توجه به وقت اندک  و چیز های دیگه  سعی کدم ؛ ابتکار عمله  به  دست بگیرم . خوده به ایش نزدیک کدم  و با  دستمال خواستم اشکش ره پاک بسازم . باز خود ره به پاهایم انداخت  و دیوانه وار او نهاره  بوسیدن گرفت . تلاش  مه بری ممانعت بی فایده  بود . تا ایکه پا هائیم شیت و پت اشک شد .

 یک قسم همکاری کدم تا حالش درست شوه ؛ میخواستم بغلش کنم که پیش دستی کد  و او مره به آغوش گرفت . خیال کدم ذوب میشم . خدایا ! ای گرما و فشار اگر دوام کنه چند لحظه بعد مهرانه نمکین محو خواد  شد !

کم کم با انگشتانش به بازی کدن همراه زلف هایم  پرداخت  و آهسته آهسته به گپ آمد :

هیچ امید  نداشتم که  مره  ببخشی .  مه  خودم خودیمه بخشیده نمی توانم . سه ماه ... عاروس ...

بعد کمی فشارش را بر اندامم ملایم ساخته به چشمانم چشم دوخت :

ده ای روز ها  و شب ها نازنین مه چه  کشیده میدانم ؛ مگه مه هم ...

دستم ره به دهانش گرفته گفتم :

ای ره به حرف و کلام نیار که از برکت  و عظمت می افته !  ذره ذرهء وجودیم  وقت به آخریش  رسیده !

مگه چرا  ایقدر احساساتی شده ریشیته تراشیدی ؛ سبا وقتی به خیر سر وظیفه میری ؛ بریت مشکل پیدا نمی شه !؟

در چشم به هم زدن بر سر و روی و موی و چشم و ابرو  و لب  و زنخ  و بناگوشم  بیحد  و بی حساب بوسه زد  و ده ضمن گفت :

نفسیم ! قطعاً از بابت مه تشویش نکو ؛ بدون ازو  هم تقدیر همطور اس که  مه  شاید  زیاد  بریت خوشی  داده نتوانم ؛ هرچه میتوانی خوده شادمان نگاه کو ؛ مه هرجا باشم ؛ تو پری ی پریها در درون پوست و درون قلب و درون جانیم هستی !

بریش گفتم :

پیش ازیره خدا نیاره ؛ مگه بعد ازی تو هم درون تن و جان مه خواد بودی . گفت :

اجازه بتی تحفه ها ره بیارم  .  ببی که  شیخ ... صاحب  چه چیزی به عاروس خود  فرستاده !!؟

به مجردی که حلقه دستانش از کمرم باز شد ، مه مجالش ندادم  و به انتهای قوت ؛ خوده به اندام مردانه اش فشرده گفتم :

اینه تحفه ! بالا تر ازی چه تحفه ای ممکن اس ده دنیا  وجود  داشته !؟

خواهش میکنم حتی بری یک ثانیه ازیم  دور نشو . هیچ بهانه پذیرفتنی نیس !

لحظاتی بعد به حجله رفتیم .  فهمیده نمی شد عاشق کیست و معشوق کدام !  با بوسیدن  و چوشیدن عطش هیچ  کدام مان فرو کش نمیکد ؛ ناچار همدیگره  گاز میگرفتیم . آدمخوار ها  ده قدیم اوقدر اشتهای  بد  نداشته ان !

 اِی گوشت آدمیزاد چقدر شیرین  و چقدر لذیذ اس ؟! حتی ده ذهنم نمی گشت  از مه  که ای قسم جویده میشم  فردا چه خواد ماند . جاهایی ره که لباس پُت میکنه ؛ خو خیر ؛ مگر ای روی نازک چه خواد شد !؟

پس از نیمه های شب اندکی  ذله  شدیم  و بوس و کنار آهسته  شده رفت .

عبدالباری از مه پرسید :

 سر ایکه سه ماه تمام  جور کشیدی  و شوهر خوده هم ایطو مصروف و گم و ناپیدا یافتی ؛ بازهم چرا ایطو دوستم  داری ؟ اصلاً چرا مره گرفتی و خوده با مه واری آدم ده جنجال انداختی ؟

بیشتر از ده دقیقه مه امکان نداشتم  که به ای سوال جواب بتم . عبدالباری پُشت  سوالیش دهانه به دهانیم ماند و یک قسم  به  چوشیدن لب هاییم شروع کد که توصیف شدنی نیس ؛ آخر زبانیمه هم  ره به همی حال انداخت ؛ میخواست بدون  ایکه از مه چیزی بشنوه ؛  سینه هایمه هم پرت و پوست کنه . 

خوب ؛ مه  که از گیرش خطا خورده نمی توانستم  و نه میخواستم  خطا بخورم  . گذاشتمیش هرچه میخواهه با سینه هایم بکنه ؛ مگه دهانم خو یلا شده بود . گفتم :

حالی جواب سؤالیته نمی شنوی ؟ گفت :

 به شرطی که کمی تلخ باشه و گرنه خدا میدانه که ای دفعه لب و دهان بریت بمانه ؛ کُلیشه خواد خوردم .

بیا و پوره کو ! حالی مه تلخی ره از کجا کنم ؟

کمی چورت زده گفتم :

دختر آخر یکی ره میگیره ؛ باز میگن ؛ قسمت و تقدیر و حکمت قلمزن اس و مه همیشه تو واری مرده  خواو میدیدم ؛ حتی تو از خواب هائیم هم  خوبتر استی  مگه همی گپ شیخ ... !؟

عبدالباری یکباره توقف کد  و اندکی جدی شد و گفت :

چرا شیخ ... ؟ چه بدی داره  ؟

عزیزم !  مردم نادان خیال میکنن که  ده  دنیا  یک  شیخ بن لادن بد است  و تروریست  و مرتجع  و چنین و چنان است .  خوب حالی که همسر و همبستر مه  شدی ؛ آهسته آهسته  کُل حقیقت ها ره فهمیده میری  .  باور میکنی ؛ حتی  به مشورهء شیخ .. چطو بگویوم ؟؛ یعنی مطابق سجایایی که شیخ  رویش تأکید میکد ؛ مه  تو  خوب خوبانه انتخاب  کدم  ؛ منظور مه  تنها زیبایی های تن  و پیکر لطیفیت نیس ؛ زیبایی های روحی  و معنوی ایت مقام اولتره  داره . از کم از کم  یک میلیارد  دختر  دم بخت  روی زمین تنها  تو معیار های مره  پوره  و مکمل داشتی  که پایه  پشتیت لچ  کدم  و آخر خدا مُرادیمه  داد !

باز اونه کم  و بیش فامیده باشی که  شیخ  و جورج بوش  و میلیونر ها و حاکم های امریکا و انگلیس و المان  و اسرائیل  و عربستان  و امارات  و ایران ...  همه یک چیز استن  .  فرقیش ایس که شیخ از یک  سرزمین عقب مانده  و دین نفهم  و دنیا نفهم  و سیاست نفهم  خوده  ده جرگهء آدم های اول دنیا  رسانده .

حتماً  دلیکت  به  حال مردم هائی که  ده 11 سپتامبر و حوادث  دیگه از بین رفتن ؛ سوخته  و خیال کدی همه  مسئولیتش مربوط  بن لادن اس .

قندولک مه ! ای کار ها مربوط  پلان های بسیار کلان اس و اکثریتیش ذریعهء تکنولوژی های پیشرفته  اجرا میشه  که حالی  ما  و شما از اونها بوی هم نمی بریم  .  خلص میکنم  که  شب زفاف ما به سیاست پیچیده  ضایع  نشه .

 سهم میگی ؛ مسئولیت میگی ؛ جرم  و هر چه میگی  از شیخ بن لادن  ده ای جریانات همی قدر اس ؛ که طبق وظیفه ؛ ادعای مسئولیت اون ها ره کنه ؛ ملامتی  ره به پای خود بگیره . نقشه  و سناریوی فیلم همی طور است !

اینه اینجه زیبایی های روانی  و معنوی ایت مالوم میشه  که  می فهمی  مه چه  میگویم  و حتماً ای گپ ها ره به دیگه ها که نه عقلیشه دارن  و نه حقیشه ، مطرح نمی کنی !!

تا پایان اِی سخن رانی  مه  خوده به تن عبدالباری جان مالیده میرفتم  و با ختم همی جمله چپیش کدم  و خوده  روی سینه ایش انداختم  .  باز یک  قیامتی  شد  که ده  قلم  و قاغذ آمدنی نیس !  حالی نوبت مه بود  که جزایشه بتم . حق سه ماههء خوده یکجایی گرفتم !!

از تحفه ها  و هزار حرف  و حساب  دیگه پسان پسان بریتان نوشته میکنم . مگه " حتماً ای گپ هاره به دیگه ها که نه عقلیشه دارن و نه حقیشه ، مطرح نمی کنین !! "

آدم های ندیده  و مخصوصاً آدم هاییکه نمی توانن  وقت  و زمانه  مدیریت کنن ؛ مالوم میشه  که مثل ما هستن . غرق عشقبازی های اینچنانی بودیم که « وقت » تمام  شد .  شوهر نازنین مه  واپس همو مرد ریشو  گشت  و ده حالی از پیشیم رفت  که  طهارت  و بکارتیم  به جای بود !!!

 

 

                              مهرانه نمکین ـ تابستان  2010 تکزاس

 

                                       ایالات متحدهء امریکا

               جوار کورپریشن های نفت  و قرآن بوش کبیر و شیخ اجل

 

 

 

قبلی

 

 


بالا
 
بازگشت