صبورالله سیاه سنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

سونامی نازنین خوش آمدی

 

آب و آغاز

 ساعت هشت بامداد بیست و ششم دسمبر 2004 بود و گویی تاریخ از بیهوشی دوشینه بیدار نمیشد. زلزلاب (سونامی) نیرومند اقیانوس هند نخست پیکر و سپس بسترش را لرزاند و در یک چشم برهم زدن پرتابش کرد به آشوبکده آبی مرجانها، ماهیها و نهنگها.

زلزلاب آن روز در مرز پاییز و سرما، دوصد و بیست هزار مسلمان، هندو، بودایی و عیسوی را در برابر دیدگان خدا، شیوا، بودا و عیسا یکسان کشت و به اینگونه نشان داد که به هر چهار آیین آسمانی و زمینی باور یا دستکم حرمت همگون دارد. پاسی نگذشته بود که زلزلاب فرونشسته از خشم، کشته ها را شست و آنها را یکایک در آستان مرگ کاشت تا جهان در "بهار" آینده گواه رویش دوصد و بیست هزار نسرین، نسترن، نیلوفر و نرگس باشد.

 

آب و اشک

آیا این سونامی نیز چنانی که اندیشمندان میگویند خاستگاه زمینی داشت؟ آیا زلزله به راستی از زیر زمین برخاست، به دل آب زد و فرزندان آدم را به کام اژدهای بزرگتر از اقیانوس افگند؟ نه! هرگز!

زلزلاب بیست و شش دسمبر فواره اشک سده بیست و یک بود. این گرداب بازداشت شده تر از بیگناهی سرخ در سردخانه های بانک جهانی خون، بیش از این نمیتوانست خشکنا و تنگنای چشمه چشم انسان را تاب آورد. اگر پس انداز اندوه هم بود، بس بود.

پس از زلزله نیرومند الاسکا، چهل سال شکیبایی و امید برای بهبود جهان؛ به سخن کوتاه، چهل سال تماشای بیهوده نشان داده بود که دل بستن به فردا و فرداهای آفتابی آدمی، چه واهی است.

سالها آمدند و رفتند. سده - حتا هزاره - گذشت ولی در اندیشه آدمکشان، بم افگنان، تفنگسازان، جنگسالاران، دزدان نفت و نان و دشمنان جهان سوم نه تنها سر سوزن پشیمانی و آزرم راه نیافت، بلکه همان اندک آرایشی که شاید برای نمایش مانده بود، نیز دور افگنده شد.

جهانخواره برگزیده امروز نیازی نمیبیند مانند یورشگر رسوای سده پیش، در پناه "ماده 52 منشور سازمان ملل"، به چشم مردم خاک بیفشاند و یورش ارتش آراسته با تانک و توپ بر خانه دیگران را "آبرومندانه ترین کمک انترناسیونالیسیتی" جلوه دهد. این افعی چنبر نشسته در چنته سپیدترین کاخ جهان، با سوگند دوباره به "گسترش آزادی"، از "نبرد فرشته با اهریمن" یاد میکند و همه را آشکارا به خموشی مینشاند. و شگفت اینکه هر آن آماده است با فشار یک دکمه در کابین "B-52"، هزار آیینه را به گناه زشتنمایی ریز ریز بشکند.

به اینگونه سونامی آواره که فواره اشک بود، فواره آمار شد، آمار کشتگان، کشتگانی که میگویند هفتاد هزار آنها کودکان بودند و اندکی بیشتر از هفتاد هزار دیگر زنان.

 

آب و الفبا

ایکاش زلزلاب خواندن و نوشتن میدانست. اگر چنین میبود، میشد نامه کوتاهی نوشت و آن را مانند شبنامه بر کرانه رها کرد و گریخت. شاید سفینه بی لنگر کاغذی ما موج موج میرفت و میگفت:

 

"درود سونامی گرامی!

شگفتزده مشو از اینکه ترا گرامی میخوانیم و درود میفرستم. با ترسی که از تو داریم، باور کن اگر چیزی برتر ازینها در قاموسها مییافتیم، هزار بار ارزانی غریو و غوغایت میکردیم.

میدانیم تو برای کارستانهای طبیعت برانداز وقت کم داری، چه رسد به کارهای پیش افتاده یی چون کشتار آدمها. آیا میتوانیم بپرسیم آن روز چرا زحمتِ کشتن دوصد و بیست هزار انسان را به خود هموار کردی؟ رسانه ها میگویند دستکم هفتاد هزار تن از میان کسانی که تو ناگهان بر آنها نامهربان شدی، کودکان بودند. آیا گمان نمیبری برای سرگرمی روز بیست و ششم دسمبرت، نابود ساختن کمتر از نیمه نیمه آنها -- تنها پانزده هزار کودک -- بسنده بود؟

به این شمارش ساده نگاه کن: مرگ هر کودک برابر است با دو بار مردن مادر، و مرگ هر مادر مساوی میشود با یکباره نابود شدن یکایک آدمهای هر خانواده و سپس پیوسته فروریختن شیرازه هر خانه. با چنین الجبری نیز میشد کمابیش همان "220000" را در پای فورمول به دست آورد. چه میدانیم؟ تو سنجشهای توفانی خودت را داری.

خواهی گفت: در مقایسه با جنگپرستانی که تا زنده اند، با آتش و آهن میکشند، من با چنین کشتار آبی و آنی مروت کرده ام.

راست میگویی. آنها میکشند و خونریزتر میشوند؛ تو میکشی و آرام میشوی.

 

آب و افسانه

پیوند مادر و کودک و گره مرگ و زندگی آنها با سوگ فردای جشن کرسمس 2004، افسانه دنباله داری است. در روزگاری که باد، خاک، آتش و آب، کین کهن گندمی و گژدمی شان با آدم را از سر گرفته اند، Suresh Seshadri کارمند (Reuters) از دوستی انسان با دشمنان چهارگانه اش گزارشی دارد. شاید پس از خواندنش از خود بپرسیم: بگریم یا بخندم؟

جزیره کوچک Andaman در میانگاه خشم زلزلاب، در دل قلزم هند، ماهیانه به چشم میخورد. هزارها فرسنگ آنسوتر در دهلی نو، تنی چند غمگینانه میگویند: "اینک شاید تنها نامی از "آندامن" به جا مانده باشد. فردا آنهم خاطره خواهد شد." آنها خود را به رادیوی کوچکی نزدیک ساختند و با پریشانی به سخنان Lakshmi Narayan Roy (باشنده جزیره آندامن) گوش شدند:

آفتاب سر زده بود. همسرم را بیدار کردم و گفتم: " Nimita!بیا! چای آماده است. تو باید این روزها آرام باشی. دو هفته پس کودک ما چشم به جهان خواهد کشود و خوشبختی خواهد آورد".

او آهسته بلند شد. آمد و در کنارم نشست. پیاله را سوی دهانش برد و بدون آنکه بنوشد، آن را به زمین گذاشت. نیمیتا با ترس گفت: "وای از برای خدا! زلزله! زلزله! زود باش! بچه را بردار ... بیا که از خانه برون شویم. از برای خدا! ببین. پیاله چای خود به خود سرنگون شد. بدو .... بچه را بردار ..."

بچه را برداشتم و با شتاب به سوی کلبه شمالی دویدم. در نیمه راه نگاهی کردم تا ببینم آیا نیمیتا هم میتواند به دنبال ما بیاید یا نه. او روی زمین بیهوش افتاده بود. مردم از دور فریاد میزدند: "آب بالا آمده، بگریزید. بگریزید! آب به درون جزیره آمده ... بالا بدوید! بگریزید!"

اینسو و آنسو دویدم. نمیدانستم چه میکنم. رفتم سایکل- ریکشایم را آوردم. نیمیتا و بچه را در آن نشاندم و تا توان داشتم به سوی دامنه کوه راندم. دیگر نیرویی در پاهایم نمانده بود. از ریکشا پیاده شدم و با هزار فشار و هل دادن توانستم زن و بچه را در بلندای میان سنگهای دامان کوه برسانم. چندین خانواده دیگر هم خود را رسانده بودند. دیدم که آب چگونه خانه ها و سرپناههای ما را زیر گرفت.

نیمیتا از درد فریاد میزد. گفتم: "همانجا که به زمین افتاده بودی، زخمی شده ای". او به شکمش اشاره کرد و گفت: "نه! نه! این درد دیگر است" و بلندتر فریاد زد. پرسیدم: "تو چه میگویی؟ مگر برای بچه هنوز دو هفته دیگر وقت نداری"؟

همسرم از درد به خود میپیچید. میدانستم روزگارش بدتر شده میرود. از خانواده ها کمک خواستم. خوشبختانه چشمم به زن همسایه افتاد. او نرس بود. خستگیم را به فراموشی سپردم. هوا کم کم تاریک میشد و مهتاب آن را تا اندازه یی روشن میساخت. نیمیتا روی برگها خوابیده بود و پیچ و تاب میخورد. بیچاره شده بودم. بیهوده پایان و بالا میدویدم و هر آنچه نرس میگفت، میپذیرفتم.

زن همسایه آمد و با خوشی آمیخته با پریشانی گفت: "پسر است! اما وضع نیمیتا خرابتر شده میرود. هر چه زودتر کاری کن".

چه میکردم؟ به سوی دفتر پولیس که بیشتر از یک کیلومتر دور بود، دویدم. با دشواری زیاد داکتری را یافتم و با خود آوردم. او پس از دیدن نیمیتا گفت: "بیمار باید هرچه زودتر به کلینیک رسانده شود". باز هم به هر سو دویدم تا اینکه کارمندان کشتی بزرگی کمک کردند و ما را به کلینیک بردند.

نیمیتا کمی بهتر شده بود. همان داکتر مهربان نزدیک آمد و گفت: "برای تان پیشنهادی دارم. آیا میپذیرید"؟ بیدرنگ گفتم: "چــرا نه؟ داکتر گفت: "اجازه دهید نام پسر تان را "سونامی" بگذارم"!

نیمیتا و من با خوشی زیاد این نام را پسندیدیم و گفتیم: "سونامی؟ سونامی؟ سونامی نازنین!"

آب و آه

چند سال دیگر به کار خواهد بود تا "سونامی" نازنین بزرگ شود، خواندن و نوشتن را فراگیرد و بداند که چرا باشندگان روی زمین سالگره های زادروزش را با اندوه برگزار کرده اند؟

آنگاه او به همه نیمیتاها و لکشمنهای به سوگ نشسته زمین خواهد گفت: "اگر اشکها تان را پاک نکنید، سونامی تکرار خواهد شد..."

 

آویزه ها 

1) آمار دقیق قربانیان زلزلاب هنگام نگارش این یادداشت، بیشتر از دوصد و بیست و شش هزار؛ و شمار آسیب رسیدگان نزدیک به هفت ملیون گفته شده است.

2) برای آگاهی بیشتر در پیرامون تازه ترین آمار کشتگان، نقشه، گزارشهای بلند و نمای متحرک زلزلاب اقیانوس هند، میتوان به دو سایت زیرین رو آورد:

 www.globalsecurity.org/eye/andaman-pix.htm

www.staff.aist.go.jp/kenji.satake/animation.html

3) گزارش تولد Tsunami Roy (با اندکی دستکاری) از این سایت برگردان شده است: www.reuters.co.uk/newsArticle/647199

4) تا یافتن برابرنهاد بهتر برای  "Tsunami"یا آمیزه زلزله و سیلاب، واژه "زلزلاب" که نخستین بار در همین نوشته به کار رفته است، پیشنهاد میشود.

5) برای دیدن عکسهای بیشتر "سـونامی نازنین" میتوان روآورد به

http://www.farda.org/articles/s_siasang/zelzrlaab.htm

 

[][]

ریجاینا

بیست و یک جنوری 2005

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت