موسی فرکیش

 

آسیاب خشک

 

دهکده مثل همه روستا های دیگر، زندگی آرام و یکنواختش را میگذراند. مردمان بیخیال و کم حرف ، سبزه زاران کوچه ها و دشتهایش را در آسودگی خوابگین در مینوشتند. در ختان در آن بالا ها با هم سر و گوشی داشتند و زمین زیر پایشان نرم و حاصلخیز بود. جویبار ها، چو مسافران مطیع و آرام، چار طرف دهکده را غلغله کنان لالایی میگفتند وگاه گاهی هم در خمار خواب آلودِ خشم، نزاع های زود گذر و غمگین را بر سر راه دادن آب، شاهد میبودند.

خامه راهی پر نشیب و فراز، که بطرف راست دهکده واقع بود، روستا را به ده های بعدی و شهر وصل میکرد. هر رفت و آمد ازین راه ، حادثه ای بود که ده را به جنبش هیجان زدهء گفته ها و شایعه ها میانداخت. آمدن او هم ازین راه، در ده بی اثر نماند. آمدن مردیکه آرام به ده آمد و مدتی بعد، آرامش را برای مدت دراز  از ده کوچاند. روستایان بعد ها، حین اختلاط با هم میگفتند که آمدنش درین ده بالایش نافتاد.

او مردی چارشانه ، بلند قد و قوی هیکلی بود که رستموار زمین زیر پایش را سایه میکرد. پیراهن تنبان خاکی بر تن  میکرد و  واسکت سرمه یی رنگ رویش میکشید. ریشش را میتراشید و اما بروتهای سیاه  اما نه چندان پر پشت،  که لبانش را کشیده تر نشان میداد ، پشت لبش را خط میکشید. روزیکه بدهکده وارد شد، خورجینی به شانه داشت که از خودش دور نمیکرد. مردمان ده میگفتند که در آن پولهایش را نگهداری میکند. شب اول را در مسجد ده گذشتاند و با همه یکجا  نماز ادا کرد. روز بعدی به ده برامد و اطراف آنرا از نظر گذارانید. آنهاییکه شاهد حال او بودند، میگفتند که او مدتی زیادی را بالای تپه ایستاده و تمامی روستا را به خانهء چشمانش مهمان کرده بود. تپه در بخش چپ دهکده ، روی دل محوطء سرسبز و کشیده ، واقع بود که دو گوشهء آن به دریا ختم میشد. عده یی از روستایان مرد تازه وارد را دیوانهء طبیعت پنداشتند که مزاج شاعرانه اش ویرا بدان محل کشانده است.

مرد مسافر ، عصر بدیدن ملک رفت و دو ساعت بعد شادمان از آنجا برگشت. شب را در مسجد گذراند، نماز گزارد و فردایش از همان راهِ جناح راست دهکده، خارج شد. سه روز از آمدن و رفتن او گذشته بود و شور اولیهء شایعه ها، گرمی اش را از دست میداد؛ که آن مسافر عجیب دوباره برگشت. صبح زود روز چارم بود، مثل همه روزهای دیگر. آفتاب تازه سر زده بود و با دستهای طلایی اش روستا را بیدار میکرد که گرد باد خفیفی خامه سرک جناح راست دهکده را در آغوش خاکی اش پنهان کرد. مسافر مرد، برگشته بود. تنها نبود اسپ و دو قاطر را هم از عقبش میکشید. روستا به جنب و جوش درامد و غلغله بازار یافت:

- او آمد...!

- بطرف تپه رفت...

- ملک غفار هم آنجا بود، تپه را میدیدند...

مسافرمرد اسبابش را همانجا، پایین تپه خالی کرد ویک هفته بعد همه دانستند که او دیگر ماندنی شده است. کلبهء مقبولی را زیر سایهء درختان، پائین تپه اعمار کرد که روستایان زیر پیتو را حیرت زده ساخت. پچپچ وار میگفتند:

- تنها کار میکنه...!

- چه مردی، پهلوان اس، به رستم میمانه...!

و اما مرد همانطور آرام و کم سخن به کارش ادامه میداد، کمتر با مردمان میامیخت و غرق در شور زمین و آسمان خودش بود. نخستین کسی بود که صبح زود مسجد میرفت و اولین نمازگزاری بود که مسجد را ترک میگفت. لب دریا، دم راست میکرد و به سرود نافرجام آب، دل و گوش مینهاد. روز ها میگذشتند تا اینکه بار دیگر آوازه به بازار برامد:

- مسافر آسیا میسازه...!

- آسیا میسازه..؟!

- هان، آسیا میسازه، پایان تپه، پهلوی دریا...

و روستایان بطرف دریا شتافتند تا آسیاب ساختنِ مسافرمرد را ببینند.

مرد آرام و خاموش کار میکرد. تا حال کسی پیدانشده بود تا با وی سفرهء صحبت وگپ هموار کند. ملک غفار چند بار آنجا رفت. در آغاز مرد دست از کار میکشید با وی صحبت میکرد و از اشارهء دستهایش معلوم میشد که محل آسیا و آب را بوی نشان میدهد. اما مدتی بعد مسافر به آمدن بی اعتنا شد: او دیگر از کارش دست نمی کشید؛ مقابل او نمی ایستاد ونقشه هایش را بوی شرح نمیداد. ساکت و آرام ، غرق در زمین وآسمان خودش، مهارت دستانش را روی بستر کار میفرستاد. وملک غفار ازین رفت وآمد بی حاصلش دست کشید وبه آورده های دهقانان گوش میداد:

- چه مردیست او ملک، پهلوان اس.!

- مثل گاو کار میکنه، مانده هم نمیشه...

- مالوم میشه که راستی، راستی آسیا میسازه...

ملک غفار عبوسانه به آنها گوش میداد و میدید که روستایان سخت به آنمرد و آسیاب نو آغازش دل بسته اند. چپنش را سر شانه جابجا میکرد و میگفت:

- بگذار بسازه، آسیا بسازه..زمینش ، دلش. اما آسیا به ده ما فایده داره و نقصان نی!

و روستایان تازه میشنیدند که پهلوان، زمین آنسوی تپه را از ملک خریده است. و آن زمینِ کنار دریا، بزودی آسیابی را روی سینه اش جا خواهد داد.

مسافرمرد، قوتی چون پهلوان های افسانه یی و قلبی به صفایی کودکان داشت. شاید همین علت بود که تنها کودکان  میتوانستند با او بازی کنند و به قصه هایش گوش دهند. آنها که در اوایل از سیمای پر هیبت و از حرکات رستموارش میرمیدند، کم کم دانستند که پهلوان با آنها رفتار مهربانتر و دلسوزانه تری دارد و عادت کردند که عصر ها، زمانیکه پهلوان قصهء دریارا میشنود ، نزدش بروند؛ با او بازی کنند و به افسانه هایش، که به شیرینی خواب های کودکانه و به دلپذیری تبسم مادر بود،گوش فرا دهند. پهلوان دستان بزرگ وپر محبتش را از هم میگشود، موهای ژولیده و گردآلود اطفال را نوازش میداد و مثل رود آرام و دلنواز قصه میکرد:

- خدا آسمان را آفرید ، زمین را بوجود آورد چون بر آدم خشم گرفته بود. آدم را بزمین فرستاد تا آنجا زندگی کند و کفارهء نافرمانی پس بدهد. آدم تنها بود، زنش هم تنها بود و زمین هم تنها بود. آدم خواست زمین را آباد سازد و کار کرد. زمین دوست آدم شد. آدم کشت کرد و گندم کاشت. آنرا میده نمود و بعد پخت. مزه دار بود خوشش آمد. زیادتر کاشت، زیادتر میده نمود و خوشترش آمد. آدم گندم را بین دو سنگ میده میکرد، اردش میکرد. آدم هوشیار بود آب را دید و حیوانات را و به فکرش رسید که آسیا بسازه تا گندمها میده شوه، آرد شوه. زمین از تنهایی نجات یافت و آدم هم دیگر تنها نبود. و آدم فهمید اگه آسیا باشه، آرد هم  اس...

کودکان که با چشمان تنگ شان، آرام و ساکت به او گوش میدادند؛ در پایان داستان جون گنجشکان دم صبح، سر وصدا میکردند:

- پس تو...تو هم آسیا میسازی؟

پهلوان مرد برمیخواست بطرف محوطهء کارش، بطرف کلبه اش مینگریست و تایید کنان میگفت:

- آها  آسیا میسازم. بری شما وبری همه که گندمای شانه آرد کنم.

کودکان غلغله کنان میرفتند کنار دریا تا دست و روی بشویند. پاهایشان را در آب فرو میبردند وبروی همدیگر آب میپاشیدند. بستر نرم سبزه ها را لگد زنان میخواندند:

- قوقو قو برگ چنار

دخترا شیشته قطار

کاشکی کفتر میبودم

ده هوا پر میزدم...

پهلوان دستانش را به کمر میگرفت ومیخندید:

- قوقو قو برگ چنار...

کودکان میدویدند و زمان میدوید. خورشید میآمد، فرزندان نورش را روی کلبهء آسیابان میفرستاد و تپه را گرم میکرد. شبها، مهتاب قصهء اسیا را با ستارگان میگفت ومردی را که کنار تپه یکجا با دریا آواز میخواند به آنها نشان میداد. مرد زیر درخت، مهتاب را آنقدر مینگریست تا خواب او را بسرزمین کبودش مهمان میکرد. مرد خسته میبود و سر در زانوی نرم خواب میماند.

یکماه گذشت. روستا به مرد خو کرده بود. روستایان دیگر اورا مسافر نمیخواندند، او پهلوان شان بود. رستم کار و عرق، در صمیمیت کودکوار ومحجوب. تندیس آسیاب اینک پایین تپه، پهلوانوار دریا را سلام میداد. یکماه گذشت و روستا و روستایان ، پهلوان مرد را پذیرفتند. او دیگر آنجا بیگانه نبود. زنان روستا، زمانیکه از آنطرف دریا آب میبردند یا لباس می شستند، او را تماشا میکردند. پهلوان مردی را که با دستار بسته در کمر به دل خاک چنگ میزد ومهارت دستانش را به درگاه خاک میبرد. گاهی که با او مواجه میشدند، از هیکل بلند و نیرومندش لب میگزیدند و کبوترسان نجوا میکردند:

- مانده نباشی!

مرد از کار باز نمیایستاد، سر بلند نمیکرد و کنده از محیط میگفت:

- زنده باشین!

زنان میرفتند و یک اشتیاق سوزنده و هوس داغ صحبت و بوی نگریستن، پیکر شانرا میفشرد.

روزی دهقانی چند بدیدنش آمدند. ازین در و آن در گفتند؛ از محصولات ده و از آسیا گفتند و به او پیشنهاد کردند تا او را کمک کنند. پهلوان مدتی برخسار آنها خیره شد و گفت:

- زنده باشین، سلامت باشین. مگه مه عادت کدیم کار هایمه خودم کنم. ما فرزندان زمین هستیم و زمین خوش نداره که فرزندش را ضعیف ببینه.

و بکارش ادامه داد. دهقانها در دریای بهت ، اورا میدیدند که چه بزرگ و قوی سنگها را بالای هم میگذارد. ویادشان افتاد که زمستان گذشته با چه شوری به قصهء رستم گوش خوابانده بودند. رفتند با غبطه ای در تهء دل ، دور شدند در حیرتِ ناگفتهء داستانِ زمین و پهلوان . رفتند چون زمین انتظار آنها را هم داشت.

یکماه که گذشت، روستا ، پایین تپه آمده بود. روستایان به نخستین بوجی های آرد که از آسیاب میبرامد، شادمانه مینگریستند. ملک غفار وقتی بوجی های آردش را دید، برای آرد ساختن گندمهای دیگر نوبت گرفت. آسیابان با پارچه سفید به دور سر ، در حالیکه بوجی های گندم را به آسیابش میبرد، رضایتمند میخندید. گویا میخواست بگوید:

- زمین از فرزندش راضی است.!

آسیابان آنروز پولی کمی میگرفت. با خوشحالی کار میکرد، میگفت و میخندید. سراپا سفید شده بود و هیکلش، برف کوچ عظیمی را تداعی میکرد که برای به آغوش کشیدن کوه دستهایش را باز کرده باشد. آنروز تا دیر وقت کار کرد و فردایش را تا دیر خوابید. مثل اینکه خستگی روز های گذشته را وداع میگفت. بعد از آن روز او اجورهء کارش را معین کرد. به همان اندازهء تعین شده پول میستاند.

 آسیاب بکار افتاد. روستا با غرور، داستان آسیاب و بوجی های آردش را به گوش باد سرود تا پیک باد آنرا دهکده به دهکده ببرد. خامه سرک جناح راست روستا، همه روزه، با بالا کردن بیرق گردباد، خبر آمدن مشتریان جدیدی را به آسیابان میداد. دریای کنار تپه، صدای چرخش سنگهای آسیاب را با خود میبرد تا دهکده را در غرور داشتن یک آسیا سرمست کند. آسیابان دیگر بیکار نمیماند ودریا داشت از کم سرزدنش گله مند میشد که آن اتفاق افتاد.

یکروز عصر پهلوان آسیابان بطرف دریا رفت. کودکان مثل همه روز کنار دریا میدویدند، بروی هم آب میزدند و بستر نرم سبزه ها را نارام میکردند. دریا آمیخته با سرود آنها، سلام شان را به دربار روستا میبرد. آسیابان همانطوریکه با اشتیاق دریا و کودکان را مینگریست، شادمانه تکرار میکرد:

- کو کوکو برگ چنار...

پسرکی آمد وکنارش نشست و غمگین نجواکرد:

- کاشکی کفتر میبودم...

پسرک اندوه اش را چشم میساخت که آسیابان پرسید:

-  آنوقت چی میکردی؟ اگه کفتر میبودی...

پسر، آسیابان را نگریست با نگاهی که غم در آن شکوه داشت و خاموش ماند. آسیابان دستان بزرگش را به مو های ژولیدهء او کشید که دو قطره اشک بناگاه گونه های پسرک را فریاد کرد. لبخند از لبان آسیابان کوچ کرد. متحیر به پسر نگریست وبه اشکی که به زنخ او رسیده بود. ابهام را در کلام ریخت :

- چی شده پسرم، چرا گریه داری؟

پسر خاموش بود و اشکی دیگری به دیدار قطرهء اولی میرفت. آسیابان اشک پسرک را پیش از آنکه به درود خاک رود، ستردو گفت:

- های پسر، مرد گریه نمیکنه، تو خو شکر مرد هستی؟

پسرک سرش را بالا و پایین کرد به علامت مثبت و آسیابان دید که جویبارهء اشکش هنوز تر است. پرسید:

- چرا، چرا گریه داری؟

پسرک دردمند میگفت:

- مریض اس...

پهلوان دست برخسار مرطوب او کشید با سوالی در رطوبت اشک:

- مریض اس، کی مریض اس؟

پسر آرام ودردمند گفت:

- مادرم  مریض اس

  رخسار آسیابان را تشویش و درد بهم فشرد. دستش که موهای پسر را نوازش میکرد، از حرکت ایستاد. نگاهش گریز آب دریا را میدید که پرسید:

- بابه ایت کجاس، نیس؟

پسر آب بینی اش را با پشت دست پاک میکرد که گفت:

- مرده....

آسیابان نیمخیز شده بود:

- مرده؟!

پسر مثل اینکه میخواست حیرت آسیابان را اندازه کند، گفت:

- مرده، کشته شده...پارسال اورا کشتند. اما ببویم میگه که او زنده اس، او پس میایه...

آسیابان بی طاقت شد وراست روی فرش سبزه ایستاد. پسر میگفت:

- بابیم مثل تو بود. مثل تو کلان و پالوان بود. اگه بیایه حقشانه میته. او میایه نی کاکا آسیابان؟ او میایه و ببویمه پیش حکیم میبره..

آسابان رویش را از دریا برگرفته بود. پنداشت شب شده وکسی کسی را نمی بیند. داستان آن پسر قلبش را در درد پر کرانه میفشرد. آواز دریا چرا دور شده بود؟ درختان چرا از آواز ایستاده بودند؟

آسیابان ، سنگین چون سنگ آسیا بطرف پسر برگشته بود:

- خانهء تان کجاس؟

پسرک با انگشتش سوی درختان را اشاره داشت:

- او طرف، ده پشت اونو قلا...

آسیابان عجول و شتابزده بطرف آسیاب دوید. در نیمهء راه بود که برگشت و به پسر گفت:

- تو باش، تو همینجه باش!

عقب آسیاب رفت. اسپ را به گادی فرسوده اش بست و برامد. بدون سخن پسرک را به گادی نشاند و نهیبش روی تپه خزید:

- هی...هی ی ی...

اسپ از جا جست و لگد بر خاک زد. پسرک میپرسید:

- خانهء ما میری، کاکا آسیابان؟

آسیابان دست از نهیب برداشت:

- ها..

و ناباور و بیخود افزود:

- مادرت را پیش حکیم میبریم

پسر با تعجب او را مینگریست که آسیابان در خیزش همان ناباوری قیضهء اسپ را کشید. پسرک پیشرو غلطید و شنید که آسیابان میگوید:

- مادرش را نزد حکیم میبرم؟!

مرد آسیا، پسر را که در جایش دوباره بازپس مینشست، نگریست و پرسید:

- کسی دیگه ده ده ندارین؟

پسر فکر کرد آسیابان گنس خواب است، پنداشت که آسیابان ترسیده. او را هم ترس گرفت:

- کسی نداریم، نمیری؟ میری؟

آسیابان پایین از گادی، شلاق را محکم روی زمین زد. پسرک پنداشت که آسیابان گنس خواب است. آسیابان میگفت:

- برم؟! مره بد میگن...هزار گپ میزنن!

پسرک میپرسید:

- میری، کاکاآسیابان؟

آن شتاب آسیابان را، اندیشهءجانگدازِ ترس از گپ مردم چادر کرده بود. شلاقش را از روی زمین برداشت و فکرش را به شلاق گرفت:

- چی کنم؟

بطرف پسر برگشته بود و چشمان معصوم او را میدید که دو باره پرسید:

- چی کنم؟

پسر آرام و ساده پرسید:

- چی ره کاکا آسیابان؟

آسیابان دستان بزرگش را بهم میفشرد و در بیچارگی نگاهش، سراپای درختان خانه کرده بود. برای اولین بار در زندگی اش به جایی رسیده بود که دلش میخواست مغزش را شلاق بزند با آن نهیبِ پر دامنه یی که اسپ را به تاخت وامیداشت.. صدای دریا برگشته بود و اسیابان آنرا میشنید و شنید که پسر میپرسید:

- پیش حکیم... نمیریم؟

آسیابان درد زده بطرف پسرک برگشت. پسرک با چشمان سوال کننده او را مینگریست. تپه و دریا هم او را مینگریستند و درختان در شرشر ملایمِ گردش، ایستاده ، سوال پسرک را مکرر میکردند:

- میری؟

آسیابان به گادی نشست و دیوانه وار نهیب زد. وقتی دستان کوجک پسرک را در حلقهء گردنش احساس کرد، با اطمینان فریاد کرد:

- پیش حکیم میریم و مادرت حتما خوب میشه!

کودک شادمانه خندید و صدای سم اسپ و تک تک گادی فرسوده بر پیکر درختان بلند دست کشید.

****

دو روز بعد وقتی آسیابان کنار دریا آمد، آدمی دیگری بود. احساس میکرد چیز شگرفی در زندگی اش رخ داده است. احساس میکرد که زندگی اش دیگر در چاردیواری آسیاب خلاصه نمیشود، می پنداشت که دریابارِ دلش در موجِ شوقِ ناشناخته ، روستا را در مینوردد. و قتی حادثهء آنروز را بخاطر میآورد، قلبش آرزو مندانه گندمهای امیدِ ناگفته را آرد میکرد. بیاد میآورد که پسرک در گادی اش نشسته و شادمان میخندد:

- کاکا آسیابان!

آسیابان پرسیده بود:

- نامت چیس؟

پسرک با لبخندی در کلام گفته بود:

- مه کمال استم...

وقتی مریض را به گادی اش مینشاندند، زنها با دقت و مهربانی پهلوان مرد را مینگریستند. آسیابان شرمزده عقب رفته بود تا زنان روستا، آزاد تر به مادر کمال کمک کنند. بعد او را صدا زده بودند که آماده اند و چند زن روستا هم به اجازهء او به گادی اش نشسته بودند. آسیابان جلو اسپ را بدست گرفته بود و به عقب نگریست تا از جابجا شدن زنان روستا مطمئن شود. در آندم بود که فکر کرد که دریا ایستاد و درختان به شاخچه ها فرمان سکوت دادند. نگاه آسیابان روی چهره ساده و درد آلود مادر کمال گره خورد بود. چشمان زن از شدت درد بهم آمده و رخسارش در تب بیتاب و افسرده میسوخت. آسیابان فکر کرد که نسیمِ روستا و زمزمه دریابار ،گادی اش را در آغوش گرفته اند، فکر کرد که قلبش را میبرند تا زیر سنگِ آسیابش آرد کنند. آسیابان متحیر و شتاب زده رویش را برگشتانده بود. او در سرود دریا ونوای آسیابش هم چنین زیبایی جذابی را ندیده بود- زیبایی که بعد از نماز عصر در کرانه ها و زمان وداع حزین آفتاب میدید.

گیچ و حیران به قریه بالا رفت. گادی را سر کوچه ایستاد کرد تا زیبای غمدیده را نزد حکیم بردند. منتظر ماند. در ابهام حواس و احساس سراپای کوچه را در نوشت. به گادی نشست و آمد به گوش اسپش چیزی گفت. کوچه را بار دیگر دوره زد تا خاک کوچه، زیر لگد هایش جان داد و بالا شد. زنان برگشتند، نشستند و آسیابان نهیب براسپ زد . اسپش شیهه کشید و راه قریه را تاخت گرفت. در ناپیدای شیفتگی، آسیابان و اسپش نزدیک آسیاب رسیده بودند که نجوای زنان قریه به گوشش خلید:

- مثل اینکه جوالهای گندمه آسیا میبره!

آسیابان بخود شد ، نامفهوم سرش را را جنباند وبا شلاقی بر گردهء اسپ، سر او را برگشتاند. زنان و مادر کمال را به خانه هایشان برد. کمال میخندید و زنان گفته بودند:

- زنده باشی آسیابان، خدا اجر بتیت!

آسیابان نشنیده و ندیده به گادی نشست، جلو را محکم بدست گرفت. اسپ با شیهه یی روی دو پای عقب ایستاد شد. آسیابان او را حین خیزش امر به توقف داده بود. زنان قریه شنیده بودند که آسیابان با صدای آهسته میگفت:

- خدا، بی بی را شفا بته، باز اگر لازم شد کماله عقبم بفرستین!

شلاقی بر گردهء اسپ و خیزش گادی در عقب اسپ و صدای آسیابان که خواب پسکوچه را می آشفت :

- هی...!

در طی این دو روز تنها یکبار آن چهرهء زیبا و غمگین ، که سرود دل انگیز رود را زنده میکرد، بخاطر آورد و تنها یکبار بخودش گفت:

- چه بیوهء قشنگی!

بعد خشم گرفت، خودش را سرزنش کرد، دشنام داد و دستمال سرش را محکم به زمین کوفت و بسوی دریا رفت. مشت بر آب زد و مشت بر فرق وبرگشت تا خشمش را زیر سنگ آسیاب آرد کند.

حالا هم که کنار دریا آمده بود میپنداشت که دریا زیبایی غمگینی پیدا کرده است. دریا بهم میریخت ، غلغله میکرد و موج زنان، سیمای زنی را بخود میگرفت که آسیابان را بیتاب و دیوانه میکرد. خشم میگرفت، نارامی میکرد و خودش را دشنام میداد. یکهفته دریا و درخت، کلبه و تپه و آب و آسیاب بر سر آسیابان طعنه ریختند و بیتابترش کردند. در هر 5 بار نمازش، دو بار سجدهء سهو میکرد و بعد میبرامد و غضب پهلوانه اش راسر درخت ها میریخت و آنها را چون شاخچه یی دو قات میکرد. شبها، تپه را بالا میشد و آسمان را صدا میزد ، مهتاب را گواه میگرفت و یخنش را میدرید وآنوقت میآمد کنار دریا میماند تا جادوی خواب آرامش کند.

یکروز نزدیک چاشت، هنگامیکه آسیابان  خشمش را روی سنگهای آسیابش میریخت؛ صدای ظریف زنی از در آسیاب بلند شد:

- سلام..!

آسیابان خاموش و آرام سرش را بلند کرد و گفت:

- وعلیکم....

سخن در لبانش خشکید، چشمانش ره کشیدند و توان از دستان بزرگش گریخت. سنگ آسیاب زیر دستش صدا کرد. زن که پهلوان را نارام دید، شرمید. چشمانش سنگ آسیا را مینگریست که کاسهء سر بستهء دستش با حالت نا مطمئن سوی آسیابان دراز شد:

- مه... مه کمی...

آسیابان مثل اینکه سخنان او را نمیشنید، مثل اینکه خروش دریا، لطافتش را روی گوش دلش مینشاند، پرسید:

- تو خوب شدی؟ مریضی ت خوب شد؟

زن گفت ودریا میگفت:

- ها،خوب شدیم...یکی و یکبار نمیفامم که چی شده بودیم

آسیابان آرام بود یا نارام، که آرام میگفت:

- شکر!

دریابار دوباره به آسیا ریخت و زن گفت:

- بری تو کمی آش آوردیم...

آسیابان نارام شد، ریخت و با دریا آب شد. دست وپاچه بود که نالید:

- آش؟

زمزمهء دریا بود در آواز زن:

- مانده میشی، آش برت خوبس...ماندگی ره میکشه.

وموج دریا بود و چرخش سنگ بر گوش آسیابان:

- آش برت خوبس، ماندگی ره میکشه...

آسیبان تب کرد:

- هان...

و آفتاب چقدر نزدیک  بود.

زن پرسید:

- از آش خوشت میایهء نی؟

آسیابان جان یافت وشادمانه گفت:

- ها، بسیار...بسیار خوشم میایه. ماندگی ره میکشه!

زن خندید:

- خو بگی دیکه، کاسهء اشه بگی..!

پهلوان متردد ونارام کاسه را گرفت و زن دید که آن کاسه در دستان او چه کوچک معلوم میشود. آسیابان با حق شناسی گفت:

- زنده باشی!

زن اندام تنومند آسیابان را مینگریست که چادر نمازش را بسر کشید. آنگاهیکه چشمانش کف آسیاب مروارید  حجب میپالیدند، گفت:

-پشت کاسه کماله روان میکنم، او حالی سر زمینا رفته..

کاسه داغ بود و دستان آسیابان سخت بدور آن حلقه شده بود. بنظرش رسید که دریا، آرام و روان از در آسیا بیرون میشود. لحظاتی ایستاد و حرارت کاسه، وجودش را آب کرد. کاسهء آش را زمین گذاشت، دستمال سرش را از سر کند و کودکوار گرد آسیا دوید:

- آش ماندگی ره میکشه..!

***

آسیابان بعد از آنروزیکه طعم آش خوشمزه را چشید، هیچ چیز دیگری را خوشمزه نیافت. با دریا همدم شد و سربزیر و آرام گشت. متفکر و اندیشناک قدم میزد، چشمانش در آب و برگ گمگشته یی را میپالید که روی دستان دریا برایش آش میآورد. گندم آرد میکرد و بیقرار سر به دریا میزد. و دریا چو همیش بهم میریخت، زمزمه میکرد و سیمای آن زیبای غمدیده را بخود میگرفت که پهلوان را دیوانه میکرد. شب بر بام کلبه بالا میشد و آسمان را صدا میزد. درخت و ماه کمرنگ جلوه میکردند، پس پایین میشد وبین زمین ودرخت گد میشد و آسمان را صدا میزد.

هر شبش همین شد : به آغوش زمین و درخت رفتن و آواز خواندن. درختها بلند بودند و آواز آسیابان را تا طاق آسمان میبردند:

خداوندا   بدرگاه   تو     نالم            مرادم بده، درد مند حالم

مراد من درین عالم دو چیزست        اول ایمان، دوم دیدار یارم

میخواند و میشنید که درختها میخوانند، پرندگان چهچه میزنند و دریا موج در موج میرقصد. روستایانیکه بیل بر شانه، آب را سوی زمین هایشان میکشیدند؛ آواز کشیدهء او را میشنیدند. بیل بر خاک میکوفتند و میپرسیدند:

- آسیابان؟

و آسیابان میخواند و آسمان را صدا میزد و می شنید که درختها میخوانند. و انگاه روستایان  باخود میگفتند:

- آسیابان!

در یکی از همین شبها، اسیابان سرود بر لب روی بستر برگ و سبزه ، راهی را میپیمود که بنظرش آشنا میرسید. او میخواند و کودکان درخت میخواندند. نگاه در بلندای درخت و گام در شکم خاک وسبزه، آوازش را فرش دامن شب میکرد. این همان راهی بود که آسیابان چندی قبل، مریضی را به قریهء بالا برده بود. جادهء شیفتگی و از خود رفتنش ، سبزه زار عشق در ابهام ناکرانمند. آسیابان غمزده و متفکر و در کشش ناپیدا گام برمیداشت. و مهتاب چه کمرنگ بود. سایه بلند وپهلوانانه اش به عقبش میدوید و قصهء تلخ بیچارگی ویرا روی سینهء راه مینگاشت.

آسیابان رو در رو با خانهء عشق ایستاده بود. میعادگاهء اشتیاق و فریاد.  دیوار های خانه او را به آغوش سرد شان میخواستند. آسیابان تکان خورد و هوش گسیخته از دنیا ، دوباره  بسرش خانه کرد. شتابزده چار طرف را نگریست، کسی نبود وشب، زمزمهء دریا و درخت را روی بستر روستا خواب میداد. کسی نبود ، پس چه کسی او را اینجا آورده بود؟ با کی اینجا آمده بود؟ متردد و پریشان دستار نازک سرش را از کله برکند و ژاله های عرق درماندگی را لای آن پنهان کرد. دیوار های سرد او را بخود میخواندند. آسیابان با مشقت قدمی بطرف دیوار برداشت ، کف دستان بزرگش، چشمان دیوار  را بست و لبانش روی لبان سرد دیوار نشست. توان از پاهایش کوچید و با آهی، آسیمه سر وتب زده به عقب برگشت. درختی را بغل زده بود وسرش را به آن میکوفت. دستان تنومندش پیکر درخت را خراش دادند و مرد اراده کرد تا از آنجا بگریزد. آسیابان از درخت دور شد ودیوار خانه را دید و جویبار نگاهش آهسته روی بام لغزید.  وا رفت و روی زانوانش خم شد. مهتاب چرا آنقدر پائین آمده بود؟ ترس زده و مضطرب چنگ بردل خاک زد.  زن با چادر سیاه پیچیده به دور اندامش ، روی بام ایستاده بود. شب مانده بود در غرقهء رها و دریا روی بام ریخته بود. سکوت ممتد شب روان درخت را میکاوید که آسیابان از میخکوب خاک بلند شد و دست بر پوست درخت نهاد. ریشه های در خت صدا میدادند، که صدای دریا از بام خانه، آسیابان را در آغوش کشید:

- تو...تو هر شو آواز میخانی؟

آسیابان بخود نگریست در ناتوانی کردار، و تکرار کرد:

- من؟!

زن جواب داد:

- ها، تو هر شو میخانی و...خوب میخانی!

آسیابان دستمال سرش را به سینه میفشرد:

- من میخانم.....

زن خندید:

- تو بسیار خوب میخانی. ده بین درختا مثل درختا...

آسیابان سوزمند لرزید و قلبش لرزید. قلبی که حالا غیر از خدا، دیگری را هم میخواست. بطرف دیوار خانه گام برداشت که زن بلند شد و ایستاد. آسیابان بر جا ماند و نالید:

- مه میخانم چرا که...

خاموش ماند. شب و درخت آمدند بالای بام. زن چادرش را با دندان گزید و آسیابان ادامه داد:

- میخانم چرا که دلم میگه بخان، ومه سوز دلمه میگم، سوز سینه ایمه...

عالم در عالم تمنا روی بام گرد شده بود  و شوقِ فریاد زیر بام:

- اگه ای سوزه نگویم، خودمه میسوزانه...

زن می پرسید:

- ای چه قسم سوز اس که اگه نگویی میسوزی؟

آسیابان پابپا شد و دستمال سرش را به سینه فشرد:

- ای سوز...

خاموش ماند. زبانش چرا بند افتاده؟ چرا میلرزد، چرا میخواهد فریاد بزند؟ دستان آسیابان روی سینه اش بودند ونگاهءِ درمانده اش از فراز زن، آسمان را به مدد میخواست. گوشهء چادر زن  زیر دندانش سوراخ شده بود، که پرسید:

- سوز چی؟

مهتاب لبخند زد و بنظر آسیابان رسید که مهتاب چه کمرنگ است. هیجان زده گفت:

- سوز خوش داشتنه، سوز یکه غیر از خدا یکی دیگه ره هم میخواهه..

زن دریاوار زمزمه کرد:

- غیر از خدا...

آسیابان تب کرد. مرد و زنده شد. جهان را از یاد برد. خود را فراموش کرد. دلش غوغا کنان، سکر اظهار را گردِ گلویش پیچاند. میخواست فریاد بزند، میخواست زمین و آسمان را زیر سنگ صدایش آسیا کند:

- ای دل تره میخواهه...!

اما فریادش همانجا، در گلوگاهش شکست و بیرون نشد. او در شبِ شک وگناه میسوخت. میپنداشت گناه میکند ، میپنداشت نهیبی او را به فریادِ عصیانگر وامیدارد. بکدامین موج پنجه دهد، قلبش را روی چشمان کدامین ستاره بکارد. دستی به گلو کشید. گلویش داغ و نم آلود بود. به آسمان نگریست که چه دور بود و زمین چه سخت. ترس از گناه آسیابان را عقب راند. آوای زن، شب آسیابان را پاره پاره میکرد:

- آسیابان!

آسیابان گریخت و غرید مثل اینکه  تندر درشب تیرهء بارانی بغرد. زن در حیرت داغ مینالید:

- آسیابان!

ودر تاریکی شب، صدای شکستن و افتادن درخت به گوش میرسید و صدای غرشِ تندر در شب تیرهء بارانی.

****

دو شب بعد ، آسیابان باز هم همانجا آمد. گیچ و گیچ ، بی پروا و نشئه از هجوم خاطره ها. پای دیوار آمد و دست بر رخسار سردِ دیوار ماند وچشمانش را روی بام حلقه کرد. کسی نبود و سرود دریا از دور به گوش میرسید. رفت با برگ وسبزه آمیخت و آواز خواند. شبی بعد هم آمد. سایه اش از عقبش کشیده میشد وقصهء تلخ نا امیدی او را روی سینهء خاک فاش میکرد. نه چشمان مهتاب را میدید و نه چشمان روستایی های کنجکاو را. او میرفت تا به آنزنی که دریا هنگام سرود سفر، چهرهء اورا بخود میگیرد، بگوید که دلش او را میخواهد. رفت پای دیوار نشست ، با درخت گلایه کرد واز برگ وشب نالید ، اما کسی آنجا نبود. مهتاب آن بالا روی کرسی آسمان نشسته بود و پایین نمیآمد. روی بام خالی بود.

حالا دیگر روز ها هم آنجا میرفت. تا پای سرد دیوار. اما گویی آن شب را که سوز دلش را قصه میکرد، بخواب دیده بود. از آسمان گله میکرد با باد و درخت بهانه میگرفت و پرخاش میکرد. شب و روز مینالید و میخواند:

خداوندا بدرگاه تو نالم          مرادم را بده دردمند حالم

و باد ودرخت، دریا ودشت قصهء دیوانگی آسیابان را گوش بگوش بردند تا زبان بزبان گشت. دهکده تنگ بود و دل مردمان تنگتر. قصهء عشق و دیوانگی آسیابان را نتوانستند تحمل کنند. میغریدند:

- نامردی میکنه!

میگفتند:

- از ده بیرونش می اندازیم!

و آسیابان لب بر دندان گزید، مشت بر فرق زد و روی سوز دلش آب سرد خاموشی ریخت. دیگر بین درختان نرفت و آواز نخواند، سر بزیر، سر سنگ آسیا غمش را غلط میکرد. پای دیوار نرفت و آرزوی اظهار را در ژرفای چشمهء قلبش خشکاند. نابکاران ده، گاهی سر به آسیاب میزدند با نیش طعنه بر لب:

- پالوان، ده ای روزا صدایت نمیبرایه..میگن که ده گلونت کله چرک برامده!

جوالها را بر دوش میکشیدند و زهر میریختند:

- یا خدا مرادته داده  که نمینالی؟

آسیابان خشم میگرفت، مشتهایش را میفشرد و دلش میخواست سر شانرا از تن شان جدا کند. اما دنبالهء فکر یک گناه ناکرده او را خاموش میساخت و آسیابان دندان روی جگر میگذاشت. خشمش را روی سنگ وآب خالی میکرد و تا کلهء تپه بالا میرفت و آنجا ایستاده رو به آسمان فریاد میکرد.

اما بعد از آنروزیکه آسیابان، جوال آرد را بر فرق گل محمد، که خودش را یک سر وگردن برتر از دیگران میگرفت و طعنه و کنایه به پاکدامنی آسیابان میزد، کوفت و او را از گردن معیوب ساخت؛ اطرافیان گل محمد از هر بهانه برای جدال استفاده میکردند. با اینکه ترس از نیروی افسانه یی آسیابان آنها را افسون خویش ساخته بود، روباه سان شایعه و کنایه میپراگندند. و اسیابان میدید که دامن نازکِ پاکی را دستان شریری در کرانه های ناباوری، لکه میزند.

گل محمد برادر زادهء ملک غفار بود، همان کسیکه آسیابان زمینش را خریده بود. مرد هرزه چشم و مردم آزاری بود که هر سال چند ماهی ده میآمد تا روی آرامش روستا آتش بپراگند. و بعد میرفت تا سال بعد باز پس گردد وکس نمیدانست که کجا رفت و چی شد. آنسال هم از آمدنش در ده چند هفته میگذشت که گردنش کج شد و بیش از پیش دشمن آسیابان شد. سخنان نیشدارش ، بلند تر شد و دیگران را هم در سراب باور آبرو و حیثیت علیهء آسیابان برانگیخت. اما آسیابان بعد انجماد خشم، پشیمان شد و زیادتر با مردم ده آمیخت و توبه کنان از دریا رو گرفت. اما گل محمد و اطرافیانش میآمدند، طعنه میزدند، پوزخند میزدند، میخندیدند و میرفتند. می آمدند و میگفتند:

- پالوان لالا میگن خدای ناکرده گلون درد شدی، کله چرک گرفتی!

- آها راس میگی، اونه سیل کو پندیده و مثل دمبهء گوسفند پایان افتاده...!

آسیابان که دیگر عادت کرده بود، میخندید. بطرف شان میرفت با دو دست از گردنشان میگرفت و از زمین بلند شان میکرد، میگفت:

- هان راس میگی، گردنم شکسته از همو خاطر پندیده..!

به چشمان شان خیره خیره میشد:

- میفامی که گردن  شکسته چطور می پنده؟

مرد دست سنگین آسیابان را از سر شانه اش دور میکرد، پس پس میرفت و غم غم میکرد:

- آخر از صدا میافتی!

دور میشدند و تهدید سان طعنه میریختند:

- پشت بابهء کمال میفرستیمت!

و این دردناکتر از همه بود. تیر داغ بر قلب اسیابان، خروش خشم و تندر شب تیره:

- گم شو نامرد!

و انها میگریختند، با ترس ازینکه که اگر دست آسیابان به آنها برسد ، گردنشان را خواهد شکست. همین کلمات گردن گل محمد را معیوب ساخته بود. سایهء درختان را پی میگرفتند و ناپدید میشدند.

یکروز عصر، دل تنگِ آسیابان، او را سر دریا برد. دریا همانند گذشته در جوش سفر بود و بنظر آسیابان میرسید که دریا هنگام سفر، چهرهء رویا انگیز زنی را بخود میگیرد که یادش او را دیوانه میساخت. دریا میرفت و در زمزمه خوش، غلط میزد، خوش میخواند و دامن میکشید و میرفت. و آسیابان زمزمهء شب مهتابی روی بام را بخاطر میآورد:

- تو خوب میخوانی، بسیار خوب!

و آسیابان با دستان نیرومندش بستر دریا را نارام میکرد با اندوهی در کلام:

- من نمیخوانم، مه دیگه نمیخانم!

دریا در جوش سفر بود با تندیس رویایی زنی روی بام. و آسیابان سفرهء دلش را روی سینهء دریا پهن میکرد:

- ده تنگس دریا، دل مردمایش تنگس...همه به مه مثل گناهکار میبینن، آخر مه چی گناهی کدیم؟ سر دلم سنگ آسیا ره ماندیم و سر سوز دلم  او  آسیا ره ایله کدیم که چپ شوه، که بمره.... اما نمیشه شاید گناه از مس و خودم نمیفامم...شاید مه گناهکار استم.

دریا بازی گوش بود، زمزمه میکرد و میرفت و آسیابان مینالید:

- ده تنگس، دلم تنگس، دلم تنگ شده دریا !

در همین درد دل کردن ها بود که کمال آنجا آمد.  آمد کنار دریا پهلوی آسیابان. آسیابان چشم ودل به دریا داشت و شکوه برلب. کمال مغموم و افسرده بود، میگفت:

- او هم هر روز گریه داره، هر شو گریه داره..

آسیابان او را نگریست با شرمی مذاب در گذرگاه مغز و در غبار بیخودی بود که پرسید:

- گریه میکنه؟!

کمال میگریست وهیچ نمیگفت. اندوه تلخ روی جسم کودکانه اش سایه افگنده بود. آسیابان را شبِ درماندگی، تیره کرد. برخواست، ناله راهء گلویش را بسته بود.  با پا ودست کودکانِ آب را،  روی سر و بدنش ریخت. موج را روی دستانش بلند کرد و فریاد زد:

- چرا؟

زمین و آسمان تنگ شده بود ، تنگتر از کلبهء زیر درختان.

- چرا گریه کنه؟

از آب برامد. تصمیمش را گرفته بود. میخواست دور برود ، از ده و از دریا که هنگام سفر چهرهء  رویاانگیز زنی را میگرفت، دور شود. میخواست از درماندگی هایش بگریزد و از غمی که با دیگری تقسیم میکند ، فرار کند.

 دست کوچک کمال را روی دستش گذاشت و گفت:

- تو برو، خانه برو! دیگه او گریه نخاد کد...مه میرم، از ده میرم. از آسیا و از دریا دور میشم. از خود دور میشم و از...از تو هم دور میشم. برو خداوند شما را حفظ کنه!

براه افتاد و کمال برخواست و کودکانه پرسید:

- میری؟

آسیابان رویش را گشتانده بود وپسر صدای خفه یی شنید. پیکر بزرگ و تنومند آسیابان سست و بی اراده سوی آسیا لغزید. کمال آسیا را نگریست و دریا را:

- میره؟

کی را پرسیده بود؟ و دریا، چه عجله ای برای سفر داشت. سنگ هاي آسیاب صدا نداشتند و تاریکی، از دور ها چشمانِ روز را آهسته پرده میگرفت. آسیابان، نرم ایستاده مقابل سنگِ سختِ آسیاب در حزنی که بوی وداع میداد. غمی بزرگ روی قلب آسیابان پنجه میکشید. سنگ وچوبِ آسیا با وی سخن داشتند، از وی گله داشتند. او وانمود میکرد که چیزی نمی بیند، چیزی نمی شنود. اما آسیا از وی گله داشت، دریا بار شکوه میکرد. و اما دستان وداع  ، چه تلخ ،روی شانه های آسیابان سنگینی میکردند. آسیابان برگشت و در مدهوشی غبارین، گادی اش را نزدیک در آسیاب آورد. اسبابش را روی گادی گذاشت ودر هماندم چشم درچشم اسپ خیره ماند. نگاهی حیوان روشن و براق و چشمانش اندوهگین و مرطوب بودند. آسیابان سر اسپ را بغل کرد وبا فریاد هولناک درون آسیاب دوید . ودر همان هنگام از عقبش،  آیش نسیم گوارایی را احساس کرد. برگشت و وارفت، واله شد و ریخت. به دیوار تکیه داد. چشمان زن از لای چادر نماز سیاه، روی شب آسیابان آتش میریخت. شعله یی از قلبش سر کشید، بالا آمد و راهی گلویش را بست. نالید:

- تو...!

زن دست در دست کمال، از بین چوکات در، پرسش را بر تن آسیابان میکوبید:

- میری..؟

آسیابان در شور ناگفته غرق شد. پنداشت فریادش دهکده را روی طاق آسمان بلند میکند، پنداشت کله بر کلهء ستاره ها میزند ودر و درخت با فریادش ، گلو میدرند:

- نمیرم!

اما گلویش بسته بود و فریادی نبود. غرق در خروشِ ناگفته بطرف گادی اش رفت و دستانش را بدان حلقه کرد. چوب به صدا درامد و آسیابان در تلاشِ گریه آلود گفت:

- میرم..از دریا دور میرم. اگه باشم ، سوز و  آتش، مه و دریا ره خشک میکنه..

صدای زن بغض زده و دردمند بود:

- نی، تو نمیری؟

سرود دریا چه نزدیک آمده بود. چوبهای گادی باردیگر صدا کردند و بنظر آسیابان رسید که زن میگوید:

- او سوز تره و دریا را نمیسوزانه، زنده میسازه !

آسیابان به پای گادی افتاد و اندیشید:

- نمیرم، چرا برم، از دریا دور نمیشم!

اما با صدایی که گوی از او نیست، گفت:

- باید برم، سخت اس، اما میرم.  دریا مره میبخشه!

کمال روی گادی برامد و آسیابان سرش را بالا کرد. چیزی سوزنده و مست کننده پیکرش را در آغوش کشید. زن میپرسید:

- دریا و ده دلته زده..؟

آسیابان با صدای خفه جواب داد:

- دریا همیشه با مه خات بود. لاکن ده سرم تنگ شده. ده تنگ و تاریکس...

وهر دو بیکباره اطراف را نگریستند: ده تاریک بود. شب ، ده را خیمه زده بود. صدای سرگوشی درختان را، باد روی گوششان میریخت. زن لرزان لرزان از گادی و آسیا فاصله گرفت. دست کمال را محکم بدست گرفت و در حالیکه درون تاریکی را لگد میزد، گفت:

- تو نمیری...

مستی آتش درونِ آسیابان را سوختاند. برپا شده بود، ایستاده رو در روی شب. فریادش را بربلندای درخت میفرستاد:

- نمیرم...از دریا دور نمیشم!

دریا میخرامید در درون شب. ورقصِ آواز آسیابان روی پیکر دریا :

- صبا میرم پیش ملای ماجد، میرم پیش ملک غفار !

تندیس زن درون تاریکی خرامیده دور میشد. دریا ، شور موجش را مستانه بر پیکر مرد میریخت. آسیابان آنجا ایستاده و سنگ شد. بر مسیر خرام دریا مینگریست. میپنداشت نوای آب پردهء گوشش را میبوسد:

- تو نمیری !

میپنداشت که نسیم روح بخشی، سر وتنش را میشوید:

- ای سوز تره نمیسوزانه ، دریا راهم نمیسوزانه؛ زنده میسازه !

فکر میکرد که لب بر لب مهتاب میزند و به آسمانها طیران دارد. فنا شده در التهاب عشق ، شب را ذوب میکرد. تا کدامین عرش عشق دویده بود، غرقه در آب و تب، در آغوش دریا.

اسپش شیهه کشید. آسیابان بخود شد. چه دردی در شهیهء اسپ نهفته بود؟ صدا ها و فریاد ها، صدای گامها و چیغ ِترس. پیرامونش را جمع و جوش غیر عادی بهم پیچانده بود. پیکر ها و شبح ها درون تاریکی میدویدند، بلند بلند سخن میزدند و میامدند نزدیک آسیا. آسیابان حیران پیش رفت. درختان سر بزمین داشتند وچشمان ستاره ها  دیگر نمی درخشیدند. دریا غلغله نداشت وسرود سفر بی برگشت  را ،روی بسترش حک میکرد. آسمان چرا میخواهد بگرید؟ آسیابان فرسوده حال ودلهره زده پیش رفت. و بعد با درد بزرگ، با غم هلاکتبار و خشم خروشان ایستاد: زن را، همانیرا که دریا هنگام سفر چهره اش را بخود میگرفت، خفه نموده بودند.

****

آنچه که بعد از آن اتفاق افتاد، خارج از تصور و ارادهء مردمان روستا بود. آسیابان در انفجار خشم خروشنده و پهلوانانه اش آدمی دیگری شد. دیوانه شد، وحشی شد. تنهء درختان را از زمین کند، فریاد کرد ، غریو برداشت. او حال زنجیر حجب وترس از گناه را دریده بود. پتوی نخستین مرد را از دوشش برکند و گریان بالای جسد زن افگند. روستا و درختان بهم چسپیده بودند و درمانده و متحیر، آسیابان را مینگریستند که ده را روی دستانش بلند کرده بود. آسیابان در هجوم و هیاهوی روستا، امد مقابل همان مردی که باری گفته بود:

- پالوان لالا! خدای ناکرده گلون درد شدی، کله چرک گرفتی؟

چشمان آتشین و غضبناک آسیابان، درون چشمان آنمرد را حفر میکرد که فریاد زد:

- کی؟

مرد خاموش بود و آسیابان نگاهش را در اعماق چشمانش فرو برد و نعرهء وحشتناکش روستا را لرزاند:

- گل محمد؟

مرد هنوز در گرو ترس و سکوت بود. آسیابان دست نیرومندش را بگلوی او فروبرد، مثل اینکه بخواهد چیزی را از درون گلویش بیرون کشد. مرد با صدای خفه یی سکوتش را شکست:

- ها، همو...

دست آسیابان پایین افتاد مثل تنهء آن درختی که از زمین برکنده شده بود. مرد از زیر پیکر آسیابان کنار رفت و با چشمی به روستایان گفت:

- چرا ای زن آسیا آمده بود، چرا ده شو...

دشنه های زهرآگین تیز وبرنده، قلب آسابان را دریدند. غضب بی پایان و مرگبار چهره اش را کبود کرد. او نگذاشت طعنه های مرد دیگر دامنِ زنِ کشته شده را لکه زند؛ با خیزش بلند گلوی مرد را گرفته بود و نعرهء هولناکش از آنطرف کلهء مرد عبور میکرد:

- نامرد..! او پاک بود ، پاک مثل آسمان، مثل دریا...او...

مرد خفه میشد ، حلقه پولادین بر گرد گلویش، خانهء وجودش را خالی میکرد. مرد تقلا کرد دستش را کشید و کاردش را در شکم آسیابان جای داد. آسیابان از سخن ماند. در چشمانش تعجب وخشم بهم ریختند. یک دست آسیابان شکمش را گرفت ودست دیگرش همانطور که از گلوی مرد گرفته بود، قبل از آنکه به او مهلت ضربهء دوم را بدهد، بلندش کرد، بدور سرش چرخاند واو را به کمر درخت کوفت. درخت شکسته حال صدا داد ومرد، کمر شکسته و رفته روی زمین افتاد.  روستایان بطرف آسیابان دویدند:

- او را نگذارید...!

- شکمش را ببندید...!

آسیابان با همان خشم و تعجب، آنها را کنار زد. دستمال سرش را از سر کند و دور شکمش پیچاند و روستایان حیرت زده و متردد، کوهی بزرگی را دیدند که با درختان یکی شد. روستایان آسیمه سر و متردد بودند، برجا خشک شده از جنس درخت. کسی چیغ زده بود:

- او را نگذارید !

- گلو ره میکشه.!

دیگری گفته بود:

- بگذار بکشیش، سزای او فقط مرگ اس..!

روستایی چند بین درختان دویدند و زنان روستا ، گریه آلود، جسدِ زن را بدوش کشیدند – جسد زنی که بخود حق داده بود، دوست بدارد.

با وجودیکه حوادث آنشب در ذهن روستا حک شده است ، اما دلهره وسردرگمی و حشت حوادث آنقدر ناگهانی بودند که خاطر روستا، که هنوز سوگوار آنشب است، در اغتشاش پیوند لحظه ها گیچ است. اما روستا حادثهء دیگری را هم بخاطر دارد: آنشب آسیابان از بین درختان برگشته بود. حرکاتش دیوانه وار ومصیبت زده بود.

 او بطرف آسیابش رفت ، با همان مصیبت به آن نگریست و بعد داخل رفت. صدای زیر ورو کردن و افتادن و کوبیدن به گوش میرسید. یکی جرئت کرده بود ّانطرف برود و نزدیک در، سینه به سینه با آسیابان برخورده بود. او از آسیابش برامد ، در دستش بستهء سیاه رنگ پیچیده شده یی بود. گاری اش را از اسپ با وفایش جدا کرد و سر اسپ را به سینه اش فشرد. اسپ ناگهان شیههء دردناکی کشید. روستایان بعد ها قصه میکردند که اسپ صدای قلب آسیابان را شنیده بود. اما حقیقت این بود که آن اسپ برای اولین و آخرین بار اشکهای صاحبش را میدید. آسیابان چشمان ِاسپ را بوسید و گاری اش را بلند کرد و با خون فریادِ بلند آنرا بر پیکر آسیاب کوفت. نیمی از آن فرو ریخت. آسیابان مشتش را با شی پیچیدهء سیارنگ بر تن شب کوفت:

- نامرد..!

او کی را میگفت؟ روستایان به او نگریستند وبه همدیگر:

- گل محمد.!

و آسیابان مثل کوهی بمیان درختان دارمد. چند نفر تشخیص داده بودند که دستمال وی در شکمش، خونچکان وسرخ بود. اسپ آسیابان با شیههء دیگری رد خون آسیابان را تاخت گرفته بود. وکسی دیگر او را ندیده بود.

بعد ها پیرزن قصه گوی ده حکایت میکرد که او همانشب، آسیابان را پای دیوارِ مادر کمال دیده بود که سر کمال را به سینه میفشرد. پیرزن ادعا میکرد که آسیابان ساعتها با کمال پای دیوار نشسته بود و در اخیر بستهء سیاه رنگی هم به او داده بود و بعد برخواسته و بوسه بر لبان سرد دیوار زده بود  ونعره زنان در دل تاریکی درامده بود. کاوشهای روستایان برای رد یابی آسیابان و گل محد نتیجه نداده بود. آنها بی خبر بودند که گل محمد از سینهء  تاریکی لولهء تفنگ را بر دهان انتظار مانده در قابوی مرد آسیا.

نیمه های شب صدای فیر هایی به گوش رسید. جستجو برای یافتن تیرانداز بیهوده بود. زمان نه چندان زیادی بکار بود تا روستایان بفهمند که فیر ها از تفنگ گل محمد بود و دو مرمی آن مثل بسیاری از یداگار های دردناکِ آنشبِ ظلمانی در بدن آسیابان، که اینک میل چندانی به زیستن نداشت، جا گرفته بود.

صبح انشب آسیابان برگشت، ولی او تنها نبود.

 روستایان تصمیم گرفته بودند که جسد مادر کمال را آنسوی تپه رو به دریا به خاک بسپارند. برایش فاتحه خواندند، قبر کندند و او را تابوت کردند. در لحظاتی که میخواستند روی تابوت خاک بریزند ، شبحِ هیکل تنومندی از دور ها پیدا شد که که افتان و ناتوان مسیر تپه را لگد بر خاک میزد. کدام روستایی آن هیکل را نمی شناخت؟  آسیابان مرد، چون سپیدار پهن شانه،  طوفان را ، لرزه اندام سوی تپه میکشاند. پیکر بزرگ پهلوان به سختی پیش میآمد و تنه یی راهم از عقبش میکشید. خاکِ زیرِ پاهای آسیابان، نشانه یی از کشش یک جسدِ مرده را قاب میکرد. آسیابان به تپه برامد. خون آلود و بسمل بود و به سختی نفس میکشید. لخته های خونِ پایین شکمش، قرمز رنگ از زیر دستمال سرش برامده بود. سینه و شانه اش سرخ وقرمز، خون را به بوسهء خاک میفرستاد.  زیر پایش جسد خاک آلود و گردن شکستهء گل محمد، با چشمان باز روستا را میآزرد. آسیابان گویا هیچکس را نمیدید ، هیچ چیزی نمیشنید. دردمند و سوگوار ، در حالیکه میکوشید تا چشمانش بسته نشود، مردهء گل محمد رادر پایین مزار زن، آنجاییکه پا های زن سردی تابوت را لمس داشتند، قرار داد. او تابوت را نگریست ، دریا را دید که آهسته و محزون میخزد و مثل همیش چهرهء غمین زنی را بخود میگیرد که آسیابان از یادآوری اش دیوانه میشد. دریا عزم سفر داشت ، دریا رفته بود و آسیابان سرودش را نمی شنید. چشمان آسیابان آهسته و نرم رویهم میافتاد. قطرات خونِ  پیکر آسیابان، خاک نرم  وتازه از دل زمین بدر شده را ، میبوسیدند. روستایان برای دمی مات ایستاده بودند. آسیابان اما، آنها را نمیدید، چیزی را نمی شنید. او بود و غمستان یک سوز، او بود و دردستان دریا. و ناگاه صدای مرد آسیاب، دردمند و غمین، تو گویی از قعر چاه ، آسمان را به پرواز شد:

خداوندا بدرگاهء تو   نالم           مرادم بده دردمند حالم

مردم درین عالم دو چیزست      اول ایمان دوم دیدار یارم

دست بزرگ آسیابان، خزان بدرون قبر سوی تابوت دراز شد. روستایان برقگرفته جنبیدند و پیش آمدند اما همچو دست پاییز سان آسیابان در نیمهء راه ماندند.  دست درد دیدهء آسیابان پایین آمد ومشتی از خاک ، ازهمان خاکی را که با خونش گد شده و سرخرنگ، عصارهء عشق و شهادت را فریاد میزد؛ روی تابوت زن ریخت. جهان ماند و دریای روستا خونابه را به سفر آفتاب برد. باد، کودکان درخت را روی خاک مینشاند که چشمان آسیابان بسته شد و با سر کنار قبر ، روی خاکهای سرخ افتاد. شیههء بزرگ یک اسپ به گوش رسید و خاکها روی تابوت زن ریختند.

عشق شهید شده بود.

*

 

موسی فرکیش

 

 


بالا
 
بازگشت