عابد

 

ای هموطن

ای هموطن، ای هموطن، بیائید بسازیم این وطن

چون این وطن جانان ماست، افغانستان ماوای ماست

با خون دل نخل او را، باید که شادآبش کنیم

ما سینه را سد و سپر، از بهر ارمانش کنیم

****

از جور و ظلم ظالمان، شد چهره اش چون زعفران

از پیکر صد پاره اش، جوی های خون گشته روان

ای هموطن، ای هموطن، بیـــــــائید بسازیم این وطن

چون این وطن جانان ماست، افغانستان ماوای ماست

با مرهم صلح و صفا، درد او درمانش کنیم

ما سینه را سد و سپر، از بهر ارمانش کنیم

****

ما سلف و پور آن پدربرداشته بود تیــغ ظفر

بینند به تعجب سوی ما ما نوکریم حالا به غیر

ای هموطن، ای هموطن، بیائید بسازیم این وطن

چون این وطن جانان ماست، افغانستان ماوای ماست

با جوهر عقل سلیم، تدبیر به فردایش کنــیم

ما سینه را سد و سپر، از بهر ارمانش کنیم

****

امروز نداریم ما پناه، هست و بودِ ما شد تباه

فردا زنیم ما طعنه ها، بردشمنــان رو سیــــاه

ای هموطن، ای هموطن، بیــــــائید بسازیم این وطن

چون این وطن جانان ماست، افغانستان ماوای ماست

آنگاه زنیم طبل سرور، روز ظفرنامش کنیم

ما سینه را سد و سپر، از بهر ارمانش کنیم

ج (عابد) اول نومبر سال ۲۰۱۰- هالند

++++++

 

 

هشدار

ای جان من، بخود بیا

برعمق حرف فرو شو

غفلت زپرده دُور کن

چون سیر این زمانه

بازار پُر فسون است

****

این مذهب و سیاست

هستند به سان عافت

کز هردواش حـذر کن

هم دیگران خبر کن

زیرا زدست هر دو

دریا موج خون است

ای جان من بخود بیا

****

نوزاد مکر و نیرنگ

درحالت بلوغ است

در جاده ای جهالت

از عابرین شلوغ است

رمز ورد بدین راز

حالا بدست دون است

ای جان من بخود بیا

****

بینید که هژده ها است

درحالت بلعیدن

هم خاک و خون و حرمت

هم عزت و شرافت

توهین به مرده گان هم

این تقصیر درایت

از من دیگر مپرسا

آخر چرا که چون است؟

یا ما بخواب نازیم

یا بخت ما زبون است

ج (عابد) ۲۶ جنوری سال ۲۰۱۲-هالند

 

فتــح فاجعه

مرگ می بالد بخویش

قبض روح آفتاب نزدیک شده

بعد ازین تکلیفِ عزرائیل کم است

منبع انوار، خود جــــان میدهند

ورشکست شد عقل، دربازار بورس

نرخ تار ریش فقط سعود می کند

آنقدر هوا گواراست، بهر رشُد

دره آبستن زمذهب میشود

بیرون از موعد، زیمان زمان

در دل کوهپایه های هندوکش

میشود موعظه آئین نوین

طرز ما باطل شده؟ یا میشود

بسکه در تغیر شده سیر زمان

من به جنس خود کنون ناباورم.

گفته اند، ما غسل تعمیم میدهیم

آنکه عمرش، افزون از هفت سال است

حال بقای فکر و اندیشه محال

چون زمین هموار، موانع ها محو است

همچنان برحرفی که روز می زنیم

می گمارند، حرف شمار مستعید

او فقط بر حرف نظارت می کند

نامه ای درخواست، بهر فاژه ات

تحریراْ باید تقدیم کردن

هم جواز خواب و خفت و معذورت

بدون امضای شهر دار، ناچل است

مرثیه بر مرگ کلتور کفر است

معنیءِ الهاد القاً می کند

دست بی تسبح، بیرون از جیب مباد

جبران این گناه نا ممکن است

بی ستری نیست جائز برُستُور

تنبان از صحان خالص لازم است

برمکاتب، برهمه دارالفنون

آموزش انتحار بی محصول است

یک محاسب نیست کافی بهر ریش

از مقام ثالث هم باید بودن

گونه های تقویم شمس و جلال

هنوز از شلاق ظلمت آبی است

آن قلم که نیست از قماش چوب

بی محاکم می بُرند سر از تن اش

بهر توبیخ کهن صلصال قرن

دار چوبین، حال سفارش داده اند

می شمارند لحظه را، این ها همه

این فقط سیمای، استقبال ماست.

چیست راهِ مصلحت ای عاقلان؟

ما به عمق فاجعه پیش میرویم

ما باید سنگر از جنس عقل

با سلاح اتحاد اعمار کنیم

ج (عابد) ۱۴ جنوری سال ۲۰۱۲- هالند

 

 

++++++++++++++++++++++++++++++++

 

معماران ادب

فارسی گویـــم دری یا تاجــیـــکی

فرق چندانی ندارد هـــــر یکـــــی

صرف نامها می کند از هـــم جــدا

چون یکی باشند همه در محتــــوا

بلـــخ و بخـــدی و بخــــارا مهد آن

زاده گردیـــد و بلوغ شد این زبان

عهد ســــــــامانی و حتی باخــتری

بود مروج گفتــــــــــــــن لفظ دری

لیـــک در غـــــزنه فقط بارور شد

تحریر و تقریر و هــــم دفتــــرشد

بسکه زحمت ها کشیـــده طوســـی

زنده کرده این زبان فــــــارســــی

جــــای فردوسی به فردوس برین

می فرسـتــــند بر کلامش آفــــرین

آن سنائی بُود که صنعت آفریـــــد

بهر غزنه نـــام و رفعت آفریـــــد

انوری از زر بخود دیگدان بساخت

آتش غوری ولی دیگـــــدان گداخت

بیرونی، بیرون برفت و رهــکشود

عمری در پای رصد خــــانه غنود

خــــاقــــانی، هم ظهیر و عــــطار

مشک ُسوده زیخته اند صد ها هزار

خشت اول را بنـــــــــا کرد رودکی

حنظله دارد سخن هـــــــا دهــــکی

بُود شهیـــــدی اولین حمـــاسه ساز

لیک عراج از فهم وافر در گـــــداز

گرزبـــــان من کلالت می کــــنــــد

یادی از وطواط و ندرت می کــنــد

بس شیرین است نظم خجندی کمال

متوان سبقت کــــنـــد شایق جمـــال

دُرِ معنی را بیرون ریخت مولــوی

داشته اند انبار، خیــــام و دهـــلوی

مخفی ها مخفی بودند در هر کناف

رابعه مُرد ناامیــــد، پیش از زفاف

مونس شب های تهنـــــــــاییءِ مان

بوده حافظ یا که جلـــــدی از ُقران

بوده رنگیــن مجلس بابُر به هــنــد

شده اقبـــــال اختــر روشن به سند

مکتب صائب به هــنــــد آوازه شد

فصل کابل از قدوم اش تــــازه شد

هــم حقـــیـقی و بداق ترک الَنسب

شعر فارسی شان شیرینتر ازعنب

گنجه از فیـــض نظامی پُر گنــــج

لاهوتی بُود نکته یاب و نکته سنج

بیدل، بر حسن سخن دلبــاخته بُود

انفُس حرف اش، چمن آراسته بُود

جـــام جــامی بوده لبریز از سخن

پند انصارپُر شمیــــم گل در چمن

معجـــــــوبه، دخت هرات با عفت

کی شوم اقنـــاع بدین چندین صفت

سعــــــدی ما سعی کرد اندرز داد

ثالث و شاملـــو، بیــــامد مرز داد

در بهـــاران بهـــار شد معیـــــری

یافته پروین هـــا زلطفش سروری

گر کنـی تعمُق به شعــــر بیتــــاب

گوئی گنجی است، ولیکن کمیـــاب

الفت و گــــــویا بُودند دوست خلیل

سُفته مسُتغــنی، چنــــان دُر اصیل

عشقری در کنـــج عزلت ناله کرد

شربت ناب دل اش در پیـــاله کرد

مرگ فــانی و فروغ درد آور است

سیمین از عطر سخن نام آور است

گوهر کمیــــــــاب بود کوهــــدامنی

نا امیــــدی چـــــیره شد بر روشنی

عـاصیءِ ما قهر نکرد عصیان بُرد

قصه آغــــــــاز کرد و نا پایان مُرد

کوکب بالــنـــــــده است بارق حسن

راحله جوینـــــده است در عصر فن

می کشــــــد زریاب، زر از قعر دل

بر کتاب اهل دل گردیــــد سجیـــــل

نگهت و یارقین و هــــم خانُم سعیــد

نیستند آنهــــــا کزین اوصاف بعیـــد

نادری است نـــادرات در مُلک شعر

باختری است، فــــاتحءِ مُلک ضمیر

از سیاهی سنگ صبوری یاد گیریم

جـــــــا دارد از ظهوری نــــام بریم

گر عزیزه او عنــــــــایت می کنـــد

پختــگی از حرف حکایت می کنـــد

رفعت و حـــــامد و هــــــم پولادیان

هرکــــدام اند نکته سنج و نکته دان

ناظمی است با وقـــــار و با نظـــم

کاظمـی است پُر شعـــار و با عزم

نقشپنـــدی سنگچیــــــل مُلـک مزار

شعر موزون اش چو لعل آبــــــدار

عرضه کرد دادابیــلوردی طرز نو

می رسد چند روز بعـــد فصل درو

انـــــــــدرین گسترده پهنــــای ادب

داشته ایم پشتون و تاجیک و عرب

پند و اندرزهـا ز رحمان گوش کن

جـــام لبریز خوشحال هـم نوش کن

خان غنیخان بود که خورده تیرکین

هرچه می گفت میتوان کردن یقیــن

از شمیــــــــــــــم عطر الفاظ ملنگ

حسن و معنی می نمود با هـم جنگ

سنـــــگر سخت سخن لایق بساخت

کَوس پیــروزی ولی کاوون نواخت

از خیــــال و شیـــــوه ای بابُر زی

وادیءِ فهـــم را کنیـــد آنجــــا طی

پژواکِ هــــــــر سُرودِ شگیــــوال

نغمه اش موزون شده حـالا به تال

جهت اعمـــــار چنین قصر عظیم

از بلاد بلـــخ و روم بودند سهیـــم

می کند(عــــــــابد) یاد از نخبگان

تا شود حک در ضمیر شفتــــگان

هر کــدام دراین گلستــان بلـبل اند

یکگل و یکباغ و چندین حاصل اند

ناله ام آهنـــگ شد و موج آفــــرید

پرده ای چشمــــان بینـــــا را درید

اتحـــــــاد زنبوران شهـــــــد آورد

مــــا و تـــو گفــــــتن فقط دَد آورد

ما نقاب جـــاهــــلی پوشیـــــده ایم

بر نفاق خود بســـی کوشیــــده ایم

مـــا همه اسلاف و پور یک پـــدر

(مـــا) شدن بهتر بُوَد از مشت زر

ما همه گل هـــای یک آریـا زمین

نیست مـــا را داغ افراق در جبین

ج (عابد)۱۴ سپتمبر ۲۰۱۱- هالند

 

 

 

 


بالا
 
بازگشت