الحاج همراز کابلی

 

نور محبت ظلمت دلها را می زداید

 

ازپله های زینۀ هوتل بالا رفتم ، آنچه که دیدم در لای گلبرگهای رنگینی غرق بودند.

درو دیوار معطر درعطرهای دل انگیز که دماغ هر خسته دلی را طراوت می بخشید انوار چراغ های سبز، سرخ و بنفش چنان بود که پنداری از آن سکو ها باران پرتوی رحمت برسمک میشود.

داخل سالون رفتم آنجا چهره های درخشان با لب ها متبسم برزیبائی ها می افزود همه گان مست از بادۀ الفت و یکدلی گرد هم شده اند جشن برپا ساخته اند مطربان با آهنگ حزین آهسته برو، روان آدمی را در حلقه های مهرش می بست که خا طره برانگیز و گیرا بود.

آدمیان بررسم احترام به پاس شاه و عروس بپا شدند.

ابحاری سرورازهرسوی تلاطم داشت موج روشن خوشی ها محفل را آراسته وپیراسته ساخته برادر وار آشنا ، نا آشنا آغوش می گشودند و یکدیگررا صمیمانه می فشردند.

پشتون ، تاجک ، ترکمن ، هزاره ، پشه ئی ، ازبک خلاصه همه و همه چون شگوفه های یکدرخت درلای برگهای سبز الماسوار میدرخشیدند .

زیبائی های خلقت لحظه به لحظه مرا در خود فرو می برد.

تماشای این برخورد های انسانی برروانم تاثیرات انگاشت چنانکه  زمین را گلشن و آدمیان را گلهای رنگارنگی که زیب و زینت اشرا هیچگاه در هیچ شی نادیده ونشنیده بودم یافتم فهمیدم گلها با گل بته ها نمای همدیگر اند اگر گلی از شاخۀ برکنیم شکوهی گلبته را می کاهیم.

باخود گفتم اگر آدمیان مانند گل گرد یک گلبته میشدند چه میشد؟.

 پاسخ دریافتم که به دنیا این همه غوغا نمی بود؟!

اگر چه مذهب جدا ا ما تمنا ها یکیست .

قا در قدرت نمای هستی ها را درگلستان محبت برنگ های متفاوت آفریده که  تجلای جهان اند.

رفتم به کلیسای ترسا و یهود

ترسا و یهود جمله رو به تو بود

ازشوق وصال به بتخانه شدم

سبحۀ بتان زمزمۀ عشق تو بود

زمین درختی پرثمریست آدمیان ریشه ، ، تنه ، برگ ، شگوفه و ثمر وی هستند.

ازدل پرسیدم اگر طوفانی برتنۀ درختی دمید چه میشود؟

دل پاسخ داد در اولین تلاطم برگ و بار درخت را می زداید بعدش ریشه و تنه اشرا.

باز از دل پرسیدم برای نجات از حوادث چه باید کرد؟

دل زمزمه کرده گفت دست بدست هم باید داد گلهای زمین را پاسدار باید شد تا این تربت زیبا ، زیباتر از زیبائیا ن شود زیبائی های جهان و شادکامی ها دروحدت مردم زمین است اینکه آدمیان گاه گاۀ آغشتۀ غمها میشوند ناشی از غفلت است.

این زندگی چون غنچه درآغوش غفلت است

آغاز  سر کشی  و  سر انجام   ذلت    است

بیدار  شو  ا سیر که یک لحظه فرصت است

بیدل به سرکشان جهان جای عبرت است

سر   تا  به  پای   زخم     نمایان     بوریا

غفلت و خود خواهی درآزمونگاۀ زمان آدم را از بهشت برین به دوزخ آتشین می کشاند.

 اما وحدت مشعلیست فروزان که پرتو حسنش روشنگر بزمها ست به نوای دل اگر شمعی را بیا فروزیم تجلی اش لا مرز بهر سو چون شمع جلو ه فرساید پروانه ها به دور تجلی اش چرخ زنان آهنگ سرور از پرو بال می کشند دلها با هم یکی شده نور محبت  ظلمت دلها را می زداید همه با هم میشوند  رمز خوشبختی هما نا زیست  با همی است که از آن لذت میبرند دراین دم نه گرسنۀ ازپی نان ،  نه برهنۀ برای  ستر نه سری برای چتر فریاد می کشد.

 اگر به نوای رسای عندلیب دقیق شویم درحقیقت کشش رایحۀ بوی گل است که دربندش ساخته و او نوحه وزاری سرمیدهد.

 بزم های که شمع در رواق بلند ، قندیلش را درآغوش گرفته نور می افشاند  اگر عمیق بنگریم پرتوی انوارش هرکجای را مانند شب های حنا روز میسازد و صفا می بخشد.

حقیقتاً اگر عالم بشریت  تعمق کنند عاقبت منزل آدمیان یک سو است اما با تفکیک زمان ، سفر های جدا هرکدام دریک  زمان معین جایشرا برای دیگری خالی میکند آن میرود و این می آید.

منزل د ټولو یو دی خو سفر جدا جدا.

آری برای تسکین درد و آلام ناشی از زیست اجتماعی  را ۀ جز وحدت و همبستگی نیست با هم شدن غواصان بحربیکران هستی را به ساحل مقصود میرساند.

                   بیائید  دست  همدیگر  بگیریم

                  نشاط زنده گی از    سر بگیریم

                  نقوش این جهان رایک نقاش است

                  به  فرمان  نقاش   دلبر  بگیریم

               

 

 

 


بالا
 
بازگشت