الحاج عبدالواحد سيدی

 

 

 

باز شناسی افغانستان

 

 

 

ادامه بخش چهل و نهم

شاعران خراسانی تا سال 600 هجری

 

 

 

                                        در دایرۀ کامدن ورفتن ماست

                                                       آنرا نه بدایت نه نهایت پیداست

                                                                کس می نزند دمی در این عالم راست

                                                             کین آمدن از کجا و رفتن بکجاست؟

 

چکیــــــــــــده:

حکیم عمر خیام – ابو منصور  عماره بن  محمد مروزی – بشار مروزی – محمد عبده -  لبیبی – ناصر خسرو قبادیانی بلخی – سید حسین غزنوی.

 

 

 

عمر خیام

 

حکیم عمر بن ابراهیم الخیامی نشابوری از حکما و ریاضی دانان بزرگ  خراسان در اواخر عصر غزنویان است که در اوایل قرن پنجم متولد گردیده و در حدود 470ه زندگی داشت و وفاتش 517 ه است.[1]

او در دوران سلجوقیان ظهور نمود. از شرح احوال او بر می آید که بلاد خراسان مانند طوس ، بخارا و مرو را دیده و حتی به بغداد رفته  وبه روایتی زیارت حج رابجای آورده.[2]

از اشعار او رباعیات او معروف و در حکمت و ریاضی دارای تالیفات زیاد میباشد. رباعیات او از نظر ادب فارسی روان و ساده و شامل معانی عالی  والفاظ مؤجز  واستوار است که  افکار فلسفی خود را در سراسر خلقت  وسرنوشت انسان که در نزد وی مجهول است  بیان داشته و بطور رندانه اوضاع جهان را با ریاکاران زاهد نما انتقاد کرده است حکیم عمر خیام  از چند چیز سخت متأثر بوده و میسوخته و عمری از پی چارۀ آن میگشته تا درد های وی را تسکین و باشد که بآن فشار روحی  ضمیر نا آرام او را  آرام ساخته و نقطۀ عطفی باشد برای  پیدا کردن حقیقتی که در هالۀ  از ابهام دماغ آو را می آزرد او غالباً بخاط فرار از خیالات رنج دهنده  بدنیال تفکر میرفت و  شعر می سرود، یعنی رباعیاتی که شاید در اصل  از شمار انگشتان دست و پا  اضافه تر نبود اما این اندیشه های ناب خیام آنقدر دارای جاذبه قوی و معانی عمیق فلسفی بود که بافت های جامعه را با به تصویر

کشیدن آن دگر گون ساخت .[3]

مثلاً در این رباعی ناب می فرماید:

 

در دایرۀ کامدن ورفتن ماست

آنرا نه بدایت نه نهایت پیداست

کس می نزند دمی در این عالم راست

کین آمدن از کجا و رفتن بکجاست؟

 

حیرت در اصل حقیقت:

 

اجزای پیاله ای که در هم پیوست

بشکستن آن روا نمیدارد  مست

چندین سر و پای نازنین از سر و دست

به مهر که پیوست و به  کین که شکست؟

 

در مورد اسرار خلقت نا معلوم می پرسد:

دریاب که از روح جدا خواهی رفت

در پردۀ اسرارفنا خواهی رفت

می نوش ندانی ز کجا آمده ای !

خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت؟

 

رباعیات خیام کم و از چند صد متجاوز نبود  در ازمنه مابعد برخی رباعیات را به آنان الحاق کرده ویا منسوب دانسته اند که این رباعیات به جریان فکری و زندگی رندانه خیام سازشی ندارد.

در رباعیات اصیل خیام قیافت فکور و انتقادی او جلوه میکندو از همین روست که شهرت جهانی کسب کرده است.[4]

 

خیام در عصر خود از مهم ترین واجلۀ فضلامعدود بود و با علمای درجه اول مانند غزالی با دربار سلاطین و رجال در بار سلجوقی مانند ملک شاه و خواجه نظام الملک دیدار و مراوده داشت او یکی از اعیان منجمین بود که ملکشاه انان را به  اصلاح تقویم بر گماشت بود. رباعیات  خیام  همانند رباعیات شهید بلخی ، ابو شکور بلخی ، رودکی و ابو سعید در معنی و مضمون شباهت داشت به حدیکه  حتی بعضی از رباعیات او را به مانند این رباعی به شهید نسبت داده اند:

 

دوشم  گذر افتاد بویرانۀ طوس

دیدم جغدی نشسته بر جای خروس

گفتم چه خبر داری ازین ویرانه

گفتا خبر این است که افوس افسوس

 

دوری که در او آمدن و رفتن ماست

او را نه بدایت نه نهایت پیداست

کس می نزند دمی درین معنی راست

کین آمداز کجا و رفتن بکاست

 

از آوردن من نبود گردون را سود

وز بردن من جاه و جلالش نفزود

وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود

کاوردن و بردن من از بهر چه بود

 

او در مورد راز های پس پردۀ هستی که هرگز بر رویش کشوده نگردید با چندو چرا  هایی که همیشه روانش را میگداخت دلش خونست که چرا و چگونه درخت زندگانی آدمی نا شگفته خشک شده بزمین می افتد، تندرستی به بیماری و جوانی به پیری و زندگی بمرگ مبدل میگردد و عزیزان جهان سر انجام مشتی خاک می شوند [5] چنانچه دومین او طوفان سهمناکی ایجاد میکند که از رباعیهای باز مانده از او   این شکوه  شنیده می شود:

 

از روی حقیقتی نه از روی مجاز

ما لعبتکانیم و قلک لعبت باز

بازیچه همی کنیم بر نطع وجود

رفتیم به صندوق عدم یک یک باز

 

جامیست که چرخ آفرین می زندش

صد بوسۀ مهر بر جبین می زندش

وین کوزه گر دهر چنین جام لطیف

می سازد و باز بر زمین میزندش

 

او همواره از  ظاهر فریبی  پیشتازانی که از راه حقیقت دینی انحراف کرده اند شکوه دارد و این عمل عالمان بدون عمل همواره او را دلخون داشته است زیرا او دشمن سالوس و ریا است ؛ او همواره در رباعیاتش تأکید میکند که قدر این عمر کوتاه را بدانیم و از آن استفاده مطلوب نمائیم:

 

روزیکه گذشته است از او یاد مکن

فردا که  نیامدست فریاد مکن

بر نامد ه و گذشته بنیاد مکن

حالی خوش باش و عمر برباد مکن

 

در خواب بدم مرا خردمندی گفت

کز خواب کسی را گل شادی نشگفت

کاری چکنی که با اجل گردد جفت

بر خیز که زیر خاک می باید خفت

 

برخیز و مخور غم جهان گذران

خوش باش و دمی بشادی گذران

در طبع جهان اگر وفائی بودی

نوبت بتو نیامدی از دگران

 

امروز ترا دسترس فردا نیست

واندیشۀ فردات بجز سودا نیست

ضایع مکن این دم از دلت شیدا نیست

کین باقی عمر را بها پیدا نیست

 

حکیم عمر خیام تألیفات و رساله  های مهمی مانند رساله های در جبر و مقابله و هندسه و رسالۀ در  ریاضیات و طبیعیات و فلسفه کون تصنیف کرده است که بعضی به  عربی و بعضی آن بفارسی میباشد.

در شمار رباعیات خیام اختلاف است وقسمت بزرگ  رباعی های که بنام خیام  مانده است بعد از او توسط رباعی سرایان دیگر  مانند ابن سینا ، و خواجه  عبدالله انصاری  و ابوسعید ابوالخیرو دگر ها نسبت داده اند . در دیوان  های مختلف خطی و چاپی از هفتاد وشش تا هزار ودوصدرباعی و بیشتر از آن بنام خیام  ثبت گردیده و بنا به تحقیق محققین این فن روی قرائن عدد اول (هفتاد و شش)بشمار واقعی نزدیکتر است.

رباعیات منسوب به خیام تقریباًبتمام السنه مشهور دنیاترجمه شده و نامش در اطراف عالم  معروفست.[6]

 

چنانیکه  محمد عبدالغنی صاحب تذکره شعرا  آورده است:« حکیم عمر خیام خیمه میدوخت ، از این رو به خیام ملقب شد. (اما این گفته صحیح نمیباشد چرا که پدر عمر خیام به ابراهیم الخیامی  شهرت داشت که اگر هم خیمه میدوخت او بوده است نه حکیم عمر خیام) فنون متداولۀ علمیه را اکتساب نموده و جلال الدین سنجر سلجوقی او را بغایت محترم میداشت رباعیات اومشهور و مقبول طبایع است و صاحب مجمل الفصحا تخلص او خیام خوانده است.» [7]

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ابو منصور عماره بن محمد مروزی

 

وی از شاعران پایان عهد سامانی و اوایل دوره غزنویست و مرثیه ای که بنام المنتصر ابراهیم  اسماعیل بن نوح بن منصور سامانی (مقتول395ه/1004م )و مدیحۀ در ستایش محمود بن سبکتگین(441 ه /1030 م)در دست است . نقل است که: « روزی قوال در خدمت شیخ ابوالسعید ابوالخیر  این بیت بر میگفت که :

 

اندر غزل خویش نهان خواهم گشتن

تا بر لب تو بوسه دهم چونش بخوانی

 

شیخ از قوال پرسید که  این بیت کراست؟گفت عماره گفته است . شیخ بر خاست و با جماعت صوفیان به زیارت خاک عماره شد.»

 

بچنگ سُغدیانه وبا بالُغ [8]شراب

آمد بخوان چاکر خود خواجه با صواب

آتش بدیدی ای عجب و آب ممتزج

اینک نگاه کن تو بد آن جام و آن شراب

جام سفید و لعل می صاف اندرو

گویی که آتشی است بر آمیخته بآب [9]

 

در وصف روی لطیف:

 

بر روی او شعاع می از رطل بر فتاد

روی لطیف و نازکش از نازکی بخست

می چون میان سیمین دندان او رسید

گویی کران ماه بپروین درون نشست

 

و در وصف بهار:

 

جهان ز برف اگر چند گاه سیمین بود

زمرد آمد و بگرفت جای تودۀ سیم

بهار خانۀ کشمیریان  بوقت بهار

بباغ کردهمه نقش خویشتن  تسلیم

بدور باد همه روی آبگیر نگر

پشیزه ساخته بر شکل پشت ماهی  شیم

 

 

 ابو الحسن مجدالدین

کسائی مروزی

 

 

در آخر قرن چهارم ه/اواخر قرن دهم و اوایل قرن یازدهم  میلادی میزیست . او بسال 349ه /952 م در مرو ولادت یافت و تا قسمتی از دوره سلطان محمود غزنوی (388/421 ه=998 تا 1030م زنده بود . از ضبط تاریخ تولد و  وفات ابوالحسن چنین معلوم می شود که وی از خانواده  شاخص بوده و در دوره زندگی اش نیز دارای اهمیتی بسزا بوده است که تاریخ تولد و وفات شاعر در خور توجه  و ثبت  است . قسمی که در تذکره ها ذکر شده است او ممدوح سامانیان و بعداً شاهان غزنه بوده است و در سالهای واپسین حیاتش  مدح پادشاهان را ترک  گفته رو به سرودن اشعار  پند آمیز و اخلاقیات و حکمت  نموده است. از اشعار موجود او معلومست که در ابداع انواع مضامین وبیان معانی نو و توصیفات رایع و ایراد تشبیهات لطیف طبیعی مهارت بسیار داشته است . پایان زندگانی کسائی با آغاز حیات  ناصر خسرو قبادیانی موافق بوده است و کذا ناصر دوران  جوانی خود را در زاد گاه کسائی گذرانده با آثار بازمانده از شاعر آشنائی تام  داشته و قسمیکه معلوم میشود شاید ناصر خسرو  در بعضی قسمت  ها از سبک و افکار او پیروی کرده باشد، زیرا بعضی از قصاید کسائی را استقبال کرده است.

 

طلوع خورشید:

روز آمد و علامت مصقول بر کشید

وز آسمان شمامۀ کافور بر کشید

گوئی که دوست قرطۀ شعر کبود خویش

تا جایگاه ناف بعمدا فرو درید

خورشید با سهیل عروسی کند همی

کز بامداد کلۀ مصقول بر کشید

وان عکس آفتاب نگاه کن عَلَم عَلَم

گوئی به لاجورد  می سرخ بر چکید

یا بر بنفشه  زارگلِ نار سایه کرد

یا برگ لاله زار همی بر فتد بخوید

یا آتش شعاع  زمشرق فرو ختند

یا پرنیان لعل کسی باز گسترید

چون خوش بود نبیذ بر این تیغ آفتاب

خاصه که عکس آن بنبید اندرون پدید

جام کبود و سرخ نبید آر کآسمان

گوئی که جامه  های کبود است پر نبید

جام کبود و سرخنبید و شعاع زرد

گوئی شقایقست و بنفشه است و شنبلید

آن روشنی که چون بپیاله فرو چکد

گوئی عقیق سرخ بلّولّو فرو چکید

وان صافیی که چون بکف دست بر نهی

کف از قدح ندانی ، نی از قدح نبید

 

و در مورد بهار قصیده زیبائی دارد به این مضمون:

 

 

باد صبا در امد فردوس گشت صحرا

واراست بوستان را نیسان بفرش  دیبا

آمد نسیم سنبل با مشک و با قرمفل

وآورد نامۀ گل باد صبا به صهبا

آب کبود بوده چون  آینۀ   زدوده

صَندَل شدست  سوده کرده به می مُطرّا

نارو  به نارون بر  سارو به نسترن بر

قُمری به بیاسمن بر برداشتند آوا

کهسار چون زمرد نقطه زده  ز بُسّد

در نعت او مشعبد حیران شدست و شیدا

ابر آمد از بیابات  چون طیلسان   رهبان

برق از میانش تابان چون بستدین چلیپا

آهو   همی  گُرازد گردن   همی فرازد

گه سوی کوه تازد  گه سوی  باغ  وصحرا

باغ از حریر و حُله بر گل زند مظله

مانند سبز کِله بر  تکیه گاه  دارا

گل باز کرده دیده  باران بآن چکیده

چون خوی فرو دویده بر عارضِ چو دیبا

سرخ و سیه شقایق هم ضد و هم موافق

چون   مؤمن  و  منافق   پنهان   و  آشکارا

سوسن لطیف و مشکین چون خوشه های پروین

شاخ  و ستاک  ونسرین چون برج ثور و جوزا

وآن ارغوان بکشی با صد هزار خُوشی

بیجادۀ بدخشی بر ساخته به مینا

یاقوت وار لاله بر برگ لاله ژاله

کرده بدو حواله  غَوّاص دُّر  دریا

[10]

 

 

 

بشار مرغزی

 

بشار مرغزی شاعر قرن چهارم هجری (قرن دهم میلادی)است. از شرح حالش اطلاعی در دست نیست و آنچه تذکره نویسان  نوشته اند مقرون به اشتباهاتست .اهمیت او در آن است که بعد از رودکی  قدیمی ترین شاعریست که قصیدۀ خمریۀ شیوائی از خود بجا مانده و سخن او مسلّماً در خمریات منوچهری موثر افتاده است.

 

رز را خدای از قَبلِ شادی آفرید

شادی و خرمی همه از رز بود پدید

از جوهر لطافت محض آفرید رز

 انکو جهان و خلق جهان را بیافرید

از رز بود طعام و هم از رز بود شراب

از رز بود نقل و هم از رز بود نبید

شادی فروخت وخرمی آنکس که رز فروخت

شادی خرید و خرمی آنکس که رز خرید

انگور و تاک او نگر و وصف او شنو

وصف تمام گفت زمن بایدت شنید

آن خوشه بین فتاده بر او بر گهای سبز

هم دیدنش خجسته و هم خوردنش لذیذ

دیدم سیاه روی عروسان سبز پوش

کز غم دلم بدین ایشان بیارمید

گفتی که شاه زنگ یکی سبز چادری

بر دختران خویش بعمدا بگسترید

آگه نبودم ایچ که دهقان مرا ز دور

با آن بزرگوار عروسان همی بدید

آن گردن لطیف عروسان همی گرفت

پیوند شان بتیغ برنده همی برید

زیر  لگدبجمله همی کشت شان بزور

چونان که پوست بر تن ایشان همی درید

اندر میان سنگ نهان کرد خونشان

دهقانو، لب ز خشم بدندان  همی گزید

تا پنج ماه یاد نکرد هیگونه زو

از روی زیرکی و خرد همنچنین سزید

چون نو بهار باغ بیاراست چون بهشت

از سوسن سفید وگل سرخ و شنبلید

اندر میان سبزه بدشت و به کوهسار

مشکین بنفشه و سمن ولاله بر دمید

برزد شعاع زهره و بوی گلاب ازو

از بوی او گل طرب و لهو بشگفید

دانا کلید قفلغمش یاد کرد ازآنک

جز می ندید قفل غم و رنج را کلید

زینست  مهر من بمی  سرخ بَر کزو

شد خرمی پدید و رخ غم بپژمرید[11]

 

 

محمد عبده

 

 

 

از دبیران و شاعران اواخر قرن چهارم هجریدر خراسان بوده و در دربار بغراخاندر ماواء النهر سمت دبیری داشته بسال 483 ه/1090 م  و او استاد همۀ دبیران زبان فارسی بوده و لازم است تا کسی که  در علم ادبیات شاغل است  آثار او را بخواند و شیول او را بیآموزد.

چند نمونه از اشعار محمد عبده:

 

چنانکه نیست نگاری چو تو دگر نبود

چو من صبور و چمن راز دار بُرنایی

ترا و من رهی  و خواجه را کسی بجهان

بحسن و صبر و سخاوت ندید همتایی

 

یاد از جوانی :

سهی سروم از ناله  چون نال گشته

یهامانده از غم سهیل یمانی

بسی رنج بردم بسی گفته خواندم

ز گفتار نازی و از پهلوانی

بچندین هنر شصت و دو سال بودم

که توشه برم زآشکار و نهانی

بجز حسرت و جز وبال گناهان

ندارم کنون از جوانی نشانی

بیاد جوانی همی مویه دارم

بر آن بیت بوطاهر خسروانی 

جوانی به بیهودگی یاد دارم

درغا جوانی دریغا جوانی

 

این قطعه تضمینی است از شعر معروف  خسروانی در لباب الاباب محمد عوفی به فردوسی و در ترجمان البلاغه رادریانی به محمد عبده نسبت داده شده است . دکتر ذبیح الله صفا به این دلیل که اشارت ترجمان البلاغه قدمت دارد قابل پذیرش بودهو این قطعه را بنام محمد عبده قید کرده اند.[12]

 

 

لبیبی

 

لبیبی شاعر اواخر قرن چهارم و اوایل قرن  پنجم  هجری(اواخر قرن دهم و یازدهم میلادی)، با فرخی هم عصر بوده است او نخست بدربار ابوالمظفر چغانی  روی نهاد و بعد از آن بدربار غزنویان اختصاص یافت.[13]

 

از اوست:

سفر:

چو بر کندم دل از دیدار دلبر

نهادم مُهر خُرسندی بدلبر

تو گوئی داغ سوزان بر نهادم

بدل کز دل بدیده در زد آزر

شرر دیدم که بر رویم همی جست

ز مژگان همچو سوزان سُونِش زر

مرا دید آن نگارین چشم گریان

جگر گریان پر از خون عارض و بر

بچشم اندر شرار آتش عشق

بچشم اندر عنان  خِنگ رهبر

مرا گفت آن دلارام ای بی آرام

همیشه ناریان بی خواب و بی خور

ز جابلسا بجابلقا رسیدی

همان از باختر رفتی بخاور

سکندر نیستی لیکن دوباره

بگشتی در جهان همچون سکندر

ندانم تا ترا چند آزمایم

چه مایه بینم از کار تو کیفر

مرا در آتش سوزان چه سوزی

چه داری عیش من بر من مکدر

فغان زین باد پای کوه دیدار

فغان زین رهنورد  هجر گستر

همانا از فراقت آفریده

که دارد دور ما را یک ز دیگر

خرد زینسو کشید و عشق زانسو

فرو ماندم من اندر کار مضطر

بدلبر گفتم ای از جان شیرین

مرا بایسته تر از عمر خوشتر

سفر بسیار کردم راست گفتی

سفر هایی همه بی سود و بی زر

بدانم سر زنش کردی  روا بود

گذشتست از گذشته یاد ناور

مخور غم می روم درویش زینجا

ولیکن زود باز آیم توانگر

برفت از پیشم و پیش من آورد

بیابان بُر ره انجام مشمر

رهی دور و شب تاریک و تیره

هوا پیروزه و هامون مُقََّیر

هوا آلوده رخساره  بدوده

سپهر آراسته چهره بگوهر

گمام بردی که باذ اندر پراگند

بروی سبز دریا برگ عَبهَر

مَجَرّه چون بدریا راه موسی

که اندر قعر او بگذشت لشکر

بنات النعش چون طبطاب سیمین

نهاده دسته زبر و پهنه از بر

زمانی بود که مه برزد سر از کوه

برنگ روی مهجوران مزعفر

چو زر اندود کرده کوی سیمین

شد از انوار  او گیتی  مُنَوّر

مرا چشم اندر ایشان خیره مانده

روان مدهوش و مغز ودل مفکر

بریگ اندر همی شد پاره زان سان

که در غرقاب مردِ آشناور

برون رفتم ز ریگ و شکر کردم

بسجده پیش یزدان  گروگر

دمند اژدهایی پیشم آمد

خروشان و پر آرام  و زمین در

شکم مالان بر هامون همی رفت

شده هامون بزیر او مُقَعَّر

گرفته دامن خاور بدنبال

نهاده بر کران باختر سر

بباران بهاری بوده فربی

ز گرمای حزیران گشته لاغر

ازو زادست هرچ اندر جهانست

ز هرچ اندر جهانست او جوانتر

بعّز شاه ازو بیرون گذشتم

یکی موی از تن من نا شده تر

وز آنجا تا بدین درگاه  گفتی

گشادستند مر فردوس را در

همه بالا پر از دیبای رومی

همه پستی پُر از کالای شُشتر

کجا شبزه است بر فرقش معقد

کجا شاخه است بر شاخش مُشَجَّر

یکی چون نامۀ مانی مُنَقّش

یکی چون صورت آزر مُصَوَّر

تو گفتی هیکل زردُشت گشتست

ز بس لاله همه صحرا سراسر [14]

 

 

 

 

 

 

ناصر خسرو

 

حکیم ناصر خسرو بن حارث قبادیانی بسال 394  ه در قبادیان از حوالی بلخ تولد یافت . [15]

ناصر بن خسرو بم حارث قبادیانی بلخی  ملقب به « حجت خراسان» از شاعران  و نویسندگان بسیار توانا و یکی از فاضلترین  متکلمان شیعی اسماعیلی  و در زمرۀ متفکران و فیلسوفان  بزرگ قرمطیه در عهد خود بوده است .

او در مورد خود و نسب خود گوید:

بهترین انبیا را وارثم

ناصر بن خسرو بن حارثم

 

 ولادتش در سال 394 ه/1026م  در قبادیان بلخ  و وفاتش بسال 481 ه ق/495  1116م/در قلعۀ یمگان  از ناحیۀ بدخشان  اتفاق افتاد . [16]

در سن 27 سالگی در دستگاه های حکومتی محشور شده بود و در 43سالگی بسفر حج بر آمد و تا مصر رسید  در آنجا در حدود 470 ه به مذهب اسماعیلی داخل شد و بعد از طی  مدارج در این مذهب به درجۀ حجت رسید و به او وظیفه سپردند تا این مذهب را در خراسان ترویج و گسترش دهد ؛ او در خراسان بخاطر  تبلیغ  مذهب اسماعیلی (قرمطی) در حالیکه پنجاه سال از عمرش میگذشت فرستاده شد .

اما دولت شاه سمرقندی در تذکره شعرا اصل او را از اصفهان دانسته است .[17]ولی قول درست این است که او در  قوادیان بلخ تولد یافته است.

 

«بعضی او را موحد و عارف دانسته اند و بعضی بر وی طعن میکنند که طبیعی ودهری بوده و مذهب تناسخ داشته .» [18]

ناصر خسرو از آوان جوانی به تحصیل  وتحقیق ادیان و عقاید و مطالعه اشعار فارسی و عربی پرداخت  و از هر خرمنی خوشه ای برداشت تا بمقام  دانش رسید  که خود گوید:

 

بهر نوعی که بشنیدم ز دانش        

نشستم بر در او   من مجاور

نماند از هیچگون دانش که من زان  

 نکردم استفادت بیش و کمتر[19]

 

ناصر آثار منظوم و منثور شیوا و گرانبها فراوان دارد و قدیمی ترین شاعر زبان دری است  که مضامین و عقاید  خاص فلسفی، دینی و انتقادی و مواعظ  را با صراحت تمام در انواع اشعار خود پرورانده  و دیوانش در یازده  هزار بیت طبع گردیده . سفر نامه او  که در  سال 455ه نوشته شده بهترین نثر دری محسوب میشود.صرف نظر از عقاید او  شاعر نقاد و دارای صراحت لهجه و گفتار تیز و تند است که مدح  هیچ  حاکمی را نگفته و در آثار خود ارزش هنری و  اعتقادی خود را حفظ کرده است و بگفتۀ خودش گوهر سخن را در پای خوکان نریخته است:

 

من آنم که در پای خوکان نریزم

من این قیمتی دُر لفظ دری را

 

ناصر بهای  هنر و  سخن  خود را چنین بلند می برد:

 

هر کس همی حذر ز قضاو قدر کند

وین هر دو رهبرند زقضاو قدر مرا

نام قضا خرد کن و نام قدر سخن

یاد است این سخن ز یکی نامور مرا

دانش به از ضیاع و به از جاه و مال و ملک

این خاطر خطیر  چنین گفت مر مرا

گر بایدت  همی که  ببینی مرا تمام

چون عاقلان بچشم بصیرت  نگر مرا

منگر بدین  ضعیف تنم زانکه در سخن

زین چرخ پر ستاره فزون است اثر مرا

 

حبیبی می نگارد : « در عصر غزنوی متاع گرانبهای شعر در مداحی و چاپلوسی  چنان مبتذل شده بود که اکثریت اشعار سخنگویان عبارت بود از قصاید در ستایش امرای جبار ، اما ناصر این شاعران مداح درباری که متاع هنر خود را در بازار تملق و دروغگویی نهاده اند چنین  انتقاد میکند:

 

سخن چند گویی ز شمشاد و لاله

رخ چون مه و  زلفک عنبری را

             بعلم و بگوهر کنی مدحت آنرا               

 که مایه است  مر جهل و بد گوهری را

بنظم اندر آری دروغ و طمع را            

دروغ است  سرمایه  مر  کافری  را

 

قسمیکه ملاحظه میشود ناصر خسرو باوجود اینکه مراتب عالی در سخن داشته است چند نقطه ای از افکار او قابل اندیشه و نقد است:

ناصر که اهل بلخ و از پیراوان مذهب اعتدالی سنت (حنفی) بود با یک سفربه مصر همه داشته  های اعتقادی خود را در پای خلفای فاطمی مصر در ازای   تفویض لقب «حجت  خراسان» ریخت پس نمیتواند بگفته  پروفیسور حبیبی که از قول ناصر  نقل قول کرده و یک شعر معروف وی را که(من آنم که در پای خوکان نریزم...) نقل کرده است باید اذعان داشت که در  دربار شاهان  سامانی و غزنوی اگر به متون و دواین شعرای آن دوره   توجه  شود می بینیم که این سخنوران عالی مقام  مانند شهید و رودکی ، فردوسی و عسجدی ، عنصری و فرخی و دیگران صرف نظر از اینکه در  گوشه قصاید شان پادشاهی را که همه گونه  زمینه  های فرهنگی و گسترش شعر و زبان به علاوه زندگی شخصی شاعر را مرفوع ساخته است، با چه مهارت و زیبائی این در دری را در مناسب ترین جا های آن نصب کرده اند که زیور دواین و تاریخ زبان  فارسی که گنجینه افتخار آفرین برای  دودمانها و آینده سازان خراسانی محسوب است نیز میباشد لذا بعقیده نگارنده ناصر خسرو که از جامعه  خراسان بنا بر توجیه کفر و الهاد که از آثار خودش نیز مبرهن است (قصیدهای خطاب به خراسانیان که در ذیل این بخش آمده) توسط خراسانیان رانده شده و در یمگان بدخشان در بین  اسماعیلی مذهبانی که خودش آنها را در آن سلک در اورده بود  در حالت انزوا و قطع را بطه با جهان دانش آنروز که سرزمینهای بلخ و  بخارا و غزنین در جنب مدنیت رو بگسترش خراسان محسوب می شد گوشه گرفت و این نوع طرز تفکر وی نیز ناشی از حالت و بحرانهای روحی ای بوده است که ناصر بآن در دوران اخیر عمر خود سر دچار بود.

چنانچه این  شعر عصیانگر نمونه ای از  وضع نا هنجار روحی شاعر در دره تنگ یمگان بدخشان میباشد:

 

بار خدایا اگر ز روی خدائی

طینت انسان همه جمیل سرشتی

چهرۀ رومی و صورت حبشی را

مایۀ خوبی چه بود و علت زشتی؟

طلعت هندو و روی ترک چرا شد

همچو دل دوزخی و روی بهشتی ؟

از چه سعید افتاد و از چه شقی شد

زاهد محرابی و کشیش کنشتی؟

چیست خلاف اندر آفرینش عالم

چون همه را دایه و مشاطه تو گشتی

گیرم دنیا ز بی محلی دنیا

بر گروه خریط و خسیس بهشتی

نعمت منعم چراست دریا دریا

محنت مفلس چراست کشتی کشتی؟

 

این سؤال و اعتراضات بر  خاسته از طرز تفکر  آئینی است که بر خلاف  سایر اندیشمندان خراسانی  فلسفه شناخت موجود بر تر(خدانوند) را زیر سؤال می برد و شاعر را  از دایره تفکر اندیشمندان اسلامی  دور میسازد. هر چند حکیم عمر خیام که ما قبلاً  از آن در خصوص مسایلی که در نزدش تا اخیر بصورت  گره نا کشوده باقی ماند  حرفهای داشتیم  اما تفکر  ناصر خسرو تفکر دیگری است  و به گفته عبدالحی  حبیبی (در دایره تفکر اسلامی ) و در ادبیات دری به این  جرئت و صراحت لهجه کمتر شاعر ی سراغ میگردد که چنین ایده های را در ذهن خود پرورش داده باشد.

او در مورد یک ستمگر معزول  چنین می گوید:

 

چند گَردی گِردِ این بیچارگان

ناکسان را جوئی از بس ناکسی

تا توانستی ربوده چون عقاب

چون شدی عاجز گرفتی کرگسی

فاسقی بودی بوقت دسترس

پارسا گشتی کنون در مفلسی

او که دلش بیاد خراسان در طپش می آید  چنین عربده میکند و قصیده زیر معرف  باز جوئی خراسان در نزد شاعر می باشد که تراوشات فکری خود را به زیبا ترین و محکمترین اسلوب تداعی میکند:

 

سلام کن ز من ای باد مر خراسان را

مراهل فضل و خرد نه نادان را

خبر بیاور از ایشان بمن چوداده بوی

ز حال من بحقیقت خبر مر ایشان را

بگوی شان که جهان سر من چو چمبر کرد

مگر خویش خود اینست کار گیهان را

نگر کنان نکند غره عهد و پیمانش

که او وفا نکند هیچ عهد و پیمان را

فلان اگر بشکست اندران چه خواهد

چنان بدو بنگر کو بچشم بهمان را

ازین همه بستاند بجمله هر چش داد

چنان که باز ستدهر چه داده بود آنرا

از آنکه در دهنش نهد این زمان پستان

دگر زمان بستاند بقهر پستانرا

نگه کنید که در دست این  وآن چو  خراس

به چند گونه بدیدید مر خراسان را

به ملک ترک چرا غُره اید یاد کنید

جلال و دولت محمود زاولستان را [20]

کجاست آنکه فریغونیان ز هیبت او

ز دست خویش  بدادند گوزگانان را

چو هند را بسم اسپ ترک ویران کرد

بپای پیلان بسپرد خاک ختلان را

کسی چونو بجهان دیگری نداد نشان

همی به سندان اندر نشاند پیکانرا

چو سیستان ز خلف ری ز زاریان بستد

وز اوج کیوان سر بر افراشت ایوان را

فریفته شده میگشت در جهان آری

چنو فریفته بود این جهان فراوان را

شما فریفتگان پیش او همی گفتید

هزار سال فزون باد عمر سلطان را

بفر دولت او هر که قصد سندان کرد

 بزیردندان چون موم یافت سندان را

پریر قبلۀ احرار زاولستان بود

چنان که  کعبه است امروز اهل ایمانرا

کجاست اکنون آن مرد و جلالت و جاه

که زیر خویش همی دید برج سرطان را

بریخت چنگش و فرسوده گشت دندانش

چو تیز کرد براو مرگ  چنگ و دندان را

بسا که خندان کرده است چرخ گریانرا

بسا که گریان کرده نیز خندانرا

قرار چشم چه داری بزیر چرخ چو نیست

قرار نیست بیک حال چرخ گردانرا

کناره گیر ازو کین سوار تازانست

کسی کنار نگیرد  سوار تازان را

بترس سخت ز سختی چو کار آسان شد

که چرخ زود کند سخت کار آسان را

 به آسمان ز کسوف سیه رهایش نیست

مر آفتاب درخشان و ماه تابان را

ز چیز های جهان هر چه خوارو ارزان شد

گران شده ثمر آن چیز خوار و ارزانرا

میانه کار همی باش و بس کمال مجوی

که مه تمام نشد جز ز بهر نقصانرا

ز بهر حال بگو خوشتن هلاک مکن

بدُّر و مرجان مفروش خیره، مر جانرا

نگاه کن که چو فرمان دیو ظاهر شد

نماند فرمان در خلق خویش یزدانرا.

اگر شراب جهان  خلق را چو مستان کرد

تو شان رها کن چون هوشیار مستانرا

نگاه کن که به حیلت همی هلاک کنند

ز بهر پر نکو طاؤسان پران را

بقول بنده یزدان قادرند و لیک

به اعتماد همه امتند شیطانرا

مگوی شان که شما  به اعتقاد دیوانید

که دیو خواندن خوش نامد  از تو دیوان را

جهان زمین و سخن تخم و جانت دهقانست

به کشت باید مشغول بود دهقانرا

من این سخن که بگفتم ترا نکو مثلیست

مثل بسنده بود هوشیار مردانرا

ترا کنون که بهار است جهد آن نکنی

که نانکی بکف اری مگر زمستان را

چو خلق جمله ببازار جهل می رفتند

همی ز بیمنیارم گشاد دوکانرا

مرا مکان بخراسان زمین بیمگانست

کسی چرا طلبد در سفر خراسانرا

ز عمر بهر  همین گشت مر مرا که به شعر

برشته میکشم اینزر و دُّر و مرجانرا[21]

 

 

 

 

سید  حسین غزنوی

سید حسین غزنویبن ناصر علوی غزنوی ملقب به اشرف از واعظین معروف زمان خود بود که هزاران  نفر را با استماع وعظ خود مستفید میگردانید. او دارای طبع عالی شاعرانه بودهو غالباً بهرامشاهبن مسعود نزدهمین شاه غزنوی (447-512ه)و فتوحات او را مدح کرده و در اخیر  شاه غزنه بوی بدگمان شده مورد بی مهری وی قرار گرفتکه و ناچار به مسافرت شد و سفر حج اختیار کرد و در باز گشت  در بغداد مورد الطاف غیاث الدین  مسعود بن محمد چهارمین شاه سلجوقی  (529-547 ه) قرارگرفت.

دیوان اشعار سید  حسین غزنوی بقول مجمع الفصحادارای پنج هزار بیت است که اخیراً دیوان وی بچاپ رسیده است .

این بیت از یکی از قصیده  هایش در راحت الصدور آمده است:

 

ای خورده آسمان بیسارت بسی یمین

وی برده آرزو ز یمینتبسی یسار

و مطلع آن اینست:

اکنون که تر و تازه بخندید نوبهار

ما و سماع وبادۀ رنگین و زلف یار

 

و این مدیحه را برای سنجر شاه سلجوقی از شاهان خراسان سروده است:

 

جهان را شاه فرخ پی چنین باید چنین باید

که خلق عالی در سایۀ عدلش بیاساید

خجسته رای او از ملک راه فتنه بر بندد

مبارک روی او از خلق کار بسته بکشاید

چو دریا طبع او را دی کند اما غنی ماند

چو گردون کار او گردش بوداما نفرساید

گهی برصفحۀ اقبالش نقش خویش بنگارد

گهی از آئینۀ انصاف رنگ زنگ بزداید

ولی را گر عطاباید عدو را گر خطا افتد

خداو خلق داند کاین ببخشد وان ببخشاید

 

و این تغزلی است مدیحه در وصف بهرام شاه غزنوی:

 

هفتۀ دیگر بلی ابر مروارید بار

آورد شاخ شگوفه عقد مروارید بار

گاه باد از عارضگلبن بر انگیزد نسیم

گاه ابر از طرۀ شمشاد بنشاند غبار

باد میسوزد بخور و ابر می ریزد گلاب

چرخ میگوید نوید و باد میبارد نثار

گلبنان چون بلبلان هر صبحدم خندند خوش

بلبلان چون بیدلان  هر نیمه شب گریند زار [22]

 


 

[1] -تحول ادب در شعر فارسی، علامه عبدالحی حبییب ، ص27

[2] - تاریخ ادبیات ،همان اثرص162

[3] -تحول در شعر فارسی، همان ،24 ؛ تاریخ...، همان 163

[4]- تحول ادب دری ، همان27

[5] . (او  عمر خیام بر خلاف مولوی و عطار و سنایی که عقیده  داشتند که تنها جوهر روح آدمی است که در همسایگی خداوند تا نقطه توقف زمان باقی مانده و جاودانه میگردد ، و این آرزو در دل شان جوش میزد در میان پرسش های فلسفی راه خود را گم کرده است در حالیکه  شاعران عارف چون مولانا حضرت خداوندگار بلخ و فرید الدین عطار و سنائی و دیگران  این جاده را تا آخر پیموده اند  مثل:

 

حملۀ دیگر بمیرم  از بشر

 تا بر آرم از ملائک بال و پر

                                                بار دیگر از ملک حیران شوم                                                2

 آنچه اندر وهم ناید آن شوم

پس عدم گردم عدم چون ارغنون

گویدم کاناعلیه راجعون

 

ویا  عطار پیر نیشابور  که همۀ عالم را پر از لمحات عشق سرمدی می بیند و میگوید:

 

چو عشق آمد خرد را میل در کش

بداغ عشق خودرا نیل درکش

خرد آبست و عشق آتش بصورت

نسازد آب با آتش ضرورت 

خرد جز ظاهر دو جهان نبیند

ولیکن عشق جز جانان نبیند

خرد گنجشک  دام نا تمامیست

ولیکن عشق سیمرغ معانیست

خرد نقد سرای کائناتست

ولیکن عشق اکسیر حیاتست

عجایب جوهریست این عالم عشق

که میگوید عرض باشد غم عشق

جهان پر شحنۀ سلطان عشقست

زماهی تا به ماه ایوان عشقست

نشاید عشق را هر ناتوانی

بباید کاملی و کاردانی

اگر از وصل او یابد نشانی

بهجران در گریزد هر زمانی

که دارد تاب قرب وصل جانان؟

چه سنجد شبنمی در پیش طوفان

بسی جانها در این یغما ببردند

بکلی جان ما از ما ببردند

بزیر پرده جانها آب کردند

تن اندر  خاک  وخون پرتاب کردند

به تنها راه بر جانها گرفتند

بجانها ترک دورانها  گرفتند

زمین وآسمان را در کشادند

درِ ایثار جانها بر گشادند

زمین و آسمان  محسوس کردند

جهان جاودان مدروس کردند

ز تن راهی بدل بردند ناگاه

ز دل راهی  بجان آنگه بدرگاه

همه ذرات عالم را درین کوی

نبیند یک نفس جز در روش روی

الا ای بیخبر در عشق بازی

تو پنداری که هست  این کار بازی

ترا چون نیست  نقدی  در خور دوست

که انرا رونقی باشد بر دوست

ازو میخواه تا دریا بباشی

هم اندر خویش نا بینا بباشی

دلت در عشق بحری کن پر اسرار

همه  قعرش جواهر موجش  انوار

که تا چون رفتی آن بحر معانی

                                                         فراه آورد  بر راهش  فشانی                                                   3     

چنین دریا کن آن  ره را نثاری

که تا نبوت درین راحت  غباری

اگر جانت نثار راه او شد

دو عالم در نثار تو  فرو شد 

 

و اما سنائی به هستی از زاویه دیگری مینگرد و همۀ این پرسشهایی را که روان خیام را فرسوده میسازد در من ضمیر خود جواب میگوید :

 

طلب ای عاشقان خوش رفتار

طرب ای نیکوان شیرین کار

تاکی از خانه هین رۀ صحرا

تاکی از کعبه هین رۀ خمار

زین سپس دست ما و دامن دوست

بعد ازین گوش ما و حلقۀ یار

در جهان شاهدی و ما فارغ

در قدح  جرعۀ و ما هوشیار

خیز تا زآب رو بیفشانیم

گَرد این خاک تودۀ غدار

ترک تازی کنیم و در شکنیم

نفس زنگی مزاج را بازار

وز پی آنکه تا تمام شویم

پای بر سر نهیم دایره وار

پس بجاروب لا فرو روبیم

موکب از صحن گنبد دوار

تا ز خود نشنود نداز من وتو

لمن الملک واحد قهار

ای هوا های تو هوا انگیز

 وی خدایان تو خدای آزار

نفس تنگ چرخ و طبع حواس

پر وبالت گسست از بن و باز

گرت باید ازین قفس برهی

باز دی وام  هفت و پنج و چهار

آفرینش نثار فرق تو اند

بر مچین چون خسان ز راه نثار

چرخ و اجرام چاکران تو اند

تو از ایشان طمع مدار مدار

از ورای خرد مگوی سخن

از فرود فلم مجوی وقار

خویشتن را به زیر بی بسپر

چون سپردی بدست حق بسپار

بود بگذار زانکه در رۀ فقر

دین حصار است و بود قفل حصار

نشود در کشاده تا تو بدم

بر نیاری زقفل و پر دمار

 

دیه بود ان نه دل که اندر وی

گاو خر باشد و ضیاع وعقار

نیست اندر نگار خانه، امر

صورت نفس مؤمن و کفار

چه روی با کلاه بر منبر

                                                              نکند نفس عشق زنده قبول                                                       4

نکند باز موش مرده شکار

راه عشاق کاسپرد عاشق

آه بیمار کاشنود بیمار

از رۀ ذوق عشق بشناسی

آه موسی ز راه موسیقار

بیخ کانرا نشاند خرسندی

شاخ او بی نیازی آرد بار

عاشقان را ز عشق نبود رنج

دیدگان را زنور بنود تار

جان عاشق نترسد از شمشیر

مرغ محبوس  نشکهد زاشجار

زانکه در دست عشق بازانند

ملک الموت گشته در منقار

بر سر داردان سر سرهنگ

بر بن چاه بین تن پندار

 

[6] - تاریخ ادبیات و زبان فارسی همان ،ج/دوم،  صص  162-166.

[7] - تذکره شعرا ، محمد  عبدالغنی  فرخ آبادی  چاپ  سنگی انستیتوت گرنت علی گر ، یکم اکتبر 1916 م ، ص 93

 [8] قدح

[9] -گنج سخن، تالیف دکتر  ذبیح الله صفا، ، ج/ اول از رودکی تا انوری ،ص67، چاپ، انتشارات ابن سینا

[10] - همان ،ص70-75

[11] - گنج سخن، تالف داکتر  ذبیح الله صفا ،/جلد اول "از رودکی تا انوری " چاپ و پخش موسسه ابن  سینا ، صص 76 -78؛

[12] - گنج غزل ، همان ، پیوست به صفحه قبل.

[13] تاریخ ادبیات  در ایران ، دکتر  ذبیح الله صفا چ /ا، چاپ  دوم ، صص550-554؛ گنج غزل ، همان ، ص123

[14] - گنج غزل ، هما ، صص، 120-26

[15] تاریخ ادبیات فارسی ، دکتر رضا زاده شفق ، ج/ دوم ، ص 141 نظری به تحولات ادب دری ، پروفیسور عبدالحی حبیبی ، چاپ کابل ، ص23

[16] - تاریخ ادبیات... رضازاده شفق ،همان ص   24 ؛ نظری به تحول ادب دری  همان    

[17] - تذکره دولتشاه  سمرقندی ، همان ، ص 61

[18] - تذکره دولت شاه سمرقندی  ،همان

[19] - تاریخ زبان  فارسی ، همان ،ص 142

[20] - در این فرد از قصیده خود  ناصر جلال و عظمت  پادشاه غزنه محمود زابلی را مس ستاید که فراموش کرده است که او به زعم خودش  هر گز گوهر دُّر دری را در پای به اصطلاح خودش (خوکان) نمی ریزد چرا شد که حالا خودش نیز یک مدح گر بر جسته برای محمود  غزنوی شده است؟

[21] - تحول ادبیات دری ، پروفیسور محمود حبیبی ،صص20 -25

[22] - تاریخ ادبیات ، زضا زاده شفق  ، ج/ دوم ،صص198-200

 

 

 

++++++++++++++++++++++++++++++++++

 

 

بخش چهل و هشتم

ادامه شعرا ی دوره غزنوی

شعرای متصوف

 

 

چکیده:

تعریف تصوف – شروع تصوف چه وقت چرا؟ -کلیات – مؤلفه  های اولیه – ابوسراج و المع فی تصوف – التعرف کلابادی – رسالۀ قشیریه  ابوالقاسم قشیری – کشف المحجوب علی هجویری غزنوی – فریدالدین عطار نیشابوری – تاریخ کلمه صوفی و تصوف – روابط صوفی – توحید یا حقیقت یگانه  از دیگاه  صوفیان -  حسین بن منصور حلاج – سلسله  های طریقت -  حکیم سنائی غزنوی – با با طاهر عریان – ابو سعید ابوالخیر -  خواجه عبدالله انصاری – شیخ فریدالدین عطار نیشابوری – دیدار عطار با مولانان جلال الدین محمد بلخی(رومی) –عطار در توقف زمان (در سلوک) شرح وادی عشق(منطق الطیر).

 

تعریف تصوف

شروع تصوف در کجا و چه وقت ؟

از دیر باز  در سرزمین های  خراسان ایران ، ماواء النهر و سایر بلاد  اسلامی ظهور کرده  و با وسعت  و گسترگی  نفوذ در اذهان و اعتقادات در این سرزمین راه پیدا کرده  و ضرورت است تا باید فهمید  طریقت (تصوف) چه است و از کجا آغاز کرده است؟

 

کلیات:

«زمانیکه  اسلام  با ارزشهای واقعی اش  در مکه و بعداً در مدینه ، راه  گسترش را به  شرق و غر ب باز نمود ، هم در محتوی  و سلیقه که تابش قرآنی داشت  و هم در میدان مصاف  زمان را آبستن یک  تحول عظیم تأریخی  و تطور اجتماعی گردانید  که دین تازه بپا خاسته اسلام با همان ایمانی که گسترش  دهندگان این دین داشتند ، توانستند در مدت زمانی  بزرگترین قدرتهای  منطقه را کاملاً متلاشی کرده در عوض ، فرهنگ جدید  اسلام را جای گزین  سازد که در گسترش این دین دانشمندان  خراسانی توانستند آثار بزرگی در پهنای ادبیات دینی(فقه، تفسیر حدیث) و علوم فلسفه  ، کلام ، شعر  وادبیات مرز های تازه ای را بکشایند.

 

اما دشمنان اسلام که قدرت مقابله  و مقایسه را هم در میدانهای علمی  و هم در میادین نبرد از دست داده بودند  به ریا کاری و تقلید  پرداخته شائبه های را  ایجاد کردند که باعث  تفرفه ها  و فرقه گرایی های متعدد در اسلام گردید  که این فرق در آثار ملل و  نحل  تشریح و شناسانده شده اند .   این حالت نه تنها در راه  شریعت اسلامی  و گسترش بدون شائبۀ آن   مشکلات  ایجاد کرد  بلکه برای همه کسانی  که میخواستند به طریقه تصوف و عرفان در آیند  یا صادقانه مشتاق آن  بودند ، مایه سر گشتگی  آنان شده بود،  تصدیق تصوف را که  چیزی  بر تر و بالاتر  از حد فهم  عامه بود خواستند زیر سؤال قرار دهند.

 

علاوه بر ریا کاران و دغل بازان که  ، در لباس تصوف  در می آمدند و ساده لوحان زود باور را  استثمار میکردند  گروه دیگری نیز بودند  که نا خواسته موجب این فساد و سر گشتگی میشدند و برخی از آنان بحدی از حدود عرف و عادات  اجتماع  خارج میشدند  که پیروان آنان  در مورد صحت و اعتبار موازین  عرفی پذیرفته شده جامعه دچار شک و تردید میگشتند،

طریقت یا عرفان ضرورتاً بخاطر طرد این گروه ها رویارویی شان  را در میادین  استدلال و کشف و رفع اینگونه تردید ها که اگر بطور شایسته  بر طرف نمیشد ، میتوانست قشر وسیعی از جامعه را به فساد بکشاند که نتیجه قطعی آن اشاعۀ گسترده  شک وتردید در بارۀ احوال و موازین  پذیرفته شده عام می بود  و با رد و طرد کلّی آنچه که این صوفیان  استثنایی نمایندۀ آن بودند  که هیچ یک ازین دو امر درست و شایسته نبود ، زیرا وضع اول میتوانست تمامی جوامع اسلامی را بفساد اخلاقی سوق دهد و وضع دوم نه تنها به محکومیت صوفیان  استثنایی منجر میشد ، بلکه میتوانست  همه صوفیان را به عنوان انحراف  از موازین و اصول شناخته شده متهم و محکوم کند که ما در این بحث گرچند خارج از محدوده عنوان شده نیز میباشد بدو مقصود اصلی می پردازیم:

 

1-     بیان معنوی  و مقصود حقیقی  تصوف   

2-     اعتراض شدید  به رفتار نا شایسته  دغل بازان و ریا کاران آن روز گار .

 

مؤلفه های اولیه  تصوف:

 

1اللمع فی تصوف» تألیف : ابو نصر سراج  طوسی(وفات378ه/988م): ، از نخستین اثر عرفانی بنام است که در باره  تصوف چنین میگوید: « بر فرزانگان زمان واجب است که چیزی از اصول و عقاید این گروه بدانند و طریق اهل سنت و صاحبان  فضیلت را در میان آنان  بشناسند تا صوفیان راستین را از کسانی که   به آنان  خود را تشیه میکنند و در لباس آنان در آمده  و نام آنان را بخود نهاده اند  باز شناسند و... و بزرگان  اولیه  صوفیه پیش از اینکه به این امور بپردازند ، با تحمل مشقات  و ریاضات  و طی منازل و مقامات  نفوس خود را از آلایش  امیال تزکیه کرده بودند . و از هر چیز که آنان را از خدای  عزو جل غافل میکرد  دوری جستند ، و بشرط علم قیام و به علم خود عمل  کردند و در ارتباط بحق می زیستند.[1] 

 

2-   کتاب التعرف کلابادی   (وفات380/990م):

کتاب التعرف از جملۀ کتابهای اولیه تصوف (صوفیه) است که توسط عارف بزرگ کلابادی تألیف و نگارش یافته است، او در مورد تصوف می نویسد: « و سر انجام معنی رفت  و نام ماند ، حقیقت نهان شد و اسم  بجای آن آمد ، تحقیق آرایشی شد و تصدیق  زینتی ، کسی که (حقیقت) را نمی شناخت  مدعی آن بود ، کسی که حتی وصف آنرا  نمیدانست خود را به آ ن تحلّی مینمود ، و کسی که بزبان به آن اقرار داشت بفعل آنرا انکار میکرد ، و کسی که  از ظاهر آنرا آشکارا  می کرد  در باطن آنرا پنهان میداشت.[2] 

 

3-     رسالۀ قشیریه: امام ابوالقاسم قُشیری(متوفی465ه/1075م) چنین آورده است : « در این طریقت فترت  حاصل شد ، چنانکه راه حقیقت متروک و مندرس گردید، پیرانیکه عهده دار هدایت بودند  در گذشتند ، و جوانانیکه  از سیرت و سنت آنان  پیروی میکردند  بسیار اندک شدند. ورع و پرهیزگاری  از میان رفت و بساط آن بر چیده شد ، و طمع شدت گرفت  و بند های آن قوی شد و حرمت شرعیت از دلها بیرون رفت.[3] 

4-     علی هجویری غزنوی: (متوفی456ه/1063م) در کتاب "کشف المحجوب" با عبارات شدید تر اوضاع آن روز گار را به آنچه که میگذشت و واقع میشدبه زبان اعتراض مورد دقت قرار داده است:« خداوند  متعال ما را  اندر زمانه ای پدید آورده است که اهل آن هوا را شریعت نام کرده اند  و طلب جاه و ریاست و تکبر را عّز وعلم ، و ریاء خلق را خشیت، و نهان داشتن کینه را  اندر دل حلم , و مجادله را مناظره و محاربه و صفاهت را عظمت، و نفاق را زهد  و تمنی را ارادت و...نام کردند.»[4]

 

5-     فرید الدین عطار نیشابوری: که بدوران بعد تر تعلق دارد ، شاید بهمین دلیل ، از پیشینیان خود صریحتر  سخن میگوید: «این عهدیست که این شیوه سخن  روی در نفاق آورده است ، و مدعیان به لباس اهل معانی بیرون آمده و اهل دل چون کبریت احمر  عزیز شده و...روزگاری پدید آمده است که الخیر شر، و اشرار الناس اخیار الناس را فراموش کرده اند .»[5]

 

 

مخصوصاً قشیری  که در موضوعات مربوط به طریقت صوفیه می پردازد سخنان خود را بر سه گونه دلیل و شاهد استوار میسازد .

 

1-     شواهد قرآنی : زیرا که برای مؤمنین هیچ اصلی از احکام الهی معتبر تر نیست.

 

2-     شواهد مبتنی بر سنت رسول کریم  (ص) و احادیث نبوی.

 

 

3-     ذکر اقوال صوفیان بزرگ و استناد اعمال آنان . تمام تصنیفات خود  را  ولو هر مطلبی باشد  روش استناد به اسناد  بر صحت سلسله  رواه را  در نظر داشته است ، او تا اندازۀ به ارتباط اسناد تاریخی و رواه می پردازد که نیمی از کتابهای او را  تنها اسناد  میسازد.   

                                                                                         

           

تاریخ کلمه صوفی و تصوف

 

ابو نصر سراج معتقد است که کلمه صوفی و تصوف  در زمان  تابعین  و تبع تابعین  رواج داشته است  (پس این نظر که میگویند تصوف در قرن سوم از هجرت  در اسلام مطرح شده است باطل میباشد)برای اثبات نظرفوق  این نظر که لفظ صوفی در زمان تبع تابعین  معروف بوده است ، سراج به این گفته  «سفیان ثوری »  استناد میکند : «اگر ابو هاشم صوفی نبود  دقایق ریا را نمی شناختم»[6] 

اگرداستان معروف  شرُیح به سِمَت قاضی بغداد ، به حکم جعفر منصور ، را به یاد آوریم، یقین زمان سفیان ثوری  دشوار نخواهد بود. به گفته هجویری  او یکی از چهار دانشمندی بود  که خلیفه احضار شان کرده بود، تا شایسته ترین قاضی امپراطوری پهناور خود را از میان آن بر گزیند.[7]  

برای اثبات این نظرکه لفظ صوفی  در زمان تابعین رایج بوده است ، سراج به نقل قول از حسن بصری (رض) می آورد : « مرد صوفی را دیدم که بگرد کعبه طواف میکرد . چیزی باو عطا کردم ولی وی آنرا نپذیرفت ...»[8]   قابل یاد آوری میدانم که شیخ حسن بصری از اول خانوادۀ زیدیان است که منصوب اند به خواجه  عبدالواحد بن زید    (وفات 177ه)  و وی مرید خواجه حسن بصری (رض)است که در (14محرم سال 80ه/701م ) وصال یافته اند که کمیل بن زیاد نیز از جملۀ خلفای شان میباشد.[9] تعلق شیخ حسن بصری (رض) به زمان تابعین از آنجا معلوم میشود که هجویری او را (وصال 80ه) در شمار صوفیان بزرگ  آن روز گار  ذکر میکند، بنا به گفته شیخ عطار (رح ) « در زمان رسول کریم (ص)  حسن بصری کودکی بوده است ، .و چون به سن رُشد میرسد ، حضرت علی بن ابی طالب کرم الله وجهُ و فرزندش حسن بن علی (رض) را پیشوای خود قرار میدهد و عطار گوید:که حسن بصری 130تن از اصحاب نبی کریم (ص) را که هفتاد تن آن در غزوۀ بدر  شرکت داشته اند، دیده بود ، مرگ حسن در( سال 80) از هجرت  اتفاق افتاد.» [10] 

سراج مطرح میسازد  که چرا کلمِۀ صوفی در عهد نبی کریم (ص) معروف نبوده است و هیچیک از صحابی آنحضرت به این نام خوانده نشد ه؟

پرسشی است که سراج مطرح میسازد و اینطور استنباط میکند که « شرف و افتخار  پیروی از شخص پیغمبر اکرم (ص) و مشارکت و مصاحبت با او  در عبادت خداوند (ج)  از دیدگاه مؤمنان  از هر چیز دیگر بزرگتر بود ، و هیچکس تصور آنرا نمیکرد که صحابۀ پیغمبر را بنام  دیگری بخواند، از این روی آن کسی را که خداوند  چنین مرتبتی را به او ارزانی  میداشت ، جامع کلیه صفات علیه بود که صوفیان بدان متصف بودند ، بی آنکه بدین نام  نامیده شوند.»[11]

او کلمۀ صوفی را حتی در دوره های پیش از اسلام  میداند که معمولاً صوف یا لباس پشمی  را اهالی و حتی انبیاء اقوام سامی  بر تن میکرده اند و اعراب را رسم بر آن بود  که اشخاص را بر حسب لباسی که داشتند  نام و لقب میدادند . دو عبارۀ را که سراج  در باره آمدن کلمه صوفی  در اقوال تابعین  از صفیان ثوری و حسن بصری نقل میکند ، در آثار مؤلفان  دوره های بعد نظیر  کتاب التصوف الاسلامی  فی آداب و الاخلاق ، دکتر ذکی مبارک ، عبارت منسوب به حسن بصری از کتاب نشرالمحاس الغالیه فی فضل الاصلاح المقامات العالیه ، تألیف عفیف الدین عبدالله بن اسد لیافعی و کتاب ذهر الادب  ابوالحسن حصری آورده شده و ابن جوزی و زمخشری وفیروز آبادی نیز آنرا تائید میکند.

داکتر ذکی مبارک از ابن جوزی نقل میکند :« محمد بن ناصر  از ابی اسحق  ابراهیم بن سعید  الحبل  روایت کرد  که ابو محمد عبدالغنی  بن سعید الحافظ  گفته است  که از ولید بن قاسم  پرسیدم : صوفی را از چه رو بدین نام میخوانند ؟ و او در جواب گفت: در روزگار پیش از اسلام کسانی بودند که صوفی نامیده میشدند. اینان از بهر خدای متعال  از همه چیز عالم گذشته و در خانه کعبه معتکف شده و به عبادت  مشغول بودند و کسانیکه این طریقه زندگی را بر گزیده بودند به صوفیه معروف شدند .[12]

قشیری در مورد صوفیان دوره اول گفته است :« اساسی ترین اینان بر آن بنا شده بمراتب استوارتر از اساس طریقه های دیگران بوده است ، خواه اهل سنت و ادب باشند ،خواه اهل علم و نظر»[13] 

صوفی که طریق تصوف را بهترین  طریقه ها میداند ، باید بهر حال  نسبت و رابطه خود را با خدا و انسان  و جهان معلوم و معین کند ، زیرا بحکم این   ارتباط است  که او از دیگران متمایز میشود ، و بر اساس همین رابطه و نسبت است که صوفی  اصل وراستین از متصوف مظاهر جدا و  مشخص میشود ، در این سه گونه  رابطه ، رابطه با خدا از همه مهم تر و اساسی تر است ، زیرا دو رابطه دیگر  دقیقاً از رابطه اول  ناشی شده است »

 

روابط صوفی:

 

1-اعتقاد شخصی به خداوند تعالی دور از هر گونه شک  و تردید باشد، و با آراء بدعت آمیز و گمراهی توأم نباشد وبرحقیقت روشن و بدیهی گردد.[14] صوفی بخاطر رفع  شک و ابهام  بدانچه از طریق  قرآن و سنت  بوی رسیده است  اعتماد کند ، تأکید در اجتناب  از بدعتها و آراء گمراه کننده  اشاراتیست که قُشَیری و هجویری به "ملاحیده و قرمطیه" دارند.

 

2- ارتباط به خداوند (ج) برای یکی شدن با حق ، باید در حال  او و در او حاصل شود : یکی آنکه نفس  فانی خود را در ذات حق فنا کند، و دیگر آنکه در هر  فعلی  از افعال خود  خدا را تجربه و احساس کند ، برای این منظور صوفی از  آغاز کار میکوشد  که بحیاتی دست یابد که میتوان بدرستی آنرا  زندگی در خدا و با خدا گفت.[15] 

 

3- در بیان نکته ای که ذکر شد به عبارت دیگر چنین میتوان گفت که: صوفی در این احوال  نه تنها دیگر اعمال خود را  به نفس فانی خویش نسبت نمیدهد ، بلکه حالت مثبت  حاصل میکند  که در آن اراده الهی  در هر حال و هر موقع ، نه در حالتی خاص و یا موقتی معین  بر اوضاع  و احوال که حیات او را تشکیل میدهد غالب و حاکم بداند .[16]

 

4- رابطه  صوفی با خدا رابطه ایست بسیط و مستقیم ، بدین معنی که هیچ واسطه یا عامل مادی میان او  و ذات حق وجود نخواهد داشت.[17]

 

5- این رابطه انسان را از هر گونه  اشتغال به امور دنیوی  آزاد رها میکند.[18]

 

6-     صوفی باید بداند که  آفرینش او  برای هیچ کس و هیچ غرض دیگری جز بخاطر خدا نیست.[19] در مورد رابطه  انسان با جهان  و با ادیان دیگر  بطور کُلّی صوفیۀ اولیه  صریحاً اصول و احکام شریعت را تعین کننده  این روابط میدانستندو معتقد بودند  که باید صوفی به تحصیل علوم  مبتنی بر شریعت بپردازد.[20]  خصوصاً در باره نبی اکرم  (ص)و شیوه زندگانی او بصورت کامل بصیرت حاصل کند . در هر کاری که میکند و هر رابطۀ که بر قرار میسازد  سنت نبوی را چراغ راه خود سازد.[21] در حالیکه هر یک از مکاتب مختلف  تصوف روش و اصلوب خاص خود را داشتند ، هریک موضوع اساسی و نهایی همه با هم دارای توافق  و اشتراک نظر بودند و آن فقط حدودو خطوط اساسی شریعت بود.[22]

 

تفاوت میان صوفیه و متشرعان  در این است که اصحاب علوم شرعی ، شریعت و حقیقت را یکی میدانند  در صورتیکه صوفیه آن دو رابحدی از هم جدا میشمرند  که اگر کسی به روشنی  این تفاوت و جدایی را نشناسددچار اشتباء و خطای اساسی خواهد شد.[23] از دیدگاه اینان ، حقیقت امریست  الهی و وجهی است از وجوه ذات حق ، که انسان هرگز  به کُنه آن پی  نتواند  برد . در صورتیکه شریعت مجموعه است از قوانین  و ضوابط مربوط به اعمال  و رفتار بشری  که انسان میتواند و می باید تا سرحد امکان  در فهم آن بکوشد و به اجزاء آن اقدام کند.یکی دانستن  حقیقت وشریعت ، که صوفیه به متشرعان  نسبت میدهند ، مطلبی است که قبول آن آسان بنظر نمیرسد . از مطالعۀ  آثار رهبران چهار مذهب فقهی (اهل سنت) این نظر حاصل میشود که فقیهان و دانشمندان علوم بشری  در آراء خود نسبت   به صفات ذات الهی بسیار دقیق و منطقی بوده اند  و شریعت و حقیقت را یک چیز نمیشمرده اند، زیرا فهم موضوعات شرعی  نیاز به خصوصیات بیش از آنچه  برای مردم عادی در حل مسایل  زندگی  روز مره لازم است ، ندارد.در حالیکه شناخت حقیقت  مستلزم استعداد خاصی است که تنها انبیا از آن بهره مند اند.[24] 

به نظر صوفیه با آنکه برای مؤمنین بطور کامل برخورداری  از بسیاری از مزایای زندگی  در چهار چوب شریعت  مجاز و مشروع است ، صوفیان از این لحاظ قید ها و محدودیتهای دارند ، ونه باید در اصول و موازین شرعی تساهل وتسامح روا دارند . صوفیان اولیه  در مطابعت از قوانین و موازین  شرعی سخت  کوشا بودند ، و خروج از حدود آنها را  بهمان اندازه نا شایست و نا مناسب  میدانستند که سهل گیری در آنرا ، حتی آنچه برای دیگران  مباح و قابل تسامح بود ، برای اینان می توانست به خطر گمراهی همراه باشد .[25]

متصوفین اعتقاد دارندکه هر عملی که خود پرستانه و نفسانی باشد به شر و تباهی منجر میشود ، بنظر صوفیه اولیه با چگونگی وضع و گرایش آنان نسبت به خداوند یعنی به حقیقت  یگانه که در اصطلاح آنان «توحید»   گفته میشود بستگی بسیار نزدیک دارد . قبول توحید  بمنزلۀ اصلی و اساسی است که سالک را به ایجاد رابطه درست با ذات حق  توفیق میبخشد و بدون این رابطۀ درست هیچ چیزی نیست  که به سبب آن  بتواند صوفی نامیده شود ، حالا باید به این  موضوع دقت شود که توحید از نظر صوفیان چه  معنی بوده است.

 

                توحید یا حقیقت  یگانه از نظر صوفیان 

 

شیخ جنید بغدادی معتقد است    که انسان یقینی چون یقین علمی جدید حاصل کند  که خداوند در ازلیت خود یگانه است ، و همانندی ندارد، و آنچه او ، و تنها او میکند ، هیچ کس نمیتواند کرد .[26] (التوحیدعلمک  فی ازلیة ،و اقرارک بأن الله فرد فی ازلیة  ، لا ثانی معه، یفعل فعله) و در جای دیگر چنین می گوید سئل بعض العلماعن التوحید ، فقال هو الیقین. فقال السائل : بین لی ما هو؟ فقال : معرفتک ان الحرکات الخلق و سکونهم فعل الله عزو جل وحده ُ لا شریک لهُ ، فاذا فعلت ذالک فقد وحدته)«در توحید یقین کامل در اعمار به این حقیقت است که حرکت هر آفریننده و سکون او فعل خداست.»[27] حضرت امام جعفر  صادق (رض) که از پیشوایان  ارشد طریقۀ  صوفیۀ (نقشبندیه)  است در مورد وحدت چنین فرموده اند:«کسیکه گمان کند که خداوند در چیزی است ، یا بر چیزی است ، مشرک است زیرا خداوند اگر بر چیزی باشد ، آن چیز حامل و نگهدارنده او خواهد بود  و اگر خداوند در چیزی  باشد ، آن چیز محیط بر او خواهد بود ، و اگر خداوند از چیزی باشد ، پس به ناچار در زمان و مکان حادث خواهد بود .[28]

بوعلی رود باری  نظر خود را در باره توحیدچنین بیان کرده است :«خداوندغیر از آن است که انسان در فکر و تصور خود میسازد ، زیرا خداوند خود در قرآن فرموده است [هیچ چیز مانند او نیست و او شنونده و بیننده هر چیز]»[29]  ابو علی دقاق استاد قشیری گفت که سخنش کوتاه و پُر معنی است: « کسی از مرد صوفی پرسیدکه خدادر کجاست؟ وی در جواب گفت وای بر تو که با چشم سر میخواهی ببینی که خدا در کجاست.»

حسین بن منصور حلاج میگفت: که نخستین قدم در توحید آن است  که امکان وجود شرک  را برای خداوند به کاملترین وجه نفی کنی.»[30]   

هجویری  در گفتگوی از توحید نظر خود را اینطور بیان میکند:در توحید دانستن قدم بود از حدث ، یعنی آنکه قدیم را محل حوادث ندانی ، و حوادث را محل قدیم ندانی ، و معلوم گردانی  که حق تعالی قدیم است و تو ضرور تاً محدثی .از جنس تو بدو هیچ نه پیوندد، و از صفات وی هیچ چیز اندر تو نیآمیزد ، که قدیم را محدث  مجانست نبود . و آنچه قدیم پیش از وجود حوادث بود . و چون قبل وجود الحوادث ، قدیم به محدث محتاج نبود تا بوده گشتی، بعد وجود الحوادث  بدوونیزمحتاج نگردد. و شرح گفتۀ جنید  توسط هجویری .»[31]  در تعریفات بالا چنین استنباط میگردد، که صوفیان اولیه به جنبه های عملی توجه نداشته و بیش از هر چیز  در حد ارشاد و هدایت پیروان خود  بوده اند . زیرا تعاریف  فوق در برابر تحلیل منطقی پایداری ندارد و لی هر کدام این تعریف ها  در مورد توحیدطرح کلی  و شایستۀ برای رفتار اخلاقی شان ادامه میدهند . زیرا کار های آنها  نتیجۀ تعلیماتیست که از قرآن و رسول اکرم (ص)  گرفته اند  و این خاصیت  تأثیر پذیری شایانی  بنسبت افکار فلسفی (یونانی و مانوی)دارد.

آنچه بدیگران پوشیده  و پنهان است  ، بر اینان آشکار است ، برای آنان از سوی حق سبحانهُ تعالی موجود و حاصل ، اینها اهل وصال اند و دیگران اهل استدلال  و چنانکه شاعر عرب گفت:«شب من بروی تو روشن و تابناک است و ظلمت آن دیگران را در نوردیده ، مردمان در پردۀ ظلمت اند، وما در روشنی روز.»

 

سلسله های طریقت

 

هر سلسله روش و شیوۀ خاص پذیرفته شده خاص خود را دارد . که کلابادی و قشیری به بعضی از آنها ندرتاً پرداخته اند ،اما در کشف المحجوب هجویری در این باب  به تفصیل سخن رفته است.و دلیل بر آن است که در نسل های بعدی پیروان طریقه ها  سود مندی و اهمیت آنرا شناخته و به تکمیل و تنظیم  اشکال و قواعد آن ها پرداخته اند ،  ولی هیچ یک چیزی که در بین پیروان سلسله های طریقت و همۀ مشایخ  دیده میشود  تعالیم فراوانی است  که جنبه های عمومی داشته  و کلیه سالکان  ملزم به رعایت انهابوده اند. قشیری  در پایان کتاب خود  تحت عنوان «باب التوصیةالمریدین » آورده است  که مشتمل  بر  تعلیماتی در بارۀ اینگونه روشها ست که ما به بعضی آنها می پردازیم:

« دریافتن پیر و مرشدی است  که مرید یکسره خود را  به ارشاد و سیدانت او تسلیم کند، زیرا اگر مرید چنین نکند و صرفاً به رای و عمل خود اکتفا کند هرگز توفیقی حاصل نخواهد کرد.»[32] کسی که استاد و مرشد نداشته باشد ، پیشوای او شیطان است.»[33]    مرید بی  مرشدچیزی بیش از آموختن سلوک حاصل نخواهد کرد ، و این هرگز به نور معرفت  ووصول بخدای منتهی نخواهد شد.»[34]  این شرط لازم که هر مریدی  باید استاد و مرشدی داشته باشد ،وگرنه محکوم به گمراه شدن خواهد بود با مسایلی همراه است که اغلب صوفیان نخستین در باره آنها به تفصیل صحبت کرده اند.  از جمله این مسایل یکی این بود که مگر شریعت به تنهایی  برای یک فرد مسلمان  کافی نیست ؟ آیا مرید باید  عدم کفایت احکام شرعی را ضرورة بپذیرد؟   

مقبول ترین  جوابی که صوفیان به این مسأله میدادند  این بود که امور مردم  عادی ، امور مردمی پائین تر از حد مردم عادی اند. وامور مردمی که بالاتر  ازاین  حداند ، همگی در چار چوب احکام شرعی قرار میگیرد ، اما آنچه  مربوط به افراد بالاتر از حد عادی میشود ، به بخشی از شریعت  تعلق دارد  که نبی اکرم (ص)آنرا تنها برای گروهی  از خواص صحابۀ خود بر جای نهاده است.    زیرا  این احکام برای مردم عادی  نیست ، و صرفاً به عهدۀ محدودی  اختصاص دارد  که از حد تعاُرف بالاتر و فراتر رفته اند . بحث در اینکه این گروه برگزیده  که این بخش از شریعت  خاص آنهاست ، چه کسانی میباشند . ؟ و خصوصیات آنها چیست ؟ مفصل تر از آن خواهد بود  که در اینجا آورده شود ، همینقدر میتوان  گفت که اینان کسانی بودند  که از یکسو مشتاقانه  می کوشیدند  که تمامی زندگانی  خود را ، ونه فقط قسمتی از آن را ، با سنن و اعمال  رسول کریم (ص) منطبق و موافق بسازند ، و از سوی دیگر  مورد نظر پیامبر بودند، ووی آنان را قابل و لایق  آن میدید  که با بار سنگین معرفت و شناخت حق را تحمل کنند . ازین لحاظ بود که صوفیان نخستین احکام شرعی خاص مردم عادی را برای خود بسنده نمیدانستند ، و برای جریان این نا رسایی ها بود که جویای هدایت آثاری از پیران و استادان میشدند  که سلسلۀ ارشاد آنان  به شخص پیغمبر اکرم(ص) میرسید ، و نخستین پیر سلسله کسی بود که مستقیماً از رسول خدا(ص) تعلیم گرفته و از این راه  معرفت . بصیرت  حاصل کرده بود  که ما در جایش از آن بحث مفصلی خواهیم داشت .

هرگاه سلسلۀ ارتباط مرید  و پیر در میان  صوفیان را در این زمینه فرهنگی اقوام سامی  مورد مطالعه قرار دهیم  ملاحظه خواهیم کرد  که عادات و اعمال رایج  در میان یهودیان و مسیحیان تا چه اندازه  درآن مؤثر بوده است. اما این بدان معنی نیست که تصوف را غیر اسلامی بدانیم . به عباره دقیق تر ، رابطه پیر با مرید  در تصوف بهمان اندازه با رابطه مشابه آن  در میان یهودیان و مسیحیان  تفاوت دارد  که اسلام خود از دین  یهود و نصارا  مستقل و مجزی است و( قرآن از هر دو کتاب تورات و انجیل نیزمجزاومستقل میباشد و ناسخ همه.) زیرا اینگونه روابط و امور همانند آن  مستقیماً از مجموعه نظامهای که بدان تعلق دارند  سر چشمه میگیرد . کیفیت رابطه پیر و مرید  صوفیان را در صورتی  میتوان غیر اسلامی شمرد که ثابت شود که مشخصات و ویژه گیهای که آنرا  همانند یهودی و مسیحیش  ممتاز میسازد  از منشأ دیگر بجز اسلام و( قرآن) اخذ شده باشد ، و بی آنکه نیاز به بحث بیشتر باشد  میتوان به اطمینان گفت که این عناصر  غیر  یهودی و غیر مسیحی در اعمال و آراء صوفیان  نخستین  از هیچ منبع دیگری  جز قرآن و سنت گرفته نشده . بلکه در ین راه آنها گاهی راه طولانی را  در مراحل سلوک  طی کرده اند ، که نتیجتاً این معنی را میرساند که آنها  فقط گامهای اولیه رادر راه  بسیار طولانی سیر به سوی خدا (یعنی از تبتل تا فنا ) طی کرده اند . اما قصد ما آنست که چگونگی هدایت پیر را در اینجا حُبِ الهی در مرید باز نمائیم و شرح تفصیلی مقامات را و مراحل سلوک اکنون مورد نظر نیست(درین مرحله مورد نظر نخواهد بود ) لذا درین باب بیش از این چیزی نمیگوئیم. اما ضرورت است  تا برای توجیه و بیان  رابطه پیر با مرید  از  اقوال و توضیحاتی که صوفیان خود اظهار کرده اند  استفاده کرد ه و مورد توجه و دقت قرار دهیم. و با اندیشه باز و خالی از تعصب  به برسی سخنان آنان پردازیم.

حتی عمیق ترین اشتغال  عاطفی عارف با خداوند ، ارتباط ا و را  با محیط مادی و محسوس اطرافش قطع نمیکند ، مطالعۀ شرحهای فکری ایکه در بارۀ احوال صوفیان راستین نوشته شده حتی شکاک ترین خواننده را قانع خواهد ساخت  که دیدگاه کلی این عارفان از دیدگاه    واقع گرایانه ترین  مردم عادی اطراف  آنان واقع گرایانه تر بوده است . با توجهُ به این نکته ، بر کسانیکه  در بارۀ تصوف پژوهش میکند روشن میشودکه صوفیان ، بر خلاف نسبتی که معمولاً بآنان داده میشود، همگی مردمان  خیال پرداز نیستند و همیشه در عالم موهوم که مرکزآن تصویر نا درست از خدا به مثابۀ پدر باشد(که در دین مسیحی مروج  این زمان  به ثالث ثلاثه عقیده دارندو عیسی (ع) را پسر خدا میدانند ) مستغرق نمیباشند .» [35]

 

حکیم سنائی غزنوی

از حکمای قدما  و عارفان شاعر  حکیم سنائی غزنویست  علیه رحمة . در نفحات الانس  مسطور است  که حکیم سنائی  قدس الله تعالی روحه – کنیت و نام وی  ابوالمجد  مجدود  بن آدم  است و از کبرای  شعرای  صوفیه است  و سخنان وی را به استشهاد  در مصنفات خود آورده است . و کتاب حدیقة الحدیقه  بر کمال وی در شعر  و بیان اذواق  و مواجید ارباب  معرفت و توحید  دلیل قاطع  و برهان ساطع است . وی را از مریدان خواجه یوسف همدانی میداند .[36]

این شاعر عارف  در  اواسط قزن پنجم ه/11م  در شهر غزنین مرکز سلسله غزنویان چشم  بجهان کشود ؛ او را از خانواده شیخ سعد فرزند زضی الدین علی لالا که از مشایخ و مراجع بزرگ صوفیه است دانسته اند. سنائی  نخستین   شاعر عرف است  که  دقایق علمی و فلسفی  را تحقیق کرد و در مبانی اخلاقی و روانشناسی  گامهای بزرگ برداشت . او در علوم متداول زمانش از قبیل  فقه، تفسیر ،  حدیث ، کلام ، منطق ، حکمت ، هیأت ، روانشناسی و علوم ادبی  بهرۀ وافی داشت .

حکیم در اثر یک انقلاب  فکری که گویا از جانب  پیر لایخوار برایش تلقین شده است از مداحی پادشاهان دوره متأخر غزنه که چندان لیاقت و عرضه ستایش را نداشتند دست  کشید که این مسأله را  تذکره  هفت آسمان نیز بطور موجز بیان داشته است که با آنچه دولت شاه  و دیگران در مورد  نقل کرده اند تفاوت ندارد که من از قول دولت شاه سمرقندی موضوع بیداری  روحی  وی را نقل میکنم: [37]

 

تذکره دولت شاه سمر قندی از قول سنائی  غزنوی که در باره ابوالمعالی قابوس بن وشمگیر والی جرجان  و طبرستان که پادشاه دانا و عالم وفاضل بوداست ، علما را  موقر داشته و دارای اشعار فارسی و عربی است این بیت را برایش گفته است:

 

فقه خوان و لیک در جهنم جاه

همچو قابوس وشمگیر مباش

دولت شاه  سنائی را از اقرانملک الکلام شیخ سنائی غزنوی میداند.

دولت شاه در مورد  شیخ  سنائی غزنوی چنین التفات بیان داشته است:

از بزرگان دین و  اشراف روز گار است  بهمه زبانها ستوده و در مذهب فقران چاشنی  که حق جل و علا او را ارزانی داشتهدر صفت نگنجد، مولانا جلال الدین محمد بلخی (رومی) با وجود کمال و فضل خود را  از متابعان شیخ سنائی میداند و میگوید:

 

عطار روح بود و سنائی دو چشم او

ما از پی سنائی و عطار آمدیم

 

مولانا جلال الدین محمد بلخی هم در مثنوی معنوی و هم در دیوان شمس خود را ار متابعان او دانسته  و در مثنوی می فرماید:

 

دیگ جوشی کرده ام من نیم خام

از حکیم غزنوی بشنو تمام

 

و در آخر عمر مرتاض بوده و از دنیا و مافیها مُعَرض شد تا حدی که سلطان بهرامشاه غزنوی میخواست تا خواهر خود را بنکاح شیخ در آورد ، او اِبّا نمودو عزیمت حج کرد و بخراسان آمد و در این باب در حدیقه مینگارد:

من نه مرد زر و زن و جاهم    بخدا گر کنم و گر خواهم

گر تو تاجی دهی از احسانم           بسر تو که تاج نستانم

 

او دست ارادتدر دامن شیخالمشایخ ابو یوسف مدانیزد و خلوت و غزلت اختیار کرد باید  بگوئیک که شیخ ابویوسف همدانی از مریدان ابو علی فارمدی که حجت الاسلام ابو حامد غزالی به او معتقد بوده و مردیدش بود و از همین سبب از اثر شان و بزرگواری بویوسف همدانی  خانقاه او را از تعظیم و قدر کعبه خراسان میگفتند. گویند سبب توبه حمکیم سنائی این بوده است که مدح سلاطینی که همان شأن و پایه ای را که او توصیف میکرده  نداشته  است و همچنان ملازمت حکام  میکرده و نوبتی در غزنین مدحی جهت  سلطان ابو اسحاق ابراهیم غزنوی  گفته بود  و سلطان عزیمت هندوستان داشت به تسخیر قلاع و کنار هند و حکیم میخواست به تعجیل قصیده را بگذراند قصد ملازمت سلطان کرد  و در غزنین دیوانه ای بود که او را لای خوار گفتندی  و از معنی خالی نبود ، همواره در شرابخانه ها درد شراب جمع کردی و در گلخند ها تجرع نمودی ، چون حکیم سنایی به در گلخند رسید از گلخن ترنمی شنید و قصد گلخند کرد ف شنود که لای خوار با ساقی خود میگوید کهپر کن قدحی تا بکوری چشم  ابراهیمک غزنوی بنوشم ، ساقی گفت که این سخن را خطا گفتی  چرا که ابراهیم پادشاه عادل و خَیِّر است  مذّمت او مگوی ، دیوانه گفت بلی چنین است  اما مردکی نا خوشنود و نا انصاف است ، غزنین را چنان که شرط است ضبط نا کرده  در چنین زمستان سرد میل ولایتی دیگر دارد و چون آن ولایت را نیز مسلم خواهد ساخت  آرزوی ملک دیگر خواهد کرد  وباز ساقی را گفت : پر کن قدح دیگر تا بنوشم بکوری چشم سنائیک شاعر ، ساقی بار دیگر  گفت این خطا از صلاح دور است ، آخر ای یار در باب سنائی طعن مکن  که او مرد ظریف و خوش طبع  ومقبول خواص و عوام است ، گفت غلط مکن که بس مردکی احمق است  لافی و گزافی چند فراهم آورده  و شعر نام نهادو از روی طمع  هر روز بپا در پیش ابلهی  دیگر استاده  وخوش آمدی میگوید  واینقدر نمیداند که او را برای  شاعری هرزه گوئی نیافریده اند ، اگر روز عرض اکبر از او سؤال کنند که سنائی بحضرت ما چه  آوردی ، چه عذر خواهد کرد ، این چنین مرد را جز ابله و بوالفضول نگفت   حکیم چون این سخن  شنید از حال برفت و بر او این سخن کار گر آمد و دل او  از خدمت مخلوق بگردید و از دنیا دلسرد شد  و دیوان مدح ملوک را در آب انداخت  تا در طریقت انقطاع را بمرتبۀ  رساند  که همواره در غزنین با پای  برهنه میگشت  ودوستان و خویشاوندان او بر او گریان شدی ، او اقربا را  میگفت بر حال من غمگین مباشید ، بلکه طرب و خوشدلی کنید ، گویند که دوستان برای خوشدلی او کفشی آوردند والتماس کردند تا در پای کند، قبول کرد و روز دیگر کفش را بحضور یاران آورد و رد کرد  گفت آن ستائی که دیروز در نظر شما بودم  امروز  خلاف آنم ، سر راه این کفش است و در این معنی امیر خسرو چنین گفته :

 

نیست مُدَبِر اهل تَرک ار خود ندارد کفش ازانک

هر شگاف از پاشنایش دین و دولت را دَر است [38]

 

 

 

 

کتاب حدیقة الحدیقه از گفتار حکیم سنائی در ایام  پختگی اش در  طریقت و سلوک است که بقول صاحب تذکره هفت آسمان او این کتاب را در سال 525ه بنظم آورده و بعضی ها تاریخ وفاتش را همین سال دانسته اند  واز حدیقه این تمثیل در این تاریخ لایق آمد:

 

داشت لقمان  یکی وثاقی تنگ       چون گلوگای نای و حلقۀ چنگ

شب همه شب به پیچ و تاب شدی  روز نیمه در آفتاب شدی

بوالفضولی سوال کرد از وی  کین چه جای است یک پوست و دو پی

بادم سرد و چشم گریان پیر

         

گفت هذا لمن  یموت کثیر

 

سنائی باوجودیکه  دیوان اشعارش مشحون از نکات  عرفانی  است  دارای غزلیات  زیبا نیز میباشد که مطلع یک غزل او را از شعر العجم نقل میکنیم:

 

صاحب شعر العجم مینگارد تحریک غزل از جذبات عشق و محبت پیدا می شود و اگر نیک بنگریم تاریخترقیات غزل از تصوف آغاز می یابد تصوف تمامتر با جذبات و واردات علاقه دارد و ابجد تعلیمش عشق ومحبت است .چنانچه در صده پنجم تصوف  در اوجستایش میباشد و همین زمانه  اولین نوروز عروج غزل هم میباشدو حکیم سنائی اولین کسی است که غزل را ترقی داد و پس از او اوحدی  مراغی در سال 554ه /1175مغزل را با جذبات لبریز نمود

 

بوی آن دود که امسال بهمسایه رسید       زآتشی بود که در خانۀ من پار گرفت

از بس که پر شدم ز صفات کمال تو  نزدیک شد که پر شود از من جهان همه

 

و یک غزل کامل:

 

گفتم از عشقت مگر  بگریختم         خود  بدام تو کنون آویختم    

گفتم از دل شور بنشانم مگر شور ننشاندم که شور انگیختم

بند من در عشق آن بت سخت بود   سخت تر شد بند تا بگسیختم       

عاشقان بر سر همی ریزند خاک     من بجای خاک آتش ریختم

بر بناگوش سیاه مشک رنگ از غمش کافور حسرت ریختم

عاجزم با چشم رنگ آمیز او

گرچه از صد گونه رنگ آمیختم

 

خیز تا خیمه را بباغ زنیم       با بتان بادۀ به راغ زنیم

نو بهارم بسوخت آتش عشق          آتش باده در دماغ زنیم

در هوای بهار عشق نگار      وصل قمری و هجر زاغ زنیم

راحت عاشقان فراغ آمد       که دم آخرین فراغ زنیم [39]

سنائی بعد از تغیر حال  به آن مرحلۀ از کمال قدم نهاد که توانست  مردم را لعالی ترین درجات تعالی و حیات انسانی دعوت کند و از همینجا بود که ندا و فریاد بالا کرد  و  ظاهراً خطاب بخودش صدا در داد:

 

بمیر ای حکیم از چنین زندگانی       کزین زندگانی چوماندی بمانی

ازین زندگی زندگانی نخیزد   که گرگ است و ناید ز گرگان شبانی

ازین زندگانی شیر  مردان نیاید       گر آید  بود شیر  سیرالسوانی

درین خاکدان پر از گرگ تاکی کنی چون سگان رایگان پاسبانی

ازین مرگ صورت ، نگر، تا نترسی    ازین زندگی ترس کاکنون در آنی

بزیر آر جان خران را چو عیسی        که تا همچو عیسی شوی آسمانی

به یک روزه رنج گدائی نیرزد  همه گنج محمود زاولستانی

 

سبک سنائی  

کلام سنائی از نظر معنی  پر مایه ، بدیع و از لحاظ لفظ پخته و فصیح است ، مفاهیم  عالی علمی ، عرفانی و اخلاقی را بشکل کامل و موثری تعبیر  شده و دارای فصاحت  و بلاعت بکمال می باشد .

باوجود اینهمه فضل و کمال چون کتاب حدیقه را که یک اثر کاملاً عرفانی بی نظیر است و آنرا در منتهای  استحکام  و زیبائی بیان داشته است علمای ظاهر بین غزنین بر حکیم طعنه کردند و اعتراض نمودند و آن کتاب را بدارالخلافه بغداد  فرستادند و از  ائمۀ آن دیار بر صحت عقیده خود فتوی حاصل کرد و از غزنین عزیمت خراسان نمود و چند گاه در مرو در حلقۀ درویشان  شیخ ابو یعقوب یوسف به سلوک مشغول شد و باز بغزنین رجوع کرد و در آخر حال سخن جز به توحید و معارف و حقایق نگفتی و چند قصیده او در توحید و معارف بی نظیر است و بزرگان تبع آن نموده اند و یکی این است:

 

طلب ای عاشقان خوش رفتار          طرب ای شاهدان شیرین کار

                 تا کی از خانه هیم ره صحرا           تاکی از کعبه هان  در خمار

                 در جهان شاهدی و ما فارغ            در قدح جرعۀ و ما هوشیار

                     خیز تا زآب دیده بنشانیم           گرد این خاک تودۀ غدار

                     پس بجاروب لا فرو روبیم            کوکب از سقف گنبد دوار

               تا ز خود بشنود نه از من و تو            لمن الملک واحد قهار

                    ای هوا های تو هوا انگیز             وی خدایان تو خدا آزار

 

در  تذکره هفت اقلیم  نوشته است : آنچه امروز از شیخ متداول است  دیوان وی ، حدیقه، کنز الرموز، و کارنامه و مثنوی سیر العباد ...  و میباشد و وفات  شیخ را 625ه  دانسته اند اما تاریخ دقیق آن  از قول تذکره مولانا عبدالغنی« سال 544 ه و در زمان سلطان ابراهیم بن  مسعودمیزیسته و او را شگرد حکیم مختاری غزنوی میداند»  [40]و تذکره  هفت آسمان  آثار او را اینطور بر شمرده: «مثنویاتش حدیقه، زاد السالکین، ، طریق التحقیق، انتها ، وفی کشف الظنون، الهی نامه فارسی  منظوم للشیخ . مزار پر نور حکیم سنائی در شهر  غزنین  زیارتگاه خاص و عام  است.

 

 

 

بابا طاهر

 

بابا طاهر عریان از جمله شاعران متصوف بود که در همدان می زیست و آنقدر زهد و تقوی پیشه کرد که بصورت گمنام زیسته و این کار او باعث شد تا تفصیلی از زندگی خود باقی نگذارد و صرفاً در بعضی از کتب صوفیه ذکری از مقام معنوی و مسلک ریاضت و درویشی و صفت  تقوی و استغنای او آمده است  او با کلمات کوتاه و معجزعبادت و وجد و محبت را بیان داشته است و توسط دوبیتی های زیبا و شیرینی که از خود بجا گذاشته است  از  وزن معمول رباعی کمی فرق دارد . در دوبیتی های خود معمولاًاز پرشانی و تنهائی و ناچیزی و بیخبری خود یاد کرده و از  هجران شکایت نموده و حسن اشتیاق معنوی خود را جلوه داده است .

بابا طاهر  که تا اواخر قرن چهارم می زیست در همدان دار فانی را وداع گفته و در  همان جا مدفون است

 

رباعیات بابا طاهر عریان

در اتحاد حقیقت  آدمی با خدا:

 

اگر دل دلبر و دلبر کدامه       وگر دلبر دل ودل را چه نامه

دل و دلبر بهم امیخته وینم    ندونم دل که و دلبر کدومه

 

خوشا آنان که  پا از سر ندونند        زجانان جون ز جون جانان ندونند

بدردش خو کدن سالان و ماهان       بدرد خویشتن درمون ندونند

 

خوشا آنان که از پا سر ندانند                   میان شعله خشک و تر ندونند

کنشت و کعبه و بتخانه و دیر                    سرائی خالی از دلبر ندونند

 

یکی بر بزگری نالان درین دشت      بچشم خون فشان آلاله میگشت

همیگشت و همی گفت ای دریغا    که باید کشتن و هشتن در این دشت

 

مو آن رندم که نامم بی قلندر          نه خون دیرم نه مون دیرم نه لنگر    

چو روز آیه بگردم گرد کویت             چو شو ایه بخشتان وانهم سر

 

دلیدارم خریدار محبت           کزو گرمست بازار محبت

لباسی یافتم بر قامت دل     ز پود مهنت و تار محبت

 

او در چهار بیتی هایش لفات عامیانه و یا کلمات فارسی باستان را حفظ کرده است که بفارسی پهلوی و فارسی ایکه در روستا های  افغانستان حالا نیز با آن لهجه ها صحبت میکنند شباهت نزدیک دارد . مثل مو بجای من ، شو بجای شب ،وینم بجای میبینم .[41]

 

 

 

 

 

ابوسعید ابوالخیر

شیخ ابو سعید فضل الله بن ابی الخیر معاصر بابا طاهر بود . بسال 357 ه در مهنه واقع در ناحیۀ خاوری خراسان تولد یافت و بعد از  تحصیلات مقدماتی  به موّلد خود برای تحصیل فقه به مرو رفت و نزد عبدالله حصیری  که از فقه  های معروف بود و از علم طریقت آگاهی تام داشت  شاگردی نمود و سپس از مشایخ بزرگ عصر خود مثل شیخ ابوالفضل حسن سرخسی  و ابوالعباس احمد قصاب و ابوالحسن علی فرقانی  کسب فیوضات معنوی کرد و بدست صوفی بزرگ عبدلرحمن سلمی متوفی 412ه کیوه طریقت  پوشید . ابو سعید را میتوان عداد اولین سخن گویان فارسی زبان مذهب تصوف آورد سخنان او توسط نوه اش محمد منور  در کتاب اسرار التوحید جمع آمده .

 

رباعی منسوب به او :

 

جانا بزمین خاوران خاری نیست       کش با من و روزگار من کاری نیست

با لطف و نوازش و جمال تو مرا        در دادن صد هزار جان عاری نیست

 

او روزی در جمع مشایخ ایراد فرمود:« هفتصد پیر  از مشایخ  در ماهیت تصوف سخن گفته اند  تمام ترین و بهترین همه قولها اینست:استعمال الوقت هو اولی به. شیخ ما گفت:اهل الرسوم فی اموات واهل الحقایق فی مباته ماحیاء. شیخ ما گفت وقتها هر جای می گشتمی در کوه و بیابان و این حدیث  سر در پی ما نهاده بود و ما خدای را جستمی در کوه و بیابان و بودیکه باز یافتمی که باز نیافتمی  اکنون چنان شده ایم  که خویشتن می باز نیابیم  زیرا همه اوست ما نه ایم  از ان معنی که او بود و ما نبودیم و او خواهد بود و ما نباشیم .»

واقعاً عقاید صوفیانه در اخلاق و گفتار و کردار  ابو سعید جلوه  کرده بود  خوش زبان و شیرین بیان و شکسته نفس و مهربان بود . مال از توانگران گرفته بدرویشان میداد . کینه جوئی را دوست نداشت با همه یار بود حتی با دشمنان خود مدارا میکرد . او با بو علی سینا که استاد منطق بود و از طریقۀ مشاء که پایه آن بدلیل عقلی است بحث میکرد. با ابو سعید که ذوق اشراق داشت و میگفت  علم باید بمقام شهود رسد در کتاب  اسرار التوحید اینطور آمده :«خواجه بو علی با شیخ در خانه شد و در خانه فراز کردند و سه شبانه روز با یکدیگر بودند  بخلوت و سخن میگفتند که کس ندانست و نیز به نزدیک ایشان در نیامد مگر کسی که  اجازت دادند و جز بنماز جماعت بیرون نیامدند  بعد از سه شبانه روز خواجه ابو علی برفت شاگردان از خواجه بو علی پرسیدند که شیخ را چگونه یافتی ؟ گفت هر چه من میدانم او می بیند  و متصوفه و مریدان شیخ چون به نزدیک شیخ در آمدند از شیخ سوال کردند که ابو علی را چون یافتی ؟گفت هر چه ما می بینیم او میداند.»

وفات شیخ در سنه 440 ه در مهنه بود. گویند در موقع بیماری از وی پرسیدند که در پیش تابوتش از قرآن چه خوانند گفت قرآن بزرگتر از آن است که بر من بخوانند و این بیت کافی خواهد بود:

بهتر ازین در جهان  همه چه بود کار           دوست برِ دوست رفت یار بر یار

آنهمه اندوه بود این همه شادی                آنهمه گفتار بود این همه کردار

 

تذکره مولانا عبدالغنی آورده استک« ابو سع7ید فضل الله بن ابوالخیر  پیر طریقتش  ابوالفضل سرخسی  و از فیض خدمتش  اکثر اولیای کبار بمعارج و مدارج رسیدند و رباعیات وی مشهور  خاص و عام  میباشد که فوائد بشماری از آنها ماثور است در مهنه در سال 404 ه مدفون شد .» [42]

عبدالله انصاری

خواجه عبدلله بن محمد انصاری هروی بسال 396ه متولد شد  و معاصر آلپ ارسلان و خواجه نظام الملک و شیخ ابوالسعید ابوالخیر بود نسبتش اگر چه به ابو ایوب انصاری می رسد ولی چون عمرش در  خراسان گذشت لاجرم به سبک سخن سرایان فارسی درآمد و بزبان فارسی احنی و شیوه ای بهمرسانید.و نثر فصیح و نظم ملیح در این زبان ساخت . شیخ از اجله محدثین و عرفا بود و نزد دانشمندان و مشایخ شاگردی کرد  وحافظه شگفت انگیز داشت  واقوال و اشعار زیادی میدانست از مشایخ و مخصوصاً به شیخ ابوالحسن خرقانی ارادت داشته و بعد جانشین وی گشته و تصانیفی بعربی مانند زم الکلام ، و منازل السائرین و بفارسی مانند  زاد العارفین و کتاب اسرار بوجود آورده و همچنان رسالات دیگر مانند رسالۀ دل و جان ، و کنزالسالکین و رسالۀ واردات و قلندر نامه  و هفت حصار و محبت نامه و رساله مقولات و الهی نامه او موجود است . از معروفترین گفتار های شیخ همانا مناجات اوست  که تا آندم در زبان  فارسی بدین سبک ساده و مؤثر و شیرین  سابقه  نداشته و نمونه ای از نثر مسجع و شیوای فارسی قرن  پنجم است .

شیخ رباعی های روان و جاذب عرفانی و روحانی نیز سروده است  و میتوان آنرا در عداد نخستین و قدیمی ترین رباعی سرایان نام برد .

شیخ کتاب طبقات الصوفیه تألیف یکی از مشایخ عرفانی بنام عبدالرحمن سلمی را در مجالس وعظ خود با اضافاتی بزبان هروی قدیم املا کرد و یکی از شاگردانش  آنرا جمع آوری نمود و پس از آن در قرن نهم ه عبدالرحمن جامی آنرا از زبان هروی به زبان معمولی اندر آورد و شرح مشایخ دیگر را به آن افزود و کتاب نفحات الانس را بوجود اورد.

اینک چند مثالی از از کلام خواجه (رساله مقولات) می آوریم:

«بیزارم از طاعت که  مرا به عجب آرد بندۀ آن معصیتم  که مرا به عذر آورد . از او خواه که دارد و میخواهد که از او خواهی  ازو مخواه که ندارد  و میکاهد  اگر بخواهی  بندۀ آنی  که در بند آنی . آن ارزی که می ورزی . هر چیز که بزبان آمد  دوست را از در بیرون کند . خدایتعالی می بیند و می پوشد  همسایه نمی بیند و می خروشد.چنان زی که بآن ارزی و چنان میر که بدعا ارزی . لقمه خوری هر جائی طاعت کنی ریائی  صحبت رانی هوائی  زهی مرد سودائی . اگر درآئی باز است و اگر نیائی خدا بی نیاز است .اگر بر هوا پری مگسی باشی اگر بر آب روی خسی باشی دل بدست آر تا کسی باشی .

 

          در راه خدا دو کعبه   آمد حاصل                 یک کعبۀ صورت است یکی کعبه دل

                   تا بتوانی زیارت دلها کن                  کافزون ز هزار کعبه آمد یک دل

 

عذر  در شریعت بزبان است و در حقیقت بدل و جان  نیکوتر که زشت بنگاریم  و نغز گیریم و پوست بگذاریم و مغز گیریم . در کودکی بازی و در جوانی  مستی و در پیری سستی  پس خدا را  کی پرستی.

چون پیش  بزرگی درآئی همه گوش باش چون او سخن گوید  تو خاموش باش . پنج چیز نشانه سختیست ، بی شکری در وقت نعمت ، بی صبری در وقت محنت ،بی رضائی در وقت قسمت، کاهلی در وقت خدمت ، بی حرمتی در وقت صحبت ، . حیات ماهی در آب است و حیات بچه از شیر . شریعت را استاد باید و طریقت را پیر ، زاهد مزدور ببهشت می نازد  وعارف بدوست.

روزگاری او را می جستیم خود را می یافتیم اکنون خود را می جویم اورا میابم.

 

عشق آمد و شد چو خون اندر رگ و  پوست     تا کرد مرا تهی و پُر کرد ز دوست

اجزای      وجودم   همگی   دوست   گرفت     نامی است زمن  برمی باقی همه اوست

 

چند جمله از مناجات شیخ:

 

الهی عبدالله را از سه آفت نگهدا ر از وسواس شیطانی از هواجس جسمانی و از غرور نادانی  .

الهی بساز کار من منگر بکردار من و دلی ده که طاعت افزون کند طاعتی ده  که بهشت رهنمون کند.

الهی اگر بهشت چون چشم و  چراغ است بی دیدار تو درد و داغ است .

الهی اگر در دوزخ کنی دعوی دار نیستم و از به بهشت کنی بی جمال تو  خریدار نیستم.

 وفات شیخ در 481 ه و مزار اودر شهر هرات در گازرگاه شریف است .[43]     

 

حکیم عکر خیام  بن ابراهیم الخیامی نیشاپوری از حکما و ریاضی دانان  و شاعران بزرگ خراساندر اواخر عصر غزنویان است که در اوایل قرن پنجم متولد گردیدهو حدود 470ه  زندگی داشت و وفاتش در 517 ه/1153م

است از اشعار وی رباعیات وی معروفو در حمت و ریاضی تالیفت زیاد دارد

 

شیخ عطار

«شیخ فرید الدین محمد بن ابراهیم نیشابوری یگانه آفاق و قدوه  عشاق بود، منطق الطیر مظهر العجائب، مصیبت نامه ، اشتر نامه، بی سرنامه ، ، گل و بلبل ، قصائد و رباعیات نیز بسیار شهرت دارد ، مشهور است که اشعار شیخ  یکصد هزار بیت است .صاحب آتشکده گوید که من پنجاه هزار بیت  او را دیده ام ، در واقعه چنگیر بسال 627 ه/1266م شهید شد.» [44]

 

شیخ عطار در نیشاپور تولد یافت، تاریخ قطعی تولد وی معلوم نیست. در هر صورت میتوان گفت که وی در اواسط قرن ششم ه یعنی اواخر دوره سلجوقیان خراسان  بدنیا آمد از اخبار و قرائن نیز چنین بر می آیدکه عطار عمر درازی داشته و در حدود صد سال یا بیشتر  رسیده  ولی در دیوانش  تنها اشاره شصت و هفتاد واند سالگی او موجود است در قصیده ای گوید:

         

          مدت سی سال سودا پخته ایم       مدت سی سال دیگر سوختیم

 

و در قصیده دیگر به این مطلع:

 

کارم از عشق تو بجان آمد     دلم از درد در فغان آمد

چون ز مقصود خود ندیدم بود سوی عمر رهم زیان آمد

دین هفتاد ساله داد بباد      مردِ میخانۀ مُغان آمد

 

و نیز از دیوان او نقل کرده اند :

 

مرگ در آورده پیش وادی صد ساله راه  عمر تو افگنده شب بر سر هفتاد و اند

 

عطار روز گار جوانی را مانند سائر  عرفا به کسب علم و تحصیل کمال و تزکیه نفس پرداخت تا  حدیکه خود سر انجام بمقام ارشاد رسید و کعبه اهل دل گردید او به فحوای اشعارش  و بموجب بعضی اخبار مسافرتهای  بسیار کرده و مصر و مکه و دمشق و هندوستان و ماوراء النهر را سیاحت نموده. او را از آن سبب عطار  گویند که  کار خانه  دارو سازی داشت و در ضمن بیماران را نیز معالجه میکرده است چنانکه در مثنوی خسرو نامه  گوید:

          بداروخانه پانصد شخص بودند                   که در هر روز نبضم می نمودند

 

او در ضمن مداوای مریضان به امور روحانی نیز می پرداخت  واشعار معنوی میساخت  چنانکه در باب نظم مثنویهای مصیبت نامه  والهی نامه گوید:

 

          مصیبت نامه کاندوه جهان است                الهی نامه کاسرار      عیانست

          بدارو خانه کردم     هر دو    آغاز               چگونه    زود رسُتم زین و آن باز

 

او که پیر طریقت بود  برای مداوا از امراض جسمانی شروع میکرد و در مرحلۀ آخر  برای کمال روحانی پی می سپرد و این برایش واضح بود که عالم ادیان  از عالم ابدان بر تری دارد و باز در مثنوی از زبان یکی از دوستانش فرماید :

 

          بمن گفت ای بمعنی عالم افروز      چنین مشغول طب گشتی شب و روز

          طب از بهر تن هر ناتوان    است      ولیکن شعر و حکمت قوت جان  است

          اگر چه طب    بقانون است  اما       اشاراتست      در    شعر   و     معما

 

از اخبار نویسندگان و آثار منظوم و منثور  شیخ بر می آید که وی نه تنها حالات عرفان را جستجو کرده و با اسرار آن  پی برده ، بلکه خود عمری در طرق عرفان سیر و سلوک کرده  و در آتش عشق الهی سوخته و از این راه در افق عرفان تابش کرده و مانندمشعلی بر سر راه نزدیکان و دوران  نور پاشیده  و بسا دلباختگان را بخویشتن جلب کرده و بشعلۀ خود مشتعل ساخته است . بی جهت نیست که بزرگترین شاعر عرفان  حضرت خداوند گار بلخ مولانا جلال الدین محمد او را پیشوا و بزرگ دانسته و خود را در برابر او کوچک شمرده و گفنه:

 

          هفت شهر عشق را عطار گشت     ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم

ویا:

          عطار روح بود و سنائی دو چشم او ما از پی سنائی و عطار آمدیم

و یا فرموده :

         

          من آن ملای رومی (بلخی) ام که از نطقم شکر ریزد

                                                ولیکن در سخن گفتن غلام شیخ عطارم

ایضاً:

          آنچه گفتم در حقیقت ای عزیز                  آن شنیدستم من از عطار نیز

 

شیخ محمود شبستری در مورد فرمود:

 

          مرا از شاعری خود عار ناید   که در صد قرن چون عطار ناید

 

و علاء الدوله سمنانی از مشایخ صوفیان که  در قرن هشتم  وفات یافته چنین گفته:

 

          سّری که درون دل مرا پیدا شد        از گفتۀ عطار وز مولانا شد

 

این گونه اشعار تنها اشاره ایست بتأثیر عمیقی که عطار در قلوب شمارۀ بزرگی  از صاحبدلان و سخنوران  بعد از خودش کرده  که پرتوی آن حتی به سعدی و حافظ هم رسیده .

در مورد تألیفات از حد زیاد  عطار که آنرا بشمارۀ آیات قرآن میداننددر کتاب مجالس المؤمنین آمده:

 

          همان خریطه کش داروی فنا عطار   که نظم اوست شفا بخش عاشقان حزین

مقابل   عدد   سورۀ  کلام نوشت    سفینه  های   عزیز    و   کتابهای   گُزین

 

او را نظر به کثرت آثارش به پُر گوئی متهم کرده اند که خود در دفاع از این نقادی  گوید:

 

  کسی که چون منی را عیب جوی است    همین گوید که او بسیار گوی است  

   ولیکن   چون   بسی      دارم   معانی     بسی   گویم   تو   مشنو  میتوانی

 

از نظر شیخ بر می آید که هر یک از تصنیفاتش توجیۀ مطالب عرفانی گسترده ای   است و در راه ارائه مطالب عرفانی حتی فصاحت لفظ را فدای ادای معانی نموده و اشعار نا روا و نا زیبا هم سروده است و در این شوق بمعنی  از رسوم و متعارفات  شعری در گذشته  حتی در همۀ عمر بر خلاف عادت  شاعران به مدح کسی نپرداخته  چنانکه گوید:

 

          بعمر خویش مدح کس نگفتم          دُرّی از بهر دنیا من نسفتم

 

و در مثنوی مصیبتنامه فرماید:

 

          شعر مدح و هزل گفتن هیچ نیست  شعر حکمت به که در وی پیچ نیست

 

این خود میرساند که عطار  بحق از شعرای بزرگ  متصوفه  و کلام  ساده و گیرنده او  باعشق و شوق سوزان همراه است  و زبان نرم و گفتار دل انگیز ش که از دل سوخته  و عاشق  و شیدای او  می بر آید در واقع  جای رسوم متعارف شعری را  به نحو خاصی در دلها جای گزین میسازد  و توسل او به تمثیلات  گوناگون  و ایراد حکایات  مختلف  هنگام طرح یک موضوع  عرفانی  مقاصد معتکفان  خانقا ها را  برای مردم عادی  بهتر و بیشتر  روشن و اشکارا میسازد.

 عطار  بداشتن  آثار متعدد در میان شاعران  متصوف ممتاز است . دیوان قصائد  و غزلها و ترانه  های او پرست از معانی دقیق  و عالی عرفانی  و خصوصاً با غزلهای او تکامل  قابل توجه  در غزلهای عرفانی ملاحظه میگردد اما دریغا که در لست  تصنیفات باقی مانده او  تردید های موجود  است.اما غیر از دیوان مفصل  عطار  مثنویهای متعددی  از او مانند  اسرار نامه ، الهی نامه ،  مصیبت نامه ، منطق الطیر ، بلبل نامه ، شترنامه ، خسرو نامه ،  مظهر العجائب ، لسان الغیب ، مفتاح الفتوح،بیسرنامه ، سی فصل و جزء آنه مشهور است  که دکتر رضا زاده شفق و سائرین  در  اصلیت  بعضی از این نوشته ها را  بدیده شک نگریسته و کار عطار نمیدانند و اما از میان این مثنویها ی دل انگیز  که جملگی با طرح  مسائل عرفانی  و ایراد شواهد  و تمثیلات  متعدد همراه است ، و از همه مهم تر و شیوا تر ، که آنرا تاج  مثنویهای  عطار دانست . منطق الطیر منظومه ایست  رمزی و بالغ بر  4600 بیت  و موضوع  آن بحث طیور  از یک پرنده داستانی  بنام سیمرغ (= تعریض بحضرت حق) است . در این مثنوی  آمده است که هدهد  سمت راهنمائی مرغان را پذیرفت  و آنان را که هر یک بعذری  متوصل میشدند  با ذکر دشواریهای راه  و تمثیل بداستان شیخ  صنعان ، در طلب سیمرغ  بحرکت آورد و بعد از طی هفت وادی  صعب که اشاره است  به هفت مرحلۀ از مراحل  سلوک ( یعنی توحید، طلب ، عشق ، معرفت ،  استغنا ،  توحید، حیرت ، ، فقر و فنا)، بسیاری از مرغان بعلل  گوناگون از پای در آمدند  و از آنهمه  مرغان  تنها سی مرغ بی بال  و پر و رنجور  باقی ماند ند که بحضرت  سیمرغ راه یافتند  و در آنجا غرق حیرت  وانکسار  و معترف به عجز و ناتوانی و حقارت خود شدند  و به فنا و نیستی خود  در برابر سیمرغ توانا آگهی یافتند  تا بسیار سال برین بگذشت  و بعد از فنا زیور بقا  پوشیدند  و مقبول درگاه حق  گردیدند.

 

بعد از منطق الطیر مهم ترین اثر شیخ نخست دیوان غزلها و قصائد اوست که حدود ده هزار بیت دارد .  و سوم  تذکرة الاولیا است . در  دیوان غزلیاتش شیخ با شور و آشفتگی بی پایانش  دقایق عرفان را در قالب زیبا ترین معانی گنجانیده و همچنان در مثنوی منطق الطیر که در فوق داستان مرغان را بیان داشتیم ؛ عطار واقعاً  میدانها و مراحل سیر و سلوک را به عاشقانه ترین شیوه و استادانه ترین نحو از زبان مرغان بیان داشته و در حقیقت سالک را به اشاره و رمز و ایما از این وادیهای برای رسیدن به آخرین مرحله تبتل تا فنا  و رسیدن به بقای حقیقی با خود در این وادیها سیر میدهد که در نتیجه در فرجام با رسیدن به عروج فکرت بی فکری  به سالک فنا پیش می شود و افزون بر آن هر آنچه در ماسوا ی او وجود دارد محو  و او خودش را در هر آنچه همراهش تا انجا در سیرش شریک ساخته بود بدون انکه خود بفهمد از سالک دفع میگردد و نتیجتاً این سیر عروجی او که اول را به  آخر مزج میکند  وی را از تبتل تا فنا می رساندو در اینجا زمان متوقف میگردد که در نتیجه توقف   زمان سالک خودش را به درجۀ  بقا بالله میبیند که از اثر عنایات ذات حق آخرین مرحلۀ  نمایش و جلوه  های حیات  معنوی در سالک ظاهر میگردد که او از مرحله عین الیقین بمرحلۀ  حق الیقین ارتقا می یابد که نهایت  تجربه در سلوک است.

 

این  منظومۀ  های کم نظیر  که حاکی از قدرت  ابتکار  و تخیل شاعر و بلندای  تفکرات  عرفانی  وی نشاندهنده مراتب سیر و سلوک  و ارشاد سالکان است  که از جملۀ شاهکار های جاویدان  زبان فارسی و از گنجینه های کم نظیر  طریقت  ناب محمدی است . در این مثنوی نیروی تخیل قوی شاعر با روشنی  قلب و روح  وی در بیان مطالب  مختلف و تمثیلات جان تازه ای می بخشد که  نشان از  یک حالت روحی  خیلی قوی  در وجود وی میباشد و او مانند  دریای خروشانیست که در مسیر تند حرکتش  انسان را با همه پندار ها و  داشته  های مادی اش در مسیر خود  حرکت داده و در نهایت  او را در این دریا چنان مغروق میسازد که همه نشانه  های که حامی از (من) وی است از او زائل میگردد و  عاقبت او را از تبتل بفنا میرساند  فنا بذات  حق بحدی که سالک ماسوی الله را بکلی  فراموش میکند و خود را در فعل حق مستغرق می بیند.

 تذکرة الاولیا عبارت از شرح احوال عارفان ومناقب و مکارم  اخلاق پیشوایان طریقت و سخنان آنان است.

عطار در مورد طرز شعر و افکار خودش که از سایر شاعران و قصیده سرایان فرق دارد میگوید:

خطاب هاتف دولت رسید دوش بما   که هست عرصۀ بی دولتی سرای فنا

و میگوید:

          بشعر خاطر عطار همدم عیسیست از آنکه هست چو موسیش صد ید بیضا

          ز وقت آدم تا این وقت  نیافت کسی           نظیر   این   گهر   اندر    خزانۀ    شعرا

 

او در قصاید خود از گذران بودن عمر انسانی یاد کرده ما را فرا میخواند تا فرصت ها را غنیمت شمرده و برای نیکو کاری و خدمت فرا آماده باشیم و از جمله  گوید:

 

          ندارد درد ما در مان دریغا      بماندم بی سرو سامان دریغا . [45]

 

پیر طریقت عطار

 

عطار مرید  مجد الدین  بغدادی (شهید613 یا 614) بود و چون  مجدالدین بغدادی از خلفا و مشایخ نجم الدین عالیجناب  احمد خیوفی  معروف به کبری  است،  چنین معلوم  میشود که عطار  بر طریقۀ کبرویه ، که صوفیۀ ذهبیه ، در عهد حاضر منتسب  بدان شناخته میشود ، سلوک میکرده  است ،ولی چون در آثار و اشعار عطار  نامی از نجم الدین کبری  برده نشده  است، نظریه مذکور نا صواب می نماید. (شرح حال عطار ، گنج و گنجینه ص، 19 و 28 ، رک  تذکره شعرا دولت شاه سمر قندی ).

و نیز صاحب تذکرة الشعرا  شیخ عطار را  تربیت یافته  قطب الدین حیدر  زعیم حیدریان  خراسان دانسته  است  ولی محققان  تمام این نظریات را  ساخته و پرداخته  دولت شاه میدانند. یعنی نه رکن الدین اکاف و نه قطب الدین حیدر  در ارشاد شیخ  دخالتی نداشته است.

اما  حضرت نورالدین عبدالرحمن جامی در نفحات الانس وی را اویسی  میداند و اویسی در اصطلاح صوفیه  کسی  را گویند  که پیری ندارد، و از روحانیت  حضرت رسول  اکرم (ص)  با یکی از مشایخ عظام  مستفید و مستفیض میگردد. چنانکه اویس قرنی  بهمین منوال  کمال یافته  است.

 

دیدار عطار با نوجوان  نابغه (جلال الدین محمد بلخی)

 

جامی در نفات الانس  من حضرات القدس  آورده است  که مولانا جلال الدین محمد بلخی ، در وقت رفتن از بلخ  و رسیدن به نیشابور  به صحبت وی عطار  در حال کبر سن رسیده است ، و شیخ نیشابور کتاب  اسرار نامه  را بوی (مولوی) داده ، و مولانا دایماً  آنرا با خو د داشته  و در بیان حقایق  و معارف  اقتدا بوی دارد.( نفحات الانس  من حضرات القدس ، چاپ هندوستان و چاپ 1336 تهران)  

 

عطار در توقف زمان

 

عطار در مراتب سلوک خودش را  از آلایشات حیات مادی پاک و صافی میکند تا بتواند خودرا از غرور دانش و هوسهای دیگر پاک سازد تا بحقایق و جلوه  های  تعیینات و  حقیقت را بیرون از ماورای زمان در حقیقت ذوقی که فوق عقل است  بیابد و از آنجاست که میگوید :

در عشق روی او ز حدوث و قدم مپرس      

گر مرد عاشقی ز وجود و عدم مپرس

مردانه بگذر از ازل و از ابد تمام

کم گوی از ازل ز ابد نیز هم  مپرس

زین چار رکن چو بگذشتی ببین حرم

آنگاه دیده پر کن و پس آن حرم مپرس

آنجا که هست نقطۀ توحید رنج نیست      

زان چار در گذر بدمی و زدم مپرس

لوح و قلم بطبع دماغ و زبان تُست   

لوح و قلم بدان و زلوح و قلم مپرس

چون تو بدین مقام رسیدی دگر مباش        

گم گرد در فنا و دگر بیش و کم مپرس

 

شرح وادی عشق

عطار در شرح وادی  عشق  گوید:

کس درین وادی بجز آتش مباد       

وانکه آتش نیست عیشش خوش مباد

 

و در همین مقوله  خداوندگار بلخ مولانا جالال الدین محمد بلخی گوید:

 

آتش است این بانگ نای و نیست باد        

هر که این آتش ندارد نیست باد

 

شیخ نیشابور در آثار سایر  شاعران نیز تأثیر گزار بوده است :

 

مثنوی اسرار نامه عطار:

 

بنام آنکه جان را نور دین داد

خرد را در خدا دانی یقین داد

 

و محمو شبستری در گلشن راز  گوید:

 

بنام آنکه جان را فکرت آموخت        

چراغ علم بنور جان بر افروخت

 

و اقبال میگوید:

بنام آنکه محمودش ایازاست

دلش بتخانۀ راز و نیازست

 

 

عطار گوید:

چشم بکشا که جلوۀ دلدار  

متجلّی است از در و دیوار

 

هاتف اصفهانی گوید:

 

یار بی پرده از در و دیوار      

در تجلّی است یا اولی الابصا ر

 

عطار گوید :

بار دیگر پیر ما رخت به خمار برد     

خرقه به آتش بسوخت دست به زنار برد

 

پیر ما وقت سحر بیدار  شد  

از در مسج برِ خَمّار شد

 

حافظ گوید:

 

دوش از مسجد سوی میخانه آمد  پیر ما    

 چیست یاران طریقت بعد از ین تدبیر ما

 

به احتمال زیاد  شیخ عطار  اوائل زندگانی خود را در  شهر  قدیم  نیشابور و بقیه را در شاد باخ  و شهر جدید  بسر می برد  تا در ایلغار مغول شهادت یافت .[46]

 

 

         


 

1- اللمع فی تصوف ] ابو نصر سراج ،تصحیح  رینولد نیکولسن (چاپ مطبعه بریل ، لندن ، 1914م) صص،2-4

2- الکتاب التعرف ، ابوبکر  کلابادی، چاپ مصر ، سال 1960، ص25

3- رسالۀ قشیریه چاپ مصر ،  سال 1330، ص2

4- کشف المحجوب ، علی هجویری جلابی غزنوی ،(طبع، ژکوفسکی (ثمرقند) سال 1330ه ،صص5-6

5- تذکرةالاولیا، شیخ ابی حامد محمد  بن ابی بکر  ابراهیم الشهیر به فریدالدین عطارالنیشابوری ، (لندن ، به سعی و اهتمام رنولد نیکلسون، ، دارالفنون کمبرج ،سال 1325ه/1907م)،صص5-6

6- اللمع ...، ص 22

7- کشف المحجوب ...، ص4،123

8- اللمع...، ص32

9- ریاض العرفان «ارمغان عشق» تألیف و اثر شکوهمند  امام طریقت حضرت مولانا نیاز احمدجان  فانی (پشاور،چاپ مرکز نشراتی میوند، خزان سال 1379 ) ص14.

10- تذکرة الاولیا ...،ص18.

11- اللمع...، صص2-21.

12- تاریخ فلسفه در اسلام ،میر محمد شریف  و بشیر دار، ترجمه بهاءالدین خرمشاهی ، جلد اول ،(تهران سال 1362 )

13- رسالۀ قشیریه...، ص8

14- همان ، ص8

15- همان ، 126

16- همان، 128

17- رسالۀ قشیریه... ،ص80.

18- همان ،ص80

19- همان، ص80

20- همان ، ص 81

21- همان ، ص8

22- کشف المحجوب ...، ص 217

23- همان ، ص7،446.

24- تاریخ فلسفه در اسلام...، (بحث اولین صوفیان)،ص445.

25- همان...، ص 181

26- تاریخ فلسفه در اسلام ، بحث اولین صوفیان ، ص445.

27-  رسالۀ قشیریه،...، ص5.

28-همان ...،ص6

29- رسالۀ قشیریه،ص6

30-  کشف المحجوب...،ص335

31- تأریخ فلسفه در اسلام...پروفیسور حمیدالدین استاد دانشکده دولتی لاهور (نخستین صوفیان و آراء آن)ص448

32-  رساله قشیریه...، ص184و

33- همان، ص184

34- همان ، 184

[35] - از کوچه عرفان ؛ تالف نگارنده ،فضل هفتم ، نخستین  صوفیان؛ صص 130تا 145

[36] - تذکره هفت آسمان، تألیف مولوی احمد علی احمد ، انتشار موسسه آسیائی بمگال، طبع شده در مطبه میشن پرس کلکته سال1873م /1252 هجری خورشیدی، ص20

[37] - تذکره  هفت آسمان ، همان ، صص20-21؛ گزیده  اشعار سنائی، به انتخاب  محمد حسین  نهضت، موسسه انتشارات بیهقی ، سال چاپ ، 1356

[38] - تذکره دولت شاه بن علاء الدولهبختیشاه الغازیالسمرقندی، سال 892ه، بتاریخ 1318ه /1900م به اهتمام  و تصحیح ادوارد برون استاد دانشگاه اکسفورد چاپ مطبعه بریل ، شهر لیدن ، صص 95تا 97

[39] - شعر العجم ، علامه شبلی نعمانی ، به تصویب فیض محمد خان وزیر معارف، در سال1304ه به طبع رسید ،ص 37 -38

[40] - تذکرة الشعرا ، تصنیف مولانا عبدالغنی فرخ آبادی به اهتمام مقتدی خان شروانی  مطبعه  انستیتوت علی گر ، سال  1916/1295 ه ص،66

[41] - تاریخ ادبیات فارسی ، دکتر رضا زاده شفق ، جلد دوم ، صص 109تا 110

   [42] - تذکرة الشعرا ، تصنیف مولانا عبدالغنی فرخ آبادی ، همان ، ص 7               

[43] - تاریخ ادیات  ، دکتر رضا زاده شفق ، همان ، صص 113تا 116

[44] -تذکره شعرا محمد عبدالغنی ، همان 90

[45] تاریخ ادبیات فارسی ، تالیف دکتر رضا زاده شفق ،ج سوم، 182 ؛ گنج و گنجینه  ، نوشته دکتر  ذبیح الله صفا، چاپخانه کیهانک  ، سال 1362 ، صص 419-420.

[46] - گنج و گنجینه، همان ، ص 15 الی 17

 

 

 

++++++++++++++++++++

 

 

بخش چهل و هفتم

ادامه ادبیات نظمی و نثری در عهد غزنویان

از400تا 600هجری

 

 

در  زمانش   چون  از  ویرانی  نمی  بیند  اثر

جغد از این وسواس و سودا میکند نوحه گری

«تذکره دولتشاه سمر قندی»

در مباحث قبلی به فردوسی بزرگترین سخن سرای  حماسی عهد غزنویان که بیشک شهرتش مقارن همین عصر است پرداختم زیرا بملاحظه ادبیات ملی میتوان او را  محور قرار دهیم.

در عهد غزنویان بر خلاف مجتبی مینوی(فردوسی و شعر او) و مرتضی راوندی (تاریخ اجتماعی ایران جلد  8/2) که از خلاقیت در این دوره انکار دارند  این دوره علم و ادب رواج یافته امراء و وزرا ء که بعضی از آنان مانند «قابوس و شمگیر»و صاحب بن عباد خود نیز  از  دانشمندان بشمار میرفتندو فضلا و ادبا  تشویق و حمایت میشدندومناطق اقتدار و پایتخت  غزنویان بشمول بخارا ، سمرقند ، ری و اصفهان مراکز علم و ادب و دانشمندان بود.

و «این ترقی و ادب پروری نتیجه ادب پروری و شاعر نوازی پادشاهان غزنوی مخصوصاً بزرگترین شهر یار این سلسله یمین الدوله محمود بن ناصر الدین سبکتگین میدانند ولی نباید جهت ترقی را منوط به این دانست ، اگر چه هنر پروری این پادشاه در پیدایش دانشمندان و ادبا بسیار مؤثر بوده است  و مخصوصاً ثروت بی حسابی  که از هندوستان با خویش آورده و بخشش های شاهانه او در حق برخی از شعرای دربار در رواج ادبیات فارسی بسیار سودمند بوده است  ولی بیشتر جهت اصلی و سبب واقعی ادب فارسی در این قرن آنست که در زمان سامانیان در قرن چهارم  پایۀ ادبیات بر پی استوار و رکن حصینی نهاده شده بود و این سبب شد که از اثر مبادی استوار  این زبان به اوج اعتلا و ترقی خودبرسد و احساسات سر شار رودکی و دقیقی چنان شوری تولید کرده بود  که می بایست از میان فرزندان ا یشان فردوسی و فرخی و عنصری بیرون آید. زیرا پیشرفت زبان  وادبیات همواره  تابع احساسات و مقتضیات محیط میباشد. اما چیزی که قابل  تعمق است  توجه پادشاهان غزنوی است که اگر دلچسپی این شاهان غزنوی و نوازشهای شان از ادبای خراسان  نمی بود  شاید نظم و نثر  فارسی به این درجه نمی رسید ، زیرا در دربار پادشاهان غزنی همانند سلف شان پادشاهان سامانی شعر از لوازم سلطنت و جزو شکوه و جلال تاج و تخت  بشمار میرفت . محمود بن سبکتگین در مدت سی و چهار سال که از 386ه تا 421پادشاهی کرد آنچه لازمه پرورش شعرا  نویسندگان و دانشمندان دستگاه خود بود دریغ نکرد. بر علاوه  محمود برادر کوچکتر او امیر ابو یعقوب یوسف عضدالدوله و پسرانش امیر جلال الدوله مسعود و وزیر نامی او شمس الکفات ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی وخواجه ابوالقاسم کثیر ندیم او  وابوبکر حصیری و ابوبکر قهستانی  وابو سهل حمدوی بزرگان  دربار وی ادبا و شعرای زمانه را بسیار می نواختند. چون در بار محمود برچیده شد  اکثر آن دانش پروران در دربار مسعودباقی ماندند و همان اداب و سنن مملکت داری بر قرار ماند.» [1]اوج ادبیات دری در دربار محمود غزنوی بود چنانچه تعداد شعرای عصر او از چهار صد نفر متجاوز بوده است.

 

 

مبدأ تاریخ غزنویان

سبکتگین مرد نو مسلمان کافی و دلاور بود که در 27شعبان366ه ق برابر به 377ه شمسی/998میلادی در غزنه بر مسند امارت نشست و دختر یکی از رؤسای زابل را بزنی گرفت که از آن محمود متولد شد و از همین سبب  او را محمود زابلی میگفتند و چنانچه فردوسی خود گوید:

خجسته درگۀ محمود زابلی دریاست

 

دودمان  سبکتگین اگر چه ترک اند ولی این ترکها از باز ماندگان اقوام کوشانی – یفتلی بودند که در هر دو طرف رود جیحون  وماورای کوههای هندو کش  موازی با اقوام آریائی زندگی میکردند. از آنجائیکه این اقوام در خراسان زندگی میکردند دارای فرهنگ، ثقافت و ملیت خراسانی بودندو از همین سبب بود که آنان به پرورش زبان دری برخلاف  فرموده مجتبی مینوی اهتمام می ورزیدند. [2]  مجتبی مینوی  میگوید:« فردوسی در زمانی موطن  او خراسان ، دیگر کار از دست سرداران وفرماندهان ایرانی خارج شده بود، و حالا که قوت عرب در ایران شکسته و زائل گردیده بود تسلط ترک جای آن را گرفته بود . آنهم چه ترکانی؟غلامان دیروزی امیر و سلطان شده بودند و آن اندازه هم عرضه نداشتندکه این مملکت بدست آمده را نگاه دارند و دائم  با ترکان دیگر در جنگ و نزاع بودند. در 432 ه ترکان سلجوقی ترکان غزنوی را از بین برد [3]  » بخاطر کذب اندیشه مجتبی مینوی در بخش های گذشته  این اثر در بخش غزنویان و به ویژه به بخش چهل و ششم  مراجعه شود.

 

گر چند مورد بحث ما مبدأ تاریخ  غزنویان بویژه باز تاب  شعر فارسی در این  دور میباشد اما بد نیست یک کمی در مورد  مناسبت  های دولت  غزنه با آل سامان و  ترکان بویه و سیمجور و زیاری صحبت و تاریکی های ایجاد شده توسط دوستان ایرانی را در مورد رابطه دولت آل سامان و خانواده غزنوی با ادله دلایل و اسناد تاریخی روشن کنم:

 

عوامل سقوط آل سامان

 

در باره دود مان سامانی گر چند در جلد  دوم به تفصیل صحبت شده است اما  حالا هر کس مخصوصاً پژوهشگران و نویسندگان  ایرانی  بگونه ای سخن  گفته اند که بایست برای روشن شدن موضوع  بی تردید این حقیقت محال را دریابیم تا کسانیکه این اثر را مطالعه میکنند دریابند که ما از دید مورخانیکه آن روز گار را در ک کرده اند و یا گروههای که از دید بیطرفانه  در این  زمینه  تحقیقاتی انجام داده اند  می پردازیم :

 گروهی  امیر سبکتگین پدر محمود را  بنیان گذار دولت غزنوی میدانند و جمعی هم  معتقد  هستند که سلطان محمود بقدرت و سلطۀ سامانیان پایان داده است . و دید که این دسته  نویسندگان  از اندیشه آن عده  از وقایع نگاران  متأثر و ناشی گردیده ، که در باره تاریخ  پر بار و فرهنگ پرمایه و کهن ما  نظری چندان دوستانه ای ندارند که ضرورت است در این زمینه به  تفسیر گفتگو شود؛ حالا موقع آن است تا از رویداد ها و عواملی پرده بر گیریم  که چگونگی از هم پاشیدن  حکومت آل سامان را فراهم ساخته است . گر چند  برسی نظرات گوناگون  در این باره که خود مستلزم پيوهش گسترده  مستقل میباشد  و البته  در جایش این کار را  انجام خواهم داد ؛ حالا صرفاً از قول  تاریخ بیهقی  که ناظر بر اوضاع آن عصر بود میخواهم از او بشنویم:

 

«بغرا خان  پدر قدر خان که در این هنگام در کاشغر می زیست ، بغرض دست یابی به اموال هنگفت  به بخارا تجاوز نمود  و از آن  ثروت بیکران  بدست آورد .» [4]

باید این را بپذیریم که قدرت سیاسی دولت سامانیها از همین روز به پایان خود نزدیگ شده  و با گذشت زمان  حوادث تازه ای در گوشه و کنار دولت پهناور سامانی  اتفاق  می افتاد که زمینه  عصیانگریهای بیشتر را که به بی ثیاتی آن دولت نقش تعین کننده داشت فراهم میساخت که با گذشت زمان  زمینه عصیان گری ، برخورد های داخلی ودامنه جدایی خواهی و نا آرامی ها و بد امنی ها را بیش از پیش به ترتبی فراهم میساخت  که پادشاه سامانی در جایگه شکار توسط افراد خودش بقتل میرسد (تاریخ العبر – ابن خلدون ، ).

بیهقی مینگارد:« امیر سامانیان  جهت سر کوب آشوبگران ، و از میان بردن گردن کشان ، که هر کدام راه خود کامگی در پیش گرفته و مشکلات عظیمی را برای  دولت سامانی  فراهم نموده بودند  از امیر سبکتگین در خواست کمک مینماید. امیر سبکتگین  پاسخ مثبت داده و سپاهی گرد آورده بسوی بلخ روانه شد که محمود در این جنگ فرمانده ارتش آن سپاه بود، سبکتگین بفرماندی محمود با قوای شورشیان (ال بویه- سیمجور) در شهر هرات مقابل هم قرار گرفتند. که در نتیجه  ابوعلی سیمجور و یارانش نتوانست در مقابل قوای  تازه نفس  غزنوی  پایه داری نماید ، لذا شکست خورده و فرار نمودند.» [5]

تاریخ یمینی در پی آن است  تا راز نهفته را آشکار  سازد ؛ زیرا گروهی  از نویسندگان  محمود غزنوی را عامل  سقوط دولت سامانی میدانند . جهت تأئید این ، به گردن کشی های  ابو علی سیمجور و دار و دسته اش  اشاره مینماید (که این سر گذشت شوم در تاریخ ابن خلدون و در اثر پژوهشی حاضر در جلد دوم آنجا که  دولت سامانی از اثر حملات سرداران خائن به این دودمان نظیر ابو علی سیمجور ،فائق و چند تا فرصت طلب دیگر در آستانه سقوط بود دلایلی  وقادی را درج کرده ام که برای رفع شبهات به جلد دوم این اثر مراجعه شود)؛

سبکتگین جهت درهم کوبیدن مخالفان ، فرمانروای آل سامان داخل  کارزار گردیده  و در راه تحکیم پایه  های لرزان  دولت سامانی  به پا مردی بر خاسته   و آشوبگران را سر جایش نشانید. صاحب تاریخ یمینی به این باور است که از همین روز گاران بود  که نفوذ سیاسی  دولت غزنوی در خراسان نضج گرفت . جنگها و خونریزیها که روزگاران آخر ین فرمانروایان سامانی را فرا گرفته بود ، کار ها از مسیر واقعی اش خارج  و زمینه را جهت از هم پاشیدن  شیرازۀ وحدت  آل سامان طوری  فراهم ساخت که با پرتگاه سقوط بیش از یک گام فاصله نداشت. بنا بر قول یمینی  سبکتگین بار بار شورشهایی  که از قلمرو خراسان غربی پدیدار میگردید  آنرا خاموش ساخته است و از همین سبب بود که سبکتگین بنا بقول یمینی  شخصیت شاه ساز را بخود گرفته بود .

 

از برسی تاریخ یمینی چنین بر می آید که  دشمنان و بد خواهان  دیرینه دولت سامانی  تا پای مرگ در بر انداختن  دودمان علم پرور  آل سامان نه تنها  دست بردار نبودند ، بلکه تضریب ها و  حیلت  های گوناگون را در   بر اندازی این دودمان بکار می  گرفتند ، باید افزود که آخرین بقایای این گروه شوم  را محمود غزنوی از پا در آورد  و بخود سریهای انان پایان داد که در نتیجه   نیشاپور جزء قلمرو  دولت غزنوی قرار گرفت.و نصر بن  ناصر الدین برادر خود را  بسر  کردگی سپاه آن دیار برگزید .یاید این موضوع را  روشن ساخت که در زمانیکه امیر نوح از سبکتگین خواست  تا شر یاغیان  را از دولت او  کوتاه کند سبکتگین خود در نواحی خراسان  جنوبی و شرقی مانند   غزنین ، گردیز ، پروان ، کابل و بست صاحب دولت قویتر و قلمرو وسیع تری بود که بر آن حکومت داشت. امیر نصر برای فرو نشاندن  فتنه ابوعلی سیمجور از سبکتگین حکمران غزنین  یاری طلبیده بود که در نتیجه به قول عبدالحی گردیزی صاحب تاریخ «زین الاخبار»   سیمجور و هواخواهانش  از قوای سبکتگین منهزم شده به نیشاپور گریخت که غنایم بی شمار واموال بی  حساب از وی بجا ماند.  امیر نوح به سبکتگین  عنوان  ناصر الدین و به محمود غزنوی که دلیرانه  در کنار پدر جنگیده بود  سیف الدوله لقب بخشید.و امیر نوح امارت  نیشاپور را به محمود غزنوی داد. اما بقول گردیزی در این حال، خانواده  دانش پرور سامانی  آخرین نفس های خود را می کشید . پس از امیر نوح  ابوحارث که سر نوشت بد و شوم در انتظارش بود  بر اورنگ پادشاهی ، تکیه زد ولی او در دولت خودش هیچکاره ای بیش نبود . کار همه اش بوسیله فایق  انجام می یافت .فایق کسی بود که چندین مرتبه بر روی ولی نعمت خود  خنجر کشیده و شمشیر آخته بود . او درراس دولت با جلال  و عظمت سامانی قرار  گرفت . در این هنگام شخصی بنام بکتوزن  قدم بر جای پای  بوعلی سیمجور  نهاد. و در کنار فایق استاد ، هر دو آشوبگر تلاش میکردند  که خود بقدرت رسند. بنا بر قول نگارنده زین الاخبار  در این  هنگام سبکتگین وفات یافت وابن خلدون بر این باور است که سبکتگین که در بلخ بود  مریضی بر وی طاری گشت  که به خانواده اش  امر فرمود تا او را به غزنین انتقال دهند تا باشد که هوای آن سامان  در بهبودی اش اثرنیک  گذارد ولی وی در فاصله میان بلخ و غزنین  دیده از جهان بست و شاید  در نیشاپور ویا  مناطق بامیان فوت کرده باشد.مرگ نا بهنگام سبکتگین  ضربت محکمی در امنیت منطقه  و حتی ساحات تحت اداره  غزنویان و نیزسامانیان تأثیر مخرب جا گذاشت . محمود از یکطرف با امیر اسماعیل برادر خود در موضع سلطنت و جانشینی سبکتگین در گیر بود و از جانب دیگر آشوبگران میخواستند از این فرصت بسود خود شان استفاده کنند.که فایق و بکتوزن  بدخواهان دیرین آل سامان بر آن شدند  تا بقدرت سیاسی دولت سامانیان  خاتمه دهندو تا اندازه ای روز گار بکام آنها گردش نمود  زیرا با یک حمله بر امیر بخارا دست یافتند، و بدون تأمل  چشمان  او را کور کردند . محمود که تازه از مشکل برادر  فاتحانه از میدان کارزار بیرون آمده بود ، در پی آن شد تا از آشوبگران  که بر ضد دولت سامانی ، متحد گردیده بودند ، انتقام بگیرد بنا بر آن او با سپاه  تازه نفس  که دارای ساز و برگ جنگی مجهز بودند بسوی نیشاپور که روزگاری خودش در آنجا عهده دار بود براه افتاد و فایق و بکتوزن  چون در خود یارای مقابله را ندیدند  فرار را بر قرار ترجیح دادند. در این  هنگام  که شیرازه دولت سامانی بر هم خورده بود ایلک خان این وضع آشفته را از دور نظارت می کرد  با سپاه به بخارا لشکر کشی نمود  و بدون موانع وارد بخارا شد  و تمام خانواده امیر بخارا را اسیر ساخت  و  بدین سان بقدرت آل سامان  پایان داد  و خلاقیت و دانش پروری و وسعت قلمرو این خانواده به افسانه ها پیوست و برای همیش در سینه تاریخ جا گرفت .

در حالیه ادوارد برون به این عقیده است که« محمود به  نفوذ سامانیان  پایان بخشیده است .» در حالیکه اسناد تاریخی مغایر گفته او میباشد و هیچ نوع سندی دال بر گفته او  وجود ندارد.

هر گاه مانند برون  قبول کنیم که سلطان محمود در انقراظ دولت سامانی  دست داشته ؛ گذشته از آنکه  از تلاش خود  نتیجه ای بخاطر روشن شدن موضوع  در دست  نگرفته ایم ، نظر و اعتقاد آن گروه ، از وقایع نگاران ، و سخن پردازان، که در عصر غزنویان خود شاهد  این رویداد ها بودند  نیز بگفته بدون تمسک ادوارد برون  نقش بر آب میگردد. [6]

چون این مبحث به درازا کشیده شد در حالیکه ما در بحث ادب  فارسی در عهد غزنویان سخن می گفتیم بخاطر روشن شدن موضوع  اکنون این مباحثه را در آنجا خاتمه میدهم که ایلک خان از کاشغر به بخارا حمله میکند و بشمول شاه تمام خاندان شاهی را  به اسارت می گیرد و  شاه را خلع میکند . حال اگر سلطان محمود غزنوی  خواسته است که سلطنت غزنین را گسترش دهد و  بلاد خراسان را از دست ایلک خان و سیمجور باز ستاند و به دولت غزنین ملحق گرداند چرا بر رگ  غیرت دوستان ایرانی ما  میخورد؟

 

شعرای  دوره غزنویان

 

از شعرای اوایل عصر غزنویان

 

1.ابوالفتح بُستی شاعر و منشی بلیغ دری و عربی  متوفی 411ه/1032م که دبیر دربار سبکتگین بودوبه سبب خشم  سلطان محمود به ماوراء النهر رانده شدو این قطعه از اشعار دری اوست:

 

یکی نصیحت من گوش دار و فرمان کن           که از نصیحت سود آن کند که فرمان کرد

همه به صلح  گرای  و  همه  مدارا کن که   از  مدارا   کردن  ستوده  گردد  مرد

اگر   چه   قوت  داری  و  عدت  بسیار           بگرد  صلح  گرای  و به گرد جنگ مگرای

نه هر که دارد شمشیر حرب باید رفت نه هر که  دارد   پادزهر   زهر  باید خورد [7]

 

 

قدیم ترین شاعری که در این  عصر میتوان اسم برد

 

2.ابوالحسن اورمزدی است که به همین اسم از او در فرهنگها اشعار ثبت آمده که ظاهراً از شاعران اواخر قرن چهارم  وشروع قرن پنجم میباشد. که از توابع گرگان بوده است .

 

3. ابوالفرج سگزی که به سیمجوری معروف است که او را استاد عنصری میدانسته اند او نیز در اوخر قرن چهارم و اوایل قرن  پنجم می زیسته  و از شعر او  اندکی باقی مانده است .[8]

ابوالفرج سجزی (سگزی) در زمان حکومت ابو علی سیمجور ظهور یافته و مداح آن خاندان است ، مردی بغایت محتشم و صاحب جاه بوده و در علم شعر بغایت ماهر و صاحب فن است و چند نسخه در این علم تألیف دارد و ملک الشعرا عنصری او  را شاگردی  کرده ... ، اکابر در رسائل خود اسناد ابوالفرج را  باستشهاد می آورندو این قطعه را می فرماید:

 

عنقای مغرب    است در این دور خُرّمی

خاص از برای مهنت   و رنج است آدمی

چندانکه  گِرد   عالم    صورت   برآمدیم

غم   خواره  آدم  آمد   و  بیچاره   آدمی

هر کس بقدر خویش گرفتار محنت است

کس      را   نداده   اند   برات    مسلّی [9]

 

4.عنصری بلخی  احمد بن احمد از گویندگان بنام و سر آمد روز گار در دوره غزنوی بوده و در سال 431 ه متوفی گردیده ، علاوه بر دیوان آثار منظوم دیگر بنام  شاد بهر و عین الحیات – وامق و عذرا – خنگ بت و سرخ بت – نیز داشت .او بر علاوه اینکه صاحب صّور عالی خیال و باریکی اندیشه مضامین بکر و بداعی در  آثارش پیدا بوده و در علوم عقلی نیز واثق بوده است.

همچنان :« امیر عنصری بعهد سلطان محمود غزنوی مرتبۀ امارت یافت.»[10]

دیوان عنصری  حاوی قصائد طویل و زیبا و فصیح در مدح  محمود غزنوی و دیگر رجال آن زمانه است  که چند غزل و رباعی نیز دارد ، در شروع قصیده  تشبیب های زیبا در مدح  خوبان گوید که نو خط و گلروی و سپاهی و خدمتگاران بزمند. مثلاً:

 

            چه سود از نگار سپاهی ترا             سخن را بمدح سپهبد رسان

 

اکنون این نگار سپاهی را چنین می ستاید:

           

            گل نو شگفته است و سرو روان        بر آمیـــــخته مهـــر او یــــــاران

            خرد     چهرۀ    او    نگارد   بدل      که دل مهر او باز بنــــــدد بجان

            اگــر بنگـری ســــوی رخسار او        بروید بچشم اندرت  ارغــــــوان

            به از شکرش لفظ شکـر  شکن          به از عنبرش زلف عنبر فشـــان

            اگر نام     پیچیدۀ  زلفش   بری         پر از مشک یابی تو کام و دهان

            و گر وصف گویی ز شیرین لبش       روان گرددت انــــــگبین بر دهان

            نگار است گویی میان سپــــــاه          نگاری چو آراستـــــــــۀ بوستان [11]

 

[12] بعضی از فضلای ایران ادعا دارند که او یک مداح و یک ثنا گر بوده است ؛ بهر حال هر چه بوده است خوب واقف بود چگونه سخن بگوید و الحق که بر بلندای سخنوری  عنصری کمتر شاعری رسیده باشد؟ در حالیکه  دولت شاه سمر قندی در مورد او چنین اذعان داشته است:

« مناقب و بزرگواری او اظهر من الشمس است و سر آمد شعرای سلطان محمود بوده و او را ورای طور شاعری فضائل است و بعضی او را حکیم نوشته اند او پیشوای چهارصد شاعری که در دربار یمین الدوله محمود معین و ملازم بودند گردید که همگنانش به استادی مُقرّ و معترف بودند. او پیوسته مقامات و غزوات سلطان را بنظم می آورد مخصوصاً در قصیده ای که یکصدو هشتاد بیت دارد تمام غزوات سلطان را در آن نقش آشکاره  کرده است و او را ملک الشعرای دربار و قلمرو خود ارزانی داشت .منباب مثال چند بیت از قصیده او را که در صفت  سؤال و جواب در مدح امیر نصر  بن سبکتگین برادر سلطان محمود می آوریم:

 

هر سؤالی کز آن لب سیراب

دوش کردم مرا بداد جواب

گفتنش جز بشب نشاید دید

گفت پیدا بشب بود مهتاب

گفتم از تو که پرده دارد مهر

گفت  کز تو  که برده دارد خواب

گفتم از شب خضاب روز مکن

گفت بر روز خون مکن تو خضاب

گفتم آن زلف سخت خوشبویست

گفت زیرا که است عنبر ناب

گفتم آتش بران رخت که فروخت

گفت آن کو دل تو کرد کباب

گفتم از روی تو نتانم روی

گفت کس روی تابد از محراب

گفتم اندر عذاب عشق توام

گفت عاشق نکو بود بعذاب

گفتم از چیست روی راحت من

گفت هر دم ز روی خسرو شاب

گفتم آن میر نصر ناصر دین

گفت آن مالک ملوک رقاب

گفتم او را کفایت ادبست

گفت کافی از او شدست آداب

گفتم آگاهی از فضایل او

گفت بیرون شد از حدود  حساب

گفتم از وی بحرب میست رسول

گفت نزدیک نیزه دور شهاب

گفتم اندر جهان چو او دیدی

گفت نی و نه خوانده ام  زکتاب

گفتم آزاده را بنزدش چیست

گفت جاه و جلالت و ایجاب

....

گفتم او ملک را کجا دارد

گفت زیر نگین و زیر رکاب

گفتم از مدح او نیاسایم

گفت چونین کند اولولالباب

گفتم او را چه خواهی از ایزد

گفت عمر دراز و دولت شاب

 

عنصری دارای سی هزار بیت که مجموع آن  اشعار مصنوع و معارف و توحید،مثنوی و مقطعات ، و در دارالملک غزنین وفات یافت » [13]

با مطالعه از آثار باقی مانده از عنصری و قصاید او در می یابیم که:«کلمات زیبای گوشنواز و یبک تألیف و معانی و طرز ادای آنها  هر گز ساده و عادی نیست یعنی هر کسی را یارای آوردن آنها مقدور نباشد  و مغلق و ناروان  هم نیست و حد اعلی یک مدح لطیف را که رسم آنزمان وفن مهم شاعران بوده بجای آورده یعنی هنری بزرگ نموده است که می بایست از همان نظر نگریست و قسمت  های مزیت اخلاقی هم که از لحاظ عصر در خور است در اشعار عنصری توان یافت که در ضمن مدح ممدوح را بشجاعت و دانش و داد تشویق میکند و بسا که قواعد اجتماعی نیز از آن حاصل میگردد و قصیده ای گوید:

چهار وقتش پیشه چهار کار بود

کسی ندیده و نبیند از این چهار جدا

بوقت قدرت عفو بوقت زلت رحم

بوقت تنگی رادی و بوقت عهد وفا

 

که در حقیقت اینگونه صفات را به ممدوح تلقین میکند. در قصاید دیگر نیز این سنخ ابیات پند آمیز دیده  میشود مانند ابیات ذیل:

چو مرد پر هنر از خویش ایمنی دارد

رود بدیدۀ دشمن بجستن پیکار

نه رهنمای بکار آیدش نه اختر گر

نه فال گوی بکار آیدش نه خواب گزار

ویا:

کسی که بر تو مزور کند حدیث کسان

دهان آنکس بخاک باد و خاکستر

کسیکه مایه ندارد سخن چه خواهد گفت

چگونه پرد مرغی که بسته دارد پر

ویا:

بباز گفت همی زاغ همچو یارانیم

که هر دو مرغیم از جنس یکدیگر

جواب داد که مرغیم جز بجای هنر

میان طبع من و تو  میانه  هست نگر

خورد از انکه بماند زمی  ملوک زمین

تو از پلیدی و مردار پر کنی ژاغر

ویا:

نه هرکه قصد بزرگی کند چو او باشد

نه هر که کان کنداو را بگوهر آید کار

ویا:

عجب مدار که نامرد مردی آموزد

ازآن خجسته رسوم و زآن خجسته سیر

بچندگاه دهد بوی عنبر آن جامه

که چندروز ه بماند نهاده با عنبر

دلی که رامش جوید نیابد آن دانش

سری که بالش جوید نیابد او افسر

ز زود خفتن و دیر برخاستن هرگز

نه ملک یابد مرد ونه بر ملوک ظفر

 

عنصری به مثنوی نیز مهارت داشته و گویا قصه وامق و عذرا را اول او به نظم کشیده است.» [14]

 

 

5.عسجدی

ابو نظر عبدالعزیز بن منصور مروزی متخلص به عسجدی و از شعرای معروف دربار غزنوی بود واصل او هروی است چنانچه عبدالغنی خان فرح آبادی  در تذکره خود او را هروی دانسته و سال وفات این شاعر قصیده سرا را سال 434 ه ق دانسته و تصدیق نموده است که عسجدی که نام پدرش حکیم  عبدالعزیر میباشد در دربار سلطان محمود دارای شأنی بوده است [15]  ، قصاید را متین و ملائم می گویدو از جمله شاگردان استاد  عنصری است . دیوان عسجدی متعارف نیست اما سخن او در مجموعه ها ورسایل فضلا مستور است و این رباعی او راست:

از شرب مدام و لاف مشرب توبه

وز عشق بتان سیم غبغب توبه

دل در هوس و گناه بر لب توبه

زین توبۀ نا درست یارب توبه

 

او قصایدی در مدح سلطان محمود غزنوی سروده  ولی از آنها  افسوس که چیزی بما نرسیده است. اما آن شأن  و مرتبتی را که عنصری داشت  عسجدی نداشته است چنانچه خود گوید:

 

فغان ز دست ستمهای گنبد دوار

فغان ز سفلی و علوی و ثابت و سیار

چه اعتبار بر این اختران نا مسعود

چه اعتماد بر این روزگار نا هموار

جفای چرخ بسی دیده اند اهل هنر

ازآن بهرزه شکایت نمیکند احرار

 

قطعات محدودی که از عسجدی باقی مانده پیداست که وی در سخن قدرت داشته   و در تشبیه ماهر بوده و قصیده شیوا از او در  مدح فتح سومنات نقل شده که ابیات زیر از اوست:

 

تا شاه خسروان  سفر سومنات کرد

کردار خویش را علم معجزات کرد

آثار روشن ملکِان گذشته را

نزدیک بخردان همه از  مشکلات کرد

بزدود ز اهل کفر جهان را به اهل دین

شکر دعای خویشتن از واجبات کرد

محمود شهریار کریم  آنکه ملک را

بنیاد بر محامد و بر مکرمات کرد

شطرنج ملک باخت ملک با هزار شاه

هر شاه را بلعب دگر شاهمات کرد

شاهاتو از سکندر بیشی از آنجهت

او هر سفر که کرد بدیگر جهات کرد

عین رضاء ایزد جوئی تو در سفر

باز او سفر بجستن  عین الحیات کرد

 

از دیوانی که به او نسبت داده اند  بجز چند قصیده و قطعه و مثنوی که در تذکره ها بنام او یافت میشود چیزی باقی نمانده است.

 

6. غضائری رازی

مقر غضائری در عراق بوده و به در بار بهاء الدوله  دیلمی  انتساب داشته و مداح او بوده غضائری در قصیده توانا بوده و در مدح مبالغه کرده است.شهرت او  بوسطۀ قصیده ایست که در مدح سلطان محمود به مطلع زیر انشاء کرده است:

 

اگر کمال بجاه اندر است و جاه بمال

مرا ببین که ببینی کمال را بکمال

 

«غضائری که نامش ابو یزیدمحمد میباشدکه در سال 423 و ه ق وفات کرده وطن اصلی وزادگاهش ری (عراق عجم) بوده و  قبل  بر اینکه بدربار سلطان محمود غزنوی  بمدح بپردازد از «ری» مدایح باو می فرستاد و بهمین جهت مورد بعض و معارضۀ عنصری  ملک  الشعرای  معروف دربار محمود  غزنوی واقع شد. بعداً در دربار سلطان محمود غزنوی  راه  پیدا کرد و بمدح می پرداخت  . او از اعاظم شعرا و اکابر بُلغا است ، بخدمت سلطان محمود غزنوی  آمده گوی شهرت از شعرای پایتخت در ربود .»[16] و بیجهت نیست که گفته اند: عنصری دیوان او را شست.

 

7.فرخی سیستانی

(منوچهری  سیلی خروشان  و رودی  جوشان است

 که از سخره  ها فرو میریزد و بر پشته  ها می دود

 و از  دره  ها   میگذرد   و به   هامون می نشیند.)[17]

 

 از شعرای بزرگ دربار محمودیکی نیز ابوالحسن علی بن جولوغ متخلص به فرخی  از اهل سیستان بود شاعر در این قصیده از لیاقت خود و سخاوت سلطان و حسد حاسدان سخن گفته  است :

او اهل سیستان بود که خود گوید:

من قیاس از سیستان دارم  که آن شهر منست

وز پی خویشان ز شهر خویشتن دارم خسر[18]

 

دکتر عبدالحسین زرین کوب درمجموعه نقد ادبی خویش بنام «کاروان حِله» در مورد  فرخی گوید:

«سایه روشن دلنوازی که در اشعار فرخی وجود دارد  سخن او را مثل یک پاره حریر نرم  ولطیف میکرده است  که لطافت آن غالباً  استحکامش را از خاطر می برده  است ، پارۀ حریری که در  کار گاه  دل و جان شاعر  بافته میشده است  و زبان سادۀ او  بر آن نقش  و طراز  حلۀ  سیستانی  می بسته است ؛

حُلّه ئی که شاعر خود  آنرا چنین می ستاید:

 

با کاروان حُلّه برفتیم ز سیستان

 با حُلّۀ تنیده ز دل بافته ز جان

با حلۀ تنیده بریشم او سخن

با حُلّه ئی نگار گر نقش او زبان(زفان)[19]

هر تار او برنج بر آورده از ضمیر

هر پود او بجهدجدا کرده از روان

از هر صنایعی که بخواهی بر او اثر

وز هر بدایعی که بخواهی بر او نشان

نه حُله ای کز آب مر او را رسد گزند

نه حُله یی کز آتش او را بود زیان

 

او با این متاع جان  پرورد ، بی هیچ سرمایه یی دیگر ، یک روز  بهمراه کاروانی که راه ماوراء النهر در پیش داشت ، از شهر و دیار خویش دل برداشت و راه چغانیان پیش گرفت . ... او میخواست جایی پیدا کند که شعر و هنر او (خنیاگری) مایۀ رهایی از تنگ دستی وی گردد.

داستان ورد او در درگاه  امیر چغانیان  در حدود سالهای چهار صد و یا چهارصد و پنج و یا شش  باید روی داده باشد ؛او همچنان بدر بار امیر چغانیان شعر می سرود:

 

تا نقش کرد بر سر هر نقش بر نوشت

مدح ابوالمظفر شاه چغانیان

 

او چند صباحی بدربار چغانیان رفت که ذکر آن در بالا گفته آمد  و با سرودن قصیده داغگاه:

 

تا پرند نیگون بر روی  پوشد مرغزار

پرنیان  هفت رنگ اندرسر آرد کوهسار

 

که این  قصیده مایه حیرت امیر که شعر شناس بود گردید؛ ولی  اقامت او در این دستگاه چندان طولی نمیکشد و شاعر چند ماه بعد راه غزنه در پیش میگیرد . او بدرگاه سلطانی میرفت که نام دین ، نام خلیفه و نام مسلمانی بحرمت  و بزرگداشت  گرفته میشد ... سخن او تا بدین حد رنگ محیط دربار غزنه را فراهم میسازد که مورد مهر  سلطان غزنه قرار میگیرد.»[20]

 

8.احمد بن قوص  منوچهری

         

منوچهری را شاعر طبیعت  میخوانند .کودکی او در دامغان گذشته است . در جوانی به گرگان و طبرستان سفر کرد و به زیاریان پیوست  وتخلص خود را از نام منوچهر پسر  قابوس گرفت. او در سالهایی که مسعود  در زمان حیات پدرش به تاخت و تاز در عراق مشغول بود  منوچهری با او ارتباط یافت. پس از مرگ قابوس منوچهری به ری نزد طاهر دبیر مسعود غزنوی رفت و از ری او را بر پشت پیل به غزنه روانه کردند  و شاعر بدربار غزنه  پیوست از اوست:

خواست از ری خسرو ایران  مرا بر پشت پیل

 خود ز تو هرگز نیندیشید در چندین سنین

 

 اما حضور او در دربار باعث ناخورسندیها گشت، زیرا شاعران پیر در درگاه سلطان غزنه  بر این رقیب نو خاسته  بدیدۀ شک می نگریستند. با اینهم منوچهری در دربار مسعود  برای خود جایی یافت .

شاعر در مورد بیتوجه یی زمان جهان می گوید:

 

            بهر کار کردم   ترا آزمایش  سراسر فریبی سراسر   زیانی

واگر آزمایمت صد بار دیگر همانی همانی همانی همانی

           

او در یکی از قصیده  هایش می گوید:

 

            خیز بت رویا تا مجلس زی سبزه بریم

که جهان تازه شد و ما  ز جهان   تازه   تریم

            بر بنفشه بنشینیم و پریشیم خطت      

تا به دو دست و به دو پای بنفشه    سپریم

            چو قدح گیریم از چرخ دو بیتی شنویم

                                                            به سمنبرگ چو می خورده شود لب ستریم

            وگر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبیز

                                                            چارۀ     کار    بسازیم که   ما   چاره    گریم

            بمزیم    آب   دهان   و   می   انگاریم    

یک دو بوسه بدهیم آنگه نقلش شـــمریـــم  

 

منوچهری کلمات مهجور عربی را در اشعار خود گنجانید که از ویژگی های هنر اوست مناظر مختلف طبیعت را از بیابان و کوه  وجنگل و بوستان و آسمان و ابر و باران  و منظر بزم را از شراب و عیش و جوانی در تشبیب ها ی قصاید خود با چیره دستی به تصویر می کشد . او با وجود احساسات جوانی و خوشگذرانی از سخنان زشت و تجاهر بکردار نا پسندمی پرهیزد. او را میتوان بنا بر  تصدیق فضلا از قصیده سرایان  چیره دست عصرش بحساب آورد که منباب مثال در قصیده زیر از عهده منظره نگاری  رحلت کاروان و وداع دو دلداده با چیرگی بیان بر آمده و علی رغم استعمال کلمان مهجور عربی طراوت سخن ودل آویزی  خاص هنر خود را از دست نداده است:

 

            الا یا  خیمگی  خیمه   فرو   هل        که پیش آهنگ بیرون شد ز منزل

            طبیره    زن  بزد  طبل  نخستین        شتربانان    همی  بندند   محمل

            نماز شام نزدیک است و امشب         مه و خورشید   را   بینم    مقابل

            ولیکــــن مــاه   دارد   قصد   بالا       فروشــــد آفتــاب از کـــوه بابـــــل

            چنان  دو   کفۀ   سیمین    ترازو        که این کفه شود زان کفه    مایل

            ندانستم من ای سیمین  صنوبر           که گردد  روز  چونیـن   زود   زائل

            من وتو غافلیم و ماه و  خورشید        برین گردون گـردان نیست غافــل

            نگارین  منا !   برگرد  و     مگری    که کار عاشــقان را نیست حاصل

            زمانه حاصل هجر است  و   لابد      نهد یـک روز  بار خویش حامــــــل

            نگار من چو حال من  چنین  دید        ببــــــارید   از   مژه   باران    وابل

            تو گوئی پلپل سوده بکف داشت         پراگند   از کف   اندر   دیده   پلپل

            بیامد   اوفتان   خیزان   بر  مـــن       چنان مرغی که باشد نیم بسمل

            دو ساعد را حمـایل  کرد  بر  من       فرو آویخت از من چون حمــــــایل

            چو بر گشت از من آن عاشق مشوق  نهادم  صابری  را  سنگ بر دل

            نــگاه   کــردم   بگــرد  کاروانـگاه     بجـــای خیمــه و جـــای رواحـــل

            نه وحشی دیدم آنجاو  نه انسبی          نه راکب دیدم آنجا و نـه راجــــــل

نجیب خویش را دیدم  بیک  سو         چو دیوی دست و پا اندر سلاسل

نشستم از برش چون عرش بلقیس بجست او چون یکی عفریت  هایل

همی راندم نجیب خویش چون باد       همی     گفتم   که  الهم   سهل

نجیب خویش را    گفتم   سبکتر        الایا     دستـــــگیر   مــرد   فاضل

بچرکت    عنبرین    بادا   چراگاه      بچشم   کت  آهنین  بادا  مفاصل

بیابان در     نورد   و   کوه   بگذار    منــازل  ها   بکـــوب و راه بگســل

فرود  آور   بدرگاه    وزیرم

فرود آوردنا عشی به باهل[21]

 

همچنین تذکره دولتشاه سمر قندی در وصف حال منوچهری چنین آورده است:

«منوچهری در زمان دولت سلطان محمود غزنوی بوده و از ولایت بلخ است اما در غزنین بودی و او را از شعرای سلطان محمود شمرده اند(اما  علامه  عبدالحی حبیبی در «کتاب تحول شعر دری» وی را از شعرای دربار مسعود غزنوی میداند) او شاگرد ابوافرج سجزی(سگزی) است و از اقران ملک الشعرا عنصری بوده است . اشعار او را مقبول طبع  فضلا میداند . دیوان او  در ایران زمین بغایت مشهور است ، بغایت متمول و صاحب جاه بود. استاد عنصری شعر او را بسیار معتقد است و مربّئ او بود و او را مدح استاد عنصری  قصاید غرّاست . او بطریق لغزو تخلص بمدح استاد عنصری خطاب به شمع میکند مینماید و چند بیت از آن قصیده وارد میگردد:

 

ای نهاده بر میان فرق جان خویشتن

جسم ما زنده بجان و جسم تو زنده بتن

گر نۀ کوکب چرا پیدا نگردی جز بشب

ورنۀ عاشق چرا گریی همی بر خویشتن

کوکبی آری ولیکن افتاب تُست موم

عاشقی آری ولیکن هست معشوقت لگن

پیرهن در زیر تن داری و پوشد هر کسی

پیرهن بر تن تو تن پوشی همی با  پیرهن

گر بمیری آتش اندر تو رسد زنده شوی

چون شوی بیمار خوشتر گردیاز گردن زدن

تا همی خندی همی گریی و این بس نادر است

هم تو معشوقی و هم تو عاشقی بر خویشتن

بشگفی بی نو بهار وپژمری بی مهرگان

بگرئی بیدیدگان و باز خندی بی دهن

تو مرا مانی بعینه من ترا مانم همی

دشمن خویشیم هر دو دوستدار انجمن

خویشتن سوزیم هر دو بر مراد دوستان

دوستان  در راحتند از ما و ما اندر حُزن

هر دو گریانیم و هر دو زرد و هردو در گداز

هر دو سوزانیم و هر دو فرد و هر دو ممتحن

آنچه در دل من نهادم در سرت بینم همی

آنچه تو بر سر نهادی در دلم دارم وطن

روی تو چون شنبلید بر شگفته  بامداد

وآن من چون شنبلید نا شگفته در چمن

از فراق  روی تو گشتم عدوِّ آفتاب

وز فراق تو شب تاری شدستم مفتئن

من دگر یاران خود را آزمودم خاص و عام

نی طلبکاری ز یکتن نی وفا اندر دو تن

راز دار من توئی ای شمع یار من توئی

غم گسار من توئی آنِ تو تو آنِ من

 

هر شبی تاروز دیوان ابوالقاسم حسن

عنصر دین و دلش بی عیب و بی غش بی فتن

شعر او چون فضل او هم بی تکلف هم بدیع

فضل او چون شعر او هم نازنین  و هم حسن

زین فزونتر شاعری دعوی بود لاف و گزاف

این حکیمان دگر یک فن  واو بسیار فن

در زغن هرگز نباشد فن اسپ راهوار

گرچه باشد چون اصهیل اسپ آواز زغن

تا همی خوانی تو اشعارش همی خائی شکر

تا همی بوئی تو ابیاتش همی بوئی سمن

 

الحق این قصیده بر متانت طبع و سخنوری او گواه عدل است . (اما اینکه استاد زرین کوب او را از   دامغان دانسته است که جوانی خود را در گرگان و طبرستان سپری کرده است در این تذکره ذکری نیامده است .فقط مؤلد او را شهر بلخ دانسته است.) [22]

 

 

9. مسعود سعد سلمان

 

ابوالفخر مسعود بن سعدسلمان، جرجانی است(دولت شاه سمرقندی) و پدرش در خدمت امرای زیاری بوده (دکتر اته)  ، فضلا و اکابر  اشعار او را معتقدند ، چنانچه  فلکی شروانی  در منقبت خود  می گوید : و ذکر سخن مسعود میکند :

 

گر این طرز سخن  در شاعری مسعود را بودی

هزاران آفرین کردی  روان       سعد  سلمانش

 

این ابیات را در وصف سیف الدوله محمد بن  مسعود گفته است که در وقت خواندن لب بالا  بر لب زیرین نیاید که بیتی چند از آن  این است:

 

ای  آزر    تو یافته از غالیه پادر

اندر دل عشاق ز دست آزرت آزر

نه سرو سهی چون تو نه  لالۀ خود روی

نه طرفۀ چین چون تو نه صورت آزر

زلفین تو ریحان دل عشاق تو جنت    

دیدار تو خور دیدۀ عشاق تو خاور

اندر دل عشاق تو آنست ز عشقت      

کاندردل  حساد شهنشاه ز خنجر

سیف دول آنشاه که از رای رفیعش    

گشتست جهان هنر و رادی  انور

آن شاه سخی دست که  در گاه سخاوت           

لفظش گهر افشاند و دستش زر  و گوهر

ای شاه تو خورشیدی زیرا که چو خورشید     

نور تو در افاق رسیدست  سراسر

لرزان شده از دست سر  تیغ تو فغفور            

ترسان شده از هول سر گرز تو قیصر

ای چتر ترا نصرت و نائید شده یار   

وی تیغ ترافتح و سعادت شده یاور

حیران شده از وصف تو وصاف سخنگوی     

عاجز شده از  نعمت تو دانای سخنور [23]

 

ادوارد برون در تاریخ  ادبیات ایران (از فردوسی  تا سعدی) در مورد مسعود سعد سلمان چنین آورده است:

اگر بهیچ دلیل دیگری  نباشد، بخاطر اشعار اصیل  و رقت انگیزی  که در زندان سروده است ، در یاد ها می ماند .

مسعود به اتهام دست داشتن  ارتباط با ملک شاه سلجوقی  به فرمان ابراهیم  شاه غزنوی  در قلعۀ « نای» زندانی شد . عروضی سمر قندی در چهار مقاله یاد میکند ( وقت باشد که من از اشعار او همی خوانم ، موی بر اندام  من  بر پای خیزد  و جای آن باشد که آب از چشم  من برود)

مسعود وفا داری خودش را بشاه غزنه چنین  ارائه میکند:

 

در بند تو ای شاه ملک شاه باید         تا بند  تو پای  تاجداری ساید

آنکس که ز پشت سعد سلمان آید         گز زهر شود مَلِک ترا نگزاید

 

 و این قطعه هم از اوست:

 

مقصور شد مصالح کار جهانیان

بر حبس و بند این تن مهجور و ناتوان

هر ده نشسته بر در و بر بام سجن من

با یکدگر دمادم گویند هر زمان

خیزید و بنگرید که  حیلت گر است این

            کز آفتاب پُل کند از سایه نردبان

گیرم که ساخته شدم از بهر کارزار

            بیرون جهم ز گوشۀ این سجن نا گهان

با چند کس برایم در قلعه گرچه  من

            شیری شوم معربد و پیلی شوم دمان

پس بی سلاح جنگ چگونه کنم مگر

            من سینه را سپر کنم و پشت را کمان

و این  قصیده از اوست:

 

چون بدیدم  بدیدۀ  تحقیق

که جهان منزل فناست کنون

زاد مردان نیک محضر را

روی در برقع خفاست کنون

آسمان چون حریف نا منصف

بر رۀ عشوه و دغاست کنون

طبع بیمار من  ز بستر آز

شکر یزدان درست خاست کنون

وز عقاقیر خانۀ توبه

نوش داروی صدق خواست کنون

وین زبان جهان خدیو سرای

مادح حضرت خداست کنون

لهجۀ نو نوای خوش زخمه

بلبل باغ مصطفاست کنون

عزت جامه و قصب بر من

چون فزون شد خرد بکاست کنون

سر آسوده و تن آزاد

پنج گز پشم و پنبه راست کنون

مدتی خدمت شما کردم

نوبت خدمت خداست کنون

 

 

بدین ترتیب این شاعر وارسته  که نامش  همیشه  جاودان است  تا روز مرگش  پادشاه او را شقاوت نشان داد و  بیست سال در بند نگهداشت . این شعر را دولت شاه از مسعود نقل میکند:

بیت:

شاه دنیا فی المثل چون آتش است

دور باش از وی که دوری  زاو خوش است

نظم:

ای بد ندیده  هرچه توانی همی کنی

میدان فراخ یافته گوئی بزن هلا

عشق ترا وفا  ز تو بیش است  زانکه تو

از من جدا شدی و نشد عشق تو جدا

 

رشیدی سمر قندی در وصف شاعر چنین میگوید:

 

رشید شعر تو ای تاج  شاعران  بر من

چو نو شگفته گل اندر بهار کرد  چمن

ایا چو اصل بزرگی، بزرگ در همه اصل

ایا چو عقل تمامی ، تمام در هر فن

 

«مسعود بن سعد سلمان  شاعر  بزرگ  در نیمه دوم قرن پنجم  و آغاز قرن ششم  از ارکان استوار  شعر فارسی است عوفی  گفته است که مولد او همدان بوده  و همین سخن را تقی الدین  کاشی  تکرار کرده است ولی  قسمیکه خود شاعر در مورد  اذعان دارد این سخن درست نیست  چه وی  در لوهور (لاهور) ولادت یافت چنانچه خود را فرزند عزیز آنشهر دانسته و به اشعار خویش از آن به علاقه و اشیاق  وافر از آن سخن گفته لیکن  این نکته مسلم است  که اصل نیاکان او  از همدان  بود چنانکه شاعر  در یکی از ابیات خود می گوید:

گر دل بطمع بستم شعر است بضاعت

ور احمقیی کردم  اصل از همدانست

 

پدرش سعد بن سلمان  از عمال  صاحب شأن  و از مستوفیان  دورۀ اول غزنوی بود ولادت مسعود بنا بگفته قزوینی  در میان سالهای 438و440 اتفاق  افتاده است  و ظهور او در شاعری  در عهد سلطان  ابراهیم (450-492ه)میباشد.[24]

 

سبک شعر مسعود

 

مسعود سعد یکی از قصیده سرایان پیش تاز زبان فارسی است او در شعر حد اعتدال شیوه اشعار فرخی و عنصری را در نظر داشته  و میتوان گفت  از سبک شاعران  خراسان  را تبع میکرده است :

 

شگوفه   طرب  آورد  شاخ عشرت بار

که بوی نصرت و فتح آید از نسیم بهار

ویا:

ایا نسیم سحر فتح نامه  ها   بردار

بهر ولایت از آن فتح نامه یی بسپار

 

مسعود که از قصیده سرایان بنام دوره غزنوی بوده است  شکوایی و بیان حال و شرح  آزمایشهای اندوهگین  یک زندگی پر رنج  و عذاب را که در طول بیست سال دو دور زندان را تجربه کرده است ،در اشعارش به وجه بسیار عالی آن صحنه  های جانکاه را تداعی کرده است . او در مدح برای سلاطین  خود درس زندگی و اخلاق بوده است و در برخی از اشعارش باز تاب وقایع تاریخی دیده میشود . وفات او را سال (515ه ق/530ه خورشیدی برابر به 1151م) نوشته اند . در حالیکه او  آخرین نفس های خود را در زندان مخصوصش که شرح آن در یک شعر وی گذشت سپری کرد نام نیک و نفوذ کلام او تا مادامیکه زبان و گویش فارسی وجود داشته باشددر رفیع ترین قلۀ تاریخ ادب باقی خواهد ماند که خود گوید:

 

فهرست حال من  همه تاریخ و بند بود

از رنج مانده عبرت  واز بند پند ماند

لیکن بشکر گویم کز طبع پاک من

چندین هزار بیت  بدیع بلند ماند [25]

  

 دیوان او در عراق عجم و طبرستان شهرتی عظیم دارد. در سال( 520 ه ق)مطابق به 562ه خورشیدی/1183م  موطنش جرجان از نواحی طبرستان و در زمان سلطان ابراهیم امیر غزنی میزیست . [26] معاصر ابوالفرج رونی،انوری و ادیب صابر و جمال الدین عبدالرزاق مداح  و عنصر المعالی منوچهر بن قابوس بوده و مرد اهل فضل بوده و اشعار عربی نیز بسیار دارد  و در آخر عمر ترک مداحی سلاطین و امرا نموده و قصاید در معارف و توحید دارد که مشتمل بر زهدیات و ترک دنیا، و فضلا و اکابر اشعار او را معتقد اند  چنانکه فلکی شروانی در منقبت خود میگوید و ذکر سخن مسعود میکند:

 

گر این طرز سخن در شاعری مسعود را بودی

بجان صد آفرین کردی روان سعد سلمانش

 

 

10.منجیک ترمذی نخست از شعرای دربار چغانیان بوده و پس از بر چیده شدن بساط پادشاهی آن خاندان در سال 377 ه که ظاهراً با  سال جلوس  سلطان محمود غزنوی برابر است به سیستان رفته و از آنجا  بدربار سلطان محمود غزنوی پیوسته است و در سلک شعرای وی در آمده است . نظر بملاحظه تاریخ ادبیات فارسی منجیک ترمذی از جمله شاعران مشهوری بوده است که شهرت او توسط  ابولمعالی کیکاؤس در قابوس نامه به این ترتیب مورد نقد  قرار  گرفته است [27] که من  آنرا در ( جلد سوم - بخش بیست و پنجم – خراسان بستر زبان  فارسی  ،ص129) شرح کرده ام و از همین سبب بود که قطران تبریزی «مشکلات خود را در دریافت  اشعار منجیک ترمذی ودقیقی طوسی از  ناصر خسرو بلخی می پرسدو به همین دلیل ناصر خسرو  در باره  او میگوید:"شعر نیک میگفت  اما زبان فارسی نیکو  نمیدانست" که خواست ناصر خسرو از فارسی  ، فارسی دری خراسان است البته این هم محتمل است که قطران که زبان گفتار او زبان ایرانی آزری بود، هرچند هنگام نوشتن به زبان فارسی تسلط داشت ولی در سخن گفتن در این  زبان کمی کند بود . این میرساند که منجیک ترمذی باوجودیکه در دربار چغانیان و بعداً بدربار سلطان محمود غزنوی بود  آوازه  شعرش تا دامنه  های تبریز و آزربایجان رسیده بوده است.

 

11.اسدی طوسی :ابو نصر احمدبن منصور اسدی طوسی پدر علی بن احمد اسدی  صاحب فرهنگ و منظومه گرشاسپ نامه میباشد که در سال 425ه در گذشته است  او را استاد فردوسی در سرودن شعر شاهنامه شمرده اند ولی باید اذعان داشت که  اشعار و طرز سرایش شاهنامه فردوسی از رهگذر  اسلوب و پختگی شعری نمیتواند دنباله رو اسدی  باشد و این  نظریه مهتمل بنظر نمی آید .[28]

 

[1] - « تاریخ نظم و نثر درزبان فارسیی تا پایان قرن دهم  هجری» ، سعید نفیسی ، شهریور ماه سال 1344هجری خورشیدی، صص36 تا 40                                                     

[2] - تحولات ادب دری در افغانستان، علامه عبدالحی  حبیبی ، مطبعه دولتی افغانستان کابل ،ص 15

[3] - «شور و جوش قومی »،مجتبی مینوی ،بخش سوم ، شور و جوش قومی ، ص30.

[4] -تاریخ بیهقی تألیف ابوالفضل بیهقی- چاپ  جدید ، به اهتمام  فیاض ، انتشارات دانشگاه مشهد سال 1350ه ص 251

[5] - همان اثر ، ص252

[6] - وضع اجتماعی دوره غزنویان، نوشته  دکتر محمد اکبر مددی ، بنگاه نشراتی بیهقی، ناشر وزارت اطلاعات و کلتور  افغانستان بمناسبت پنجصدمین سالروز تولد  حکیم سنائی غزنوی،،صص 1الی 10؛ رک:تاریخ بیهقی ،251-252؛ ترجمه تاریخ یمینی،ص101،126؛ زین الاخبار ، عبدالحی گردیزی،،60-58و 167.

[7] - تحولات ادب دری همان (بخش شاعران دربار غزنوی)،ص، 15

[8] - همان ، پیوست صفحه 41

[9] تذکره شعرا ، همان ،طبقه اول، ص،25

[10] - تذکرة الشعرا، تصنیف ،امیر دولت شاه بن علاء الدوله بختیشاه الغازی السمرقندی ، مطبعه بریل ،شهر لیدن ،1905م/1284ه ، باب فصاحت و بلاغت،22

[11] -تحول ادب دری ، همان ،ص، 16

[12] - با کاروان حُلّه ، همان ، صص، 48-50

[13] -تذکره شعرا  ، دولتشاه سمرقندی، همان ، صص44تا 46

[14] - تاریخ ادبیات ایران(زبان فارس) رضا زاده شفق ، ج/اول ، صص58 تا 63.

[15] - ، عبدالغنی خان  فرخ آبادی و ارمغان آصفی و حوارالعرب، به اهتمام محمد وقتدی خان شروانی، چاپ مطبعه انستتوت تیوت گرنت ،علی گر، اول  اکتوبر 1914 م. ، 79

[16] - تذکره شعرا، تألیف مولانا محمد عبدالعنی و ، ارمغان آصف  و حوارالعرب،ص،95 ؛  تاریخ نظم و نثر در ایران و در زبان فارسی ، تألیف ، سعید نفیسی از صفحه 29 ببعد.

[17] - دکتر محد دبیر سیاقی ، دیوان فرخی، نشر :کتابفروشی زوار ، چاپ  : گلشن. ، سال 1364

[18] - تاریخ ادبیات ایرا... همان ،ص65

[19] - همان اثر

[20] - با کاروان  حُله ،همان ،صص47تا 52

[21] - تحول زبان دری ، همان ،صص20-21

[22] - تذکره شعرا ، همان ، صص،40-43

[23] - دیوان  مسعود سعد سلمان، انتشارات گلشاهی ، چاپ دوم ، 1363

[24] - ذبیح الله صفا ،تاریخ ادبیات ایران  ، ج/دوم.

[25] -ناصر هیری ،دیوان مسعود سعد سلمان ، 1363

[26] - تذکره دولت شاه ، همان،46؛ تذکره شعرا، عبدالغنی خان  فرخ آبادی و ارمغان آصفی و حوارالعرب، به اهتمام محمد وقتدی خان شروانی، چاپ مطبعه انستتوت تیوت گرنت ،علی گر، اول  اکتوبر 1914 م.

[27] -تاریخ نظم و نثر در ایران ، تألیف  سعید نفیسی ، ج/اول ، ص 29

[28] - سعید نفیسی ، تاریخ نظم و نثر ایران و زبان فارسی، جلد اول ، ص 26

 

 

 

 

 +++++++++++++++++++++++++

 

 

 

زبان و ادبیات در دوره غزنویان

بخش چهل و ششم

1- فردوسی

بسی رنج بردم در این سال سی

عجم زنده کردم بدین پارسی

 

شاهنامه فارسی از کتب بزرگ ادبی (عالم)است. والحق

 فردوسی از بزرگان نویسندگان جهان است .

چکیده:

فردوسی زبان فارسی و تاریخ غزنویان -  مقام زبان و ادبیات در ملت

- فردوسی ایجاد گر شور و جوش قومی - فردوسی که بود که این شاهنامه را بنظم آورد؟- سخن سرائی فردوسی – باز گشت به توبه –فردوسی بر بلندای ادبیات دری – معرفی شاه بلخ – گشتاسب و زریر -

 

 

 

فردوسي زبان فارسي و تاريخ غزنویان

 [ فردوسي شاعر ، نویسنده و حکیم خرد مندی  كه از دانش ژرف خود برای زنده کردن تاریخ اساطیری سرزمینهای آریانا= (ایران) و سره ساختن   زبان فارسي دست به سرودن نامدار ترین  اثر ماندگار خود یعنی  سرودن شاهنامه پرداخت.  او همه كوشش خود را به كار برد تا هنگام سرودن شاهنامه زبان فارسي را از اختلاط واژه هاي بيگانه پاک گرداند ؛ گرچند در این کوشش خود توفیق چندانی نیافت  اما در واقع یک اثر ناب و کم نظیری را که  کمتر الفاظ بیگانه  در آن بکار رفته است  خلق کرد که همین موضوع  صرف نظر از داستان پردازی های رزمی وی برای ملتی که  از نو میخواست  خودش را  به نسبت آزادی و استقلال ملی در منطقه مطرح نماید  آثری است ارزنده  که بر تارک ادبیات  فارسی دری  جای بلندی داشته باشد.و همچنان  او سعی بر آن داشت تا با چيرگي بر زبان فارسي تاریخ وتمدن آریائی= ایرانی را (مراد فردوسی ازایران ایرانی نمیباشد که در زیر چکمه  های  خاندان آل بویه و  دیلمیان  و خلافت  رو به انحطاط بغداد در روزگار اثارت بسر می برد بلکه مراد فردوسی از ایران همان  منطقه وسیعی است که  آقوام« آریائی ویجه» در آن  زندگی میکردند که رقبه آن از دامنه  های داغستان و کوههای قفقاز در غرب ، رو به شرق تا به سند و کشمیر و چین (اوغور ها)و سمرقند و خیوه و کابل وبلخ و سیستان  محاط بود)  را جنب  سایر تمدنها نظیر آسوریها ، کلدانی ها ، مصریها ، فنیقیها و رومیها زنده سازد  .   اگر امروز زبان شيرين فارسي را در بيان پيوندها و انديشه هاي خود به كار مي بريم وامدار نخستين سرايندگان این زبان که از عهد صفاری نخستین تمهیدات آنرا گذاشته  بودند و در عهد  سامانیان به نیکو  ترین روش  راه  تکامل خودش را در ادبیات نظمی و نثری پیمود و حالا در زمان غزنویان به عالی ترین  شکل توسط فردوسی و دیگران متمایز و ممتاز گردیده است .

که کوششی است گسترده و مجدد، برای گشایش صفحه  زبان  و ادبیات  نظم و نثر دری    در عهد غزنویان .   خواستم این جا بجایی  در گستردگی ادبیات دری را  که الحق شاهنامه ي فردوسي مطلقاً بزرگترين گنجينه ي لغات و اصطلاحات و تركيبات زبان فارسي است.ً از جائی شروع کنم که فردوسی آبر مرد بزرگی و افتخار بر تارک این قله شعر فارسی  آنرا قرار داده است.

شهنامه فردوسی در بخش هاي اسطوره اي و حماسي  داستان ها را به گونه اي افسانه از  روایات موبدان و متونیکه در آن زمان موجود بود از قبیل  شهنامه  های که قبل از او  تحریر شده بود و شکل ناقص داشت مانند شهنامه ابو منصوری آنرا چنان  به زيور شعر  آراست که دریافت آن بخواننده مشکل ایجاد نکند.

 

«برای اینکه با فردوسی و شعر او آشنا شویم به مقدماتی احتیاج داریم و باید بدانیم که ما  دو نوع تاریخ مکتوب داریم که یکی را میتوان تاریخ واقعی نامید و دیگری را تاریخ اساطیری شمرد. تاریخ واقعی  ما تا قبل از  دو سه صده برما مجهول بود و محققین اروپایی  آنرا از روی  کتب یونان و روم و کشفیاتی که بعداً در همین اواخر توسط باستان شناسان از اثر  کاوش در آثار باستان بمیان آمد تاریخ نویسان ما این شیوه جدید را فرا گرفتند و یک سلسله وقایع  بزرگ و کوچک را از زندگی گذشتگان ما روشن ساختند که ما به آن تاریخ  حقیقی میگوییم .

اما تاریخ اساطیری ما در شهنامه فردوسی مندرج است که هماسه ملی  مااست. فردوسی از هزار و اند سال قبل  مطالبی را از کتابهای دری ، عربی و پهلوی که جمع شده بود منظوم ساخته است و  مبنای اطلاع عموم ایرانیان از داستانهای شاهان و پهلوانان اساطیری ایران همین کتاب اوست که شهنامه نامیده میشود.»[1]

شهنامه تاریخ  شهنشاهی اقوام ایرانی است  از ابتدای پیدایش اولین بشر و اولین شاه تا انقراض آن شاهنشاهی بدست  مسلمانان فاتح  اسلام. وقسمت زیاد این  شهنامه واقعی نبوده و بر فرضیات و تصورات استوار است .

در شهنامه این وقایع از روی روایات ملی ایرانیان بطور شاعرانه تحریر و مدّون شده است ، و بدین  جهت گفتیم که شاهنامۀ فردوسی حماسه ملی ما است.

در شاهنامه شروع داستان از کیومرث میشود که اولین بشر و اولین شاه است با ددان و درندگان  میجنگد و از پوست حیوانات لباس می سازد

پسر او که سیامک نام دارد  بدست دیوان  کشته می شود و همین قسم این قصه  تا آخر ادامه می یابد.

 

مقام زبان و ادبیات در ملت

شاهنامه فردوسی از سه لحاظ مهم است :

اول اینکه یکی از آثار هنری ادبی بسیار بزرگ است که از اثر خون جگر بیست سی سال فردوسی بوجود آمده است. دوم اینکه تاریخ داستانی و حکایات نیاکان (آریائی) =ایرانی ماست و در حکم نسب نامه این قوم محسوب  است. سوم اینکه زبان آن فارسی است و فارسی محکمترین حلقه وصل و ارتباط طوائفی است که در خاک ایران ساکن اند.

مقام شعری و هنری شاهنامه بقدری بلند است که حتّی از جامه زبان فارسی عاری شود یعنی به زبانهای دیگر عالم چنان که باید و شاید ترجمه کنند، باز کتابی بزرگ و دارای مقام هنری بلند خواهد بود. (استاد مجتبی مینوی) در موارد معانی این  آورده است « معانی هر گز اندر حرف ناید              که بحر قلزم اندر ظرف ناید

عبارات بمنزله رمز و نشانۀ است که گوینده یا نویسنده معانی خودش را در قالب آنها می ریزد و بر حسب مواضعه ایکه بین متکلمین در یک زبان موجود است ، شمۀ از اندیشه خود را بایشان می نماید و به این طریق پردۀ را که بر سّر درونی او  کشیده شده اند پس می زند و فی المثل می گوید:

          نباشد همی نیک و بد  پایدار                    همان به که نیکی بود یادگار

          زخاکیم و باید شدن زیر خاک          همه جای ترس است و تیمار و باک

          جهان سر بسر  عبرت و حکمت است        چرا زو همه بهر من غفلت است؟

یا میگوید:

          این جهان در جنب فکرتهای ما         همچو اندر جنب دریا ساغر است

هر یک از این گفته ها حاصل سالها تجربه و دقت است و خواننده هوشمند و شنوندۀ دقیق میتواند در معنی آنها سالها فکر کند، اگر چه خواندن هر یک چند لحظه بیشتر وقت نمی برد.

شاهنامه فردوسی را تمام و کمال به انگلیسی،عربی ، ایتالیائی ،و سائر السنه های غربی و همچنان در السنه روسی و سوئیدی ، گرجی ، ارمنی ، ترجمه کرده اند که غالب این مترجمین و محققین  معتقدند و متفق القول اند  که شاهنامه فارسی از کتب بزرگ ادبی (عالم)است و فردوسی از بزرگان نویسندگان جهان است . بدین مناسبت بجا است که شاهنامه فردوسی را داستان فضل و بزرگواری و سالاری اجداد خود بدانیم و با شاعر همزبان شده بگوئیم:

          هیچ شه را در جهان آن زهره نیست          کو سخن راند ز ایران بر زبان

          مرغزار ما به شیر آراستست                    بد توان کوشید با شیر ژیان

و از همین سبب است که فردوسی به کامیابی ایرانیان بر تورانیان میگوید:

 

ندیدم سواران و گردن کشان           به گُردی و مردانگی زین نشان

 

استاد مینوی جنبه سوم شاهنامه را که از جنبه  های دیگرش  پر قدر تر است و بزرگی آن را از این لحاظ میداند تا از حیث های دیگر و آن جنبۀ ادبی شهاهنامه از جهت داستانهای مندرج در آن و از جهت زبان فارسی دری میداند.

بعضی ها به این باور اند که  حرکت های استقلال طلبانه خراسانیان  مستلزم کار و کوشش فردوسی بوده است که توانسته ملت های خاموش و در سکوت را با  بیان شاهنامه  از سر زنده و بیدار و آماده  کار زار سازد . اما این مسأله از نگاه   استاد مینوی قابل قبول و قیاس نیست چه  حرکت های استقلال طلبانه خراسانیان از  قرن دوم  هجری شروع شده بود یعنی :(برای اولین مرتبه   یعقوب لیث صفار به دبیران خود در  بدو سلطنتش در  سده دوم هجری امر فرمود تا فرامین  ودواوین دفتری و دولتی همه فارسی باشد. )باوجودی که زبان فارسی در رأس و یا زروۀ این مقام واقع است . اما خود نتیجه طولانی تکاملی است که از اوائل قرن دوم هجری شروع و بوسیله نسلهای متوالی وطن دوستان و قوم پرستان فارسی زبان  تقویت شده بود و به عباره دیگر زاده  اوضاع و احوال بود که پیشتر از شاهنامه موجود بوده و به او هم ختم نشده است.

در مرحلۀ اول، هستند همزبانانی که از هم جدا هستند ، مثل انگلیسی زبانهای متعلق به ملیتهای مختلف ، عربهای عربی زبان دارای ملیت مجزّا ، فارسی زبانان افغان ، ایرانی هندی، تاجکی ، اوربیکی ، قزاقی و غیر هم. در مرحلۀ دوم هستند .ممالک و دولت هائی که بر حسب موازین ظاهری هیچ قدر مشترک و جامعه ای برای ایجاد وحدت ملی در میان آنها دیده نمیشود ، یا اگر چنین مایۀ اجتماعی  هست ، زبان شان نیست ؛ مثلاً دولت هندوستان مجموعه های طولیف و اقوام است دارای اصل و دین و زبان و عادات و فرهنگ متنوع و متباین که وحدت ملی بمعنی اروپائی آن در میان ایشان بوجود نیامده است .تسلط خارجی بر ایشان و بی اعتنائی به تربیت مردمان و سعی در ایجاد تشتّت و تفرّق بیشتر ، کی مجال به  پیدا شدن ملیت داده است؟ (در این حالت است که ) آنها که طوق رقّیّت بگردن و زنجیر اثارت بر پای دارندو از دنیا و از زندگی بجز رنج و زحمت ندارند کی  فکر غیر از این توان کرد که دیگر : کی نام خواهیم خورد ، دگر کی آب خواهیم نوشید، دگر کی خواهیم خفت؟ و کی خیالی غیر از این بخاطر شان خواهد گشت که «کار باید کرد و رنج باید برد . بالفعل پاکستان عبارت است از مجموعۀ گروههائی که جهت جامعه ایشان مسلمانی ایشان است و بس.

در مرحلۀ سوم بعضی از دولت های مستقل  را می شناسیم که صاحب ملیت واحد با اقوام مختلف و ملت های مختلف و زبانهای مختلف است. یکی از آنها سویس است  مرکب از مردم  ایتالیائی ، زبان و فرانسوی زبان که بنا بر وحدت ملی (داشتن  تابیعیت  سویس ) گذاشته اند . دگر انگلستان است مرکب از ایرلند ویلز و سکاتلند، زبان و ادبیات ولس و ایرلندی و اسکاتلندی هر یک در مقام خود استقلال دارد ، ولی مجموع آن چهار قوم و چهار ایالت برتانیای کبیر خوانده می شود. (ولی بد بختانه می بینیم در عمل در افغانستان  نه وحدت زبان عمل است و نه  وحدت قوم و نه هم وحدت یک دولت بودن نتوانسته است  مایه  و منشأ  وحدت ملی را زنده نگه بدارد . در اینجا همه  فقط در قبضه گروپها و اقوامی اند که اکثریت قدرت و زور را حاوی باشند . بطور مثال  بیش از یک قرن است که در میان اقوامی که به پشتو و فارسی تکلم میکنند کشیدگی ها و تنش هایی  خونینی وجود داشته است که دولت علیه افغانستان  به هیچصورت قادر نگردیده و یا نخواسته قادر گردد که وحدت زبان ، قوم . را در چوکات  وحدت یک ملت شدن  با سائر اقوام موجود در کشور زنده و پایدار نگهدارند و نا آرامی های عمدی موجوده افغانستان نیز در دایره همین تفکر پر تنش می چرخد.) ولی قسمیکه دیده میشود حتی در  کشور انگلستان نیز مسأله وحدت ملی لاینحل مانده و چنانچه ایرلندیها میکوشند بصورت مستقل خود شان را از کشور ویلز جدا سازند.

 

فردوسی ایجاد گر شور و جوش قومی                   

به موضوع بر گردیم و ببینیم فردوسی چه کرده است. مشتی قصه و داستان اساطیری و حماسی مربوط به شاهان و گوان  و پهلوانان ایران در افواه ساری و در بطون کتب اوستائی و پهلوی  به اشارات یا به تفصیل مندرج بوده است .که در عهد خسرو پرویز و یزدگرد بصورت کتاب مدوّن و متوالی در آوردند. این کتاب بعد ها بعربی ترجمه شد در حدود سنه 345 تا 350 هجری  مردی دستور داد از روی ترجمه عربی ، و از بعضی روایات افواهی  و رساله  های پهلوی و ترجمه  فارسی موجود از آنها یک کتاب نثر دری بزبان فارسی دری بنام شاهنامه انشا کنند که این را بعداً دقیقی و فردوسی بنظم آوردند، وقبل از تدوین این کتاب مسعودی مروزی چیزی از این قصص بنظم آورده بود.

اگر این نظم فردوسی باعث مستقل شدن ایران شده باشد چرا آن نسخه پهلوی نتوانست جلو شکست ایران را در مقابل  حملات  مسلمانان فاتح بگیرد و نتوانست کمکی به شکست دادن اعراب بکند؟ (بر عکس در سالهای که اعراب به فارس حملات خود را آغاز کردند یک نوع پراگندگی گسترده میان  خاندان   اکاسره  فارس (ساسانیها) وجود داشت که حاکی از عدم همکاری این خاندان با سائر اعضای این خانواده و سرداران بزرگ آن  میباشد). عقل و منطق هم حکم میکند که نوشتن یک کتاب حماسی که آنهم کلاً روی قصه  های اساطیری استوار است هر گز نمیتواند در تشکل و ملیت سازی  نقشی ایجاد کند و  حرکت های آزادیخواهی ایکه  در خراسان آغاز شد همه اش مرهون زحمات و فدا کاریهای  خراسانیانی هستند که مانند بومسلم ، مازیار ، ابن مقنع استاد سیس ، برمکیان ، صفاریان و سیستانی ها (حمزه آزرک) و سرداران سامانی و غزنوی  و بعداً هم سلجوقی میباشد  که هر یک  به شجاعت جانبازانه ای در  گسترش و آزادی های خراسانیان نقش داشته اند که اکثر این  حرکت های انقلابی پیش از نوشتن شاهنامه بوده است .)

مجتبی مینوی در این مورد نظرات خصمانه ای به اقوام خراسانی و  تاجکانیکه دولت سامانی را و یا غزنویانیکه برابر به حدود شهنشاهی هخامنشی و ساسانی رقبه داشت متأسفانه سخنان عناد آمیزی دارد که من بعضی از آنها را در اینجا نقل میکنم:«...سردارانی مانند یعقوب بن لیث وآل سامان و ال بویه وامثال انان بر ضد عرب عصیان و شورش کرده بودند ، و باز در این مدت دویست سال با اشعار و کتابهای به نثر کهن نوشته شده بود ، مقدمات پیدایش یک زبان مستقل ایرانی مخلوط با  زبان عربی (زبان دری نو)حاضر شده بود ، فردوسی یک قسمت از این کار را انجام داد  ، انهم در زمانی  به پایان رسید (384-400ه )که در موطن او خراسان ، دیگر کار از دست سرداران وفرماندهان  ایرانی خارج شده بود.» [2] 

اولاً بعد از اینکه سپاه اسلام در جنگ  پل سپاهیان  ساسانی ها را شکست داد  تا عصر فردوسی هر گز ایران نتوانست  استقلال سیاسی خود را بنمایندگی از  قلمرو پهناور کسرا ها و اقوامی که در آنجا زندگی میکنند حاصل نمایند، بر عکس نظر مجتبی مینوی این خراسانیان بودند که در  عمق  وسعت تاریخی  خلافت بغداد بزرگترین امپراطوری را که ماحصل آن انکشاف زبان  فارسی دری منحیث  گویش(نظم و نثر) مردم خراسان و ماورای آن گردید که تقریاً تا آن روز حتی در نزد دانشمندان زبان در بخش  باختری ایران  نا آشنا بود رجوع شود به بخش چهل و پنجم خراسان (مبدأ و پرورشگاه زبان دری)در همین پژوهش ؛ موضوعی که در نزد هیچ مؤرخی قابل انکارنیست بر پا خواستن  اقوام خراسانی و کسب استقلال آن میباشد حالا مهم نیست که این اقوام  خراسانی از تبار ترک  هستند یا تخاری و یا یفتلی و بلوچ و پشتون . مهم این است که اقوامیکه برای کسب اقتدار ملی خود کوشیدندبروایات تاریخ کسانی مردمانی هستند که در ماورای رود جیحون و دو طرف کوهپایه  های هندو کش  زندگی میکرده اند   ، نه تیسفون و شوش و تخت جمشید؟

بروایت مجتبی مینوی «آنهم چه ترکانی ! غلامان دیروزی امیر  و سلطان شده بودند و آنهمه عرضه نداشتند که این مملکت را نگاه دارندو دائم با ترکان دیگر در جنگ و نزاع بودند».  واقعیت اینجا است که  دولت ها بنا بر عوامل خاص  سیاسی ، اقتصادی ، عقیدتی وموقعیت های نظامی همواره در نوسان بین گشایش و نقصان می باشند این چیزی است که  تاریخ مشحون از همچو موارد میباشد و نباید  مینوی این موضوع را از روی عناد دلیل به کم اصل بودن فلان و بهمان قوم بداند که نظریه  ثاقب و بجا نمیباشد . آنچه مسلم است این است که  غزنویان و تبار شان در مدت یک قرن در سرزمینهای  خراسان و هند فرمان راندند که فرمانروائی آنها با  تقویت  دودمان دیگری که  غزنویان در سرزمینهای غربی از آنها  شکست خورده بود( ترکان سلجوقی) به حیات سیاسی شان  ادامه دادند که چندین سلاله  از این سلسله  حتی بعد از مسعود نیز تا زمانیکه غزنه بدست علالدین یکی از شاهان  غور که آنهم شاخه ای از اقوام خراسانی میباشد به  آتش کشیده شد ادامه داشته است.

سپس  جنگ های محمود غزنوی را دلیل بر  زبونی این سلسله دانسته و انها را ملزم به قتل و غارت در جنگها کرده است که گویا از جانب شاهان درباری مدح شده اند . یاید بعرض برسد که حکومت ها از شروع  تاریخ تا قرن بیست ویکم که ما در آن قرار داریم همیشه در لشکر کشی ها و تهاجمات شان همینکار های را که عبارت از قتل و غارت است حتی تا بحال انجام داده اند. آمدن و حمله روسها در افغانستان که از طرف سوسیالست ها صورت گرفت بیش از چندین ملیون کشته و معلول  و خرابی و بربادی  مزارع و جنگلها و زمین های زراعتی در کشور شد.   امریکا بزرگترین کشور دیموکراسی در جهان  با حملات خود از خلیج فارس قبل از این که بزمین افغانستان پیاده شود کلیه  تاسیسات دفاعی این کشور را به ترتیبی نابود ساخت که امروز ما حتی با صرف  دها ملیارد دالر  قادر به ساخت و ساز و  دفاع از خود نمیباشیم ، پس نباید  محمود و یا سایر فاتحان را که بر حسب  طبیعت و نهاد  انسانها برای کسب قدرت یا برای گسترش و احیای دین و عقیده جنگیده اند  سرزنش کنیم و اگر قرار باشد که به این طرز سرزنش ها ادامه دهیم لست بزرگی که مثنوی صد من کاغذ خواهد شد از رویداد های خونین تاریخی  بمیان خواهد آمد اما چیزی را که میخواهیم با مسایل جنگ قاطی نشود  این است که زبان و گویش را که وسیله  انتقال مفاهیم بین انسانها میباشد به این بازی های مفلوک نباید   آلوده ساخت.

سپس مجتبی مینوی خلاف آنچه در بالا ذکر کرده است  در جای دیگر ارزش و مؤثریت وحدت  ملی را صرفاً برخورد های قبیله وی دانسته اذعان میدارد باوجودیکه شعوبیۀ قرون اولای اسلام و برامکه که ترجمه کتب را تشویق مینمودند و ابن قطیبه و جاحظ و یعقوبی  و طبری و حمزه اصفهانی  ، دینوری و ثعالبی و امثال آن که کتابهای حاوی ادبیات و اخبار ایران به لسان عربی می نوشتند بیشتر در  تحریک فکری ایرانیان بر ضد عرب دخالت داشتند .و جنبش های آن اعصار و قرون را عنوان جنبش ملی دادن بگمان من سهل انگاری در اصلاح و مرتکب شدن غلط تاریخی است . نه تنها تا عهد فردوسی ، حتی تا نزدیک بعصر ما ، مفهوم ملیت به این معنی که ما امروز از آن می فهمیم(ناسیونالسم) وجود نداشت ، (بل ) تعصب عِرّفی و نژادی و شعوبی و قبایل بود.» [3]اینها را واقعه طلبانی میدانسته است که بخاطر  بدست آوردن مقام  و منفعت  های شخصی و فرمانروائی با دگران جنگ و پیکار مینموده اند . در این صورت لزومی به این نبود تا برای کامیابی  به  اهداف خود  نژاد و قوم خود را با خود متحد بسازند.

معهذا آنچه فردوسی درباب خود  که گفته است «عجم زنده کردم بدین  پارسی » اگر از لحاظ تأثیر شاهنامه در سر بلند کردن مردم بر ضد عرب  بحث کنیم ، پیدا شدن آن بعد از آن بودکه از عهد ابومسلم و بیافرید مردم خاور ایران (خراسان)کراراًبر ضد عرب سر بلند کرده بودند و اینکار تمام شده بود ، و بعد از منتشر شدن شاهنامه  دیگر نظیر پیدا نکردو آل بویه و سلاجقه که بر خلفا تحکم می نمودند تحت تأثیر شاهنامه نبودند. و بر افتادن خلافت عباسی در 656ه نیز به ایرانیان مربوط نمیشد، جز به عدۀ از سران ایرانیان که در لشکر هلاکو از قبیل خواجه نصیر الدین طوسی که مشوره او باعث به گلیم پیچیدن  خلیفه و قتل او به این شیوه دردناک گردید کدام  حرکتی که دلیل بر شجاعت مردم فارس بوده باشد در ظرف شش قرن و حتی به فرموده  مینوی حتی تا نزدیکی های عصر حاضر رخ نداده است و یگانه رویداد غم انگیزی که به ایران جغرافیای موجوده رخ داده است انقلاب غم انگیزخمینیو به اسارت کشیدن ملت خاموش ایران میباشد و بس.

فردوسی و ابن سینا و البیرونی که خود از خراسان بودند در انتهای یک استیلا(تسلط عرب) و استیلای خراسان (سامانیان و غزنویان) که مینوی آنها را از خراسانی بودن به عنوان اینکه ترک نژاد هستند بیرون دانسته و آنها را دشمنان قدیمی ایران قلمداد کرده است.

مینوی در یک جای دیگری از کتاب خود اذعان میدارد که :« هستند عده ای که بیجا بر ضد عرب سخن میگویند و یکی دو شعر شاهنامه را دائم تکرار میکنند. اما اینها دشمنان قوی را که مخرب بنیان قومیت و زبان  و فرهنگ ملیت ایران هستندگذاشته و بجان  عرب افتاده اند و چنین وانمود میکنند که عقب ماندن امروزی ما از قافله تمدن غربی ، دنبالۀ تأثیر حملات یکهزار و چهار صد ساله  عرب و تسلط و افکار عربی است و بهمین علت است که ما (ایرانیان) مسلمان شده ایم ، و حالانکه تأثیر سوء حمله عرب از همه ایلغار ها و نفوذ های دیگر کمتر بوده است.» [4]

 

 

 

فردوسی که بود که این شاهنامه را بنظم آورد؟

جواب این سوال آسان نیست. حقیقت این است  که از احوال سر کذشت شخصی او مطلب  حقیقی معتبر بسیار کم است و لی در باب قصه  ها وافسانه  های زیادی در کتابها درج  است که حقیقت را نمی رساند . آنچه به یقین  میتوان از زندگی شخصی او کسب کرد ، در چند سطر خلاصه میشود: «فردوسی شاعری بوده است از اهل طوس که کنیه او ابوالقاسم بوده که حدث زده  میشود که میان سالهای 325 و تا 330ه تولد گردیده و در سن سی وپنج یا چهل سالگی در صدد نظم شاهنامه بر آمده و از بیست و پنج تا سی و پنج سال از عمر خود را در سر اینکار گذاشته است  و یک بار نسخه ای در سال 384 ه بپایان رسانیده است  و بار دیگر در سال 400 ه  تحریری تمام کرده است و یک نسخه با مقدمه ای و خاتمه ای و چندین مدیحۀ مندرج  در جای های مختلف کتاب بنام محمود سبکتگین  ترتیب داده  و به او تقدیم نموده اسن . ولی از محمود صله ای دریافت نکرده و عاقبت در حدود 411 یا 416 ه وفات یافته است.» [5]

و یک جای در مدح سلطان محمود  سروده است که :

         

          بنزدیک چنگل سپهدار هند             زدریای قنوج تا مرز سند

و در دیباچه  شاهنامه محمود بن سبکتگین را شاه روم و هند  و قنوج تا پیش در یای سند خوانده و از برادر کهتر او نصر بن ناصر الدین سبکتگین و دلاور و سپهدار طوس  را مدح کرده است ما از وقایع ای که بین  نصر سبکتگین و فردوسی که اسناد موثوق ندارد میگذریم وصرف به این اکتفا میکنیم که فردوسی  در مدحت خود نصر بن سیکتگین را بیان نموده بود می آوریم: «در ختم داستان اسکندر و ابتدای اشکانیان  باز محمود را شهنشاه ایران و زابلستان ز قنوج تا مرز  کابلستان میخواند و سالار او امیر نصر یعنی نصر بن سبکتگین بوالمظفر را مدح میکند که در این سال روز چهارده شوال از سلطان محمود فرمانی میرسد که« سالی خراجی نخواهد بیش» و بدین سبب همه مردم از خانه ها بدشت رفتند و در حق سلطان محمود دعا کردند (نیایش همی ز آسمان بر گشت) که در ابتدای داستان خسرو شیرین گوید که چون سالار (نصر بن سبکتگین)این سخنهای نغز را بخواند  من اینجا ز گنج او شادمان گردم و او به شاه یاد آوری کند که تخم رنج من آید به بار .»ختم تحریر تمام شاهنامه را  سال 384 تخمین زده اند که  آنهم قطعی نبوده یکی دو سال در بین  آن فرق خواهد بود که در زمان فضل بن احمد وزیر سلطان بوده است . و مدح فردوسی از محمود در  این سال به مناسبت این میباشد که سلطان  امر  کرد در های غله خانه  های خراسان  بمردمان  طوس و اطراف آن که در خشکسالی  مدحشی بسر میبردند و  هزاران نفر از اثر گرسنگی  جانهای شان را از دست داده بودند ، باز و به مستمندان غله توزیع نمود که مردم از فاقه وارهیدند .

قدیمیترین اشاراتی که در کتب فارسی به فردوسی و شاهنامه او آمده  است  و بدست ما رسیده تا انجا که بنده (مجتبی مینوی) اطلاع دارد  متعلق است به سی و سی و پنج تا هفتاد سال پس از فوت او :مؤلف تاریخ سیستان که در حدود 440 تالیف کرده است گوید:« اخبار نریمان و سام و دستان ، خود به شاهنامه بگوید که تکرار  حاجت نیاید و حدیث رستم به آن جمله است که ابوالقاسم فردوسی شاهنامه به شعر کرد و بر نام سلطان محمود کرد و چندین روز همی بر خواند . محمود گفت همه شاهنامه  هیچ نیست مگر حدیث رستم، واندر سپاه من هزار مرد چون رستم  هست. ابوالقاسم گفت:زندگانی خداوند دراز باد . ندانم اما در سپاه او چند مرد چون رستم باشد . اما این دانم که خدای تعالی خویشتن را هیچ بنده چون رستم دیگر نیافرید. این بگفت و زمین بوسه کرد و برفت.ملک محمود  وزیر را گفت: این مردک مرا به تعریض دروغزن خواندوزیرش گفت باید کشت. هر چند کردند نیافتند.چون بگفت و رنج خویش  ضایع کرد و برفت هیچ عطا نیافته ؛ تا بغربت فرمان یافت.همشهری فردوسی اسدی طوسی  گرشاسب نامه را به تقلید شاهنامه او گفته و به 457 ه پایان رسانید . او  گوید:

         

          که فردوسی طوسی پاک مغز                  بداده است داد سخن  های نغز

          به شهنامه گیتی بیاراستست                  بدان   نامه  نام نکو خواستست

به شهنامه فردوسی نغز گوی                  که    از پیش گویندگان بُرد گوی

بسی یاد رزم    یلان کرده بود                            از این داستان      یاد ناورده بود

اگر زانکه فردوسی این را نگفت                تو با گفتۀ خویش گردانش  جفت

ما از بعضی جزئیاتی که در مورد سلطان محمود وزر فرستادن دوباره وی و  مرگ فردوسی که هیچ نوع استناد تاریخی ندارد صرف نظر میکنیم و به موضوع مورد بحث خود که سخن سرائی فردوسی است  ادامه میدهیم:

 

سخن سرائی فردوسی:

فردوسی که بفکر  ترتیب یک حماسه تاریخی که تمثیل دهنده  شهامت نیاکان ما بود به سرایش شهنامه پرداخت او بخاطر این منظور  آثار قدما را از قبیل  شاهنامه دقیقی و ابو منصوری جمع نمود. چون ثروت  فردوسی  مخارج او را نمیتوانست بر آورده سازد یکی از عیاران طوس که از دوستان فردوسی بود «ابو منصور بن محمدنام تقبل کرد که او را نگهداری کند وخیالش را از کسب معاش فارغ سازد تا او بتواند یک دل و یکجهت بدین کار بزرگ بپردازد . اما این حامی  جوانمرد و نیکوکار در گذشت و دیگر  کسی یافت نشد که با او مساعدت نماید.» [6]

 

فردوسی هزار بیت باقی مانده از شاهنامه  دقیقی را نیز در شاهنامه خود گنجانید چون بیت  های  دقیقی را اکثراً سست دید در پایان چنین  سرود:

 

          سخن چون بدین گونه باید گفت      مگوی و مکن  رنج با طبع  جفت

          چو درد روان بینی و رنج تن             به کانی که گوهر نیابی مکن

          چو طبعی نداری چو آب روان           مبر دست زی نامۀ خسروان

          دهان گر ز خوردن بماند تهی                    از آن به که نا ساز خوانی نهی

ولی باوجود آن فردوسی دقیقی را هادی و سر مشق و مشوق واقعی خود میداند و میگوید:

          یکی نامه دیدم پُر از داستان           سخنهای آن بر منش راستان

فسانه کهن بود و منثور بود             طبایع ز پیوند او دور بود

نبردی به پیوند او کس گمان           پر اندیشه  گشت این دل شادمان

گرفتم به گوینده بر آفرین               که پیوند را راه داد اندرین

اگر چه نپیوست جز اندکی             ز بزم و زرزم و هزاران یکی

همو بود گوینده را راهبر                 که شاهی نشانید بر گاه بر

همی یافت از مهتران  ارج و گنج      ز خوی بد خویش بودی برنج

ستایندۀ شهریاران بدی                 به مدح افسر نامداران بُدی

بنظم اندرون سست گشتش سخن از او نو نشد روزگار کهن

فردوسی تمام شاهنامه را به رشته نظم کشید و از مأخد ابو منصوری و سایر مأخذ نیز استفاده بغایت کردو چنین استنباط میکنند  که اولین داستانی را که فردوسی بنظم آورده است  قصه بیژن و منیژه بوده باشد. و این در حالی است که این داستان قصه مستقلی بوده است که جدا از خدای نامه یا تاریخ باستانی میباشد .

او این قصه را اینطور پیرایه بسته است:

 

مرا مهربان یار بشنو چه گفت                   از آن پس که با کام گشتیم جفت:

«بپیمای می تا یکی داستان          بگویمت  از  گفتۀ     باستان

پر از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ      همه از در مرد و فرهنگ و سنگ»

بگفتم: بیار ای بت خوب چهر          بخوان داستان و بیفزای مهر

ز نیک و بد چرخ نا سازگار              که آرد بمردم ز هر گونه کار

نداند کسی راه و سامان اوی         نه پیدا بود درد و درمان اوی»

پس از آن بگفت«ار زمن بشنوی       بشعر آری از دفتر پهلوی»

بدو گفتم:«ای سرو پیراسته           ز تو گشت طبع من آراسته

چو گوئی بمن راز پوشیده راز          مرا  طبع نا ساز گردد باز

چنان چون ز تو بشنوم در بدر                    بشعر آورم داستان سر بسر

همت گویم و هم  پذیرم سپاس       ایا مهربان یار نیکی شناس»

این داستان حکایت از وسعت معاش شاعر میکند که دم گرم و خاطر آسوده داشته است ولی قسمیکه دیده میشود  شروع شعر آن وسعت و پختگی کلام فردوسی را که معمولاً در کلام او  بملاحظه میرسد ندارد  و حتی اینطور فکر میشود که از او نباشد . مثلاً الفبای زائد و الحاقی در آخر مصراع ها که بفارسی الف اطلاق نامیده میشود:

                            

گرازی بر آمد  چو اهرمنا       زره را بدرّید بر بیژنا

 

دلش را بپیچید اهرمنا                   بد انداختن کرد با بیژنا

 

بگرگین چنین گفت بس بیژنا که من بیشتر سازم این رفتنا

این الفبای زاید در اشعار شعرای متقدمین و متأخرین  هر دو فراوان مستعمل بوده است

مثلاً رشید وطواط  می گوید :

                   استرصراحی گردنا     دانم چه خواهی کردنا

گردن درازی  کرده ای پنبه بخواهی خوردنا

فردوسی با سرودن  داستان  بیژن و منیژه طبع خویش را می آزماید

فردوسی خود مشعر به این است که آنچه جمع کرده  از شاهنامه همه حقیقت  است و نباید فسانه پنداشته شود چنانیکه وقتی سلطان محمود بوی هوشدار میدهد که هزار چو رستم در بین سپاهیان منست  بر آشفت و رفت و موجب قهر سلطان غزنه را فراهم ساخت ؛ چنانیکه  گفته است :

تو این را دروغ و فسانه مدان                    بیک سان روشن زمانه مدان

 

بعضاً فردوسی به تشبیه پرداخته مثلاً این شعر ابو شکور بلخی:

          بدشمن برت مهربانی مباد             که دشمن درختی است تلخ از نهاد

          درختی که تلخش بود گوهرا           اگر چرب و شیرین دهی مرورا

          همان میوۀ تلخ آرد پدید                 از او ترش و شیرین نخواهی مزید

          ز دشمن گر ایدونکه یابی شکر       گمان بر که زهر است هرگز مخور

فردوسی  تشبیه را با الفاظ محکمتر بیان داشته است که بدون آن الف الحاق میباشد:

          درختی که تلخ است وی را سرشت گرش در نشانی به باغ بهشت

          ور از جوی خُلدش به هنگام آب        به بیخ انگبین ریزی و شهد ناب

          سر انجام گوهر بکار آورد                همان میوۀ تلخ بار آورد

 

باز گشت به توبه

سر گشته از اندوه پیری

          نشسته یکی روز اندوهناک  بکنج غم از درد دل چاک چاک

          ز کردار دنیای دون در خروش بدم سر پر از شور و دل پر ز جوش

          طلب کردم آیینۀ زان میان     بیاورد خادم برم در زمان

          نظاره در آیینه چون روی را    بدیدم چو کافور یک موی را

بدل گفتم اکنون تباه است کار         بضاعت چه دارم برِ کردگار

دریغا شد عمرم بغفلت  تباه  که گشته چوکافور مشک سیاه

دریغا که عمرم بمدح کیان     شدی صرف و طرفی نبستم از ان

 

مرا سال بگذشت بر شصت و پنج    کشیدم به  شهنامۀ شاه رنج

 

ولی :

          بدرگاه خالق نیاز آورم           بمعبود یکتا نماز آورم

          خصوصاً محمد شۀ انبیا        که از نور او روشن ارض و سما ][7]              

                  

                  

         

 

فردوسی بر بلندای ادبیات دری

 

همان طوریکه در صدر عنوان از زبان فردوسی نقل  قول کردم که:

بسی رنج بردم  در این سال سی    عجم زنده کردم بدین پارسی

در واقعیت امر  فردوسی بمنزل شخصی و به سرمایه خودش بمدت سی سال  شهنامه را  نوشت و علت آن که آن را به سلطان محمود عرضه داشته است این بوده است که سلطان غزنه در تدوین و گسترش زبان و ادبیات نظمی و نثری بغایت علاقه مند بود و از همین جاست که در دوره  غزنویان فصلی جدید به علاوه فصلی که  سلف او سامانیان در این  عرصه کشوده بودند در زمینه شعر و  نثر دری  کشوده شد  که محصل آن  آثاری است که بر علاوه شهنامه  مانند گنجیبه  های پر بهائی در گنجخانه ادبیات دری به جاودانگی گذاشته شده  است و اینکه ایرانی ها ادعا میکنند که فردوسی این همه رنج را بخاطر آن برده است تا از  محمود زر بستاند شاید هم اشتباه محض میباشد چه عشقی که فردوسی بنوشتن این اثر داشت بالاتر از آن بود که این اشتیاق در مقابل مزدی باشد که یک  پادشاه به او  عطا میکرد   چه خود علت و دلیل این کار را در شروع شاهنامه  بیان فرموده است:

او خود میگوید:

خردمند کین داستان بشنود           بدانش گراید بدین  نگرود

و در مورد ستایش خداوند چنین شروع میکند:

 

بنام خداوند جان و خرد        کزین بر تر اندیشه بر نگذرد

به بینندگان  آفریننده را        نبینی مرنجان دو بیننده   را

توانا بود هر که دانا بود                  زدانش  دل  پیر   برنا     بود

خرد رهنمای و خرد دلکشای خرد دست گیرد بهر دو سرای

 

او کیست که در نخستین ابیات خود بعد  ستایش پروردگار دانائی را مایۀ توانائی بشر دانسته و تأکید می ورزد تا بشر مسیر درستی را در زندگی بپیماید تا در هر دو جهان رستگاری حاصل نماید.

او در مورد آفرینش جهان  نیز چیز های گفته است که ما بعضی از آنها را می آوریم:

 

                   یکی آتشی بر شده تابناک   میان آب و باد از بر تیره خاک

 

قسمیکه علوم معاصر  و قرآن عظیم الشان مشعر است جهان گوی فروزنده ای بیش نبوده است که سپس  غبار ها و دود دخان (باد یا گاز) اطراف آن را می پوشاند وسر آنجام آب تشکیل میشود . که فردوسی در بیت بالا این مفهوم را به معجز ترین شیوه بیان نموده است.

و بعداً چنین وانمود میکند که در  آفرینش جهان رمز و رازی  نهفته است که  کسی آشکار و نهان آن را نمیداند:

 

                   چنین است فرجام کار جهان  نداند  کسی آشکار و نهان

 

و در مورد  خلقت انسان چنین بیان می دارد :

 

                   ترا از دو گیتی بر آورده اند    به چندین  میانجی بپرورده اند

 

که حقایق علمی گسترده و شگرفی را در  مورد دور تسلسل بقای انسان از  تخمه تا نطفه و از نطفه  تا تکامل اعضا در بدن  و ساختمانهای مادر و زمان زایمان  و بالیدن آن و مراحلی را باز گو میکند  که علم جنین شناسی (جنیتیک) و از آن بالاتر قرآن به آن پرداخته است.

و در مورد افتاب و گردش ماه  اشاراتی به این مضمون دارد :

 

                   آیا آنکه تو آفتابی  همی       چه بودت که بر من نتابی همی

و:                 چو سی روز گردش بپیمایدا  شود تیره گیتی بدو روشنا

 

و سپس پند میدهد که به ارشادات نبوی گوش  فرا نه:

 

                   بگفتار پیغمبرت راه جوی       دل از تیرگیها بدین آب شوی

 

زیرا چیز  های که من میگویم همه گذشتگان دانا و فرهیخته نیز قبل از من  گفته اند:

 

                   تو این را دروغ و فسانه مدان به رنگ فسون وفسانه مدان

                   ازو هرچه اندر خورد با خرد    دگر بر رۀ رمز و معنی برد

 

و میگوید همۀ این گفتار های پراگنده را از نزد هر موبدی گرد آوردم تا شما را  حقایق گذشته آشکارا گردد:

 

                   چنین یاد گار ی شد اند جهان                   برو آفرین از کهان و مهان

 

و دقیقی این نامه را بیاورد:

 

                   چو آورد این نامه نزدیک من   بر افروخت این جان تاریک من

 

و این سروده را یکی از بزرگان که ستوده و روشن روان بود بمن گفت تا آن را شروع کرده و وقتی تمام کردم به شاهان بسپارم و مقصدش از آن این بود تا در نزد شاهان محفوظ مانده و گسترش یابد:

 

                   جهاندار محمود شاه بزرگ    به آبشخور آرد همی میش و گرگ

 

این موضوع بما می رساند که قصه زر فرستادن محمود و رنجش قبل از آن  فردوسی از  شاه غازیان محمودی که از کشمیر تا چین و تبریز همه شهریاران بر او آفرین میگویند آنقدر بزرگ و جدی نبوده است که فر دوسی با آن بزرگمنشی کریمانه خود بقهر اندر شود و اینطور فکر میشود که ساخته دست  نویسندگان ایرانی ای است که میخواهند به این ترتیب  آبروی شاهی را که  تا کران  های تبریز و ری و صفهان را در قلمرو خود در آورده بود و ایرانی ها  که طرفدار آل بویه و ترکان دیلمی بودند از همان اول سر سازش و طاعت به پادشاهان خراسانی نداشتند و از همین سبب است که در اسناد پژوهشگران ایرانی  و حتی مورخین و ادب نگاران شان نیز خواسته اند حتی فارسی دری یا خراسانی را بی اعتبار جلوه دهد و  این در حالی  بود که ایران هنوز نمیتوانست بفارسی ایکه امروز در کران تا کران آن عمومیت دارد و پیشرفتهای چشم گیری در قرن بیستم داشته است در آن وقت به آن  درست صحبت کنند که اسناد معتبری را ایرانی ها خود از قول قابوسنامه عنصرالمعالی کیکاوس و  غیره بیان داشته اند که در بخش گذشته به  تفیل  بالای آن صحبت شد اما امروز ورق را بر گشتانده همه آثار باز مانده از قرن دوم  تا ششم هجری را و شاعران نامداری که عرض وجود کرده اند  همه را بنام خود ایرانی قلمداد نموده اند که من یک یک آن را  در این اثر در جایش می شناسانم ؛فعل و کنش هایی را که در آن مرحله  تاریخی افتخار آفرین بود  در ساحه فرهنگ و تاریخ(دوره غزنویان )  همه را از آن کشور موجوده ایران یا (پرشیا یا فارس دیروز)  قلمداد میدهند و از همین سبب است که نویسندگان بنام ایرانی  همواره  کوشیده اند تا  تمام  شاعران و ادبایی که  با ارزش ترین  آثار را از خود بجای گذاریده اند همه را از ایران بدانند و چون این  پژوهش یک اثر   تحلیلی است من ناگیزیرم از این اشتباهات و توهمات که ایرانی ها مرتکب آن شده اند یاد آوری و آن را رد نمایم .

ادامه میدهم به تفسیر بعضی از ابیاتی که فردوسی در بدو شاهنامه  به آن  پرداخته است:

و فردوسی به آغاز کار باز میگردد و:

 

                   کنون باز گردم به آغاز کار      سوی نامۀ نامور شهریار

 

و شروع میکند از اولین پادشاهی که در تاریخ آریانای کهن نامش در این اثر و سائر آثار فارسی دری ماندگار است که عبارت از کیومرث اولین  پادشاه از نسل پیشدادیان که مردم را که قبل بر آن به غار ها و بصورت  انفرادی زندگی میکردند به ساختمان شهر  دعوت نماید تا باهم گرد آمده و قبیله  شوند و بخاطر بر آورده شدن آرزو ها در کنار هم خود شان را در مقابل هر نوع دشمن حفظ نمایند . بنا بر روایات ایرانی ها «اولین شهری را که کیومرث اعمار نهاد :شهر «دماوند» و «استخر» میباشد»[8]

 

                   کیومرث شد بر جهان کدخدای         نخستین بکوه اندرون ساخت جای

 

صاحب المعجم فی آثار ملوک العجم در مورد  کیومرث چنین آورده است :

« در ذکر پادشاهی کیومرث نخستین پاد شاه عجم:

 

مورخ که تاریخ  عالم نهاد      ز گفتار مؤبد چنین کرد یاد

که تا کرد بنیاد  گیتی خدای  زشاهان بافر وفرهنگ ورای

نخستین خدیوی که کشور کشود    سر پادشاهان کیومرث بود

چو زد تکیه بر تخت وبنهاد تاج                   بیانداخت از مرد دهقان خراج

بداد ودهش خلق را وعده کرد                  جهانرا به نام نکو زند کرد

از او گشت پیدا سخن گستری        رعیت نوازی و دین پروری

نه آن کرد با مردم از مردمی            که آید در اندیشۀ آدمی

بآزردن کس نیاورد رای                   برون از خط عدل ننهاد پای

به بازارگانان رها کرد باج                نجست از مقیمان شهری خراج

ز دیوان دهقان قلم بر گرفت            ز بیچارگان هم الم بر گرفت

 

 حجت الاسلام  امام غزالی (رح) در کتاب نصیحت الملوک خود او را برادر شیث خوانده است و جمعی گویند از اولاد نوح است . اما ائمۀ تاریخ  نویسان اذعان دارند که کیومرث از نخستین پادشاهان عالم  و معنی کیومرث به لغت سریانی بمعنی ناطق است  یعنی زنده  و گویا و او بغایت عالم و شنوا و داد گستر بوده است.»[9]

از بیانات  کتاب معجم فی آثار ملوک العجم چنین بر می آید که دوره پادشاهی کیومرث به زندگی غار نشینی که در اکثر  مأخد ایرانی بملاحظه میرسد درست منافات دارد چرا که  کیومرث قسمیکه واضح شد دارای دیوان  و اداره قضاة ، مالیات و داد و دهش بوده ودر وقت او  موجودیت بازرگانان که او بخاطر جلب و تشویق شان آنها را از مالیه معاف کرده بود میرساند که باید حسابی  یک زندگی شهری با فرهنگ توسط او بنیان گذاشته شده باشد.و این عقیده در حالی از طرف المعجم فی آثار ملک عجم اظهار میگردد که شهنامه فردوسی تصریح میکند که  آتش در زمان« هوشنگ» نواده  کیومرث کشف گردیده پس نباید  کیومرث دارای چنین کر و فر باشد.

سپس فردوسی سیامک فرزند فرزانه کیومرث راچنین می  ستاید:

 

                   سیامک بدش نام و فرخنده بود       کیومرث را دل بدو زنده بود

 

و صاحب معجم فی ... نیز این نکته را اذعان داشته و سیامک را اینطور می ستاید:

و او را پسری بود دلیر و مردانه  و کاردان و فرزانه و نامش «سیامک» بود  وبه انجام کار های خطیر  اشتهار یافته بود» [10]

بعد از این که سیامک  در جنگ کشته می شود و کیومرث یکسال  در غم او به ماتم می نشیند سروش باو ندا میدهد که از سیامک  فرزندی تراست که هوشنگ نام دارد و شایسته فرمانروایی و تخت  سلطنت است  و سپس  نوبت هوشنگ می رسد:

 

                   جهاندار هوشنگ با رای وداد           بجای نیا تاج بر سر نهاد

 

معجم ... میگوید:

جهاندار هوشنگ با هوش و هنگ     خدیو جهان شاه فیروز جنگ

 

                   چو ملک کیومرث میراث یافت           عنان سوی آئین اسلاف تافت

همه رسم بنیاد نیکو نهاد               بفرمود بر عدل احسان و داد

فرومایگان را ز در دور کرد               جهان را به انصاف معمور کرد

 

هوشنگ به هنگام  پیری »تهمورث» را بجای خود می نشاند                

                  

 

                  

معرفی شاه بلخ:  

«لهراسب یا «ارئت اسپه»که سر سلسله پادشاهان از دودمان اسپه بود  در بخدی بر تخت آریانا نشست و شهر بلخ را با  کوچه ها ، بازار ها ، باغها و آتشگاه ها تأسیس کرد و بزرگترین آنرا که آتشکده«مهر برزین » نام دارد او بنا نهاد که در عظمت و زیبایی از بزرگترین معابد  مذهبی بلخ بود. او که به دوره  پیری رسید بجای خود  پسرش گشتاسب را گماشت و در آتشکده مهر برزین معتکف شد و در جنگ اول با تورانی ها با هشتاد  نفر از موبدان وردان بدست «ارجاسب »پادشاه توران کشته شد.

از دوره قدیم و باستانی که بدون شک بدوره قبل از تاریخ ارتباط و پیوند دارد سلسله ای در «هند و ایران» تعلق می گیرند که در اوستا بنام «پاراداتا» و یا «پیش دادیان» بلخی یاد میشده اند .بعد از این سلسله سلسله دیگری بنام «کیانی » یا «کاویانی» ها به سلطنت رسده اند . این خاندان با وزرا و شخصیت های معتبر آن در تاریخ بنام «اسبه» مشهور اند از قبیل هپتاسب،تهماسب،شیداسب،» و غیره.

و کلمه «اسبه» بخاطری در آخر نامهای پادشاهان و  دلاوران و موبدان مذهبی آریائی ذکر شده است که  آریائی ها دومین نژادی بودند که  اسپهای وحشی را رام کردند و از آن در زمان اقامت طولانی شان چه در «سغدیانا» و چه در باختر «بلخ» در اسپ  و تربیه آن بیشتر توجه داشتند . در دوره دوم آریائی یعنی  دوره اوستائی اسب در تعین نظام نقش فوق العاده مهمی داشت به ترتیبی که اسب و باختر را دو کلمه لازم و ملزوم یکدگر  میدانستند.(که این نژاد  های اصیل اسب در کشور ما تا امروز نیز وجود دارد که این اسپ  های اصیل بصورت فوق العاده تربیت و تیمار میگردند و اکثراً تا هنوز در مسابقات  پهلوانی نیزه زنی و بز کشی از آن استفاده میگردد.) قسمیکه اوستا مشعر است  جامعه آریائیان بلخ  همه سراسر سوار کاران بوده است .

«استرابون » مورخ یونانی در سر راه بلخ و سمر قند آتشکده ای را دید که آنرا آتشکده «هزار اسب» یاد میکنند یعنی صاحبان هزار اسب . «پولیب» مورخ دیگر یونانی از شهر «هزار اسب» به ترتیبی یاد کرده است که در طی محاربه «اپوتیدم» و«انتیکیوس» از آن یاد کرده است که ده هزار سوار از هر دو طرف در مدت سه روز بهم جنگیدند که عاقبت ظفر بدست  سردار یونانی بوده است. در این جنگ «اپوتیدم» شکست خورده و به بلخ متواری می شود و شهری که او در آن پناهنده میشود بنام «زر اسب» نامیده  میشد.. این شهر  در اواسط قرن سوم هجری وجود داشته  که دارای شهرت بود است .

بهر صورت خاندان  «کاوه» یا «کیانی» و «کی »به «کاهوسراوا یعنی کیخسرو» منتهی می شود که به استناد  شهادت  اوستا که یگانه آثر باز مانده از عهد قدیم آریانا است شجره خاندان «کاوی» را بهمین  پادشاه میرساند.»  [11]

 

فردوسی گوید:

 چو لهراسب بنشست بر تخت عاج           بسر بر نهاد آن دل افروز تــاج

مهان    جهان    آفرین   خـــــواندند            ورا شهریار زمیــن     خواندند

جهان آفـــــرین را   ستایش   گرفت           نیایش ورا در   فزایش گــرفت

چنین گفت کز داور داد پـــــــــــــاک            پر امید باشید و با ترس و باک

نگارنــــــدۀ چــرخ گردنـــــده اوست            فـــــــزایندۀ فـــــر بنده اوست

چو دریا و کوه و زمین آفرید                       بلند آسمان از برش بر کشید

گرانمایه «لهراسب»  آرام    یافت              خرد مایه و کام و پدرام  یافت

وزان پس  فرستاد  کس ها   بروم             به هندو به چین و به آباد بوم

ز هر مرز هر کس که دانا بدند                            بهر کار نیکو توانا بدند

ز هر کشوری بر گرفتند راه                       رسیدند یکسر بدرگاه شاه

بیامد پس آنگاه تا شهر بلخ                     زدانش چشیدند هر شور و تلخ

یکی شارسانی بر آورد  شاه                  پر از برزن و کوی و بازار گاه

بهر برزنی جای جشن سده                    همه گرد بر گرد آتشکده

یکی آتشی ساخت برزین بنام                 که بد با بزرگی و با فر وکام [12]

فردوسی که خود خلق کننده عظیم ترین شهکار در ورق تاریخ اساطیری و زندکننده فرهنگ آریائی خراسانی میباشد مدت سلطنت «لهراسبه »را مدت صد وبیست  سال ذکر نموده و از مدنیت دو شهر بزرگ آریانا بنامهای «بلیهیکا» یا «بخدی» یا «باختر»یا بلخ  که بین «اکسوس» یا (آمودریا) کوه بلند و شامخ پارو پامیزوس (هندوکش) منبسط بودو تمام صفحات شمال را در بر میگرفت و دیگری علاقه «ساکستانا»(سیستان) بودکه تمام صفحات غربی  خراسان را تا هامون سیستان در بر می گرفت که پایتخت قدیم سیستان (زرنج) یا «درنگیانا» یا «درنجیانا» و «نیمروز» بود که هر دو  شهر یا منطقه دو قطب تهذیب تمدن در این دو گوشه آریانا محسوب میشد. در شهر زیبای بلخ   یا شارسان آتشکده بزرگ  که بنام «مهر برزین» یاد میشود با داشتن  کوچه های فراخ و برزن  ها و محله  ها و بازار ها بود که در آن وقت در زیبائی و استحکام بی نظیر بود.

 

فردوسی فر وشکوه زندگی آریائی  را اینطور  تعریف میکند:

 

 

گشتاسب وزریر

 

دو فرزند بودش بسان دو ماه           سزاوار شاهی و تخت و کلاه

یکی نام گشتاسب و دیگر زریر        که زیر آوردید سر نره شیر

گذشته بهر دانشی از پدر              ز لشکر بمردی بر آورده سر

دو شهزاده بودند نزد لهراسب نیز    بنزدیک لهراسب هر دو عزیز

دو شاه سر افراز و دو نیک پی        نبیره جهان دار کاؤس کی

سر افراز نامی گُرد دلیر                 که هرگز نبودند از جنگ سیر

بدیشان بدی جان لهراسب شاد      وزایشان نکردی ز گشتاسب یاد

از آن کار گشتاسب نا شاد بود        که لهراسب را سر پر از باد بود

چنین تا بر آمد برین روز گار             پر از درد گشتاسب از شهریار

چنان بود که در پارس یک روز  تخت نهادند زیر گل افشان درخت

بفرمود لهراسب تا مهتران              برفتند چندی ز لشکر سران

بخوان بر یکی جام می خواستند     دل شاه  گیتی بیاراستند

چو گشتاسب می خورد و بر  پای خاست   چنین  گفت کای شاه با داد و راست

بشاهی نشست تو فرخنده باد       همان جاودان نام تو زنده باد

ترا داد یزدان کلاه و کمر                 دگر تاج  کیخسرو داد گر

کنون من یکی بنده ام بر درت                    پرستنده افسر و اخترت

ندارم کسی را بمردان بمرد            که پیش من آید بروز نبرد

مگر رستم زال  سام سوار          که با او نسازد کسی کار زار

چو خسرو ز گیتی پر اندیشه گشت ترا داد تاج و خود اندر گذشت

گر ایدون که هستم ز آزادگان                    مرا نام کن تاج و تخت کیان

چنین هم بدم پیش تو بنده وار        همی باشم و خانمت شهریار 

 

این مبحث ادامه دارد                    

 


 

[1] - فردوسی و شعر او، مجتبی مینوی ، قسمت اول ، ص،1

[2] فردوسی و شعر او   مجتبی مینوی ، قسمت سوم  ص،30

[3] -  مجتبی مینوی ، همان  ، بخش سوم ، ص31.

[4] - همان ، مجتبی مینوی ، صص 30 تا 34

[5] - همان ف قسمت چهارم ،ص 35

[6] - همان ، ص، قسمت ،7،ص 64

[7] - از صفه 1 الی 125فردوسی و شعر او ، اثر تحقیقی مجتبی مینوی صص،( 1،15،18،19،23،24،29،30،31،41،64،86،107،)

[8] - (گفتار شور انگیز فردوسی)،سهراب چمن آرا، ص2

[9] - المعجم فی آثار ملوک عجم، مصنف  ، فضل الله ،  ثبت شده به شماره 1896 در کتابخانه دهلی ،صص26-27.

[10] - المعجم ف همان

[11] - "افغانستان در شهنامه" یا( شهنامه در خراسان)، استاد احمد علی کهزاد ، قسمت (6)

[12] شهنامه فردوسی

 

++++++++++++++++++++++

 

 

بخش چهل و پنجم

زبان و ادبیات دری در عهد غزنویا ن

با پیشینه تاریخی

 

 

خراسان نیمه دوم سده سوم هجری را میگذراند و تا مدتهای  طولانی مهمترین مهد ادبی زبان فارسی دری بود و آثاری که در این  دوره بوجود آمد ، در اندک زمانی در سراسر  خطه خراسان و بخشی از ایران که در آن وقت بیشتر تحت قیمومیت و اداره حکومت های خراسانی مانند طاهریان، صفاریان، سامانیان غزنویان و سلجوقی ها بود توانست  زبان فارسی دری خراسانی  خودش را بعالی ترین مدارج انکشاف یک زبان گویشی و نوشتاری با معیار های جدید در فورم نوشناری (الفبای موجود) معیاری در آورد و نمونه های زنده ای از  آثار منظوم و منثوربجای گذارد. استیلای خراسانیان به تمام مناطقی که بفارسی تکلم میکردند نتیجه کار و کوشش و شوق آنهائی  میباشد که از  نو بعد از استیلای اعراب خویشتن را در عالی ترین  درجه تعالی که برای گویش یک قوم ضرور است رسانید . که  یک قسمت آن را که از دوره  حکومت سامانیان در خراسان آغاز شده بود و به اوج خود رسید، در جلد دوم  این پژوهش در بخش زبان  وادبیات  دوره سامانی   عرضه داشتم  واکنون میخواهم بخش انکشافات  و سیر تعالی  این زبان را در عهد غزنویان اهم از نظم و نثر  وتذکری از کیفیات و زنگی نامه ها و ذکر آثار بر جای مانده شاعران و نویسندگان آن دوره را در این پژوهش باز تاب دهم. قسمی که اسناد تاریخی نشان میدهد این فارسی خراسانی برای مردمی که در مناطق آزربایجان  و سایر نقاط ایران  بسر می بردند اکثر لغات  فارسی دری خراسانی مفهوم نبود  و از همین سبب بود که قطران تبریزی «مشکلات خود را در دریافت  اشعار منجیک ترمذی ودقیقی طوسی از  ناصر خسرو بلخی می پرسدو به همین دلیل ناصر خسرو  در باره  او میگوید:"شعر نیک میگفت  اما زبان فارسی نیکو  نمیدانست" که خواست ناصر خسرو از فارسی  ، فارسی دری خراسان است البته این هم محتمل است که قطران که زبان گفتار او زبان ایرانی آزری بود، هرچند هنگام نوشتن به زبان فارسی تسلط داشت ولی در سخن گفتن در این  زبان کمی کند بود .در هر حال به دلیل همین مشکلات مردم آزربایجان  و دیگر نقاط ایران در دریافت واژه ها و اصطلاحات گویش های خراسان در شعر و نثر فارسی است که اسدی طوسی در همین زمان لغت فرس را برای مردم ایران  و آزربایجان تالیف کرد. ونیز به علت همین واژه های گویشی خراسان است که عنصر المعالی کیکاؤس گرگانی در سال  475 هجری در کتاب قابوسنامه خود، به فارسی نویسان سفارش میکندتا از نوشتن فارسی دری بپرهیزندو می نویسد:[ واگر نامه پارسی بود، پارسی مطلق منبیس که ناخوش است ، خاصه پارسی دری که نه معروف بود، آن خود نباید نبشته هیچ  حال که خود نا گفته بهتر از گفته بود .] [1]  از این تذکر عنصر المعالی در کتاب قابوسنامه بر می آیدکه او پارسی را از پارسی دری که در آن زمان به فارسی مردم خراسان میگفتند جدا دانسته است . این فارسی دری به دلیل واژه  های گویشی آن بر فارسی زبانان بیرون از خراسان دشوار و از این رو از دید عنصر المعالی زبانی دور از شیوائی بود. همچنان که او پارسی مطلق ، یعنی پارسی سره را نیز که با واژه  ها و عبارات  وامثال و حکم تازی آراسته نباشد. دور از شیوائی میداند.[2]

چرا عنصر المعالی کیکاؤس در مورد پارسی دری چنین نظر منفی داشته است؟ جواب این است که فارس در میان فتوحات اعراب خودش را گم کرده بود و زبان پهلوی داشت از رونق آن روزگار می افتاد . ویک چند صباحی  غرب ایران از دانش زبان  پروری بی بهره مانده بود و آهسته آهسته چراغ فارسی  ایرانی  در روشنائی زبان عرب فاتح هویت خود را گم  میکرد  در این هنگام   یعنی از زمانیکه یعقوب  لیث صفار فرمان داد تا بزبان خودش فرامین را ترتیب دهند(تاریخ سیستان) و وقتی که  فرمانروایان  سامانی جای گزین دولت  آل ساسان شد در اولین قدمهایش  زبان فارسی خراسانی را  در مرتبه  نظم و نثر به عالی ترین درجه  معیاری آن رسانید وبعدش هم اخلاف او  دولت های سامانیان و  غزنویان این زبان را به عروج  و بلندی رساندند  این در حالی بود که  منطقه فارس در گیر و دار تسلیمی خفت بار در مقابل اعراب همه گونه  مفاخر خود را از دست داده میداد  که حتی بازبانی که گویش فارسی نامیده میشد بحدی بیگانه شده بود که  عنصرالمعالی کیکاوس نیز در ژرفای این زبان  نمیتوانست برسد . واین موضوع بما میرساند که خراسانیان مخصوصاً دولت  های  صفاری ، سامانی ، غزنوی و سلجوقی شیبانی و تیموریهای هند و خراسان مشعل داران  بزرگ  در راه گسترش زبان فارسی دری بوده و فارسی ها که امروز  با تمام توش و توان خود بمفاخر این زبان شیرین  می نازند باید احسان مند  خراسانیان باشند.

در مجموع این گویشها در سرزمین های خراسان شرقی  مروج بوده است که عبارت اند از :«زبانهای پشتو در افغانستان ،آسی در قفقاز،و گویش های پامیر چون( وخی ، سنگلیچی،مونجی،شغنی،؛بزغلامی و جزء آن)ویغنوی در زر افشان و زبان  های آریائی میانه چون سغدی ، خوارزمی ، و ختن سکائی و زبانهای  پارسی باستان اوستائی گروه زبانهای  آریانای  شرقی را تشکیل میدهد. سعید نفیسی یکی از فضلای ایران بر این نکته اذعان دارد که:«زبان اوستا:پارسی باستان، پهلوی ، زبان دری یا فارسی امروز ، وقدیمی ترین  زبانیکه از ان آثاری مانده زبان اوستا است  و ظاهراً این زبان در دوره  ای معمول نژاد ایرانی (آرین ها)بوده که هنوز پدران ما به ایران امروز نیامده بودند.»[3] اگر  تذکر سعید نفیسی که استاد ادبیات فارسی است درست باشد  این را می رساند که  محل نشو نموی اوستا که زبان  زردشتیان است  قبل از سرزمین  جغرافیائی ایران امروزی در مناطق آریانا یعنی بلخ نشو و نمو و به بالندگی و گسترش خود آغاز کرده است ، چرا که هنوز پدران ایرانیهای که به جغرافیه امروز ایران معتقد هستند  حتی به ایران نیامده بودند. یعنی که ایران  مربوط به اقوام ماد ها و پارس ها بوده که رسم الخط آرامی داشتند. او مینگارد:« در باب ناحیه ای که نژاد ایرانی پیش از آمدن به ایران امروز در آن زندگی کرده است ، اختلاف بسیار است و عقیده بهتر آنست که در شمال و جنوب جبال هندو کش بوده اند و از آنجا در سه وهله مختلف به ایران امروز آمده اند. یکبار در سه هزار و سیصد سال پیش بار دوم در دو هزار و هفتصد سال پیش و بار سوم در 2670سال پیش . زبان پدران مان که هنوز به ایران نیامده بودندزبانی بوده است که چون کتاب اوستا به آن نوشته شده آنرا زبان اوستا نام گذاشته اند. که کتاب مقدس زرتشت پیغمبر است .»[4]

بدین ترتیب سلسله پادشاهان خراسانی استقلال خود را در  سرزمین های خراسان در حالی بدست آورده بودند که دین اسلام را نیز به  بهترین شکل آن به ترتیبی پذیرفته بودند که  متشرعین  و مفسرین و محدثین  دین اسلام چون نعمان بن ثابت، امام بخاری ، امام ترمزی و دیگران همه فضلای خراسانی بودند که در جلد  دوم این پژوهش به تفصیل ذکرشان  رفته است. این در حالیست که  در ایران هنوز زبان فارسی دوره حاضر مروج نشده بود و سرکردگان زبان از قبیل قطران و  ابوالمعالی کیکاوس نیز از اینکه با این گویش آشنا نبودند  وبه دری آغشته به آزری صحبت میکردند از فارسی دری در کتاب قابوسنامه که  از قول او آوردیم این زبان را نکوهش میکردند و آنرا زبان خام میدانستند و خالی از حلاوت زیرا در آن لغات عربی بکار نمیرفت و به همین سبب بود که اسدی  طوسی یکی از فضلای  لغت نامه فرس را برای فهم آنان ترتیب داد و به این ترتیب فارسی خراسانی یا فارسی جدید در ایران  ره  باز کرد که این گسترش با  آغاز قرن سوم هجری که شروع جلوه ادبیات فارسی به این جهت می باشد که سلسله  های پادشاهان خراسانی با استقلال  حصص خراسان را در قبضه خود  آورده بودند که ابو طیب طاهر بن حسین ملقب به ذوالیمینین در سال 200هجری  حکمران خراسان شد و حکومت شان  تا  سال 253هجری در خراسان دوام نمود.بعداً در سال 235 هجری یعقوب لیث صفار زمام خراسان را بدست گرفت ؛ همچنان سامانیان در سال 279 هجری دولت گسترده سامانی را تشکیل دادند این در حالی بود که قسمت های فارس توسط آل بویه و آل زیار که ترک زبان بودند و نسبت نزدیکی به بغداد  تحت تسلط زبان عربی قرار داشتند هنوز  زبان دری نتوانسته بود در آن مناطق که جغرافیای کنونی ایران را تشکیل میدهد انتشار یابد. برعکس صفاریان و آل سامان که خود را از خلافت بغداد مستقل تر میدانستند زبان سرزمین خود شان را که دری بود حفظ کردند و در ترویج بیش از حد آن کوشیدند . بدبن جهت  سعید نفیسی زبان فارسی را احسان مند صفاریان و سامانیان میداند . او اولین شاعر زبان فارسی  را معاصر رودکی  به اسم ابو حفص حکیم بن احوص سغدی میداندپس از او عباس مروزی را ذکر کرده و شهید بلخی و عارف مشهور بایزید بسطامی در 261 را ذکر کرده ولی نفیسی  این اشعار را از دوره  های بعدی میداند.در سال 219 هنظله بادغیسی نیز شعر مشهور خود را سروده است و ظاهراً او اول کسیست که در خراسان شعر فارسی سروده است .. در سیستان اولین کسی که بفارسی  شعر سروده  محمد بن وصیف سکزی است که در سال 253 هجری در مدح یعقوب لیث صفار شعر سروده است . در بیهق نخستین کسی که شعر فارسی سروده محمد بن سعید بیهقی بوده و همچنان در سیستان  فیروز مشرقی در 281 هجری و ابو سلیک گرگانی در 265 در دربار عمرولیث صفار می زیسته و از اشعار او ده بیت باقی مانده است. مسعودی مروزی داستانهای  شهنامه را بار اول به نظم آورد .[5]

 

مبدأ و پرورشگاه زبان دری

 

«قدیمی ترین نظم  ونثر دری که  تا حال میتوان سراغ کرد در دو نقطه خراسان و ماورأالنهربمیان آمده است.حنظله باد غیسی و محمد بن وصیف سکزی قدیمی ترین شعر فارسی دری به انها نسبت داده میشود.که از ولایات هرات و سیستان میباشند.قدیمی ترین آثار منثور این زبان در خراسان و ماورأالنهر نوشته شده. مقدمه شاهنامه ابو منصوری که از طرف منصور العمری و بنام ابو منصور محمد عبدالرزاق در 346 ه تحریر گردیده ، ترجمه تاریخ طبری که از طرف بلعمی وزیر منصور بن نصر سامانی در356ه تحریر شده در عصر سامانی ها در ماورأالنهر بمیان آمده است.

مقارن همین زمان حدود العالم که مؤلف آن معلوم نیست در 371 ه برای یکی از امرای آل فریغون گوزگانان، ابوالحارث محمد بن احمد تحریر شد. وابوالمؤید بلخی گرشاسب نامه و عجائب البلدان خود را  تألیف کردکه متأسفانه اصل آن از بین رفته  ولی تاریخ سیستان و مجمل التواریج  گواه آنست که این دو کتاب در عصر آنها مورد دسترسی بوده و وجود داشته است .چنانچه از آن کتابها فصولی را نقل کرده است . از این بر می آید که اولین  نظم و نثر فارسی برای اولین مرتبه در خراسان و ماورأالنهر بوجود آمده که باختر (بلخ) و وماورأالنهر  و زابلستان مبدأ و پرورشگاه آن محسوب می شود.با آنهم شباهت لغات دری به سغدی به پرثوی یا پهلوی پارتی خراسانی که پارچه های آن از خرابه  های تورفان کشف شده ،ساحۀ جغرافیائی  سائرلهجه های دری مثل :هروی ، سکزی، زاولی در خراسان=(افغانستان) و وجود لغات صاف دری در خراسان=(افغانستان) و ماوأالنهر مخصوصاً در موقعیت فعلی (افغانستان کنونی )   وباز تأثیر زبانهای اسکائی و تخاری که در آریانا معمول بود و تأثیرات متقابله ادب سغدی و پهلوی ساسانی که در آریانا بعمل آمده و تأثیری در زبان دری بخشید . وبالاخره انتشار زبان دری را از خراسان =(افغانستان)و ماورأالنهر ثابت میسازد .

حالا که مهد و پرورشگاه زبان دری شناخته شد ، ضرورتاً در اطراف منشأ آن صحبت کنیم . معمولاً فارسی دری را در خانواده السنه آریائی در سلسلۀ گرفته اند که صورت قدیم آن فرس هخامنشی ، صورت متوسط آن  پهلوی ساسانی و صورت جدید آن فارسی دری کنونی خراسانی میباشد. مبدأ جغرافیائی و روشن شدن موجودیت زبان  پرثوی –پهلوی خراسانی وزبان سغدی و ظهور آثار ادبی این دو زبان از خرابه  های تورفان و ثبوت قطعی نفوذ ادبی پرثوی ساسانی و ارتباط محکم ادبی با زبان پرثوی  وسغدی و تشخیص بغایت زیاد لغات دری در زبان  اخیر الذکر و موجود بودن زبان دری در (خراسان)=افغانستان معاصر ، زبان پهلوی در ایران  موجوده(معاصر)و باز تأثیر زبان اسکاوی بخصوص تخاری در زبان دری ، یک سلسله دلایلی است که به اساس آن منشأ زبان دری به دو زبان پرثوی یا پهلوی خراسانی  و سغدی که آنهم در بلخ و بخارا و تخارستان و سمرقند معمول بود ، ارتباط  پیدا میکند و تخاری یا زبان کوشانی (به اصطلاح پروفیسور  عبدالحی حبیبی  مادر زبان فارسی دری) که بنوبۀ خود زبان دیگر همین نواحی است  با تأثیری که در اصل ساختمان سغدی وارد کرده و با تأثیر مستقیم  خود در شکل زبان دری بی مدخلیت نیست ، چنانچه مطابق بعضی نظریه  ها(دری) را اصلاً مخفف تخاری میدانند.

پس چه از نظر مبدأ جغرافیائی و پرورشگاه  اولیه زبان دری در قرون اولیه هجری و چه از روی کشفیات جدید و پیدا شدن لغاتی در زبان سغدی که در (دری) وجود دارد و پهلوی ساسانی فاقد آنست، منشأ زبان دری بهیچوجه  به پهلوی ساسانی  و به فرس هخامنشی نمی رسد ، بلکه به پرثوی یا  پهلوی پارتی خراسانی و سغدی تعلق می گیرد که این موضوع را  استاد سعید نفیسی ادبیات شناس شهیر ایرانی نیز اذعان داشته است که فوقاً آورده شد و تخاری هم در آن بی تأثیر نیست و این سه زبان در دو  طرف آمو دریا در باختر و تخارستان و ماورأالنهر در ساختمان زبان دری  به ترتیب مراتب در طی چندین قرن پیش از عهد اسلامی دخیل اند .چون زبان  سغدی چندین قرن در نگارش آثار مذهبی مانویان ، بودائیان وحتی ترسایان نسطوری مدت چندین قرن متداول بود و زبان علمی آسیای میانه محسوب میشد ، احتمال زیاد دارد که رکن اساسی منشآ زبان دری معجونی است مرکب از زبان پهلوی ساسانی و لغات عربی ، حالانکه یکی از صفات زبان دری  حقیقی عدم دخالت زبان عربی است و قرنها پیش از ظهور زبان عربی در این دیار تشکیل نموده بود. از جانب دیگر دری زبانی نیست  که بعد از نابود شدن زبان ساسانی پهلوی بمیان آمده باشد ، بلکه  پهلوی و دری دو زبانی است  که موازی بهم یکی در  فارس و دیگری در خراسان= (افغانستان ) بمیان آمده و نشو و نمو کرده  وبه زمانهای معین از کشور های مبدآدر خاکهای دو مملکت پراگنده شده اند  و عامل اساسی شباهت و ارتباط لغات این دو زبان علاوه بر قرابت خانوادگی ، معاصر بودن و انتشار آنها بخاکهای یکدیگر است.» [6] 

در اتباط دو زبان فارسی دری  و پهلوی  نقطه اساسی و قابل دقت اینجاست که  حدود جغرافیائی فعلی که به اساس تحکیمات سیاسی منطقوی بمیان آمده است نمیتواند در زبان شناسی و جوهریت یک زبان در منطقه با مقایسه با ادوار تاریخی گذشته تطابق داشته باشد . به فرض اینکه حالا سرحدات  کشور ما با ایران  از مرو و مرغاب شروع شده و تا کوه ملک سیاه امتداد دارد  ، ولی چنانیکه در تاریخ غزنویان  وسلاجقه و  هوتکیان  ری و تبریز و  اصفهان داخل محدوده  های غزنویان ، سلجوقیان و هوتکیان که به زمان ما نزدیک میباشد   در اصفهان حکمرانی می راندند. با در نظرداشت تداخل قومی و سیاسی و اقتصادی ضرورتاً تداخل فرهنگی خودش  عنصر  اساسی تغیر در زبان ، لهجه و فرهنگ را بار آورده و یا آنرا بیک ساحه فراخ  گسترده میسازد که سرگذشت زبان فارسی و پهلوی و سغدی و تخاری از این  حکم نمیتواند مستثنی باشد.

«پارچه های منظوم و منثوری که عجالتاً از زبان دری در دست است  از نقطه نظر قدامت از قرن سوم هجری تجاوز نمیکند ولی اگر همین آثار را با کُتب معاصر  آن بزبان پهلوی مقایسه کنید آنگاه سلاست و پختگی و روانی زبان دری بر پهلوی آشکارا می شود . مسلم است که زبان دری یک دفعه و بدون سابقه معاصر صفاری و سامانیها بمیان نیامده ، بلکه چندین قرن سابقه داشته که متأسفانه تعین آن کاری است که عجالتاً مشکل میباشد . اگر واقعاً همان طوری که (ابن مقفع) و(ابن ندیم) ادعا میکنند ، دری زبان درباری ساسانیان شده باشد چنانچه در متون عربی  حتی فقره  های هم بزبان دری به شاهان  ساسانی  نسبت  داده شده  است . آنگاه مسلم  می شود که مراحل ابتدائی زبان دری تا قرن پنج و چهار و حتی سه مسیحی اقلاً دو یا دونیم قرن  از عهد اسلامی پیش بوده  میتواند. ملتفت باید بود که زبان دری در پیش از اسلام و محتملاً در قرن اول و دوم هجری  شکل اولیه داشت که باید آنرا صورت متوسط سغدی ، پهلوی و پارتی خراسانی خواند. بدون شبه رواج پهلوی ساسانی که بعد از عصر کوشانیهای خورد  و یفتلی ها در خراسان بعمل آمد ه در آن به نوبه تأثیر  بخشید تأثیری که باعث گسترش و تقویت آن گردید . قسمیکه  پختگی  دری بر پهلوی پوشیده نیست و از روی آثار معاصر آن دو زبان معلوم میشود، در صورتی که قدامت  پهلوی پیش از قرن چهارم هجری تا آغاز دوره ساسانی واضح است . منطق حکم میکند که دری همچنین سابقه ای داشته  تا در قرن چهارم ه به این  پایه  پختگی و سلاست رسید  و آنگاه گوی سبقت را از پهلوی ربود. فراموش نباید کرد که پختگی زبان دری بر   پهلوی ساسانی از این هم معلوم می شود  که هر دو  مورد هجوم زبان عربی قرار گرفتند ، در نتیجه پهلوی در فارس بصورت عام ، بعد از قرن سه و چهار هجری در تحریر  آثار از میان رفت و بعد از قرن هفتم حتی در غرب ترین قسمت فارس بکلی نا پدید شد . حالانکه دری در خراسان ، همان خراسانی  که آنجا هم پهلوی  حرف زده میشد و نفوذ زبان عربی نیز در آنجا جا بجا شد، رو به انکشاف مزید گذاشت . تا قرن چهارم هجری زبان دری منحصر به خراسان =(افغانستان) و ماورأالنهر بود  و بحیث یک زبان علمی و ادبی  پخته و روان و سلیس که در این وقتها در فارس  معمول نبود . که اشعار  رودکی سمر قندی ، شهید بلخی غضائری، فردوسی ، بیهقی و امثالهم که از همان شروع و نقطه آغازین  پختگی و روانی خاصی داشته است ولی اینطور فکر میشود که  زمانیکه این زبان رسم الخط خود را به عربی تبدیل کرد و با الفبای عربی شریک  گردید تاریخ زایش آنرا  از روی همین تقرب و تبادل تعین کرده اند . چنانچه الواحی که در اکثر نقاط کشور بشمول  لوحه  های خوات و قند هار و سرخ کوتل مشعر به  پیش کسوتی  این زبان در منطقه بوده باشد . ورنه بفرموده (خواجه حافظ) این طفل یک شبه نمیتوانست ره صد ساله برود و شیرینی خود را تا بنگاله (بنگال هندوستان)پخش سازد  .گرچند زبان  پهلوی که آنرا زبان علمی و درباری می شمردند تا استیلای مغول در حصص غربی فارس کم و بیش باقی ماند .ولی در اواخر عصر سامانی و اوایل دوره غزنی در اثر  فتوحات سلاطین  خراسانی در ری ، جبال ، گرگان  واصفهان راه نفوذ زبان دری خراسان در خاکهای همسایه غربی ما باز شد  واهسته آهسته پهلوی را در نقاط غربی فارس  عقب زد و بعد از قرن چهارم  ه بحیث زبان علمی و ادبی  جای آنرا فرا گرفت و به اصطلاح ملک الشعرا بهار "بعد از تسلط دولت سلجوقی در عراقین این معنی قوت یافت"یعنی زبان دری در سراسر کشور فارس انبساط یافت.»[7]

دوره عظمت غزنویان

 

در تاریخ ادبیات زبان دری   دوره غزنویان را به ادامه سامانیان دارای عظمت و شأن  عظیم میدانند زیرا شاعران و دبیران و تاریخ  نگارانی چون فردوسی ، و بیهقی و دیگر ها را پرویده است که تا بحال هممانند شان در تاریخ ادبیات زبان فارسی کم دیده شده  است.

در بخش گذشته تا اندازه ای که ممکن بود  تاریخ و سرگذشت زبان بارسی را با موجودیت  تنگی قالب  در پژوهش موجوده گنجانیدم تا فهمیده شود که این  گویش چه فراز و فرودی را پشت سرگذشتانده است و دارای چه اسلوب و قواعد و قالب هائی است که فهمیدن آن خالی از مفاد نمی باشد .

 

 

 زبان و ادبیات دردوره غزنوی

 

دوره غرنویان مقارن با روز  ؛  شهرت فردوسی و صد ها شاعر فرهیخته زبان فارسی دری

مقارن است و در این دوره علمای نامی ای که هر یک آن در روزگار خود استادان عصر بوده اند ولی فردوسی یگانه شاعری است که در محراق  این نور وروشنائی قرار دارد و جاه دارد که منحیث یک شاعر تواناو یک حماسه سرای بزرگ در طول قرون بدانیم . او شاهنامه ای را که دقیقی بلخی شروع کرده و نا تمام گذاشته بود از نو آغاز کرده و به پایان رسانیده و بدین  وسیله داستان باستان را در خاطره ها از نو زنده کرده است.

او خود مشعر است و گوید:

            بسی رنج بردم در این سال سی         عجم زنده کردم بدین پارسی

 


 

[1] -عنصر المعالی کیکاؤس، قابوسنامه ، به کوشش غلام حسین یوسفی  ، تهران ، 1345،ص 208

[2] - سر گذشت زبان فارسی،داکتر جلال خالقی

[3] - «تاریخ نظم و نثر در ایران و زبان فارسی تا پایان قرن دهم هجری » ،سعید نفیسی، سال 1334 هجری، صص10-14

[4] - همان پیوست به ص 14

[5] -سعید نفیسی ، همان ،  صص18-20

[6] -  تاریخ ادبیات افغانستان ، تآلیف  علامه احمد علی کوهزاد مورخ شهیر کشور.

[7] همان اثر.؛ رک: مستر دوت اریائی ساختن هند؛، جلد اول اوستا  تفسیر و ترجمه پور داود؛"موسیو فوشه " ج/ دوم راه قدیم از بلخ تا تاکزیلا؛ تاریخچهادبیات سانسگرت،ص 120 ؛ سبک شناسی، ملک الشعرا بهار ،ص22؛ زبانهای افغانستان یعقوب علی خان سالنامه کابل سال 1313؛

 

 

 

قبلی

 


بالا
 
بازگشت