خط شماره چهار

 

همانجا نشسته بود، بالای دراز چوکی ایستگاه ترن. درست مقابل خط آهن. انگار سر و صدای ریل و مسافران، که با شتاب از سویی به سویی میدویدند، هیچ اثری به او نمیگذاشت. همانجا نشسته بود، فرو رفته در سکوت تلخ و با نگاه های باز ومات به ترنی که میرفت و به آنیکه میآمد.

هر روز میدیدمش، نشسته بر دراز چوکی خط شماره چهار- با نگاه های مات و چشمان متحیر. هر روز عصر همانجا بود و نشسته به ترن ها مینگریست: به ترنهاییکه میآمدند و به آنهاییکه میرفتند. آنروز هم همانجا نشسته بود. به ساعت نگریستم ، فقط 7 دقیقه وقت داشتم تا به خط شماره 9 بروم. تاب نیاوردم، رفتم کنارش نشستم. متوجه نشد، هنوز مقابلش را مینگریست- ترنی را که میرفت. لباس مرتبی بتن داشت. پیراهن نصواری اش از زیر کرتی، رنگباخته بنظر میرسید. ریشش را که تار های سفیدی داشت، چند روزی نتراشیده بود.  مو های سیاه و پر پشتی داشت و چهرا اش تیره تر از مردمان اصلی این بوم و دیار بود. از کجا آمده بود، چرا آمده بود؟ مثل من بود، یک غریب دور در حسرتسرای طلایی؟ دردی داشت که احساس میکردم، شاید درد مشترکی بود، دردی که من داشتم وما داشتیم.

ـ شاید وطندارم باشد...

با ها با خود گفته بودم،  وقتی میدیدمش که در کنار خط 4 راه آهن نشسته است.  تنها نشسته و به ترن هاییکه میآیند و میروند، مینگرد.

نزدیکش شدم و به زبان مردمان همانجا گفتمش:

ـ سلام...!

با بیحوصلگی سر برگرداند،  مرا نگریست و ترنی را که میآمد. در چشمانش چه دردی نهفته بود. گفت:

ـ سلام

و بر خواست. رفت ومیان مردمانی که میدویدند، گم شد. پشیمان شدم. شانه های افتاده اش در نظرم جان گرفتند که خمیده و بیحوصله، میان هجوم مردمانیکه میدویدند، ناپدید میشوند.

 فقط سه دقیقهء دیگر...باید منهم میدویدم و به خط شماره 9 میرفتم.

 

 

روز بعدش هم همانجا نشسته بود، بالای دراز چوکی کنار خط شماره چهار راه آهن. مثل اینکه زمان تکرار میشد با تصویر همگون: ریل هاییکه میامدند و میرفتند و مردمانیکه میدویدند. میدویدند و میگفتند:

ـ وقت طلاست.!

و او گذشت زمان را در استوای فریاد ریلها مسخره میکرد. و شاید در دل میگریست ، یا میخندید. کی میداند که او چه فکر میکرد؟ ناخود آگاه بطرفش رفتم و بالای دراز چوکی نشستم. صدای گذشت زمان را در فریاد وداع ریل شنیدم و شمالی که از حرکت ریل، روی سینهء زمین میدوید، این گذشت را افاده میداد. او خاموش بود وبه خظ خالی راه آهن مینگریست و جرقهء چشمانش عجب غمی را به تصویر میکشید.  دریای سنگین و غمین سکوت از نگاه هایش میریخت. خواستم سلامش کنم، ترسیدم که نرود. حیفم آمد که او را از آن د نیای ناگفته، از غرقابهء سکوت سیال بیرون کشم. نگریستمش که ساکت و سنگین زمانه را در ازدحام غوغا ، پرخاش میکرد. شمالی که به صورتم خورده بود، پیغام میداد:

ـ فقط سه دقیقهء دیگر...

بطرف خط شماره 9 دویدم.

 

 

روز دیگر، عصر وقت برگشت، مصمم بودم که با او سخن بزنم. دردش را بپرسم یا دردم را برایش قصه کنم. پهلویش نشستم وگفتم:

ـ سلام!

به دری گفته بودم و ناخود آگاه اضافه کردم:

ـ خوب هستید ؟

سر برداشت ، نگاهم کرد و آهسته گفت:

ـ سلام!

وطندار بود. نگاهش را از خط ریل دزدید، پرسید:

ـ از کار آمدی؟

گفتم: هان...

وپرسیدم:

ـ هر روز میبینمتان که اینجا نشسته اید، هر روز...

ـ روز های پیری ام را حساب میکنم.

گفته بود بدون آنکه چشم از ریلیکه میامد ، بردارد.

ـ همینجا ، در همین شهر زندگی میکنید؟

ـ همین جا ها، زیر آسمان خدا...غریب و گمشده.

برگشت،  نگاهم کرد و پرسید:

ـ میدانی چرا همه میدوند؟ نفس های ما میدوند، ریلها میدوند، مردمان میدوند و کجا میدوند؟ کی را سبقت میکنند، به کجا میخواهند برسند تا دوباره زود برگردند؟

دهان باز کردم تا چیزی بگویم که ادامه داد:

ـ میدوند، سبقت میکنند تا زود پس برگردند. اما در نهایت،  جاده یکطرفه است و برگشتن...

مرا نگریست و چشمانش چه غمگین بودند.

ـ برگشت اما امکان پذیر نیست!

گفته بود و برخواسته بود. من هم تکان خورده برخواستم. میگفت:

ـ وقتی از وطن برامدم، امید داشتم که دو باره برگردم، اما شاید عمر یاری نکند. شاید...

براه افتاد. شانه هایش خمیده بودند:

ـ پناهت بخدا!

آهسته و بیقرار گفتم:

ـ خدا حافظ!

در میان مردمانی که میدویدند، او در اندوهء یک سکوت تلخ قدم برمیداشت.

****                                                     

گورستان مرطوب و اندوهگین نفس بود. خاک نمزده و سرد روی بستر سبزه غنوده بود وآنجا قبر تازه کنده شده با چشمان منتظر ، سوی تابوتی در  سالون فاتحه مینگریست. کارمند مراسم تدفین دسته گل را از نزدم گرفت و مرا جانب هال هدایت کرد. همه آنجا جمع شده بودند و صدای تلاوت قران رخسار نمناک قبرستان را دست میکشید.. دوستم میگفت:

ـ سکته کرده ، کمک های عاجل و سعی پرسونل شفاخانه هم نتوانسته کاری از پیش برد.

و میگفت:

ـ خانم و دو دخترش را تنها ماند و رفت

وقتی تابوت را برداشتند ، دوستم برایم میگفت که متوفی چه سالهایی تنها و بی سرنوشت را در کمپ مهاجران سپری کرده بود. تنها و بیکس، گمگشته در ازدحام جستجو ونیافتن. پر غصه از آمدن و پر غم از درد از دست شدن.  هجوم عواطف اورا به خاک افگنده بود و غمنامهء هجرت او را سودایی ساخته بود. چنان فشردهء این درد شد که قلبش تاب نیاورد و بیصدا خون گریه کرد ورفت. همسایگان کمپ میگفتند:

ـ وطندار ما چرتی شده و میخواهد با یک خیز بپرد و برود، مثل ریل سریع السیر

وقتی تابوت را دور دادند نگاهم به عکسش افتاد که آنرا جلو تر میبردند. غم گرانتر بر دلم پنجه کشید و خودم را ناخودآگاه در ازدحام مسافران ایستگاه ترن یافتم. و او را دیدم، نشسته بر دراز چوکی خط شماره چهار- با نگاه های مات و چشمان متحیر. همانیکه هر روز عصر آنجا میآمد و نشسته به ترن ها مینگریست: به ترنهاییکه میآمدند و به آنهاییکه میرفتند. وقتی خاکرا روی تابوتش میریختند به دوستم گفتم:

ـ من هم او را میشناختم، سفری با هم داشتیم.

 

فردایش به خط شماره جهار رفتم. بالای دراز چوکی مقابل خط ترن نشستم و به ترنها نگریستم و به مردمانی که میدویدند. و به وطندار اندیشیدم که جادهء یکطرفه را تا خط پایان مسخره کرده بود. گویا هر روز میآمد تا به ترنها بگوید:

ـ آنقدر دوید ه ام در بلندا ها و نشیب ها؛ آنقدر دویده ام از خرابه تا آبادی؛ افتاده ام و برخواسته ام و دویده ام که خستگی ترا احساس میکنم، بیا دم بگیر!

گل سفیدی را که در دستم بود روی دراز چوکی گذاشتم و بی توجه به نگاه حیرت زدهء خانم مسن که آنجا نشسته بود، به آواز دورشدن ترن گوش دادم وبعد جای خالی مرد نشسته در خط شماره چهار را ترک کردم. وقتی دوباره آنجا را نگریستم، خانم مسن را دیدم که گل سفید را  روی دراز چوکی جابجا میکرد تا از شمال ترن ها محفوظ بماند. ومن با دیگران سوی خط شماره 9 دویدیم. ما فقط سه دقیقه وقت داشتیم.

 

 

موسی فرکیش

 

 


بالا
 
بازگشت