معروف قیام

 

داستان کوتاه 

------------

ملخ‌ها

 

نوشتة معروف قیام

---------------

    پیکر، رو به دل بالای توشک دراز کشیده بود؛ دردجانکاه‌ای چهره‌اش را می‌فشرد و قطره‌های  اشک را از گوشه‌های چشمان سیاه‌ و درشتش برون می‌ریخت. بی‌بی‌خورد، خشویش پشت و کمر او را چرب می‌کرد. مریم دختر ده‌ساله‌ی پیکر در حالی‌که برادر کوچکش را در بغل داشت، نزدیک مادر نشسته و با چهره‌ی اندوهبار به او چشم دوخته بود. هر باری که ناله‌‌ی دردناک از حنجره‌ی پیکر برون می‌جهید، بغض در گلوی مریم می‌دمید و قلب در سینه‌اش بیتاب می‌شد.

با شنیدن صدای دروازه‌ی کوچه، مریم برادرش را به گوشه‌ی خانه رها کرد و شتابزده برون رفت. پیکر که از شدت درد لبش را می‌گزید، به مشکل پهلو گشت؛ باکلک‌های مرتعشش اشکهای پسرش را که هق هق می‌گریست، پاک کرد. لختی پس ستار به دنبال مریم داخل خانه شد و یکه‌راست بالای تبنگ‌ ارسی نشست. بی بی‌خورد نگاهی به چهره‌ی نگران پسرش انداخت و گفت:

- نه دوا فایده کرد و نه چارعرق و کپه؛ دردش دقیقه به دقیقه زیاد شده می‌رود؛ جانش مثل آتش داغ است...می‌دانم که زله استی، یک دفعه کلینیک ببریش.

ستار که با ذهنش مصروف شده بود و انگشتهای دستش، لای ریش پر پشتش تا و بالا می‌رفتند، نگاهی به چهره‌ی نا آرام زنش انداخت و با اشاره‌ی سر، خواهش مادر را پذیرفت. مریم که منتظر پاسخ پدر بود، به عجله ‌به پسخانه درآمد و چادری مادر را آورد. ستار زانو زد و پیکر را به پشت گرفت. مریم عاجزانه پرسید:  

- آغا من هم بیایم؟

- هان یک چادر کلان بپوش که باز... 

ستار گپش را پوره نگفت و از در برون شد. هوا نیمه تاریک شده بود؛ خانه‌ها و دیوار‌های پخسه‌ای قریه آرام آرام در حلق شب فرو می‌رفتند؛ باران با بی میلی روی زمین می‌نشست و باد عِطر خاک را به مشام دهکده پنکه می‌زد. نالش پیهم پیکر با گام‌های تند و نفس‌های سوخته‌‌ی ستار، آهنگ غم‌انگیزی را در گوش‌های مریم تعبیه می‌کرد. مریم که چادر کلانی را به سر و تنه‌ی کوچکش پیچیده بود و چابک چابک گام برمی‌داشت، گمان میکرد که کوچه‌های تنگ و ناهموار، قد می‌کشند و بار بار تکرار می‌آیند. باد تندی که از پیش رو وزید، نفس‌های گرم ستار را به روی پیکر مالید؛ دل پیکر به حال شوهرش سوخت؛ با لحنی که انگار خودش را ملامت کند گفت:

- مانده شدی پایینم کن دم بگیر!

- نی باید زود برسیم..

    فاصله‌ی زیادی را پیموده بودند. نفس‌های سوخته‌ی ستار و ناله‌های دردآلود پیکر، تیزتر شده بود. مریم که به میزان سرعت پدر، گام بر‌می‌داشت، احساس خسته‌گی می‌کرد؛ آرزو داشت پدرش لحظ‌ ای بیستد تا او هم بالای دوپا بنشیند و دمی بیاساید. لختی پس، مریم  همین که سرک پخته را زیر پایش حس کرد، خوشحال شد؛ به نظرش آمد سرک پخته با صحت‌‌ مادرش رابطه‌ی دوستانه دارد. ناحواسته صدایش بلند شد:

- بوبو رسیدیم به خیر!

به مرکز ولسوالی رسیده بودند، جایی که ادارات دولتی پهلوی هم صف بسته بودند. صدای غُر غُر جنریتوری که برای ادارات دولتی برق پدید می‌آورد، بلند و بلندتر می‌شد. ناگهان چشمان مریم  از تعجب برق زدند، او زیر نور چراغی که از پایه‌ی وسطی چار راهی می‌تابید، آلات موسیقی: زیر بغلی، تنبور و دهل را دید که از شاخه‌های درخت تنومند بید، حلق‌آویز شده‌اند؛ آنسوتر، درخت دیگری توجه‌اش را جلب کرد که نوار های صوتی و تصویری، همانند تار عنکبوت بر شاخچه‌هایش دویده بودند و از آزار باد، نوای حزن‌انگیزی را فریاد می‌کردند. به یاد کست‌های دوست‌داشتنی شان افتاد که چندی پیش، پدرش آنها را از ترس مامورین امربالمعروف و نهی از منکر طالب‌ها، مانند گنجی، در دیگ مسی جا به جا کرده و در آشپزخانه‌ی شان گور کرده بود. ستار، از دیدن دهل و تنبور، به یاد نسیم تنبور نواز و برادرش احسان دهل نواز افتاد که هنگام نواختن، کلک‌های شان هنرمندانه روی تار‌های تنبور و پُره‌ی دهل می‌رقصیدند و شیفته‌گان موسیقی را به وجد می‌آوردند. ناگهان صدای بمی بلند شد:

- کجا؟...کجا بخیر؟

صدای نگهبان کلینیک بود؛ پرده‌ی یاد‌های ستار بی تصویر شد؛ انگار صدا را نشنیده باشد، به خود نگرفت و به راهش ادامه داد. نگهبان که زیر سایه‌بان دروازه، بالای چوکی نشسته بود، از جا بلند شد و  بالحن زشتی گفت:

- کر استی؟ زنانه را چطور اینجا می‌‌آوری؟

ستار، بی‌درنگ ایستاد؛ یادش آمد که از چند وقتی به این سو، زنان را در این کلینک نمی‌پذیرند. نگهبان بلندترصدا زد:

- در تعمیر مکتب دخترانه ببرش، برای زنانه آنجا را جور کرده اند.

 ستار با گوشه‌ی پتو، قطره های باران را که با عرقش درآمیخته بود، از سر و رویش پاک کرد. به مریم که بالای دو پا نشسته بود، نگریست و گفت:

- یاالله حرکت!

پیکر که از شدت درد، پاهایش را جمع کرده بود، گقت:

- در یک گوشه دم بگیر، جانت برآمد.

ستار جواب نداد؛ پیکر آهسته و شکوه‌آمیز گفت:

- خدا نا ترس‌ها برای اذیت و آزار مردم اینجا آمده‌اند.

مریم مایوسانه پرسید:

- آغا خیلی راه مانده؟

ستار دلسوزانه به مریم نگاه کرد و گفت:

- نی کم مانده؛ مانده شدی؟

- ها کمی.

      پس از دقایقی ستار نزدیک تعمیر مکتب دخترانه ایستاد؛ پیکر را که باران چادری‌اش را بر پشتش سرش نموده بود پایین کرد و دلسوزانه پرسید:

- دردت کم نشده؟

پیکر که از شدت درد نمی‌توانست بیستد؛ به خاطر آرامش شوهر گفت:

- خوب است،گاهی کم و گاهی...

 نزدیک دروازه‌ی دهلیز مکتب، دو مرد ریشوی مسلح، بالای چوکی لم داده بودند؛ با دیدن پیکر، یکی از آنان با چوبی درازی که به دست داشت، دروازه‌ را کوبید. به زودی زن چادری داری از در برون شد. مرد مسلح با چوب، پیکر را به او نشان داد؛ زن که حال پیکر را خوب ندید، دو باره داخل شد و پس از لحظه‌ی کوتاه با زن چادری دار دیگر برون آمد. زنان پیکر را که از شدت درد، می‌نالید، باخود بردند. مریم نیز به اشاره‌ی پدر از پشت آنان داخل رفت. ستار دورتر از نگهبانان در صحن حویلی زیر درختی ایستاد؛ دلش به حال زنش سوخته بود، او هیچگاهی زنش را چنین پر درد و نارام ندیده بود. خیالاتش تصویر‌های دلخراشی را در صفحه‌ی ذهنش نقاشی کرد: زنش را زنخ بسته در وسط اتاق دید؛ مریم و غفار را دید که به سر و رویشان می‌زنند و چیغ می‌کشند؛ مادرش را دید که بالای سر عروسش قرآن تلاوت می‌کند. قلبش به تندی زد، ناخود آگاه صدایش بلند شد:

- نی نی ...نی خدا نکند، خدا نکند!

او چنان در خود فرو رفته بود که آمدن مریم را حس نکرد. صدای مریم تکاتش داد:

- یک زن این کاغذ را داد...گفت...گفت که داکتر...داکتر ناصر را بده!

نام داکتر ناصر به نگرانی ستار افزود؛ چون آنگاهی که وضعیت مریض بد می‌شد، به او مراجعه می‌کردند. داکتر ناصر آدم ورزیده، مجرب و جدی بود؛ همین صفاتش سبب شده بود تا شهرت و محبوبیتش مرز‌های ولسوالی را بشکند و تا دور دستها  نامش را سر زبانها نگهدارد. ستار با دلهره‌گی کاغذ را گرفت و گفت:

- بوبویت آرام نشده؟

- نی گریه می‌کند.

ستار نگاهی به نگهبانان، که گرم گفتگو بودند؛ انداخته گفت:

- تو برو پیش بوبویت، من پشت داکتر می‌روم و زود برمی‌گردم. به این دو نفر نگویی که من کجا رفتم.

     ستار در پایین اتاق، بالای دو پا نشسته بود و چشمانش به چهره‌ی درشت و مردانه‌ی داکتر ناصر، که سرش را میان دستانش خوابانده بود، خیره شده بود. سکوت دوامدار داکترناصر، لحظه به لحظه  به نگرانی‌اش می‌افزود. از کلماتی که از زبانش برون شد، ترسید:

- داکتر صاحب مریضی‌اش خطرناک است؟

داکتر ناصر جواب نداد؛ به سیمای پرسش گر و نگران ستار خیره ماند. قطر‌ه‌های ناخواسته‌ی اشک از گونه‌های ستار لولیدند؛ با گلوی پر از بغض پرسشش را تکرار کرد:

- داکتر صاحب مریضی‌اش خطرناک است؟!

داکتر سرش را جنبانده گفت:

- اگر عملیات نشود خطرناک است! قسمی که معلوم می‌شود، اپندیسیت « التهاب اپندکس» است...بدبختانه داکتر زن چه که نرس درس خوانده زن هم نداریم که او را عملیات کند...

ستار اشکش را پاک کرد و با تضرع گفت:

-داکتر صاحب یک چاره کنید!...یک چاره کنید..

داکتر ناصر سرش را  به نشانه‌ی‌ نفی شوراند، زهرخند تلخی بر لبانش نشست:

- زیاد فکر کردم مگر هیچ چاره‌ای نیافتم ...هیچ چاره‌ای...

چشمه اشک ستار فوران کرد و گونه‌هایش را شست، با گردن پت گفت:

- شما داکتر استید، شما می‌توانید یک چاره کنید؛ اگر شما چاره نکنید پس کجا بروم؟ از کی کمک بخواهم؟ شما...شما خودتان عملیات کنید! داکتر صاحب به من و به اولاد‌هایم رحم کنید...

ستار وقتی تردید را در سیمای او خواند، با تضرع و التماس به پایش خم شد. داکتر تکان خورد، با تیز دستی سر ستار را از زمین بلند کرد و نزدیک ارسی رفت؛ چشمانش در تاریکی حویلی فرو لغزیدند و به نقطه‌‌ی سرش شدند. پس از لحظه‌ای شانه هایش را بالا انداخت و با لحن شکوه گفت:

- از وقتی که طالب‌ها در اینجا حاکم شده‌اند دو بار به جرم این که زن را معاینه کرده‌ام شلاق زده‌اند؛ سه بار به خاطر این که در وفت نماز، مریض را معاینه می‌کردم لگدمالم کردند؛ اگر یک بار دیگر قوانین قرون وسطایی شان را مراعات نکنم، مرا به دار می‌زنند، می‌فهمی؟ به دار!...تو می‌فهمی که اینها  اجازه‌ نمی‌دهند که به آنجا بروم...اینها اجازه نمی‌دهند که با مریض زن رو به روی شوم  چه رسد به اینکه دستم به جان زن بخورد،یا یک زن را عملیات کنم...اگر تو جای من می‌بودی چی می‌کردی؟ آخر من هم زن و اولاد دارم...

ستار عاصی شد و با صدای بلند نالید:

- او خدا تو بگو کجا بروم؟ تو بگو چی چاره کنم! به کدام در بروم؟ خدایا تو چرا کمک نمی‌کنی؟ آخر گناه‌ی ما چیست؟

ستار همانگونه که باسوز دل، هق هق میگریست، در را باز کرد و از اتاق برون رفت. هنوز از دروازه‌ی حویلی برون نشده بود که صدای داکتر ناصر جا به جا میخکوبش کرد:

- صبر کن! صبر کن...پناه به خدا هر چی بادا باد!

   داکتر ناصر اطرافش را از نظر گذرانید و با احتیاط از دیوار به حویلی کلینیک «مکتب» پایین شد؛ زیر کلکینی ایستاد و با انگشت به شیشه‌‌ی آن کوبید؛ نرس با احتیاط از درز پرده‌ به برون نگاه کرد؛ داکتر را شناخت. او هر چند کوشید پله‌ی کلکین را باز کند باز نشد؛ قفلکش را زنگ زده بود. ناگزیر با چکش چند ضربه به قفلک زد؛ هنوز پله باز نشده بود که ناگهان دستش خطا رفت و شیشه‌ی کلکین را شکست؛ صدای شکستن شیشه سکوت شب را برهم زد. نگهبانان  فنر وار از جایشان بلند شدند و وارخطا سلاح به دست گرفتند. ستار که زیر درخت ایستاده بود، آرام آرام سوی در رفت؛ او داکتر ناصر را دید که با یک جهش از سر دیوار به برون پرید، امیدش به یأس مبدل شد. نگهبانان تند تند چار طرف تعمیر را پالیدند؛ یکی از آنان به شتاب نزدیک کلکینی شد که شیشه‌اش شکسته بود. او با صدای بلند پرسید:

- چی گپ بود؟

نرس از داخل با صدای لرزان پاسخ داد:

- نمی‌دانم...به گمانم کدام پرنده خود را به شیشه زد.

نگهبان در حالیکه برمی‌گشت، با شوخی گفت:

پرنده را خیر است، خدا کند که خزنده و درنده نبوده باشد!

ستار به هر سو نظر انداخت داکتر را ندید، او فرار کرده بود. خنده‌های بلند نگهبانان، مانند زهر درخون ستار دوید. به دستان خالی‌اش نگریست، احساس بیچاره‌گی، بغض را در گلویش نشاند؛ با پتو گوشه‌های چشمانش را پاک کرد. مریم شتابان و لرزان پیش پدر آمد. تا صدایش بلند شد، ستار با اشاره دست او را به خاموش بودن واداشت. آهسته گفت:

- صدایت را بلند نکن! چی گپ است؟

مریم که از شدت ترس، خود را به پاهای پدر چسپانده، گفت:

- یک داکتر زن ضعف کرده!

ستار مریم را به بغلش فشرد و گفت:

-  گریه نکن جور می‌شود. بوبویت چطور است؟

- گریان می‌کند، تب دارد.

- اگر این دو تا از تو چیزی پرسیدند، جواب ندهی، فهمیدی؟ تو برو که خنک نخوری، من جایی می‌روم زود پس میایم؛ متوجه اینجا باش همین که مرا دیدی زود پیشم بیا.

   ستار، هنوز دروازه‌ی حویلی داکتر را نکوبیده بود که او خودش در را باز کرد و برون شد. داکتر که بقچه‌ای زیر بغل داشت، آهسته به شانه‌ی ستار زد و هر دو تند تند سوی کلینیک روان شدند. وقتی نزدیک کلینیک «مکتب »رسیدند، داکتر در گوشه‌ی تاریک ایستاد، چادری را از بقچه یرون آورد و بی درنگ آنرا به سر کرد. ستار از تعجب و ترس لرزید.

مریم که از پشت  پرده‌ی دهلیز به برون چشم دوخته بود،با دیدن پدرش، شتابزده برون آمد. داکتر دست مریم را گرفت، خود را خم نمود و آهسته گفت:

- بچیم! من داکتر استم، همرای من گپ نزنی؛ من با تو داخل می‌روم که مادرت را جور کنم . اگر طالب‌ها بفهمند که من مرد استم، مرا می‌گیرند و نمی‌گذارند که درون بروم، باز مادرت جور نمی‌شود؛ فهمیدی چی گفتم؟ اگر آنان از من چیزی پرسیدند، برایشان بگو که خاله‌ام گنگه است. فهمیدی؟

مریم که دلش مالامال از امید شده بود گفت:

- هان فهمیدم .

داکتر از پس چادری روی مریم را بوسید و با او یکجا داخل کلینیک شد. یکی از نگهبانان که  تا   بسته شدن درواره‌ی دهلیز، مریم و داکتر را زیر نظر گرفته بود، به دیگرش چیزی گفت و هر دو خندیدند. باران آرام شده بود؛ ستار دور از نظر نگهبانان، زیر درختهای زردآلو و سیب که برگهای زرد خزانی شان یک یکتا به زمین سقوط می‌کردند، شروع به  قدم زدن کرد. او حالت عجیبی داشت، خوشی و امید، ترس و هیجان، خون را در رگهایش توفانی کرده بود؛ قلبش مانند پرنده‌ی تازه به دام افتاده، در قفس سینه‌اش پر و بال می‌کوبید و راه‌‌‌‌‌‌‌‌ي گریز می‌جست. او آنچه آیت از قرآن و دعای خیر از بر داشت، زیر لب به خوانش گرفت. پس از دقایقی چیغ و فریاد پیکر بلند شد؛ مریم  درحالی که بغ می‌زد، وارخطا پیش پدر آمد. ستار برابر قد مریم نشست، رویش را بوسید و گفت:

- گریه نکن!  خوب است که بوبویت چیغ بزند...خوب می‌شود.

مریم  از تسلی  پدر کمی آرام شد و با صدای لرزان گفت:

- یک زن گفت پدرت را بگو که یک جوره کالای بوبویت را بیاورد.

ستار به سر مریم دست کشید و گفت:

- گریه نکنی که بوبویت باز مریض می‌شود... زود زود نبرایی که طالب‌ها شک‌بر می‌شوند فهمیدی؟... تو داخل برو، من می‌روم که کالای بوبویت را بیاورم...

   نگهبانی که  داخل شدن مریم و داکتر را با کنجکاوی زیر نظر گرفته بود، گوشش را به درز دروازه نزدیک کرد، با تردید از جا بلند  شد و با دقت به سر و صدای داخل دهلیز گوش داد؛ به طالب دیگر چیزی گفت، هر دو گوش‌هایشان را به دروازه چسپاندند. پس از لحظ‌ه‌ی هر دو به جا‌یشان نشستند نگهبان اولی بار دیگر گوش‌هایش را تیز کرد و از جا بلند شد. سگرتش را روشن کرد، سلاح‌اش را به شانه انداخت و پشت تعمیر رفت. با سوءظن نزدیک کلکینی که شیشه‌اش شکسته بود رفت، ایستاد و به سر و صدای داخل تعمیر گوش داد. سگرتش را که تا فلتر سوخته بود به زمین انداخت ناگهان چشمانش ازحدقه‌ها برآمدند؛ نقش بوتی را که تازه به روی زمین گل آلود به جا مانده بود،دید. نزدیکتر رفت، گمانش به یقین عوض شد؛ از داخل اتاق صدای مردی را شنید که  آهسته و  راز دارانه با کسی در گفتگو است. با عجله نزد نگهبان دیگر رفت و تیز تیز با او چیزی گفت و مخابره‌اش را روشن کرد. کلمه‌های رمزآلود به آن سو مخابره نمود؛ صدا‌ها در دستگاه‌ی مخابره جر و متنوع شد. پس از دقایقی چند، موتر جیبی با سرعت زیاد داخل حویلی مکتب شد و سه مرد مسلح به عجله از آن برون آمدند، با نگهبانان سر گوشی کردند و داخل رفتند.

    ستار که بقچه‌ی لباس پیکر را زیر پتویش گرفته بود، داخل کلینک شد. او با دیدن موتر جیب یکه خورد و جا به جا ایستاد. وقتی سر و صدای مردان را از داخل کلینیک شنید، دل از دلخانه‌اش فرو ریخت؛ پا‌هایش سستی کردند و سرش گیچ رفت. دروازه دهلیز به شدت باز شد، مریم در حالی که چیغ می‌کشید برون آمد. ستار یارای پرسیدن و مریم توان گفتن نداشت. دروازه بار دیگر با سر و صدای بیشتر باز شد؛ مردان مسلح، داکتر ناصر را که چادری را به سرش کرده و دستانش را بسته بودند، کش‌کشان برون آوردند. یکی از طالبان با صدای بلند نعره‌ی تکبیر گفت و دیگران سه بار الله و اکبر گفتند.داکتر ناصر پیش از اینکه سوار موتر شود، لبخند رضایتمندانه‌ای‌ تحویل ستار داد.

       

 

پایان

 

هامبوگ - جرمنی / جنوری 2000

 

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت