مسعود حداد

 

گفتگوی یک کودک با خدا

 

دکلمه از لیدا قایم مقامی

انتخاب وباز نویسی از مسعود حداد

کودک ــ الو الو ،سلام ،کسی آنجا نیست، الو الو ، مگه آنجا خانۀ خدا نیست، پس چرا کسی جوابم نمیده، الو.

 ـــ یک صدای مهربان، مثل اینکه  صدای یک فرشته باشد،جواب میدهد: بلی ، با کسی کار داری بچه جان؟

کودک ـــ خدا هست، با او قرار گذاشته بودم، قول داده بود امشب با مه صحبت کنه.

فرشته ـــ بگو بگو من میشنوم . کودک با تعجب می پرسد: مگر تو خدائی، من با خدا کار دارم ، میخام با خدا حرف بزنم.

فرشته ــ  هرچه میخواهی به من بگو  ،قول میدهم گپ هایته به خدا برسانم . کودک با صدای بغض آلود آهسته میگه یعنی ،یعنی خداهم مرا دیگه دوست نداره ، خدا هم نمی خواهد با من حرف بزنه.

فرشته ساکت بود ، بعدازمکثی نه چندان طولانی  گفت ــ  نه نه این حرف ها چیست  که میزنی ، خدا خیلی دوستت داره ، مگر کسی میتوانه ترا دوست نداشته باشه .

بلور اشکی که در چشمان کودک حلقه زده بود با فشار بغض میشکند وروی گونه هایش می غلطد وبا همان بغض میگوید ـــ اصلا" اگه نگی خدا با من خرف نزنه گریه میکنم ها وبعدازچند لحظه هیاهوی سکوت وبعد صدا: ــــ زیبا! بگو،هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو.دیگر بغض امانش را بریده بود ،بلند گریه میکرد ومیگفت« خداجان،خدای مهربان من، خدای قشنگ من ،خدا جان من،من می خواستم برت بگم ترابه خدا نگذار که من بزرگ شوم، ترابه خدا نگذار».

ـــ چرا؟ این مخالف تقدیراست ، چرا دوست نداری بزرگ شوی؟

ـــ آخر خدا جان،  خدای قشنگ من ، من ترا خیلی دوست دارم ،قایدر مادرم دوستت دارم،بخدا ده تا دوستت دارم ، ولی اگه بزرگ شوم نکنه مثل بقیه ترا فراموشت کنم ، خدا جانم  نکُنه یادم بره که یک روزی برت زنگ نزنم ،نکُنه یادم بره که هرشب با تو قرار داشتم، مثل بقیه که بزرگ شدند وحرف منه دیگر نمی فهمند ،مثل بقیه که بزرگ اند وفکر میکنند که من همو طو خدای پجات میگم که با تو دوستم . خدا جان من ، خدای قشنگ من ! مگه ما با هم دوست نیستیم ؟پس چراکسی حرف مه باور نمی کنه. خدا جانم به من بگو چرا بزرگها حرف هایشان سخت وسخته، بگو ببینم خدای عزیر من ، مگر نمی شه این طوریکه من با تو حرف میزنم، با تو حرف زد؟

ـــ خدا پس از تمام شدن گریه های کودک گفت:عزیزم! آدم،محبوب ترین مخلوق من چه زود خاطرات شانرا  به ازای بزرگ شدن فراموش میکند . کاش همه مثل تو، به جای خواسته های عجیب ، مرا از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دست شان جا بگیرد. کاش همه مثل تومرابرای خودم و نه برای خود خواهی هایشان می خواستند .کاش  از نام من به دیگران دروغ نمی گفتند وطبق میل ودلخواه خویش ازمن تصویر نمی کشیدند وکاش مرابه خیال خودشان نمی دزدیدند ومحصور به قوم و قبیلۀ  نمی ساختند.

 کوچولوی نازنین من ! دنیا برای تو کوچک است، بیا تا برای همیشه کوچک باشی و بزرگ نشی، هرگز بزرگ نشی.

کودک کنار گوشی تیلفون،درحالیکه لبخند بر لب داشت، در آغوش خدا به خواب فرو رفت.

(چه خواب راحتی)                   

 

 

 


بالا
 
بازگشت