درآمدی بر زندگینامه ای امیرتیمور مشهور به تیمور گورگین

 

 

ادامۀ زندگینامۀ امیرتیمور گورگین

 

 

فصل دهم

زابلستان

گفتم که (جهانگیر) مأمور سیورسات بود و پیوسته جلو میرفت تا آذوقه قشون و علیق اسبها را فراهم کند. پسرم جهانگیر همیشه با دوسه نفر از اهالی محل حرکت میکرد که راهنمای او باشند و بگویند که در کجا آذوقه و علیق یافت میشود. بین من و جهانگیر رابطه دائمی برقرار بود و پیک های او بمن میرسیدند و پیک های من نزد او میرفتند. ولی بعد ازینکه طوفان ریگ آرام گرفت و هوا روشن شد خبری از جهانگیر دریافت نکردم. من یک شبانه روز برای دریافت خبر از جهانگیر توقف نمودم ولی باز پیکی از جانب او نرسید. جهانگیر با هزار سوار برای تهیه سیورسات جلو رفته بود ولی من میدانستم که سوارانش پراگنده هستند و به قراء و قصبات رفته اند و کسی مامور سیورسات است نمیتواند سواران خود را در یک نقطه گرد بیاورد. توقف خود من در صحرا اشکال داشت برای اینکه آذوقه و علیق ما تمام میشد و میباید راه بیفتم. من از راهنمایانی که با خود آورده بودم پرسیدم چه باید کرد. آنها گفتند که پسر تو و سوارانش باحتمال زیاد در صحرا بر اثر طوفان ریگ گم شده اند زیرا وقتی  طوفان ریگ وزیدن میگیرد جاده های صحرا را مستور از ریگ میکند و مسافر دیگر آن جاده ها را نمی بیند و در صحرا گم میشود و چاره ای نیست جز اینکه عده ای را مأمور کنی که پسرت و سواران او را در صحرا جستجو نمایند  و شکر کن که فصل پائیز است و هوا خنک است ورنه پسرت و همراهان او در صحرا از تشنگی و حرارت آفتاب تلف میشدند.

چون توقف ما در آن نقطه متعذر بود من عده ای از سکنه محلی را مأمور یافتن جهانگیر و سوارانش کردم و خود براه افتادم و در نقطه ای موسوم به «بادامشک» توقف کردم. آن نقطه را ازینجهت بادامشک میخواندند که درخت های بادام وحشی در پیرامون آن زیاد بود و برای من یک چوب دستی از چوب درخت بادام وحشی آوردند و آن چوب بقدری سنگین مینمود که گوئی یک میله آهنین بدست گرفته ام. بادامشک قریه ای بود کوچک و نمیتوانست آذوقه و علیق سواران مرا فراهم کند و من ناچار شدم که دسته های سیورسات جدید به اطراف بفرستم تا برای ما خوار و بار و علیق بیاورد.

یک روز کاروانی متشکل از دویست و پنجاه شتر وارد بادامشک شد و من قافله سالار را احضار کردم که بدانم آیا پسر من و سواران او را در صحرا دیده اند یا نه؟ قافله سالار گفت ما از یزد می آئیم و کسی را ندیده ایم. از وی پرسیدم که ازینجا تا یزد چقدر راه است. قافله سالار گفت ما دوازده شبانه روز راه پیمودیم تا از یزد باینجا رسیدیم. پرسیدم آیا در راه شما آبادی و آب موجود است، یانه؟ قافله سالار گفت دوازده روز قبل ازین شتران ما در نقطه ای واقع در شش فرسنگی یزد آب خوردند و امروز هم در این جا آب میخورند و در سر راه ما نه آبادی بود و نه آب و نه یک بوته گون(خار بیابان ـ مترجم) که بتوانیم آتش بیفروزیم و اگر کسی فصل زمستان از این کویر بگذرد از سرما خواهد مرد، برای اینکه در طول شصت فرسنگ راه تو یک قطعه چوب و یک شاخه از خار پیدا نمیکنی که بدان وسیله دندان خود را پاک نمایی تا جه رسد باین که آتش بیفروزی و خداوند بیابانی خشک تر و بیحاصل تر و وحشت آور تر از این کویر نیافریده است.

من از اظهارات قافله سالار حیرت کردم و از او پرسیدم چگونه شما جرئت کردید ازین بیابان بگذرید. آنمرد گفت فقط در دو فصل میتوان از این بیابان گذشت یکی در بهار که باران میبارد و دیگری در این فصل که هوا خنک میباشد و شتر میتواند ده پانزده روز بدون آب بسر ببرد و در غیر ازین دو فصل هرکس قدم به این بیابان بگذارد از گرما و تشنگی هلاک خواهد شد. پرسیدم در مدت دوازده شبانه روز که شما از صحرا عبور کردید و از یزد خود را به اینجا رسانیدید به شتران خود چه دادید زیرا شتر گرچه در صحرا آب نمیخورد اما احتیاج به خار دارد و تو میگوئی که در طول شصت فرسنگ خار هم یافت نمیشود. قافله سالار گفت ما از یزد با خود بیده(یونجه خشک) آوردیم و در راه به شتران دادیم چون اگر به آنها نواله میخوراندیم تشنه میشدند ولی بیده در صحرا شتر را تشنه نمیکند(نواله عبارت بود از خمیر آرد جو که بشکل استوانه های کوچک در می آوردند و بدهان شتر میانداختند و گاهی با اسب هم نواله میدادند ـ مترجم)

من در آن روز متوجه شدم که نمیتوانم از راه صحرا خود را به کرمان و یزد برسانم زیرا هیچ قشون قادر نیست از صحرائی که در طول شصت فرسنگ آب و آبادی ندارد عبور کند. ممکن است که یک کاروان شتردار در بهار یا پائیز از آن صحرا عبور نماید ولی عبور یک قشون در هیچ فصل امکان ندارد. من در آنزمان قصد نداشتم به کرمان و یزد و فارس بروم ولی از آن سفر تجربه آموختم و دانستم که حمله کردن به کرمان و یزد و فارس از راه شمال امکان ندارد و باید از راه مغرب یعنی از راه ری و اصفهان به فارس و یزد و کرمان حمله ور گردید.

کاروانی که از یزد آمده بود بعد از دو روز توقف در (بادامشک) بسوی شمال براه افتاد و من همچنان در انتظار کسانی بودم که برای یافتن جهانگیر و قشون او رفته بودند. دو روز بعد از عزیمت کاروان یزد، یک کاروان دیگر از شترداران وارد بادامشک شد. کاروانیان بعد از اینکه شتران خود را رها کردند که بروند و در صحرا خار بخورند، آتش افروختند و اطراف آتش سنگ نهادند و بعد ازینکه دود از بین رفت یک طشت بزرگ روی آتش قرار دادند و از یک خیک روغن بیرون آوردند و به اندازه نیم من سمرقند روغن در آن طشت ریختند و آنگاه مقداری کشک را که آب کرده بودند با روغن مخلوط نمودند. بعد ازینکه مخلوط کشک و روغن بجوش آمد آن طشت را از آتش برداشتند و مقدار زیاد نان فطیر(یعنی نانی که خمیرمایه ندارد ـ مترجم) در آن خورد نمودند و مشغول خوردن شدند.

من از غذا خوردن آنها که هفت نفر (یک پدر و شش پسر بودند) در شگفت ماندم و حیرت میکردم که آن لقمه های بزگ را چگونه بر دهان میبرند و فرو میدهند. آنقدر اندام و غذاخوردن آنها عجیب بود که من نزد آنان رفتم و از پدر که ریش بلند و سفید داشت پرسیدم شما اهل کجا هستید؟ آنمرد جواب داد ما اهل زابلستان هستیم. گفتم آیا رستم از بین شما بوجود آمده پیر مرد گفت بلی و بعد دست بر پشت پسرهای خود زد و گفت تمام اینها رستم هستند. من مرد بلند قامت بشمار میآیم ولی وقتی کنار پیرمرد و پسرهایش ایستادم خود را کوتاه یافتم. انها بقدری بلند بودند که هنگامیکه کنار شتر میایستادند سر شان در محاذات کوهان شتر قرار میگرفت و بقدری قوت داشتند که وقتی خواستند شترهای خود را بار کنند و بروند شترها را  ننشانیدند بلکه در حالیکه شتر ها ایستاده بودند عدل های بار را بلند میکردند و روی جهاز مینهادند و می بستند.

از آنها پرسیدم برای چه شتر را نمینشانید و نشسته بار نمیکنید. مرد ریش سفید در جوابم گفت برای اینکه شتر درای طبع نازک است و اگر این حیوان را بنشانند و بار کنند هنگامیکه میباید از جا برخیزد آسیب میبیند و براستی که پیر مرد و پسرانش بقدری نیرومند بودند که شتر در قبال آنها ضعیف و دارای طبع نازک جلوه میکرد. من یقین حاصل کردم که آنها از نژاد رستم پهلوان بزرگ شاهنامه فردوسی هستند و رستم هم مردی چون آنها بوده است. با اینکه پیرمرد و پسرانش بیش از هفت نفر نبودند از قشون من که اردوگاه آنرا میدیدند کوچکترین هراسی نداشتند و مثل این بود که من و سربازانم را چون مورچگان میبینند. هنگامیکه کاروان آنها آماده عزیمت شد گفتم ای مرد آیا تو پسرانت بلندقامت هستید یا اینکه در زابلستان همه انطور بلند قامت هستند. پیر مرد گفت در زابلستان همه اینطور میباشند و آنجا مملکت مردان ایران است.

فهمیدم که آن پیرمرد نام ایران را از فردوسی فرا گرفته برای اینکه از روزی که وارد خراسان شدم تا آنروز نشنیدم که کسی نام ایران را برزبان بیاورد. طوری مشاهده آن پیرمرد و پسرانش مرا به هیجان آورد که قصد کردم بعد ازینکه به قائن رسیدم راه زابلستان را  به پیش بگیرم و سرزمین مردان بلند قامت را ببینم و از آنها یک سپاه بوجود بیاورم و به لشکریان خود بیفزایم.

من مدت ده روز در بادامشک توقف کردم تا اینکه بلد هائی که فرستاده بودم مراجعت کردند و جهانگیر را که از فرط تشنگی لاغر شده بود با هفتاد و دو نفر باز گردانیدند. معلوم شد که وقتی طوفان ریگ آغاز گردید، جهانگیر و سوارانش در یک نقطه متمرکز بوده اند و در آن روز بر حسب تصادف سواران جهانگیر متفرق شدند. جهانگیر بمن گفت وقتیکه طوفان شروع شد هوا تاریک گردید و ما مجبور شدیم توقف نمائیم. یک روز و یک شب طوفان ادامه داشت و بعد ازینکه باد متوقف شد و خورشید در بامداد دمید اثری از جاده ندیدیم با توجه به اینکه جاده های صحرا کوره راه است و بزودی بر اثر فرونشستن رهل از نظر ناپدید میشود ولی من میدانستم که تو در شمال هستی و ما هم بطرف جنوب میرفتیم لذا عده ای را برای اکتشاف بسوی شمال و جنوب فرستادم تا  جاده را پیدا کنند اما آنها مراجعت ننمودند نا چار عده ای دیگر از سواران را مامور کردم که بروند و جاده را پیدا کنند. بزودی جای سم اسبها روی رهل طوری مغشوش شد که انسان نمیتوانست بفهمد که سواران از کدام طرف رفته اند.

هر اقدامی که ما میکردیم تا اینکه راه را پیدا کنیم بیشتر دچار پریشانی میشدیم تا اینکه اسبهای ما از گرسنگی و تشنگی از پا درآمدند ولی خود ما به نسبت خنکی هوای پائیز از تشنگی زیاد رنج نبردیم و در عوض گرسنگی ما را میآزرد تا اینکه بلدها پیدا کردند و بازمانده مارا از خطر مرگ، از گرسنگی و تشنگی رهانیدند. واقعه مزبور برای جهانگیر و سردارانم درس عبرت شد و دانستیم که وقتی یک قشون در کویری مانند کویر ایران راهپیمائی میکند باید احتیاط نماید و محض اینکه طوفان رمل شروع گردید در هرنقطه که هست توقف کند و امتداد جاده را بوسیله ای نیزه یا تیر نشانه گذاری نماید و نباید هرگز از جاده هائی که دارای آب و آذوقه است منحرف شود و قدم به مرکز کویر گذارد زیرا خود و سربازانش را بدست مرگ خواهد سپرد.

بعید نبود که عده ای از سواران در بیابان گم شده اند خود را به بادامشک برسانند و از مرگ نجات یابند ولی من نمیتوانستم منتظر مراجعت آنها شوم لذا بسوی قائن براه افتادم و امیر قائن که مرد سالخورده بود پنج فرسنگ مرا استقبال کرد و وقتی از دور مرا دید از اسب پیاده شد و بطرف من آمد و خواست که رکاب مرا ببوسد لیکن چون سالخورده بود من به احترام پیری اش مانع از آن کار شدم و گفتم که سوار گردد. او گفت ای امیر تیمور من وصف تو را شنیده ام و میل داشتم که تورا ببینم و امروز از دیدار تو بسی شادمان میباشم وقتی وارد خانه او شدیم و جلوس کردیم، یکی از خدام امیر با یک سینی از زر پر از مسکوکات زر وارد اطاق گردید و آن سینی را مقابل من نهاد و امیر قائن گفت پیشکش است. گفتم من چشم طمع به مال تو ندارم و اگر میخواستم مال تو را بگیرم با غلبه میگرفتم. من اینجا آمده ام تا بدانم آیا امرای جنوب خراسان میخواهند از من اطاعت کنند یا سرکشی خواهند نمود. میزبان گفت من مطیع تو هستم و تو را بر تر از خود میدانم و هرچه بگوئی اطاعت میکنم.

بعد من در خصوص رفتن به زابلستان با او صحبت کردم و امیر قائن گفت اگر میخواهی به زابلستان بروی فصل بهتر را انتخاب کن تا تو به زابلستان برسی زمستان فرا میرسد و هنگام مراجعت از آنجا سربازانت در کویر از برودت آسیب خواهند دید زیرا همانطوری که در فصل تابستان هوای کویر خیلی گرم میباشد در زمستان بسیار سرد است و از اینجا تا زابلستان یک آبادی بزرگ وجود ندارد که قشونی چون قشون تو بتواند در خانه های آن اتراق کند.

ولی من که به دروازه زابلستان رسیده بودم نمیتوانستم از دیدار آن سرزمین صرف نظر کنم . فردوسی علاقه بدیدار زابلستان را در من بوجود آورده بود و میخواستم بروم و زادگاه رستم را ببینم. علاقه من بخصوص بعد از دیدن پیرمرد ریش سفید و پسران او زیاد شده بود و من از زبان او نام ایران را شنیدم و میخواستم بروم و ایران را ببینم.

قشون خود را بفرماندهی جهانگیر در قائن گذاشتیم و خود با سه هزار راه زابلستان را پیش گرفتم. سه هزار سوار برای یک جنگ کوچک کافی بود و تولید مزاحمت نمیکرد و من میتوانستم با سرعت به زابلستان بروم و مراجعت نمایم. امیر قائن چهار بلد بمن سپرد و گفت این چهار نفر تمام قسمت های کویر را میشناسند و میتوانند بدون خطر تو را از صحرا بگذرانند و به زابلستان برسانند از مواقع عادی دسته هائی از دزدان از مشرق خود را براهی که از قائن به زابلستان میرود میرسانند و راهزنی میکنند و گاهی کاروانیان را بقتل میرسانند ولی هیچ راهزنی جرئت نمیکند که به تو حمله ور شود زیرا میدانند که تو دارای قشون هستی.

وقتی من از قائن براه افتادم هوا سرد شده بود و برای اینکه زود تر به زابلستان برسم بروش راهپیمائی جنگی که شرحش را داده ام مسافرت میکردم. سربازان من چون به آن نوع راهپیمائی عادت داشتند شکایت نمیکردند ولی شکایت راهنمایان بلند شد و بمن میگفتند برای چه اینقدر شتاب میکنی؟ ما میدانیم که تو برای جنگ نمیروی و قصد تو از راهپیمائی تفرج است و کسی که میخواهد تفرج کند اینقدر شتاب نمینماید.

یکروز قبل از ظهر کوهی در مشرق نمایان شد و وقتی به آن نزدیک گردیدیم دیدیم که سیاه است و راهنمایان گفتند که این سیاه کوه میباشد و اول خاک زابلستان است. من بخاطر آوردم فردوسی در اشعار خود از سیاه کوه یا سیه کوه یاد کرده و گفته که کوه مزبور در مرز زابلستان قرار گرفته است. بعد ازینکه از سیاه کوه گذشتیم هوا گرم شد و هنگام شب صدای مرغابی ها را که از آسمان میگذشتند میشنیدیم. از راهنمایان پرسیدم مگر در این حدود مرداب وجود دارد که مرغابی ها پرواز میکنند تا خود را به مرداب برسانند. راهنمایان گفتند در زابلستان یک دریا هست باسم دریای هامون. هرقدر که جلو میرفتیم آثار آبادانی بیشتر میشد و هوا گرمتر میگردید، از وضع هوا میفهمیدم که زابلستان منطقه ایست گرمسیر چون فقط در گرمسیر فصل زمستان هوا گرم میشود. یکروز دریای هامون نمایان شد و من دیدم آنقدر وسعت دارد که ساحل مقابل دیده نمیشود. در پیرامون آن دریا تا چشم کار میکرد مرتع به نظر میرسید و در آن مراتع گاوهای نیرومند دارای شاخهای بلند مشغول چرا بودند و روی دریا کشتی های شراعی و زورق حرکت مینمود.

گاهی ندائی بگوشم میرسید و راهنمایان میگفتند که این ندای بحر پیمایان زابلی است و آنها هنگامیکه در کشتی یا زورق هستند بوسیله ای صداهای مخصوص با دیگران صحبت میکنند و صدای آنها بقدری قوی است که میتوانند از یک طرف دریا با کسانیکه در طرف دیگر دریا کشتی یا زورق در دریا یا در ساحل هستند صحبت نمایند. وقتی صدای بحر پیمایان را از نزدیک میشنیدم در گوش من مانند نعرۀ رستم جلوه مینمود و با خود میگفتم که رستم زابلی لابد آنگونه نعره میزده است .

من کنار دریای هامون توقف کردم و تصمیم گرفتم که یک ایلچی نزد امیر زابلستان بفرستم و به او بگویم که من برای جنگ نیامده ام و قصدی جز تفریح ندارم. نام فرمانروای زابلستان امیر(گرشاسب) بود و میگفتند که یکصد سال از عمرش میگذرد. ایلچی من رفت و مراجعت کرد و گفت ای امیر تیمور، (گرشاسب) میگوید اگر قصد جنگ نداری و به مهمانی آمده ای قدمت مبارک باشد، لیکن اگر برای جنگ آمده باشی برای کارزار آماده هستیم. من برای اینکه نشان بدهم که برای جنگ نیامده ام هدایائی جهت گرشاسب فرستادم و آنگاه خبر دادند که امیر زابلستان به استقبال من میآید. من چشم براه دوخته بودم که سواران امیر گرشاسب را ببینم ولی حیرت زده مشاهده کردم که یک عده گاوسوار از دور میآیند. گاوها مثل اسب چهار نعل حرکت میکردند و گاوسواران بسرعت بما نزدیک شدند. من تا آنروز قشون گاوسوار ندیده بودم و وقتی گاوها نزدیک گردیدند مشاهده کردم بقدری بلند و قوی هستند که انسان از مشاهده آنها دچار شگفت میشود.

پیرمردی که ریش سفید و بلند داشت و معلوم بود که برتر از سایرین میباشد از گاو فرود آمد و دست را بالای چشم نهاد که بتواند اطراف را ببیند و با صدای بلند بانک زد من گرشاسب از نواده گودرز سالار زابلستان هستم. امیر تیمور کیست؟

بعد از فرود آمدن آن پیر مرد تمام کسانی که سوار گاوها بودند و آنهائی که پیرامون من قرار داشتند از فرط تعجب انگشت بدهان بردند زیرا قامت مردها بقدری بلند بود که انسان تصور مینمود از نتاج دیوها میباشند نه آدمیزاد.همه ریش های بلند داشتند با این تفاوت که ریش بعضی از آنها سفید بود و بعضی سیاه و برخی خاکستری.

لباس آنها جامه ای بود بلند و یکطرف دامان جامه را روی شانه چپ انداخته بودند. وقتی گرشاسب سالار زابلستان نزدیک شد من چند قدم بسوی او رفتم و گفتم ای سالار زابلستان من فقط برای دیدن کشور تو باینجا آمده ام و قصد جنگ ندارم. امیر گرشاسب گفت قدمت مبارکباد و بیا تا تو را بخانه خود ببرم. گفتم ای امیر زابلستان شماره همراهان من زیاد است و ما سه هزار نفر هستیم و اگر بخانه تو بیائیم تولید مزاحمت خواهیم کرد.

گرشاسب گفت قشون تو سه روز مهمان من هستند و غذا را باردوگاه آنها میآورند ولی تو باید به خانه من سکونت کنی و آنجا غذا بخوری و بخوابی. گرشاسب و همراهانش سوار بر گاو شدند و من با عده ای از سواران خود بر پشت اسب براه افتادم و در حالیکه میتاختیم از دریای هامون بسوی شهر رفتیم.

در راه به مردان بلند قامت و چهار شانه دارای ریش بلند بر میخوردیم که بیل بر دوش داشتند یا در مزرعه با گاو های نیرومند شخم میزدند. همه جا مرتع بود و معلوم میشد که سرزمین زابلستان منطقه ایست حاصلخیز و سبز. شهری که ما دیدیم وسعت داشت و در روز های بعد در آن شهر مقداری زیاد از کالا های هندوستان را مشاهده کردم و معلوم میشد که آنشهر پیوسته با هندوستان تجارت میکند. گرشاسب بخوبی از من مهمانداری کرد و میکوشید بمن خوش بگذرد.

در روز دوم امیر زابلستان همچنان سوار بر گاو مرا که سوار بر اسب بودم از شهر بیرون برد و به قله ای رسیدیم که ویران شده بود و بمن گفت رستم در اینجا بدنیا آمده است. از او پرسیدم که آیا میتواند بگوید که رستم در چه تاریخ در آن قلعه قدم به جهان گذاشت. آن مرد گفت هزار و پانصد سال قبل از این، رستم در این قلعه متولد شد. بعد ازینکه قلعه ویران شده را دیدم مرا بطرف کوهی برد و گفت این کوهی است که رستم در کودکی از آن بالا میرفت و بالای کوه با عقابها پیکار مینمود و اینک بمناسبت زمستان عقابها از بالای کوه رفته اند و اگر فصل تابستان میبود تو میتوانستی آنها را ببینی.

گرشاسب سالار زابلستان چون فهمیده بود که من اشعار فردوسی را می پسندم از هر فرصت استفاده و شعری از فردوسی میخواند. در زابلستان من نواده های عده ای پهلوانان را که در اشعار فردوسی ار آنها نام برده شده است دیدم و با آنها صحبت کردم وقتی من قامت بلند مردان روستائی را میدیدم و گاو های ستبر آنها را از نظر میگذرانیدم و می شنیدم که با زبان فارسی صحبت میکنند یقین حاصل مینمودم که آنجا زادگاه رستم است. فردوسی در اشعار خود از یک رستم نام برده ول من در زابلستان هزارها رستم را دیدم. از چیزهائی که باعث حیرت من شد این بود که فهمیدم در زابلستان میتوان در سال سه محصول بر داشت زیرا هوا گرم و آب فراوان است ولی آنقدر زمین حاصلخیز میباشد که سکنه زابلستان به دو محصول و بعضا به یک محصول اکتفا میکنند و احتیاج ندارند دو محصول بردارند. امیر گرشاسب مرا سوار بر کشتی کرد و روی دریای هامون نیز گردش داد و بمن گفت در دورۀ رستم وسعت این دریا بیش ازین بود که می بینی و بتدریج دریای هامون کوچک میشود و قسمت هائی از آن که زیر آب بود مبدل به خشکی میگردد و شاید در هزار سال دیگر این دریا خشک شود و نواده های ما آنرا نبینند.

من نمیتوانستم در زابلستان زیاد توقف کنم زیرا قشون من در قائن بود و میباید مراجعت نمایم و قشون خود را از قائن برگردانم لیکن قبل از بازگشت از سالار زابلستان پرسیدم که آیا ممکن است که من عده ای از مردان بلند قامت و نیرومند زابلستان را اجیر کنم و یک سپاه از آنها بوجود بیاورم. سالار زابلستان گفت ای امیر تیمور تو میهمان من هستی و قبول درخواست میهمان بر میزبان واجب است لیکن من نمیتوانم این درخواست تو را بپذیرم زیرا سکنه این سرزمین در قشون اجنبی سرباز نمیشوند و اگر من به آنها بگویم که سرباز شوند نمیپذیرند. اینجا ایران است و مردان ایران از دوره رستم تا امروز عادت دارند که فقط در قشون ایران سرباز شوند و وارد قشون های اجنبی نخواهند شد.

روزی که میخواستم از زابلستان مراجعت نمایم سالار آنجا ده گاو سواری و یک دست لباس رزم متشکل از مغفر و زره و ساق بند بمن هدیه داد و من هنوز آن لباس رزم را دارم زیرا نتوانستم مورد استفاده قرار بدهم چون برای من بزرگ است و نمیتوانم آنرا بپوشم. موقع وداع سالار زابلستان که پیرمردی بود یکصد ساله بمن گفت ممکن است من دیگر تو را نبینم و از دنیا بروم ولی قبل از مرگ وصیت خواهم کرد که بازماندگانم پیوسته با تو دوست باشند. از او پرسیدم اگر روزی من از تو کمک خواستم بمن کمک خواهی کرد یا نه؟ امیر گرشاسب گفت من بتو قول دوستی میدهم ولی کمک کردن من به تو موکول به این است که بدانم با کی خواهی جنگید. اگر خصم تو خصم ما بود من بتو کمک خواهم کرد ولی اگر تو بایکی از دوستان ما جنگیدی من نمیتوانم بتو کمک کنم.

در آغاز زمستان من زادگاه رستم را ترک کردم و با سواران خود بسوی قائن براه افتادم. همینکه از سیاه کوه گذشتیم برودت هوا شدت کرد و طوری هوا سرد شد که بیم آن میرفت همه از سرما تلف شویم. هر شب بعد از توقف در استراحتگاه سربازان را مامور میکردم که بروند بوته های خشک صحرا را جمع آوری نمایند و بیاورند و با بوته آتشهای بزرگ میافروختیم. آنگاه برف بارید و سراسر کویر مستور از برف شد راهنمایان ما طوری بلد بودند که پس از باریدن برف هم راه را گم نکردند و ما بعد از تحمل رنج فراوان از  سرما به قائن رسیدیم.     

 

 

 

++++++++++++++++++++

 

ادامه فصل هشتم همراه با فصل نهم

 

هنگام نماز عصر جنگ سبزوار خاتمه یافت و مردانی که در شهر بودند یا بخانه شیخ حسام الدین سبزواری و مسجد میرفتند یا اینکه به سربازان ما تسلیم شدند. تا آنموقع کسی مبادرت به چپاول نکرد ولی چون جنگ خاتمه یافته بود فرمان غارت از طرف من صادر شد و همان روز شیخ حسام الدین سبزواری را باردوگاه من واقع در خارج شهر سبزوار آوردند. وقتی شیخ وارد اردوگاه من گردید سربازانم مسجد متحرک مرا که دارای دو گلدسته آبی و قرمز رنگ بود سوار میکردند تا اینکه نماز مغرب را در مسجد بخوانم. شیخ حسام الدین سبزواری که پیرمرد بود و ریشی سفید و بلند داشت، از مشاهده مسجد من حیرت کرد و رنگ گلدسته ها، او را  متعجب نمود و پرسید برای چه یکی ازین گلدسته ها آبی رنگ است و دیگری قرمز، گفتم رنگ آبی رنگ قدرت خداوند است و رنگ قرمز رنگ قدرت نوع بشر.

شیخ حسام الدین سبزواری گفت ای امیر ماوراءالنهر تو امروز نسبت بمن محبت کردی و خانه مرا بست قرار دادی و کسانی که بخانه من آمدند از کشته شدن معاف گردیدند این محبت تو بمن جرئت میدهد که از تو تقاضائی بکنم و بگویم که اینک تو فاتح شده ای و عده کثیر از سکنه شهر کشته شده اند از تاراج اموال سکنه شهر صرف نظر کن. گفتم ای شیخ تو فقط قتل سکنه سبزوار را بخاطر میآوری اما قتل سربازان مرا بیاد نداری در صورتیکه عده ای کثیر از سربازان من کشته شده اند و آنها طبق قانون جنگ باید خونبهای همقطاران خود را بدست بیاورند لذا من نمیتوانم تقاضای تو را بپذیرم.

شیخ حسام الدین سکوت کرد و بعد از چند لحظه گفت پس دستور بده که زنها و و پسران و دختران مردم را اسیر ننمایند و ببردگی نبرند. گفتم این دستور را هم نمیتوانم صادر کنم سکنه سبزوار چون مقاومت کردند کافر حربی هستند و مطابق نص آیات قرآن باید زنهای آنها اسیر و برده شوند.

آنگاه آفتاب غروب کرد و صدای مؤذن برخاست و من به شیخ حسام الدین گفتم آیا برای خواندن نماز بمسجد میآئی یا نه شیخ گفت ای امیر ماوراءالنهر تو در مسجد نماز بخوان و من همینجا نماز میخوانم. گفتم این مسجد مال من نیست بلکه خانه خداست. ولی شیخ حسام الدین چیزی از جیب خود بیرون آورد و بر زمین نهاد و آماده نماز خواندن شد. از وی پرسیدم این چیست که بر زمین نهاده ای؟ شیخ گفت این مهر است و ما در موقع سجده پیشانی خود را روی مهر میگذاریم. پرسیدم برای چه این کار را میکنید؟ شیخ گفت برای اینکه موضع سجده باید پاک باشد لذا ما در موقع سجده کردن سر را روی مهر میگذاریم تا اطمینان حاصل کنیم که موضع سجده پاک است گفتم ای شیخ حسام الدین تو بجای یک مهر باید هفت مهر فراهم کنی. شیخ پرسید برای چه باید هفت مهر فراهم کنم. گفتم بموجب نص صریح قوانین اسلام در موقع سجده میباید هفت موضع از زمین که هفت قسمت از بدن ما با آن تماس حاصل میکند پاک باشد زیرا در موقع سجده انگشتان دو پا و دو دست و زانو و پیشانی ما با زمین تماس حاصل مینماید. آیا تو قبول داری که در موقع سجده میباید هفت موضع از زمین که هفت عضو بدن ما با آن تماس حاصل میکند پاک باشد. شیخ گفت بلی گفتم پس چرا فقط پیشانی خود را روی مهر میگذاری و برای دو کف دست و انگشتان دو پا مهر فراهم نمیکنی شیخ جواب نداد و گفتم ای شیخ نماز گزار احتیاج به مهر ندارد و فقط باید موضعی که آنجا نماز میخوانی پاک باشد و پیغمبر ما در موقع سجده سر را بر زمین مینهاد و فریضه را بجا می آورد.

بعد ازینکه از نماز فراغت حاصل شد گفتم یا شیخ شیطان کیست. شیخ حسام الدین سبزواری گفت ای امیر شیطان عبارت از فرشته ای بود که از جانب خداوند مطرود گردید و از آن موقع تا کنون و از حالا تا پایان دنیا کوشش خود را صرف گمراه کردن بندگان خدا میکند. گفتم یا شیخ آیا تو این توضیح را میپذیری گفت بلی ای امیر، گفتم مردی چون تو که خود را دانشمند میداند نباید شیطان را اینگونه توصیف کند. من میدانم که در شرایع اسلام شیطان اینگونه توصیف شده ولی این را برای عوام گفته اند تا  اینکه عوام الناس بفهمند که شیطان چیست و قائل شوند که موجودی در کمین آنها هست تا آنان را براه شر سوق دهد.

لیکن شیطان واقعی عبارت از نفس اماره میباشد که در وجود همه هست و آن نفس انسان را وامیدارد که مرتکب منهیات شود. در وجود هرکس دو نیرو هست یکی نیروی رحمانی یا الهی و دیگری نیروی شیطانی و نیروئی که افراد را وادار به خوردن شراب و قمارباختن و سایر کار های نکوهیده و ممنوع مینماید نیروی شیطان میباشد و ازینجهت نماز و روزه وجوب پیدا کرده که بمناسبت اشتغال مسلمین به نماز و روزه، هرگز نفس اماره فرصت پیدا نکند که انسان را بسوی اعمال نکوهیده و منهیات سوق بدهد و کسی که نماز گزار میباشد و روزه میگیرد مرتکب گناه نمیگردد. برای اینکه وی باید همواره طاهر باشد و ارتکاب گناه و منهیات طهارت او را از بین میبرد. خداوند که دانا و توانای مطلق است کوچکترین احتیاج به نماز و روزه من و تو ندارد و ازینجهت نماز و روزه را واجب کرده که من و تو فرصت و آمادگی فکری برای ارتکاب گناه نداشته باشیم.

شیخ حسام الدین گفت ای امیر من میدانم که تو مرد دانشمند هستی و چیزهائی میدانی که من نمیدانم.

آنشب تا صبح زوزه کفتاران که در سبزوار لاشه مقتولین را میخوردند بگوش میرسید و بامداد پرندگان لاشخوار نمایان شدند و بطرف شهر رفتند تا اینکه سهم خود را از مقتولین بخورند. من میخواستم که غلبه من بر سبزوار برای همه درس عبرت شود و بدانند که هرکس مقابل من پایداری نماید گرفتار سرنوشت امیر سبزوار و سکنه آن آنشهر خواهد گردید. این بود که روز بعد امر کردم آنقسمت از سکنه سبزوار که زنده مانده اند سرهای مقتولین را از بدن جدا نمایند و قسمتی از سر ها را بطرف مشرق شهر و قسمتی دیگر را بطرف مغرب ببرند. من میخواستم که از آن سرها دو هرم (منار) بسازم که ارتفاع هریک از آنها صد گز باشد و شبها بالای آن دو هرم چراغ روشن کنم.

بعد ازینکه سرها در دو طرف شهر گرد آمد بمن اطلاع دادند که نود هزار سر در دو جهت شرقی و غربی سبزوار جمع آوری شده است. من معمارانی را که مامور نقب زدن بسوی شهر بودند بساختن دو هرم توظیف کردم، یکی در مشرق سبزوار و دیگری در مغرب آن . گفتم در ساختمان آنها آهک بکار ببرند تا اینکه محکم باشد و بر اثر مرور زمان ویران نشود. به معماران گفتم طوری حساب ساختمان را بکنند که در هر هرم چهل و پنجهزار سر چون آجر کار گذاشته شود و سر ها را باید طوری کار بگذارند که نمای خارجی هرم را تشکیل بدهد اگر سرها بیش از میزان ضروری برای ساختمان ها میباشد بقیه سر ها را در داخل هرم بکار ببرند ولی قسمت خارجی باید مستور از سر باشد بطوری که بیننده وقتی بپای هرم میرسد در اطراف آن از زمین تا قله هرم غیر از سر نبیند.

معمار ها شماره سرها را با وسعت بنا در نظر گرفتند و حساب کردند و گفتند بجای اینکه دو بنا بشکل هرم ساخته شود بهتر اینست که آن دو را بشکل مخروط بسازند و در وسط مخروط یک پلکان مارپیچ بوجود بیاورند که بتوان از آنجا بالای مخروط رفت و شبها چراغ روشن کرد من میدانستم سرهائی که در ساختمان مخروط ها بشکل نمای خارجی نصب میشود تازه است و بزودی گوشت آنها خواهد پوسید و استخوان باقی خواهد ماند و آنوقت سرها لق میشود و از ساختمان جدا میگردد.

این بود که گفتم سرها را طوری محکم نصب نمایند که بعد ازینکه گوشت از بین رفت و استخوان باقیماند لق نشود و فرو نریزد.

استخوان بندی مخروط ها با آجر و سنگ بوجود آمد و بعد سر ها را اطراف مخروط نصب کردند و آنچه از سرها زائد آمد در داخل مخروط کار گذاشتند. بعد ازینکه دو مخروط یکی در شرق و دیگری در غرب سبزوار ساخته شد امر کردم که روی هریک ار آنها کتیبه ای بدین مضمون نصب نمودند (بحکم امیر تیمور از سرهای کشتگان سبزوار ساخته شد.)

شبها بالای آن دو مخروط چراغ روشن میکردند و آن چراغها از فواصل دور دیده میشد. در سفر های بعد وقتی از سبزوار که ویرانه ای بیش نبود عبور میکردم مشاهده مینمودم که اطراف هردو منار سفید شده و مثل این بود که مجموع منار ها را با سرهای بریده سفید رنگ ساخته اند.

بعد از ساختن منارها حصار سبزوار را ویران کردم و شهر را با لاشه های آن گذاشتم و بطرف جنوب خراسان براه افتادم.

 

 

فصل نهم

عزیمت به جنوب خراسان

من میدانستم که نیرومند ترین حریف من در خراسان (علی سیف الدین) امیر سبزوار بود که بقتل رسید و بعد از وی در خاک خراسان کسی وجود نداشت که آن اندازه قدرت داشته باشد معهذا در جنوب خراسان چند امیر بود که هرکدام یک قشون داشتند و من میخواستم آنها را نیز مطیع خود کنم. من میدانستم که خبر قتل عام سکنه سبزوار و ویران شدن آنشهر باطلاع تمام شهر های خراسان رسیده و امرای آن سرزمین حساب کار خود را کرده اند معهذا بهتر این بود که از جنوب خراسان اطلاع حاصل کنم. من عزیمت خود را به جنوب خراسان به تاخیر انداختم که تا (شیخ عمر) پسر من (که گفتم جهانگیر را بسوی او فرستاده بودم) بیاید. وقتی شیخ عمر باتفاق جهانگیر آمد معلوم شد که نیمی از سربازان او بر اثر جنگ با ترکمانان بقتل رسیده اند.

(شیخ عمر) میگفت از روزی که وارد دشت ترکمانان شد تا روزی که از آن دشت خارج گردید روز و شب مشغول جنگ بود و هر شب ترکمانان که اسبهای تیز تک داشتند شبیخون میزدند و حمله میکردند. و بهمین علت عده ای کثیری از سربازان وی بقتل رسیدند. (شیخ عمر) میگفت اگر تو بخواهی دارای قدرت شوی باید ترکمانها را مطیع نمائی و من باو گفتم که ترکمانها را نیز مطیع خواهم کرد.

شیخ عمر گفت ترکمانها با سکنه شهر های نیشابور و سبزوار و بلاد دیگر فرق دارند. آنها شهر نشین نیستند که بتوان بسهولت آنها را از بین برد و همینکه احساس خطر کردند کوچ میکنند و به منطقه دیگر میروند و همه دارای اسبهای راهوار هستند و میتوانند در یک شبانه روز بیست فرسنگ راه بپیمایند. گفتم ای فرزند ما در راهپیمائی برتر از ترکمانان هستیم زیرا آنها با عشیره و زن و اطفال حرکت میکنند ولی ما زن و فرزند با خود نیاورده ایم که دچار اشکال شویم.

شیخ عمر میل داشت که مرا بسوی دشت وسیع ترکمانان ببرد ولی من باو گفتم که بعد از مراجعت از جنوب خراسان ممکنست به ترکمانان حمله ور شویم .

من شیخ عمر را در شمال خراسان گذاشتم و خود با سی هزار نفر آهنگ جنوب آن سرزمین را کردم. بین سبزوار و جنوب خراسان جاده ایست که مستقیم منتهی به قائن میشود ولی آن جاده از وسط کویر میگذرد و کم آب است و قسمتی از جاده منطقه ایست که میگویند بزرگترین منطقه پرورش افعی میباشد و در آنجا آنقدر افعی هست که شاید در سراسر دنیا آن اندازه افعی وجود ندارد. در کنار آن منطقه یک منطقه کوهستانی قرار گرفته که مرکز پرورش مار های کبچه است ( این مار را در کتاب جانور شناسی مار کبرا خوانده اند ـ مترجم) و میگویند که بین مار های کبچه و افعی جنگهای خطرناک در میگیرد.

اگر خطر افعی و مار کبچه ها وجود نمیداشت باز عبور از آن جاده به صلاح نبود زیرا ما نمیتوانستیم در آن جاده سیورسات بدست بیاوریم و نه به اندازه کافی آب تحصیل کنیم. این بود که من راهی را که از طوس منتهی به گناباد میشود و از آنجا به قائن میرود انتخاب کردم زیرا در آن راه آب فراوان بود و آذوقه و علیق بدست میآمد.

من (جهانگیر) را با هزار سوار جلو فرستادم و مامور تهیه سیورسات کردم. من میدانستم که هزار سرباز برای تهیه سیورسات زیاد نیست زیرا گاهی پسر من مجبور میشود که سواران خود را به پنج دسته یا بیست دسته تقسیم نماید و به آبادیهای اطراف بفرستد تا اینکه آذوقه و علیق فراهم نمایند و بعد ازینکه فراهم شد در انبارهای مخصوص سر راه ما حفظ کند تا ما از راه برسیم و به مصرف برسانیم. اگر این احتیاط نشود قشونی که از راه میرسد گرسنه میماند و اسبها از گرسنگی و تشنگی تلف میشوند. هنگامی که من از طوس بسوی جنوب براه افتادم هوا خنک شده بود و ماه آخر تابستان فرا میرسید و بجائی رسیدیم که موسوم بود به (ولایت ماه).

(توضیح: بنده تصور میکنم که ولایت ماه همان«مه ولات»یا«محولات» است که یک بلوک بزرگ میباشد و در جنوب تربت حیدریه قرار گرفته است و محصولات صیفی آن معروفیت دارد ـ مترجم)

در آنجا در یک دشت وسیع که انتهای آن بنظر نمیرسد خربوزه کاشته بودند و تا چشم کار میکرد کشتزار خربوزه دیده میشد. وقتی خربوزه برای من آوردند متوجه شدم که درون آن مثل هندوانۀ رسیده قرمز رنگ است و بسیار آبدار میباشد اما از حیث عطر و طعم به خربوزه سمرقند نمیرسد.

سکنه( ولایت ماه) همه سرخ و سفید و فربه بودند و بمن گفتند علت فربهی و سرخی و سفیدی آنها اینست که از روزیکه خربوزه بدست میآید سکنه آن سرزمین غیر از آن چیزی نمیخورند و غذای آنها تا وقتیکه هوا سرد میشود روز و شب خربوزه است.

از آنجا عبور کردیم و بشهری رسیدیم که مسمی بود به بجستان. امیر شهر با پسران و برادران خود باستقبال من آمد و از من دعوت کرد که برای صرف غذا بخانه اش بروم. امیر بجستان گفت ای تیمور من وصف شجاعت های تو را شنیده ام و خیلی میل داشتم که تو را ببینم ولی پیری مانع ازین میشد که سفر کنم و خود را بتو برسانم و خوشوقتم که قبل از مرگ مؤفق بدیدار تو شدم. قبل ازینکه غذا صرف شود چند مجموعه پر از انار را به اطاق آوردند و امیر بجستان گفت که ای امیر تیمور در اینجا رسم است که درین فصل که انار بدست میآید قبل از غذای روز برای تحریک اشتها آب انار مینوشند آنگاه با دست خود آب چند انار را گرفت و در قدح ریخت و مقابل من نهاد و من جرعه اب نوشیدم و متوجه شدم که در همه عمر اناری بآن لذیذی نخورده ام و امیر بجستان بمن گفت در هیچ نقطه ای از جهان اناری چون انار بجستان بدست نمی آید و یکی از انار ها را پاره کرد و بدستم داد و گفت ای امیر تیمور نگاه کن تا ببینی که انار های اینجا هسته ندارند و من قدری از دانه های انار را جویدم و تصدیق کردم که انار مزبور بدون هسته است.

بعد از صرف غذا چون حس کردم امیر بجستان مرد کم بضاعت است دو هزار دینار روز باو بذل کردم و وقتی از بجستان براه افتادم امیر شهر و برادران و پسران او تا نیم فرسنگ پیاده مرا مشایعت کردند.

چند روز بعد نزدیک شهر بشرویه رسیدم که میگفتند تمام سکنه آن دانشمند هستند. همینکه سواد شهر نمایان شد دیدم که عده ای پیاده بسوی من می آیند و معلوم شد که از سکنه شهر هستند. من حدس زدم که آنان از بزرگان شهر میباشند و آمده اند تا مرا مورد استقبال قرار دهند .

ولی وقتی به نزدیک من رسیدند مشاهده نمودم که همه از نوع روستائیان میباشند و جامه همه آنها کرباس آبی است و چون هوا قدری سرد شده بود قبائی از پشم روی آن پوشیده اند. تمام جامه ها آبی و تمام قبا ها خاکستری بود و گوئی که در شهر آنها غیر از کرباس آبی رنگ و پارچه پشمین خاکستری پارچه دیگر وجود ندارد. همه دستار بر سر داشتند که سر پوش عمومی سکنه شهر های خراسان است. آنعده مقابل اسب من توقف کردند و یکی از آنها که ریش سفید داشت با صدای بلند شروع به خواندن شعر کرد و اشعاری بدین مضمون خواند ( ای امیری که خورشید و ماه و فلک در اختیار توست و جز به اراده تو گرش نمیکند قدم تو به بشرویه مبارکباد و ما سکنه مسکین این شهر تا آنجا که توانائی داشته باشیم از پذیرائی فروگذاری نمیکنیم.)

وقتی اشعارش تمام شد از وی پرسیدم امیر این شهر کیست؟ آنمرد گفت این شهر امیر ندارد گفتم چگونه ممکن است شهری امیر نداشته باشد و بدون امیر چگونه امنیت در این شهر حفظ میشود و احکام شرع و عرف را که اجرا مینماید. آنمرد گفت که ای امیر بزرگوار ما دراین شهر امیر نداریم و احکام شرع و عرف را خودمان اجرا میکنیم گفتم من وصف شهر شما را شنیده بودم ولی تصور نمیکردم که بشرویه امیر و حاکم نداشته باشد. آنمرد گفت ای امیر بزرگوار برای اینکه بدانی شهر ما امیر و حاکم ندارد خوب است قدم رنجه فرمائی و وارد شهر شوی و وضع شهر ما را ببینی.

وقتی قدم به شهر نهادم از وسعت معابر حیرت کردم زیرا در سمر قند هم آنگونه معابر وسیع وجود نداشت سکنه شهر که در سر راهم ایستاده بودند توبره ای داشتند و از آن توبره چیزی بیرون میآوردند و آنرا بدوقسمت میکردند و قسمتی را در یک جیب و قسمتی دیگر را در جیب دیگر می نهادند. من از مرد ریش سفید که معلوم بود در آن شهر ارشد میباشد و مرا رهنمائی میکرد پرسیدم برای چه مردم توبره ای از دوش آویخته اند و آن چیست که از توبره بیرون میآورند و قسمتی را در یک جیب و قسمتی دیگر را در جیب دوم میگذارند؟ آنمرد گفت ای امیر آنچه در توبره وجود دارد پشم بز است و کسانیکه می بینی آن پشم را از توبره بیرون می آورند و موی بز را از کرک جدا میکنند و مو را در یک جیب دیگر قرار میدهند تا از کرک بز برک ببافند و با موی بز جاجیم و گلیم ببافند.

گفتم برای چه از پشم گوسفند استفاده نمیکنند. مرد ریش سفید گفت برای اینکه در اینجا گوسفند پرورده نمیشود زیرا چراگاه نداریم ولی بز در بیابان های اطراف این شهر علف خشک یا خار میخورند و به ما شیر و پشم میدهند. از آن مرد پرسیدم نام تو چیست؟ جواب داد حسین بن اسحق . سئوال کردم در این شهر چه میکنی؟ جواب داد امام این شهر هستم و هنگام نماز مردم بمن اقتدا میکنند و نماز میگذارند و گاهی هم اختلاف مردم را رفع مینمایم.

در آن موقع به یک کارگاه نساجی رسیدیم و دیدم که درون کارگاه چهار نفر مشغول پارچه بافتن هستند. (حسین بن اسحق) گفت ای امیر کرک هائی که مردم این شهر جمع اوری میکنند صرف بافتن این کرکی که موسوم به برک است میشود. آنگاه دستور داد که یک طاقه از آن پارچه را برای من آوردند تا ببینم. و پارچه مزبور که با کرک بافته میشد از پارچه های ابریشمین چین که بخصوص در سمرقند فراوان است نرم تر و لطیف تر بود و من تا آنروز پارچه ای بآن نرمی و لطیفی ندیده بودم. از (حسین بن اسحق) پرسیدم که بها ی یک طاقه ازین پارچه چقدر است؟ جواب داد نیم دینار. بهای پارچه بسیار ارزان بود و هنگامیکه خواستم از کارگاه خارج شوم دست در جیب کردم که به هریک از نساجان که در آنجا کار میکردند چند سکه زر بدهم ولی هیچ یک از آنها عطیه مرا نپذیرفتند و گفتند ای امیر بزرگوار دیدار جمال تو ما را کافی است و ما به آنچه از راه کار بدست میآوریم قانع هستیم و بیشتر از آن احتیاج نداریم.

از کارگاه خارج شدم و بعد از طی ده قدم به یک دکان بقالی رسیدم و مشاهده کردم که زنی مشغول خریدن چیزی است و مرد بقال قبل ازینکه دست به ترازو ببرد گفت.(ویل اللمطففین الذین اذا کتالو علی الناس یستوفون) من از شنیدن کلام مزبور که آیات سوره (المطففین) در قرآن بود چون انتظار نداشتم آن مرد بقال قرآن بداند و آیات مزبور را هنگامی که دست به ترازو میبرد بر زبان بیاورد. صبر کردم تا مرد بقال چیزی را که آن زن خریداری میکرد باو داد و آن زن دور شد. به وی نزدیک گردیدم و گفتم ای مرد آیا تو معنای آیاتی را که خواندی میدانی بقال جواب داد بلی ای امیرالامراء. پرسیدم معنای (ویل اللمطففین)چیست؟ مرد بقال گفت: معنای آن اینست که ( بدا بر حال کم فروشان). پرسیدم معنای (الذین اذا کتالو علی الناس یستوفون) چه میباشد. مرد بقال گفت این معنای آیه اول را تکمیل میکند و خدا میگوید: (بدا بر حال کمفروشان آنچنان کم فروشانی که وقتی خود شان با پیمانه یا وزن، چیزی از مردم خریداری میکنند با پیمانه یا وزن تمام خریداری مینمایند اما)

پرسیدم منظورت از اما چه میباشد. مرد بقال گفت: بعد ازین آیه در قرآن آیه دیگر هست که معنای آیه دوم را تکمیل مینماید. گفتم آن آیه را بخوان مرد بقال چنین خواند (و اذا کالو هم او وزنو هم یخسرون) پرسیدم معنای این آیه چیست؟ مرد بقال گفت: این آیه که تکمیل کننده ای معنای آیه دوم است اینطور میگوید که(همان اشخاص که در موقع خرید یک جنس، آنرا با پیمانه یا وزن تمام خریداری میکنند و وقتی خود میخواهند جنسی را به دیگری بفروشند از پیمانه یا وزن کم میکنند و بر خریدار زیان وارد میآورند). و این سه آیه که در سوره مطففین آمده است باید یکی بعد از دیگری خوانده شود تا اینکه قرائت کننده قرآن معنای آنرا بخوبی ادراک نماید.

گفتم ای نیک مرد آنها که در کودکی آموزگار من بودند نمیتوانستند مثل تو و باین خوبی قرآن را معنی کنند ولی تو برای چه در این موقع این ایات را خواندی. بقال گفت ای امیرالامراء هروقت که من بخواهم دست به ترازو ببرم این آیات را میخوانم تا اینکه خدا را ناظر بدانم و کم نفروشم.

از آنجا گذشتم و به خانه ای رسیدم که برای سکونت من آماده شده بود و در آنوقت صدای اذان بگوشم رسید (حسین ابن اسحق) که عنوان شیخ را داشت گفت ای امیر، از تو اجازه میخواهم که برای نماز به مسجد بروم و بعد از خواندن نماز جهت خدمتگزاری مراجعت خواهم کرد. گفتم من هم باید نماز بخوانم و فکر میکنم بد نیست که در مسجد این شهر نماز بگذارم. (شیخ حسین ابن اسحق) گفت پس برویم زیرا اگر تأخیر کنیم دیر میشود. من باتفاق شیخ از خانه خارج شدم و مشاهده نمودم که دکاندارها جامه خود را عوض میکنند و هرکسی که جامه را عوض میکرد و لباس بهتر میپوشید راه مسجد را به پیش میگرفت بدون اینکه در دکان خود را ببندد زیرا در شهر بشرویه سارق وجود نداشت تا اینکه کسی از سرقت اجناس دکان خود بیم داشته باشد.

از یک دکاندار که جامه نو پوشیده و از دکان خود خارج میشد تا به مسجد برود پرسیدم برای چه جامه خود را عوض کردی و او بیدرنگ ای آیه قرآن را که یکی از آیات سورۀ اعراف است برای من خواند. (یا بنی آدم خذو ازینتکم عند کل مسجد و کلوا واشربوا ولاتسرفوا انه لا یحب المسرفین). به (شیخ ابن اسحق) گفتم من تا امروز بر خود میبالیدم که (حافظ القرآن) هستم و اینک می بینم که تمام سکنه این شهر (حافظ القرآن) هستند. بعد از آن مرد پرسیدم آیا معنای این آیه را میدانی؟ او گفت که خداوند میگوید( ای قرزندان آدم هنگامی که میخواهید عبادت میکنید زیور های خود را مورد استفاده قرار دهید و از نعم باری تعالی بخورید و بنوشید اما اسراف نکنید زیرا خداوند کسانی را که اسراف میکنند دوست نمیدارد.) ماهم بدستور خداوند قبل از اینکه برای نماز به مسجد برویم زینت خود را بکار میبریم و جامه نو میپوشیم تا اینکه باجامه نو نزد خداوند حضور بهم برسانیم. گفتم ای مرد تو درس مفید بمن دادی. من با اینکه حافظ القرآن و فقیه هستم متوجه نبودم که انسان هنگامیکه آماده عبادت میشود باید زینت خود را بکار ببرد و تو مرا ازین حکم الهی آگاه نمودی و به شیخ گفتم چون من باید لباس خود را عوض کنم بخانه بر میگردم و در همانجا نماز خواهم خواند و تو بمسجد برو و نماز بخوان.

بعد ازینکه بخانه رفتم لباس خود را عوض کردم و لباس نو پوشیدم و چون مسجد متحرک من هنوز به بشرویه نرسیده بود در خانه نماز گذاشتم و آنگاه خارج شدم زیرا میخواستم که باز سکنه آنشهر را ببینم و با آنها حرف بزنم. هنگامیکه از مقابل یک دکان عطاری میگذشتم شنیدم که مرد عطار میگوید: ( واوفوالکیل اذا کلتم وزنوا بالقسطاس المستقیم) از تعجب نتوانستم خودداری کنم و گفتم ای مرد آیا میدانی(قسطاس) یعنی چه؟ عطار گفت یعنی ترازو و پرسیدم معنای این آیه چیست؟ مرد عطار گفت معنایش اینست. (وهنگامیکه با پیمانه جنس میفروشید دقت کنید که پیمانه کامل باشد و موقعی که با وزن کردن جنس میفروشید با ترازوئی وزن نمائید که دو کفۀ آن«عمل» باشد.

(توضیح: شگفت آنکه بعد از هفت قرن هنوز اصطلاح عمل در صفحات خراسان متداول بوده است و ترازوی عمل یعنی ترازوئی که دو کفه ای ان موازی است ـ مترجم)

هردفعه که مقابل یک دکان میرسیدم و صاحب دکان میخواست چیزی را وزن کند یکی از آیات قرآن را که مربوط بود به رعایت وزن یا کیل کامل بر زبان میآورد تا اینکه خدا را ناظر بداند و کم نفروشد.  یکی دیگر از چیز هائی که در آنشهر کوچک مورد توجه من قرار گرفت این بود که تمام سکنه شهر خواه مرد خواه زن در تمام ساعات روز و شب جز موقعی که میخواستند بخوابند کار میکردند و آنهائیکه کاری نداشتند بی انقطاع پشم بز را از توبره ای که بدوش آویخته بودند بیرون میآوردند و موی آنرا از کرک جدا میکردند یا بوسیله دوک کرک بز را میتابیدند تا اینکه بعد آنرا به کارگاه نساجی ببرند و تبدیل به برک نمایند. (شیخ حسین بن اسحق) برای من حکایت کرد از روزی که که سکنه آن شهر بخاطر دارند در آنجا سرقت نشده و کسی دیگری را بقتل نرسانیده اند. هیچکس بخاطر ندارد که در آنشهر کسی هنگام مکالمه یا معامله صدا را بلند کرده باشد و هرگز اتفاق نیفتاده که در آن شهر مردی زن خود را طلاق بدهد. از روزی که سالخوردگان بیاد دارند هرگز راجع به ارث بین وراث اختلاف بوجود نیامده و یک وارث مبادرت به تصاحب اموال وارث دیگر نکرده است. در آنشهر هرگز گزمه و زندان و قاضی وجود نداشته و مردم برای حل مسائلی که بین انها پیش میآید به (حسین بن اسحق) مراجعه میکنند و فتوای او را بی چون و چرا میپذیرند.

شغل (حسین بن اسحق) هم زراعت بود و در بامداد بیل بر دوش مینهاد و برای زراعت از شهر خارج میشد و ظهر برای خواندن نماز در مسجد، بشهر مراجعت میکرد و بعد ازینکه از خواندن نماز فارغ میگردید باز راه بیرون شهر را پیش میگرفت. تمام سکنه شهر از خوردسالی خواندن و نوشتن قرآن را از یاد فرا میگرفتند و من دریافتم که زنها نیز مانند مردها قرآن میدانند و میتوانند بخوانند و بنویسند. در آن شهر دو چیز دیدم که هردو را از ریشه گیاهان صحرائی میگرفتند، یکی موسوم به کتیرا بود و دیگری بنام انقوزه خوانده میشد و برای هردو قائل بخواص زیاد بودند . دیگر از چیزهائی که در آنجا دیدم و برای من تازگی داشت روغنی بود سیاه رنگ دارای بوی تند و عجیب و آن روغن را از محلی واقع در بیست فرسنگی مغرب بشرویه میآوردند و در چراغ میریختند و فتیله بآن مینهادند و فتیله مثل چراغ معمولی میسوخت و هنگام شب خانه را روشن میکرد و بمن گفتند که روغن مزبور از زمین خارج میشود و مانند جوی در صحرا براه میافتد و هنگام روز که آفتاب برآن میتابد بوی آن از فاصله دور به مشام میرسد.

مقتضیات قشون کشی و فرارسیدن فصل سرما که نزدیک میگردید مانع ازین شد که بتوانم زیاد تر در بشرویه توقف نمایم و از صحبت سکنه شهر که همه اهل فضل و معرفت بودند لذت ببرم. در آنشهر من دانستم که برای تحصیل معرفت و فضل لزومی ندارد که انسان مدرس مدرسه یا چون من امیر باشد بلکه هر زارع و شبان میتواند مردی فاضل و با معرفت شود و قرآن را بداند و بفهمد و شعر بخواند یا بسراید.

روزی که میخواستم از بشرویه خارج شوم و بطرف جنوب بروم فرمانی صادر کردم و در آن گفتم تا روزی که اعقاب من سلطنت میکنند شهر بشرویه از خراج معاف باشد. من میدانستم که نام بعضی شهرها( دارالعلم) است و نام برخی از بلاد (دارالامان) و در آن فرمان حکم کردم که عنوان شهر بشرویه( دارالعلم والامان) باشد و نوشتم که هرگز و به هیچ بهانه اعقاب من شهر بشرویه را مورد حمله قرار ندهند. روزی که خواستم از بشرویه بروم یک اسب به (شیخ حسین بن اسحق) بخشیدم ولی او حتی حاضر به پذیرفتن یک اسب نشد و گفت ای امیر ما در آینجا سوار درازگوش میشویم و الاغ برای ما کافی است.

پس از خروج از بشرویه بسوی قائن براه افتادم زیرا در آنجا امیری حکومت میکرد که ممکن بود روزی در صدد تجاوز برآید و من میخواستم اطمینان حاصل کنم که وی از من اطاعت خواهد کرد. در روز سوم بعد از خروج از بشرویه بادی وزیدن گرفت که من تصور کردم باد پائیز است ولی بزودی مبدل به طوفان ماسه  شد و طوری هوا تاریک گردید که من جلوی اسب خود را نمیدیدم و نا گزیر توقف نمودم

.

+++++++++++++++++++++++++++++++

 

ادامه فصل هشتم

 

امیر سبزوار فهمید که یک نیروی قوی به کمک من آمده است و دانست که اگر مرتبه دیگر در صحرا با من مصاف بدهد کشته خواهد شد لذا به سرعت بازگشت نمود و خود را به سبزوار رسانید و در پناه حصار شهر قرار گرفت.

گفتم محاصره کردن یک قلعه جنگی و از پا در آوردن محصورین آن کاری است طولانی و خستگی آور ولی کسی که میخواهد نائل به تحصیل پیروزی شود باید آن کار طولانی را پیش گیرد و بانجام برساند. من از وضع داخل شهر سبزوار جز آنچه از (محمد ـ سیف الدین ) شنیده بودم اطلاع نداشتم و فقط میدانستم شهری است بزرگ و مرکز قالیبافی خراسان و میگویند که سیصد هزار کارگر در کارگاههای قالیبافی آن کار میکنند. جلگه سبزوار مثل نیشابور آباد نبود و از اولین روزهای محاصره شهر، من متوجه شدم که در آن جلگه بادی میوزد که تمام خاک بیابان را روی ما میریزد و تا روزی که جنگ سبزوار ادامه داشت آن بادها ما را اذیت میکرد. تمام اقداماتی را که من در نیشابور برای از پا درآوردن نیروی مقاومت محصورین بانجام رسانیدم درسبزوار تکرار کردم و قناتهائی را که از خارج بشهر میرفت کور نمودم و اطراف شهر در فواصل نزدیک و دور، روز و شب نگهبان گماشتم تا اگر شهر دارای راههای زیر زمینی است سکنه شهر تنوانند برای تهیه آذوقه از آنجا خارج شوند و تمام مردانی را که در قصبات و قراء اطراف سکونت داشتند به بیگاری گرفتم تا اینکه درختهای کهن را بیندازند و چوب آنها را پای کار بیاورند تا نجاران بتوانند برجهای متحرک بسازند. چهار دسته از کسانی را که در نقب زدن معلومات داشتند مامور کردم که از چهار طرف شهر نقب بزنند و آنقدر پیش بروند تا ایکه به پای حصار شهر برسند و زیر حصار را خالی نمایند تا اینکه بتوان در آنجا باروت نهاد و منفجر کرد.

بر طبق دستور من چهار برج دیده بانی مرتفع در چهار طرف شهر با خشت و چوب ساخته شد تا اینکه دیده بان های ما همواره در آن برجها باشند و از وضع شهر آگاه شوند. ما بوسیله ساختن برجهای مذکور که خیلی مرتفع بود توانستیم شهر سبزوار را بخوبی ببینیم و با نبود جمعیت آن پی ببریم. من از مشاهده انبوه جمعیت خوشوقت شدم زیر میدانستم شهری که آنقدر پرجمعیت است در مقابل محاصره پایداری نخواهد کرد و بزودی از پا درمیآید، برای اینکه آذوقه آنهمه افراد را فراهم نمود. اما بعد دانستم که امیر سبزوار پیش بینی محاصره شهر را هم کرده اذوقه فراوان در آنجا گرد آورده بود. در حالی که وسایل گشودن شهر را فراهم میکردم. از تأخیر (شیخ عمر) فرزندم نا راحت بودم. او که فرماندهی چهل هزار سوار را داشت میباید وارد مزینان واقع در نزدیکی سبزوار شود اما از وی خبری نمیرسید و من (جهانگیر) را با سه هزار سوار مأمور کردم که از راه مزینان بطرف شمال برود و تحقیق کند که نیروی شیخ عمر کجاست و بر سر او و سوارانش چه آمده است.

(جهانگیر) و سوارانش براه افتادند و ما به محاصره شهر ادامه دادیم و هر روز از طرف ما نامه هائی به تیر بسته میشد و بطرف شهر پرتاب میگردید و من در آن نامه ها بسکنه شهر و سربازان امیر سبزوار میگفتم اگر ترک مقاومت کنید و شهر را تسلیم نمائید زنده خواهید ماند وگرنه تا آخرین نفر کشته خواهید شد و من زنان و فرزندان شما را اسیر خواهم کرد و به بردگی خواهم برد ولی تهدیدهای من اثری بر مدافعین نداشت.

یک روز من بوسیله تیر چند نامه بسوی شهر پرتاب کردم و از امیر سبزوار خواستم که هنگام عصر بالای حصار بیاید و منظره ای را به چشم خود ببیند. در موقع عصر امیر سبزوار که گفتم مردی بود هم سن من و دارای مذهب شیعه بالای حصار آمد. من امر کردم که برادرش(محمد ـ سیف الدین) را به حصار نزدیک کنند. تیر اندازان ما آماده بودند اگر از طرف مدافعین که بالای حصار دیده میشدند بطرف ما تیر اندازی شد، آنها هم تیر اندازی نمایند ولی تیر اندازانی که اطراف امیر سبزوار بودند کمان ها را از دوش آویخته نشان میدادند که قصد تیراندازی ندارند.

منادی ما از طرف من به امیر سبزوار بانک زد ای (علی سیف الدین) اگر دروازه های شهر را نگشائی و سبزوار را تسلیم نکنی اینک مقابل چشم تو برادرت بهلاکت خواهد رسید و میگویم که سر از بدنش جدا کنند. (علی ـ سیف الدین ـ موید) خطاب به من فریاد زد ای(تیمور بیک) آیا اسیر تو اجازه دارد حرف بزند یا نه؟ بوسیله منادی جواب دادم میتواند حرف بزند. امیر سبزوار به برادر خود گفت ای محمد آیا تو میل داری زنده بمانی و ما شهر را تسلیم دشمن کنیم با اینکه بهتر میدانی ما مقاومت نمائیم ولی مقاومت ما سبب مرگ تو شود. (محمد ـ سیف الدین) گفت مقاومت نمائید و آنگاه گفت(تیمور لنگ) بجلاد بگو سر از بدن من جدا کند.

بمنادی گفتم آنچه من بمحمد میگویم با صدای بلند به امیر سبزوار تکرار کند و آنگاه این واقعه را بیان کردم: جد من( الپ ارسلان) در سیصد و پنجاه سال قبل ازین با پادشاه (روم) باسم( دیوجانس چهارم) جنگید و او را مغلوب و اسیر کرد. محلی که پادشاه روم اسیر جد من شد شهری بود واقع در ارمنستان و بعد ازینکه (دیو جانس چهارم) اسیر گردید او را با زنجیر نزد (الپ ارسلان) آوردند. (الپ ارسلان) از او پرسید اگر تو بر من دست مییافتی و مرا اسیر مینمودی با من چه میکردی؟ (دیوجانس چهارم) گفت تو را میفروختم. (الپ ارسلان) حیرت زده پرسید آیا مرا میفروختی و در صدد بر نمیآمدی که مرا بقتل برسانی؟ پادشاه روم گفت نه! برای اینکه کشتن تو بی اهمیت بود. تو تا روزی برای من اهمیت داشتی که من تو را مغلوب نکرده بودم و بعد ازینکه تو را مغلوب کردم و اسیر شدی و با زنجیر تو را نزد من آوردند کشتن تو برای من،بیش از قتل یک مورچه اهمیت نداشت ولی از فروختن تو استفاده میکردم.

(الپ ارسلان) پرسید مرا به کی میفروختی؟ پادشاه روم جواب داد تو را به خودت یا شخصی که حاضر میشد تو را خریداری کند میفروختم. (باید متوجه شد که منظور از پادشاه روم، پادشاه روم کوچک یا«رومیه الصغری» است که پایتخت اش قصطنطنیه که امروز موسوم به استانبول میباشد ـ مترجم).

(الپ ارسلان) هم موافقت کرد که پادشاه روم را بفروشد و چون غیر از خودش کسی خریدار وی نبود (دیوجانس چهارم) را بخودش فروخت و اینک ای محمد هرگاه تو بتوانی خود را خریداری نمائی یا برادرت حاضر باشد تورا خریداری نماید من تو را خواهم فروخت. امیر سبزوار از بالای حصار بانک زد برادرم را چه مبلغ میفروشی؟ بوسیله منادی جواب دادم دو کرور دینار. امیر سبزوار بانک زد در تمام این شهر یک کرور پول نقد وجود ندارد گفتم دروغ میگوئی و تو که دارای یک قشون یکصد هزار نفری هستی کرورها پول نقد داری تا کسی کرورها ثروت نداشته باشد نمیتواند یک قشون یکصد هزار نفری را نگهدارد.

امیر سبزوار گفت من میتوانم برای رهائی برادرم یکصدهزار دینار بپردازم مشروط باینکه او را سالم تحویل من دهی. گفتم یکصدهزار دینار فدیه یک بازرگان است که بدست ما اسیر شود نه فدیۀ برادر امیر سبزوار. (علی ـ سیف الدین) گفت من نمیتوانم برای رهائی برادرم بیش ازین بپردازم. گفتم من میخواستم از روش (الپ ارسلان) پیروی نمایم و برادرت را بفروشم و چون تو خریدار برادرت نیستی و کسی دیگر هم نیست که خریدار وی باشد، او را بقتل میرسانم تا از زحمت نگهداری او آسوده باشم.

آنگاه باشاره من جلادی سر از بدن (محمد ـ سیف الدین) جدا کرد و از بالای حصار شهر صدای شیون برخاست و من گفتم سر محمد را بالای یکی از برجهائی که مشرف بر شهر بود نصب نمایند تا سکنه شهر آن را ببینند.

همان شب (علی ـ سیف الدین) به خونخواهی برادرش بما شبیخون زد. وقتی یک ثلث از شب گذشت یک مرتبه دروازه های شهر باز گردید و در حالیکه سربازان امیر سبزوار از شهر خارج میشدند و بما هجوم می آوردند هزاران نفر از آنها بوسیله نردبان از حصار شهر فرود میآمدند. عده ای از مهاجمین مشعل داشتند و همین که به خیمه ای ما میرسیدند آنها را آتش میزدند تا اینکه ما را بترسانند و مانع ازین شوند که بتوانیم قوای خود را متمرکز کنیم. رسم من این است که در موقع محاصره یک شهر هر گز اسبها را نزدیک اردوگاه قرار نمیدهم. هر کسی که شهری را محاصره میکند بخصوص اگر در آنشهر یک قشون بزرگ باشد باید بداند که هرلحظه از اوقات روز یا شب ممکن است سربازان محصور از شهر خارج شوند و به محاصره کنندگان حمله نمایند و اگر در موقع حمله اسبها در اردو باشند طوری بی نظمی بوجود میآید که نمیتوان جنگید برای اینکه اسبها از هر طرف میگریزند بخصوص اگر آتش افروخته شود و حریق اردوگاه را بسوزاند زیرا اسبهای ما که جنگی هستند از هیاهوی میدان جنگ نمیترسند اما از آتش بیم دارند و وقتی بوجود میآید افسار ها را پاره میکنند و میگریزند.

ما چون در سبزوار اسبهای خود را در غقب جا داده بودیم آنشب بعد ازینکه شبیخون شروع شد نگرانی نداشتیم. دو سردار من (قولر بیگ) و (اورگون چتین) میدانستند که اگر خصم از شهر خارج شد و بما حمله نمود، آنها میباید با نیروئی که تحت فرماندهی خود دارند بمن ملحق شوند.

من به آنها گفته بودم که هنگام محاصره نیروی ما اطراف شهر متفرق است و امیر سبزوار یک قشون قوی در شهر دارد که بعد از خروج از آنجا میتواند در پیرامون شهر قشون متفرق ما را نابود کند لذا همینکه سربازان امیر سبزوار از شهر خارج شدند آنها باید با نیروئی که دارند خود را بمن برسانند تا قوای ما متمرکز شود و آنوقت میتوانیم مهاجمین را از میان برداریم و وارد شهر شویم.

در حالیکه از همه جا فریاد بگوش میرسید و ناله مجروحین شنیده میشد و سربازان امیر سبزوار دشنام میدادند و بوسیلۀ ناسزا گوئی خود را قوی دل میکردند،( قولر بیک) و( اورگون چتین) خود را بمن رسانیدند، من که در مشرق شهر بودم فرماندهی حمله را بعهده گرفتم و( قولر بیک) را فرمانده جناح راست و( اورگون چتین) را فرمانده جناح چپ کردم و حمله متقابل ما با تبر آغاز گردید . من دو تبر در دست داشتم و از چپ و راست میزدم و مشعلداران ما میدان جنگ را برای ما روشن میکردند و قسمتی از میدان جنگ هم از شعله های حریق روشن میشد. شاید اگر دیگری بجای من بود دستور میداد که حریق ها را خاموش کنند تا اینکه خیمه ها از بین نرود ولی من میدانستم که مسئله خاموش کردن حریق  یک مسئله فرعی و بی اهمیت است و بفرض اینکه تمام خیمه های ما بر اثر حریق از بین میرفت ما میتوانستیم آنها را تجدید کنیم زیرا همه شهر های خراسان غیر از سبزوار ازآن ما بود ودستور میدادم که در آن بلاد، بسرعت برای ما خیمه فراهم نمایند و آنچه اهمیت داشت این بود که از موقع استفاده نمائیم و خود را بشهر برسانیم.

تمام نیروی من در مشرق شهر متمرکز بود و جناح راست من شمال و جناح چپ من جنوب شهر را میگرفت و ما بطور منظم خود را به دو دروازه بزرگ شهر که هردو در مشرق قرار داشت نزدیک میکردیم.

سربازان امیر سبزوار با شمشیر میجنگیدند و ما با تبر و ضربات ما آنها را از پا در میآورد و راه ما با لاشه سربازان امیر سبزوار مستورمیگردید تا اینکه ما به جایی رسیدیم که با دروازه های شهر تقریبا بیش از پنجاه زرع فاصله نداشتیم و در آنموقع کسانیکه در شهر بودند بدستور امیر سبزوار دروازه ها را بستند.

امیر سبزوار وقتی در یافت که شبیخون او منتهی به عدم موفقیت شد همانگونه که آنروز برادرش را فدا کرد در آن لحظه هم جمعی از سربازان خود را فدا نمود و دروازه ها را بست و راه مراجعت آنها را مسدود کرد.

تا آنموقع سربازان سبزواری با دلیری می جنگیدند ولی وقتی متوجه شدند که دروازه ها را بستند و راه بازگشت آنها را مسدود نمودند دلسرد شدند. ما میدانستیم بعد ازینکه دروازه بسته شد قدری طول میکشد تا اینکه پشت دروازه را سنگ چین نمایند و اگر زود بجنبیم ممکن است مانع از سنگچین کردن بشویم.

سربازان سبزواری دیگر مقاومت نمیکردند و سلاح را بر زمین می انداختند و تسلیم میشدند و با اینکه تسلیم شدن آنها کار ما را سهل کرد و توانستیم زود تر خود را به دروازه ها برسانیم وقتی به مدخل های شهر رسیدم که پشت دروازه ها را سنگچین کرده بودند.

در آنشب قسمتی از خیمه های ما بکلی سوخت و هرچه در آنها بود بکلی از بین رفت ولی باسبهای ما آسیب نرسید و در عوض تمام سربازان امیر سبزوار که از شهر خارج شده بودند بقتل رسیدند و یا مجروح و اسیر شدند. صبح روز بعد من امر کردم مجروحین سخت سبزواری را بقتل برسانند زیرا ما وسیله نگهداری آنرا نداشتیم ولی مجروحین خفیف و اسرا را نگاه داشتیم که از آنها کار بکشیم و در صورت امکان بعد از خاتمه جنگ در بدل دریافت فدیه آنها را آزاد نمائیم.

در بامداد وقتی من خاکستر خیمه های سوخته را دیدم و مشاهده کردم که عده ای زیادی از سربازان ما بقتل رسیده اند. عهد کردم که بعد از تسخیر سبزوار در آنشهر جانداری باقی نگذارم و تمام سکنه ای شهر را بقتل برسانم.

از بامداد روزی که شب قبل از آن، امیر سبزوار بما شبیخون زد من به افسران خود دستور دادم که عده ای از سربازان ما را از راه حصار وارد شهر کنند ولی مواظب باشند که آنها را بیهوده به کشتن ندهند، من متوجه شدم که در سبزوار روشی که در جنگ نیشابور مفید واقع گردید بیفایده است و سربازان امیر سبزوار نخواهند گذاشت که سربازان ما از راه حصار وارد شهر شوند و آنها را تصرف نمایند ولی میخواستم حواس امیر سبزوار و سربازان او را پرت کنم و آنها متوجه نشوند که مشغول نقب زدن هستیم تا اینکه از راه نقب خود را بداخل شهر برسانیم.

وقتی در پیرامون حصار غوغای دایم حکمفرما باشد صدای کلنگ زدن بگوش مدافعین نمیرسد زیرا حواس آنها متوجه صدا های زیر زمینی نیست صدای کلنگ کسانیکه نقب میزنند بویژه در موقع شب که سکون حکمفرماست خوب به گوش میرسد لذا بموجب دستور من سربازان ما در موقع شب هم با افروختن مشعلها حصار را روشن میکردند و مدافعین را تا بامداد مشغول مینمودند. چند بار عده ای از سربازان دلیر من از راه حصار وارد شهر شدند ولی قبل ازینکه بتوانند در شهر جلو بروند بقتل رسیدند. آن فداکاریها نتیجه مستقیم نداشت ولی دارای نتیجه ای غیر مستقیم بود و سبب میشد که مدافعین نتوانند به نقشه ما پی ببرند در حالیکه سربازان ما مشغول نقب زدن بودند، (گور خان) در نیشابور مشغول تهیه باروت بود.

(توضیح: گورخان در قشون امیر تیمور فرمانده کسانی بود که باروت تهیه میکردند و او را قورخان هم میگفتند و ما کلمه قورخانه را که هنوز متداول است از گورخان گرفته ایم ـ مترجم).

من بدو علت گفته بودم که باروت را در نیشابور تهیه کنند زیرا ساختن باروت کاری است خطرناک و احتیاج به دقت زیاد دارد و گاهی منفجر میشود و عده ای زیاد را بقتل میرساند و اگر باروت را در اردوگاه ما در سبزوار تهیه میکردند ممکن بود عده ای از سربازان من کشته شوند. دوم اینکه من از جاسوسان امیر سبزوار خائف بودم و بیم داشتم که آنها به راز ساختن باروت پی ببرند در صورتیکه من نمیخوانستم هیچکس غیر از ما از ساختمان باروت مستحضر گردد.( اگر جز تو داند که رأی تو چیست ـ برآن رأی و دانش بباید گریست).

من یقین داشتم که بین زارعین قصبات و قرای سبزوار که ما آنها را به بیگاری گرفته بودیم و برای ما برج میساختند عده ای از جاسوسان امیر سبزوار هستند و آنها تمام کار های ما را به اطلاع امیر سبزوار میرسانند و نمیخواستم امیر سبزوار بفهمد که ما مشغول ساختن باروت هستیم و از چگونگی ساختن آن مطلع شود.

من تأکید میکردم که نقب ها هرچه زود تر به اتمام برسد ولی جز در دو نقب شرقی و غربی سبزوار کار، بر وفق مراد پیش نمیرفت نقبی که از طرف مغرب حفر میکردند و بحصار شهر نزدیک میگردید بر اثر اشتباه معماری که سر پرست آن نقب بود اعوجاج پیدا کرد و قسمتی از اوقات ما بیهوده گذشت و من دستور قتل آن معمار را صادر کردم تا معماران دیگر بدانند که وقتی من یک کار را بآنها محول میکنم باید دقت نمایند و دل به کار بدهند تا اشتباه نکنند. نقبی که از شمال شهر حفر میکردند به سنگ خورد و طبقه سنگ بقدری ضخیم بود که نقیبان ما نمیتوانستند از زیر سنگ عبور کنند. معماری که متصدی نقب شمالی بود ترسید و تصور کرد که من او را نیز خواهم کشت ولی باو گفتم که تو مقصر نیستی و هیچکس نمیتوانست پیش بینی کند که نقب به سنگ خواهد خورد. ما از دو نقب غربی و شمالی صرف نظر کردیم و تصمیم گرفتیم که از راه شرق و جنوب وارد شهر شویم.

قبل از اینکه حصار را در شرق و جنوب ویران کنیم شورا نمودیم که آیا موقع شب وارد سبزوار شویم ویا هنگام روز. نتیجه مشورت ما این شد که سبزوار شهری است بزرگ و ما از وضع داخلی شهر اطلاع نداریم و شب هر قدر مشعل روشن کنیم باندازه روز روشن نیست لذا باید در موقع روز بشهر حمله ور شد تا اینکه سربازان ما همه جا را بخوبی ببینند و قدم به قدم دچار کمینگاه نشوند. نقیبان ما در مشرق و جنوب شهر زیر حصار را خالی کردند و حفره بزرگ بوجود آوردند آنگاه جوالهای پر از باروت را در آن حفره ها انباشتند و ما زیر هریک از دو حصار شرقی و جنوبی شهر یکصد من ماوراءالنهر باروت قرار دادیم و یک فتیله طولانی و ضخیم از هریک از دو انبار باروت در طول نقبها بخارج وصل شد و من امر کردم بعد از طلوع آفتاب همینکه هوا روشن شد و سربازان من برای حمله آماده گردیدند فتیله ها را مشتعل کنند.

من میدانستم که بعضی از تظاهرات و تشریفات در قلب دلیر ترین مردان جنگی اثر میکند و سبب میشود که آنها دل را از دست دهند(امروز ما میگوئیم که روحیه خود را از دست میدهند ـ مترجم) بهمین جهت امر کردم که وقتی فتیله ها را آتش زدند سفید مهره بنوازند تا اینکه حصار شهر با صدای سفید مهره فرو بریزد( سفید مهره یکنوع بوق بود و میتوان نام آنرا شیپور گذاشت ـ مترجم). (یوشع) پیغمبر بنی اسرائیل که بعد از موسی سرپرست آن قوم شد هنگامی که به حصار شهر (اریکا) واقع در کنعان حمله ور شد همین کا را کرد و قبل ازینکه حصار فرو بریزد دستور داد که کرتاها را بصدا بیاورند ووقتی حصار شهر فروریخت مدافعین تصور کردند که بر اثر صدای کرتاها حصار شهر فرو ریخت و طوری دل از دست دادند که نتوانستند ساعتی مقاومت کنند.

شب قبل از حمله من به سرداران خود گفتم که بسربازان خود بسپارند روز پس ازینکه وارد شهر شدند بخصم ترحم ننمایند و تمام مردان شهر را بقتل برسانند مگر کسانی را که بمنزل شیخ حسام الدین سبزواری پناهنده شدند. من راجع به شیخ حسام الدین سبزواری دانشمند سبزوار و پیشوای روحانی آنجا چیزها شنیده بودم و چون عالم بود میخواستم که احترامش محفوظ باشد.

صبح روز بعد  قبل ازینکه آفتاب طلوع کند من فرمان دادم که فتیله ها را مشتعل نمایند و لحظه ای بعد ازین که فتیله ها مشتعل گردید سفید مهره ها یک مرتبه حصار شهر در مشرق  و جنوب فروریخت.

من نمیتوانم بگویم که آتش گرفتن باروت و فرو ریختن حصار شهر چگونه زمین را لرزانید. بطوریکه بعد مطلع شدم بر اثر دو انفجار مزبور خانه هائی که در مشرق و جنوب شهر نزدیک حصار بود ویران گردید و سکنه آن زیر آوار رفتند. تا آنموقع اتفاق نیفتاده بود که ما آنهمه باروت را یک مرتبه آتش بزنیم و صدای انفجار و ارتعاش زمین مرا هم بوحشت در آورد. سربازان ما از مشرق و جنوب بشهر حمله ور شدند و از داخل شهر فریاد برخاست. من چون میدانستم که مدافعین شهر ناگزیر بطرف مشرق و جنوب براه میافتند تا راه را بر سربازان ما ببندند و سایر قسمت های شهر بیدفاع میماند. گفتم که در مغرب و شمال سبزوار سربازان ما از راه حصار وارد شهر شوند قبلا گفتم که وقتی محاصره سبزوار شروع شد چهار برج دیدبانی مرتغع در چهار طرف شهر ساختیم تا بتوانیم بطور دائم اوضاع شهر را از نظر بگذرانیم. آنروز در شهر طوری غوغا بود که من نتوانستم از بالای برجهای مزبور وضع شهر را ببینم و برای مشاهده میدان جنگ بحصار رفتم. هر قسمت از شهر دارای فرمانده مخصوص بود و آنها میدانستند چه بکنند و هر نقطه را که ضعیف میدیدند تقویت میکردند.

سربازان امیر سبزوار خوب میجنگیدند ولی چون ما از تمام جوانب بسوی مرکز شهر جلو میرفتم یقین داشتیم که بر آنها غلبه خواهیم کرد. امیر سبزوار و پسرش که مردی جوان بود قبل ازینکه در جنگ کشته شوند زنهای خانواده ای خود را بقتل رسانیدند تا اینکه اسیر من نشوند و آنکاه در هنگام پیکار مقتول گردیدند. وقتی خبر قتل امیر سبزوار و پسر جوانش بمن رسید دانستم که سبزوار بطور حتم سقوط خواهد کرد. جارچیان ما فریاد میزدند هرکس میخواهد زنده بماند به مسجد شیخ حسام الدین سبزواری و مسجد میر که مجاور آن است برود. من مسجد میر را هم جزو منطقه بست اعلام کردم چون شنیدم که که خانه شیخ حسام الدین سبزواری آنقدر وسعت ندارد که عده ای زیاد از مردم بتوانند در آنجا بست بنشینند. ای کسانیکه شرح حال مرا میخوانید بر من خرده نگیرید که چرا منزل شیخ حسام الدین سبزواری را که مردی شیعه مذهب بود محل بست اعلام کردم زیرا پیغمبر ما وقتی به مکه حمله ور گردید بوسیله جارچی ها ندا در داد که منزل ابوسفیان بست است و هر کس به منزل ابوسفیان یا به خانه کعبه پناهنده شود کشته نخواهد شد در صورتیکه ابوسفیان بزرگترین خصم پیغمبر بشمار میرفت و بت ها را میپرستید. شیخ حسام الدین سبزواری مسلما بر ابوسفیان بر تری داشت زیرا خدای واحد را میپرستید و پیغمبر ما را نبی مرسل میدانست.

وقتی آفتاب به وسط آسمان رسید من از دروازه غربی قدم بشهر گذاشتم . مشاهده کردم که کوچه ها مملو از لاشه اموات و خون خشک شده است و وقتی بمرکز شهر نزدیک گردیدم در بعضی از کوچه ها چشمم به جوی خون اقتاد و معلوم شد که هنوز کشتار ادامه دارد و خون تازه وارد جویها میشود و براه میافتد. قلبم از مشاهده کوچه های مستور از خون شگفته شد زیرا من از جوانی از مشاهده خون دشمنان خود لذت میبردم و هرچه بر ستوات عمرم می افزود بیشتر می فهمیدم که خونریزی کلید قدرت و تحصیل عظمت است و تا کسی خون جاری نکند نمیتواند ترس خود را در دلها جا بدهد و سطوت خویش را بر دیگران تحمیل نماید. ولی آنکسی که برای تحصیل قدرت خون میریزد نباید هوا و هوس داشته باشد چون اگر دارای هوا و هوس گردد همانها که در پیرامونش هستند و از طفیل او زندگی میکنند خونش را خواهند ریخت.

 

 

++++++++++++++++++++++++++++++++++

 

فصل هشتم

دومین سفر من به خراسان و جنگ سبزوار

 

قشون من که در خراسان بود بعد از من وارد ماوراءالنهر گردید و من آن سال را صرف کار های آبادانی و تمشیت قشون کردم و قسمتی از اوقاتم نیز صرف مباحثه با علمای شیعه شد. پسرم جهانگیر که بازمانده قشون مرا از خراسان به ماوراءالنهر آورد چهار تن از علمای شیعه را وارد ماوراءالنهر کرد. علمای شیعه در سمرقند مهمان من بودند و من دستور دادم که با آنها به احترام رفتار کنند چون روش من اینست که علما و شعرا و صنعتگران را پیوسته محترم میشمارم. روز ها علمای شیعه را به کاخ خود احضار میکردم و قبل از صرف طعام و بعد از صرف آن با آنها مباحثه مینمودم.

من در اولین روز مباحثه متوجه شدم که دلایل علمای شیعه برای ثبوت برتری مذهب آنها بر مذهب ما متکی بر منقول میباشد نه معقول( توضیح: خوانندگان محترم باید توجه فرمایند که در اینجا از قول تیمور سخن گفته میشود و معلوم است که مردی چون او نمیتوانسته نسبت به مذهب شیعه نیک بین باشد و این نظر مربوط به من نیست ـ مترجم).

وقتی از آنها میپرسیدم دلیل عقلی شما برای برتری مذهب شیعه چیست متوسل به روایت میشدند. من بعد از دوماه بهریک از علمای شیعه مبلغی پول و یک اسب دادم تا اینکه به وطن خود برگردند. بی مناسبت نیست که بگویم مراکز مذهب شیعه عبارت است از خراسان و ری و صفحات واقع در دو طرف دریای آبسکون(دریای مازندران ـ مترجم) و در جاهای دیگر شیعه نیست مگر بتفریق.

در بهار سال بعد بمن خبر رسید که امیر سبزوار یک قشون گردآورده تا اینکه به ماوراءالنهر حمله کند. من در آن فصل قصد داشتم بطرف روسیه بروم و با (توک تا میش) جنگ کنم. ولی خبر گردآوردن قشون از طرف امیر سبزوار سبب گردید که که من عزم کردم مرتبه ای دیگر به خراسان بروم. سال بعد وقتی که من بخراسان رفتم کسی از ورود من به آن سرزمین اطلاع نداشت و سکنه خراسان را غافلگیر نمودم ولی در آن سال که میخواستم بخراسان بروم نمیتوانستم مردم آن سرزمین را غافلگیر کنم. سال قبل در خراسان یک قشون آراسته وجود نداشت ولی در آنسال امیر سبزوار یک قشون بسیج کرده بود که من هنوز از چند و چون آن اطلاع نداشتم ولی میدانستم که نباید خصم را کوچک و زبون دانست و اگر انسان خصم را کوچک فرض کند شکست خواهد خورد و نا بود خواهد شد این بود که قبل از عزیمت بسوی خراسان یک قشون بزرگ بسیج کردم متشکل از یکصد و بیست هزار سرباز و آن قشون را به سه قسمت تقسیم نمودم و فرماندهی چهل هزار سوار را بریاست پسرم جهانگیر واگذاشتم و چهل هزار دیگر را به پسرم شیخ عمر که از جهانگیر کوچک بود سپردم.

به پسران خود گفتم قبل از هر تصمیم با افسران سالخورده و جنگ آزموده ای سپاه خود مشورت کنند و بجوانی خود مغرور نشوند. به آنها گفتم که ما وارد کشوری میشویم که پر از دشمن است و در هر قدم یک خراسانی با شمشیر یا نیزه در کمین قتل ماست و در یک کشور خصم اگر سپاه شما متفرق شود نابود خواهید شد و پیوسته باید به هیئت اجتماع حرکت کنید و بجنگید. من میدانستم که در شمال خراسان چند قبیله زندگی میکنند که دارای مردان جنگجو هستند، بعضی از آن قبایل در منطقه کوچان(قوچان) زندگی مینمایند و بعضی دیگر در دشت ترکمان. من بعید نمیدانستم که امیر سبزوار از قبایل مذکور کمک بگیرد لذا ورود خود را به خراسان اینطور طرح ریزی کردم که من از راه (قوچان) بطرف طوس بروم و سپس عازم سبزوار گردم و پسرم جهانگیر از راه اسفراین و جوین عازم سبزوار شود و پسر دیگرم شیخ عمر از راه دشت ترکمان وارد سبزوار گردد و خود را به مزینان برساند و بعد راه سبزوار را به پیش گیرد بدین ترتیب ما میتونستیم تمام عشایر شمال خراسان را تحت نظر بگیریم و اگر مشاهده کردیم که قصد خصومت دارند آنها را نابود کنیم با اینکه فصل بهار و علف فراوان بود و بخصوص در خراسان در دامنه کوه ها و تپه ها مراتع بسیار یافت میشود. ما مجبور بودیم که علف خشک باسبها بخورانیم زیرا اسبی که در موقع بهار علف سبز بچرد نمیتواند راه پیمائی نماید بهمین جهت مسئله سیورسات یک قشون یکصد و بیست هزار نفری که با سه دسته چهل هزار نفری حرکت میکرد دارای اهمیت بود و نمیشد کمتر از هزار سوار برای سیورسات فرستاد چون در کشور خصم سربازان دسته سیورسات را اگر ضعیف باشند بقتل میرسانند.

ما نا گزیر میباید مقدار علیق اسبها را مثل آذوقه خود مان با خویش حمل کنیم و بقیه را در راه بدست بیاوریم و چون سکنه قصبات و قراء حاضر نمیشدند که به ما خوار و بار و علیق بدهند ما باید با حمله وارد آبادیها شویم و انبار های کاه و غله و بیدۀ آنها را تصرف کنیم و هر کس را که مقاومت کرد بقتل برسانیم.

من وقتی به قوچان رسیدم مردانی دیدم بلند قامت و قوی هیکل که هنوز نمد دربر داشتند برای اینکه هوای بهار در قوچان سرد است در دست هریک از آنها یک چوب بلند دیده میشد و گاهی آن چوب را بر دوش می نهادند. آنها درسدد بر نیامدند که بقشون من حمله کنند ولی از نظرهایی که بما میانداختند معلوم بود که از ما نمیترسند. برخی از آنها چشمهای ژاغ و مو های زرد داشتند و با زبانی تکلم میکردند که نه فارسی بود نه عربی و معلوم شد که آنها کرد میباشند و از کردستان کوچ کرده اند و در قوچان سکونت نمودند.

چون مردان کرد نیرومند بودند چند تن از آنها را فرا خواندم و با کمک یک ویلماج با آنها صحبت نمودم و پرسیدم که آیا میل دارید که وارد قشون من بشوید؟ آنها پرسیدند تو کی هستی گفتم من تیمور، سلطان ماوراءالنهر هستم و عنقریب سلطان خراسان نیز خواهم شد. کرد ها گفتند ما نمیخواهیم از زن و فرزندان و زادگاه خود دور شویم و به سربازی احتیاج نداریم و دارای گوسفند هستیم و از راه پرورش گوسفند معاش خود را تامین میکنیم. با اینکه کرد های قوچان مردان قوی بودند بی آزار بنظر میرسیدند و من از طرف آنها آسوده خاطر شدم و عازم طوس گردیدم و در طوس بر مزار فردوسی رفتم تا اینکه سنگ قبر او را ببینم و مشاهده نمودم که اسم و رسم فردوسی را روی سنگ قبر او بزبان عربی نوشته اند در صورتیکه او اشعار خود را بزبان فارسی سروده است. گفتم سنگ قبر او را عوض کنند و به دوزبان عربی و فارسی بنویسند.

آنگاه عازم مغرب شدم و بدشت نیشابور رسیدم و مشاهده کردم که شهر نیشابور ویران است اما قصبات و قرای جلگه نیشابور آباد میباشد. وقتی خواستم از نیشابور براه بیفتم با آرایش جنگی حرکت کردم برای اینکه ممکن بود که با قشون امیر سبزوار تلاقی کنم. من طلایه ای بجلو فرستادم تا اینکه ببیند آیا قشون خصم در سر راه ما هست یا نه؟

من از روزی که وارد خراسان شدم از وضع پسرانم اطلاعی نداشتم و نمیدانستم که جهانگیر و شیخ عمر کجا هستند نه آنها میتوانستند مرا از وضع خود آگاه سازند و نه من میتوانستم از خود خبری بآنها برسانم زیرا در  کشور بیگانه نمیتوان پیک را از یک نقطه به نقطه ای دیگر فرستاد. چون جنگ نزدیک بود من بدون شتاب راه پیمائی میکردم و منظورم این بود که که اسبها و سربازانم خسته نشوند و وقتی بمیدان جنگ رسیدند تازه نفس باشند. من یقین داشتم که امیر سبزوار از ورود من به خراسان مطلع است و تقریبا مطمئن بودم که با قشون خود باستقبال من خواهد آمد.

من تصور نمیکردم که قشون امیر سبزوار از پنجاه یا شصت هزار نفر تجاوز کند و میاندیشیدم که سربازان او پیاده هستند یا اکثر آنها پیاده میباشند زیرا خراسانیان باهمیت سواران در جنگ پی نبرده بودند و نمیدانستند که یک قشون سوار در منطقه ای چون جلگه های خراسان خیلی بهتر از پیاده است اگر امیر سبزوار با قشون خود به استقبال من نمی آمد میباید گفته میشد که مردی است ابله زیرا کسی که یک قشون دارد در پس حصار قلعه جا نمیگیرد و خود را دچار محاصره نمیکند.

بامداد روز بعد قبل ازینکه قشون من حرکت کند طلایه خبر داد که یک قشون از دور دیده میشود و دانستم که امیر سبزوار به استقبال من آمده است و برای پی بردن به چند و چون آن قشون اسب تاختم و جلو رفتم و در نظر اول فهمیدم که قشون امیر سبزوار پیاده است. نکته دیگر که آشکار شد این بود که آن قشون پیاده آرایش جنگی داشت و در یک جلگه وسیع از شمال بطرف جنوب بسوی ما میآید و بین جناح شمالی و قلب قشون و جناح جنوبی آن فاصله ای بنظر نمیرسید و سربازان پیاده امیر سبزوار مثل یک حصار جاندار، بدون کوچکترین شکاف به ما نزدیک میشدند. من آرایش جنگی قشون امیر سبزوار را پسندیدم و آن آرایش نشان میداد که امیر سبزوار مردی است سلحشور و میتواند یک میدان جنگ را اداره کند.

شماره سربازان او را هفتاد هزار تخمین زدم در حالیکه خود من بیش از جهل هزار سرباز نداشتم ولی سربازان من سوار بودند و سربازان امیر سبزوار پیاده.

گفتم چون میدانستم ممکن است با خصم برخورد نمایم با آرایش جنگی حرکت میکردم. فرمانده جناح راست من(جناح شمالی) افسری بود به اسم (قولر بیک) و کوتاه قد از نژاد مغول اما دلیر. فرمانده جناح چپ من (جناح جنوبی ) مردی بود به اسم(اورگون چتین) از نژاد چتین که گفتم گوشت سگ میخوردند و من آن عادت را از سر شان انداختم. (اورگون چتین) مانند هم نژادان خود نمیدانست که ترس چیست و مثل آنها اکول بود و خود من فرماندهی قلب سپاه را بعهده گرفتم.

بعد از مشاهده قشون خصم عزم کردم که با سواران خود حمله کنم و آن حصار جاندار را بشکافم. دو فرمانده جناحین من میدانستند چه باید بکنند و آنها اطلاع داشتند که میباید در منطقه جنگی خود، صف پیاده گان امیر سبزوار را بشکافند و بعد آنها را محاصره کنند و آنگاه سربازان را نابود نمایند مگر اینکه تسلیم شوند.

هنوز فاصله بین دو قشون زیاد بود و من نمیتوانستم دستور حمله سربازان خود را صادر کنم زیرا میدانستم که در صورت حمله تا اسبها به قشون امیر سبزوار برسند از نفس میافتند وقتی فاصله دو قشون کم شد من مشاهده نمودم که سربازان پیاده امیر سبزوار نیزه دارند ونیزه برای سوارانی که حمله میکنند خطری است بزرگ زیرا سربازان پیاده با نیزه ها خود اسبها را بقتل میرسانند و ازآن ببعد سواران مبدل به سربازان پیاده میشوند و ارزش جنگی آنها تنزل میکند. من قولربیگ و اورگون چتین را برای مشورت به قلب سپاه احضار کردم و آنها هم گفتند که نیزه سربازان پیاده برای اسبهای ما خطرناک است. من در  صدور فرمان حمله خودداری کردم و صبر نمودم که قشون امیر سبزوار بما حمله ور شود و من  از آن خودداری شرمنده نشدم، برای اینکه یک سردار جنگی با لیاقت آن نیست که فقط از مرگ بیم نداشته باشد بلکه باید مصلحت قشون خود را هم در نظر بگیرد.

وقتی سربازان امیر سبزوار نزدیک تر شدند دستور دادم که کمانداران برای تیر اندازی آماده شوند و من خود تیر بر کمان بستم و بر طبق امر من کمانداران آگاه شدند که میباید با تیر های آبدیده تیر اندازی نمایند. تیر های آبدیده ای ما از زره عبور میکند و در فاصله نزدیک حتی از خفتان های نازک هم عبور مینماید. ما تیر های آبدیده را در ماوراءالنهر میسازیم و طرز ساختن آن ازینقرار است که یکصد من نمک را در یکصد من آب حل مینمائیم و در نتیجه یک آب نمک غلیظ بدست میآید بعد پیکان هائی را که میباید بر سر تیر نصب شوند در آتش میگذاریم بطوریکه از فرط سرخی سفید شود و آنگاه پیکانها را در آب نمک فرو میبریم. این عمل سه مرتبه تکرار میشود و مرتبه سوم بعد از اینکه پیکان را از آب نمک خارج کردند آن را بوسیله سوهان تیز مینمایند. یک چنین پیکان موسوم است به پیکان آبدیده و وقتی روی تیر نصب شد و بوسیله ای کمان پرتاب گردید از زره میگذرد. شمشیر و نیزه را هم میتوان همینطور آب داد ولی از پیکان آبدیده بیشتر استفاده مینمائیم.

امیر سبزوار به اسم(علی ـ سیف الدین) خوانده میشد و هم سن من بود و میگفتند مردی است دلیر و دانشمند و دارای مذهب شیعه. من او را بین سربازانش جستجو کردم و نیافتم و اگر می یافتم قصد داشتم یک تیر آبدیده را حواله او کنم تا از قوت بازو، و هنر تیر اندازی امیر ماوراءالنهر مستحضر گردد.

تیر های ما که از فاصله نزدیک پرتاب میگردید، خیلی به سربازان(علی ـ سیف الدین) لطمه زد و هر تیری که من پرتاب میکردم یکنفر را از پا در میآورد. من میدانستم که دلگرمی سربازان امیر سبزوار به نیزه های بلند است که در دست دارند و آن نیزه ها سبب شده که در صدد برآیند به سواران من حمله ور شوند. ما اگر میتوانستیم با تیراندازی شدید نیزه ها را از دست سربازان دشمن دور کنیم پیروزی با ما بود، وقتی ما دیدیم که صفوف سربازان امیر سبزوار مغشوش شد خود را برای حمله آماده کردیم. سلاح اصلی سربازان من در جنگ سبزوار تیر و کمان بود و شمشیر، و من با تجربه آموخته بودم که وقتی سوارانم حمله میکنند شمشیر برای آنها خیلی مفید نیست و در عوض تبر(تبرزین ـ مترجم) مفید تر است مشروط بر اینکه دسته های بلند داشته باشند.

شمشیر وقتی بر سرباز خصم فرود میآید او را از کار نمی اندازد مگر اینکه حلقومش را قطع کند یا شکمش را پاره نماید. بکار بردن شمشیر موقعیکه سربازان حمله میکنند مستلزم اینست که سوار بتواند در موقع شمشیر زدن از نیروی اسب هم استفاده نماید و این کار از عهده هر کسی ساخته نیست و در وسط هیجان کارزار سوار فرصت ندارد که اسب خود را طوری بحرکت درآورد که وقتی دو دست اسب بر زمین قرار میگیرد وی شمشیر بیندازد تا اینکه نیروی اسب مکمل نیروی سوار شود و سرباز خصم از پا درآید، اگر سوار بتواند در موقع حمله اسب خود را طوری بحرکت در آورد که از نیروی اسب برای شمشیر زدن استفاده نماید ممکن است با یک ضربت شمشیر، سرباز خصم را نصف کند ولی چون آن فرصت بندرت بدست میآید بهترین سلاح، هنگام حمله سواران تبر است بشرط اینکه دسته ای بلند داشته باشد. چون تبر وقتی بر سرباز خصم فرود بیاید او را از پا در میآورد ولو بر زره اصابت نماید و ضربت شدید تبر برای ازپادرآوردن سرباز دشمن کافی است.

وقتی ما صفوف مغشوش سربازان امیر سبزوار را دیدیم و اسب ها را بحرکت درآوردیم و تبر ها را بدست گرفتیم خیلی امیدوار بودیم که شیرازۀ قشون علی سف الدین را بگسلانیم.

(اورگون ـ چتین) فرمانده جناح جنوبی که گفتم دوهزار از سوارانش از نژاد (چتین) بودند چون درندگان بجناح راست قشون امیر سبزوار حمله ور شد. (قولربیک) فرمانده جناح شمالی من نیز که سربازانش مثل او نژاد مغول بودند با دلیری به جناح چپ قشون امیر سبزوار حمله کرد. اکثر سربازان من، در قلب سپاه از نژاد ماوراءالنهر محسوب میشدند و مثل خود من قامت بلند داشتند که اگر در میدان جنگ رو بر گردانند و یا سستی بخرج دهند بدست خود من کشته خواهد شد.

سربازان من اطلاع داشتند که در کارزار چشمهای من مراقب اعمال یکایک آنها میباشد و من ممکن است هر گناه را عفو کنم ولی دو گناه در نظر من غیر قابل بخشایش است. یکی خیانت و دیگری سستی در میدان جنگ. من چون در کارزار نسبت بخود سختگیر بودم و بخویش ترحم نمیکردم نمیتوانستم به دیگران ترحم کنم و سربازان من میدانستند که هیچ خستگی و خطر وجود ندارد که من خود آنرا استقبال ننمایم.

وقتی ما به سربازان امیر سبزوار رسیدیم، مواجه با یک مقاومت شدید شدیم با اینکه صفوف سربازان دشمن مغشوش شده بود سربازان دشمن توانستند خود را به هم نزدیک کنند و با نیزه های بلند راه ما را سد نمایند. هر نیزه که در سینه و یا شکم یک اسب فرو میرفت یکی از سواران من را پیاده میکرد و مرد پیاده مجبور میشد بعقب میدان جنگ برود و در حالیکه نیزه داران امیر سبزوار اسبهای ما را بقتل میرسانیدند عده ای دیگر از آنها برما سنگ میباریدند و ضربات شدید سنگ سواران مرا از صدر زین بزمین میانداخت.

با اینکه وضع میدان جنگ در قلب سپاه برای ما نا مساعد بود من حمله را متوقف نکردم چون میدانستم اگر حمله متوقف شود شکست خواهیم خورد. در جناح جنوبی من اورگون چتین موفق شده بود که انتظام صفوف سربازان امیر سبزوار را مختل کند و سربازان (علی سیف الدین) عقب نشینی میکردند. در جناح شمال ما قولربیک پیش میرفت اما من در قلب میدان جنگ نمیتوانستم جلو بروم برای اینکه امیر سبزوار بهترین سربازان خود را در قلب میدان جنگ متمرکز کرده بود.

در حالیکه میجنگیدیم  یک ضربت شدید سنگ به مغفر من خورد و اگر مغفر بر سر نداشتم سرم میشکافت و بعید نبود که بیهوش شوم و از زین بر زمین بیفتم. با اینکه امیر سبزوار بهترین سربازان خود را در قلب میدان جنگ متمرکز کرده بود من خیلی راضی نبودم چون میدیدم که کار مشکل میدان جنگ بر عهده من محول شده است. من نه از مشکل می هراسم و نه از خطر میترسم ولی شاید تمام افسران من اینطور نباشند و وقتی خود را در مقابل یک اشکال بزرگ میبینند به وحشت درآیند و در میدان جنگ کسیکه بترسد نابود خواهد شد.

در دو جناح شمال و جنوب سربازان من جلو میرفتند ولی من در قلب سپاه کشته میدادم و نمیتوانستم نیروی مقاومت سربازان (علی ـ سیف الدین) را از بین ببرم اما سربازان من عده ای از آنها را اسیر کردند و معلوم شد که یکی از اسیران (محمد ـ سیف الدین) برادر جوان امیر سبزوار است.

جنگ تا انتهای عصر طول کشید و در آن موقع جناحین من بقدری پیش رفته بودند که امیر سبزوار فهمید که قلب سپاه او محاصره خواهد شد. من با حملات دائمی نگذاشتم سربازان زبده امیر که در قلب سپاه میحنگیدند برای کمک به جناحین (علی سیف الدین) بروند. من اگر نتوانستم مقاومت سربازان امیر سبزوار را در قلب سپاه از بین ببرم در عوض بجناحین خود کمک کردم چون مانع ازین شدم که سربازان شجاع قلب سپاه به کمک جناحین قشون امیر سبزوار بروند.

(علی ـ سیف الدین) وقتی متوجه شد که قلب سپاه او بزودی محاصره خواهد شد فرمان عقب نشینی سربازان برجسته خود را صادر کرد و بدینترتیب جنگ با موفقیت من به اتمام رسید.

من میباید بعد از عقب نشینی نیروی امیر سبزوار، آنرا تعقیب کنم و کارش را بسازم ولی به دو علت قشون (علی سیف الدین) را تعقیب نکردم یکی اینکه غروب آفتاب نزدیک بود و بزودی شب فرا میرسید و من اگر قشون دشمن را تعقیب میکردم در کشوریکه وضع طبیعی آن بر من مجهول مینمود دچار خطر میشدم دیگر اینکه عده ای کثیری از سربازان من کشته یا مجروح شده بودند و من نیروی خود را ضعیف میدیدم و اصلح این بود صبر کنم تا پسرانم بیایند و بمن ملحق شوند.

بعد ازینکه جنگ تمام شد و من افسران خود رابرای دریافت گزارش احضار کردم معلوم شد که در آن روز پانزده هزارتن از چهل هزارسوار ما کشته و یا مجروح شده اند. ولی ما با یک قشون هفتاد هزار نفری جنگیده بودیم و سربازان امیر سبزوار خوب میجنگیدند.

همینکه میدان از جنگجویان خالی شد افواج کرکس ها در آسمان پدیدار شدند تا مردار بخورند ولی چون تاریکی فرود آمد من نمیتوانستم دستور دفن اموات را صادر کنم خاصه آنکه پیش بینی میکردم در آنشب شاید امیر سبزوار به ما حمله ور شود و شبیخون بزند و لذا تمام سربازان باید آماده به جنگ باشند و اگر قسمتی از آنها مامور دفن اموات گردند نیروی ما ضعیف میگردد. یک فرمانده جنگی بعد از پایان یکروزه جنگ ولو فاتح شده باشد خیلی کار دارد و باید گزارش افسران خود را دریافت کند و مراقبت نماید که تا اینکه مجروحین مورد مداوا قرار بگیرند و اردوگاه خود را طوری ترتیب بدهد که مورد شبیخون قرار نگیرد. من دستور داده بودم (محمد سیف الدین) برادر امیر سبزوار را که اسیر ما شده بود در خیمه ای نزدیک  خیمه من تحت مراقبت قرار بدهند تا در خصوص برادرش و نیروی از وی کسب اطلاع کنم.

وقتی شب فرود آمد(محمد سیف الدین) بنماز ایستاد و (قولربیک) که کنار من بود گفت ای امیر نگاه کن این مرد چگونه نماز میخواند. من میدانستم که برای چه(قولربیک)تعجب کرده اما تجاهل نمودم و پرسیدم چه چیز او سبب حیرت تو شده ؟ (قولربیک) گفت این مرد موقع نماز خواندن دستها را روی سینه نمیگذارد، معلوم میشد که قولربیک تا آنروز رسم نماز خواندن شیعیان را ندیده بود و باو گفتم قولربیک نماز گزار هنگامی که بنماز می ایستد چون مقابل خداوند حضور بهم میرساند باید مؤدب و طوری باشد که معلوم شود به خداوند احترام میگذارد. هر مسلمان مجاز است که هر طور که میل دارد مقابل خداوند بایستد مشروط باینکه آن ایستادن مطابق رسم و آئین او محترمانه باشد. ما احترام را در این میدانیم دو دست را بر سینه بگذاریم و نماز بخوانیم و این مرد احترام را در این میداند که دو دست را بر طرفین بدن بچسباند و نماز بخواند و اگر در بین مسلمین جماعتی باشد که در موقع ادای احترام دو دست را بر سربگذارد میتواند در حالیکه دستها را بر سر گذاشته نماز بخواند.

آنشب امیر سبزوار بما حمله نکرد و صبح روز بعد سربازان من مبادرت به دفن اموات کردند ولی کفتار ها شب پیش قسمتی از اجساد را خورده بودند. من از محمد سیف الدین برادر جوان امیر سبزوار راجع به نیروی برادرش پرسش کردم و او گفت نیروئی که روز قبل با ما جنگید هفتاد و پنجهزار سرباز بود و برادرش سی هزار سرباز دیگر در سبزوار دارد. بطوریکه محمد سیف الدین گفت شماره ای تلفات امیر سبزوار بیش از آنهائی بود که اجساد شان در میدان جنگ باقیماند. برای اینکه سبزواری ها یک قسمت از اموات خود را از میدان جنگ خارج کردند تا اینکه زیر سم اسب ها و لگد پیاده ها قرار نگیرند.

با اینکه از سربازان امیر سبزوار هم عده ای کشته شده بودند من نمیتوانستم با بیست و پنجهزار سوار بقشون امیر سبزوار حمله کنم. خوشبختانه غروب آنروز طلایه قشون پسرم جهانگیر که از راه اسفراین و جوین آمده بود نمایان گردید . از وی پرسیدم آیا از حال برادرش شیخ عمر اطلاعی دارد یا نه؟ جواب داد از حال او بکلی بی اطلاع است ولی طبق موافقتی که حاصل شده او میباید خود را به مزینان برساند یعنی جنوب سبزوار برسد.

ورود قشون جهانگیر مرا تقویت کرد و آماده نمود که دوباره به نیروی امیر سبزوار حمله ور شوم.

 

 

+++++++++++++++++++++

 

بسوی مسقط الرأس فردوسی و جنگ نیشابور

 

بقیه ای فصل هفتم

 

من با اینکه شتاب کردم که بزودی خود را به نیشاپور برسانم و نگذارم که دروازه ها را ببندند بر اثر رفت و آمد کاروانیان و روستائیان، جاده بقدری شلوغ بود که سواران من نمیتوانستند با سرعت عبور کنند و ما نمیتوانستیم در خارج جاده راهپیمائی نمائیم زیرا در دو طرف جاده تا چشم کار میکرد مزرعه و باغ و آبادی بود و یک ذرع زمین بایر دیده نمیشد.

من برای آبادی دشتهای ماوراءالنهر بخصوص اراضی سمرقند و بخارا بسیار کوشیدم ولی بعد از اینکه وارد دشت نیشاپور شدم مشاهده کردم که آبادی آن دشت خیلی بیش از آبادی دشت های ماوراءالنهر است و شگفت آنکه نیشاپور رودخانه ندارد.

سمرقند و بخارا، هردو، کنار رودخانه جیحون قرار گرفته و ما هرقدر آب بخواهیم از آن رودخانه بر میداریم و بوسیله نهر های بزرگ و کوچک، آب را بنقاط دوردست میرسانیم. من روی رود جیحون تا آن تاریخ صدها دولاب گذاشته بودم که آب را در فصل تابستان و پائیز (که آب رودخانه کم میشود) می کشیدند و وارد نهرها میکردند. ولی در جلگه نیشابور هرچه به اطراف چشم دوختم اثری از رودخانه ندیدم و بعد ازینکه شهر را محاصره نمودم فهمیدم که آب جلگه نیشابور بواسطه قنات تامین میشود و در جلگه نیشابور چهار هزار و دویست آبادی وجود دارد که هر کدام دارای یک قنات است و لذا در آن جلگه چهار هزار و دویست قنات جاری است، ولی ما نمیتوانیم در سمرقند و بخارا و سایر بلاد ماوراءالنهر قنات جاری نمائیم زیرا لازمه حفر قنات وجود کوه است و قنات را باید از دامنۀ کوه حفر کرد و ما در مجاورت شهر های ماوراءالنهر کوه نداریم.

من هنگام غروب به نیشابور رسیدم و مشاهده کردم که دروازه های شهر بسته است. عده ای از سربازان خود را مامور نمودم که دروازه ها را بیازمایند و بدانیم آیا بسهولت شکسته میشوند یا نه؟ ولی معلوم شد که پشت دروازه ها سنگ چین شده و نمیتوان آنها را در هم شکست. با اینکه دروازه ها را بسته بودند من میدانستم که شهر غافلگیر شده و بقدر کافی در آن آذوقه نیست و سکنه شهر بزودی از گرسنگی از پا در میآیند. چون چهار هزار و دویست قریه در جلگه نیشابور بود و احتمال داشت که سکنه قرای مزبور به کمک محصورین نیشابور بیایند لذا دستور دادم که شبانه عده ای از آبادیها را که نزدیک شهر بود اشغال نمایند تا اینکه راه رسیدن کمک به نیشابور قطع شود.

محاصره یک شهر برای قشونی که آنرا در حلقه محاصره گرفته خوب نیست چون سربازان را تنبل میکند و رفته رفته روحیه جنگی آنها را ضعیف می نماید. این بود که که من بعد ازینکه دو روز به سربازان خود استراحت دادم تا اینکه از خستگی راه پیمائی بیاسایند امر کردم هر روز تمرین های جنگی بعمل بیاید تا اینکه سربازانم بر اثر بیکاری، کسل نشوند و ارزش جنگی آنها ضعیف نگردد و خود نیز در تمرین جنگی شرکت مینمودم.

حصار نیشابور در دوره سلطنت جد من چنگیز ویران شد، خود چنگیز به نیشابور نیامد بلکه یکی از پسران و دو نفر از سرداران خود را به نیشابور فرستاد و آنها بعد از غلبه بر شهر حصار آنرا ویران نمودند. در دوره(چنگیز) حصار نیشابور از دای بود(یعنی گل فشرده ـ مارسل مریون) ولی بعد ازینکه مردم شهر خواستند یک حصار جدید اطراف نیشابور بوجود بیاورند. از گذشته پند گرفتند و بجای دای، حصار را با سنگ ساختند. من از روستائیان تحقیق کردم که بدانم پایه حصار مزبور چگونه است و آنها گفتند پایه حصار تا عمق ده ذرع از سنگ است و من تصور نمیکردم که این ادعا درست باشد چون کندن یک چنین پی دشوار است.

اطراف شهر تپه ای بود که نشان میداد بر اثر حفر پی حصار بوجود آمده و خاک های پی حصار را آنجا انباشته اند و آن تپه ها بقدری مرتفع و وسیع بود که بتوان گفت ده ذرع پی حصار را کنده با سنگ بالا آورده اند.

شهر نیشابور فاقد خندق بود و این موضوع حمله بر حصار را تسهیل میکرد. من در نخستین روز که شهر نیشابور را محاصره کردم متوجه شدم که حصار را نمیتوان با وسایل عادی ویران کرد. اگر گفته روستائیان راجع به عمق پی حصار صحیح میبود با باروت هم نمیتوانستم حصار را ویران کنم. زیرا در عمق ده یا دوازده متری باروت از عهده ویران کردن حصاری که پی آن ده ذرع سنگ است بر نمیآید لذا از دو راه ممکن بود که بر شهر غلبه کرد. یکی از راه بالا رفتن از حصار و حمله به مدافعین و دیگر اینکه سکنه شهر از فرط گرسنگی از پا درآیند و تسلیم شوند.

چون میدانستم که بعضی از قلاع دارای نقب است و از راه دهلیز زیر زمینی بخارج مربوط میباشد. در اطراف شهر تحقیق کردم تا اینکه سکنه شهر نتوانست از راه دهلیز زیرزمینی با خارج مربوط شوند. در روزهای دوم و سوم محاصره تمام قنات هائی را که بشهر منتهی میگردید ویران نمودم تا اینکه سکنه شهر گرفتار بی آبی شوند. از روز چهارم عده ای کثیری از روستائیان اطراف شهر را به بیگاری گرفتم و دستور دادم که هرچه درخت چنار و تبریزی در اطراف هست بیندازند تا اینکه بمصرف برجهای متحرک برسد. در حالیکه آنها درختهای چنار تبریزی را میانداختند تمام نجار هائی را که در قصبات و قراء اطراف  و حتی در طوس بودند احضار نمودم تا اینکه مشغول ساختن برج شوند . روستائیانی که به بیگاری گرفته بودم و نجارانی که برای من کار میکردند بزودی مرا شناختند و دانستند که اگر سستی کنند و بخواهند از زیر کار بگریزند کشته خواهند شد. آذوقه ای قشون خود و علیق چهارپایان و آذوقه ای روستائیان و نجاران را با چپاول بدست می آوردم و دسته های سیبورسات من در قصبات و قراء اطراف به انبارهای غله و هم چنین به گله های گوسفند حمله ور میشدند و مقادیر زیاد آذوقه میآوردند و هرکس که مقاومت میکرد بقتل میرسید.

یک هفته بعد ازینکه اولین درخت چنار تبریزی انداخته شد چند برج برای حمله به حصار آماده گردید و پس از آن برجهای دیگر را با سرعت ساختند.

در بین سربازان من، دسته ای بودند از سکنه سرزمین (چتین) و چتین سرزمینی است واقع در دشتهای سردسیر شرقی (سیبریه). همانطور که ما در ماوراءالنهر گوسفند و مادیان را می پرورانیم و از گوشت گوسفند تغذیه میکنیم سکنه سرزمین( چتین)، سگ میپرورانند و با گوشت سگ تغذیه میکنند و پیوسته گوشت خام میخورند و من عادت خوردن گوشت سگ را از سربازان سرزمین چتین دور کردم ولی نتوانستم عادت خوردن گوشت خام را از آنها دور نمایم.

آنها نمیتوانستند گوشت گوسفند تناول نمایند و چربی گوشت گوسفند آنان را سخت ناراحت میکرد ولی گوشت خام اسب را با میل میخوردند و تمام اسبهائی که در اردوی من سقط میشد بانها واگذار میگردید تا اینکه شکم را سیر نمایند و در راه پیمایی پیوسته گوشت خام اسب را زیر نمدزین خود میگذاشتند تا اینه فاسد نشود و میگفتند که گرمای بدن اسب، مانع ازین میگردد که گوشت خام زیر نمد زین فاسد گردد. من آنها را مسلمان کردم ولی نتوانستم وادار شان نمایم نماز را بزبان عربی بخوانند برای اینکه زبان آنها قادر به ادای کلمات عرب نبود و چون من مفتی هستم فتوا دادم که آنها نماز را بزبان خود شان بخوانند زیرا وقتی مسلم شود که یک مسلمان قادر نیست که کلمات عربی را بر زبان بیاورد میتواند نماز را به زبان خود بخواند.

سربازان(چتین) از هیچ چیز نمیترسیدند جز از گرسنگی لیکن من نمیگذاشتم که آنها گرسنه بمانند. جرئت و شجاعت سربازان (چتین) به اندازه من بود اما هوش نداشتند مثل اطفال ساده بودند و تا به آنها دستوری داده نمیشد نمیتوانستند کاری را بانجام برسانند. من سربازان مزبور را به برجهای متحرک فرستادم و به آنها گفتم که از آن برجها خود را بالای خصار برسانند و مدافعین را معدوم کنند و از حصار پایین بروند و دروازه های شهر را بروی ما بگشایند. در حالیکه سربازان چتین مامور شدند که از برجها خود را به حصار برسانند بدسته های دیگر از سربازان خود امر کردم که بر سر مدافعین تیر و بخصوص سنگ فلاخن ببارند برای اینکه سنگ فلاخن اگر بوسیله بازوان نیرومند پرتاب شود اثرش بیش از تیر است و یک سنگ فلاخن یک مرد جنگجو را از پا در میاورد. خود من هم سوار بر اسب اطراف شهر حرکت میکردم و وارد برجها میشدم و چگونگی جنگ سربازان خود را با مدافعین وارسی میکردم و در آن جنگ برای اولین بار بفکرم رسید که از انفجار باروت جهت از پا درآوردن مدافعین یک قلعه محکم استفاده نمایم بدین ترتیب که کوزه هائی را پر از باروت کنم و فتیله ای بر سر آن بگذارم و به سربازان خود بگویم که فتیله را آتش بزنند و کوزه را بسوی مدافعین پرتاب نمایندتا اینکه باروت بین مدافعین منفجر شود. من نتوانستم در جنگ نیشابور آن فکر را بموقع اجرا بگذارم و بعد از آن جنگ مسئله کوزه پر از باروت را فراموش کردم ولی در جنگ انگوریه (انکارا پایتخت کنونی ترکیه ـ مترجم) توانستم از کوزه های پر از باروت علیه قشون (ایلدرم بایزید) پادشاه عثمانی استفاده نمایم و سربازان (ایلدرم بایزید) خیلی از کوزه های باروت که بین آنها منفجر میشد تر سیدند و عده ای از آنها مقتول و مجروح شدند.( توضیح ـ گویا اولین مرتبه که باروت برای پرتاب خمپاره یا گلوله مورد استفاده قرار گرفته در جنگ انگوریه  بوده و تیمور آنرا اختراع کرده و بطوریکه خود میگوید سربازانش کوزه های پر از باروت را که فتیله ای مشتعل داشت بین سربازان خصم پرتاب میکرده اند و کوزه های آنها پیشاهنگ نارنجک ها و خمپاره های امروزی بوده است و اگر دیگری قبل از تیمور از باروت برای پرتاب خمپاره و گلوله استفاده میکرده مترجم از آن بی اطلاع است ولی خوانده ام که مدتی قبل از تیمور، فرزندان چنگیز که پس از وی به سلطنت رسیدند برای ویران کردن حصار قلعه ها از باروت استفاده میکردند.ـ مترجم).

سکنه شهرهای خراسان مثل طوس، سبزوار . اسفراین، با اینکه نمیدانستند نیشابور تحت محاصره است، قدمی برای کمک به محصورین برنداشتند اگر آنها یک قشون نیرومند براه میانداختند و به نیشابور می آمدند هرگاه نمیتوانستند مرا شکست بدهند باری، وادارم میکردند که از محاصره ای نیشابور دست بکشم و از پیرامون آن شهر بروم ولی آنان بکمک نیشابور نیامدند و حاضر نشدند که از راحتی خویش برای کمک به سکنه نیشابور صرف نظر نمایند وقتی جنگ نیشابور شروع شد من متوجه شدم که حاکم شهر مردی است نا لایق و بیعقل و لیاقت ندارد که فرمانده یک قلعه ای جنگی شود. آن مرد بی لیاقت برای حمله به سربازان من یک منجنیق نساخت، اگر او منجنیق میساخت و سنگ بسوی سربازان من پرتاب میکرد و خیلی باعث زحمت ما میشد. در یک قلعه یکی از وسایل دفاع عبارت است از چوب های افقی و سنگین که دسته دراز در وسط داشته باشد و چند مرد آنرا بحرکت درآورند. وقتی یک سرباز خصم از برج متحرک قدم به حصار میگذارد اگر آن چوب را بسوی او بحرکت درآورند سرباز مهاجم از بالای حصار پرت میشود و جان میسپارد ولی در نیشابور از آن چوبها نیز وجود نداشت و مدافعین میکوشیدند با شمشیر و نیزه مانع ورود سربازان من به حصار شوند. اگر نیشابور دارای منجنیق بقدر کافی بود و سنگهای گران را بسوی برجهای متحرک ما پرتاب میکردند و برجهای مارا در هم میشکستند و ما نمیتوانستیم خود را به حصار شهر برسانیم. یکی از وسایل دیگر دفاع این بود سکنه شهر کهنه های آلوده به روغن را مشتعل نمایند و روی برجهای ما بریزند. وقتی کهنه های مشتعل زیاد باشد و پیاپی پرتاب شود آنهائی که در برج هستند از عهده خاموش کردن برنمی آیند و برج مشتعل میگردد و سربازان چاره ای ندارند جز اینکه آنرا تخلیه کنند یا بسوزند.  ولی فرمانده شهر نیشابور ازین کار هم غافل شد و به فکر نیافتاد که برجهای متحرک ما را آتش بزند من که میدانستم که سربازان(چتین) بعد ازینکه وارد حصار شدند هنگام پائین رفتن از آنجا مواجه به مقاومت شدید محصورین خواهند گردید گفتم که همه خفتان در بر کنند و مغفر بر سر بگذارند و بوسیله ساق بند پاهای خود را محفوظ نمایند. بآنها گفتم که باید بدانند که وظیفه مهم آنها این است که بعد از ورود به شهر خود را به دروازه برسانند و دروازه را بروی ما بگشایند. چون پیش بینی میکردم که پشت دروازه شهر بنائی کرده اند. به سربازان(چتین) کلنگ دادم تا اینکه پس از ورود به شهر آنچه پشت دروازه بنا گردیده ویران کنند و دروازه را بگشایند و به آنها گفتم هنگامی که یک دسته مشغول ویران کردن بنای پشت دروازه هستند دیگران باید با سکنه شهر بجنگند و نگذارند که برای کلنگ داران ممانعت ایجاد کنند.

ای که شرح حال مرا میخوانی اگر فرمانده جنگی هستی یا روزی فرمانده جنگی شدی آگاه باش که وقتی سربازان خود را از راه حصار یا از راه نقب بدرون یک قلعه محصور و مستحکم میفرستی باید از بین آنها کسانی را انتخاب کنی که ترس نداشته باشند زیرا ورود به یک قلعۀ محصور، کاری است دشوار و خطیر چون سرباز نو قدم به مکانی میگذارد که آنرا ندیده و هیچ اطلاع از وضع آنجا ندارد. او وارد منطقه ای میشود که پر از دشمن است و نه فقط در سر راهش صدها یا هزارها نفر با نیزه و شمشیر و تیر یا کمان قصد قتل او را دارند بلکه ممکن است عده ای دیگر حتی زنها از بالای بام خانه ها سنگ های گران بر سرش بیندازند و او را بقتل برسانند. تو ای مردی که شرح حال مرا میخوانی هر قدر که دلیر هستی با اولین دسته از سربازان خود از راه حصار یا نقب وارد قلعه مشو. من نمیگویم که تو مرد ترسو باشی بلکه ازین جهت توصیه میکنم که با دسته اول وارد قلعه مشو که ممکن است بقتل برسی و اگر کشته شوی قشون تو قادر نخواهد بود قلعه را فتح کند و هرقدر که یک فرمانده جنگی برجسته تر و دلیر تر باشد  قتل وی سربازانش را بیشتر دلسرد میکند.

این بود که وقتی سربازان(چتین) مامور شدند خود را به حصار برسانند و از آنجا پائین بروند و در وازه شهر را بگشایند خود با آنها به حصار نرفتم ولی پسر جوانم (جهانگیر) را با آنها ببالای حصار فرستادم و ازین کار دو منظور داشتم اول اینکه جهانگیر با سربازان(چتین) وارد شهر شود تا رعشۀ مرگ را احساس نماید و ترس او از قلعه گیری از بین برود. (جهانگیر) تا آنروز وارد یک قلعۀ محصور نشده بود و نمیدانست که وقتی انسان، قدم به یک قلعه ای نا شناس پر از خصم میگذارد چه حال به او دست میدهد. منظور دوم من این بود که تمام صاحب منصبان و سربازانم بدانند که من حاضرم پسر جوانم را فدا کنم. جهانگیر هم مثل سربازان(چتین) قبل از اینکه قدم به قلعه بگذارد روئین تن شد و به او کفتم وقتی تو قدم به قلعه میگذاری جز بخود به هیچکس نباید اتکا داشته باشی و در بین دریای خصم، باید به تنهائی از خویش دفاع نمائی ولی من، تو و دیگران را تنها نخواهم گذاشت و بی انقطاع برای شما کمک خواهم فرستاد. چون اگر فرمانده جنگی یک دسته از سربازان خود را به قلعه ای بفرستد لیکن برای آنها نیروی امدادی نفرستد مانند آن میباشد که که آنها را به عزرائیل سپرده است چون مدافعین، بزودی آنها را بقتل میرسانند و نمیگذارند که دروازه شهر را بگشایند.

بعد از نماز ظهر حمله شدید ما به قلعه شروع شد. از تمام برجها سربازان من مدافعین را به تیر و سنگ فلاخن بستند که نیروی دفاع آنها را فلج کند. آنگاه سربازان( چتین) باتفاق پسرم (جهانگیر) قدم به حصار گذاشتند. بالای حصار یک جنگ مهیب بین سربازان من و مدافعین در گرفت ولی سربازان من مدافعین را عقب راندند و برای پایین رفتن از حصار آماده شدند. در حالیکه آنها میخواستند از حصار پائین بروند مدافعین میکوشیدند که سربازان مرا پرت نمایند و جند تن از سربازان(چتین) از حصار پرت شدند و جان سپردند ولی بقیه پائین رفتند و من دسته ای دیگر از سربازان را بکمک آنها فرستادم و بعد از دسته دوم، دسته سوم را اعزام کردم. سربازان من از بیست برج واقع در دو طرف دروازۀ شرقی نیشابور قدم به حصار میگذاشتند و از آنجا پائین میرفتند. در ضمن در سراسر حصار شهر سربازان من حمله میکردند و وضعی داشتند که نشان میداد ممکن است در هر نقطه وارد حصار شوند.

من ازین جهت در سراسر حصار نیشابور حمله میکردم تا اینکه مدافعین نتوانند تمام سربازان خود را نزدیک دروازه ای شرقی متمرکز نمایند و مانع از گشودن آن در وازه شوند طوری سکنه ای شهر و بخصوص زنها شیون میکردند که گویی روز قیامت و روزی که بحساب اعمال بندگان میرسند فرا رسیده است. ولی مرد جنگی از نعره و فریاد و شیون باک ندارد و چون میداند که اثری برآن مترتب نیست. نزدیک پسین(هنگام عصرـ نویسنده) من قدم به حصار گذاشتم تا وضع شهر را ببینم و مشاهده کردم که عده ای کثیر از سربازان کشته شده اند و لاشه ای آنها اینطرف و آنطرف افتاده ولی دسته ای از (چتین) ها با کلنگ مشغول ویران کردن بنای پشت دروازه هستند و دسته دیگر با سکنه ای شهر میجنگند و آنها را عقب میرانند تا اینکه دیگران بتوانند دروازه را بگشایند چون اطمینان حاصل کردم که سربازان من به پشت دروازه رسیده اند امر کردم که از خارج هم دروازه را درهم بشکنند و ویران نمایند تا اینکه راه دخول به شهر مفتوح گردد.

دروازه ای شرقی نیشابور بعد از ساعتی گشوده شد و سربازان من یورش بردند و وارد شهر شدند. به آنها گفتم تا وقتیکه سکنه شهر امان نخواسته اند هرکس را که دیدید بقتل برسانید زیرا سکنه نیشابور چون مقابل من مقاومت کردند واجب القتل هستند. عده ای از سربازان من مأمور شدند که بعد از ورود به نیشابور با سرعت خود را بمغرب برسانند و دروازه غربی را بگشایند وقتی در یک شهر بزرگ چون نیشابور فقط یک دروازه گشوده شد ممکن است که مسدود گردد اما پس ازینکه تمام دروازه های شهر را گشودند خطر مسدود شدن مدخل ها از بین میرود. چون پیش بینی میکردم کسانیکه برای گشودن دروازه غربی شهر میروند در راه، یا نزدیک آن دروازه مواجه با خطر میشوند از راه حصار غربی شهر، برای آنها کمک فرستادم.

تا وقتیکه در وازه شرقی باز نشده بود سکنه نیشابور خوب می جنگیدند لیکن بعد ازینکه مفتوح شد و قشون من ازآن راه بشهر یورش بردند ترس و ناامیدی بر مدافعین چیره گردید عده ای از آنها در سدد برآمدند که از راه مفتوح در وازه شرقی بگریزند ولی بقتل رسیدند و دسته های دیگر در داخل شهر کشته شدند یا امان خواستند و قبل ازینکه تاریکی فرود بیاید دروازه غربی هم گشوده شد. ازآن پس من گفتم که مشعل ها را بر افروزند و بجنگ ادامه دهند تا آنکه در همان شب کار جنگ یکسره شود و مدافعین فرصت نداشته باشند که تا صبح روز دیگر خود را تقویت نمایند.

جنگ نیشابور تا صبح ادامه داشت و در شب من مطلع شدم که پسرم جهانگیر زنده است ولی مجروح شده و چون زخمش آنقدر سخت نبود که نتواند بجنگ ادامه بدهد گفتم که همچنان بجنگد چون تا مرد در جنگ آزموده نشود دارای لیاقت نمیگردد.

من بزرگترین هنر مرد را جنگیدن میدانم و گرچه برای علم و صنعت و ادب، قائل به ارزش هستم ولی عقیده دارم که خداوند مرد را برای جنگیدن آفریده و مردی که نتواند بجنگد و از مرگ بیم داشته باشد از بندگان خدا نیست برای اینکه ودیعه خداوند را مهمل گذاشته و استعداد فطری جنگیدن را که در هر مرد وجود دارد در خود تقویت نکرده است. بهمین جهت پسران خود را مانند خویش ببار آوردم و همین که دست آنها آنقدر نیرومند شد که بتواند قبضه شمشیر را بدست بگیرد بآموزگاران سپردم که به آنها فنون جنگ را بیاموزند.

وقتی که بامداد دمید جنگ نیشابور خاتمه یافت و در آن موقع حاکم نیشابور موسوم به امیر حسین را دست بسته نزد من آوردند و او گفت ای امیر تیمور تو فاتح شدی و اینک نیشابور از آن توست ولی بر بندگان خدا رحم کن و از قتل آنها صرف نظر نما. گفتم بندگان خدا وقتی مرتکب گناه میشوند در خور مجازات هستند و گناه سکنه این شهر این است که وقتی من به اینجا رسیدم دروازه ها را بستند و مرا وادار نمودند که این شهر را محاصره کنم و برای تسخیر اینجا برج بسازم و از راه حصار وارد شهر شوم. حاکم نیشابور گفت ای امیر جهانگشا سکنه این شهر گناه نداردند و اگر من به آنها دستور نمیدادم که دروازه ها را ببندند مقابل تو مقاومت نمی نمودند و تو میتوانستی بدون معطلی و زحمت وارد شهر شوی لذا من گناهکارم و مرا بقتل برسان ولی بر جان  سکنه ای این شهر ببخش و زنها و اطفال شان را به اسارت مبر. از او پرسیدم چند سال از عمرت میگذرد. جواب داد شصت سال، سئوال کردم آیا پسر داری جوابداد دو پسر جوان من یکی موسوم به شیر بهرام و دیگری شیرزاد بدست سربازان تو کشته شدند. گفتم اگر بجای تو بودم نام پسر خود را شیر بهرام نمیگذاشتم زیرا بهرام شیر نیست و هیچکس بهرام را به شیر شبیه نکرده و تو میتوانستی که نام پسر خود را سرخ بهرام بگذاری برای اینکه بهرام سرخرنگ میباشد.

(بهرام یعنی سیارۀ مریخ، که آریاها آنرا مظهر جنگ میدانستند و اروپائیان مریخ را رب النوع جنگ دانسته اند ـ مترجم). امیر حسین گفت نام پسرمن چه شیر بهرام باشد و چه سرخ بهرام دیگر وجود ندارد. گفتم امیر حسین تصور نکن که با ذکر مرگ دو پسر خود بتوانی مرا به ترحم آوری.

امیر حسین گفت ای امیر جهانگشا من برای خود از تو ترحم نمیخواهم ولی بر جان مردم این شهر ببخش و هرچه از آنان تا کنون کشته شده کافی است و بگذار که دیگران زنده بمانند. گفتم امیر حسین اگر بجای اینکه من فاتح شوم تو فاتح میشدی آیا برحال سربازان من میبخشیدی؟ امیر حسین گفت پدران ما گفته اند که در جنگ باید خشونت و بی رحمی داشت و بعد از پیروزی باید فتوت بخرج داد و چون تو فاتح شده ای فتوت بخرج بده.

گفتم من نمیتوانم از اصول جنگ منحرف شوم و طبق اصول جنگی سکنه شهری که مقاومت میکنند باید قتل عام شوند. اگر من این روش را تغییر بدهم دیگر نمیتوانم مبادرت به جنگ نمایم. جهانیان باید بدانند که هرکس مقابل من پایداری کند کشته خواهد شد و بعد از قتل عام نیشابور شهر های دیگر خراسان تکلیف خود را خواهند دانست و وقتی قشون من پشت حصار آن شهر ها رسید دروازه ها را نخواهند بست. بعد ازین گفته جلاد را احضار کردم و به او گفتم سر از پیکر امیر حسین جدا کند و حاکم نیشابور بقتل رسید. قتل عام سکنه شهر تا ظهر ادامه داشت و بعد از آن سربازان من برحسب اجازه ای که من خود بآنها دادن شروع به چپاول کردند.

در انبار تجارتخانه های نیشابور آنقدر کالا بود که ما ناگزیر شدیم برای حمل آنها به ماوراءالنهر تمام چهار پا داران اطراف را اجیر کنیم. در نیشابور طبق معمول از قتل علما، شعرا و صنعتگران خوداری کردم ولی زنهای جوان شهر بین سربازان من تقسیم شدند زیرا خداوند گفته است زنهای بلاد مفتوح بعد از جنگ بر جنگجویان حلال است.

(توضیح ـ بطوریکه خوانندگان احساس میکنند تیمور احکام اسلام را طبق استنباط خود تعبیر میکند و آنچه در قرآن گفته شده است این است که هنگام جهاد مسلمین با کافر حربی، مسلمانها میتوانند زنهای کافر حربی را به کنیزی ببرند و خداوند در این دستور به مشرکین توجه دارد نه پیروان مذاهب توحیدی مثل یهودی ها و عیسوی ها و در قرآن راجع به این موضوع خبر دیگری نیست ولی تیمور با آنهمه علم و اطلاع، سکنه نیشابور را که موحد و مسلمان بودند در ردیف مشرکین و کافر حربی قرار داده است ـ مترجم).

حمل کالا از نیشابور به ماوراءالنهر و سایر کار های مربوط به نیشابور از جمله ویران کردن حصار شهر مرا در آنجا معطل کرد و مدت یکماه در نیشابور بودم و دنباله کار ویران کردن حصار شهر را به پسرم جهانگیر واگذاشتم و خود عازم طوس شدم. در طوس کسی مقابل من پایداری نکرد و من قدم به شهر نهادم و آزار من به هیچکس نرسید. سکنه طوس هم مانند نیشابور دستار داشتند و کلاه دیگر بر سر نمیگذاشتند و من شنیده ام که دستار از خراسان به سایر کشور های مسلمان از جمله به ماوراءالنهر رسید و سکنه خراسان از ازمنه قدیم دستار بر سر می بستند. پسر من (شیخ عمر) که با من به طوس آمده بود بعد از ورود به شهر چون مشاهده کرد که مردم بزبان عربی صحبت میکنند و همه دستار بر سر دارند گفت مگر اینجا حجاز است که مردم عمامه بر سر نهاده بزبان عربی صحبت مینمایند.

به او گفتم بدان که در حجاز عمامه بر سر نمیگذارند و اگر در آنجا عمامه بر سر نگذارد از خراسانی ها تقلید میکند زیرا دستار سرپوش سکنه خراسان میباشد ولی زبان عربی که تو درین شهر میشنوی از یادگار دوره تسلط اعراب بر خراسان میباشد در طوس عوام الناس بزبان عربی صحبت میکردند ولی خواص و دانشمندان بزبان فارسی صحبت مینمودند. عده ای از دانشمندان و خواص شهر طوس نزد من آمدند و وقتی شنیدند که من بزبان فارسی و هم عربی تکلم میکنم حیرت کردند.

در بین دانشمندانی که نزد من آمدند مردی بود ملقب به امام اعظم و من با او مباحثه کردم و از او پرسیدم لابد تو نماز میخوانی؟ امام اعظم گفت بلی. گفتم لابد میدانی که در نماز باید سوره( الحمد) را خواند. امام اعظم گفت این از بدیهیات است. گفتم در سوره الحمد یکی از صفاتی که برای خداوند ذکر شده (مالک یوم الدین) است آیا تو میدانی که معنای (مالک یوم الدین) چی میباشد؟

او گفت یعنی (مالک روز دین) گفتم مرا مرد عوام تصور کن و برایم توضیح بده که مالک روز دین چه معنا میدهد.

امام اعظم گفت معنای این آیه از سوره (الحمد) روشن است و احتیاج به شرح و تفصیل ندارد گفتم ولی من معنای آنرا نمی فهمم و باید آنرا برایم تفسیر کنی. امام اعظم از گفتار بازماند. آن وقت من باو گفتم در این آیه دین بمعنای جزا میباشد یعنی خداوند صاحب روز جزاست. روز جزا یعنی روزی که هر کس به فراخور اعمال خود پاداش یا کیفر می بیند و آن روز که روز جزا میباشد نا محدود است و شاید هرگز به پایان نمیرسد چون درین آیه کلمه (یوم) یعنی (روز) و معنای زمان را میدهد نه معنای یکروز از طلوع تا غروب آفتاب را و چون روز جزا زمانی است نا محدود، لاجرم آفتاب در آن زمان طلوع وغروب نمیکند و شاید آفتاب نباشد هیچکس نمیتواند پیش بینی کند که روز دین یا روز جزا چه موقع فرا خواهد رسید و هرچه دراین خصوص گفته شود جز آنچه در قرآن هست افسانه میباشد.

امام اعظم با حیرت  سخنان مرا شنید و گفت ای امیر تیمور تو اینهمه دانائی را از کجا فرا گرفته ای و استادان تو کی بودند که تو را اینچنین پرمایه کردند. گفتم من چند استاد در ماوراءالنهر داشتم ولی بزرگترین استاد من قرآن بود. من قرآن را خواندم و حفظ کردم ولی نه آنطور که دیگران میخوانند و حفظ میکنند. من هنگام خواندن و حفظ کردن قرآن کوشیدم که از هیچ آیه نفهمیده نگذرم و معنای تمام آیات  قرآن را ادراک کنم.

امام اعظم گفت ای امیر بزرگوار آیا ممکن است مرا به شاگردی خود بپذیری و بمن تعلیم بدهی؟ گفتم من فرصت تعلیم ندارم و زندگی من تا پایان عمر زندگی یک مرد جنگی است تمام اوقاتم در جنگها خواهد گذشت. امام اعظم گفت افسوس که تو فرصت نداری مرا تعلیم بدهی وگر نه من با کمال خوشنودی شاگردی تو را میپذیرفتم.

وقتی من وارد خراسان شدم سه منظور داشتم، اول تصرف نیشابور، دوم تصرف سبزوار و سوم دیدن شهر بشرویه که راجع به سکنه ای آن شهر چیزها شنیده بودم و می گفتند که تمام سکنه شهر عالم هستند ولی با اینکه دانشمند میباشند مثل عوام الناس کار میکنند و زراعت مینمایند و حیوانات را میپرورانند و از پوست حیوانات کفش میدوزند و به صحرا میروند و پشته های خار را به شهر می آورند که به مصرف طبخ نان و پختن اغذیه برسانند.

بعد از دو هفته اقامت در طوس خواستم برای تصرف سبزوار از آن شهر کوج کنم ولی بخاطرم آمد که فردوسی که من از جوانی اشعارش را میخواندم در طوس مدفون است و خواستم قبر اورا ببینم من شنیده بودم که قبر فردوسی در قبرستان مسلمین نیست زیرا چون شهرت داشت که وی رافضی میباشد مردم نگذاشتند که جنازه اش در قبرستان مسلمین دفن شود (رافضی یعنی شیعه و طبق روایات فردوسی را متهم به کفر کردند و نا گفته نماند که علت مدفون نشدن فردوسی در قبرستان عمومی مسلمین متکی است به روایات و شاید هیچیک از آنها صحیح نباشد و احتمالا خود فردوسی وصیت کرده بود که وی را در باغ یا خانه اش دفن کنند چون در قدیم رسم بود که بعضی از اشخاص ترجیح میدادند در خانه ای خود مدفون شوند ـ مترجم)

بطوریکه من شنیده بودم چون مردم موافقت نکردند که فردوسی در قبرستان مسلمین مدفون شود اورا در باغ وی دفن کردند. قبل از حرکت بسوی سبزوار برای دیدن باغ فردوسی رفتم ولی چیزی که شبیه به باغ باشد به نظرم نرسید بلکه ویرانه ای دیدم که علف در آن روئیده بود ویک برآمدگی کوچک درآن ویرانه مشاهده میشد و بمن گفتند که آن قبر فردوسی است. من کنار قبر آن مرد ایستادم و در بحر تفکر غوطه ور شدم و حیرت میکردم چگونه شاعری چون فردوسی(ولو رافضی باشد) آنطور متروک و مهجور گردیده و سکنه طوس، حتی سنگی روی قبرش نگذاشتند که اثر قبر از بین نرود. قبل از اینکه از کنار مزار فردوسی دور شوم دستور دادم که همان روز سنگی روی قبر او بگذارند تا اینکه اثر قبر از بین نرود هنوز از آن خرابه خارج نشده بودم که یک پیک سوار خاک آلود از راه رسید و پیک نزدیک خرابه از اسب پیاده شد و دست در گریبان کرد و نامه ای از آن بیرون آورد و قدم به خرابه نهاد.

من آن پیک را میشناختم و میدانستم که از پیک های با استقامت حکومتی است. از او پرسیدم از کجا میآیی؟ جواب داد از سمرقندو پرسیدم آیا بی انقطاع در راه بودی؟ پیک گفت از روزی که از سمرقند براه افتادم تا این لحظه پیوسته بر پشت اسب بودم. سئوال کردم این نامه را از طرف کی میآوری. جواب داد از طرف( شیربهادر)، شیربهادر از طرف من حاکم ماوراءالنهر و مرکزش در سمرقند بود. نامه را گشودم و دیدم چنین نوشته است.

(از طرف شیر بهادر خطاب به امیر بزرگ امیر تیمور ـ (توک ـ تامیش) که پادشاه کشوری است در آنطرف دریای   ( آبسکون) با یک قشون بزرگ براه افتاده و عزم دارد ماوراءالنهر را تصرف کند و گرچه من دراینجا مقاومت خواهم کرد ولی حضور تو در اینجا اثر بیشتر خواهد داشت بیدرنگ راه بیفت و خود را به ماوراءالنهر برسان).

من تا آنموقع اسم توک تا میش را نشنیده بودم و نمیدانستم کیست و کشورش در کجاست در آن طرف دریای آبسکون(یعنی دریای مازندران) آنقدر کشور هست که آنان نمیدانند کدام یک از آنها در کجا واقع شده مگر اینکه خود برود و ببیند. از پیک پرسیدم که(توک تامیش) کیست پیک که اطلاعی نداشت گفت نمیدانم که او کیست ولی میدانم که برای تهاجم براه افتاده قصد دارد کشور تو را تصرف نماید. گفتم تو قشون او را دیدی . مشاهده کردی که سربازانش به چه شکل هستند. پیک گفت نه، هنگامی که  من از سمرقند براه افتادم سربازان( توک تامیش) به آنجا نرسیده بودند .

بر اثر وصول نامه شیربهادر من از رفتن به بشرویه منصرف شدم و تصمیم گرفتم که همانروز بطرف ماوراءالنهر عزیمت نمایم. من نمیتوانستم تمام سربازان خود را با سرعت از خراسان به ماوراءالنهر برگردانم لذا سه هزار تن سربازان با استقامت را انتخاب کردم و به هرکدام یک اسب یدک دادم و براه افتادیم و مقرر شد که بقیه سربازان من از عقب بیایند. من میدانستم بعد ازینکه خود را به ماوراءالنهر برسانم میتوانم در آنجا از سربازانی که در خانه های خود هستند یک ارتش بوجود بیاورم و در ضمن نیروئی که من در خراسان داشتم به من ملحق میشد .

ما روز و شب بی انقطاع راه پیمودیم همین که احساس میکردم که اسبها خسته شده اند دستور توقف میدادم تا اینکه سربازان من اسب را عوض کنند و از پشت اسب خسته روی یکی از اسبهای تازه نفس قرار بگیرد و بعد براه ادامه میدادیم. در راه پیمائی های طولانی و بی انقطاع موضوع نواله دادن به اسبها و سیراب کردن آنها دارای اهمیت است و من و افسرانم در آن امور بصیرت داشتیم ما میدانستیم که هرگز نباید باسبها آنقدر آب داد که سیراب شوند برای اینکه بعد از آن دوچار دلدرد میشوند و از راه باز میمانند. ما میدانستیم که در هر شبانه روز دو نواله کوچک برای هر اسب کافی است و مانع ازین میشود که نیروی حیوان از بین برود و در راه پیمائی های طولانی باید در هر سه روز یا دو روز اسبها را رهاکرد تا بتوانند در یک مرتع بر زمین و یا روی علف غلط بزنند برای اینکه غلط زدن خستگی اسب را از بین میبرد. یک هفته بعد ازینکه از طوس براه افتادم به مرو رسیدم و در آنجا شنیدم که توک تا میش مراجعت کرده است.

( در تواریخ فارسی نام این شخص توقتمیش نوشته شده است ـ مترجم)

در آنجا دانستم (توک تامیش) سرداری است از اهل کشوری باسم(کریمه) واقع در جنوب روسیه و با عده ای معدود از سواران برای ایلغار به ماوراءالنهر آمد و بعد ازینکه شیربهادر مشغول جمع آوری سرباز برای راندن او شد ترسید و مراجعت نمود. من خواستم که او را تعقیب کنم و کشورش را ببینم و مشاهده نمایم مردی که جرئت کرده و بکشور من حمله نموده چگونه است ولی فصل برای عزیمت به کریمه مساعد نبود چون میدانستم روسیه کشوری است سردسیر و تا خود را به کریمه برسانم و جنگ شروع شود فصل زمستان خواهد رسید و من فرصت مراجعت نخواهم داشت این بود که گوشمالی توک تامیش را موکول کردم ببعد.      

 

 

+++++

 

 

بسوی مسقط الرأس فردوسی و جنگ نیشابور

 

 

 

فصل هفتم

چنین گفت کای جوشن کارزار

بر آسودی از چنگ یک روزگار

کنون کار پیش آمدت سخت باش

بهر کار پیرامن بخت باش

 

شعار فردوسی در گوشم طنین میانداخت و نمیتوانستم آرام بگیرم، هفت سال خورده و خوابیده بودم و شمشیر و جوشن را کنار گذاشتم ولی موقع آن رسید که جوشن بپوشم و مغفر بسر بگذارم و شمشیر بدست بگیرم و بسوی سرزمینی بروم که آنجا فردوسی سیصد و پنجاه سال قبل از من این اشعار را سروده بود که برای رسیدن به آرزوهای خود گام بردارم و جهان را مسخر نمایم و تسخیر جهان را از خراسان شروع کنم.

شنیده بودم که خاک خراسان عطرآمیز است و هر خراسانی شاعری است بزرگ با دانشمندی عالیمقام من فکر میکردم همانطور که خاک سمرقند بهترین و شیرین ترین خربوزه جهان را پرورش میدهد و محال است که هیچ کشور بتواند خربوزه ای بهتر از خربوزه ای سمر قند بوجود بیاورد. خاک خراسان هم علم و ادب پرور میباشد ولی آن مردان شاعر و دانشمند جزو دلاوران حهان هستند و یکی از آنها فردوسی بود که کتابی را برای پرورش دلاوران نوشته است.

میخواستم بروم وبا مردان خراسان پنجه در پنجه بیفگنم و بدانم آیا مهارت من در شمشیر زدن بیشتر است یا آنها. من اردوگاه خود را مبدل به یک میدان جنگ نمودم و هر روز از بامداد تا شام من و صاحب منصبان و سربازانم در اردوگاه تمرین های جنگی میکردیم تا اینکه سستی از تن ما در شود و برای پیکار های آینده آماده باشیم و در حالیکه از بام تا شام شمشیر میزدم و اسب میتاختم و گرز فرود میآوردم و تیر میانداختم و زوبین پرتاب مینمودم و کشتی میگرفتم، متوجه شدم که چهل سال از عمرم میگذرد و بطوریکه میگویند چهل سالگی سن بلوغ جسمی و عقلی مرد است بهمین جهت موسی در سن چهل سالگی در کوه طور مبعوث به رسالت شد و پیغمبر ما در سن چهل سالگی در غار (حرا) در مکه مبعوث به پیغمبری گردید.

آیا بهمین جهت است که من در این سن از تنبلی و سستی خود متنبه گردیدم و شرم کردم که از عیش و عشرت دوری بگزینم؟ آیا اگر من بسن چهل سالگی نمیرسیدم متنبه میشدم ؟

آنچه مرا پشیمان کرد وصول به مرحلۀ بلوغ چهل سالگی بود. در هر حال در سال هفتصد و هفتاد و هفت هجری کار من فقط تمرینهای جنگی بود و هر روز با مردان نیرومند قشون خود کشتی میگرفتم زیرا در جنگ پیش میآید که دو حریف دست به گریبان میشوند و در آن موقع غلبه با کسی است که بیشتر زور داشته باشد و بتواند با فنون کشتی، دیگری را بزمین بزند و بهلاکت برساند.

من میفهمیدم که صاحب منصبان و سربازان من نیز مانند من قوی شده اند و سستی از آنها دور گردیده و آماده جنگ میباشند. در بهار سال هفتصد و هفتاد و هشت هجری موقعی که مادیان ها دارای پستان های پر از شیر شدند و سکنه سمرقند هر روز، از شهر قدم به صحرا میگذاشتند تا اینکه روی سبزه های اطراف شهر بنشینند و گومیس بخورند من فرمان حرکت قشون خود را صادر کردم.

( توضیح: گومیس شیر تخمیر شده مادیان است که بخصوص در فصل بهار در ماوراءالنهر زیاد خورده میشد و امروز هم سکنه ای شهر های آن منطقه در بهار گومیس میخورند ـ مترجم).

قبل از اینکه فرمان حرکت قشون را صادر کنم، دو ایلخی بزرگ را جلو فرستادم و گفتم در مرز خراسان توقف نمایند (ایلخی یعنی مجموعه ای از اسب ها که در صحرا بسر میبرند و در موقع تعلیق میکنند ـ مترجم)

من قصد داشتم که تا مرز خراسان بطریق عادی راه پیمائی کنم ولی از آن ببعد میباید راه پیمائی جنگی را آغاز نمایم و لذا سوارانم احتیاج با اسبهای یدک داشتند تا اینکه بتوانند روز و شب راه پیمائی کنند. هنگامی که ایلخی ها را جلو میفرستادم امر کردم که اسبها را با علوفه خشک تعذیه نمایند و بانها کاه بیده بدهند (بیده یعنی یونجه خشک ـ مترجم) زیرا اسبی که در مرتع میچرد و علف تازه میخورد نمیتواند بی انقطاع راه پیمایی نماید و از پا در میآید. اولین هدف من در خراسان نیشابور بود چون اطلاع داشتم که کرسی خراسان و ثروتمند ترین شهر آن ناحیه است و هر روز بطور متوسط دویست کاروان بزرگ وارد آن شهر میگردد یا از آن شهر خارج میشود و کاروان های نیشابور از مشرق به چین میروند و از مغرب به روم.

( باید متوجه بود که منظور تیمور از روم کشور عثمانی است که امروز ترکیه نام دارد و در آن دوره عثمانی را روم میخواندند ـ مارسل بریون)

من میدانستم که در نیشاپور بازرگانان هنگام داد و ستد فقط پول زر را میشمارند و پول سیم را شماره نمیکنند بلکه در ترازو میریزند و میکشند زیرا معاملات آنها بقدری کلان و پول فراوان است که حوصله ندارند سکه های سیم را بشمارند. بمن گفته بودند که در انبار تجارتخانه های نیشاپور آنقدر پارچه های ابریشمین هست که با آنها میتوان از نیشاپور تا سمرقند فرش نمود زیرا نیشاپور بزرگترین مرکز تجارت ابریشم در جهان میباشد.

بعد از نیشاپور در خراسان شهر های بزرگ دیگر وجود داشت مثل سبزوار و بشرویه که اولی در شمال خراسان بود و دیگری در نیمروز (نیمروز یعنی جنوب ـ مترجم) بمن گفته بودند که در سبزوار سیصد هزار کارگر در کارخانه های قالیبافی بکار مشغول هستند و آنجا بزرگترین مرکز قالیبافی دنیا است من نمیتوانستم باور کنم که سبزوار سیصد هزار کارگر قالیباف داشته باشد ولی میدانستم که در دنیا مکانی نیست که بیش از سبزوار در آن قالی ببافند. نسبت به(بشرویه) توجه نداشتم مگر بمناسبت اینکه میگفتند تمام سکنه آن شهر واقع در نیمروز خراسان دانشمند هستند و در آن شهر کسی نیست که از علوم بر خوردار نباشد ولی با اینکه همه دانشمند میباشند برای تامین معاش زحمت میکشند.

شنیده بودم که خارکنان بشرویه که از صحرا خار جمع آوری مینمایند و بشهر میآورند که بفروشند مانند مفتی شهر از علوم متداول برخوردار اند و همچنین خربنده ها(یعنی چهارپا داران ـ مترجم) دانشمندانی هستند که میتوانند کتابهای عربی را بخوانند و معنی کنند و من میل داشتم که آن مردم دانشمند عجیب را ببینم و بدانم که آیا آنچه راجع به آنها گفته اند واقعیت دارد یا اغراق است.

ولی برای اینکه خراسان را بسرعت تصرف کنم میباید که سکنه آنرا غافلگیر نمایم و برای اینکه غافلگیر شوند نباید بفهمند که من عزم تصرف خراسان را دارم لذا مقصد قشون کشی خود را بکسی ابراز نکردم و گفتم که منظور من تصرف (ارشک آباد) است و تمام صاحب منصبان من تصور میکردند که من میخواهم( ارشک آباد) را تصرف نمایم.

(ارشک آباد شهری است که امروز باسم عشق آباد خوانده میشود و نزدیک مرز ایران میباشد ـ مترجم)

لیکن وارد( ارشک آباد) نشدم برای ایکه میدانستم که اگر وارد(ارشک آباد) شوم باید از راهی خود را به نیشاپور برسانم که کوهستانی است، من میخواستم از راه جلگه خود را به نیشاپور برسانم تا اینکه سواران من بتوانند با سرعت راه طی نمایند پس از اینکه به (مرو) رسیدم چهار بلد از خربنده های آنجا را اسیر نمودم تا اینکه مرا از راه جلگه به نیشابور برسانند زیرا هیچکس مانند خربنده ها از وضع اراضی و صحاری آگاه نیستند برای اینکه در تمام عمر کار آنها مسافرت از یک شهر به شهر دیگر است و خربنده هایی که من اجیر کردم کسانی بودند که بین نیشاپور و مرو رفت و آمد میکردند. آنها حاضر شدند که مرا از راه جلگه به نیشاپور برسانند اما گفتند که نزدیک نیشاپور به یک کوه خواهیم رسید و برای عبور از آن کوه باید از یک گردنه عبور کردو من از خربنده ها وضع آن گردنه را پرسیدم و آنها گفتند آن گردنه راهی است باریک و یک طرف آن کوه است و طرف دیگر دره و گردنه در امتداد دره مارپیچ میباشد. پرسیدم آیا در آن دره آبادی هست یا نه؟

چون هرگاه آبادی های جلو بر آبادیهای دیگر مشرف باشد وقتی قشون من در موقع روز وارد یک آبادی شود سکنه آبادیهای مرتفع آنرا خواهند دید و خواهند فهمید که یک قشون وارد گردیده و آن خبر را به نیشاپور خواهند رسانید و کرسی خراسان آماده برای دفاع خواهد شد. من میخواستم طوری خود را به نیشاپور برسانم که خکمران آنجا و سکنه شهر، نتوانند برای دفاع آماده شوند، بنابرین سکنه آبادیهائی که در کوه قرار گرفته بود نمیباید قشون مرا ببینند.

طول آن گردنه هم بقدری بود که من میتوانستم قشون خود را هنگام شب از آنجا بگذرانم و دیگر اینکه عبور دادن یک قشون از سواران هنگام شب از یک گردنه کوهستانی خطرناک است و سوار ها پرت میشوند و بدره میافتند. این بود که بعد از تحقیق از بلدها تصمیم گرفتم که آن کوه را دور بزنم. من از ایلخی هائی که جلو فرستاده بودم بهریک از سواران خود یک اسب یدک دادم تا اینکه در راه اسب خود را عوض کنند. از ساعتی که من یک اسب یدک به سواران خود دادم آنها دانستند که دیگر نمیتوانند استراحت کنند و باید روز و شب راه بپیمایند تا اینکه بمقصد برسیم حتی برای غذا خوردن بآنها فرصت استراحت نمیدادم و میباید غذای خود را بر پشت اسب تناول نمایند. هر صاحب منصب مکلف بود که در فواصل معین برای چند لحظه دستور توقف را صادر کند تا اینکه سوارها از اسبی که در پشت آن نشسته اند سوار اسب یدک شوند تا اینکه خستگی اسب اول بدر رود و از آن پس اسب خسته را یدک میکشیدند و بعد از چند ساعت خستگی اسب اول از بین میرفت و باز سوارها بر پشت آن می نشستند و هنگام استراحت سواران من موقعی بود که میباید به اسب ها نواله و آب بدهند و غذای اسبها در راه پیمائی های جنگی نواله است زیرا فرصتی وجود ندارد تا آنها را با کاه و بیده و جو سیر نمایند.

من تصور میکردم که بهار ماوراءالنهر زیباترین بهار جهان است ولی در آن سال وقتی بهار خراسان را دیدم دانستم که از بهار ماوراءالنهر، زیباتر هم یافت میشود. تمام دامنه های کوه مستور از سبزه و گلهای شقایق بود و در دره ها رودخانه های سفید رنگ جریان داشت. من گرچه از مشاهده سبزه و گلهای بهار لذت میبردم بخود اجازه نمیدادم که جز برای ادای نماز توقف کنم. با اینکه میدانستم هیچکس نمیتواند سریع تر از ما مسافرت نماید معهذا دستور داده بودم نگذارند هیچکس از ما جلو بیفتد ولو چاپار باشد و اگر خواست برود وی را بقتل برسانند. زیرا در موقع قشون کشی قتل یک یا چند نفر برای مصلحت قشون بدون اهمیت است. روز جمعه به یک قصبه رسیدم که موسوم بود به (ده بالا)، در آن قصبه مسجدی وجود داشت و من با شگفت دیدم که مسجد خلوت است پرسیدم آیا اینجا عالم روحانی دارد یا نه؟ مردی ریش سفید را که دستاری بر سر داشت نزد من آوردند و من از او پرسیدم این قصبه چه دین دارند؟

مرد سالخورده جواب داد مسلمان هستند گفتم برای چه در این روز که جمعه میباشد مسجد این قصبه خلوت است. مرد روحانی گفت که مردم در خانه های خود نماز میخوانند و بمسجد نمیروند. گفتم آیا روز جمعه هم در خانه های خود نماز میخوانند؟ مرد روحانی گفت بلی گفتم در این صورت تو و سایر سکنه این قصبه کافر هستید. آن مرد با تعجب پرسید برای چه؟ گفتم برای اینکه در دین اسلام نماز روز جمعه بطور حتم باید با جماعت خوانده شود.

مرد روحانی از حرف من حیرت کرد و به او گفتم آیا تو قرآن میخوانی؟ آن مرد گفت بلی. گفتم دروغ میگوئی. تو قرآن نمیخوانی و اگر هم بخوانی توجه به معانی قرآن نمیکنی. تو اگر توجه به معانی قرآن میکردی می فهمیدی که یگانه نمازی که خداوند بیش از تمام نمازها راجع به وجوب آن تاکید کرده نماز روز جمعه است. خداوند در سوره جمعه در سه آیه وجوب نماز جمعه را تأکید کرده و آنگاه آیات مزبور را که آیات آخرین سوره جمعه میباشد برای آن مرد خواندم و گفتم آیا تو معانی این آیات را میدانی؟ آن مرد گفت نه.

آنوقت من قرین حیرت شدم زیرا تا آنروز ندیده بودم که یک عالم روحانی اسلامی نتواند معنای آیات قرآن آنهم معنای آیات ظاهری آنرا بفهمد. از آن مرد پرسیدم مگر تو زبان عربی را نمیدانی؟ آن مرد گفت نپرسیدم در این قصبه چکاره هستی و از چه راهی اعاشه میکنی.

آنمرد گفت من پیش نماز این قصبه هستم و مردم در موقع غروب آفتاب به من اقتدأ میکنند و نماز میخوانند. گفتم تو چگونه پیش نمازی هستی که زبان عربی را نمیدانی؟ کسی که زبان عربی را نداند نمیتواند پیش نماز شود برای اینکه معنای آیات قرآن را نمی فهمد و نمیتواند بدرستی نماز بخواند.

آن مرد گفت پدرم که قبل از من پیش نماز این جا بود نیز زبان عربی را نمیدانست. گفتم ای مرد نادان خداوند در آخرین آیات سوره جمعه میگوید، ای مسلمین که بانک اذان نماز روز جمعه بگوش شما میرسد هرنوع کار و کسب که دارید رها کنید و برای خواندن نماز براه بیفتید. تاکیدی که در قرآن برای نماز روز جمعه شده برای هیچ نماز نشده است. بعد به مؤذن گفتم اذان بگوید تا سربازان من برای خواندن نماز جمعه آماده شوند و خود مشغول وضو گرفتن شدم و به مرد سالخورده گفتم چون به نادانی خود اعتراف کردی از قتل تو صرف نظر میکنم . اینک بمن اقتدا کن و نماز بخوان.

آنچه سبب گردید که من از قتل آن مرد صرف نظر کنم این بود که دریافتم آن پیرمرد بقدری ساده و بی اطلاع است که با دیوانه فرقی ندارد و از لحاظ شرعی غیر مسئول میباشد وگرنه فرمان قتلش را صادر میکردم زیرا به دغل خود را دانشمند معرفی مینمود. بعد از خواندن نماز روز جمعه که دو رکعت است براه افتادم.

من مجبور بودم کوهی را که نزدیک نیشاپور میباشد دور بزنم، راهم دور شد و هنگام ظهر وارد جلگه ای شدم که نیشاپور در شرق آن قرار گرفته بود. در آنجا دیگر نمیتوانستم که قشون خود را پنهان کنم برای اینکه سراسر جلگه مزبور پر از آبادی و کشتزار بود و قوافل میرفتند و می آمدند. عده ای از کاروانیان که سوار بر اسب بودند وقتی نیروی مرا دیدند بسوی نیشاپور گریختند. سربازان من آنهارا به تیر بستند و چند نفر را بقتل رسانیدند ولی بقیه توانستند خود را به شهر برسانند.

 

 

 

++++++++++++++++++++

 

 

فصل ششم

جنگ تاشکند

 

من اگر بخواهم وقایع زندگی خود را روز بروز بنویسم، این رشته سری دراز خواهد داشت و ممکن است که عمر من به نهایت برسد و این شرح حال تمام نشود بنابرین یک قسمت از حوادث زندگی خود را خلاصه میکنم تا اینکه بتوانم زود تر به وقایع بزرگ که بیشتر در خور ذکر است برسم. من از سال هفتصد و شصت هجری تا سال هفتصد و هفتاد (مطابق با سیزده شصت و نه میلادی ـ مارسل بریون) بدون انقطاع مشغول جنگ بودم.

درآن مدت یازده سال توانستم سراسر خوارزم و ماوراءالنهر را به تصرف درآوردم و قلمرو حکومت من از یک طرف محدود شد به دشتهای سرد سیر وحشیان(یعنی سیبریه ـ مترجم) و از طرف دیگر به دشتهای آبسکون (یعنی دریای مازندران ـ مترجم).

یکی از جنگهای بزرگ من در آن سنوات جنگ (تاشکند) بود که در آن جنگ پای چپ من مجروح گردید و از آن موقع تا کنون از پای چپ میلنگم. من( تاشکند) را جزو قلمرو حکومت خود کردم و حکومت آنجا را به (الجا تیو محمد قولوق) واگذار نموده بودم و تصور نمیکردم که مجبور باشم دوباره آن شهر را تصرف کنم. لیکن (الجاتیو ـ محمد قولوق) بعد از دو سال که حاکم تاشکند بود ثروتی بهم زد و قشونی گرد آورد و یاغی شد و مرا وادار نمود که به تاشکند قشون بکشم.

من در ماه شوال( هفتصد و شصت و هشت) هجری با هفتاد هزار سرباز سوار شهر(تاشکند) را که دارای حصار بود محاصره کردم و بسکنه شهر اخطار نمودم که علیه(الجاتیو ـ محمد قولوق) شورش کنند و او را بقتل برسانند ولی از طرف سکنه شهر اقدامی برای شورش علیه حاکم نشد من بعد ازینکه مطمئن شدم شهر تاشکند بوسیلۀ دهلیز زیرزمینی راه به خارج ندارد به سربازان خود دستور دادم که دو نقب حفر کنند که یکی از طرف شمال و دیگری از طرف جنوب منتهی به حصار شهر شود. من میدانستم هنگامی که ما مشغول حفر نقب هستیم و بخصوص در موقع شب مردان(الجاتیو ـ محمد قولوق) صدای کلنک و بیل نقبزنها را میشنوند و می فهمند که ما مشغول حفر نقب میباشیم و هرکس که گوش خود را در موقع شب بزمین بچسباند می تواند صدای کلنک زدن حفاران را بشنود. (الجاتیو ـ محمد قولوق) عده ای را مأمور کرده بود که تا نقبزنهای ما سر از شهر بدر آورند آنها را بقتل برسانند و نقب را ویران و کور کنند.

روز هجدهم ماه شوال دو رشته نقب ما از شمال و جنوب بزیر حصار شهر تاشکند رسید و من به افسران خود گفتم به سربازان بگویند که صبح روز دیگر ما به شهر حمله ور خواهیم شد.

بامداد روز نوزدهم شوال سال (هفتصد و شصت و هشت) همین که سیاهی شب از بین رفت و هوا قدری روشن شد من به سربازان خود گفتم که چهار جوال باروت را ببرند و دو جوال را زیر حصار شمالی و دو جوال را زیر حصار جنوبی جا بدهند و از جوال ها یک رشته فتیله تا مدخل نقب بکشند این دستور اجرا شد و دو رشته فتیله در دو نقب از جوال ها تا مدخل نقب ادامه یافت.

فتیله نقب شمالی را خود من آتش زدم و فتیله نقب جنوبی را (شیر ـ بهادر) آتش زد و دو موضع از حصار شهر(تاشکند) در شمال و جنوب با صدائی چون صدای ویران شدن دنیا فروریخت. چون سواران من از مواضع خراب نمیتوانستند وارد شهر شوند از اسب ها پیاده شدند و من به آنها سپردم که بعد از ورود به شهر دروازه ها را بگشایند تا اینکه سواران من بتوانند به شهر تهاجم نمایند، دستور من اجرا شد و سربازان بعد از ورود به شهر در وازه ها را گشودند.

من بعدۀ از سواران خود امر کردم که همچنان شهر را در محاصره داشته باشند تا اینکه(الجاتیو ـ محمد قولوق) و افسرانش نتوانند بگریزند و آنگاه خود با عده ای از سواران وارد شهر شدم، حاکم تاشکند میدانست که اگر بچنگ من بیافتد، من با وی چون خائنین رفتار خواهم کرد. قانون من از دورۀ جوانی تا امروز، این بوده و هست که هرگاه یکی از مردان مورد اعتماد به من خیانت کند و یاغیگری نماید یا به دشمن بپیوندد بعد ازینکه بچنگم افتاد امر میکنم پوست بدنش را زنده بکنند و اگر بعد ازآن زنده بماند اورا در یک دیگ بزرگ که پر از روغن داغ میباشد بیندازند. (الجاتیو ـ محمد قولوق) که مرا میشناخت و میدانست که اگر دستگیر شود، پوست بدنش را خواهند کند و بعد در دیگ پر از روغن خواهند انداخت با نیروئی که از ناامیدی او سر چشمه میگرفت از شهر تاشکند دفاع میکرد.

من طبق معمول با دو دست شمشیر میزدم و چون مغفر و چهارآئینه داشتم بدنم محفوظ بود و ضربات خصم بر من اثر نمیکرد ( توضیح:ـ چهار آئینه عبارت بود از یک نیم تنۀ آهنی که در جلوی آن دو آهن مسطح، یکی بالای دیگری بنظر میرسید و در عقب آن هم دو قطعه آهن بهمان شکل دیده میشد و چون آهن های مزبور را صیقلی میکردند و در آفتاب مانند آئینه میدرخشید لذا آن نیم تنه را چهار آئینه میخواندند ـ مترجم).

من فقط بطرف جلو توجه داشتم و از عقب آسوده خاطر بودم زیرا میدانستم که عقب من خصم وجود ندارد. در طرفین من هم سربازانم می جنگیدند اما سربازی که در طرف چپ من قرار گرفته بود کشته شد و پیش ازینکه سرباز دیگری جای او را بگیرد یک ضربت شدید تبرزین روی پای چپ من فرود آمد، ضربت طوری سخت بود که تصور کردم پای چپ من از بدن جدا گردیده و در همین موقع یکی از سربازان ما جای خالی را پر کرد و دیگر من از طرف چپ مورد تهدید قرار نگرفتم وقتی آن ضربت تبرزین روی پای چپ من فرود آمد من فریاد نزدم و ننالیدم و لذا هیچ یک از سر بازان من نفهمیدند که من مجروح شده ام.

من میپنداشتم که ارزش یک مرد جنگی فقط در این نیست که بتواند بدون بیم از مرگ خود را به صف سپاه خصم بزند و سربازانش را بقتل برساند بلکه در این نیز هست که هنگام ضربت خوردن فریاد نزند و ننالد. یک پیرزن وقتی دیگری را بقتل میرساند بر خود میبالد و خویش را نیرومند می بیند اما مرد نیرومند و دلیر کسی است که شدید ترین ضربات شمشیر و تیر و نیزه را با بردباری تحمل نماید. باری سربازان من نفهمیدند که من بسختی مجروح شده ام تا اینکه یکی از آنها ریزش خون را دید و بمن گفت ای امیر، پای تو مجروح شده است.

معهذا من به جراحت خود اعتنا نکردم زیرا نمیخواستم نیروی حملۀ خویش را متوقف کنم بلکه میخواستم که سربازانم مرا کنار خود ببینند و شجاعت و شدت آنها بیشتر گردد. من دستور داده بودم که (الجاتیو ـ محمد قولوق) را زنده دستگیر کنند ولی چون وی بسختی پایداری و از خود دفاع میکرد سربازان من نتوانستند وی را زنده دستگیر نمایند و بقتل رسید ولی سه نفر از پیشکاران او که آنها نیز از مردان مورد اعتماد من بودند و بمن خیانت نمودند دستگیر شدند و من امر کردم که پوست بدن آنها را زنده بکنند و هرسه نفر هنگامی که جلادان با کارد تیز مشغول کندن پوست آنها بودند، مردند.

بعد از غلبه بر تاشکند چون سکنه شهر، از دستور من پیروی نکردند و علیه حاکم خود نشوریدند، فرمان قتل عام و چپاول را صادر کردم و گفتم تمام مردان شهر را بقتل برسانند و تمام پسران و دختران و زنهای جوان را باسارت ببرند تا اینکه بعد طبق قانون جنگ بین افسران و سربازان تقسیم شوند و سربازی که دارای یک پسر یا یک دختر جوان گردیده مختار است که او را غلام یا کنیز خود کند یا بقتل برساند یا بفروشد. جنگ تاشکند هنگام عصر روز نوزدهم ماه شوال خاتمه یافت و از آن پس قتل عام و چپاول شروع شد و آنوقت من در صدد برآمدم که بدانم زخم پای چپ من چگونه است. اما نتوانستم از اسب فرود بیایم و سربازانم در خارج شهر مرا از اسب پیاده کردند و به خیمه بردند و در آنجا نوکرانم چهار آئینه و مغفر را از من دور کردند و جراح آمد و زخم مرا معاینه کرد و گفت استخوان زانو بشدت مجروح شده و نباید راه بروی و باید پیوسته دراز بکشی تا اینکه استخوان زانو بهبود یابد.

گفتم که اگر من دراز نکشم و راه بروم چه میشود؟ جراح گفت اگر راه بروی زخم تو مبدل به شقاقلوس خواهد شد(یعنی قانقاریا خواهی گرفت ـ مترجم) و زندگی را بدرود خواهی گفت یا اینکه برای بقیه عمر از یک پا خواهی لنگید. آنروز و آنشب در خیمه بودم ولی بامداد روز دیگر گفتم که مرا در تخت روان جا بدهند و به شهر ببرند تا ببینم آیا امر من، برای قتل مرد های تاشکند بخوبی اجرا شده است یا نه، وقتی وارد شهر شدم هنوز سربازانم مشغول چپاول بودند ولی کشتار خاتمه یافته بود و اجساد مقتولین در کوچه ها دیده میشد، در بین مقتولین اجساد زنها هم به چشم میرسید و معلوم میشد چون آنها مقاومت کردند و نخواستند اسیر شوند بدست سربازان من کشته شدند.

ای که سرگذشت مرا میخوانی، مگو که مردی چون من که فقیه هستم چگونه فرمان قتل عام سکنه (تاشکند) را صادر کردم. حکومتداری قوانینی است که از آغاز دنیا وجود داشته و تا پایان دنیا وجود خواهد داشت و عوض نخواهد شد و یکی از آن قوانین اینست که مردم باید از حاکم بترسند و اگر از وی وحشت نداشته باشند و امرش را بموقع اجرا نمیگذارند و اشرار و اوباش بر سکنه شهر مسلط میشوند و بجان و مال و ناموس آنها تعرض میکنند. من ازین جهت فرمان قتل عام سکنه (تاشکند) را صادر کردم تا اینکه برای سکنۀ بلاد دیگر مایه ای عبرت شود و بدانند هرکس که مقابل مقاومت نماید دچار سر نوشت شهر تاشکند خواهد شد، ولی نمیتوانم از ذکر این نکته فروگذاری کنم که من از مشاهده ریختن خون دشمنان خود لذت میبرم. همان لذت را که دیگران از نوشیدن شراب ادراک میکنند من از مشاهده ریختن خون دشمنان خود احساس میکردم و یک نشئه ای شادی بخش مرا مسرور و سرگرم میکرد.

وقتی دشمن را با دست خود به قتل میرسانیدم لذت من از دیدن جریان خون او بیشتر میگردید. من از ریختن خون دشمنان خود، هم لذت میبردم و هم با خون ریزی کشور خود را اداره میکردم و به همه می فهماندم که هرکس علیه من قیام کند بجلاد سپرده خواهد شد تا اینکه به کیفر سرکشی خود برسد و امروز سه هزار جلاد که اسم و رسم آنها در طومار ها ثبت گردیده است در قلمرو وسیع کشور من بسر میبردند و از من مستمری دریافت مینمایند و هر لحظه آماده هستند که بر حسب امر من، با حکامی که از طرف من مسئول ادارۀ امور کشور هستند مجرمین را تحت شکنجه قرار بدهند و یا بقتل برسانند. نتایج خونریزی من فوایدی است که تو امروز با چشم خود می بینی و مشاهده میکنی که کاروان از( انگوریه) براه می افتد و بدون آنکه یک مستحفظ داشته باشد خود را به سمرقند میرساند و هیچکس طمع بمال کاروان نمیکند.

(توضیح: انگوریه که بعضی از مؤرخین انگورانی هم نوشته اند شهری است که بعدها«آنقره» خوانده شد و امروز«آنکارا» پایتخت ترکیه است و تیمور در سرنوشت خود چند بار از شهر انگوریه نام میبرد و علتش اینست که در آنجا بر«ایلدرم بایزید» پادشاه عثمانی غلبه کرد و اورا اسیر نمود ـ مترجم)

یک طبق پر از سکه های زر بر سر یک طفل نا بالغ بگذار و او را وادار کن که پیاده در کشور من از شرق به غرب و از شمال به جنوب مسافرت کند و بعد از چند سال که آن طفل بمرحلۀ بلوغ میرسد یکعدد از سکه های زر کم نمیشود برای اینکه کسی جرئت نمیکند که حتی به پول و مال یک کودک تجاوز نماید. آیا تو هرگز شنیده ای که در یکی از شهر های کشوری با وسعت من، سرقتی روی بدهد و یا سارقی شب وارد خانه یا دکان مردم شود و چیزی بدزدد؟

من یقین دارم که تو هرگز این واقعه را نشنیده ای مگر در دورانی که من هنوز سلطان شرق وغرب نبودم، من برای جلوگیری از دزدی رسمی را جاری کرده ام که برای سلاطین آینده باید سرمشق باشد و آن اینکه وقتی سرقتی روی میدهد من دست داروغه را قطع میکنم.

چون میدانم که در یک شهر تا داروغه همدست دزد نباشد یا در کار خود اهمال نکند دزدی بوقوع نمی پیوندد، من در اقلیم وسیع خود راهزنی در جاده ها، دزدی در شهرها و گدائی را بر انداختم و تو امروز در هیچ نقطه ای از کشور من یک گدا نمی بینی. من گدائی را اینطور بر انداختم که برای تمام گدایان مستحق مستمری بر قرار کردم و گدایان مستحق کسانی هستند که بمناسبت نقص اعضای بدن یا کوری نمی توانند کار کنند. من میدانستم که از راه گدائی نان خوردن مشکل است که به یک مستمری اکتفا کند و دست از گدائی بردارد و بگدایانی که مستمری میگرفتند(وهنوز میگیرند) خاطر نشان کردم که هرگاه مشاهده کردم که گدائی میکنند بقتل خواهند رسید و عده ای از آنها را هم که بعد از دریافت مستمری دست از گدائی بر نداشتند بقتل رسانیدم، گدایان غیر مستحق را هم وادار به کار نمودم و هر کس نمیخواست کار کند معدوم میشد.

تو امروز در سراسر کشور من یکی از فرزندان پیغمبر اسلام را نمی بینی که از حیث معاش در مضیقه باشد. قبل از من در بلاد اسلامی ده ها هزار از فرزندان پیغمبر اسلام (یعنی سادات ـ مترجم) برای تحصیل قوت و لایموت گدائی میکردند و منکه برای پیغمبر و فرزندان او قائل به احترام فراوان هستم از محل خمس که مختص محمد(ص) و آل محمد است برای تمام فرزندان پیغمبر خود مان مستمری بر قرار نمودم. تو کشوری را آباد تر از کشور من ندیده ای و در هیچ کشور و هیچ دوره رعایا مثل دورۀ سلطنت من آسوده نمیزیسته اند برای اینکه کسی بآنها ظلم نمیکند. اگر یک سرباز و یا فرد سوران(باصطلاح امروز یعنی ژاندارم ـ مترجم) و یک گزمه ( باصطلاح امروز یعنی مامور پلیس ـ مترجم) وارد خانه ای یک رعیت شود . مثل قدیم بخواهد غذای خود را بر او تحمیل نماید یا در خانه اش بماند سر از پیکرش جدا خواهد شد.

اگر یک سرباز یا یک قره سواران یا یک گزمه از رعیت چیزی خریداری کند و قیمت آنرا طبق نرخ عادی و متعارف نپردازد سر از پیکرش جدا میشود. ای پسران از من بشما توصیه میشود که بعد از من وقتی بسلطنت رسیدید به راهزن و داروغه و گزمه ای که با دزدان شریک هستند و گداهای غیر مستحق رحم نکنید و آنها را نابود نمائید وگرنه ملک خود را از دست خواهید داد در عوض فرزندان پیغمبر را محترم بشمارید و علماء و شعراء و صنعتگران را مورد حمایت قرار دهید و زنهار از شراب بپرهیزید زیرا ام المفاسد است و اگر شراب بنوشید سلطنت خود را از دست میدهید.

باری در شهر تاشکند یک مرد جوان باقی نماند و همه بقتل رسیدند و زنهائی هم که مقاومت میکردند کشته شدند و فقط سالخورده گان و اطفال باقی ماندند و زنهای جوان هم بین سربازان من تقسیم گردیدند.

وقتی در شهر چیزی که قابل بردن باشد باقی نماند و تمام اموال (الجاتیو ت محمد قولوق) حکمران مقتول تاشکند، منتقل به سمرقند گردید دستور دادم که حصار شهر را ویران نمایند تا اینکه در آینده کسی نتواند در پناه حصار شهر تاشکند یاغی شود و مقابل من قد علم نماید. بعد از تصرف شهر تاشکند دیگر در ماوراءالنهر جائی باقی نماند که جزو قلمرو سلطنت من نباشد. از آن پس تا مدت هفت سال اوقات من صرف آباد کردن ماوراءالنهر گردید. من در سمرقند مساجد عالی بپا کردم وشهر های بخارا و سمرقند و حتی تاشکند را بطرزی زیبا ساختم و نهر های متعدد و وسیع از رود خانه های بزرگ جیحون و سیحون منشعب نمودم تا اینکه رعایای ماوراءالنهر برای شرب مزارع خود آب فراوان داشته باشند.

زمینهائی را که هزار سال بایر بود بوسیلۀ احداث نهرها مزروع نمودم و گندم در آن زمینها هر تخم از دویست تا چهارصد تخم محصول میداد. تمام رعایای ماوراءالنهر بر اثر محصول فراوان ثروتمند شدند . در سال هفتصد و هفتاد و پنج هجری در ماوراءالنهر گندم بقدری فراوان شد که رعایا تمام انبارها و اطاق های خانۀ خود را پر از گندم کردند و مازاد آن در صحرا ماند و زیر باران و برف زمستان پوسید و از بین رفت زیرا رعایا مکانی نداشتند تا اینکه گندم مزارع خود را در آن جا بدهند. در آن هفت سال که از سال هفتصد و هفتاد تا سال هفتصد و هفتاد و هفت هجری طول کشید. بهبود وضع زندگی عمومی و ثروتمند شدن رعایا و رفاهیت مردم در من نیز اثر کرد و در من رغبت زیاد نسبت به زنها بوجود آمد. تا آنموقع من بیش از دو زن نداشتم و در آن هفت سال دو زن دیگر گرفتم ولی  فهمیدم که باز خواهان علاوه بر چهار زن عقدی، هر قدر که میل داشته باشند جاریه انتخاب نمایند و من هم جاریه های متعدد را انتخاب نمودم.

من چون مرد نیرومند هستم راست میگویم و اعتراف میکنم که در آن هفت سال، زندگی راحت و لذت به سر بردن با زنهای زیبا و خوردن اغذیه ای لذیذ مرا تنبل کرده بود. من نمیگویم که در آن هفت سال تنبلی هیچ کار نکردم. چون اگر بجنگهای بزرگ نرفتم در عوض برای آبادی ماوراءالنهر و خوارزم خیلی کوشیدم و دشت های وسیع فی مابین دریای آبسکون(یعنی دریای مازندران ـ مترجم) و دشتهای سردسیر وحشیان(یعنی سیبریه ـ مترجم) را طوری آباد نمودم که همه جا مزرعه و باغ گردید. معهذا امروز که در آستانۀ هفتاد سالگی هستم برای تنبلی آن هفت سال شرمنده میباشم، آنهم هفت سالی که بین سی و چهار و چهل و یک سالگی من و بهترین دوران نیرومندی جسمی و روحی بود.

ایکه شرح حال مرا میخوانی بدان که من در آن هفت سال بر اثر کسب لذت از زنهای زیبا و غذاهای لذیذ و فراوان خوردن و بر بستر نرم خوابیدن طوری تنبل شده بودم که دیگر تمرین شمشیر بازی نمیکردم و تیر نمی انداختم و زوبین پرتاب نمیکردم. از خدا سپاسگزارم که در آن هفت سال دورۀ تن پروری من واجبات دین را از یاد نبردم و پیوسته نماز خود را بموقع میخواندم و در ماه صیام روزه میگرفتم و اتفاق نیفتاد که روزی آفتاب طلوع کند و من نا پاک باشم. ولی اکنون که بیاد آن دورۀ هفت ساله می افتم نزد نفس خود احساس شرم و پشیمانی مینمایم زیرا هفت سال از بهترین دوران عمر را تباه کردم و اوقات خود را صرف عیش نمودم.

اگر در آن مدت که تنبلی بر من چیره شده بود یک خصم قوی ماوراءالنهر حمله ور میگردید سلطنت و کشورم را میگرفت و مرا هم بقتل میرسانید. من که مردی دانشمند هستم و کتب بسیار خوانده ام میدانم که تمام امرا و سلاطین جهان که بدست خصم نا بود شده اند قربانی عیش و عشرت خویش و تنبلی گردیدند و سلطانی که تنبل نباشد و تن را به زحمت بیندازد و اوقات خود را به پشت اسب بگذراند و روز ها شمشیر بزند و تیر بیندازد و زوبین پرتاب نماید و پیوسته بامور قشون خود برسد هرگز مقهور یک خصم نمیشود.

فرزندان و نوه های من آگاه باشید که آفت سلاطین عیش و نوش و زنهای زیبا است و هرگز خود را بدست عیش و نوش و زنهای زیبا نسپارید و برای یک مرد هفته ای یکبار زن کافی است و بیش از آن باعث میشود که مرد تن پرور گردد و نتواند قدرت خویش را حفظ نماید. بعد از هفت سال خوشگذرانی روزی شمشیر جنگی خود را که پس از خروج از غلاف که وزن آن هزار و دویست مثقال بود بدست گرفتم و تیغ را از غلاف خلع نمودم (یعنی تیغ را از غلاف بیرون آوردم ـ مترجم).

قدری تیغ را تکان دادم و دریافتم که در دستم سنگینی میکند، تیغ را بدست چپ دادم و وزن نمودم و دریافتم که سنگینی شمشیر در دست چپ بیش از دست راست است در صورتیکه هفت سال قبل آن شمشیر در دست من، چون یک قطعه چوب سبک وزن بود ومن از صبح تا شام در میدان جنگ با هریک از دو دست شمشیر سنگین را بحرکت میآوردم بدون اینکه احساس خستگی نمایم، آه از نهادم برآمد و دانستم آنچه مرا نا توان کرده خوشگذرانی است و بسر بردن با زنهای زیبا و خوشبو و نازک اندام، آفت مردان است. باید بگویم که علاوه بر عیش و کسب لذت از زنها، لنگ شدن پای چپ من نیز کمک به تنبلی من کرده بود.

بعد از جنگ تاشکند که گفتم زانوی چپ من بشدت مجروح شد من شقاقلوس نگرفتم و پایم سیاه نشد اما بعد از بهبودی از پای چپ لنگ گردیدم لذا دیگر نمیتوانستم مانند گذشته جست و خیز کنم و چون چابکی خود را از دست دادم تمایل نسبت به تنبلی در من پدیدار گردید.

در آن روز که در یافتم شمشیر در دو دست من سنگینی میکند، بخود نهیب زدم و گفتم ای مرد تن پرور اگر یک پای تو لنگ شده و نمیتوانی به چابکی قدیم دوندگی کنی و خیز برداری دست ها و بازوان تو بی عیب است و برای چه شمشیر بازی و تیر اندازی و سایر تمرینها را ترک کردی و ای مرد فراموشکار آیا از خاطر برده ای کسانیکه بدست تو کشته شدند و امارت و سلطنت آنها بتصرف تو درآمد کسانی بودند که شمشیر نمیزدند و تیر نمی انداختند و امور قشون خود را معوق و باطل میگذاشتند و در نتیجه تو بر آنها غلبه کردی.

آیا همت تو در زندگی همین است که مثل حیوانات فقط در فکر خوردن و خفتن باشی و حتی نتوانی یک دهم جد خود (چنگیز) جهانگشائی کنی. کجا رفت آن آرزو های دورۀ جوانی تو .... کجا رفت آن عهدها که با خود میکردی و میگفتی جهان را خواهی گرفت و در سراسر جهان یک سکه را که سکه ای تو باشد رواج خواهی داد و دنیا با یک یاسا که یاسای تو باشد اداره خواهد شد. طوری پشیمان شدم که تصمیم گرفتم در همان ساعت دست از زندگی راحت بکشم و شرط اول این بود که از سمرقند و زنهای زیبای خود دوری نمایم و بروم در خارج از شهر، در بیابان زندگی کنم. امر کردم که اسب مرا بیاورند و گفتم در نقطه ای واقع در شش فرسنگی سمرقند اردوگاه برپا کنند.

وقتی بآنجا رسیدم هنوز اردوگاه بوجود نیامده بود و دست را بسوی آسمان بلند نمودم و گفتم خدایا تو شاهد باش من عهد میکنم که از امروز با زن معاشرت ننمایم مگر بعد از مراجعت از میدان جنگ، آنهم هفته ای یکبار و عهد میکنم که از امروز تا روزی که در جهان زنده هستم پیوسته از تنبلی بپرهیزم و هیچ روز از تمرین جنگی فروگزاری نکنم و استراحت ننمایم مگر فی مابین دو جنگ آن هم برای مدت کم و نیز عهد میکنم که مسکن اصلی خود را اردوگاه قرار بدهم و بشهر نروم مگر وقتی ضرورت ایجاب نماید.

از آنموقع تا امروز مدت سی سال سپری گردیده و من تمام این مدت در صحرا بسر برده ام و قدم بشهر نگذاشتم مگر در موقع ضرورت. در این مدت سی سال تا آنجا که ممکن بوده از آمیزش با زنها خود داری کرده ام. من در بعضی از سنوات، حتی فصل زمستان را هم در صحرا بسر میبردم و چند بار اتفاق افتاد که در بامداد وقتی برای ادای فریضه صبح از خواب برمیخا ستم میدیدم که صحرا از برف سفید شده است و بخاطر دارم که یک روز صبح، بعد ازینکه نماز گذاشتم و هوا روشن شد و صاحب منصبانم قدم به (پورت) من نهادند یک مشت سکه زر از جیب بیرون آوردم و به آنها گفتم این سکه ها متعلق بکسی است که آیه ای از قرآن را بمن نشان بدهد که در آن ذکری از برف بمیان آمده باشد.

من که قرآن را از حفظ داشتم میدانستم که در کلام خدا اسمی از برف برده نشده است زیرا در عربستان برف نمی بارید. لیکن میخواستم بدانم که میزان معرفت صاحب منصبان من نسبت به کلام خدا چقدر است.

در نیمه روز آنها را احضار کردم و گفتم اگر شما قرآن میخواندید میدانستید که در آن نام برف ذکر نشده است. پسر بزرگم که حضور داشت پرسید ای امیر پس برای چه خداوند در قرآن گفته(لا رطب ولا یابس الا بی کتاب مبین) یعنی هیچ تر و خشکی نیست که از آن بحثی در کتاب مبین(قرآن) نشده باشد.

گفتم ای فرزند علم قرآن را باید فراگرفت تا بتوان معنای آیات قرآن را فهمید، آیات قرآن کلام خداست و خداوند خود در قرآن میگوید که فهم بعضی از گفته های او برای هرکس میسر نیست مگر آنهایی که تحصیل کرده، خود را برای فهم کلام خداوند آماده کرده اند و (کتاب مبین) عبارت از مجموعه معانی آیات قرآن میباشد چه معانی آشکار و چه معانی نهان که باید با نیروی علم آنهارا ادراک کرد و اگر کسی قرآن را طوری بخواند که بتواند معانی نهان آیات را هم ادراک نماید خواهد دانست که چیزی نیست که در قرآن از آن بحث نشده باشد.

خداوند میگوید (لا رطب ولا یابس الا فی کتاب مبین) و نمیگوید الا فی القرآن... یا الا فی الفرقان. خداوند ازین جهت دو کلمه (کتاب مبین) را ذکر کرده است که به ما بفهماند که منظورش معانی پنهانی آیات قرآن است یعنی آن معانی که برای ادراک باید آیات را شگافت تا معانی باطنی آنها برای ما نمایان شود. بعدها وقتی در دمشق (ابن خلدون) نزد من آمد و من همین گفته را تکرار کردم طوری خوشوقت و راضی شد که دستم را بوسید و گفت ای امیر من تا امروز کسی را ندیده بودم که بتواند این آیه از کلام خدا را باین خوبی معنی کند.

 

 

 

ادامه دارد  

 

 

+++++++++++++++++++

 

فصل پنجم

چگونه شهر بخارا را بتصرف درآوردم

 

برای تعلیم جوانانی که استخدام میکردم، روشی را پیش گرفتم که خود من با آن روش، تعلیم یافته بودم. من میدانستم که خداوند در وجود ما چند استعداد آفریده از جمله استعداد کسب علم و استعداد تحصیل زور و استفاده از اسلحۀ جنگی. هر مرد نادان و ناتوان میتواند دانا و توانا شود اما تنبلی نمیگذارد که وی خود را دانا و توانا نماید یا مربی و مرشدی وجود ندارد که وی را ارشاد کند. راه دانا شدن تحصیل علم است و راه توانا شدن بکار انداختن بدن جهت تحصیل زور. از روز اول که من جوان ها را برای سربازی استخدام کردم، دقت نمودم که آنها از قوانین شرع و عرف پیروی نمایند.

پیروی از قوانین شرع و عرف برایم بسیار اهمیت داشت و امروز هم که در آستانۀ هفتاد سالگی هستم اهمیت دارد. من می فهمیدم مردی که در همه عمر سوار بر اسب از یک طرف اقلیم وسیع خود بسوی دیگر میرود و نمیتواند در یک نقطه بماند باید اطمینان داشته باشد که قسمت های کشور وسیع وی، از او اطاعت میکنند و این میسر نمیشود مگر اینکه قانون شرع و عرف در همه جاه بموقع اجرا گذاشته میشود. من میدانستم وقتی قانون در دور ترین نقاط کشور وسیعم بموقع اجرا گذاشته میشود، مثل این است که خود در آنجا حضور دارم. از روزی که بقدرت رسیدم تا امروز که مشغول نوشتن شرح حال خود هستم هر کار کردم مستند به قانون بود. جد من چنگیز در کارها فقط متکی بزور و خشونت میشد، ولی من در همه کار قوانین شرع و عرف را در نظر میگرفتم تا اینکه همه مردم بدانند تصمیمی که من گرفته ام از لحاظ شرعی و عرفی ضروری است و باید از جان و دل آن ها را بپذیرند.

سربازان خود را هم طوری تربیت کردم که مطیع قانون باشند و بدانند که اگر تخلف نمایند مجازات خواهند شد.

من روزی دو بار به سربازان خود غذا میدادم یکی در موقع چاشت و دیگری در آغاز شب، هر روز بعد از ادای نماز صبح انها را وادار میکردم که فنون جنگی را فرا بگیرند و با ورزش خود را نیرومند کنند. من میدانستم که حضور من در صحرا، هنگام تعلیم و تمرین خیلی در سربازان اثر میکند و آنها وقتی می بینند که مقابل چشم من مشغول تمرین هستند بهتر کار خواهند کرد. تعلیم و تمرین تا یک سوم روز ادامه مییافت و آنوقت به سربازان استراحت میدادم تا اینکه چاشت صرف کنند، بعد از صرف چاشت تا موقع نماز ظهر سربازها آزاد بودند و میتوانستند بکار های خصوصی خود برسند. بعد از نماز ظهر باز تعلیم و تمرین شروع میشد و تا موقع غروب آفتاب ادامه می یافت. در روز های گرم تابستان تعلیم و تمرین را از عصر شروع میکردند تا اینکه گرما مانع از ادامۀ کار نشود.

این روش را من در تمام دورۀ عمر ادامه دادم و امروز هم سربازان من در همه جا مطابق این روش تحت تعلیم قرار میگیرند. من میدانستم که یکی از مؤثرترین وسائل جهت ایجاد احترام در دل سربازان اینست که آنها فرمانده خود را قوی و دلیر و در فنون جنگی ماهر بدانند. من اطلاع داشتم همانطور که من در قشون امیر یاخماق برای یک افسر ناتوان قایل به ارزش نبودم سربازان هم برای یک فرمانده ناتوان قائل به ارزش نیستند، لذا گاهی مقابل سربازان خود که تحت تعلیم بودند تیر میانداختم و نیزه پرتاب میکردم و شمشیر میزدم تا اینکه بدانند که فرمانده آنها یک مرد ناشی و نا توان نیست.

در سال (۷۵۷) هجری که من بیست و دوساله بودم عده ای از سربازان امیر بخارا شش تن از سربازان مرا که از صحرا مراجعت میکردند بقتل رسانیدند. مطابق قانون شرع خونبهای کسی که از روی سهو بقتل رسیده باشد یکصد شتر است اما خونبهای قتل عمدی موکول میباشد به ادعای صاحب خون.

من برای امیر بخارا نامه ای نوشتم و در آن گفتم که سربازان مرا که از صحرا مراجعت کرده اند کشته اند و بقرار گفتۀ کسانیکه ناظر قتال بودند پنجاه تن از سربازان او در قتل شرکت داشته اند و امیر بخارا باید برای هر مقتول سه هزار مثقال طلا خون بها بپردازد و یا قاتلین را که پنجاه نفر هستند بمن تسلیم نماید که مطابق قانون شرع آنها را گردن بزنم. امیر بخارا در جواب من نوشت که سربازان تو اگر مقدم بر منازعه نمیشدند بقتل نمیرسیدند و گناه از آنهاست که مقدم بر منازعه گردیده اند. من میدانستم که امیر بخارا دروغ میگوید یا اینکه سربازانش باو دروغ گفته اند. من قبل ازینکه نامه ای مزبور را به امیر بخارا بنویسم تحقیق کرده بودم تا اینکه مبادا سربازن امیر بخارا را بی جهت متهم کنم.

من میدانستم که بهتان نا حق یکی از گناهان بزرگ است و یک مرد مسلمان، نباید بناحق بهتان بزند. من تردید نداشتم که گناه از سربازان امیر بخارا می باشد و نامه ای دیگر باو نوشتم و درآن گفتم که سربازان او، دروغ گفته اند و وقایع را طور دیگر جلوه داده اند یا اینکه خود او با علم به این که  گناه از سربازان وی بوده دروغ میگوید که در این صورت باید او را دشمن خدا دانست. در قوانین شرع مطهر، نگفته اند که قاتل و سارق دشمن خدا است بلکه دروغگو را دشمن خدا دانسته اند تا بفهمانند گناهی بزرگتر از دروغ گفتن وجود ندارد.

امیر بخارا نامۀ دوم مرا بلا جواب گذاشت و من تصمیم گرفتم به بخارا حمله ور شوم و بعد از انقضای ماه روزه روز سوم ماه شوال سال(۷۵۸) هجری با قشون خود از سمرقند عازم بخارا گردیدم. قشون من فقط سربازان سوار بود و هر سرباز من یک اسب جنیبت(اسب یدک) داشت تا اینکه وقتی اسبش خسته میشود بتواند مرکوب خود را تغییر بدهد و سوار بر اسب جنیبت شودو من آزموده بودم که اگر سوار بتواند در راه اسب خود را عوض نماید قادر است که مسافات بعید را بدون خسته شدن اسبها بپیماید.

من عزم داشتم که خود را طوری با سرعت به بخارا برسانم که هیچکس نتواند خبر ورود مرا به بخارا برساند.

من میدانستم که بخارا دارای حصار است و اگر امیر بخارا از نزدیک شدن من به آن شهر مستحضر گردد دروازه ها را خواهد بست و حصاری خواهد شد و من برای غلبه بر او، دچار اشکالات خواهم گردید. من میدانستم که نباید در موقع روز، قشون من به بخارا برسد برای اینکه دیدبان ها که پیوسته بالای حصار هستند قشون مرا از دور میدیدند و به امیر بخارا اطلاع میدادند که من نزدیک میشوم. ترتیب کار را طوری دادم که قشون من در موقع شب به بخارا برسد و شبیخون بزند. قبل از اینکه از سمرقند حرکت کنیم من امر کردم که به هر سرباز قدری سنبل الطیب بدهند تا اینکه نزدیک شهر بخارا آن گیاه خشک را به بینی اسبها بمالند تا اسبها وقتی به شهر نزدیک شدند شیهه نکشند. گرچه هنگام شب است بندرت شیهه میکشند معهذا عادت اسبها این است که بعد از یک راهپیمائی طولانی وقتی به مقصد میرسند شیهه میکشند و شیهه ای اسبها توجه نگهبانان حصار بخارا را جلب میکرد و می فهمیدند که عده ای از سواران به شهر نزدیک می شوند. من میدانستم که موقع شب دروازه های بخارا را می بندند لیکن شکستن در وازه ها برای ما اشکال نداشت و ما میتوانستیم با کله قوچ در ظرف چند دقیقه دروازه های شهر را بشکنیم و داخل شویم.

(توضیح: کله قوچ عبارت بود از تیر های بلند و سنگین از تنه ای درخت تبریزی است و چهل پنجاه سرباز تیر ها مزبور را میگرفتند و دور خیز میکردند و با شدت هرچه تمامتر سر تیر را بدروازه میکوبیند و در ضربت دوم و سوم دروازه درهم میشکست ـــ مترجم).

وقتی ما به بخارا نزدیک میشدیم هیچکس در آن شهر از نزدیک شدن ما مطلع نبود و حتی یک اسب شیهه نکشید اما چون دروازه ها را بسته بودند من دستور دادم که بوسیلۀ (کله قوچ) آنها را درهم بشکنند و در حالیکه عده ای از سربازان من دروازه هارا درهم میشکستند عده ای دیگر بوسیلۀ نردبان خود را بالای حصار رسانیدند و وارد شهر شدند. طوری ورود ما به بخارا غیر منتطره بود که در مقابل ما کوچکترین مقاومت نمیشد. اما هیاهو بر خواست و همهمه توجه امیر بخارا را که در ارگ بسر میبرد جلب کرد و دستور داد که دروازه ارگ را ببندند. همین که من فهمیدم که باید ارگ بخارا را مورد محاصره قرار دهیم، امر کردم که سربازان من، هم ارگ را محاصره کنند و هم، شهر را. من چون از فنون جنگی برخوردار بودم میدانستم که ارگهای حکومتی با یک نقب به خارج شهر راه دارد که در موقع ضرورت کسانیکه در آن ارگ محصور میشوند بتوانند از راه نقب بگریزند و جان خود را نجات بدهند. اگر یک ارگ دارای نقب نباشد و آن نقب به خارج شهر متصل نشود باید گفت مردی که آن ارگ را ساخته یک برزگر بوده نه یک مرد جنگی و باید بیل بکار ببرد نه شمشیر.

در حالیکه سربازان من ارگ بخارا و شهر را محاصره کرده بودند، من به آنها سپردم که مخرج نقب را در خارج  شهر جستجو کنند و متوجه باشند که اگر کسانی از نقب خارج شدند و خواستند بگریزند هدف تیر قرار بگیرند. من حس میکردم امیر بخارا آن شب از راه نقب نخواهد گریخت چون هنوز از چند و چون قشون من اطلاعی ندارد و صبر میکند تا بامداد طلوع کند و بتواند بفهمد میزان نیروی من چقدر است. ولی در بامداد اگر بفهمد که نمیتواند مقابل من پایداری نماید از راه نقب خواهد گریخت. وقتی روز دمید امیر بخارا از بالای برج ارگ مرا طرف خطاب قرار داد.

او از من پرسید برای چه اینجا آمدی و از من چی میخواهی؟ گفتم من بتو نامه نوشتم و خونبهای سربازان خود را از تو خواستم ولی تو حاضر نشدی که خونبها را بپردازی و مرا وادار به قشون کشی نمودی و اینک اگر میخواهی که من شهر تو را تخلیه کنم و بر گردم باید پانصد هزار مثقال طلا ، املاک و یا اموال دیگر بمن بده. امیر بخارا گفت اگر من پانصد هزار مثقال زر بتو ندهم چه میکنی؟

گفتم تو را بجرم اینکه قاتل سربازان من هستی بقتل میرسانم. او گفت که من سربازان تو را نکشته ام. گفتم قاتل سربازان تو بودند و تو که آنها را پناه دادی شریک قتل هستی و باید کشته شوی و من پس از اینکه تو را بقتل رسانیدم اموالت را تصرف خواهم کرد و فرمانروای بخارا خواهم شد.

امیر بخارا گفت اگر توانستی مرا بقتل برسانی اموالم را تصرف کن.

آنگاه نا پدید گردید یعنی از برج پایین رفت. دو ساعت دیگر غوغایی بگوش میرسید و عده ای از سربازانم که خارج از شهر بودند چند نفر را که دستگیر کرده بودند نزد من آوردند و من بین آنها امیر بخارا را شناختم و معلوم شد که وی بدون اطلاع از اینکه ما از وجود نقب خبر داریم میخواسته با اطرافیان خود از راه نقب بگریزد و گرفتار سربازان ما شده است. امیر بخارا بمن گفت من حاضرم معادل پانصد هزار مثقال زر، بتو املاک و اموال بدهم و مرا رها کن و بخارا را تخلیه نما و بر گرد. گفتم امروز صبح وقتی گفتم که پانصد هزار مثقال زر بابت خونبها و هزینه ای قشون کشی بمن بده تا ازینجا بروم تو را دستگیر نکرده بودم و اختیار مال و جان تو را نداشتم ولی اینک صاحب اختیار جان و مال تو میباشم و همه اموال تو بمن تعلق دارد. آنگاه امر کردم افسران و عده ای از سربازان من حضور بهم برسانند و اطرافیان امیر بخارا را بر زمین بنشانند و شمشیر از غلاف کشیدم و طوری شمشیر انداختم که سر امیر بخارا از بدن جدا شد و بر زمین افتاد. من خواستم به سکنۀ بخارا بفهمانم در آینده میباید از من اطاعت نمایند و نیز میخواستم منظرۀ فوران خون را از شاهرگهای بریدۀ امیر بخارا ببینم و وقتی خون او تا ارتفاع یک زرع و نیم فواره زد و بطرف آسمان رفت من از فرط شادی بخنده افتادم.

بعد ازینکه امیر بخارا بقتل رسید تمام اموال او را بتصرف در آوردم و آنچه قابل انتقال بود به سمرقند منتقل گردید و آنگاه دستور دادم که سربازان امیر بخارا و عده ای از سکنۀ شهر را به بیگاری بگیرند تا اینکه حصار شهر بخارا را ویران کنند تا بعد از آن کسی نتواند در آن شهر حصاری شود. من تا امروز این روش را ادامه داده ام و بعد از گشودن یک شهر مستحکم حصار آنرا ویران مینمایم تا اینکه دیگری نتواند در پناه حصار برای ما تولید زحمت کند.

حکومت بخارا را بیکی از افسران خود واگذاشتم و باو گفتم این شهر را طبق قوانین اسلام اداره کن و هر زمان که گرفتار اشکال شدی و ندانستی چی باید کرد از من کسب تکلیف بنما . اندکی پس از مراجعت از بخارا به سمرقند، یک خواب حیرت آور دیدم. در حال رویا مشاهده کردم که یک نردبان مقابل من قرار گرفته و دو پایۀ آن روی زمین است ولی قسمت فوقانی نردبان به چیزی اتکا ندارد. من از مشاهدۀ نردبان مزبور حیرت کردم و با خود گفتم چگونه این نردبان که قسمت فوقانی اش بچیزی اتکا ندارد در اینجا قرار گرفته است و سرنگون نمیشود.

یک مرتبه صدائی بگوشم رسید که گفت ای تیمور ازین نردبان بالا برو. من جواب دادم که این نردبان بچیزی تکیه ندارد و نمیتوان از آن بالا رفت، چون سرنگون خواهد شد، همان صدا گفت مگر نمی بینی با اینکه نردبان به چیزی تکیه ندارد سرنگون نمیشود اگر تو هم بر آن صعود کنی سرنگون نخواهد شد. ولی من تردید داشتم که از آن بالا بروم. صاحب صدا گفت ای تیمور آیا میترسی؟ گفتم کسی که از عقل پیروی میکند ترسو نیست و من با اینکه جرئت دارم خود را در یک خرمن آتش نمیاندازم زیرا میدانم که خواهم سوخت.

صاحب صدا گفت من بتو میگویم این نردبان سرنگون نخواهد شد از آن بالا برو؛ من پای خود را روی اولین پله نردبان نهادم و آنرا آزمودم و متوجه شدم که محکم است و سرنگون نمیشود، این بود که بدون ترس از سرنگون شدن از پله ها بالا رفتم.

پس از اینکه مقداری صعود نمودم یک مرتبه، متوجه شدم که پای چپ من از من اطاعت نمیکند. من در پای چپ احساس درد نمیکردم ولی نمیتوانستم از آن استفاده نمایم، صاحب صدا گفت چرا توقف کردی و بالا نمیروی؟

گفتم نمیتوانم بالا بروم چون پای چپم از من اطاعت نمیکند.

صاحب صدا گفت بالا برو .... از کار افتادن پای چپ نباید مانع از بالا رفتن تو شود. من از کفته صدا پیروی کردم و متوجه شدم با اینکه پای چپ من اطاعت نمیکند میتوانم آنرا با خود بکشم. باز هم بالا رفتم و ناگهان دریافتم که دست راست من هم از اطاعت من خارج شده است، ولی دست راست بکلی از اطاعت من خارج نشده بود و می توانستم بازوی نردبان را بگیرم ولی انگشت ها آنطور که باید از من اطاعت نمیکردند.

سر انجام بجایی رسیدم که دیگر پله ندیدم و صاحب صدا گفت: آیا میدانی چند پله را طی کردی؟

گفتم نه، گفت بهتر آنکه نمیدانی چند پله را طی نمودی زیرا این پلکان سنوات عمر تو میباشد و تو تا روزی که زنده هستی بالا خواهی رفت و هرگز فرود نخواهی آمد و پیوسته خاطر علما و صنعتگران و شعرا را ولو با تو مخالف باشند نگاه دار و آنها را میازار ولو دین تو را نپرستند. بعد از اینکه توصیۀ مزبور را از صاحب صدا شنیدم از خواب بیدار شدم.

امروز چهل و هشت سال از آن تاریخی که من آن خواب را دیدم میگذرد و میتوانم آنرا خواب تعبیر کنم. من در این چهل و هشت سال پیوسته ترقی کردم و دایم بر ثروت و قدرت من افزوده شد و تمام گردنکشان جهان در مقابل من سر بر خاک نهادند یا اینکه سر شان از پیکر جدا شد. در این چهل و هشت سال حتی یک لحظه اتفاق نیافتاد که یک مرحله عقب بروم و قدری از ثروت و قدرت من کاسته شود و اینک هم عزم دارم به(چین) بروم و سراسر کشور (چین) را تصرف نمایم.

تعبیر از کار افتادن پای چپ من بالای نردبان این شد که پای چپ من در یکی از جنگ ها بسختی مجروح گردید و از آن موقع تا امروز از پای چپ می لنگم. تعبیر از کار افتادن دست راست من اینست شد که در جنگ با (توک تا میش) دست راستم بشدت مجروح گردید و از آن موقع تا امروز نمیتوانم انگشت های دست راست را مطابق میل خود بحرکت در آورم و اینک هم سرگذشت زندگی خود را با دست چپ مینویسم.

من نمیتوانم با دست راست قلم بدست بگیرم و بنویسم ولی میتوانم با دست راست قبضۀ شمشیر را بدست بگیرم و شمشیر بزنم چون شانه و آرنج و بازو و ساعد من نقص ندارد. در ظرف مدت چهل و هشت سال که از تاریخ دیدن آن خواب میگذرد من در جنگ ها یکصد و هفتاد و دو زخم خوردم ولی هرگز ننالیدم و هر دفعه که زخمی بر من وارد می آمد دندان ها را روی هم میفشردم که صدای ناله ام بر نخیزد. من طبق توصیه ای که در آن خواب بمن کردند همواره خاطر علما و صنعتگران و شعرا را نگهداشتم ولو میدانستم که مسلمان نیستند. ولو مثل ( شمس الدین محمد شیرازی) مرتد بشمار میآمدند.

وقتی وارد شیراز شدم قبل ازینکه مجلسی با شرکت علمای آنجا تشکیل بدهم دستور دادم که (شمس الدین محمد) را نزد من بیاورند تا وی را ببینم، ساعتی دیگر پیر مردی را نزد من آوردند که قدری خمیده بود و مشاهده کردم که از یک چشم او آب فرو میریزد، از وی پرسیدم که آیا شمس الدین محمد شیرازی تو هستی؟

مرد سالخورده جواب داد بلی ای امیر جهانگشا

گفتم تو در یکی از غزلهای خود گفته ای

خدایا محتسب ما را بآواز دف و نی بخش       که ساز شرع زین افسانه بی قانون نخواهد شد

شاعر شیرازی گفت: بلی امیر جهانگشا من این شعر را سروده ام

گفتم آیا تو میدانستی که این شعر تو توهین بسیار بزرگ نسبت به دین میباشد. پیر مرد گفت من قصد توهین نداشته ام و منظورم از افسانه همان آواز دف و نی است و خواستم بگویم که آواز دف و نی بی اهمیت تر از آن است که بتواند در ارکان دین تزلزلی بوجود آورد.

گفتم اینطور نیست و در این شعر قصد توهین تو روشن است آنگاه از او پرسیدم که آیا میل داری سمرقند و بخارا را که در اشعار خود، از آنها یاد کرده ای ببینی؟ شاعر شیرازی گفت ای امیر جهانگشا اگر جوان بودم میل داشتم سمرقند و بخارا را ببینم ولی چون پیر شده ام میدانم که اگر عزم سفر کنم بمقصد نخواهم رسید و در راه خواهم مرد یا اینکه موفق به بازگشت به شیراز نخواهم شد. گفتم ای شمس الدین محمد تو جز شیراز جائی را ندیده ای، تصور میکنی که زیبا تر از شیراز جای دیگر وجود ندارد در صورتیکه شیراز تو در قبال سمرقند من شهر کوچک و بی اهمیتی بیش نیست.

قبل ازینکه من به سلطنت برسم سمرقند از شهر های زیبای دنیا بود و من آنرا زیبا ترین و آباد ترین شهر دنیا کردم. در شیراز تو بیش از هفت مسجد نیست که فقط یکی از آنها بزرگ است ولی سمرقند من بیش از دویست مسجد بزرگ دارد و هر مسجد دارای دو یا سه یا چهار گلدسته است و بالای گنبد هر مسجد یک هلال زرین نصب گردیده و وقتی تو از بالای تپه ای که کنار شهر قرار گرفته سمرقند مرا در وسط باغها ببینی تصور میکنی که بهشت برین را مشاهده مینمائی، ولی شمس الدین محمد نخواست شیراز را ترک کند و به سمرقند برود و بقیه عمر را در آن شهر زندگی کند و با اینکه بنظر من مردی مرتد بود من گفتم هزار دینار زر باو بدهند تا اینکه با خوشی زندگی نماید و از روزی که من آن خواب را دیدم تا امروز یک دانشمند و یک صنعتگر و یک شاعر از من آزار ندید.

من وقتی مجبور میشدم که یک شهر مستحکم را با قهر و غلبه تصرف کنم و سکنه ای شهر را از دم تیغ بگذرانم پیوسته علما و صنعتگران و شاعران را مستثنی میکردم و مراقبت مینمودم که آنها از سایرین جدا شوند و بقتل نرسند و بعد ازینکه شهر ویران میگردید به علماء و شعرا میگفتم که در هرجا میل دارند سکونت کنند و صنعتگران را به یکی از شهرها منتقل میکردم و برای آنها وسایل زندگی در نظر میگرفتم و میگفتم که در آن شهر به صنعت و کار خود ادامه بدهند و با رفاه زندگی نمایند. احترام علماء صنعتگران و شاعران نزد من بقدری زیاد بود که اسقف مسیحی سلطانیه بمن ناسزا گفت و من از مجازاتش صرف نظر کردم و از وی دعوت نمودم که به سمرقند برود و در آنجا با خوشی زندگی نماید.

اسقف مسیحی سلطانیه در آغاز در نخجوان بسر میبرد و در آنجا پیشوای روحانی مسیحیان ارمنی بود و بعد منتقل به سلطانیه شد و در آنجا نزد من رسید، من وی را با محبت پذیرفتم و کنار خویش نشانیدم و چون میدانستم بر اثر جنگ در سلطانیه خوار و بار کمیاب است، دستور دادم که برایش غذا بیاورند. آن مرد مسیحی بعد ازینکه غذا خورد و سیر شد بجای اینکه از میزبان سپاسگزاری کند زبان به نا سزا گشود و گفت ای امیر تیمور تو که میگوئی مسلمان هستی و بخدا عقیده داری چرا اینقدر خونریزی میکنی و بندگان خدا را بقتل میرسانی. گفتم من کسانی را بقتل رسانیده ام و میرسانم که بعد ازینکه مسلمان شدند از دین اسلام رجعت کردند و مسلمانی که از دین ما رجعت کند مرتد است و واجب القتل. اسقف سلطانیه گفت ولی تو در ارمنستان عده ای کثیری از مسیحیان را بقتل رسانیدی، آیا آنها هم مسلمان بودند و بعد از دین تو رجعت کردند؟ گفتم آنها مسلمان نبودند اما کافر حربی محسوب میشوند و کافر حربی عبارت است از نا مسلمانی که برای جنگ با مسلمان عذر بتراشد و آنگاه شروع به جنگ کند و باید وی را بقتل رسانید.

و اما تو ای مرد مسیحی خوشوقت باش که جزو طبقۀ علما میباشی، گو اینکه از علمای مسیحی بشمار میآئی چون اگر یک عالم نبودی اکنون امر میکردم که مقابل چشم من، پوست تورا زنده بکنند تا بدانی توهین کردن به پادشاهی چون من مستوجب چی مجازات است ولی چون مردی عالم هستی از خون تو میگذرم. اسقف سلطانیه از من پوزش خواست و آنگاه من موافقت کردم که وی به سمرقند منتقل شود و پایتخت مرا ببیند و پس از اینکه چندی در پایتخت من بسر برد، به وی ماموریت دادم که بعنوان ایلچی بمغرب زمین برود و نامۀ مرا بپادشاه فرنگ برساند.

بعد ازینکه از بخارا مراجعت کردم و خواب مذکور را دیدم شنیدم که پنج نفر از امرای ماوراءالنهر که از دوستان امیر بخارا بودند علیه من متحد شده اند و قصد دارند یک قشون نیرومند یکصد هزار نفری گرد بیاورند و به سمرقند حمله ور شوند و مرا بقتل برسانند. من قبل ازینکه خواب مزبور را ببینم مردی بودم قوی با جرئت و بعد ازینکه آن خواب را دیدم فهمیدم که خداوند پشتیبان من است و در جنگ ها بمن کمک خواهد کرد اما حزم و احتیاط را از دست نمیدادم و میدانستم کسی از کمک خداوند برخوردار میشود که عاقل و محتاط باشد و یک مرد بی عقل و سبک سر، لیاقت برخورداری از کمک خداوند را ندارد.

عقل من حکم میکرد که قبل ازین که آن پنج نفر بتوانند علیه من یک قشون یکصد هزار نفری گرد بیاورند و به سمرقند حمله ور شوند، من به یکایک آنها حمله ور شوم و آنها را نابود کنم. این بود که حکومت سمرقند را به یکی از افسران خود موسوم به(شیرـ بهادر) سپردم و با قشون خویش براه افتادم تا بکنار شط جیحون رسیدم، من در منطقه ای موسوم به(ترمز) به شط جیحون رسیدم و خواستم قشون خود را از شط بگذرانم ولی مشاهده کردم که در آنجا، حتی یک کشتی شطی وجود ندارد که من بتوانم اسب ها و سواران خود را از رودخانه عبور بدهم اگر موقع طغیان شط نبود من امر میکردم که سوارانم بآب بزنند و از رود خانه بگذرند ولی وقت جیحون طغیان میکند فیل هم قادر نیست از رودخانه عبور نماید چه رسد به اسب.

درآن موقع برای اولین مرتبه متوجه شدم که یک قشون بخصوص در کشوری چون ماوراءالنهر که رود های بزرگ دارد محتاج زورق است و زورق باید با خود قشون حمل شود تا در هر نقطۀ که به رودخانه میرسد بتواند از آن عبور نماید. من از همانجا نامه ای برای(شیرـ بهادر) نوشتم و به او گفتم که مبادرت به ساختن زورق کند و متوجه باشد که زورق ها را طوری بسازد که بتوان اسب ها را با زورق از رودخانه گذرانید و نیز گفتم زورق ها باید طوری ساخته شود که بتوان بوسیله ای ارابه آنرا از نقطۀ به نقطۀ دیگر حمل کرد. من میدانستم که اگر منتظر ساختن زورق ها شوم مدتی طول میکشد، لذا عده ای از سواران خود را بطرف شمال و جنوب فرستادم تا در هر نقطه که کشتی شطی یا زورق می بینند بسوی منطقۀ (ترمز) گسیل دارند.

بزودی یک عده کشتی شطی در (ترمز) جمع آوری شد و من سواران خود را با کشتی از رود جیحون گذرانیدم. انتقال سواران من از یکطرف بطرف دیگر شط مدت یک روز طول کشید و آنگاه بسرعت بسوی منطقۀ فرمانروائی (امیر غضنفر) براه افتادم.( امیر غضنفر) یکی از امرای پنجگانه بود که علیه من با همدیگر متحد شدند اما قبل از اینکه به حوزۀ فرمانروائی او برسم، امیر غضنفر گریخت و من تمام اسب ها و گوسفندان و خیمه های او را ضبط کردم لیکن خون اتباعش را نریختم چون آنها مقاومت نکردند. بعد ازینکه از منطقۀ فرمانروائی( امیر غضنفر) گذشتم به حوزه ای فرمانروائی (امیر لیک توتون) رسیدم. او نیز یکی از امرای پنجگانه بود اما دین اسلام نداشت.

سواران (امیر لیک توتون) چهار هزار تن بودند و من نیز چهار هزار سوار و چهار هزار اسب یدک داشتم تا اینکه سواران هنگام راه پیمائی بتوانند اسب خود را عوض کنند و اسب خسته را آزاد نمایند که بدون راکب حرکت کند و از خستگی بیرون بیاید. من این روش راه پیمائی را از جد بزرگ خود چنگیز فرا گرفتم و در جنگها ازین عمل نتایج گرانبها بدست آوردم و در بعضی از پپیکارها خصم را بکلی غافلگیر کردم و هنگامی که تصور میکرد من با وی فاصلۀ زیاد دارم بر او تاختم و کارش را ساختم. من باب مثال میگویم که وقتی تصمیم گرفتم سبزوار، کرسی سرزمین خراسان را تصرف کنم در مدت بیست روز با تمام قشون خود از بخارا به سبزوار رسیدم و در آن بیست شبانه روز من و سوارانم بی انقطاع راه می پیمودیم طوریکه رسیدن ما به سبزوار غیر منتظره بود که سکنۀ حومه ای شهر که بیرون حصار سبزوار سکونت داشتند نتوانستند خود را به شهر برسانند.

سکنۀ سبزوار همه مرتد بودند( البته این عقیده ایست که تیمور در مورد شیعیان داشته و تردید نیست که بیمورد است ــ مترجم) و من بعد ازینکه شهر را گشودم به سربازان خود بشارت دادم که ده سر بریده را بمبلغ یک دینار خریداری خواهم کرد زیرا من مسلمان هستم و مجاهد فی سبیل الله میباشم و ایمان دارم که طبق قانون شرع مطهر اسلام هرکس که مرتد است باید بقتل برسد. سربازانم به حسابدارانم یکصد و پنجاه هزار سر بریده تحویل دادند و پانزده هزار دینار دریافت کردند و من دستور دادم که از آن یکصد و پنجاه هزار سر بریده یک هرم (یک منارـ مارسل بریون) رو به قبله بسازند تا خدای کعبه بداند که من برای رضای او مرتدان را نابود نمودم. بعد ازینکه هرم به ارتفاع سی ذرع بنا گردید گفتم که حصار شهر سبزوار را ویران کنند و قشون را بحرکت در آوردم ولی روز بعد دوباره به شهر برگشتم.

من میدانستم که عده ای از سکنه ای سبزوار در بیغوله ها پنهان شده اند و وقتی ببینند قشون من عزیمت کرده از پناه گاه خود خارج خواهند شد و پیش بینی من درست بود و بعد ازینکه ناگهان مراجعت کردم آنها را غافلگیر نمودم و بقتل رسانیدم.

در روز بیست و دوم ماه ذیحجه در سال(۷۵۹) هجری جنگ بین سواران من و سواران (امیر لیک توتون) در گرفت، قبل ازنکه جنگ شروع شود دویست تن از سربازان خود را مأمور نمودم که اسب های یدک را در عقب جبهه نگاه دارند و خود با سه هزار و هشتصد دیگر بسواران( امیر لیک توتون) حمله کردم. ما در یک جلگه ای وسیع پیکار میکردیم که مسطح بود و هیچ مانع و حائل نداشت و من میتوانستم سواران خود را بهر ترتیب که میل دارم بحرکت در آورم و من داماد خود یعنی شوهر خواهرم حسین را مأمور کردم که با یک عده ای پانصد نفری از سوارانم تظاهر به فرار کنند تا اینکه بتواند جمعی از سواران (امیر لیک توتون) را عقب خود بیندازد و باو گفتم که بعد ازین که سواران (امیر لیک توتون) را عقب خود انداخت ناگهان بر گردد و قیقاچ آنهارا به تیر ببندد و نا بود کند و بعد، خود را بمن برساند و از عقب به سایر سواران دشمن حمله نماید. به افسران خود نیز گفتم که به تمام سواران بگویند که سعی کنند با نیزه اسب های دشمن را از پا بیندازند تا اینکه سواران ( امیر لیک توتون) قدم بر زمین گذارند.

من میدانستم غلبه بر سوار مشکل تر از غلبه بر پیاده است و پس ازینکه سواران (امیر لیک توتون) پیاده شدند حمله بر آنها آسان میشود. ضرری که این روش جنگی برای ما داشت این بود که پس از غلبه بر خصم از تصرف اسبهای آنها محروم میشدیم اما در جنگ اول باید بر دشمن غلبه کرد و بعد به فکر ضبط اموالش افتاد. درحالیکه سربازان من با نیزه به اسب های خصم حمله ور میشدند و آنها را از پا در میآوردند( حسین) دامادم تظاهر بفرار کرد. من تصور مینمودم بعد از گریختن حسین بیش از دویست یا سیصد نفر از سربازان (امیر لیک توتون) عقب وی نخواهند افتاد ولی حیرت زده مشاهده نمودم که نزدیک هزار تن از  سربازان او، سواران حسین را تعقیب کردند، وقتی هزار سوار (امیر لیک توتون) عقب (حسین) و سوارانش افتادند ما با جدیت و حرارت به اسبهای دشمن حمله ور شدیم.

اگر تو یک مرد جنگی باشی میفهمی که در میدان جنگ حمله کردن به اسب دشمن ناشی از جبن و نا مردی نیست، چون در صحنه ای کارزار هر طور شده باید دشمن را زبون کرد و او را از پا در آورد و یک دشمن پیاده سهل تر از یک خصم سوار از پا در میآید و پای گریز هم ندارد. بر اثر حمله ای شدید و طولانی ما عده ای کثیری از سربازان دشمن پیاده شدند، من بعد از اینکه متوجه شدم عده ای زیاد از سواران خصم پیاده شده اند یکی از صاحب منصبان خود موسوم به (نصرت لی) را مأمور کردم که با پانصد سوار، به سربازان پیاده بتازد و با شمشیر یا نیزه آنها را معدوم کند. باو گفتم اینان کافرند ولی اگر مسلمان هم میبودند میباید کشته شوند چون با من به جنگ افتادند، لذا آنها را بکش.

بعد از نیم ساعت دیدم که (نصرت لی) و سوارانش طوری به سهولت سربازان پیادۀ (امیر لیک توتون) را بقتل میرسانند که گویی آنها گروهی از مورچگان هستند. سربازان پیاده وقتی مورد حملۀ سربازان من قرار میگرفتند نمیدانستند چگونه از خود دفاع کنند و با فریاد های وحشت آور میگریختند ولی سواران من بآنها میرسیدند و با یک ضربت شمشیر یا نیزه هلاک شان میکردند.

در آن روز من مرتبۀ دیگر بقدرت خود وعدم لیاقت دیگران امیدوار شدم و دانستم که موفقیت انسان در زندگی به همان اندازه که به لیاقت او هست، به عدم لیاقت دیگران ارتباط دارد. در آن روز دریافتم که هرگز نباید فریب شهرت و آوازۀ دیگران را خورد و از اسامی بزرگ آنها بیم بخود راه داد. (امیر لیک توتون) یکی از اسم های بزرگ ماوراءالنهر بود و آن مرد هر وقت سوار میشد مقابل او یک پرچم بحرکت در میآوردند که نه دم گاو بآن می آویختند.

(امیر لیک توتون) ادعا میکرد که از نژاد اصیل ترین سلاطین ترک است و هیچ کس را در قبال قدامت و اصالت خانوادۀ خود، ارزش نمیداد. ولی آنمرد با آنهمه ادعا، آنقدر لیاقت نداشت که تعلیمات جنگی را به سربازان خود بیاموزد تا وقتی که سربازان پیادۀ وی مورد حملۀ سواران قرار میگیرند بدانند که چگونه از خود دفاع کنند. در آن روز که سواران من، پیادگان (امیر لیک توتون ) را مثل مورچه بقتل میرساندند کافی بود که آنها در یک صف قرار بگیرند و نیزه های خود را راست کنند تا اینکه از عبور سواران من ممانعت نمایند، ولی آنها در عوض اینکه یک صف تشکیل بدهند و با نیزه جلو سواران من را بگیرند مثل گروهی از خرگوشان که در شکارگاه مورد حمله قرار بگیرند از چپ و راست میگریختند.

وقتی فرار سربازان پیاده( امیر لیک توتون) را دیدم یقین حاصل کردم که در آن جنگ فاتح خواهم شد، زیرا کسانیکه با من میجنگیدند مرد جنگی بشمار نمی آمدند بلکه چون زنها بودند. ای که سرنوشت زندگی مرا میخوانی این حقیقت را بدان که هر زمان مشاهده کردی، سربازان در میدان جنگ ترسو وناتوان هستند، بدان که فرمنده آنها نا لایق و ترسو است. برای اینکه سرباز، مظهر فرمانده خود میباشد و مانند یک آیینه است که فرمانده خود را منعکس مینماید. محال است که یک فرمانده لایق و دلیر سرباز ترسو و نا لایق داشته باشد. منظرۀ آنروز میدان جنگ، برای من درس عبرت شد و دانستم که هرگز نباید از پا بنشینم تا اینکه سربازان من، مثل سربازان (امیر لیک توتون) ترسو و نا لایق بار بیایند. من فهمیدم که ناتوانی قشون (امیر لیک توتون) ناشی از تنبلی فرمانده آنها است.

اگر (امیر لیک توتون) اوقات خود را صرف خوردن و خوابیدن نمیکرد و به امور قشون خود میپرداخت سربازانش آنطور بار نمی آمدند. من بعد از آن جنگ (نصرت لی ) را مامور کردم که هر بامداد پس ازینکه نماز صبح را خواندم با صدای بلند این شعر را برایم بخواند.

 نبیند دو چشمم بجز گرد رزم      حرام است بر جان من جام بزم

داماد من (حسین) که مأمور بود عده ای از سربازان خصم را عقب خود بیاندازد و آنها را نابود کند، مأموریت خود را بخوبی انجام داد و مراجعت کرد..

من اگر میدانستم که سربازان( امیرلیک توتون) آنقدر نا توان هستند آن مأموریت را به داماد خود نمیدادم و او را از خویش دور نمی نمودم. پس از اینکه حسین مراجعت کرد کار بر سربازان (امیر لیک توتون) سخت تر شد زیرا از عقب نیز مورد حمله قرار گرفتند ولی (حسین) در آن کارزار بقتل رسید و من امر کردم جسدش را از میدان خارج کنند و در نمد بپیچند تا اینکه به سمرقند حمل گردد و در آنجا دفن شود. (حسین) قبل از اینکه کشته شد و راه فرار (امیر لیک توتون) را بسته بود. من یقین دارم که اگر داماد من راه گریختن آن مرد را نمی بست،( امیر لیک توتون) قشون خود را رها می نمود و میگریخت تا اینکه جانش را نجات بدهدو (امیر لیک توتون) مردی بود بتقریب چهل ساله و سیاه چهره و در آن روز مغفر بر سر و زره در تن داشت.

من هم دارای مغفر بودم اما زره نداشتم و بجای آن خفتان پوشیده بودم و عادتم اینست که خفتان را بر زره ترجیح میدهم، زیرا خود من بدفعات زره دیگران را با ضربت شمشیر شکافته ام ولی نتوانستم خفتان را بشکافم و آزموده ام که خفتان بهتر از زره بدن را در قبال ضربات شمشیر و نیزه و تیر حفظ میکند. در حالیکه چند تن از صاحب منصبان و عده ای از سوارانم با من بودند، خود را نزدیک (امیر لیک توتون) رسانیدم و آن مرد به زبان ترکی بانگ زد، جوان تو کی هستی؟

من بزبان فارسی به او جواب دادم ( مرا مام من نام مرگ تو کرد)، (امیر لیک توتون) به زبان ترکی گفت: نمی فهمم چی میگویی؟ آنچه گفته بودم بزبان ترکی برایش بیان کردم و بعد دهانۀ اسب را بدندان گرفتم و با دو شمشیر در دو دست، حمله ور شدم، چند تن از سوارانی که اطراف ( امیر لیک توتون) بودند از پا در آمدند و من خود را باو رسانیدم، چند مرتبه بسوی من کمند انداختند ولی شمشیر های من کمند را قطع مینمود. ( امیر لیک توتون) مثل تمام سربازان خود با یک دست شمشیر میزد.

من میدانستم که کشتن آن مرد برای من آسان است زیرا با شمشیر چپ خود میتوانستم جلوی تیغ وی را بگیرم و با شمشیر راست او را از پا درآورم، فقط زره و مغفر (امیر لیک توتون) مانع ازین بود که بزودی کشته شود، در حالیکه من با شمشیر چپ خود با تیغ او بازی میکردم شمشیر راست را بطرفش انداختم و از ضربت شمشیر من پای او بریده شد و مرد سیاه چهره روی اسب خم گردید، ضربت دوم شمشیر من روی دست چپ او فرود آمد و دست را قطع کرد و (امیر لیک توتون) نتوانست روی اسب قرار بگیرد و بزمین افتاد و من به سه نفر از سواران خود گفتم که سرش را از بدن جدا کنند و بر نیزه بزنند و به سربازانش نشان بدهند تا همه بدانند که (امیر لیک توتون) دیگر وجود نداردتا اینکه جنگ زود تر خاتمه پیدا کند.

همین که سر ( امیر لیک توتون) بر سر نیزه قرار گرفت و سربازانش دانستند که فرمانده آنها کشته شده، وحشت رده فرار کردند و هنوز موقع نماز ظهر نشده بود که جنگ خاتمه یافت. من عده ای از سربازان خود را مأمور تعقیب فراریان و غارت قبیله ای آنها کردم و گفتم هر چیز را که قابل انتقال است تصرف کنند و تمام زنهای جوان را اسیر نمایند تا اینکه بعد بین صاحب منصبان و سربازان من توزیع شوند زیرا به کنیز بردن زنهای کافر حربی مشروع میباشد. وقتی از امور میدان جنگ فارغ شدم از اسب فرود آمدم و مغفر را از سر برداشتم و خفتان را کندم و موزه را از پا درآوردم و گفتم برای من آب بیاورند تا وضو بگیرم ونماز بخوانم.

در آنموقع هنوز من مسجد متحرک نداشتم تا در مسجد خود نماز بخوانم و بعد از وضو گرفتن نماز خواندم و از خداوند که بآن سهولت فتح را نصیب من کرد سپاسگذاری نمودم. دو روز دیگر سوارانی که برای غارت فرستاده بودم مراجعت کردند و پنجهزار و یکصد زن جوان غیر از اموال آوردند و من زنها را بین صاحب منصبان و سربازان خود تقسیم کردم و به هر صاحب منصب و سرباز یک کنیز رسید و بقیۀ زنها را به بازار هی برده فروشی ماوراءالنهر فرستادم تا اینکه بفروش برسد.

در آن جنگ پانصد و بیست و پنج تن از صاحب منصبان و سربازانم کشته شدند و از جمله دامادم (حسین) بقتل رسید ولی من با قتل (امیر توتون) توطئۀ امرای ماوراءالنهر را علیه خود نقش بر آب کردم و دیگر امرای مزبور در صدد بر نیامدند که علیه من متحد شوند تا بوسیلۀ اتحاد بتوانند مرا معدوم نمایند.

وقتی از جنگ( امیر لیک توتون) دوباره به سمرقند مراجعت کردم بمن اطلاع دادند که دو مسافر محترم که هردو از علما میباشند وارد سمرقند شده اند پرسیدم آنها اهل کجا هستند؟

بمن جواب دادند که آنها اهل (سرزمین دست چپ) میباشند.

(توضیح: سر زمین دست چپ معنای تحت اللفظی کلمه ای شام است که امروز باسم سوریه میخوانیم و شام یعنی سر زمین دست راست ــ مترجم)

معلوم شد که یکی از آن دو مسافر در شهر حلب سکونت دارد و دیگری در شهر دمشق. سرنوشت انسان شگفتی ها دارد و روزی که آن دو مسافر وارد سمرقند شدند من پیش بینی نمیکردم که زمانی خواهد آمد که از نسل آن دو مسافر فرزندانی بوجود میآیند که راجع بمن کتاب خواهند نوشت. امروز که عمر من به هفتاد رسیده و میتوانم تمام وقایع را با یک نظر ببینم میگویم که یکی از آن دو مسافر موسوم به (کمال الدین) دارای پسری شد موسوم به (نظام الدین شامی) که یک کتاب بنام (ظفر نامه) راجع بمن نوشت و دیگری باسم (عربشاه) دارای فرزندی گردید موسوم به(ابن عربشاه) که کتابی را راجع بمن شروع کرده ولی هنوز بخاتمه نرسانیده و من هم آنرا ندیده ام لیکن گفته که عنوان کتاب را چنین خواهد گذاشت ( عجائب المقدور فی نوائب تیمور).

دو مسافر دانشمند در ماه جمادی الاولی سال(۷۶۵) هجری وارد سمرقند شدند و در آن موقع نه (نظام الدین شامی) بوجود آمده بود و نه (ابن عربشاه)ُ هردو مسافر از جمله علمای سرزمین دست چپ بودند و من جداگانه از آنها دعوت کردم که نزد من بیایند و طعام صرف کنند. اول از (کمال الدین) ساکن شهر حلب دعوت کردم و هنگامی که وارد شد به احترامش از جا برخاستم و او را در صدر مجلس نشانیدم و بعد ازینکه طعام خورده شد با وی مذاکره کردم و برای اینکه بدانم پایۀ معلومات و فهم او چقدر است پرسیدم طوفان نوح در چه موقع شروع و در چه وقت خاتمه یافت؟ کمال الدین جواب داد تاریخ شروع طوفان نوح و خاتمۀ آن معلوم نیست ولی مدت آن ده کرور سال بوده است.

گفتم آیا در تمام مدت آن ده کرور سال نوح و جانورانی که با او بودند در کشتی بسر میبردند؟ کمال الدین گفت مسئله کشتی نوح و جانورانی که با او بودند یک مسئلۀ عرفانی است برای اینکه نوح نمیتوانسته ده کرور سال که بی انقطاع باران میبارید زنده بماند. منظور از نوح و جانورانی که با او بودند و در تمام مدت طوفان روی آب بسر میبردند این است که خداوند انسان و جانوران را از آب و هم از خاکی که در آب بوده است بوجود آورد بر( کمال الدین حلبی) آفرین گفتم برای اینکه حقیقت گفت. من آن حقیقت را از معلم خود (عبدالله قطب) فرا گرفته بودم و او بمن گفت طوفان نوح آنطور که حکایت میکنند وقوع نیافته بلکه منظور از طوفان نوح عبارت است از دورۀ بسیار طولانی که در آن مدت باران میبارید و دریا ها را که گودال های وسیع بود پر از آب کرد.

چند روز بعد ازینکه کمال الدین مهمان من شد از (عربشاه) اهل دمشق برای صرف طعام دعوت نمودم و بعد ازینکه طعام خورده شد از او پرسیدم (رجال الغیب) که هستند و در کجا سکونت دارند؟ آیا راست است که شمارۀ آنها (۳۵۳) نفر میباشد و نه کم میشوند نه زیاد و آیا راست است که دنیا بوجود آنها قائم میباشد و اگر از میان بروند دنیا از بین میرود. عربشاه گفت ای امیر سمرقند و بخارا، اصطلاح رجال الغیب را برای این وضع کرده اند که عوام الناس چیزی بفهمند و تصور کنند پس پرده مردانی هستند که دنیا را اداره میکنند.

(رجال الغیب) عبارت است از نیروهائی که این دنیا را اداره میکند و اگر آن نیرو ها نباشد این جهان نابود خواهد شد. آن نیروها نه کم میشود نه زیاد زیرا در جهان هیچ چیز کم و زیاد نمیگردد برای اینکه خارج از دنیا مکانی نیست که اشیاء زاید دنیا را در آن بگذارند و همچنان در خارج دنیا مکانی نیست که اشیائی را از آنجا به داخل دنیا منتقل کنند و کمبود دنیا را جبران نمایند، برای اینکه همه جا جهان میباشد بهمین جهت رجال الغیب یعنی نیروهائی که دنیا را اداره میکند نه کم میشود نه زیاد. گفتم احسنت...احسنت.... معلوم میشود که دانشمندان سرزمین دست چپ چیزی از دانشمندان ماوراءالنهر کم ندارند و مثل آنها از دانش برخوردار میباشند.

در مدتی که (کمال الدین) و (عربشاه) در سمرقند بودند من از آنها مهمانداری کردم و هنگامی که میخواستند مراجعت کنند بهریک از آنها یک استر و پانصد دینار زر دادم.

 

 

 

 

+++++++++++++++++++++++++++

 

فصل چهارم

مرگ امیر یاخماق و نزاع با (ارسلان)

 

 

در سال(۷۵۶) هجری ( مطابق با ۱۳۵۵ میلادی ) من به بیست سالگی رسیدم و خود را طوری نیرومند میدیدم که میتوانستم با مردان سی ساله و چهل ساله کشتی بگیرم و آنها را بزمین بزنم. پنجه های من چنان قوی بود که کسی نمیتوانست با من پنجه بیندازد و تمام صاحب منصبان و سربازان (امیر یاخماق) از من میترسیدند و آنطور که از من اطاعت مینمودند از خود امیر اطاعت نمیکردند. در تمام ایام هفته من سربازان را وادار به تمرین جنگی میکردم ولی روزهای جمعه بآنها مرخصی میدادم تا بمسجد بروند و در نماز جماعت شرکت کنند. 

گفتم که (امیریاخماق) برادرزادۀ داشت که امیر از وی میترسید و بیمناک بود که مبادا وی را بقتل برساند.

من در بدو ورود بخدمت (امیریاخماق) نمیتوانستم بفهمم که بیم امیر از او برای چیست؟ تا اینکه مطلع شدم که (امیریاخماق) بعد از مرگ برادرش اموال او را ضبط کرده و برای برادرزاده اش چیزی باقی نگذاشته و بهمین جهت آن برادرزاده موسوم به(ارسلان) کینۀ عمو را بر دل گرفته است. بعد ازینکه من در دستگاه (امیریاخماق) دارای نفوذ شدم و قشون او را مرتب کردم و نشان دادم که دارای لیاقت هستم (ارسلان) نسبت بمن حسد میورزید و شنیده بودم بعموی خود میگفت که مرا از خدمت خویش طرد کند زیرا اگر بیشتر دارای قدرت و نفوذ شوم ممکن است قشون او را ضبط نمایم و اختصاص بخود بدهم.

(امیریاخماق) که عملا مبتلا به مرض استسقاء ( مرض قند) بود، درماه ربیع الاول سال هفتصد و پنجاه و شش هجری زندگی را بدرود گفت و هنوز جسد(امیریاخماق) را بخاک نسپرده بودند که (ارسلان) که وارث(امیریاخماق) بشمار میآمد در حضور صاحب منصبان و سربازان بمن گفت ای (تیمور ترقائی) از امروز من تورا از خدمت طرد میکنم و تو دیگر در قشون من سمتی نداری.

اگر (ارسلان) مرا بخلوت احضار میکرد و بمن میگفت که مرا از فرماندهی قشون خود معزول مینماید من اعتراض نمیکردم و بردل نمیگرفتم زیرا وی بعد از مرگ عموی خود، (امیرارسلان) شده بود و طبق قانون وراثت که در قرآن ثبت شده حق داشت که ارتش عموی خود را ضبط کند و هرکه را که مایل است بفرماندهی قشون انتخاب نماید. اما چون مرا در حضور صاحب منصبان با وضعی خفت آور معزول کرد خیلی بر من گران آمد و بانک زدم(ارسلان) تو رسم بزرگی را نمیدانی. (ارسلان) گفت من (امیرارسلان) هستم. گفتم تو اگر امیر بودی رسم بزرگی را میدانستی و اطلاع داشتی که هرگز نباید یک صاحب منصب مافوق را مقابل صاحمنصبان مادون معزول کرد و هرگز نباید یک صاحب منصب مجرم را در حضور صاحب منصبانی که کوچکتر از او هستند مجازات نمود.

(امیرارسلان) خطاب به صاحب منصبانی که آنجا حضور داشتند گفت این پسر بی حیا و گستاخ و مزلف را از اینجا بیرون کنید. من که درآن موقع مردی بیست ساله بودم از شنیدن آن دشنام طوری بیخود شدم که شمشیر از غلاف کشیدم و بطرف ارسلان حمله کردم. صاحب منصبانی که آنجا بودند بحمایت (امیرارسلان) شمشیر از غلاف کشیدند و راه را بر من بستند.

آنها نمیدانستند که من چقدر نیرومند هستم و چه اندازه در شمشیر بازی مهارت دارم. اگر از نیروی جسمی و مهارت من در شمشیر بازی اطلاع داشتند راه را بر من نمی بستند و جان خود را بدست هلاکت نمی سپردند. اولین ضربت شمشیر کاری من دست یکی از صاحب منصبان را از پوست آویخت و شمشیر از دستش افتاد. من بدون آنکه دشمنان را از نظر دور کنم خم شدم و شمشیر او را که بزمین افتاده بود با دست چپ برداشتم از آن پس با دو شمشیر، شروع به نبرد کردم و خطاب به(امیرارسلان) فریاد زدم اگر تو (امیرارسلان) هستی فرار نکن و استقامت داشته باش تا من بتو برسم. با اینکه بین من و ارسلان عدۀ از صاحب منصبان شمشیر میزدند من متوجه شدم که رنگ از صورتش پرید.

صاحب منصبانی که بین من و (امیرارسلان) بودند به زمین افتادند و من با شمشیرهایم راه را گشودم تا اینکه نزدیک (امیرارسلان) رسیدم. وقتی او دو شمشیر خون چکان من را مشاهده کرد و دید که سراپایم از خون صاحب منصبان او رنگین شده نتوانست مقاومت کند و گریخت.

من او را تعقیب نکردم بلکه خطاب به سربازان و عدۀ از افسران جزء که تا آنموقع جرئت نکرده بودند وارد پیکار شوند گفتم آیا من امیر هستم یا آنکه مثل موش از مقابل گربه گریخت.

آنوقت به افسران جزء و سربازان گفتم اگر شما مرد هستید و برای مردی قائل به ارزش میباشید نباید فرماندهی این جوان ترسو را قبول کنید، بلکه مثل سابق فرماندهی مرا قبول نمائید و من جیرۀ شما را خواهم پرداخت.

یازده افسر بزمین افتادند و چهار نفر از آنها حیات نداشتند و هفت نفر دیگر مجروح بنظر میرسیدند و یکی از آنها دست راست را از دست داده بود. افسران مجروح گفتند ما حاضریم فرماندهی تو را بپذیریم و ازین ببعد تورا فرمانده خود میدانیم مشروط بر اینه مستمری ما را بپردازی.

گفتم من مستمری همه را خواهم پرداخت و نمیگذارم که از حیث معاش به هیچکس بد بگذرد. ازآن روز، من نه فقط فرمانده قشون (امیریاخماق) مرحوم شدم بلکه ادارۀ امور اموال وی را نیز بعهده گرفتم.

(امیرارسلان) از ترس و خجلت، جرئت نکرد که خود را آشکار نماید ولی من برای اینکه ثابت کنم بزرگی را بهتر از او میدانم نیمی از اموال عمویش را به او واگذاشتم ولی نیم دیگر را خود ضبط کردم تا اینکه بتوانم هزینۀ قشون را تامین نمایم. من نیمی از اموال امیر ارسلان را که یگانه وارث عمویش بود با توجه به قانون شرع ضبط کردم زیرا (امیر ارسلان) دین اسلام نداشت و با من که یک مسلمان هستم نزاع کرد و مرا وادار به پیکار نمود کافر حربی بشمار می آمد و ضبط اموال کافر حربی طبق احکام قرآن از طرف مسلمین مجاز است.

معهذا من حق دوستی عمویش را رعایت کردم و نیمی از اموال (امیریاخماق) را به (امیرارسلان) دادم که بتواند زندگی کند و باز برای آنکه رسم بزرگی را برای( امیرارسلان) بیاموزم وقتی بذروۀ قدرت و عظمت رسیدم بمال و جان آن مرد تعرض نکردم و او نامۀ بمن نوشت و در آن گفت خداوند توبۀ بندۀ گناهکار را میپذیرد و تو که در زمین نمایندۀ قدرت خداوند هستی توبۀ مرا بپذیر.

من در جوابش نوشتم توبۀ تو را می پذیرم و اگر توبه هم نمیکردی در صدد آزارت بر نمیآمدم ولی نمیتوانم حرف تلخ آنروز تو را که در حضور افسران و سربازان مرا (پسرمزلف) خواندی فراموش کنم زیرا زخم شمشیر بهبود مییابد اما زخمی که از حرف تلخ بوجود میآید هرگز قابل التیام نیست.

ای که این نوشته را در آینده میخوانی بدان که من از دورۀ جوانی علاقمند به مذهب بوده ام وهرگز نماز من قضا نشد مگر در میدان جنگ.

من هرگز لب به خمر نیالودم و قمار نکردم و در همه عمر به طبقۀ روحانیون احترام گذاشتم و پیوسته عده ای از علمای روحانی با من بودند و من در امور مذهبی با آنها مشاوره میکردم، گو اینکه خود مرجع فتوا بودم و میتوانستم احکام شرع را بموقع اجرا بگذارم. وقتی مجلس مشاوره با حضور علمای روحانی تشکیل میشد هر موقع که می باید بیکی از آیات قرآن استناد کنند، آن آیه را میخواندم و تسلط من در قرآن حتی بیش از بعضی علمای روحانی بود زیرا تمام قرآن را از حفظ داشتم و شأن نزول هریک از آن آیات قرآن را میدانستم .

هنگامیکه به هندوستان رسیدم یک برهمن هندی یعنی یکی از روحانیون هنود از من پرسید اگر تو مسلمان هستی برای چه ایرانیان را که مسلمان بودند قتل عام کردی؟ گفتم خداوند میگوید کسی که به دین اسلام درآید و بعد مرتد شود، از مشرک بت پرست بد تر است و باید اورا نابود کرد و من بر طبق احکام خدا رفتار کردم.

من بعد ازینکه صاحب قدرت شدم دستور دادم با قطعات چوب، مسجدی برای من بسازد که بتوان آنرا پیاده و سوار کرد. عدۀ از نجاران زبردست، آن مسجد را از چوب ساختند و من دستور دادم که مسجد مرا بدو رنگ آبی و قرمز رنگ نمایند، برای اینکه رنگ آبی مظهر قدرت خداوند در جهان است و رنگ قرمز مظهر قدرت نوع بشر در زمین.

مسجد من دو منار هم داشت که یکی برنگ آبی بود و دیگری برنگ قرمز و بیست و پنج ارابه قطعات منفصل مسجد مرا حمل میکردند و وقتی به منزل و در نقاطی که جادۀ ارابه رو وجود نداشت قطعات منفصل مسجد مرا با چهار اسب و یا قاطر حمل میکردند و وقتی به منزل میرسیدیم آنرا سوار مینمودند و مؤذن بالای منار آذان میگفت و من در مسجد خود نماز میخواندم. اینک که من مشغول نوشتن شرح حوادث زندگی خود هستم، قصد دارم به چین بروم و آن کشور را تصرف کنم و بتخانه های چینی را مبدل به مسجد نمایم و در این موقع یقین دارم تمام کسانیکه در جنگها، در رکاب من کشته شدند بدرجۀ شهادت رسیدند و مرتبۀ آنها مساوی است با مرتبۀ شهدای صدر اسلام زیرا من برای توسعۀ دیانت اسلام می جنگیدم و همراهان من هم مجاهدین فی سبیل الله بودند.

آنچه سبب گردید که حدود قدرت من توسعه بهم برساند و من در ماوراءالنهر دارای اقتدار شوم یک شکار جرگه بود.

در پائیز سال(۷۵۷) هجری من که در آنموقع یک مرد بیست و یک ساله بودم عده ای از سربازان خود را فرستادم تا اینکه حیوانات صحرا را رم بدهند و من باتفاق چند تن از افسران به منطقه ای واقع در شمال غربی سمرقند رفتم چون میدانستم حیواناتی که بوسیلۀ جرگه چی ها رم داده میشوند از آن منطقه میگریزند.

من نمیدانستم که درآن منطقه یک طایفه زندگی میکند که موسوم به( کورولتائی) میباشند و بعد ازینکه به آن منطقه رسیدیم و مبادرت به شکار کردیم از طرف مردان طائفه مزبور ممانعت بعمل آمد و گفتند شما حق ندارید در این زمین مبادرت به شکار نمائید، پرسیدم برای چه ما حق نداریم اینجا شکار کنیم . مردان طایفه گفتند این زمین به ما تعلق دارد. من نظری باطراف انداختم که ببینم ازعلائم مالکیت چیزی می بینم یا نه ولی هیچ چیز ندیدم و در آنجا نه آبادی بود نه درخت.

گفتم اگر این زمین مال شماست علائم مالکیت را بمن نشان دهید. اگر شما در اینجا زراعت میکردید یا درخت کاشته بودید یا خانه ای بنا می نمودید من میتوانستم قبول کنم که این زمین مال شما میباشد ولی من در اینجا هیچ چیز نمی بینم که نشانۀ از مالکیت شما بشمار بیاید، انجا بیابان است و صاحب ندارد و هر بیابان بی صاحب مشاع میباشد. بآنها گفتم حتی خیمه های شما در اینجا دیده نمیشود که بتوان گفت صحرا نشین هستید و اینجا قشلاق شماست و در اینصورت چگونه ادعای مالکیت این زمین را مینمائید. آنها اظهارات مرا نپذیرفتند و گفتند اینجا مال ماست و کسی حق ندارد در این زمین شکار کند و هرکس مبادرت به شکار نماید کشته خواهد شد و اگر بخواهد زنده بماند باید جریمه بدهدو ما درآن شکارگاه هفت نفر بودیم و آنها از پنجاه تن تجاوز میکردند، کمی دور تر از ما عدۀ جرگه چی حضور داشتند ولی درآنموقع نمیتوانستند خود را بما برسانند.

شش افسر که با من بودند خیلی بمن اعتماد داستند و میدانستند که من بیم ندارم و در صورت ضرورت به آنعده حمله ور خواهم شد. ولی من نمیخواستم گفت و شنود ما منجر به پیکار شود و فکر میکردم شاید آنها درست میگویند و اگرچه اثری از آثار مالکیت آنها در آن سرزمین نمیدیدم اما بخود میگفتم شاید اجداد شان حقی بر آن زمین داشته اند. گفتم ما شکار های را که کرده ایم بشما وامیگذاریم و خود میرویم و باین ترتیب رضایت شما حاصل خواهد گردید. آنها گفتند ما احتیاج به شکارهای شما نداریم، شما باید جریمه بپردازید و جریمۀ شکار بی مجوز شما در این منطقه هزار سکه طلا باشد. گفتم ما برای شکار آمده بودیم نه برای داد و ستد باینجهت هزار سکه طلا ما با خود نیاورده ایم تا بشما بدهیم.

آنها گفتند ما شما را کت بسته به قبیلۀ خود خواهیم برد تا بفرستید و هزار سکه طلا بیاورید و آزاد شوید وگرنه بقتل خواهید رسید. من پس از شنیدن این حرف به همراهان خود گفتم برای پیکار آماده شوند. ما درآن موقع بمناسبت اینکه شکار میکردیم از اسب پیاده شده بودیم و از وسایل جنگ شمشیر و تیر و کمان داشتیم و تیر و کمان را هم برای شکار با خود آورده بودیم.

بعد ازینکه بهمراهان گفتم برای پیکار آماده شوند بر پشت اسب جستم و چند تیر بر دندان گذاشتم و کمان را آزاد نمودم. همراهانم چابکی مرا نداشتند و نمیتوانستند با سرعت بر پشت اسب قرار بگیرند. افراد طایفه(کورولتائی) خواستند از سوار شدن همراهان من ممانعت نمایند ولی اولین تیر من از خم کمان جستن کرد و بر پشت یکی از آنها نشست.

مردی که تیر خورده بود ناله کنان برزمین افتاد. مردان طایفه(کورولتائی) وقتی دیدند که در دو لحظه دو نقر از آنها بر زمین افتادند بجای اینکه از سوار شدن همراهانم جلوگیری نمایند بسوی من حمله ور شدند.

من در تیراندازی بطوری که گفتم بسیار مهارت دارم و میتوانم با سرعت دو مرتبه پلک بر هم زدن تیر اندازی کنم، یعنی بین یک تیر من با تیر دیگر دو مرتبه چشم بر هم زدن فاصله نیست مشروط براین که تیر ها را در دندان داشته باشم و در آنموقع نیروی جوانی سبب میشد زه کمان را در همان فاصلۀ کم تا انتها میکشیدم.

قبل ازینکه سواران (کورولتائی) بتوانند خود را بمن برسانند چهار نفر از آنها را  هدف قرار دادم که سه نفر از زین بر زمین افتادند و نفر چهارم به پشت، روی اسب افتاد و اسبش از کنار من گذشت و من چون متوجه شدم دیگر فرصت تیر اندازی ندارم کمان را حمایل کردم و شمشیر آنمرد را که از کمرش آویخته بود از نیام بیرون آوردم. و از آن لحظه ببعد دهانه اسب را بدهان گرفتم و با شمشیر خود و شمشیری که به غنیمت بدست آوردم شروع به پیکار کردم. سواران(کورولتائی) کمان و تیر نداشتند و با شمشیر می جنگیدند.

حملۀ آنها بهمراهانم فرصت داد که سوار اسب شوند و در این موقع آنها، سواران (کورولتائی) را به تیر بستند. من گاهی عنان اسب را با حرکت دندان بچپ میدادم و زمانی بطرف راست میرفتم. اسب من از نژاد اسب های خوارزم بود و اسب شناسان میدانند که این نژاد بلند ترین و کشیده ترین اسبهای جهان است. یک قدم اسب من در حال تاخت مساوی بود با دو قدم سواران(کورولتائی) و چون اسبم خیلی بلند تر از اسب آنها بود هنگام شمشیر زدن بر آنان تسلط داشتم.

من تا آنروز، بطوریکه ذکر شد قدرت خود را در شمشیر زدن آزموده بودم و میدانستم که مرد دلیر هستم ولی در آنروز، برای اولین مرتبه، یقین حاصل کردم من نسبت به دیگران دارای رجحان برجسته هستم. وقتی شمشیر زدن خود را با دو دست با شمشیر زدن آنها مقایسه میکردم، مثل آن بود که یک مرد بالغ با چندین کودک خرد سال شمشیر میزند.

آنها نه زور داشتند، نه فن و نمیدانستند که شمشیر را چگونه بکار ببرند دو دست من بدون انقطاع تکان میخورد و هر ضربت شمشیر من اگر با تیغ خصم تصادف نمیکرد به یکی از مردان(کورولتائی) میخورد و او را از اسب بر زمین میانداخت یا طوری مجروح میکرد که نمیتوانست به جنگ ادامه دهد.

در گرماگرم پیکار، یک ضربت شمشیرمن، سری را از پیکر جدا کرد و خون از شاهرگهای بریده فواره زد و من با آنکه مشغول نبرد بودم آن منظره نظرم را جلب کرد.

ای که نوشته مرا میخوانی بدان که هر استعداد خدا داد است اما باید آنرا تربیت وتقویت کرد.

استعداد من برای اینکه با دو دست شمشیر بزنم و تیر اندازی نمایم خدا داد میباشد و اگر من آنرا تربیت نمیکردم و تقویت نمی نمودم مثل یکی از افراد عادی میشدم. با اینکه خصم پنجاه سوار بود و ما هفت نفر و هنگامیکه بمن حمله ور شدند آنها پنجاه تن بودند ومن یک تن، متوجه شدم که نمیترسم و در خود آن توانائی را می بینم که با علم باینکه کشته میشوم، بدون بیم به استقبال مرگ بروم. آنروز من فهمیدم دلیری عبارت از این است که انسان، با اینکه میداند کشته میشود، بدون ترس سوی مرگ برود و اگر با حال ترس بطرف مرگ رفت شجاع نیست.

در حالیکه من شمشیر میزدم همراهانم سواران(کورولتائی) را با تیر هدف میساختند و من متوجه بودم که زیاد بآنها نزدیک نمیشوند و مثل اینکه میترسند مبادا مجبور شوند که شمشیر از نیام بکشند و تن بتن بجنگند. معهذا تیر اندازی آنها بمن کمک میکرد برای اینکه از شمارۀ سواران خصم میکاست. ناگهان وحشت بر سواران (کورولتائی) مستولی گردید و دل را از دست دادند و گریختند و ما از تعقیب آنها خودداری کردیم چون میدانستیم که آنان بسوی قبیلۀ خود میروند و اگر ما آنهارا تعقیب کنیم، باید با تمام مردان قبیله مصاف بدهیم. بیست و دو نفر از مردان قبیلۀ(کورولتائی) در میدان جنگ بصورت کشته و زخمی باقیماندند و ما اسب و اسلحۀ آنها را به غنیمت بردیم.

تا آنروز من میدانستم که مرد قوی و با مهارت هستم ولی در آن روز در یافتم که خداوند مرا برای فرمانروائی بوجود آورده است و اگر از عطیۀ خداوند استفاده نکنم مبادرت به کفران نعمت کرده ام. بخود گفتم تیمور، تو که دارای این قدرت و جرأت هستی نباید به فرماندهی یک قشون کوچک که میراث(امیریاخماق) است اکتفا نمائی.

تو اگر به این زندگی محدود اکتفا نمائی، نعمت خداوند را نادیده انگاشته ای و شبیه بآن مرد هستی که سعدی شاعر شیرازی وصفش را میگوید که دارای گنج بود ولی گرسنه بسر میبرد. جد تو( چنگیز) نیمی از مزایای تو را نداشت معهذا بمقام فرمانروائی رسید و تو باید خود را بمقامی برسانی که بالاتر از مرتبۀ چنگیز باشد.

تو با این قدرت و دلیری که داری میتوانی فرمانروای ماوراءالنهر شوی و بعد از این که بر آنجا تسلط یافتی، حدود قدرت خود را وسعت بدهی و فرمانروای شرق و غرب جهان شوی. وقتی از شکار مراجعت کردیم، من مرد دیگر شده بودم.

تا آنروز می اندیشیدم بمرتبه ای که شایستۀ من است رسیده ام و در سمرقند مردم مرا بدیدۀ احترام مینگرند ولی در آن روز دریافتم که خداوند مرا برای فرمانروائی بوجود آورده و باید از مشیت او پیروی نمایم و خود را بمقامات بالاتر برسانم. وقتی از شکار مراجعت کردم، معلوم شد که زنم پسری زائیده و من این واقعه را بعد از پیروزی در شکارگاه بفال نیک گرفتم و بخود گفتم خداوند بمن بشارت میدهد که به آرزوی خود خواهم رسید و من اسم آن پسر را (جهانگیر) گذاشتم تا اینکه مصداق نیت باطنی من باشد اما متوجه شدم که برای اینکه بفرمانروائی برسم باید یک قشون نیرومند داشته باشم و قشون دوهزار نفری من در سمرقند یک قشون بااهمیت بود ولی بدرد جنگ با ملوک نیرومند اطراف نمیخورد.

من میدانستم که قشون را با پول باید بوجود آورد و کسی که زر و سیم نداشته باشد نمیتواند دارای یک قشون نیرومند شود، لذا تصمیم گرفتم که املاک خود را بفروشم و وجه نقد بدست بیاورم و صرف ایجاد یک قشون نیرومند کنم. اگر دیگری بجای من بود با داشتن دو هزار سرباز شاید مبادرت به راهزنی میکرد یا در خود سمرقند مردم را مورد غارت قرار میداد. ولی من که مرد مسلمان هستم نمیتوانم مبادرت به سرقت کنم و از طریق راهزنی در بیابانها یا غارت اموال مردم در شهر، دارای ثروت شوم، این بود که در صدد فروش املاک خود برآمدم و منظورم از املاک خویش ملک هائی است که از (امیریاخماق) به برادرزاده اش (امیرارسلان) میرسید و نیمی از او بمن واصل گردید.

املاک من بسیار مرغوب بود و مردم وقتی شنیدند که من قصد دارم املاک خود را بفروش میرسانم مرا سفیه دانستند و فکر کردند که چون املاک مزبور را بی رنج بدست آورده ام قدر شان را نمیدانم. با اینکه املاک مرا ارزان خریداری کردند، چهل هزار سکۀ طلا از فروش انها نصیب من شد و من بیدرنگ شروع به اجیر کردن سرباز نمودم و مردان جوان را برای سربازی انتخاب کردم که سن آنها از بیست سال و حد اکثر از بیست و پنج سال متجاوز نباشد.

چون برحسب تجربه ایکه در قشون خود (قشون امیریاخماق) بدست آورده بودم میدانستم برای تعلیم فنون جنگ بهترین سن سرباز بیست سالگی تا بیست و پنج سالگی است و بعد از ان استعداد مردان برای فراگرفتن فنون جنگی کم میشود.  

 

 

0000000000000000000000000

 

فصل سوم

ورود به خدمت امیریاخماق

 

در آنموقع در سمرقند امیری بود موسوم به (امیریاخماق) که درآن تاریخ هفتاد سال از عمرش میگذشت و دو پسر جوانش کشته شده بودند و جانشینی غیر از یک برادرزاده نداشت و میترسید که برادرزاده اش او را بقتل برساند.

(امیریاخماق) پدرم را میشناخت و من برایش پیغام فرستادم که اگر میل دارد مرا بخدمت خود بپذیرد. (امیریاخماق) موافقت کرد که من نزد او بروم، وقتی مرا دید حیرت نمود و گفت: من تصور نمیکردم که (ترقائی) دارای چنین پسر جوان و رشید باشد. آنگاه از من پرسید(تیمور) تو چه کار میتوانی بکنی؟

گفتم: من در قلم زدن و شمشیر زدن مهارت دارم و میتوانم هم، دیوان تو را اداره کنم و هم قشون تو را. (امیریاخماق) قدری مرا نگریست و بعد گفت: تو برای اداره کردن دیوان جوان هستی ولی میتوانم قشون خود را به تو واگذار کنم که اداره نمائی.

من در سمرقند شروع بکار کردم وعهده دار ادارۀ قشون امیر(یاخماق) شدم و درآنموقع نوزده سال داشتم. فرمانده قشون امیر(یاخماق) مردی باسم (قولرکمال) و خیلی فربه بود و تصور میکنم که پنجاه سال از عمرش میگذشت و وقتی شنید که (امیریاخماق) مرا مأمور ادارۀ قشون کرده، قدری مرا نگریست و سپس خندید و خطاب به سربازان خود گفت که (امیریاخماق) برای ما یک پسر مزلف فرستاده تا اینکه با او خوش بگذرانیم.

من شمشیر خود را از غلاف کشیدم و بانگ زدم اکنون بتو ثابت میکنم که من یک پسر مزلف نیستم و سزای دشنام دهنده را در کنارش بگذارم.

آآنگاه به (قولرکمال) حمله ور شدم و او که متوجه گردید که جانش در خطر است شمشیر از غلاف کشید. حرکات آن مرد آنقدر کند بود که من دانستم شکار من است و شمشیر را از طرف چپ بطرف گردنش انداختم و دم تیغ من گردن او را برید و حلقوم و شاهرگش را قطع کرد و باستخوان رسید و متوقف گردید.

من شمشیر خود را که خونین شده بود به لباس (قولرکمال) مالیدم که پاک شود و آنرا غلاف کردم و خطاب به سربازان گفتم: من (تیمور) فرزند (ترقائی) اهل شهر (کش) هستم و از امروز فرمانده شما میباشم و شما باید از من اطاعت کنید و هرکس از من اطاعت نکند با شمشیر من بهلاکت خواهد رسید. سربازان یکدیگر را نگریستند و سکوت کردند و من دانستم که فرماندهی من مسجل گردیده است.

بعد ازمن شاید کسانی پیدا شوند و بمن ایراد بگیرند که من برای حمایت از عفت و تقوای پسران جوان و زیبا سختگیر بودم و هرکس را که نسبت به یک پسر جوان با طرز دور از عفت، توهین میکرد، بقتل میرسانیدم ولی این سختگیری ناشی ازین بود که من در دورۀ جوانی آزموده بودم که زیبایی ایکه از نعمت های خداوند است، بر اثر بد چشمی و هرزگی بعضی اشخاص، برای جوانان چون نکبت میشود و به همین جهت دستور دادم که هرکس نسبت به یک پسر جوان بطرز مخالف با تقوا رفتار کند بقتل برسد و براثر سختگیری من، جوانان زیبا دارای امنیت شدند و در قلمرو حکمرانی من، دیگر زیبایی برای یک پسر جوان نکبت نیست . همان روز که من (قولرکمال) را به قتل رسانیدم (امیریاخماق) مرا احضار کرد و به من تبریک گفت و اظهار نمود تو مرا از دست یک مرد مزاحم و پرتوقع و نالایق نجات دادی.

من باو گفتم ای امیر: سازمان قشون تو نا منظم است و اجازه بده که من برای قشون تو سازمانی جدید بوجود بیاورم. (امیریاخماق) گفت: هرچه میخواهی بکن. من هرده سرباز را در یک جوخه جمع کردم و فرماندهی جوخه را به یکنفر به اسم (یوزباشی) واگذاشتم و هر هزار سرباز را به یک نفر باسم (مین باشی) سپردم.

قبل از من در قشون (امیریاخماق) تمرین جنگی متداول نبود و سربازان که همه سوار بشمار می آمدند کاری جز خوردن و خوابیدن نداشتند، من مقرر کردم که هر روز سربازان به صحرا بروند و مبادرت به تمرین کنند و نیز دقت کردم که نماز سربازان ترک نشود.

من میدانستم که تغییر عادت سربازان برای آنها ناگوار است ولی مطمئن بودم که بعد از دو هفته عادی خواهد شد و سربازان(امیریاخماق) از آنموقع ببعد هر روز تمرین جنگی میکردند و نماز را به موقع میخواندند. یکماه بعد ازینکه وارد خدمت (امیریاخماق) شدم جمعی از رعایای او گریه کنان از صحرا به (سمرقند) آمدند و به امیر شکایت کردند که طایفۀ قره ختائی که در شمال سمرقند سکونت دارند به اغنام آنها حمله ور شدند و شش هزار گوسفند را به یغما بردند و سه نفر از چوپانان را هم کشتند.

من داوطلب شدم که بروم و سارقین را به مجازات برسانم و گوسفندان را از آنها بگیرم و بیاورم. (امیریاخماق) گفت: افراد طائفۀ قره ختائی حطرناک هستند و شماره مرد های طائفه از بیست هزار هم بیشتر است گفتم من گوسفندان را از آنها خواهم گرفت و پس خواهم آورد، مشروط بر اینکه موافقت کنی که دویست تن از سواران تو را با خود ببرم. (امیریاخماق) گفت: میخواهی با دویست سوار بجنگ بیست هزار نفر بروی؟

گفتم برای مجازات سارقین و پس گرفتن گوسفندان دویست نفر کافی است و همان روز با دویست سوار از سمرقند خارج شدم و راه شمال را پیش گرفتم.

افراد طائفۀ قره ختائی در بیست فرسنگی شمال سمرقند سکونت داشتند و همین که من وارد سرزمینی شدم که محل سکونت آن طائفه بود، چند نفر از مردان برجستۀ قبیله را احضار کردم و به آنها گفتم که من رئیس قشون (امیریاخماق) هستم و عدۀ از مردان طائفۀ شما شش هزار گوسفند امیر را به سرقت برده، سه چوپان او را کشته اند و من از شما درخواست میکنم گوسفندان را پس دهید و قاتلین را معرفی کنید. مردان قبیله گفتند طائفۀ قره ختائی یازده تیره است و ما نمیدانیم که کدام یک ازین تیره ها گوسفندان شما را برده اند.

گفتم در هر طائفه ممکن است عدۀ دزد وجود داشته باشد ولی افراد آن طائفه دزد ها را میشناسند و شما دزد ها را بمن معرفی کنید، من با شما کاری ندارم. آنها گفتند ما دزد ها را نمی شناسیم.

من متوجه شدم که نمیشود با ملایمت اسم دزدها و محل سکونت آنها را از مردان قبیله استنباط کرد و به آنها گفتم باندازۀ خواندن یک سورۀ الحمد بشما مهلت میدهم که دزد ها را معرفی کنید و گرنه یک یک شما را گردن خواهم زد.

آنها وقتی این حرف را شنیدند خندیدند و یکی از آنان که مردی بود سرخ روی و فربه و دارای سبیل خیلی بلند و کلفت گفت: پسر از دهان تو این حرف ها خیلی زود است صبر کن وقتی سبیل تو، باندازۀ سبیل من شد آنوقت از این حرفها بزن. موقعی که آن مرد این حرف را زد من با چند تن از مردان خود در پورت(یعنی خیمه) نشسته بودم و بمردان خود گفتم که آن مرد را بگیرند و از پورت خارج کنند.

او را گرفتند و از پورت بیرون بردند، من گفتم آن مرد را روی زمین بنشانند و از وی دور شوند. مردان من چنین کردند و آن مرد را نشانیدند و از وی دور گردیدند.

سایر مردان قره ختائی هنوز نمیدانستند که تصمیم من چیست و من با سرعت برق و باد و بدون آنکه مهلت کوچکترین حرکتی بدهم شمشیر خود را از غلاف خارج کردم و قبل ازینکه مرد بتواند از زمین بر خیزد مطابق فنی که از (سمرــ طرخان) معلم شمشیر بازی خود فرا گرفته بودم شمشیر را بطرف گردن آن مرد انداختم نیروی بازو ومچ دست من بود ولی( سمر ـ طرخان) بمن گفته بود باید با نیروی تمام بدن انداخت تا اینکه استخوان را نیز قطع نماید.

من در آنموقع با نیروی تمام بدن شمشیر را انداختم و شمشیر من گوشت و استخوان گردن را قطع کرد و سر آن مرد بزمین افتاد و خون از شاهرگ بریدۀ او فواره زد وقتی من فوران خون آن مرد را از شاهرگهای بریده دیدم و مشاهده کردم که مثل فوارۀ حوض بزرگ منزل (امیریاخماق) خون بطرف آسمان میرود لذتی عجیب کسب کردم.

من تا آنروز ندیده بودم که که خون گردن انسان مانند فواره بسوی آسمان جستن کند و تماشای فوران خون برای من یک چیز تازه بود.

طوری من محو تماشای فوران خون گردن بریدۀ آن مرد بودم که متوجه نشدم چهار مرد قره ختائی که در (یورت) حضور داشتند بطرف من حمله ور شدند. در آخرین لحظه من متوجه حملۀ انها گردیدم و خود را برای دفاع آماده نمودم و به یکی از سربازان گفتم شمشیرت را بمن بده با اینکه چهار نفر بعد از قتل آن مرد فربه بمن حمله کردند من از سربازان خود برای دفاع کمک نخواستم و بآنها گفتم شما کنار بروید من عهده دار دفاع خویش خواهم گردید. وقتی من با دوشمشیر که با دودست بحرکت در میآوردم بسوی آن چهار نفر حمله ور شدم از نیروی خود بوجد آمدم.

کوچکترین تفاوت در مهارت دو دست من وجود نداشت وطوری با تسلط شمشیر های خود را به حرکت در میآوردم که یک خیاط نمیتواند با آن مهارت سوزن خود را بحرکت درآورد. دو شمشیر من دو جسم بیجان نبود بلکه امتداد دست های من بشمار می آمد و هر طور که میخواستم ا ش آنهارا میچرخانیدم. هنوز بیش از یک دقیقه از پیکار من با آن چهار نفر نگذشته بود که یکی از آنها را طوری از دست راست مجروح کردم که شمشیر از دستش افتاد و بزمین نشست. در چشم سه نفر دیگر بطور وضوح علائم وحشت نمایان بود و حس کردم که از من خیلی ترسیده و یقین دارند که من آنهارا هم مقتول یا مجروح خواهم کرد. یکی از آنها بزبان ترکی از من امان خواست و من باو گفتم شمشیر خود را بزمین بیندازد و کناره بگیرد و او چنین کرد.

لحظۀ بعد دو نفر دیگر هم از آن مرد تبعیت کردند و بزبان ترکی امان خواستند و شمشیر های خود را انداختند. من به سربازان خود گفتم که شمشیر های آنان را بردارند و به آن سه نفر و مردی که مجروح شده بود و خون از دستش میریخت گفتم که وارد(یورت) شوند . بعد ازینکه وارد (یورت) شدند اجازه دادم که آن سه نفر دست مجروح را ببندند و بعد از آنکه دست آن مرد بسته شد، گفتم: اینک شما مرا شناختید و اگر نگوئی که سارقین گوسفندان( امیریاخماق) از کدام تیره بوده اند من شما را خواهم کشت. آنها گفتند که ما اسم خود سارقین را نمیدانیم ولی اطلاع داریم که آنها از تیرۀ(آق مربوج) هستند.

پرسیدم که رئیس تیرۀ (آق مربوج) چیست؟ آنها گفتند: اسم او (جودت گولتو) میباشد.

گفتم من شما چهار نفر را بعنوان گروگان با خود میبرم که اطمینان حاصل کنم بمن دروغ نگفته باشید و به شما قول میدهم بعد ازینکه به تیرۀ (آق مربوج) رسیدیم شما را ازاد خواهم کرد. من به سواران خود دستور دادم که آن چهار نفر را بر ترک اسبهای خود سوار کنند و وقتی براه افتادیم فهمیدم که احترام من نزد سربازانم زیاد تر شده و آنها دریافته اند که فرمانده قشون(امیریاخماق) گرچه جوان است اما ترسو و بی لیاقت نیست.

هنگام عصر به محلی رسیدیم که طبق گفتۀ آن چهار نفر محل تیرۀ(آق مربوج) بود. من از اولین مرد که سر راه ما پدیدار شد، پرسیدم که (جودت گولتو) کجاست؟ آن مرد با انگشت نقطۀ سفید را بمن نشان داد و گفت آن قبه که می بینی قبه ایست بالای یورت( جودت گولتو). من برای اینکه رئیس تیره را غافلگیر کنم امر کردم اسبهارا بتاخت درآورند و ما با سرعت زیاد وارد (اردو) شدیم.

مقابل (یورت) از اسب فرود آمدم و باتفاق یکی از چهار گروگان که (جودت گولتو) را میشناخت وارد یورت گردیدم، در آنجا چشمم به مردی تقریبا شصت ساله و دارای موهای سفید و سیاه افتاد که با زن و دو پسر جوانش نشسته بود و دانستم که (جودت گولتو) آن مرد میباشد. به سواران خود دستور دادم که آن مرد و دو پسرش را دستگیر کنند و قبل ازنکه اردو بخود آید و بفهمد چه اتفاقی افتاده من با سواران خود در حالیکه (جودت گولتو) و دو پسر جوانش را دستگیر کرده بودم از اردو خارج شدیم. اردوی مزبور بزرگ بود و من میدانستم هرگاه توقف کنم و بین ما و سکنۀ یورت ها جنگ در بگیرد، تمام سربازان من کشته خواهد شد و خود من نیز بقتل خواهم رسید.

من حدس میزدم که در آن اردو حد اقل سه هزار مرد هست و گرچه به دلیری خود اطمینان داشتم ولی از شجاعت سربازانم مطمئن نبودم، لذا رئیس تیره و دو پسر جوانش را از اردو خارج کردم و بعد ازینکه بقدر کافی از اردو فاصله گرفتیم دستور توقف دادم و خود را به (جودت گولتر) معرفی کردم و او از من پرسید از من چه میخواهی؟ گفتم تیرۀ تو شش هزار گوسفند (امیریاخماق) را به سرقت برده و سه نفر از چوپانهای او را کشته است و من گوسفند ها را میخواهم و نیز خواهان خونبهای آن سه چوپان هستم. ( جودت گولتو) خواست اظهار بی اطلاعی کند و من باو گفتم تو رئیس قبیلۀ (آق مربوج) هستی و محال است که قبیلۀ تو بدون اجازه و موافقت رئیس خود یعنی تو ازینجا براه بیفتد و خود را به سمرقند برسانند. اگر گوسفندان را تحویل دادی و خونبهای سه جوپان را تأدیه کردی من از خون تو و پسرانت خواهم گذشت وگرنه اول پسرانت را مقابل چشم تو خواهم کشت و بعد سر از پیکرت جدا خواهم کرد.

(جودت گولتو) سکوت کرد و من گفتم آیا میدانی برای چه پسرانت را مقابل دیدگان تو بقتل میرسانم؟ علتش اینست که حدس میزنم پسران جوانت به موافقت تو فرماندهی کسانی را که برای سرقت گوسفندان براه افتادند بر عهده داشتند و اگر تو مسلمان باشی و قرآن بخوانی میدانی که طبق حکم خدا، مجازات پسران تو قتل است. (جودت گولتو) گفت: آیا میدانی که شمارۀ مردان قبیلۀ من چند نفر است؟ گفتم: نه. وی گفت: شمارۀ مردان قبیلۀ من پنجهزار نفر میباشد و اگر من و پسرانم را بقتل برسانی، بخونخواهی بر خواهند خواست و تو و (امیریاخماق) را خواهند کشت.

گفتم: اگر شمارۀ مردان قبیلۀ تو یکصد هزار هم باشند، من تو و پسرانت را بقتل خواهم رسانید مگر اینکه گوسفندان را پس بدهی و خون بهای سه چوپان را بپردازی و چون دیدم که آن مرد تصور میکند که تهدید من بی اساس است امر دادم که سربازان من یکی از دو پسر جوان (جودت گولتو) را که پسر ارشد بود، بطناب بیندازند( یعنی طناب را گرد گردنش حلقه کنند و از دو طرف بکشند تا خفه شود ـ مترجم)

سربازان دستور مرا بموقع اجرا گذاشتند و دوسر طناب را از دو سو کشیدند و در حالیکه آن مرد جوان دست و پا میزد (جودت گولتو) بانک برآورد میدهم.... میدهم من گفتم که طناب را از گردن آن جوان بگشایند ولی بعد ازینکه طناب باز شد دیدم آن جوان جان سپرده است و معلوم گردید که فشار طناب او را خفه کرده است.

( جودت گولتو) وقتی لاشۀ پسرش را دید بگریه درآمد و من شمشیر خود را بدون اینکه از غلاف بیرون بیاورم دو سه بار بر پشت او کوبیدم و گفتم ای مرد زن صفت، تو که اینقدر زبون هستی که برای مرگ فرزندت گریه میکنی برای چه مبادرت بسرقت مینمائی و اگر میخواهی پسر دیگرت زنده بماند و خود زنده بمانی گوسفند های (امیریاخماق) را بده و خونبهای سه چوپان او را که کشته ای تادیه کن.

( جودت گولتو) پرسید خون بهای چوپانها چقدر است؟ گفتم قرآن میگوید که: اگر شخصی را از روی سهو بقتل برسانی قاتل باید یکصد شتر بدهد ولی تو چوپان ها را از روی عمد بقتل رسانیدی نه از روی سهو لذا خونبهای هریک از آنها سیصد شتر است. ( جودت گولتو) گفت من نمیتوانم نهصد شتر برای خونبهای سه چوپان بدهم زیرا اینقدر شتر ندارم  ، گفتم نهصد اسب بده  ومن میدانم که تو دارای اسبهای زیاد هستی. (جودت گولتو) گفت اسبها مال من نیست بلکه مال افراد قبیله است، گفتم اسبهای قبیله ات را بده.

(جودت گولتو) مجبور شد که تن بقضا بدهد و چون من وی را رها نمیکردم و دو پسرش را نیز آزاد نمی نمودم یکی از افراد قبیلۀ (آق مربوچ) را که از صحرا عبور میکرد نزد سران قبیله فرستاد و از آنها خواست تمام گوسفند هایی را که بسرقت برده اند پس بدهند و نهصد اسب هم برای تأدیۀ خونبهای سه چوپان با خود بیاورند وگر نه، او وپسرش کشته خواهند شد.

با اینکه گوسفندها و اسبها را آوردند باز من (جودت گولتو) وپسرش را رها نکردم برای اینکه اگر رها میشد ممکن بود مردان قبیلۀ خود را جمع آوری کند و بما بتازد.

من یکصد تن از سواران خود را مأمور نمودم که گوسفندان و اسبها را بسمرقند ببرند و با یکصد سوار دیگر آنجا ماندم و ( جودت گولتو) و پسرش را نگاه داشتم تا وقتی از سمرقند بمن خبر رسید که گوسفندها و اسبها به آنجا رسیده است آنوقت آندو را رها کردم و خود با یکصد سوار که نزد من بود راه سمرقند را به پیش گرفتم.

قبل ازینکه از سرزمین قبایل (قره ختائی) خارج شوم مقابل یک (یورت) چشمم بیک دختر جوان افتاد که به تماشای ما ایستاده بود و عبور سواران را مینگریست، همین که آن دختر جوان را دیدم حال من بطرز شگرف تغییر کرد و دل من که هرگز از وحشت نطپیده بود به طپش درآمد و بی اختیار به یاد شعر (شمس ا لدین محمد شیرازی) افتادم که میگوید: « مرا عشق سیه چشمان ز دل بیرون نخواهد شد ـ قضای آسمان است این و دیگر گون نخواهد شد».

من از مقابل (یورت) عبور کردم و رو بر گردانیدم که آن دختر مرا مینگرد. تا وقتی که میتوانستم او را ببینم و هر دفعه که رو بر میگردانیدم مشاهده میکردم که او نگران من است و وقتی آن دختر از نظرم نا پدید شد، من متوجه گردیدم که نمیتوانم فکرش را از خاطر خود دور کنم و ازین حیث منفعل بودم من خود را دلیر تر و نیرومند تر ازآن میدانستم که مشاهدۀ یک دختر جوان مرا منقلب کند و طوری از آن انقلاب پیش نفس خود شرمنده بودم که گاهی فکر میکردم شمشیر را از غلاف برون بیاورم و با دست خود آنرا در شکم خود فرو نمایم تا اینکه خود را نزد نفس خویش حقیر نبینم. من بعد از مراجعت به سمرقند نتیجۀ مأموریت خود را به اطلاع (امیریاخماق) رسانیدم و اسبها و گوسفندان را تحویل دادم. (امیریاخماق) خیلی از کار من تعجب کرد و گفت ای (تیمور) کاری که تو کردی از عهدۀ مردان کهن، ساخته نبود و یکصد اسب بمن پاداش داد.

با اینکه (امیریاخماق) از کار من بسیار راضی بود من خود احساس عدم رضایت میکردم برای اینکه نمیتوانستم خیال آن دختر را (که نمیدانستم نامش چیست از دل بدر کنم تا آنکه بفکر افتادم که بعنوان دیدار خویشاوند از (امیریاخماق) مرخصی بگیرم و بشهر خود مان یعنی شهر (کش) بروم و خدمت (عبدالله قطب) معلم دانشمند و عارف خود برسم و شرح واقعه را برایش بیان کنم و از او بپرسم که آیا مرا سزاوار توبیخ میداند یا نه. (امیریاخماق) با خرسندی بمن مرخصی داد و من راه شهر( کش) را پی گرفتم و نزد (عبدالله قطب) رفتم.

(عبدالله قطب) از دیدار من خوشوقت شد و گفت می بینم که یک مرد بر جسته شده ای. گفتم ای استاد بزرگوار این مرد برجسته، جز یک طفل ناتوان نیست و من آمده ام تا بتو بگویم که پیش نفس خود شدمنده هستم و از فرط خجلت بفکر افتادم که با شمشیر به زندگی خود خاتمه بدهم.

(عبدالله قطب) پرسید، برای چه میخواهی بزندگی خود خاتمه دهی؟ من چگونگی واقعه را برایش بیان کردم و (عبدالله قطب) گفت فرزند، این انقلاب که در تو بوجود آمده، انقلابی است که خداوند در نهاد پسران و دختران جوان بوجود می آورد تا اینکه زناشوئی کنند و بر شمار بندگان خدا بیفزایند. اگر این انقلاب که اینک تو را دگرگون کرده در پسر و دختر جوان بوجود نیاید هیچ مرد زن نمیگیرد و هیچ زن شوهر نمیکند و تو نباید نزد خود منفعل باشی، مرد، و هم زن، در دورۀ جوانی دچار این انقلاب میشوند و هیجان تو نشان میدهد موقع آنست که زن بگیری و بپدرت بگو که آن دختر را برایت عقد کند . گفتم من نمیتوانم این موضوع را به پدرم بگویم.

(عبدالله قطب) گفت راست است، من همین امروز، نزد پدرت خواهم رفت و باو خواهم گفت که آن دختر را برای تو عقد نماید و بدین ترتیب دختری که مادر جهانگیر ـ شیخ عمرـ میرانشاه ـ گردید بعقد من درآمد و وارد خانه ام شد.

بعد از عروسی من متوجه شدم که آرام گرفتم و دیگر اضطراب ندارم و میتوانم بدون دغدغه فرماندهی قشون (امیریاخماق) را بعهده بگیرم.

 

ادامه در فصل چهارم

 

 

 

 

++++++++++++++++++++++++++++++++++++

 

 

 نویسنده: ترکستانی

 

فصل دوم

آغاز جوانی و فراگرفتن فنون جنگی

 

وقتی به سن شانزده سالگی رسیدم، هیچیک از همسالانم نمیتوانست با من مبارزه کنند و تیر هیچیک از آنها به تیر من نمیرسید. وقتی کمان را بطرف بالا میگرفتم و تیر را رها میکردم، تیر از نظر ناپدید میشد و بعد از مدتی به زمین مراجعت میکرد. بر خلاف بعضی از زورمندان که سنگین هستند، من بسیار چالاک بودم و یکی از تفریحات من این بود که سه اسب را کنار یکدیگر بتاخت وامیداشتم و در حال تاخت از پشت یک اسب به دیگر منتقل میشدم و از اسب اول برمیگشتم. اسبهای ما تا وقتی که در ایلخی بود احتیاج به نعل نداشت، ولی وقتی آنهارا از ایلخی به شهر منتقل میکردیم تا برای سواری یا بارکشی مورد استفاده قرار دهیم احتیاج به نعل داشتند و خود من بدون کمک دیگران نعل بر سم اسبها می بستم یعنی با یک دست سم اسب را میگرفتم و با دست دیگر نعل روی سم میگذاشتم و میخ میکوبیدم و اگر از سواران آزموده بپرسید می فهمید که این کاریست مشکل و کسی از عهدۀ آن بر نمی آید. دیگر از تفریحات من این بود که در موقع تاخت اسب، از زین فرود می آمدم و در طرف چپ و یا راست تنه مرکب قرار میگرفتم و بعد ها، روش مزبور خیلی بمن کمک کرد و در میدان جنگ، مرا از آسیب تیر های خصم حفظ نمود و گرچه اسبهای من کشته میشدند ولی خودم زنده میماندم. من نه فقط در سواری مهارت پیدا کردم بلکه در فن شنا نیز استاد شدم. رود خانه ای جیحون که از ماوراءالنهر عبور میکند و بسوی شمال میرود هرسال در بهار طغیان مینماید و عبور از رودخانه با شناوری مشکل و خطرناک میشود. ولی من موقعی که رودخانه ای جیحون طغیان میکرد با شنا از آن رودخانه عبور مینمودم و خود را به ساحل مقابل میرساندم بدینترتیب که بعد از ورود به رودخانه، خود را مطیع جریان آب میکردم و آب مرا میبرد و به هر نسبت که پایین میرفتم زیادتر خود را به ساحل مقابل نزدیک مینمودم تا اینکه به خشکی میرسیدم.

اگر میخواستم به خط مستقیم از یک ساحل بسوی ساحل دیگر شنا کنم، غرق میشدم ولی چون از روی فن و مهارت شنا میکردم بدون خطر به ساحل دیگر میرسیدم.

دیگر از کار های برجستۀ من کمند اندازی بود و میتوانستم در ایلخی اسبهای نیمه وحشی را با کمند بگیرم. وقتی که در یک ایلخی میخواهند اسب نیمه وحشی را بگیرند تمام اسبها در مرتع میگریزند و شخصی که میخواهد اسب منظور را بگیرد باید سوار یکی از اسب های ایلخی یا اسب دیگر بشود و آن اسب را تعقیب کند و به وسیلۀ کمند بدامش بیندازد. افراد ناشی گاهی از صبح تا شام، یک اسب نیمه وحشی را در مرتع تعقیب میکنند بدون اینکه بتوانند آن را بگیرند، ولی من هر دفعه که میخواستم یک اسب نیمه وحشی را در ایلخی بگیرم بعد از چند دقیقه موفق به گرفتن اسب میشدم و طرز کار من این بود که هرگز، مستقیم، بطرف اسب منطور نمیرفتم تا اینکه بفهمد من میخواهم او را بگیرم، بلکه چنین نشان میدادم که خواهان گرفتن اسب دیگر هستم، سپس یکمرتبه کمند می انداختم و گردن اسب منظور، در حلقه کمند مقید میشد و دیگر نمیتوانست بگریزد و من دهانه بر دهانش میزدم و بطرف شهر میبردم.

بعد ازینکه به سن شانزده سال کامل رسیدم بر تمام علوم دست یافتم غیر از طب و نجوم، من به علتی که خود نمیدانم از کودکی نسبت به علوم طب و نجوم بی اعتنا بودم و امروز هم که هفتاد سال از عمرم میگذرد در این علوم دست ندارم.

درآن موقع که شانزده سال تمام از عمرم گذشته بود، پدرم مرا به مزار اجدادم برد و مسجدی را که کنار مزار ساخته بود بمن نشان داد و گفت ای (تیمور) ما از خانواده ی( جغتائی) هستیم و پدران ما، به (یافث) فرزند نوح میپوندند و اولین کسی از اجداد ما که مسلمان شد موسوم بود به(کراشرنوبان). داماد جغتای خان و چون وی داماد(جغتای خان) بود اورا (گورگان یا گورگین) میگفتند یعنی داماد.

این اسم در خانوادۀ ما باقیماند و مراهم (گورگان) میگویند و تو نیز بعد از من دارای نام گورگان خواهی شد. این ها که دراین آرامگاه اند و از اجداد ما هستند همه متدین به دین اسلام بودند و تو هم باید مثل آنها با علاقه و صمیمیت به دین اسلام بگروی و بدان که در جهان بهتر از دین محمد(ص) دینی وجود ندارد.

در بعضی از دینها به دنیا خیلی توجه شده، ولی عقبی را از نظر انداخته اند، در بعضی دیگر به عقبی خیلی توجه کرده اند بدون اینکه بدنیا توجه نمایند ول در دین محمد(ص) هم بدنیا توجه شده و هم به عقبی. من به تو توصیه میکنم که هرگز دین محمد(ص) را ترک نکن و پیوسته علمای دین را محترم بشمار و معاشرت با دانشمندان دینی را از یاد مبر و اگر میتوانی مسجد و مدرسه بساز و اموالت را وقف مسجد و مدرسه بکن.

این دنیا که می بینی کاسه ایست زرین پر از مار و عقرب. ازین کاسۀ زر، غیر از نیش مار و عقرب نصیب کسی نمیشود و خوشا آنهایی که هنگام مرگ میدانند که از خود باقیات، صالحات گذاشته اند. من آنروز به پدرم قول دادم که هرگز از دین محمد(ص) خارج نشوم و پیوسته علمای دین را محترم بشمارم و در صورت امکان مسجد و مدرسه بسازم و اموال خودرا وقف نگهداری مسجد و مدرسه کنم. بعد پدرم گفت ای تیمور تو با اینکه بیش از شانزده سال نداری مثل مردان بیست ساله جلوه میکنی و بقدری بلند شده ای که سر من از شانه ای تو تجاوز نمیکند و دارای سینه پهن و بازو های قوی میباشی و لذا موقع آن فرارسیده که زن بگیری تا بعد از من ضامن بقای خانوادۀ ما بشوی. گفتم: ای پدر! من علاقه ای به زن گرفتن ندارم. پدرم گفت: چگونه ممکن است که جوانی چون تو نیرومند، علاقه به زن گرفتن نداشته باشد. گفتم: علاقۀ من به تحصیل علم و اسب و شمشیر و نیزه و تیر و کمان بقدری است که مجال باقی نمیگذارد که من به زن علاقه مند شوم.

پدرم گفت: تحصیل علم و اسب و شمشیر و نیزه و تیر و کمان بجای خود، و زن گرفتن هم به جای خود و این دو با هم مغایرت ندارند. مرد باید در جوانی زن بگیرد تا اینکه فرزندانش از نسل جوان باشند. من از پدرم درخواست کردم که زن گرفتن مرا یکی دو سال به تاخیر بیاندازد تا اینکه من بتوانم در فنونی که مورد علاقه ام میباشد بخصوص شمشیر زدن و نیزه انداختن ورزیده تر شوم زیرا میدانستم بعد ازینکه مرد زن گرفت نیروی جسمی وی کاهش مییابد. اما بعد ها ضمن مذاکره با اسقف مسیحی (سلطانیه) فهمیدم که من اشتباه میکردم و زن گرفتن از نیروی مرد نمیکاهد.

یکی از وقایعی که بعد از رسیدن به سن شانزده سالگی برای من اتفاق افتاد، رفتن به سمرقند و ملاقات( امیر کلال) بود. (امیر کلال) بر خلاف آنچه از نامش فهمیده میشود جزو امرا نبود بلکه در زمرۀ عرفا بشمار می آمد و اورا (پیر) میدانستند و پیوسته عده ای از مریدان در محضرش بودند و از وی استفاده میکردند. قبل ازینکه به سمرقند بروم (عبدالله قطب) نامه ای نوشت و بمن داد و گفت وقتی وارد سمرقند شدی این نامه را به نظر (امیر کلال) برسان و او تورا بخوبی خواهد پذیرفت. من به سمرقند رفتم و بعد ازینکه در گرمابه، گرد راه را از خود دور نمودم وارد محضر(امیر کلال) شدم و نامۀ (عبدالله قطب) را باو دادم (امیرکلال) در آن تاریخ که اولین بار اورا دیدم، پیرمردی بود تقریبا هشتاد ساله دارای ریش بلند سفید اما چشم های درخشنده و با محبت و بعد ازینکه نامه (عبدالله قطب) را خواند، نظری دقیق بمن که در ذیل مجلس، نزدیک در اطاق نشسته بودم، انداخت و گفت ای جوان! بر خیز و کنار من بنشین تا من تو را بهتر ببینم. من از ذیل مجلس برخاستم و خود را بکنار (پیر) رسانیدم و (امیرکلال) گفت: ای (تیمور) من اسم پدرت را شنیده اما او را ندیده ام و (عبدالله قطب) میگوید که تو تمام قرآن را از حفظ داری و شعر اکثر شعرای نامدار عرب و عجم را میدانی؟ گفتم: بلی ای پیر طریقت و خداوند حافظۀ قوی بمن داده و هر شعری را که یکبار بخوانم از حفظ میکنم. (امیرکلال) گفت: آیا از اشعار(اعشی) چیزی میدانی؟

گفتم من از اشعار (اعشی) چیزی نمیدانم زیرا اشعارش را نخوانده ام. (پیر) پرسید برای چه نخوانده ای؟ گفتم برای اینکه اشعار(اعشی) غزل است و تشبیب و من از غزل و تشبیب نفرت دارم.

(امیرکلال) گفت: تو که جوان فاضل هستی نباید از غزل و تشبیب نفرت داشته باشی، چون غزل و تشبیب وسیله ایست که شعرا، بدان وسیله اسرار عرفان را بیان مینمایند و چشم و ابرو و خال و می و معشوق، اصطلاحاتی است برای بیان اسرار عرفانی بطوریکه فقط کسانیکه اهل راز هستند بفهمند و نا محرم بدان پی نبرد. بعد ( امیرکلال) یکی از غزل های اعشی را خواند و بعد از خواندن غزل گفت: تو که هر شعر عربی و فارسی را بعد از یکبار شنیدن حفظ میکنی این غزل را که من خواندم تکرار کن. (امیرکلال) ده بیت از غزل (اعشی) را خوانده بود و من بلافاصله آن ده بیت را تکرار کردم. یکی از حضار گفت : من تصور میکنم این جوان این شعر را شنیده بود، زیرا که اشعار (اعشی) معروف است و تمام کسانیکه زبان عربی را میدانند آنرا شنیده اند، لیکن من در زبان عربی شعری دارم که هنوز برای کسی نخوانده ام و کسی نمیداند که من این شعر را سروده ام و اگر این جوان بتواند شعر مرا بعد از یکبار خواندن تکرار کند میدانم که حافظه ای فوق العاده دارد. آنگاه آن مرد شروع به خواندن شعر خود که هفت بیت بود کرد و پس از اینکه بیت هفتم تمام شد، گفت ای جوان اینک بخوان. من شروع به خواندن اشعار او کردم و آن هفت بیت شعر را تکرار نمودم و بعد ازینکه بیت هفتم تمام شد سکوت بر مجلس حکمفرما گردید. (امیر کلال) دست بر سرم گذاشت و صورتم را بدقت نگریست و خطاب به دیگران گفت: من در ناصیه ای این جوان، نور بزرگی می بینم و این جوان بجایی خواهد رسید که قبل از او هیچکس بدان مقام نرسیده است، من در آن موقع زنده نخواهم بود که عظمت این جوان را ببینم ولی شما که در این مجلس حضور دارید زنده میمانید و خواهید دید و شنید که اسم(تیمور) که نام این جوان است عالمگیر خواهد شد.

پس از آن (امیرکلال) خادم خود را طلبید و کلوچه خواست، خادم رفت و بعد از چند دقیقه با یک ظرف پر از کلوچه مراجعت کرد. (امیرکلال) هفت کلوچه از ظرف برداشت و بمن داد و گفت وقتی به (کش) مراجعت کردی از هریک ازین کلوچه ها ذره ای بخور و بقیه را نگهدار و من پیش بینی میکنم که هفت اقلیم جهان مطیع فرمان تو خواهد شد. وقتی (امیرکلال) این پیش بینی را کرد، هفتصد و پنجاه و دو سال از هجرت نبوی میگذشت و من تصور نمیکردم که پیشگویی او به حقیقت بپیوندد ولی بعد از مراجعت به (کش) پدرم گفت که (امیرکلال) مردی است بزرگ و دارای کرامات، و تو بدستور او عمل کن و از هر کلوچه ذره ای بخور و بقیه را نگاه دار و من چنین کردم و امروز می فهمم که آن عارف سالخورده چیز هایی را پیش بینی میکرده و می فهمیده که من در آن موقع، قادر به استنباط آن نبودم و آنچه ( امیرکلال) گفت بحقیقت پیوست و هفت اقلیم جهان مطیع من شد.

پدرم از یک استاد شمشیر بازی باسم (سمرـ طرخان) دعوت کرد که بیاید و فن شمشیربازی عالی را بمن بیاموزد. من تا آنموقع شمشیر میزدم ولی نه آنطور که باید و شاید.

(سمرـ طرخان) در اولین روز که مبادرت به تعلیم من کرد یک طناب دراز با خود آورد و دست راست مرا بوسیلۀ طناب ببدن بست و گفت: (تیمور) اینک تو مانند کسی هستی که بیش از یکدست ندارد و آن دست چپ میباشد. بعد برایم توضیح داد که در میدان جنگ یا در موقع مبارزه ای دو نفر حریف میکوشد که دست راست خصم را که مسلح به شمشیر است از کار بیندازد. یک ضربت نیزه یا تیر برای از کار انداختن دست راست کافی است و مردی که با دست راست شمشیر میزند بعد ازینکه دست راستش مجروح شد فرقی با مرده ندارد، ولی اگر کسی با دست چپ هم شمشیر بزند مثل اینست که دو نفر است. باید بگویم که قبل از آن تاریخ من با دست چپ مینوشتم و تیر اندازی میکردم و شمشیر هم میزدم لیکن (سمرطرـ خان) مرا ارشاد کرد و بکار بردن دست چپ را بطور کامل بمن آموخت و من بعد ازینکه وارد میدان های جنگ شدم بدفعات به نسبت اینکه دست چپ را بکار انداختم جان را از مهلکه نجات دادم.

وقتی من به امارت رسیدم (سمرـ طرخان) پیر شده و دندان هایش فروریخته بود و دیگر نمیتوانست گوشت و نان خشک و خیار بخورد و دانه های انار را بجود و من خدمت گذشته ای او را فراموش نکردم و مستمری کافی برایش مقرر کردم که مادام العمر براحتی زندگی نماید. از آن گذشته من بعد از اینکه بامارت رسیدم هیچ یک از استادان و دوستان قدیم را فراموش نکردم و به همه منصب یا مستمری دادم و با اینکه در قرآن نوشته است ( السن بالسن والاذن بالاذن) یعنی بجای دندان، دندان بشکنید و بجای گوش، گوش ببرید، من از دشمنان دورۀ جوانی خود انتقام نگرفتم زیرا پس ازینکه بامارت رسیدم و فرمانروای شرق و غرب جهان شدم دشمنان دورۀ جوانی که درآن عهد در نظرم بزرگ بودند، طوری حقیر شدند که شرم میکردم آن موجودات ناتوان و زبون را مورد خشم قرار بدهم. انسان تا وقتی که کوچک و نا توان است دشمنان را بزرگ می بیند ولی بعد ازینکه بزرگ و توانا باشد، دشمنان قدیم طوری در نظرش حقیر جلوه مینماید که ننگ دارد از آنها انتقام بگیرد.

مدت یکسال، هر روز در موقع شمشیر بازی (سمرـ طرخان) دست راست مرا می بست و طوری من با دست چپ شمشیر میزدم که دست راست برایم ناشی شد. ولی ناشیگری دست راست مؤقتی بود و در اندک مدت، هردو دست من برای شمشیر بازی بکار افتاد. روزی که من بجنگ(بایزیدـ ایلدرم) پادشاه عثمانی رفتم، شصت و شش ساله بودم و قشون من نزدیک انگوریه ( که امروز باسم انکارا خوانده میشود و پایتخت ترکیه است) بقشون او بر خورد و من برای (بایزید ـ ایلدرم) پیغام فرستادم که جنگ تن به تن کنیم و هر کس که کشته شد قشون او مغلوب باشد. من در آنموقع یقین داشتم (بایزید ـ ایلدرم ) را خواهم کشت.، برای اینکه او فقط با دست راست شمشیر میزد ولی من با دو دست شمشیر میزدم و دو شمشیر بدست میگرفتم، و در حالیکه با یک شمشیر اورا که بیش از یک شمشیر نداشت مشغول میکردم و با شمشیر دیگر وی را از پا در می آوردم ولی او جرئت نکرد که با من پیکار کند.

با اینکه جوان بودم و باقتضای قدرت جوانی، اسب تاختن و نیزه پراندن و شمشیر زدن و کشتی گرفتن را دوست میداشتم، از تحصیل علم غافل نبودم. در آن موقع دو کتاب را که هردو بزبان فارسی نوشته شده است خواندم، یکی (مثنوی) تألیف جلال الدین رومی و دیگری (گلشن راز) تالیف شیخ محمود شبستری. هردو کتاب شعر است و من از خواندن کتاب مثنوی سخت متنفر شدم و بر عکس از خواندن کتاب (گلشن راز) لذت بردم، علت نفرت من از کتاب مثنوی این بود که جلاا الدین رومی سرایندۀ اشعار مثنوی عقیده به آزادی مذهب داشته و تمام مذاهب را محترم میشمرده و میگفته که هیچ مذهب بر مذهب دیگر مزیت ندارد، در صورتیکه من عقیده داشتم و دارم که مذهب اسلام بر تر از مذاهب دیگر است و این را منباب تعصب مذهبی نمیگویم بلکه از روی دلیل اظهار میکنم.

دلیل من از قوانین مذهب اسلام است و اگر این قوانین مذهب اسلام را با قوانین مذاهب موسوی و عیسوی مقایسه کنید معلوم خواهد شد که مذهب اسلام بر تر از مذاهب دیگر است. در قوانین مذهب موسی فقط بدنیا توجه شده و از آخرت ذکری بمیان نیامده است و تو گویی که زندگی بعد از مرگ هیچ وجود ندارد. در قوانین عیسی فقط به آخرت توجه شده و تمام تعالیم عیسی مربوط به آخرت است و کوچکترین توجه به امور دنیوی ننموده است و مثل اینست که برای عیسی این دنیا وجود نداشته است، ولی در قوانین تعالیم پیامبر اسلام هم بدنیا توجه دقیق شده و هم به آخرت و به مسلمین توصیه میکند که هم در فکر این دنیا باشند و هم در فکر دنیای دیگر. ولی از خواندن کتاب( گلشن راز) تألیف محمود شبستری لذت بردم و با اینکه سرایندۀ اشعار (گلشن راز) شیعۀ هفت امامی بود، اشعارش راجع به خدا و مبدأ و معاد خیلی در من اثر کرد.

من بقدری از خواندن( گلشن راز) لذت بردم که بعد ازینکه آذربایجان را به خون و آتش کشیدم از قتل عام سکنۀ (شبستر) خودداری کردم زیرا سرایندۀ (گلشن راز) شبستری بود. روزی که من به (شبستر) رسیدم، مردم از بیم جان گریخته بودند، من جارچی فرستادم که جار بزنند که سکنۀ(شبستر) مراجعت نمایند و به آنها قول داده میشود که جان، مال و ناموس شان در امان خواهد بود.

مردم که میدانستند که امیر شرق و غرب جهان وعدۀ دروغ نمیدهد، مراجعت کردند و وارد خانه های خود شدند. من دستور دادم که سکنۀ شبستر را سر شماری نمایند و معلوم کنند که چند تن از مردان و زنان عمر شان از پانزده سال بیشتر است و بعد از خاتمۀ سرشماری معلوم شد که در شبستر(۳۸۹۱) مرد و زن زندگی مینمایند که بیش از پانزده سال دارند و من دستور دادم که به هریک از آنها پنج مثقال طلا بدهند و هجده هزار و پانصد و پنج مثقال طلا بین سکنۀ (شبستر) تقسیم شد.

ملازمان من ندانستند که من چرا آن زر را بین سکنۀ(شبستر) تقسیم نمودم و من هم نیت خود را با آنها نگفتم زیرا عوام الناس استعداد ندارند که به نیت دانشمندان پی ببرند.

خود سکنۀ (شبستر) هم ندانستند که برای چه از احسان من برخوردار شدند و اولین بارف من علت آن احسان را در اینجا ذکر مینمایم. خواندن کتاب (گلشن راز) خیلی ذهن مرا روشن کرد و بعضی از مسایل غامض حکمت را برایم حل نمود. وقتی به هجده سالگی رسیدم پدرم تمام کار های خود را بمن واگذار کرد و گوشه نشینی اختیار نمود و بقیۀ عمر را بعبادت گذرانید.

گفتم که پدرم از مالکین کوچک شهر(کش) بود و ما ثروت زیاد نداشتیم و من تصمیم گرفتم که بر ثروت پدری بیفزایم زیرا از سعدی شاعر فارس پند گرفته بودم که انسان تا روزی که زنده است باید برای کسب مال و فرا گرفتن علم کوشش کند تا اینکه افراد نادان بمناسبت مال انسان را محترم بشمارند و افراد دانا به مناسبت علم و هنر احترام را واجب بدانند.

ولی من برای اینکه بتوانم بر ثروت پدر بیفزایم احتیاج به کاری داشتم که وارد خدمت یکی از امرای ماورأالنهر شوم.        

 

پایان فصل دوم

ادامه دارد

 

 

 

++++++++++++++++++++++++++

 

سرگذشت جالب و استثنایی فردی بنام تیموربیگ به نقل از کتاب « منم تیمور جهانگشا » که بقلم خود وی نوشته شده، توسط مارسل بریون فرانسوی گرداوری و ذبیح الله منصوری آنرا ترجمه کرده است، مارا بر آن داشت که این موضوع قابل تامل را بدون دخل و تصرف باز نویسی نموده و از طریق سایت آریایی با خوانندگان عزیز شریک سازیم، شاید نقاط نا مکشوف حیات سیاسی وفردی وی برای همه مورد پند و درس در زندگی قرار گیرد.

مطالب این کتاب در چندین فصل ترتیب گردیده و ما با حذف مقدمه ای مترجم، هرهفته یک فصل آنرا به نشر خواهیم رساند.

 

فصل اول

دوره ای کودکی و تحصیل نزد شیخ شمس الدین

نام پدرم ( ترقائی ) بود و جزو ملاکین کم بضاعت شهر( کش ) بشمار میآمد ولی بین مردم آنشهر احترام داشت.

قبل ازینکه من متولد شوم پدرم خواب دید که مردی نیکو منظر، مثل فرشته، مقابلش نمایان شد و شمشیری بدست پدرم داد.

پدرم شمشیر را از آن مرد گرفت و از چهار سمت به حرکت درآورد و بعد ازخواب بیدار شد، ظهر روز بعد، پدرم برای ادای نماز به مسجد رفت و مثل روزهای دیگر، به ( شیخ زیدالدین ) امام مسجد محله ای ما اقتدا نمود و نماز خواند. بعد از خاتمه ای نماز خودرا به شیخ ( زیدالدین ) رسانید و خواب شب گذشته را برایش حکایت کرد. شیخ از پدرم پرسید چه موقع از شب این خواب را دیدی؟ پدرم گفت نزدیک صبح، شیخ ( زیدالدین ) اظهار کرد تعبیر خواب تو این است که خداوند به تو پسری خواهد داد که با شمشیر خود جهان را خواهد گرفت و دین اسلام را در سراسر جهان توسعه میدهد، زنهار که از تربیت آن پسر غفلت نکنی و بعد ازینکه متولد شد وادارش کن درس بخواند و خط بنویسد و قرآن را باو تعلیم بده. سال دیگر من متولد شدم و پدرم نزد امام مسجد رفت و با او راجع به اسم من مشورت کرد و امام گفت اسم پسرت را تیمور بگذار که به معنای ( آهن ) است.

پدرم میگفت روزی که من نزد امام مسجد رفتم که راجع به اسم فرزندم با او مشورت کنم وی مشغول خواندن قرآن بود و سوره ی شصت و هفتم قرآن را میخواند و باین آیه رسید( آیا نمیترسی که خدای آسمانها زمین را زیر پای تو بگشاید و بلرزه درآید ) کلمه (بلرزه درآید) در قرآن، بزبان عربی(تمور) میباشد و این کلمه در تلفظ، نزدیک است به کلمه ی (تیمور) و به همین جهت شیخ(زیدالدین) تیمور را برای اسم من انتخاب کرد. اولین چیزیکه از دوره کودکی بیاددارم صدای مادرم میباشد که روزی به پدرم گفت: این بچه چپ است و با دست چپ کار میکند.

لیکن بزودی معلوم شد که من نه چپ هستم نه راست بلکه با هردو دست کار میکردم و بعدها وقتی نزد اموزگار رفتم و شروع به درس خواندن کردم با هردو دست مینوشتم و پس از اینکه بسن رشد رسیدم با دو دست میتوانستم شمشیر بزنم و تیر بیندازم و امروز هم که هفتاد سال از عمر من میگذرد چپ و راست برایم فرقی ندارد.

وقتی مرا برای فراگرفتن سواد نزد آموزگار فرستادند، بقدری خورد سال بودم که نمیتوانستم روی لوح چوبی خود موم بمالم، درشهر ما و همچنین سایر شهرهای ماوراء النهر رسم این بود که یک گلوله از موم و یک لوح چوبی به شاگرد میدادند و باو می آموختند چگونه موم را ذوب کنند و بشکل یک ورقه ی نازک روی لوح چوبی قرار بدهد و آنگاه با قلم، روی موم بنویسد، فایده ای لوح مومی این بود که در مصرف کاغذ صرفه جویی میشد و شاگرد میتوانست بعد از هر مشق، موم را از روی لوح چوبی بردارد و دوباره ذوب کند و روی لوح قرار دهد و بنویسد و چون من نمیتوانستم این کار را بکنم مادرم لوح را درست میکرد. اولین آموزگار من مردی بود باسم(ملا علی بیگ) و مکتب خانه ای داشت واقع در مسجد محله ای ما، مکتب خانه ی او، هر روز، هنگام ظهر تعطیل میشد چون درآن موقع مومنین در مسجد میآمدند تا در نماز جماعت شرکت نمایند و ما که طفل بودیم چون نمیتوانستیم بی صدا باشیم حواس مومنین را پرت میکردیم. من چون خیلی کوچک بودم بعد از تعطیل مکتب خانه نمیتوانستم به خانه بروم مادرم و بعضی از اوقات یکی دیگر از سکنه ی خانه میآمدند و مرا به منزل میبردند.

آنگاه مرا به یکی از شاگردهای بزرگ مکتب خانه، که خانه اش نزدیک خانه ی ما بود سپردند و هنگام ظهر که مکتب تعطیل میشد، آن پسر دست مرا میگرفت و از کوچه و بازار که درآن موقع پیوسته پر از الاغ و اسب و استر و شتر بود عبور میداد و به خانه میرسانید و من بعد ازینکه بزرگ شدم و به سلطنت رسیدم بآن پسر منصب دادم و اینک هم زنده است. ملا (علی بیگ) آموزگار من پیر بود و دندان نداشت و به همین جهت نمیتوانست حروف الفبا و کلمات را بدرستی تلفظ کند. در نتیجه من و شاگردانیکه در مکتب خانه ی او درس میخواندیم بعضی از حروف و کلمات را غلظ فرا گرفتیم. (ملا علی بیگ) عقیده داشت که بهترین وسیله برای باسواد کردن شاگردان چوب است و حروف الفبا و آنگاه کلمات را با چوب در ذهن شاگردان جا میداد و در دوره ای که من به مکتب خانه اش میرفتم یگانه شاگردی که چوب نخورد من بودم، چون هرچه میگفت فرا میگرفتم و بدون اشکال حروف و آنگاه کلمات را می نوشتم و تعجب میکردم چرا اطفال دیگر نمیتوانند مثل من با سهولت حروف و کلمات را بیاموزند و بنویسند. ( ملا علی بیگ ) روزی به پدرم گفت: قدر این پسر را بدان چون علاوه بر اینکه هوش و حافظه دارد، با دودست می نویسد و کسی که با دو دست بنویسد در شرق و غرب دنیا، فرمانفرما خواهد شد.

مشق نوشتن برای شاگردان مکتب خانه یک تکلیف شاق بود و نمی نوشتند مگر از روی اجبار، ولی من از نوشتن مشق لذت میبردم و موقعی که مکتب خانه تعطیل میشد و به خانه مراجعت میکردم، نیز مشق مینوشتم. در هفت سالگی من مکتب خانه ی ملا علی بیک را ترک کردم و به مکتب خانه ای دیگر رفتم که آموزگار آن مردی بود به اسم شیخ (شمس الدین)، شیخ شمس الدین در مکتب خانه ای خود به شاگردها قرآن می آموخت و بعضی از اشعار را به آنها یاد میداد و عادت داشت که تعلیم قرآن را از سوره ای شمس شروع میکرد که سوره ای نود و یکم قرآن است زیرا اسم خود او (شمس) بود. سوره ای ( شمس) در قرآن پانزده آیه است و آیه ای اول آن ( والشمس و ضحها) و آیه ای آخر سوره(ولا یخاف عقبها) میباشد و من پانزده آیه ای آن سوره را روز اول که شیخ شمس الدین بمن درس داد حفظ کردم.

شیخ پدرم را به مکتب خانه احضار کرد و گفت من در مدت عمر خود شاگردی با استعداد تر از پسر تو ندیده ام زیرا او امروز سوره ای (شمس) را حفظ کرده است. آنگاه بمن گفت که آن سوره را برای پدرم بخوانم و من خواندم و پدرم دو دست را بطرف آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! فرزند مرا از امراض دوره ای کودکی مثل آبله و سرخک حفظ کن و (تیمور) را زنده نگهدار. سپس دست در جیب کرد و یک سکه کوچک بیرون آورد و در دست شیخ شمس الدین نهاد و گفت این هم هدیه ای تو که اولین سوره ای قرآن را به پسرم آموختی. یک هفته بعد ازینکه من به مکتب خانه (شیخ شمس الدین) رفتم آموزگار ما از شاگردان پرسید، بهترین طرز نشستن، چگونه است؟ هریک از شاگردان جوابی دادند ولی من گفتم بهترین طرز نشستن این است که انسان دو زانو بنشیند. شیخ شمس الدین پرسید به چه دلیل؟ من گفتم: به دلیل اینکه در حال نماز که مردم مشغول عبادت خداوند هستند دو زانو می نشینند لذا معلوم میشود که دو زانو نشستن از انواع دیگر نشستن ها بهتر میباشد. شیخ شمس الدین سه بار با صدای بلند گفت احسنت...احسنت...احسنت.

شیخ(شمس الدین) بعد ازاینکه سوره (شمس) از سوره های قرآن را برای حفظ کردن به من توصیه کرد و متوجه شد که بخوبی از عهده ای آزمایش برآمدم سایر سوره هارا بمن می اموخت و برای اینکه خسته نشوم سوره های کوتاه قرآن را که بیشتر در مکه قبل از هجرت پیغمبر اسلام به مدینه نازل شده بود، بمن یاد میداد. هردفعه که سوره ای را برای من میخواند من فرا میگرفتم بطوریکه (شمس الدین) مجبور نمیشد مرتبه ای دیگر آن سوره را برای من بخواند.

طوری دلبستگی من به تحصیل استاد را به ذوق آورد که یک روز تصمیم گرفت (یاسین) را بمن بیاموزد و گفت: (تیمور) سوره ای (یاسین) سی و ششمین سوره ی قرآن است و دارای هشتاد و سه آیه میباشد و در مکه به پیغمبر ما نازل گردیده و من یکمرتبه این سوره را بدقت برای تو میخوانم بعد از آن سعی کن آنرا بخوانی و هر اشکال که داشتی من رفع خواهم کرد. سپس شروع به خواندن سوره کرد و گفت: « یاسین و القرآن الحکیم» و پرسید آیا میدانی معنی (یاسین) چیست؟ گفتم: معنای «یا» را میدانم که در زبان عربی یکی از الفاظ است و در مورد خطاب بکار میبرند و وقتی میخواهند یکنفر را صدا بزنند میگویند(یا زید) اما نمیدانم معنای (سین) در اینجا چه میباشد. شیخ شمس الدین گفت:( سین) یعنی ای( انسان) ولی نه هر انسان بلکه یک انسان بخصوص.

گفتم من تا امروز نشنیده ام (سین) که یکی از حروف الفبا است معنای انسان را بدهد. استاد گفت: نظریه ای تو درست است و حرف (سین) به معنای انسان نیست ولی این حرف، حرف اول کلمه ی( سره) است که در زبان عربی بمعنای گل و ریحان میباشد . خداوند بقدری پیغمبر اسلام را دوست دارد که در اینجا اورا به عنوان (گل و ریحان) طرف خطاب قرار میدهد. من درآن موقع در صرف و نحو عربی آنقدر پیش نرفته بودم که استاد بتواند هریک از کلمات سوره (یاسین) را از لحاظ صرفی و نحوی برایم تشریح کند ولی معنای آیات را میگفت.

بعد ازینکه شیخ شمس الدین یک مرتبه سوره ای ( یاسین) را برایم خواند، من قرآن خودرا بدست گرفتم و آهسته شروع به خواندن آن سوره کردم و پس از چند بار خواندن آنرا حفظ نمودم. در آن دوره برنامه ی زندگی من این بود که صبح وقت بعد از غذای بامداد به مدرسه میرفتم و تا ظهر درس میخواندم. هنگام ظهر شیخ شمس الدین بنماز میایستاد و ما که شاگردان مدرسه بودیم باو اقتداء میکردیم و بعد از نماز من دیگر در مدرسه نمیماندم و راه صحرا را پیش میگرفتم.

چون پدرم( ترقائی) میگفت ما از خانواده ای هستیم که پدرانمان، همه مردان سلحشور و نیرومند بوده اند و من باید از طفولیت با فنون سلحشوری آشنا شوم. در اطراف (کش) مراتع بزرگ وجود داشت و در آن مراتع گله های اسب و مادیان می چریدند و ما یک گله ای کوچک، اسب و مادیان داشتیم و من بعد از خروج از مدرسه به مرتع میرفتم تا سواری کنم. فقط روزهای اول من که هنوز طفل بودم یک نفر با من بمرتع می آمد و بمن میآموخت که چگونه سوار اسب های نیمه وحشی ایلخی بشوم. او بمن میآموخت نباید از عقب باسب نیمه وحشی ایلخی نزدیک شد زیرا جفتک میاندازد و نباید از پیش رو بآن نزدیک شد زیرا گاز میگیرد، بلکه باید از طرف راست و یا از طرف چپ باسب ایلخی نزدیک گردید و یک مرتبه با دست چپ یا دست راست ، یالش را گرفت. همین که یال اسب گرفته شد آن حیوان بحرکت در میآید، با حد اعلای سرعت براه می افتد تا شخصی را که قصد دارد سوارش شود بزمین بزند.

شخصی که طرز سوارشدن بر اسب نیمه وحشی را بمن میآموخت می گفت تو در حالیکه اسب به حد اعلای سرعت بحرکت در میآید باید سوارش شوی و برای اینکه بتوانی خودرا به پشت اسب برسانی نباید یالش را رها نمایی و اگر یال اسب را رها کنی بشدت بزمین خواهی خورد یا زیر پای اسب خواهی رفت، ولی همین که بر پشت اسب قرار گرفتی دو زانوی خود را بدو پهلوی حیوان فشار بده که بتوانی تعادل خود را حفظ نمایی و یال اسب را رها کن و بگذار هر قدر میخواهد بدود و اسب همین قدر که حس کرد نمیتواند تو را بزمین بزند آرام خواهد گرفت.

هر دفعه که من میخواستم سوار یک اسب نیمه وحشی ایلخی بشوم، با مقاومت شدید آن حیوان مواجه میشدم و پس ازینکه بر پشتش قرار میگرفتم آن جانور با سرعت براه میافتاد و بعد ازینکه مسافتی را می پیمود، توقف مینمود و آنگاه جفتک میانداخت که مرا بزمین بیاندازد یا اینکه روی دو پا می ایستاد و دو دست را بلند میکرد تا من از عقب سقوط کنم ولی عاقبت من غلبه میکردم و اسب آرام میشد.

کار من در مرتع فقط اسب سواری نبود، بلکه تیر اندازی هم میکردم. ابتدا بطرف نشانه های ثابت تیر اندازی مینمودم و بعد ازینکه با کمک مربی در تیر اندازی قدری مهارت پیداکردم سوار بر اسب میشدم تا اینکه در حال تاخت تیر اندازی کنم، من میتوانستم در حال تاخت بسوی هدفهایی که در جلو و عقب و راست و چپ من بود تیر اندازی نمایم ولی چون بازوی من هنوز ضعیف بود تیرهایم سرعت نداشت و برد تیر از فاصله ای محدود تجاوز نمیکرد. مربی من میگفت تو هنوز طفل هستی و بعد ازینکه بزرگ شدی نیرومند خواهی گردید و بازوانت قوی خواهد شد و مچ دست تو نیز قوت خواهد گرفت و آنوقت میتوانی تیر را بمسافت بعید پرتاب کنی. باری آنروز، مانند روز های دیگر، بعد از ظهر به صحرا رفتم و تا غروب مشغول اسب سواری و تیر اندازی بودم و غروب به منزل مراجعت کردم و بعد از ادای نماز و صرف غذای شب خوابیدم.

صبح روز بعد وقتی به مدرسه رفتم، استاد از من پرسید آیا میتوانی سوره ی (یاسین) را بخوانی یا نه؟ گفتم: من سوره ی (یاسین) را حفظ کرده ام و آنگاه تمام سوره را از آغاز تا پایان برای شیخ شمس الدین خواندم و او برای مرتبه ای دوم سه بار با صدای بلند گفت: ..احسنت....احسنت...احسنت...

طوری من در تحصیل پیشرفت کردم که بعد از سه سال که در مدرسه ی شیخ شمس الدین تحصیل مینمودم تمام قرآن را حفظ کردم و یک روز استاد من در مدرسه یک مهمانی ترتیب داد و از عده ای علماء و وجوه شهر از جمله پدرمن دعوت کرد و بعد ازینکه مدعوین حضور یافتند از علماء خواست که مرا مورد آزمایش قرار بدهند تا بدانند آیا قرآن را حفظ دارم یا نه؟ سه نفر از علما سوره هایی از قرآن را نام بردند و بمن گفتند آنهارا بخوانم و من با صدای بلند آیات قرآن را خواندم و همه تحسین کردند و احسنت گفتند. درآن مجلس عنوان حافظ القرآن را روی من گذاشتند و بعد ازینکه ضیافت خاتمه یافت و مهمانان رفتند، شیخ شمس الدین به پدرم گفت: آنچه من میدانستم به پسرت آموختم و دیگر چیزی ندارم که به او بیاموزم و تو باید به فرزندت استاد دیگر انتخاب نمایی تا اینکه حکمت بشری و الهی را بو بیاموزد و وی را با اسرار بزرگ علم آشنا کند.

پدرم به مناسبت اینکه دوره ی تحصیل من در مدرسه ی شیخ شمس الدین به پایان رسیده بود، یک اسب و یک مادیان به شیخ شمس الدین داد و چند روز بعد من به مدرسه (عبدالله قطب) منتقل گردیدم.

عبدالله قطب مردی بود عارف و دانشمند و بسیار پرهیزگار و عده ای از پسران اشراف شهر در مدرسه ی او درس میخواندند. باید بگویم که من با سرعت رشد میکردم و زیبا میشدم و هرسال که میگذشت زیبایی من افزون میگردید و در چهارده سالگی بطوریکه دیگران میگفتند من یکی از جوانان زیبای ماوراءالنهر بودم.

در بین جوانانیکه در مدرسه ی (عبدالله قطب) تحصیل میکردند یک جوان بود بنام ( یولاش) و از ترکهای شرق ماوراءالنهر بشمار میآمد. من متوجه شده بودم ترکهایی که در مشرق ماوراءالنهر زندگی میکنند و بعضی از آنها ساکن شهر ما هستند افرادی غیر عادی میباشند و بعد ازینکه (یولاش) وارد مدرسه ی (عبدالله قطب) شد، این موضوع بیشتر بر من معلوم گردید زیرا وقتی ساعات درس به پایان میرسید و ما از مدرسه خارج میشدیم آن جوان خود را بمن میرسانید و چیزهایی بمن میگفت که من شرم دارم تکرار کنم.

من میدانستم که در (یاسای) جد من (چنگیز) مجازات کسی که در صدد برآید مبادرت بکاری که (یولاش) میگفت بکند اعدام است و می باید سر از بدنش جدا کنند.

من چند بار به (یولاش) گفتم که آن اظهارات را نکند و بداند مجازات کسی که مبادرت به عمل مورد نظر او بنماید قتل است. اما طوری (یولاش) جسور بود که بعضی از محصلین که با ما در یک مدرسه درس خوانده بودند، دانستند که منظور وی چیست و بنظر تحقیر مرا مینگریستند. یک روز بعد از خروج از مدرسه (یولاش) از دیگران جدا شد و خود را بمن رسانید. وی میدانست که من برای سواری و تیر اندازی و پرتاب نیزه به صحرا میروم و چون بزرگ شده بودم مشق شمشیر بازی میکردم. کنار مرتعی که ایلخی ما درآن میچرید انباری بود که من وسایل کار خود را  در آنجا میگذاشتم و پس از اینکه به آنجا رسیدم کمان را برداشتم و ترکش را به کمر بستم و خواستم بطرف ایلخی بروم تا اینکه سوار یکی از اسب ها شوم و در حال تاخت تیر اندازی نمایم.

(یولاش) بطرف من آمد و گفت(تیمور) برای چه نسبت بمن بی اعتنایی میکنی و آیا می فهمی که من چقدر بتو علاقه مند هستم و بین تمام محصلین که در مدرسه تحصیل میکنند، فقط تو را برگزیده ام و تو باید خوشوقت باشی شخصی چون من که پدرم خان است.... من مجال ندادم که وی حرف خود را تمام کند و تیری از ترکش بیرون آوردم و بکمان بستم و بطرف او پرتاب کردم و تیر بر سینه اش نشست و بر پشت افتاد و بعد از چند دقیقه زندگی را وداع گفت. (یولاش) اولین کسی بود که بدست من کشته شد و من قدری کنار جنازه ای آن جوان ایستادم و او را نگریستم و در آن موقع نه متوحش بودم نه غمگین. من فکر میکردم قتل آن جوان از طرف من مجاز بوده او نمی باید آن اظهارات را بمن بکند تا اینکه کشته شود.

بعد ازینکه چند دقیقه کنار جسد (یولاش) ایستادم، متوجه شدم که باید پدرم را از آن واقعه مستحضر نمایم و به پدرم ( ترقائی) گفتم که (یولاش) را بقتل رسانیده ام، پدرم مضطرب گردید و گفت بد شد زیرا پدرش بخونخواهی پسر بر خواهد خواست. گفتم آیا تو راضی بودی که یک جوان از ترک های مشرق ماوراءالنهر، به پسر تو این حرف ها را بزند و پسرت گفته های او را تحمل نملید.

پدر گفت: البته نه. لیکن اگر تو بمن این موضوع را میگفتی من به پدرش اطلاع میدادم و از او میخواستم پسرش را تنبیه نماید، ولی اینک چاره ای نداریم جز اینکه خود را برای انتقام پدر (یولاش) آماده کنیم. گفتم : ای پدر چند نفر از محصلین مدرسه میدانند که (یولاش) جوانی بود وحشی و آنها همیشه مرا مورد تحقیر قرار میدادند که چرا آن پسر بی ادب را به مجازات نمیرسانم. (پدرم) گفت: اگر اینطور باشد و آنها شهادت بدهند که (یولاش) گناهکار بوده، پدرش نمیتواند از ما انتقام بگیرد.

اول کسی که راجع به قتل(یولاش) تحقیق کرد(عبدالله قطب) معلم ما بود و او مرا در اطاق خلوت فرا خواند و چگونگی قتل (یولاش) را از من پرسید. من حقیقت را برای معلم خود مان بیان کردم و گفتم که آن پسر ترک نسبت بمن سوء نیت داشت و در خواستی از من میکرد که هرکس دیگر بجای من میبود او را بقتل میرساند. معلم ما پرسید آیا کسی از نیت پلید (یولاش) اطلاع دارد؟ من اسم چند تن از شاگردان را بردم و (عبدالله قطب) از آنها تحقیق کرد و آنها شهادت دادند که (یولاش) نسبت به من سوء نیت داشته است. معلم ما فتوا داد که من در قضیه قتل (یولاش) گناهکار نیستم و آن جوان طبق یاسای چنگیزی واجب القتل بوده است. بعد از معلم ما داروغه ای شهر تحقیق کرد و او هم از شهود کسب اطلاع نمود و آنها گفتند که (یولاش) نسبت بمن سوء نیت داشته و داروغه هم بموجب(یاسا) آن پسر را واجب القتل دانست و به پدر (یولاش) گفت که وی نمیتواند خونخواهی کند.

پدر (یولاش) نا گزیر از خونخواهی صرف نظر کرد ولی تا روزی که زنده بود مرا به دیده ی خصومت می نگریست و من میدانستم که در پی فرصت است که مرا بقتل برساند ولی هرگز آن فرصت را بدست نیاورد و هر قدر از عمر من میگذشت من قوی تر و زیبا تر می شدم و حس میکردم که در من مزیتی هست که در دیگران نیست.

 

تهیه کننده

ترکستانی  

 

 


بالا
 
بازگشت