از عقل تا به عشق

 

شرح  و تفسیر مقدمه اسرار خودی

 

عزیز احمد حنیف


 

 

پیش در آمد

    انگیزه ای که باعث شده است تا رساله کنونی (در ظاهر کوچک و در معنا بزرگ) را زیر عنوان "از عقل تا به عشق" به خواننده گرامی پیشکش کنم، بیان ایده ها و آرمانهای بلند انسانی ای در فرهنگ ناب قرآنی است که اقبال بزرگ به شیوه خاصی، نسل های آینده مسلمان را در قالب شعر به آن متوجه ساخته است.

    پیامبر "خودی" قرن بیست، در مجموعه های مثنوی "اسرار خودی" و "رموز بیخودی" و در قسمت های اول و دوم از غزلیات نغز و دلنشین "زبور عجم" و به دنبال آن، مثنوی "جاویدنامه" و رباعیات "پیام مشرق" و "ارمغان حجاز" و از سوی دیگر، مجموعه های شعری "ضرب کلیم" و "بال جبریل" و "بانگ درا" و همچنان "بازسازی اندیشه دینی در اسلام" و "سیر فلسفه در ایران" و آثار ارزشمند دیگری که دارد، برای انسان از خود رفته و بیگانه ی خویشتن، پیام می دهد که خودی خود را دریابد و قید و بند زمان و مکان را از دست و پای خود بگشاید و به فضای بیکران لاهوت به پرواز درآید؛ چنانچه در خطاب به انسان می گوید:

نهین تیرا نشیمن قصر سلطانی کی گنبد پر

تو شاهین هی به سیر آکر پهارون کی چتانون مین

(نشیمن تو، در گنبد قصر پادشاهی نیست. تو عقاب هستی،‌ بر صخره های بلند قله ها بنشین).

و یا:

تو ای شاهین نشیمن در چمن کردی از آن ترسم

هوای او به بال تو د هد پرواز کوتاهی

    این انسان، فقط از راه عشق می تواند خودی خود را دریابد و عظمت و شکوه از دست رفته اش را باز گرداند و سزاوار مقام والای نیابت الهی در زمین شود.

نقطه ی نوری که نام او خودی است

زیر خاک ما شرار زندگی است

از محبت می شود پاینده تر

زنده تر، سوزنده تر، تابنده تر

    اقبال بعد از طی فراز و نشیب فلسفه های شرق و غرب، زانوی ارادت به نزد مرشد روشن ضمیر رومی خم کرد و سخن عشق را از زبان گوهرزای او به گوش جان شنید؛ آنگاه عقل را در برابر عشق صادقانه و صمیمانه قمار کرد.

خنک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش

بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

    در بسیاری از ابیات خویش، مرشد بزرگوارش را ستایش می کند که از باده ناب معرفت الهی به کامش ریخته و او را سرمست گردانیده است:

پیر رومی مرشد روشن ضمیر

کاروان عشق و مستی را امیر

منزلش برتر ز ماه و آفتاب

خیمه را از کهکشان سازد طناب

پیر رومی خاک را اکسیر کرد

از غبارم جلوه ها تعمیر کرد

نور قرآن در ميان سينه اش

جام جم شرمنده از آيينه اش

از نی آن نی نواز پاکزاد

باز شوری در نهاد من فتاد

    عشق در اندیشه ی اقبال بر خلاف تمام اندیشمندان گذشته مسلمان، معنا و مفهوم ایمانی خاص و گسترده یی دارد که تمام ارزشهای انسانی در آن نهفته است؛ عشق برای انسان پویایی و زایایی و همت عالی و (به اصطلاح شاعر) مردانه ای می بخشد که از طریق آن می توان تمام موجودات عالم را تسخیر کرد.

    مؤلف بازسازی اندیشه ی دینی در اسلام، معتقد است که بزرگترین عامل فروپاشی و از هم گسیختگی شیرازه امت اسلامی و روی هم رفته، تمام بدبختی هایی که مسلمانان به آن گرفتار آمده اند، دوری آنها از خودی است.

    بنا بر این دانستن معنا و مفهوم عشق از دیدگاه اقبال، و نظریه خودی که بزرگترین شاهکار فکری وی به شمار می آید، برای نسل های آینده مسلمان به خصوص جوانان، نهایت مهم پنداشته می شود.

    شکی نیست که در این رابطه مقالات علمی و کتاب های متعددی نوشته شده است اما ویژه گی ای که در رساله کنونی دیده می شود، یکی سادگی و روانی در تفسیر واژه ها و اصطلاحات اقبال، و دوم بیان مفهوم ابیات وی از زاویه فرهنگ اسلامی می باشد.

    مقدمه اسرار خودی شامل نود و سه بیت می باشد که شاعر به سان سایر مؤلفین خواسته است، پیام خودی خویش را در آن خلاصه نماید. در این مقدمه از عظمت انسان سخن گفته و ارادت بیش از حد و حصر خود را به مولانای رومی اظهار می کند و به تعقیب آن به شعر و شاعری خود اشاره نموده که:‌

شاعری زین مثنوی مقصود نیست

بت فروشی بت گری مقصود نیست

و در قسمت اخیر، در رابطه به انتخاب زبان فارسی برای پیام خویش ابراز نظر می کند:

گرچه هندی در عزوبت شکر است

طرز گفتار دری شیرین تر است

    هنگامی که به نوشتن شرح و تفسیر مقدمه اسرار خودی آغاز کردم به دو کتاب برخوردم که یکی "شرار زندگی" نوشته اقبال شناس معروف ایرانی و مؤلف بیست وپنج جلدی آثار و افکار اقبال، آقای محمد بقایی ماکان بود و دوم:‌ "نوای شاعر فردا" تألیف:‌ دکتر مشایخ فریدنی که از هریک تا آخر این بحث استفاده ها کردم.

    علاوه از این دوکتاب، ایدئولوژی انقلابی اقبال، فرهنگ فارسی عمید،‌ مقدمه کلیات اقبال، و کتاب های دیگری که در آخر این رساله از هریک نام برده ام، منابع دیگری اند که در نوشتن بحث حاضر مورد استفاده قرار گرفته اند.  

    البته کتاب های شاعر به زبانهای فارسی و اردو، از منابع معتبر اولیه ای اند که بیشترین استفاده از آنها صورت گرفته است.

    نقطه دیگری که در این پیش نوشت، لازم به یاد آوری است و اندکی روی آن مکث و تأمل باید کرد: اقبال گذشته از نظریات جهانی ای که برای بشر، یا برای مردم مشرق زمین دارد، به افغانستان و مردم آن،‌ ارادت ویژه ای قایل است؛ وی هنگامیکه از سوی نادرشاه به کابل دعوت شد، به شهر کابل آمد و بعد از آن به شهر های تاریخی غزنی و قندهار سفر کرد. وی در آغاز ورود به شهر کابل، هنگامی که چشمش به زیبایی های طبیعی این شهر باستانی که سالها در آرزوی دیدن آن بود، افتاد، با احساس شاعرانه ای که داشت،‌ کابل و مردم آنرا چنین توصیف کرد:

شهر کابل خطه ی جنت نظیر

آب حیوان از رگ تاکش بگیر

آن دیار خوش سواد آن پاک بوم

باد او خوشتر ز باد شام و روم

آب او براق و خاکش تابناک

زنده از موج نسیمش مرده خاک

ناید اندر حرف وصوت اسرار او

آفتابان خفته در کهسار او

ساکنانش سیر چشم و خوش گهر

مثل تیغ از جوهر خود بی خبر

همانطور از قصر دلگشا یاد آوری نموده و می گوید:

قصر سلطانی که نامش دلگشاست

زایران را گرد راهش کیمیاست

شاه را دیدم در آن کاخ بلند

پیش سلطانی فقیر دردمند

    بعد از ملاقات با شاه افغان به شهر غزنین رفته و وقتی چشمش به مخروبه آن شهر باستانی افتاد، به قصرهای مرمرین و قطار قطار آن تأسف کرد که به خاک یکسان گشته اند:

شهر غزنین یک بهشت رنگ و بو

آب جوها نغمه خوان در کاخ و کو

قصرهای او قطار اندر قطار

آسمان با قبه هایش هم کنار

نکته سنج طوس را دیدم به بزم

لشکر محمود را دیدم به رزم

آه غزنی آن حریم علم وفن

مرغزار شیر مردان کهن

خفته در خاکش حکیم غزنوی

از نوای او دل مردان قوی

در فضای مرقد او سوختم

تا متاع ناله یی اندوختم

     از شهر غزنی،‌ رحل سفر به قندهار می بندد و خرقه مبارک پیامبر بزرگوار اسلام صلی الله علیه و سلم را که به اساس روایات تاریخی قرن ها پیش به آنجا آورده شده، به چشم و روی مالید و به آن بوسه ها نثار کرد و اشکها ریخت. بعد از آن به زیارت مرقد احمدشاه بابا رفته و بعد از برگشت، شهر قندهار را چنین توصیف می کند:

قندهار آن کشور مینو سواد

اهل دل را خاک او خاک مراد

رنگ ها،‌ بوها، هواها،‌ آب ها

آب ها تابنده چون سیماب ها

در وصف مرقد احمد شاه ابدالی می گوید:

گنبد او را حرم داند سپهر

با فروغ از طوف او سیمای مهر

مثل فاتح آن امیر صف شکن

سکه یی زد هم بر اقلیم سخن

ملتی را داد ذوق جستجو

قدسیان تسبیح خوان بر خاک او

    علامه اقبال در قرن بیستم یکی از بزرگترین نظریه پردازان مسلمان است که هنوز به شناسایی بیشتر در جهان، به خصوص قلمرو فارس نیاز دارد.

    رساله کنونی را در حد مقدمه ای برای درک شخصیت و پیام اقبال بزرگ، به اقبال دوستان و اقبال پژوهان تقدیم می کنم؛ خدا کند که مورد پذیرش قرار بگیرد.

    از خداوند منان آرزومندم که از خطاها و لغزش هایی که در خلال نوشتن این بحث، ناآگاهانه مرتکب شده ام، بنده را مورد عفو و عنایت خویش قرار داده و این عمل ناچیز را به بزرگی اش قبول بفرمایاد.

با عرض ارادت

عزیز احمد حنیف

17/08/1389=8/11/2010

 

 

 

 

طلوع صبح صادق اسلام و دگرگونی عالم

 

راه شب چون مهر عالمتاب زد

گریه ی من بر رخ گل آب زد

    راه شب: کنایه از تاریخ بشر قبل از طلوع صبح صادق اسلام است که سراسر مملؤ از خشونت، ظلم و خونریزی می باشد. مهر عالمتاب: یعنی خورشیدی که بر تمام جهان نور می افکند؛ در اینجا کنایه از نور نبوت پیامبر بزرگوار اسلام است. و گریه: عبارت است از همان احساس عاشقانه ی انسان به خدا که برخاسته از سوز و گداز ایمانی است. و همانطور، گُل: کنایه از جهان طبیعت می باشد که زیبایی های آن، انسان ها را به خود می کشاند.

    مفهوم بیت: آنگاه که روزهای سیاه بشر و شبهای تاریک ظلم و بدبختی انسان به پایان رسید و پیامبر انسانیت به سان خورشید جهانتابی از افق مشرق (جزیره ی عرب) ظهور کرد، احساس تازه ای در وجود اولاد آدم زنده شد که درنتیجه ی آن، اشکی از دهلیز دل به سوی چشم راه افتاد و بر جهان طبیعت نشست و آنرا تازگی و طراوت بخشید. این احساس مانند جوی آبی ریشه های خشک شده ی طبیعت را دوباره آب داد و بالآخره به قلزمی تبدیل شد که طوفانها را بر پا کرد؛ سیلاب ها از آن برخاست و نظام هستی را دگرگون کرد.

در بیتی می گوید:

چه خبر ترا ز اشکی که فرو چکد زچشمی

تو به برگ گل ز شبنم دُر شاهوار داری

    همانطوری که مولانای رومی قصه ی «نی» را در مثنوی معنوی از زمان خلقت آدم آغاز می کند و از حکایت ها و شکایت های آن، در درازنای تاریخ بشر سخن می گوید؛ علامه اقبال که پیرو مکتب اوست، در مجموعه ی مثنوی اسرار خودی (که بزرگترین شاهکار فکری و فلسفی وی به شمار می آید) خواسته است، داستان «خودی» اش را از ظهور پیامبر بزگوار اسلام –هزاران درود و سلام به روح مطهرش باد- آغاز کند.

    مولانای بزرگ، در دیباچه ی مثنوی معنوی، آفرینش آدم را به عنوان «پیش درآمد» مورد بحث قرار می دهد و بعد از آن در شش دفتر، ضمن حکایات وامثال بی سابقه وعجیب وغریب، از سرگذشت و سرنوشت اولاد آدم به گونه ای خاص صحبت می کند. اقبال با در نظر داشت مصلحت و نیازمندی عصر خود، قصه را از زمان طلوع خورشید نبوت پیامبر اسلام و نزول قرآن کریم آغاز می کند.

    از دیدگاه این دو اندیشمند بزرگ مسلمان، تاریخ بشر به دو قسمت تقسیم شده که قسمت اول آن از آدم تا خاتم است و قسمت دوم آن از خاتم تا روز رستخیز.

 

اشک من از چشم نرگس خواب شست

سبزه از هنگامه ام بیدار رست

    «اشک» در این بیت و ابیات دیگر همیشه کنایه از همان احساس عاشقانه وایمانی به خدا بوده و«من» تعبیر از انسان مؤمن وآرمانی اقبال است که در خلال اشعارش خیلی زیاد به کار رفته است. همانطور: «چشم نرگس» عبارت است از زیبایی طبیعت که در اثر اعمال شوم انسانها، به خواب رفته و به ویرانه ای مبدل گشته است. نرگس یکی از نامهای درخور توجه برای تمام شاعران پارسی گوی بوده که در مقام چشم دوختن به زمین از فرط حیا، استعمال می شود؛ اقبال در بسیاری از ابیاتش مانند شاعران دیگر از این واژه ها استفاده می کند؛ چنانچه در بیتی می گوید:

چشم آفریده ام چو نرگس در این چمن

روبند برگشا، که سراپا نظاره ایم

    «سبزه» کنایه از جمال و زیبایی های دنیاست که اگر نظام اسلامی به معنای واقعی آن در زمین حاکم باشد، به عقیده ی اقبال و متفکران دیگر مسلمان، نه تنها انسان بلکه در زیر چتر آن، تمام طبیعت، آرام، زیبا و خوشبخت می باشد.

    مفهوم بیت: ایمان و عشق به خدا زمانی که در قلب انسان خانه کرد، به بازسازی و اعمار مجدد طبیعت پرداخت و زیبایی واقعی ای که خداوند در آن نهاده بود، پرده از آن برداشت و هنگامه و هیاهویی را در عالم هستی برپا کرد که آوای دلنواز آن تار وپود هستی در وجود آدمی و فراسوی آن را بیدار کرد و تا مدت ها در انتظار رسیدن دوباره به آن باقی ماند.

 

باغبان زور کلامم آزمود

مصرعی کارید و شمشیری درود

    باغبان کنایه از پروردگار است که مصرعی از شعر را در وجود آدمی کشت می کند و با قطره ی از عشق و ایمان آنرا آب میدهد، و از این طریق نیروی باطنی اش را می آزماید و محصول آنرا شمشیر می درود.

    در این بیت، اقبال به پیروی از شاعران دیگر مثل حافظ به شعر خود می بالد که از عشق و عرفان سرچشمه گرفته و بالای اندیشه ی نسل جدید در شبه قاره و اطراف آن تاثیر به سزایی گذاشته است.

 

در چمن جز دانه ی اشکم نکشت

تار افغانم به پود باغ رشت

    چمن کنایه از زمین و باغ هم تعبیر از جهان است. چنانچه در ابیاتی دیگر هم به همین معنا به کار رفته است؛ از آنجمله در خطاب به مسلمانانی که به جهاد در عصر حاضر کم باور اند، می گوید:

لاله ی این چمن آلوده ی رنگ است هنوز

سپر از دست میانداز که جنگ است هنوز

    «تار افغان» عبارت است از همان تار رباب که عاشقان، آه و ناله ی خود را هماهنگ با آن سر می کنند. تار مذکور از پود (پنبه) همین زمین ریسیده شده است.

    مفهوم بیت: باغبان (پروردگار عالم) به علم ازلی اش می دانست که فقط تخم عشق و ایمان فقط در زمین (در قالب خاکین انسان) می تواند حاصل خوب داشته باشد؛ از همین جهت، عشق و ایمان را در نهاد اولاد آدم با سوز و گداز عاشقانه آمیخت و با تار ربابی هماهنگ ساخت که از غرایز نفسانی ریسیده و بافته شده است.

 


 

 

عظمت و جایگاه انسان در عالم

 

ذره ام مهر منیر آنِ من است

صد سحر اندر گریبان من است

    «ذره» عبارت است از جسم کوچکی که در اثر تصادم اجسام و حرکت هوا به فضا بلند می شود و در پرتو نور خورشید به داخل اتاق، در حال حرکت دیده می شود. این خفیف ترین جسمی است که شاعران در مقام تعبیر از کوچکی چیزی، طور کنایه از آن استفاده می کنند.

    اقبال همواره بر فلاسفه ای می تازد که انسان را مانند ذره ای (یعنی بدون روح قرآنی) شناسایی کرده وهدف از آفرینش آنرا درک نکرده اند. وی باور دارد که انسان برعکس آنچه مخالفین می پندارند، ذره ای است که مهر منیر (خورشید تابنده) شعله ای از آن است.

    اقبال بزرگ با وجود آنکه در عالم معنا با خواجه ی شیراز سر آشتی ندارد، اما از خلال اشعارش به وضاحت معلوم می شود که بسا اوقات، عزلیات نقدگونه او را تضمین می کند؛ این بیت نمونه یی از آن است که بیت ذیل را از حافظ تضمین کرده است:

زین آتش نهفته که در سینه ی من است

خورشید شعله یی است که در آسمان گرفت

    به تعبیر دیگر، اقبال در شعر و شاعری با حافظ، نه تنها مشکلی ندارد بلکه در بسیاری مواقع، غزلیات نغز او را با تفاوت معنا تضمین کرده است؛ چنانچه خود می گوید:

تنم گلی ز بیابان جنت کشمیر

دل از حریم حجاز و نوا زشیراز است

    به باور اقبال، خورشید یک سحر دارد اما در گریبان آدمی (اگر خود را بشناسد) صد سحر نهفته است. در بیتی می گوید:

تو فروزنده تر از مهر منیر آمده یی

آنچنان زی که به هر ذره رسانی پرتو

و در غزلی دیگر:

سیناست که فاران است، یارب چه مقام است این

هر ذره ی خاک من، چشمی است تماشا مست

    در مصراع دوم از بیت فوق اشاره به ید بیضای موسی علیه السلام است که پروردگار برایش گفت: «دست خویش را از گریبان بیرون کن». به اساس روایاتی در این باب، هنگامی که موسی دست خود را از گریبان بیرون کشید نور آفتاب در روشنی آن خیره شد.

    از همین نور است که انسان در میان سایر کاینات به مقام خلافت الهی برگزیده شد و مسوولیت بزرگ و گرانمایه ای را به دوش کشید که آسمانها، زمین و کوهها از برداشتن آن سر باز زدند.

 

خاک من روشن تر از جام جم است

محرم از نازاد های عالم است

    جام جم: "عبارت از همان جام جمشید (پادشاه معروف ایران) است که شاعران به نامهای مختلف مانند: جام جهان نما، جام جهان آرا، آیینه ی گیتی نما، جام جهان بین و غیره آز آن تعبیر کرده اند. بنا بر داستانهای ایرانی جامی که نقشه ی جهان در آن نقش بوده یا همه جهان را در آن می دیده است" (فرهنگ فارسی عمید:ص490).

    به گفته ی محمد بقایی ماکان مؤلف 25 جلدی آثار و افکار اقبال و بزرگترین اقبال شناس معاصر ایرانی "جام جم، همان جام کیخسرو است که فردوسی در داستان بیژن و منیژه پس از شرح زندانی شدن بیژن به امر افراسیاب در چاه و جستجوی «گیو» پدر کیخسرو، بیژن را در جام گیتی نما می بیند، می گوید:

پس آن جام بر کف نهاد و بدید

درو هفت کشور همی بنگرید

زکار و نشان سپهر بلند

همه کرد پیدا، چه وچون وچند

زماهی به جام اندرون تا بره

نگاریده پیکر بدو یکسره

چه کیوان چه هرمز چه بهرام وشیر

چه مهر و چه ماه و چه ناهید و تیر

همه بودنیها، بدو اندرا

بدیدی جهاندار و افسونگرا

    این جام را در قرن ششم به مناسبت شهرت جمشید به وی نسبت دادند و جام جم گفتند". (شرار زندگی: ص125-126)

    به هرحال، ویژگی جام جم همان روشنی و ظرافت آن بوده که پادشاهان کشورگشا، هفت اقلیم را در آن می دیدند.

    اقبال می گوید: روشنی و نور خارق العاده ای که پروردگار در قالب خاکین انسان نهاده است، روشن تر از جام جم است و در روشنی آن امور غیبی ای را می بیند که تا هنوز در عالم هستی پدیدار نگشته است؛ البته با دید روحانی اش.

    همانطوری که پیامبر بزرگوار اسلام صلی الله علیه وسلم فرموده است: «پروردگار خویش را طوری عبادت کن که گویا به چشم او را می بینی». (مشکاة المصابیح به حواله صحیحین، کتاب الایمان:ص11). به فرموده ی حافظ شیرین سخن، این جام جهان بین را پروردگار در روز الست برای انسان هدیه کرد:

گفتم این جام جهان به تو کی داد حکیم

گفت آنروز که این گنبد مینا می کرد

    این همان نور ایمان است که پروردگار در وجود خاکین انسان نهاد. اقبال بزرگ باتمام نیروی خویش به این نقطه پای می فشارد که یک بار انسان را به نور ایمان و جام جهان بینش (که عبارت از خود آن است) متوجه بسازد تا در روشنی آن حقایق هفت کشور عشق (بندگی واقعی به خدا) را سیر و تماشا کند. و پرده از نازادهای عالم بردارد.

 

فکرم آن آهو سر فتراک بست

کو هنوز از نیستی بیرون نجست

    فتراک همان تسمه یی را گویند که برای بستن شکار و چیزهای دیگر بر زین اسپ می بندند. این واژه، گهگاهی در اشعار اقبال به کار رفته است؛ چنانچه در غزلی می گوید:

تپید یک دم و کردند زیب فتراکش

خوشا نصیب غزالی که زخم او کاری است

    اقبال نیروی معنوی اندیشه اش را که از نور ایمان روشن گشته است به حدی بزرگ می پندارد که آهوی به دنیا نیامده را شکار و بر سر فتراک می بندد.

    مفهوم بیت: هرگاه اندیشه ی آدمی از چشمه ی ذلال ایمان آب خورد، انسان با بصیرت خارق العاده یی به حقایق و مفاهیم نظر می افکند.

 

سبزه ناروییده زیب گلشنم

گل به شاخ اندر نهان در دامنم

    این هم ایمان است که گلستان وجود آدمی را با گلبوته های رنگارنگ (با وجودی که تا هنوز نروییده) تازگی و طراوت بخشیده است.

    ماکان می گوید: "اقبال در بسیاری از سروده هایش انسان آرمانی خود را به صورتهای مختلف می ستاید". (شرار زندگی: ص127).

    در «بانگ درا» زیر عنوان «انسان و بزم قدرت» گفتگویی با کهکشان دارد که ترجمه مختصری از آنرا طور مستقیم نقل می کنیم:

هنگام صبح، وقتیکه خورشید درخشان را دیدم

از بزم معموره ی هستی این سؤال را پرسیدم

که از پرتو مهر، درخشان گشته یی

و اوقیانوس بیکران را در خود داری

خورشید با ذرات نور خود، ترا زیور پوشانیده است

و برای بزم تو شمعی بر افروخته است

تصویرهای زیبای بهشت همه در توست

و تو تفسیر واقعی سوره ی و الشمس هستی

من از این نور، محروم بوده و در ظلمت به سر می برم

نمی دانم چرا اینقدر سیاه روز و سیاه بخت و سیاه کارم؟

چنین می گفتم که آوازی از ناکجایی به گوشم رسید

فکر کردم که این آواز از بام گردون به صحن زمین می آید

و می گوید که بود و نبود من به نور تو وابسته است

باغبان ازل، عالم هستی را با تو گلزار کرده است

در انجمن حسن، تو تصویر منی

تو صحیفه ی عشق هستی و من تفسیر تو ام

تمام کارهای ناقصم را تو کامل می کنی

بارم را هیچ کس نبرداشت مگر تو

هستی من محتاج نور خورشید است

مگر تابندگی تو از خورشید منت نمی پذیرد

اگر درخشندگی تو نباشد گلستان من ویران است

منازل عیش و عشرتم به ویرانه مبدل می شود

تو اگر از حقیقت خویش آگاه شوی

نه سیاه روز باشی و نه سیاه کار (بانگ درا: ص39-40).

 

محفل رامشگری برهم زدم

زخمه بر تار رگ عالم زدم

    محفل رامشگری کنایه از جامعه یی بی تحرک و غیر فعال است. زخمه: "آلت کوچک فلزی ای است که با آن سیمهای ساز را به صدا در می آورند". (فرهنگ فارسی عمید: ص731).

    مفهوم بیت: با سرودن ابیاتی از این قبیل، آهنگی را در عالم نواخته ام و موسیقی  ای را به صدا در آورده ام که آدم های خوابیده را بیدار کرده و به حرکت آورده است.

 

بسكه عود فطرتم نادرنواست

همنشین از نغمه ام ناآشناست

    عود: "ریشه ی درختی است که آنرا قطع نموده و در زمین دفن می کنند تا تغییری در وی پدید آید و عود خالص گردد. درخت مذکور در مناطق الجزایر، چین و هندوستان پیدا می شود". (لغت نامه دهخدا). و از آن عطری می سازند همپایه مشک وگلاب وعنبر. نادرنوا: یعنی نوای نادر؛ آوازی که گوشها خیلی کم آنرا شنیده باشد. و کنایه ازهمان پیام جهان شمول قرآن است که اقبال به شیوه ی جدیدی آنرا برای مسلمانان پیشکش میکند. هم نشین: به معنای مصاحب، کنایه از مسلمانان است.

    در اینجا شاعر به عطر و خوشبویی ای می بالد که پروردگار در فطرتش نهاده است، وآن عبارت است از ایمان. پس عود از مظاهر ایمان است. به عقیده ی اقبال از نای ایمان، آهنگ بی مانندی بیرون می شود که بشریت امروز با نغمه ی آن نا آشنا است.

 

در جهان خورشید نوزاییده ام

رسم و آیین فلک نادیده ام

    با توجه به نور ایمان واندیشه والای انسانی ای که پروردگار در فطرت انسان عجین کرده است؛ و مسلمانان بعد از خلافت راشده، آنرا در زندگی سیاسی و اجتماعی خویش تجربه نکرده اند، من به عنوان پیام آور ایمان، آفتابی ام که مجدداً به این خاکستان کهن می تابم.

    استاد محمد بقایی ماکان در شرح این بیت گفته است: "با توجه به نحوه تفکر اقبال میتوان گفت که مقصودش از پدید آوردن خورشیدی نو یعنی همان بازسازی اندیشه دینی در اسلام و زدودن اوهام و جزمیت از قاموس مسلمانی" است. (شرار زندگی: ص128).

 

رم ندیده انجم از تابم هنوز

هست نا آشفته سیمابم هنوز

    رم: "فرار و گریز از روی ترس" (فرهنگ فارسی عمید: ص707). انجم: جمع نجم به معنای ستاره. سیماب: «آبک، زیبق، عنصر فلزی نقره یی رنگ که در درجه حرارت متعارفی مایع می شود ودر 40 درجه زیر صفر منجمد میگردد، در جیوه دادن آیینه به کار میرود». (همان: ص521).

    مفهوم بیت: ستارگان تا هنوز تابش خورشید وجودم را ندیده اند تا همانطوری که با طلوع آفتاب از نظر پنهان می شوند، متواری میشدند. و تاحال سیماب وجودم نا آشفته است و بر روی آیینه ی این دنیا خود را ظاهر نساخته است.

 


 

بحر از رقص ضیابم بی نصیب

کوه از رنگ حنایم بی نصیب

    سرازیر شدن امواج بحر در روشنی پرتو خورشید و رنگ حنایی کوه از مناظر طبیعی زیبایی اند که توجه شاعر را به خود جلب نموده اند، اما آنچه مایه تاسف برای وی است، می گوید: بحر و کوه از تابش خورشید وجودم محروم مانده اند. البته این دو کنایه از سراسر عالم هستی است. اگر آیین مقدس اسلامی به معیارها و مفاهیم واقعی آن، چنانچه که پیامبر بزگوار اسلام صلی الله علیه وسلم برای بشر به ارمغان آورد، برجهان حاکم باشد، نه تنها انسان بلکه تمام موجودات عالم در سایه آن خوشبخت خواهد بود.

 

خوگر من نیست چشم هست و بود

لرزه بر تن خیزد از بیم نمود

    چشم جهان طبیعت، با من (انسان آرمانی-دارای روح ملکوتی زنده و جاوید-) آشنایی ندارد به خاطری که نظام ماده در آن حکمفرماست. و اگر از ظهور خورشید وجودم خبری به میان آید، عالم را ترس فرا می گیرد. و این ترس عبارت است از همان تشویش واضطراب نفسانی که در وقت حاکمیت نظام قرآن، متوجه مادیت گرایان دون پسند می شود و آنها را در مورد آینده ی شان نگران می سازد.

 

انتظار شاعر از صبح خیزان

 

بامم از خاور رسید وشب شکست

شبنم نو بر گل عالم نشست

    بام: سپیده دم. و خاور: مشرق، جای برآمدن آفتاب.

   مفهوم بیت: آنگاه که صبح صادق اسلام از افق مشرق ظهور کرد، شبهای تاریک و سیاه روزی های فرزندان آدم به پایان رسید. صبا وزیدن گرفت. گلها شگفت. بلبلان به نغمه سرایی پرداختند، شبنم نوی بر گل عالم نشست و طبیعت را شادابی و طراوت بخشید. در این بیت اشاره به ظهور دین مقدس اسلام است که مانند روشنی بامداد، از افق مشرق سر کشید و نظامهای حاکم را تغییر داد.

 

انتظار صبح خیزان می کشم

ای خوشا زرتشتیان آتشم

    صبح خیزان: سحر خیزان، کنایه از جوانان نسل جدید مسلمان است که با قلب های مملؤ از عشق و ایمان به خدا و تعهد مستحکم با قرآن، دست به دست هم داده و به سوی اقامه حاکمیت اسلامی و انسانی حرکت کنند. چه خوشست که این مسوولیت گرانمایه را اینبار ملت ایران (آنانی که در پخش و نشر و تبلیغ دین مقدس اسلام در گذشته بیشتر از دیگران تلاش ورزیده اند) به دوش کشند.

    اقبال بزرگ با مطالعه ادوار مختلف تاریخ اسلامی گاهی تاثر عمیق خود را به اهل حجاز و فراتر از آن، به جزیره ی عرب متوجه ساخته و زمانی به ترکان عثمانی درود می فرستد که بعد از چند قرن قیادت اسلامی به رهبری آنها، در نتیجه دسایس استعمار، از هم پاشید و شیرازه ی امت اسلام از هم گسست. البته این شکست و پیروزی را به عنوان واقعیت های تاریخ پذیرفته واینبار از ملت ایران آرزو می برد تا در متحد ساختن کشورهای اسلامی و احیای دوباره خلافت الهی در زمین به نوبه خویش نقش ایفا نمایند.

    ماکان در شرح این بیت می گوید: "اقبال این عقیده را در بسیاری از غزلهایش مطرح می سازد، به خصوص در غزل معروفش با مطلع:

چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما

ای جوانان عجم جان من و جان شما

وی علاوه می کند: اقبال علاقه مفرطی به ایران داشت وآرزویش این بود که تهران مانند ژنو در اروپا، مرکز سیاسی و ملی مسلمانان شود". (شرار زندگی: ص129).

گر شود تهران جینوا از برای اهل شرق

بو که تغییری کند تقدیر شوم روزگار

    به همین علت است که پیام بازسازی اندیشه دینی و طرح جدید جهانی اش را برای مسلمانان در قالب زبان فارسی ریخت.

 


 

نغمه ام از زخمه بی پرواستم

من نوای شاعر فردادستم

    باز هم خود رابه عنوان پیام آور ایمان، به آهنگ وسازی تشبیه می کند که به زخمه (همان آلت کوچک فلزی که با آن سیمهای ساز را به صدا در می آورند) نیاز ندارد. یعنی آهنگ وی از جنس آهنگ هایی نیست که با سیمهای ساز همنوایی کند. این نوای شاعری است که فردا به گوش جهانیان طنین خواهد انداخت.

 

عصر من داننده ی اسرار نیست

یوسف من بهر این بازار نیست

    اقبال همواره از معاصران خود شکایت میکند به اینکه عده ای او را صوفی پنداشتند و گروهی شاعر؛ پیام آسمانی ای که با خود داشت نه تنها به آن گوش ندادند وآنرا درک نکردند، بلکه وی را به گمراهی و خرافه سرایی نسبت دادند. از همین جهت، گاهی از رهبران مذهبی معاصر خویش شکایت سر داده است که بیشترین درگیری اش تا آخر حیات با همین قشر بود. طوریکه می گوید:

گرفتم حضرت ملا ترش روست

نگاهش مغز را نشناسد از پوست

اگر با این مسلمانی که دارم  

مرا از کعبه میراند حق اوست

 

و همانطور:

سر منبر کلامش نیشدار است

که او را صد کتاب اندر کنار است

حضور تو من از خجلت نگفتم

ز خود پنهان و بر ما آشکار است

و زمانی از افراد کم عمق و بی بصیرت شکایت می کند که پیام وی را درک نکردند و او را شاعر پنداشتند. طوریکه در مجموعه ارمغان حجاز، خطاب به پیامبر بزرگوار اسلام گفته است:

تو گفتی از حیات جاودان گوی

به گوش مرده ای پیغام جان گوی

ولی گفتند این ناحق شناسان

که تاریخ وفات این و آن گوی

وگاهی صوفی و ملا را در ردیف هم قرار داده واز همنشینی هردو صنف، دوری اختیار می کند:

زمن بر صوفی و ملا سلامی

 که پیغام خدا گفتند ما را

ولی تاویل شان در حیرت انداخت

خدا و جبرئیل و مصطفی را

و از همین باب:

به بند صوفی و ملا اسیری

حیات ازحکمت قرآن نگیری

به آیاتش ترا کاری جز این نیست

که از یاسین او آسان بمیری

    به همین دلیل از تمام دین گرایان معاصر خویش مایوس بوده و شکایت می کند از اینکه توانایی درک اسرار و حقایق پنهانی ای را ندارند که از ماوراء الطبیعه (از آنجایی که انسان سفر حیات جاودانی اش را آغاز نموده است) به آنها گفته شود.

    مفهوم بیت: پیام من سزاوار این ساده اندیشان سطحی نگر که توان درک آنرا ندارند، نیست و ارزش یوسفم را کسی در این بازار نمیداند.

 

نا امید استم ز یاران قدیم

طور می سوزد که می آید کلیم

    طور: عبارت است از جامعه ی اسلامی و کلیم کنایه از رهبر و قاید بزرگی که یکبار دیگر ملتهای مسلمان را متحد بسازد و بامشت ایمانی به سینه ی استعمار بکوبد. در این بیت از متفکران گذشته شکایت می کند به اینکه در مسایلی خود را مصروف ساختند مانند ذات و صفات پروردگار و مسایل کلامی دیگر که اصلاً مسوولیت شان نبود و خیر و صلاحی را به دنبال نداشت. مسوولیت آنها این بود که بر بالای نسل ها کار میکردند. همانطوریکه پیامبر اکرم صلی الله علیه وسلم نسل قرآنی را بر مبنای آموزه های ویژه ای تاسیس کرده بود، نسل های بعدی رادر روشنی آن آموزه ها تربیت می کردند. واقعاً اگر یک قرن بعد از دوره خلافت راشده، آموزه های جهانی پیامبر بزرگوار اسلام صلی الله علیه وسلم حفظ می شد، مسلمانان خیلی به سادگی می توانستند، (مانند صدر اسلام) پیشتر از اینکه سرزمینهای ملتها را فتح کنند، قلب های انسانها را فتح می کردند و دین مقدس اسلام سراسر جهان را فرا می گرفت.

    اقبال بادرک اینکه مسلمانان مورد یک تهاجم سیاسی، اقتصادی و فرهنگی غرب قرار گرفته اند انتظار رهبر فقیدی را دارد تا مانند صلاح الدین ایوبی، محمد فاتح، و غیره آنها را از حالت ذلت بار سیاسی و اجتماعی نجات دهد.

 

قلزم یاران چو شبنم بی خروش

قلزم من مثل یم طوفان به دوش

    قلزم به معنای دریا است. دریا در کلام شاعر کنایه از علم واندیشه است.

مفهوم بیت: متفکران مسلمان در گذشته کتابها تالیف کردند، مدارس و دانشگاههای آموزشی که ظرفیت پذیرش هزارها طالب علم را داشت ایجاد کردند، از داخل قرآن، علوم و فنون مختلف را کشف و استخراج نمودند اما تمام این علوم که به بحر تشبیه شده است، حرکت و جوشش ایمانی ای که باید می داشت وهمواره توده های مسلمان را در نقاط مختلف جهان بهم پیوند میداد و آنها را در راستای اقامه خلافت اسلامی و حفظ آن، تنظیم و انسجام می بخشید، کم رنگ به نظر میرسید. در جانب مقابل، اندیشه و پیام شاعر که به قطره ی شبنم تشبیه شده است، حرکت و جنبش ایمانی ای را با خود دارد که طوفانها در آغوش آن است. و همین است فرقی که اقبال میان خود و متفکران دیگر مسلمان در می یابد.

 

نغمه ی من از جهان ديگر است

اين جرس را كاروان ديگر است

    نغمه: ساز و آواي موسيقي كه طنين آن به روح و روان انسان تأثير بیافکند وخاطر او را شاد كند. جهان ديگر: تعبير از دنياي ايمان است؛ جامعه انساني اي كه قلب ها آكنده از صدق و صفا و صميميت باشد. عدالت و ايمان داري، ايثار وفداكاري،  عفت و پاكدامني، شفقت و احترام متقابل و... در ميان انسانهاي آن، معيار برتري بوده و در وحدت و يكپارچگي مانند جسم يگانه اي باشند كه با آسيب رسيدن به پنجه پاي، چشم به آن اشك بريزد. همانطوريكه پيامبر بزرگوار اسلام به اساس روايت امام بخاري ومسلم فرموده است: "مؤمنان در محبت ومهرورزي، عطوفت واحساس، همدردي وترحم وشفقت بالاي همديگر مانند جسد يگانه اي اند كه وقتي يكي از اعضاي آن احساس درد كند، تمام جسد با آن در بيخوابي وتب شريك ميشود(صحیح البخاری: ج18/ص426 به شماره «5552»).

    جرس: زنگي كه برگردن چهار پايان ببندند. (فرهنگ فارسی عمید: ص499).

    شاعران از اين زنگ همان آوازي را اراده ميكنند كه به صدا در آمدن آن به معناي حركت كردن و راه افتادن قافله است. در گذشته كاروانهاي تجارتي كه شب ها و روزها با حيواناتي مانند اسپ و شتر از يك شهر به شهر ديگر كه از همديگر فرسنگ ها فاصله داشتند، به سير و سفر مي پرداختند، و بعد از هر چند ساعت معين، به خاطر استراحت و رفع خستگي و درماندگي خويشتن و حيوانات شان يك ساعت توقف مينمودند، زمانيكه ساعت توقف واستراحت آنها تمام ميشد، سالار قافله، زنگي را به صدا در مي آورد تا به آواز آن، همه آماده حركت شوند.

    اقبال بزرگ در اين بيت اشاره به پيام انساني اش ميكند كه برخاسته از ايمان است. اين پيام در مصرع اول به آواي موسيقي ودر مصرع دوم به آواز زنگ تشبيه شده است.

    در اينجا شاعر پيام بازسازي انديشه ی خود را كه برمبناي تجديد تعهد با پروردگار و تفسير نوين از احكام و فرامين شريعت ناب محمدي (هزاران درود وسلام بر وي باد) كه در هر عصر و زمان پاسخگوي تمام نيازمندي هاي بشر (اعم از شرق وغرب، مسلمان و كافر) ميباشد، اراده نموده است. درضمن، خويشتن را قافله سالار نسل جديد و جواناني ميداند كه در شبه قاره هند و فراتر از آن، با بانگ دراي آن بزرگمرد به پا خيزند و بعد از مرگ شاعر، لواي سبز آنرا در شرق به زمين ننهند. همانطوريكه در بيت بعدي (شايد ضمن اشاره به مرشد روشن ضمير رومي) گفته است:

 


 

اي بسا شاعر كه بعد از مرگ زاد

چشم خود بربست وچشم ما گشاد

    مفهوم بيت: بسياري از شاعران مانند مولاناي بزرگ كه علامه اقبال در ابيات بعدي او را مرشد خويش معرفي ميكند، گويي بعد از مرگ بار ديگر به دنيا آمده اند. اما اين زادن از نوع آن نيست كه عامه ی مردم مي پندارند. اين، از آن نوع زادن است كه انديشه آنها بعد از آنكه از دنيا چشم فرو مي بندند، در اندك زماني ده ها، صدها وگاهي مليون ها انسان را مانند خود تولد ميكنند. اقبال نمونه اي از آن است كه خود را زاده انديشه مولانا ميداند.

    در «جاویدنامه» هنگامی که اقبال می خواهد به آسمانها سفر کند و از قضا در این سفر به مرشد رومی بر می خورد تا او را ارشاد و همراهی کند؛ قبل از آغاز این سفر گفتگوی مفصلی در باره ی این سفر انجام می دهند که در آن مولانای رومی از «زادن» سخن می گوید؛ هنگامی که اقبال از وی می پرسد:

باز گفتم پیش حق رفتن چسان

کوه و خاک و آب را گفتن چسان

گفت: اگر سلطان ترا آید به دست

می توان افلاک را در هم شکست

از طریق زادن ای مرد نکو

آمدی اندر جهان چهارسو

هم برون جستن به زادن می توان

بندها از خود گشودن می توان

لیکن این زادن نه از آب و گل است

داند آن مردی که او صاحبدل است

آن زمجبوری است این از اختیار

آن نهان در پرده ها این آشکار

آن یکی با گریه این با خنده ایست

یعنی آن جوینده این یابنده ایست

آن سکون و سیر اندر کاینات

این سراپا سیر بیرون از جهات

آن یکی محتاجی روز و شب است

وان دگر روز و شب او را مرکب است

زادن طفل از شکست اشکم است

زادن مرد از شکست عالم است

هردو زادن را دلیل آمد اذان

آن به لب گویند و این از عین جان

جان بیداری چه زاید در بدن

لرزه ها افتد درین دیر کهن

    به همین ترتیب گفتگوی مرید و مرشد در باب «زادن» به گونه ی جالبی ادامه پیدا می کند که خواننده عزیز می تواند به تفصیل آنرا در قسمت آغازین مجموعه ی جاویدنامه ملاحظه فرماید. 

 

رخت ناز از نيستي بيرون كشيد

چون گل از خاك مزار خود دميد

    رخت ناز: لباس فاخر و زيبا كه دنياگران دولت مند آنرا به تن كنند و به كبر و ناز در ميان مردم ظاهر می شوند؛ آناني كه فريفته ی زندگي دنيا گشته و خود را جاوداني فكر ميكنند، اما همزمان با فرارسيدن مرگ نيست ميشوند و يادي از آنان باقي نمي ماند.

    در مقابل، بسا اشخاصي است كه بعد از مرگ، رخت ناز را به دور مي افگنند ومانند بوته ی گل از خاك مزار خويشتن سر ميكشند و بوي خوش آن به مشام انسانها ميرسد.

 

كاروانها گرچه زين صحرا گذشت

مثل گام  ناقه كم غوغا گذشت

صحرا: كنايه از دنياي اسلام بوده وناقه لفظ عربي به معناي شتر ماده است. كم غوغا: آرام و بي سر و صدا. شتر در اندیشه ی شاعران، ویژه گی های زیادی دارد که از آنجمله جسم بزرگ ورفتار نرم آنرا ميتوان نام برد.

    مفهوم بيت: با وجود آنكه نسل ها و نژادهاي گونه گون در مسير تاريخ به كاروان ايمان پيوستند و بيرق اسلام را هيچگاه به زمين ننهادند اما رفتار آنها خاموشانه وبي سرو صدا بود.

    اينكه چرا شاعر جامعه ی اسلامي را به صحرا و حركت مسلمانان را به حركت ناقه تشبيه ميكند، سؤالي است كه در خور تأمل می باشد.

    كشور هاي اسلامي را بخاطري به صحرا تشبيه كرده است كه هیچگاه در باره ی اعمار زمین و خرمی آن، نیاندیشیده اند. اگر آنها طرح خلافت الهي را در زمين به معيارهاي قرآني مي ريختند و ساختارهای سياسي واجتماعي شانرا بر پايه هاي اصيل سنت نبوي (كه در تمام ابعاد اجتماعي واقتصادي زندگي انسان را تضمين كرده است) بنا ميكردند، امروز ما شاهد جوامعي اعمار شده بر نقشه قرآن بوديم؛ نه تنها وارث ساختمانهاي مجلل وجاده هاي اسفالت (مانند غرب) ميبوديم بلكه وارث نسل انساني ويژه اي خواهيم بود كه بشريت راه گم كرده ی امروزي را كه در منجلاب بدبختي دست و پا ميزند و درقيد و بند ماشين آلات تكنالوژي زمان گير آمده است، و در حقيقت حلقه بندگي را براي زمام داران ظالم و گرسنه ی زمان (كه از هيچ نوع تجاوز و تعدي بالاي ديگران بخاطر تأمين منافع شخصي و اشباع غرايز نفساني خويش دريغ نمي ورزند) به گردن انداخته اند، به مسير واقعي انساني فرا ميخوانديم و درس انسان زيستن را به معيارها و مفاهيم پيامبرانه (همانطوريكه در مقطع خاصي از تاريخ، انسان آنرا تجربه كرده است) براي آنان آموزش ميداديم، و به همين ترتيب مسووليت گرانمايه ی خلافت الهي را به دوش مي كشيديم تا انسان، خوشبختي خود را مي آزمود. اما با تأسف كه مسلمانان، مانند كاروانهاي تجارتي و مسافران راه، يكي پي ديگر آمدند و از اين خاكستان كهن چنان بي مسوولانه گذشتند كه گويي ماده شتري است و باري بر پشت نهاده تا آنرا به جايي برساند.

    مناسبت تشبيه مسلمانان به شتر، شايد به اين دليل باشد كه در هر زمان، سياهي مسلمانان خيلي بزرگ به نظر ديگران مي رسيده است اما مانند شتر به خوردن گياهان صحرايي و علف اكتفا كرده اند و زندگي خويش را در صحرا سازمان داده اند.

 


 

 

 

فریاد ایمان از نای عشق

 

 

عاشقم فریاد ایمان من است

شور حشر از پیش خیزان من است

    شور حشر: گیر و دار قیامت هنگام حساب و کتاب. پیش خیز: «آنکه پیش خیزد؛ کسی که از قبل بر خیزد؛ خدمتکار چالاک؛ زیردست». (شرار زندگی: ص132).

    در این بیت: خیلی به صراحت، عشق را به ایمان ارتباط داده و می گوید: عشقی که بر سر دارم از جوشش ایمان است؛ غوغایی که در میدان محشر گوشها را تکان میدهد، به ایمان من بستگی دارد.

    اینکه از شور حشر به عنوان «پیش خیز» تعبیر می کند، واضح است که دیدگاه اقبال، در مورد انسان نسبت به زهدپیشه گان ظاهر پرست فرق می کند. وی بدین باور است که هول و هراس قیامت و داد و معامله ای که پروردگار با بندگانش در روز رستخیز دارد، پیش زمینه ای است برای سزا و جزای آنانی که به خدا ایمان دارند و آنانی که از ایمان تهی اند و سر انجام گروهی به سوی جنت و طایفه یی به سوی دوزخ رانده می شوند. این گیر و دار همه بر مبنای ایمان صورت می گیرد. از همین جاست که اقبال بزرگ، از ایمان فریاد سر داده، و انسانها را به این ارزش والای انسانی با روش شاعرانه متوجه می سازد.

    نقطه ی دیگری که در این بیت لازم به تذکر است، شاعر، اصطلاح «پیش خیز و شور محشر» را از صایب تبریزی گرفته است؛ صایب در بیتی می گوید:

بهر اثبات قیامت حجتی در کار نیست

پیش خیز شور محشر آن قد وبالا بس است

 

نغمه ام زاندازه تار است بیش

من نترسم از شکست عود خویش

    مراد از تار، همان تار رباب است که هنگام سرودن آهنگ با سر انگشتان دست به صدا می آید و آهنگ را برای شنونده جذابیت می بخشد. در اینجا تار کنایه از معیارها و مفاهیمی است مانند دموکراسی، جهانی شدن، جدایی دین از دولت و غیره که بر اساس آن، نظامهای حاکم بر جهان طرح و پیریزی گردیده و سبب اشباع غرایز نفسانی انسان معاصر شده است. وی با درک مفاهیم قرآنی و ارزش های انسانی  ای که در نظام قرآنی نهفته است پیامی برای بشر دارد که فراتر از آنچه خردمندان عالم وضع کرده اند، بوده و به عقیده ی وی سبب خوشبختی انسان خواهد شد؛ از همان پیام به نغمه تعبیر کرده است.

    این همان پیامی است که سلسله جنبان از نخستین روزگاران طلوع صبح صادق اسلام با شیوه های متنوع در هر عصر و زمان مطابق به برداشت ها و باورهای مردمان از طرف برگزیده گان الهی به جا مانده است. پیامبر اکرم صلی الله علیه و سلم خبر داده است که در راس هر صدسال خداوند ج شخصی را انتخاب می کند تا دین و شریعت اسلامی را به صورت اصلی آن ویرایش نموده و چهره ی اصلی نظام انسانی قرآن را برای مردم بنمایاند.

    اقبال یکی از همان برگزیدگانی است که بعد از سید جمال الدین افغانی خداوند او را برای رساندن پیامی بزرگ در مشرق انتخاب نموده است. از اینکه شاعر پیام و رسالت خویش را تا آنجایی که لازم بود به گوش شرق و غرب رسانید، اگر مرگ به سراغش بیاید تشویش و خوفی ندارد و مطمئن است همانطوری که سنت تاریخ است بعد از وی مردانی خواهند آمد که لوای سبز ایمان و اندیشه اش را به زمین ننهد؛ او می گوید:

میرسد مردی که زنجیر غلامان بشکند

دیده ام از روزن دیوار زندان شما

    اینکه شاعر چرا خود را به «عود» تشبیه کرده واضح است همانطوری که ازدرخت عود عطری ساخته می شود مانند مشک و گلاب و عنبر که خوشبویی آن به اینسو و آنسو پراکنده می شود، فکر و اندیشه ی زنده و پویای شاعر، مانند همان خوشبویی عود از شبه قاره به سطح منطقه و جهان گسترش یافته و به بزرگی و فرزانگی اش شرق و غرب آفرین ها گفته اند.

 

قطره از سیلاب من بیگانه به

قلزم از آشوب او دیوانه به

    قلزم: «به ضم یکم و سوم، دریا و چاه بسیار آب را گویند. به فتح سوم هم آمده است ضمناً دریای احمر را هم گویند». (کلیات: ص7).

    شاعر، همواره انسان آرمانی و مؤمن واقعی به خدا را به تعبیر از «من»، در میان سایرکاینات، بزرگ و برتر می پندارد و باور دارد که مقام آدم خاکین به مراتب بالاتر از ملایک است؛ طوری که در یکی از ابیاتش فرموده است:

فروغ مشت خاک از نوریان افزون شود روزی

زمین از کوکب تقدیر ما گردون شود روزی

    از همین جاست که با خدایش نه از باب تواضع و سرافکندگی مانند زاهدان ظاهرپرست و ملایان ترشرو پیش می آید و نه مانند صوفیان سجاده نشین و خلوتیان منحصر به خویشتن که آیین مقدس انسانساز و پیام آور بزرگ الهی را بازیچه ی احساسات و عواطف شخصی خویش گردانیده اند. بلکه از موقف نایب و خلیفه ی خدا در زمین با پروردگارش سخن می گوید. البته هیچگاه مقام بندگی اش را فراموش نمی کند. وی معتقد است که بندگی به خدا است که انسان را عظمت و شکوه می بخشد. همانطوری که پیامبر بزرگوار اسلام صلی الله علیه و سلم همیشه مقام بندگی را به مقام رسالت بزرگ و فراگیر آسمانی اش مقدم شمرده و از امتش خواسته است تا وی را به نام «عبدالله و رسوله» یعنی بنده خدا و فرستاده او، یاد نموده و برایش درود بفرستند. پس مقام بندگی است که شاعر را جرأت بخشیده تا با مولای مهربان و بی نیازش سخن بگوید. وقتی انسان به این مقام بلند راه می یابد برای او می سزد که از بزرگی و عظمت سخن بگوید و از ارزش ها و ایده آل ها به معیارهای واقعی آن خبر دهد.

    اقبال با الهام از سوره رعد (که در آنجا پروردگار نزول احکام و فرامین قرآن کریم را به سیلاب تشبیه کرده است) پیام ایمانی اش را به سیلاب تشبیه می کند؛ طبیعی است که سیلاب خس و خاشاک را با خود می بردارد و از بین می برد. بنا بر این قطره (که در شعر اقبال کنایه از انسانهای دون نهاد و کم همت است) از راه سیلاب باید خود را کناره کند تا مبادا در آن غرق گردد و دریا هم بهتر است از آشوب چنین سیلاب دیوانه وار حرکت کند، به خاطری که سیلاب با او یکجا شده است.

 

درنمی گنجد به جو عمان من

بحر ها باید پی طوفان من

    عمان: «به ضم اول و تخفیف میم، نام خلیج و دریای عمان در جنوب ایران است ولی در فارسی همه جا با تشدید تلفظ شده است و عمان به فتح اول و تشدید میم، پایتخت اردن است». (نوای شاعر فردا: ص10).

    در اینجا عمان شاید کنایه از برداشتها وباورهای مذهبی شاعر در رابطه به فلاح و رستگاری بشر باشد که برخاسته از فرهنگ ناب قرآنی است. و مراد از جوی، نظام حاکم برجهان. به این معنا که نظامهای حاکم بر جهان، مانند: کانال جوی آبی است که ظرفیت جریان مقدار اندکی از آب را دارد، اگر نظام قرآنی که شاعر به آن معتقد است به جای آن عوض شود جهان کنونی و معیارهای حاکم بر آن که ساخته ی بشر می باشد، ظرفیت پذیرش آنرا ندارد، به خاطری که باور شاعر در رابطه به نظام انسانی قرآن در چهارچوب ایمانی ویژه ای که پیامبر بزرگوار اسلام عملاً در عصر خویش آنرا به نمایش گذاشت، وسعت و فراخنای آن به بحر می ماند و حرکت آن مانند طوفان سیلی است که خس و خاشاک را از میان می بردارد. پس آیا ممکن است طوفان سیلی را که بحرها را با خود به دنبال دارد، به کانال جویی کوچک جاری ساخت؟ هرگز! همانطور: عظمت ایمان و اندیشه ی خود را به تعبیرهای گونه گون در قالب نظم تصویر می کند.

 

غنچه کز بالیگی گلشن نشد

در خور ابر بهار من نشد

    غنچه: «گل ناشگفته؛ گلی که شگفته و باز نشده است». (فرهنگ فارسی عمید: ص287).

    در این بیت باز هم به تعبیر دیگر، به انسانهای خام اندیش و مؤمنان مقلد اشاره نموده و از آنان به غنچه تعبیر می کند که تا وقتی به پختگی در عرصه ی ایمان و اندیشه نرسند و به جاده های عشق قدم ننهند و مانند گلشنی سبز و شاداب، تازگی و طراوت را به اطراف شان نیافشانند، سزاوار و لایق بارانی نمی شوند که از لای ابرهای بهارین من (که کنایه از مؤمن متعهد و راستین میباشد) نمی شوند. بدین معنا که ظرفیت درک احساسات ایمانی ام را انسانهای آزمندی که شبها و روزها در خور و خواب مصروف اند، ندارند.

    محمد بقایی ماکان در تفسیر این بیت نوشته است: «اگر غنچه می خواهد از فیض ابر بهارم بهره مند شود باید چندان شگوفا شود که گلشنی پدید آورد». (شرار زندگی: ص133).

 


 

برقها خوابیده در جان من است

کوه و صحرا باب جولان من است

    همانطوری که شاعر در بیت گذشته اندیشه ی انسان آرمانی اش را که آمیخته با ایمان است به ابر تشبیه نمود، در این بیت به رعد و برقی اشاره می کند که همزمان با باران، از میان ابرهای بهارین، مانند پرچه های آتش، با غرشی تکان دهنده در گوشه های آسمان ظاهر میشود و گاهی با گوهر گرانبهای آسمانی (الماس) همراه می باشد که به زمین تماس گرفته و سبب هلاکت انسانها وحیوانات می گردد.

    اقبال، ایمان و اندیشه اش را که در گرو عشق است به همان برقک و غرش آسمان تشبیه کرده است که در یک لحظه، کوه و صحرا را فرا میگیرد. وی متاثر از همان عشق و ایمانی است که در نخستین روزگار آفرینش در قالب خاکین انسان نهاده شد و به سبب آن پروردگار تاج کرامت را در میان تمام مخلوقات بر سرش نهاد و مسجود ملایک شد، و بار سنگین امانت (خلافت و نیابت خویش در زمین) را به دوش او سپرد. از همین جاست که به شیوه های گونه گون از بزرگی، عظمت و جایگاه همان انسانی سخن می گوید که به اخلاق قرآنی مجسم باشد. البته عشق و علاقه ی مفرط وی به چنین انسان مؤمنی که مانند یاران پیامبر، الگو و نمونه برای دیگران باشد، او را واداشته است در مقام تعبیر از آن، با طبعی شاعرانه از کنایات و تشبیهات بهره جوید و با قریحه ی عالی و ظریفانه ای در اطراف آن خیال پردازی نماید.

 

پنجه کن با بحرم ار صحراستی

برق من در گیر اگر سیناستی

    پنجه کردن: "ستیزیدن؛ نبرد کردن" (شرار زندگی ص133). در گرفتن: "کسب کردن؛ گرفتن" (همان: ص133). سینا: "یا طور سینین، نام کوهی است که موسی بر فراز آن با خدا سخن می کرد" (نوای شاعر فردا: ص10).

    صحرا وسینا کنایه از جهان کنونی اند که در عصر شاعر، نظامهای اهریمنی سوسیالیزم و کاپیتالیزم در آن حاکمیت داشته اند.

    اقبال بعد از طی نمودن فراز و نشیب فلسفه های شرق و غرب که نظامهای مذکور متولد این دو فلسفه اند، بدین باور است که این نظامها به جای اینکه به اعمار زمین و شادابی و خرمی آن می انجامید، زمین را به بیابانی بی آب و علف تبدیل نمود که انسانهای آن به سان حیوانات در تلاش آب و علف و مرغزار اند.

    شاعر در این بیت خطاب به شرق مینماید که در روزگاری زندگی انسانی را در روشنی قرآن و فرامین پیامبر بزرگوار برگزیده الهی حضرت محمد صلی الله علیه و سلم تجربه کرده و به عقیده وی در آن روزگار، كره ی خاكين زمين سرسبز و شاداب و خرم بوده است. این همان ایامی است که انسانها در فضای عشق و عاطفه و احساس زندگی می کردند؛ با همدیگر مهر می ورزیدند و ایثار می نمودند؛ آنها را رشته ای بهم پیوند داده بود که هر شخص، پیش از خود به دیگران می اندیشید و چراغی بر دست داشت که با آن در تلاش راه گم کردگان شب بود؛ آنانی که خفاش گونه به این سو و آن سو پر می كشادند و از بیشه ای به بیشه ای می خزیدند؛ درست مانند همان چراغی که روشنی آن، شب هنگام در وادی سینا، موسی را به سوی خود فرا خواند. اما آتشی بود نه از جنس این آتش! پروردگار در مورد آن آتش مي فرمايد: "آیا از قصه موسی آگاهی؟ آنگاه که شب هنگام با خانواده اش به سوی مصر در حرکت بود، متوجه شد به سوی آتشي (افروخته)، پس برای اهل بیتش گفت: لحظه ای توقف کنید من آتشی را دیدم، امید وارم که شعله ای از آن آتش به شما بیاورم، یا به واسطه ي آن راه را در یابم" (سوره طه: آیه 9-10).

    شاعر در بسیاری از ابیاتش جوشش ایمان یا عشق را به آتش تعبیر کرده است؛ که از آنجمله:

گفت از آن آتش که داری در بدن

من ترا دانم عزیز خویشتن (کلیات اقبال: ص420).

وهمانطور:

سوز شمس از گفته ملا فزود

آتشی از جان تبریزی گشود

بر زمین برق نگاه او فتاد

خاک از سوز دم او شعله زاد

گفت این آتش چسان افروختی؟

دفتر ارباب حکمت سوختی (همان: ص46).

    همین آتش است که شاعر را به وادی سینا کشانده تا از آن سخن بگوید. سینا همان وادی معروفی است که در یک جانب کوه طور در کشور مصر واقع بوده و حضرت موسی علیه السلام هنگام جدایی از شعیب به قصد عزیمت به قاهره، شب هنگام از آن می گذشت. در گوشه ای از آن وادی، متوجه آتشی گردید که بر افروخته شده است. وی فکر کرد، اینجا شخصی خواهد بود تا از وی مسیر راه را پرسان کند و يا شعله ای از آن آتش با خود بر دارد تا در روشنی آن راه را دريابد. به همین قصد، خانواده اش را متوقف و منتظر ساخت و به آتش نزدیک شد تا آنکه به درختی در روشنی آن نور متوجه شد و برای نخستین بار، پروردگار با وی سخن كرد و او را به پیامبری مبعوث گردانید. لحظاتی که موسی در مقابل درخت استاده بود و با خدایش سخن می کرد، در عالیترین مقام بندگی قرار داشت و محبت و عشق به اوتعالی در وجودش به درجه ای رسیده بود که تعبیر از آن در زبان قلم نمی گنجد و غیر از موسی کسی هم نمی توان آنرا به تجربه گرفت. بعد از آن، حضرت موسی علیه السلام همواره که از دعوت قومش فارغ می شد، به خاطر راز و نیاز با خدایش به این وادی و کوهی که در كنار آن بنام کوه طور بود، رفت و آمد می کرد و به عبادت پروردگار می پرداخت. یکی از روزها که موسی با خدایش وعده کرده بود تا به کوه طور برود، خداوند در قرآن كريم از آن چنین ياد ميكند: "بر وقت معین خویش به آنجا رسید و پروردگار با او سخن گفت، حضرت موسی خواستار رؤيت او تعالی شد. خداوند برای اینکه موسی را به این حقیقت متوجه بسازد که هوش و حواس انسانی اش توان و تحمل دیدن پروردگار را ندارد، فرمود: "تو هرگز توان دیدن ما را نداری! اگر بدین امر باور نمی کنی یکبار به سوی کوه ببین، اگر به جایش قرار گرفت، تو میتوانی ما را ببینی؛ پس آنگاه که انوار الهی متوجه کوه شد، آنرا ذره ذره ساخت وموسی با دیدن صحنه، بی هوش گردید؛ بعد از آنکه به هوش آمد گفت: پروردگارا، پاک هستی از هر نوع شریک، دست عجز و نیاز خویش را به سوی تو دراز می کنم و من نخستین مؤمن به وحدانیت تو ام"(سوره الاعراف: آیه143). شاعر در یک بیتی اشاره به این موضوع، میگوید:

لن ترانی نکته ها دارد دقیق

اندکی گم شو درین بحر عمیق

و همانطور:

قصه دار و رسن بازی طفلانه دل

التجای ارنی سرخی افسانه دل

    اقبال بزرگ در بیت بالا خواسته مسلمانان کوته اندیش را که آئین مقدس قرآن را در حد رسم تقلیدی ای از نیاکان شان به میراث برده اند و جهت دسترسی به منافع مادی، کلاه دموکراسی را به سر کرده و از حاکمیت اسلامی شعار میدهند، به این امر متوجه بسازد که اگر واقعاً به حاکمیت اسلامی ایمان دارید، یکبار آنرا به معرض اجرا بگذارید.

 

چشمه حیوان براتم کرده اند

محرم راز حیاتم کرده اند

    چشمه حیوان: "چشمه حیات؛ چشمه یی که گفته اند هرکس از آبش بخورد زنده ی جاوید می شود"(شرار زندگی:ص133). برات: "حوالت کردن؛ بخشیدن؛ چیزی را برای استفاده به کسی دادن" (همان:133).

    به باور اقبال، موضوع قرآن انسان بوده و این کتاب الهی از فلسفه ی زندگی جاودان، طوری سخن می گوید که با آنچه نظریه پردازان معاصر غرب تفسیر کرده اند، کاملاً متفاوت می باشد. قرآن زندگی را به ایمان ربط داده است؛ بدین مفهوم که انسان مؤمن زنده و انسان کافر مرده است: "آیا کسی که مرده بود پس زنده ساختیم او را و پیدا کردیم برای او نوری که به وسیله ی آن میرود در میان سایر مردم، مانند کسی باشد که از باب مثال، در تاریکی ها است و هیچ گاه از آنجا بیرون نمی شود، هم چنین آراسته شده برای کافران اعمال شان". (آیه 122 سوره الانعام).

    از همین جاست که برخی از اندیشمندان مسلمان، مرگ را نه به معنای پایان زندگی بلکه آغاز مرحله ی جدیدی از زندگی جاودانی می پندارند. اقبال در یک بیت با اشاره به این حقیقت در مقام شکایت از مسلمانان کم عمق و بی بصیرت که او را در حد یک شاعر می شناختند و راه و رسم شاعری را از وی انتظار داشتند، به حضور پیامبر بزرگوار اسلام صلی الله علیه وسلم شکایت می کند:

تو گفتی از حیات جاودان گوی

به گوش مرده یی پیغام جان گوی

ولی گفتند این نا حق شناسان

که تاریخ وفات این و آن گوی

    همانطور در باب زندگی شیخ صلاح الدین زرکوب صوفی مشهور در عصر مولانا جلال الدین محمد بلخی در شهر قونیه، می آید که هنگام مرگ برای مریدانش وصیت کرد تا جنازه اش را با بیست جوقه موسیقی به سوی قبر حمل نمایند تا کوته اندیشان زمان که همواره با انگشت انتقاد وی را هدف می گرفتند، بدانند که مرگ سر آغاز زندگی نوینی است که برای آن جشن باید گرفت (این قصه به تفصیل آن در کتاب "پله پله تا ملاقات خدا" نوشته عبد الحسین زرین کوب آمده است).

    شکی نیست که این وصیت مخالف روح شریعت اسلامی است اما از ناحیه اینکه مرگ مؤمن در حقیقت انتقال از یک مرحله زندگی کوتاه مدت که سراسر مملؤ از رنج و مشقت می باشد، به مرحله دیگری است كه انسان مؤمن محصول آنچه را بذر کرده می بردارد، اين قصه ما را به یکی از حقایق زندگی متوجه می سازد. بنا بر این، مؤمن در هنگام مرگ باید خورسند باشد که موسم کشت و کار، دیگر به پایان رسیده و حال زمان برداشتن محصولی فرا رسیده است که هر دانه آن چندین برابر، خوشه ها با خود دارد.

    حافظ در یکی از غزلهایش دنیا را وحشت زندان سکندر خوانده و گفته است:

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت

رخت بر بندم و تا ملک سلیمان بروم

    پس بنا بر این قرآن، چشمه حیاتی است که پروردگار به نجات بشریت آنرا فرستاده است تا از طریق آن راز و رمز زندگی را دریابند.

 

ذره از سوز نوايم زنده گشت

پر گشود و كرمك تابنده گشت

    ذره: "واحد ذر، موجود ريز، هرچيز بسيار ريز، هريك از اجسام ريزه پراكنده در هوا كه در شعاع آفتاب ديده مي شود" (فرهنگ فارسي عميد: ص677). سوز: "حرارت؛ سوزش؛ تأثير؛ نيروي خلاق آرزوها كه هسته اصلي شخصيت انسان را شكل مي دهد (شرار زندگي: ص134). در غزلي مي گويد:

گرچه صد گونه به صد سوز مرا سوخته اند

اي خوشا لذت آن سوز كه هم سازي هست

    نواي شاعر و سوزي كه در آن نهفته است، توجه هر صاحبدل را چنان به خود معطوف مي كند كه از تأثير آن ذرات كوچك بي جان نیز زنده مي شوند. اين چه كيفيتي است كه براي ذره نيرو مي بخشد تا قايم به ذات خود شود و در فضا بال گشايد و با نور خارق العاده اي در تاريكي شب ظاهر شود؛ نوري كه تابش سبز گونه آن، از حقايق ما وراء الطبيعه حكايت مي كند؟.

    اين نور با وجود آنكه در نظر اهل خرد، كوچك مي نماياند اما در چشم اهل دل مانند آتشي است كه يك جرقه آن تمام خس و خاشاك را به كام خود فرو مي برد؛ درست همانطوري كه در يك بيت مي گويد:

نواي من از آن پر شور و بيباك و غم انگيز است

به خاشاكش شرار افتاد و باد صبحدم تيز است

    انسان آرماني اي كه اقبال به آن معتقد است، خليفه و نايب واقعي خدا به معيار و مفهوم قرآني آن در زمين بوده و تمام هست و بود كاينات براي وي و بخاطر وي آفريده شده است. به باور اقبال: رشته اي كه ارتباط را ميان خليفه ی خدا و ساير موجودات در زمين تأمين مي كند، همان نور الهي است كه در قالب خاكين آدم به كيفيتي متفاوت از ديگر حيوانات نهاده شده و در قرآن كريم از آن به روح تعبير رفته است.

    آنچه شاعر را در قبال انسانها متأثر ساخته عدم توجه به حقيقت حيات است؛ حياتي كه به روح پيوند دارد؛ به نظر شاعر، اگر انسان به حقيقت حيات دقت نمايد، معتقد خواهد شد كه حيات، يكي از اوصاف ازلي پروردگار است كه در روز الست هنگام آفرينش آدم به عنوان نايب او تعالي در زمين همراه با ساير اوصاف الهي در خميره انسان عجين شد. روح همان پديده اي است كه درك ماهيت آن از دايره ی عقل بيرون بوده و خداوند در قرآن كريم پيامبرش را از بحث پيرامون آن منع فرموده است.

    در قرآن كريم پروردگار ج در مورد روح مي فرمايد: "و دميديم در قالب آدم از روح خویش". دميدن روح در وجود آدم همراه با برخي صفات ازلي پروردگار بود؛ مانند علم، قدرت، سمع، بصر، حيات، اراده و... اما نه به آن كيفيتي كه در وجود خود او تعالي تظاهر مي كند بلكه به كيفيتي متفاوت و متناسب به ظرفيت بندگي وي.

    شاعر به هدف متوجه ساختن انسان به حقيقت حيات، بنام " كرمك تابنده" يك نوع مور را مثال مي دهد كه در اثر حيات الهي در حاليكه كيفيت حيات، آن هم به هيچ گونه قابل مقايسه با حيات انسان نيست، در اثر تحرك و تلاش توانسته چراغي براي خود بيافروزد و بالي كه بدان پرواز نمايد، اما انسانها به خصوص مسلمانان تا هنوز هم اين حقيقت را درك نكرده اند.

    اقبال بزرگ وقتي از اين حقايق سخن مي گويد، مقام شاعري اش براي او اجازه مي دهد تا به قريحه ی عالي خود ببالد:

 

هيچ كس رازي كه من گويم نگفت

هم چو فكر من در معنا نسفت

    در: به معناي مرواريد و "سفتن" سوراخ كردن را گويند. زركوبان، جواهر گرانبها به ويژه مرواريد را سوراخ مي كنند تا در تسمه اي يكي را در پهلوي ديگر قرار دهند كه دوشيزگان و زنان جوان، آنرا به گردن مي آويزند.

    مفهوم بيت: معاني اي كه شاعر بدان دست يافته مانند دانه هاي مرواريد است كه يك يك آنها را سوراخ نموده و در رشته اي يكي را در پهلوي ديگر قرار داده است.

 

سر عيش جاودان خواهي بيا

هم زمين هم آسمان خواهي بيا

    عيش: زندگي و حيات جاوداني است كه شاعر را سخت تحت تأثير قرار داده است.

    در اين بيت، شاعر مخاطب خود را به دانستن اسرار حيات و تجربه آن فرا مي خواند.  وي به تعبير عالي اي مي گويد: اگر مي خواهي راز و رمز زندگي را آنچنان كه قرآن بيان كرده است، بداني، بيا به بزم اين شوريده حال (شاعر) كه زمين و آسمان را بر كف دارد.

 

پير گردون با من اين اسرار گفت

از نديمان رازها نتوان نهفت

    گردون: "آسمان؛ چرخ؛ هرچه دور خود يا گرد محوري مي چرخد" (فرهنگ فارسي عميد: ص1034). نديم: مصاحب؛ دوست؛ حريف شراب. (شرار زندگي: ص135).

    مراد از پير گردون، آفريدگار كاينات است كه به تمام اسرار پنهاني آن آگاه است.

    اقبال بزرگ اشاره به اين حقيقت كرده كه آنچه در باره ی عظمت انسان و حيات جاوداني اش باور دارد، مانند فلاسفه غرب برخاسته از انديشه محض نيست بلکه از قرآن سخن مي گويد. همين شناخت وي انسان را از زاويه قرآن، گاهي سبب شده كه برخي نظريه پردازان بزرگ غرب، مانند افلاطون را در ابياتش خيلي به دست كم گيرد؛ در مثنوي اسرار خودي، پدر فلسفه اروپا را نقد كرده و او را از گروه گوسفندان قديم مي خواند:

راهب ديرينه افلاطون حكيم

از گروه گوسفندان قديم

رخش او در ظلمت معقول گم

در كهستان وجود افكنده سم

گفت سر زندگي در مردن است

شمع را صد جلوه از افسردن است

گوسفندي در لباس آدم است

حكم او بر جان صوفي محكم است

كار او تحليل اجزاي حيات

قطع شاخ سرو رعناي حيات

    موقف بلند شاعر در قبال شناخت انسان و اسرار زندگي وي، او را وا داشته است تا پيامش را براي مؤمنان باز گو كند.

    نديم كنايه از انسان مؤمن است كه بالقوه ميتوان رازهاي زندگي را همانطوري كه شاعر درك كرده است، دانست. بنا بر اين، رازها از هم نشين نبايد پنهان نگه داشته شود. اقبال مانند شاعران ديگر در بيشتر موارد از اشعارش، اصطلاح نديم را به كار مي برد كه مراد از آن انسان مؤمن است؛ در همين مثنوي مي گويد:

در جهان يارب نديم من كجاست؟

نخل سينايم، كليم من كجاست؟

و در ارمغان حجاز مي گويد:

چه پرسي از مقامات نوايم

نديمان كم شناسند از كجايم

 

 

سرکشیدن شراب معرفت الهی

 

ساقیا برخیز و می در جام کن

محو از دل کاوش ایام کن

    کاوش: "جستجو کردن، تفحص کردن، کندن زمین برای جستجو کردن و بیرون آوردن چیزی". کاوش ایام: "یعنی فکر روزگار و غصه زندگی"(شرار زندگی: ص11). ساقی در اصطلاح اهل عرفان کنایه از مرشد می باشد که گاهی پیامبر بزرگوار اسلام و گاهی بزرگان امت آن حضرت صلی الله علیه و سلم که قلب شان از شراب معرفت سرشار بوده، اراده مي شود؛ آنانی که از غم و غصه ی زندگی مادی گرایانه رهایی یافته و با نیروی عشق و ایمان، قید و بند روزگار را از دست و پای خویشتن گسسته اند؛ آنانی که طایر اندیشه ی شان به فضای بی کران معرفت بال گشوده و به قله های بلند علم و عرفان نشسته اند، و از آنجا دیگران را مانند مور و ملخ در زمین مشاهده می کنند که در جستجوی لقمه ی نان و پناهگاهی به این سو و آنسو جست و خیز می زنند.

    اقبال بزرگ مانند حافظ، مولانا و بزرگان ديگر، اصطلاحات خاصي را در اشعارش به كار برده كه يكي "ساقي" است؛ مراد از ساقي در كلام اقبال، پيامبر بزرگوار اسلام و يا بزرگان امت است که قلب های شان از عشق و ايمان به آنحضرت صلي الله عليه و سلم لبریز باشد. در اين بيت، غالباً قول دوم مراد است؛ به دليل اينكه او را خفته يافته و به وی خطاب مي كند که برخیز و باده در ساغر غمگساران کن تا با سرکشیدن آن، اندوه و پریشانی های زمان را از دهلیز دل بزدایند.

در غزلی می گوید:

ساقیا بر جگرم شعله نمناک انداز

دگر آشوب قیامت به کف خاک انداز

او به یک دانه گندم به زمینم انداخت

تو به یک جرعه آب آنسوی افلاک انداز

عشق را باده مرد افکن و پر زور بده

لای این باده به پیمانه ادراک انداز

همانطور در غزلی می گوید:

از آن آبی که در من لاله کارد ساتگینی ده

کف خاک مرا ساقی بباد فرودینی ده

ز مینایی که خوردم در فرنگ اندیشه تاریک است

سفر ورزیده خود را نگاه راه بینی ده

    به باور شاعر تمام دشواری های زمان بستگی به تمدن فریبنده ی غرب دارد که ارزش ها را به کام خود فرو برده و انسانها را به زنده جان های کوچکی تبدیل نموده است که غافل از اسرار آفرینش و مکلفیت های زندگی، با هم در جدال و کشمکش اند.

    شاعر از این وضعیت، رنج برده و به ساقی خطاب می کند که برخیز و باده در پیاله ریز تا غمهای زمانه را با سركشيدن آن از بین ببریم.

به تعبیر خواجه شمس الدین حافظ شیرازی:

بیا تا گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم

فلک را سقف بشگافیم و طرح نو در اندازیم

اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد

من و ساقی به هم سازیم و بنیادش بر اندازیم

    شراب سرکشی که شاعر بدان دل بسته است، مانند چشمه ی زمزم است که اگر گدای سر راهی از آب آن بنوشد میتوان پادشاهان را به کمند آورد.

 

شعله آبی که اصلش زمزم است

گر گدا باشد پرستارش جم است

    زمزم: "چاه آبی است در مسجد الحرام که در جنوب شرقی کعبه واقع است، بیست و چهار متر عمق دارد و حاجیان آبش را که مایل به شوری است برای تبرک مي نوشند. در خبر است كه جبرئيل اين آب را از زمین بیرون آورد تا اسماعیل و مادرش هاجر از آن بنوشند. به این جهت آنرا چاه اسماعیل نیز گفته اند. بعدها این چاه انباشته شد و عبد المطلب بن هاشم بن عبدمناف (جد پیامبر) دوباره آنرا حفر کرد و برای حاجیان سبیل نمود"(نوای شاعر فردا: ص11).

    جم: مخفف جمشید پادشاه معروف و افسانوی ایران است که جام معروفی داشت و در آن هفت اقلیم را تماشا می کرد.

    محمد بقایی ماکان در تفسیر این شعر می نویسد "شاعر خطاب به ساقی می گوید: آب آتشناکی در جام بریز که اصل آن از زمزم باشد. این آب چنان است که اگر گدا باشی اعظم پادشاهان خدمتکارت می شود" (شرار زندگي:ص135)؛ در غزلی می گوید:

سطوت از کوه ستانند و به کاهی بخشند

کله از جم به گدای سر راهی بخشند

    مقصود از آبی که اصل آن از زمزم باشد، یعنی اندیشه و روشی که اصالت اسلامی داشته باشد" (همان:ص135).

    کسانی که به اندیشه ی اقبال بزرگ آشنایی دارند، به خوبی می دانند که وی سراسر از پیامبر بزرگوار اسلام و هر آنچه از زمان و مكان به وی تعلق دارد، متأثر است؛ در تمام ابیاتش به تعبیرهای گونه گون از شخصیت پیامبر اکرم صلی الله علیه و سلم و اماکن تاریخی ای که قدم های شریفش را بوسیده، سخن می راند؛ در غزلی می گوید:

تنم گلی ز بیابان جنت کشمیر

دل از حریم حجاز و نوا ز شیراز است

    همین ارادت وی به سرزمین حجاز سبب شده تا مجموعه ای از رباعیات خویش را که به زبان فارسی و اردو سروده است به ارمغان حجاز مسما کند؛ در مجموعه فارسی ارمغان حجاز می گوید:

به این پیری ره یثرب گرفتم

نوا خوان از سرور عاشقانه

چو آن مرغی که در صحرا سر شام

گشاید پر به فکر آشیانه

    چاه زمزم یکی از آن اماکن تاریخی است که پیامبر صلی الله علیه و سلم در روزگاری از آن نوشیده است. ویژگی زمزم اینست که هرکس از آبش بنوشد انوار معرفت الهی در دلش چنان خانه می کند که او را لحظه ای به یاد روزگاران پیامبر فرو می برد؛ ایام آغازین دعوت را بخاطر می آورد كه پیامبر تک و تنها در مقابل سردمداران بزرگ زمان مانند: ابوجهل، امیه بن خلف، ابوسفیان و غیره قرار دارد؛ از دست آنها رنج می بیند، مصیبت ها و تکالیف را به انواع گونه گون متحمل می شود و هرگاه خسته می شود پناه گاهی به جز همان چاه زمزم ندارد که لحظه ای در کنار آن آرام کرده و جرعه ای از آبش بنوشد تا غمهای زمانه را از دل بیرون کند. در ارمغان حجاز می گوید:

خودی دادم ز خود نا محرمی را

گشادم در دل او زمزمی را

بده آن ناله گرمی که از وی

بسوزم جز غم دین هر غمی را

و در جای دیگری از این مجموعه می گوید:

دل ملا گرفتار غمی نیست

نگاهی هست در چشمش نمی نیست

از آن بگیریختم از مکتب او

که در ریگ حجازش زمزمی نیست

    به هر حال، چاه زمزم شعله آتشینی در خود دارد که اگر جرقه ای از آن به وجود آدمی برسد، از دنیا و مافیها او را بیگانه کرده و به جایی خواهد انداخت که حقایق و ارزشها در آنجا معکوس و متفاوت است. در آن شهر، تخت و تاج به گدایان سر راهی هدیه می شود که جهان را نه به زور و تزویر بل به نوای دل گدازی گرفته اند.

به ملازمان سلطان خبری دهم ز رازی

که جهان توان گرفتن به نوای دل گدازی

به متاع خود چو نازی که به شهر دردمندان

دل غزنوی نیرزد به تبسم ایازی

    شعله ای كه در آب زمزم نهفته است از همان جنس است که اگر به گدایی برسد، پادشاهان خدمتکار وی خواهند شد.

    شاعر در بیت بعدی تأثیر آن شعله را بیان می کند که اگر در وجود آدمی بر افروخته شود، حواس نفسانی را دگرگون نموده و قوی می سازد:

 

می کند اندیشه را هشیارتر

دیده ی بیدار را بیدار تر

    در این بیت، شاعر خواسته ارتباط عشق را با عقل نشان دهد و عظمت عشق را نسبت به عقل؛ همانطوری که در یک بیت گفته است:

عقلی که جهان سوزد یک جلوه بیباکش

از عشق بیاموزد آیین جهانتابی

همچنان:

عقل ورق ورق بگشت عشق به نکته یی رسید

طایر زیرکی برد دانه زیر دام را

اقبال به تعبیر خودش:

درین میخانه ای ساقی ندارم محرمی دیگر

که من شاید نخستین آدمم از عالم دیگر

شاید نخستین اندیشمندی باشد که میان عقل و عشق آشتی داده است.

فکرم چو به جستجو قدم زد

در دیر شد و در حرم زد

در دشت طلب بسی دویدم

دامن چون گرد باد چیدم

پویان بی خضر سوی منزل

بر دوش خیال بسته محمل

عشق تو دلم ربود ناگاه

از کار گره گشود ناگاه

آگاه ز هستی و عدم ساخت

بتخانه عقل را حرم ساخت

چون برق به خرمنم گذر کرد

از لزت سوختن خبر کرد

سر مست شدم ز پا فتادم

چون عکس ز خود جدا فتادم

خاکم به فراز عرش بردی

زان راز که با دلم سپردی

جز عشق حکایتی ندارم

پروای ملامتی ندارم

    در جای دیگری میان بوعلی سینا و مرشد بزرگش مولانای روم که یکی در اوقیانوس بی کران اندیشه شنا کرده و دیگری به فضای وسیع عشق بال گشوده است، به این تعبیر مقایسه نموده است:

بو علی اندر غبار ناقه گم

دست رومی پرده محمل گرفت

این فروتر رفت و تا گوهر رسید

آن به گردابی چو خس منزل گرفت

    اقبال بزرگ در آخر قسمت دوم از مجموعه ی اشعار فارسی اش به نام زبور عجم که حاوی غزلیات نغز و دلنشین است، می گوید:

من بنده ی آزادم عشق است امام من

عشق است امام من، عقل است غلام من

جان در عدم آسوده بی ذوق تمنا بود

مستانه نواها زد در حلقه ی دام من

شاعر بزرگوار، نیروی خارق العاده یی را در عشق می یابد که به واسطه آن "می توان جبریل را گنجشک دست آموز کرد".

 

اعتبار کوه بخشد کاه را

قوت شیران دهد روباه را

    همین بیت را در جای دیگر با اندکی تغییر آورده است:

باز این عالم دیرینه جوان می باییست

برگ کاهش صفت کوه گران می باییست

    شاعر معنا و مفهوم عشق را در وجود انسان آنچنان بزرگ می یابد که گویی "آدم از عشق است و عشق از آدمی"

کوه را مثل پر کاه سبک می یابم

پر کاهی صفت کوه گران می بینم

    این نیروی عشق است که کاه را مانند کوه عظمت و شکوه می بخشد و روباه را قوت شیرانه می دهد.

در «چه باید کرد» می گوید:

اندرون تست سیل بی پناه

پیش او کوه گران مانند کاه

همین است که:

 

خاک را اوج ثریا می دهد

قطره را پهنای دریا میدهد

    ثریا: "شش ستاره یی که به "عقد پروین" معروف می باشند؛ کنایه از نهایت بلندی است". (شرار زندگی: ص137).

    خاک در تمام ابیات شاعر کنایه از انسان مؤمن است که اگر به راه و رسم پیامبر بزرگوار اسلام و یاران راستینش حرکت کند، به مقام و منزلی خواهد رسید که ملایکه ها از آن عاجز اند:

فروغ مشت خاک از نوریان افزون شود روزی

زمین از کوکب تقدیر ما گردون شود روزی

و همانطور:

فرشته را دگر آن فرصت سجود کجاست؟

که نوریان به تماشای خاکیان مستند

از همین باب:

کف خاک برگ و سازم برهی فشانم او را

به امید اینکه روزی به فلک رسانم او را

در مثنوی اسرار خودی می گوید:

دل ز عشق او توانا می شود

خاک همدوش ثریا می شود

    قطره هم، کنایه از انسانهای فرومایه است که خودی خود را نشناخته و از گوهر جان خویش بی خبر اند؛ قطره وقتی به سوی دریا می نگرد، خود را خیلی کوچک احساس می کند اما زمانی که به خود متوجه می شود، می بیند گوهری در جانش نهفته است که بحر محتاج آن است:

یکی قطره باران ز ابری چکید

خجل شد چو پهنای دریا بدید

که جایی که دریاست من کیستم

گر او هست حقا که من نیستم

چو خود را به چشم حقارت بدید

صدف در کنارش به جان پرورید

    آدمی هم اگر به چشم ایمان در پرتو انوار معرفت الهی به خود ببیند، قطره ای است که دریا از آن تهی است.

خامشی را شورش محشر کند

پای کبک از خون باز احمر کند

    مراد، شعله آتشین ایمان است که وقتی به جان آدمی برسد، سکوت و خاموشی را دریده و شور و غوغا را بر پا می کند و انسانهای محکوم را به حاکم تبدیل می نماید.

مفاهیمی را كه اقبال بزرگ از آن سخن می گوید، زمانی می توانیم درک کرد که به روزگار پیامبر در مکه و مدینه برگردیم.

    پیامبر اکرم صلی الله علیه و سلم در آن روزگار، از افراد ضعیف و تهی دست، ابرمردانی ساخت که کارنامه های ماندگار آنان را هیچ گاه تاریخ فراموش نخواهد کرد. در روزگار پیامبر، بشریت در شرق و غرب به ویژه جزیره عرب، در سکوت ظلمتکده ی استبداد به سر برده و صدها گونه رنج و مصیبت را از سوی حاکمان ستم پیشه ی زمان متحمل می شد و جز خاموشی، راهی نداشت؛ در چنین وضعیتی پیام آور بزرگ الهی مانند خورشید عالمتاب به سکوت و سیاهی شب پایان داد و قید و بند را از دست و پای ملت های مظلوم و محکوم زمان گشود که در نتیجه، شور و غوغای آن سراسر جهان را فرا گرفت و کبک ها در شکار عقابان بر آمدند. بلال بن ابی رباح، غلام سیاه پوست حبشی یکی از نمونه هایی برای مصداق این مدعا است که در غزوه ی بدر با امیه بن خلف (یکی از رؤسای مشرکین که سالها در ریگستانهای داغ مکه به خاطر ایمانش به پیامبر، وی را تعذیب می کرد) رو برو شد و او را کشت.

در مثنوی رموز بی خودی می گوید:

بود انسان در جهان انسان پرست

ناکس و نابود مند و زیر دست

سطوت کسری و قیصر رهزنش

بندها در دست و پا و گردنش

کاهن و پاپا و سلطان و امیر

بهر یک نخچیر صد نخچیر گیر

از غلامی فطرت او دون شده

نغمه ها اندر نی او خون شده

تا امینی حق به حقداران سپرد

بندگان را مسند خاقان سپرد

شعله ها از مرده خاکستر گشاد

کوهکن را پایه پرویز داد

اعتبار کار بندان را فزود

خواجگی از کارفرمایان ربود

تازه جان اندر تن آدم دمید

بنده را باز از خداوندان خرید

نقش نو بر صفحه هستی کشید

امتی گیتی گشایی آفرید

    شاعر زمانی که به این مفاهیم عالی و ارزنده انسانی در روزگار پیامبر متوجه می شود و با دید ایمانی و عارفانه اش به تماشای آن می نشیند، جزبه خاصی وجودش را فرا گرفته و ساقی را صدا می زند:

 

خیز و در جامم شراب ناب ریز

بر شب اندیشه ام مهتاب ریز

    باز دوباره عطش و تشنگی خود را به همان شراب معرفت الهی اظهار می کند که جامش از آن تهی است؛ شراب خالصی که صفایی آن به ماه می ماند؛ همان شراب معنوی ای که قلب مولانای بزرگ از آن سرشار بود.

گفت: ای دیوانه ارباب عشق

جرعه ای گیر از شراب ناب عشق

    خاصیت این شراب همین است که وقتی آدمی آن را سر می کشد، چراغی در دل می افروزد که گویی ماهتابی است بر ظلمتکده اندیشه.

    شاعر هرگاه از عقل و عشق سخن می راند، جوشش عشق را به شعله های آتشین و سوزنده ای تشبیه می کند که خس و خاشاک را از سر راه خویش می بردارد و عقل را در تاریکی ای در می یابد که از مسیرش منحرف شده و مانند خفاشی به این سو و آنسو دست و پا می زند؛ چنانچه در همین مثنوی از حکیم افلاطون یاد آوری نموده و می گوید:

رخش او در ظلمت معقول گم

در کهستان وجود افکنده سم

فکر افلاطون زیان را سود گفت

حکمت او بود را نا بود گفت

    شاعر اندیشه خود را مانند تاریکی شب می یابد که به مهتاب ضرورت دارد تا قافله های راه گم کرده را به سوی منزل بکشاند.

 

تا سوي منزل كشم آواره را

ذوق بي تابي دهم نظاره را

    نظاره:‌ "به تشديد ظاء يعني گروه تماشاچي؛ به خصوص آناني كه در مكاني بلند مي نشستند و جنگ را تما شامي كردند"‌ (نواي شاعر فردا:‌ ص11). آواره:‌ "در اينجا مسلمانان شبه قاره؛‌ و به تعبيري عامه مسلمانان"(شرار زندگي:‌ ص137). ذوق:‌ "شور و شوق؛‌ اشتياق"(همان:‌ 137).

    با سركشيدن شراب معرفت الهي،‌ شاعر، مسير اصلي اش را در مي يابد و آواره گاني را كه در اين خاكستان كهن منزل نموده و راه برگشت را گم كرده اند،‌ هدايت مي كند.

    مراد از منزل (در انديشه ی شاعر) مقام عشق و ايماني است كه آدمي را از دنيا و آنچه در آن است بيگانه مي كند؛ نه بدين مفهوم كه عزلت اختيار نموده و به مغاره اي پناه برد، بل بدين معنا كه ارزش هاي مادي و معنوي در نظر انسان هريك به صورت اصلي اش در آمده و انسان به سوي ارزش هاي واقعي انساني گام بر ميدارد؛ در طي اين سفر به چشم تماشايي اي ضرورت است كه با شور و اشتياق بي تابانه اي حقايق هستي را نظاره كند؛ چشمي كه شاعر از آن در يكي از غزلهايش ياد مي كند:

دو عالم را توان ديدن به مينايي كه من دارم

كجا چشمي كه بيند آن تماشايي كه من دارم

    در اين نظاره، ذوق بي تابانه اي نهفته است كه آنرا اهل دل مي دانند نه صاحبان خرد؛ در بيتي مي گويد:

مشت گليم و ذوق فغاني نداشتيم

غوغاي ما ز گردش پيمانه دل است

    «ذوق» يكي از اصطلاحات خاص شاعر بوده و مراد از آن شور و جذبه خاص ايماني است كه انسان مؤمن آنرا بعد از طي مقامات معنوي احساس مي كند؛‌ همان مرتبه اي كه انسان را به حركت در مي آورد، و در «آنجا بي حرف مي رويد كلام».

تو مرا ذوق بيان دادي و گفتي كه بگوي

هست در سينه من آنچه به كس نتوان گفت

همانطور در بيت ديگري مي گويد:

انجم به گريبان ريخت اين ديده تر مارا

بيرون ز سپهر انداخت اين ذوق نظر مارا

    وقتي مسافر چنين ذوق نظر پيدا كرد و با تماشا كردن حقايق هستي به سوي منزل مقصود به حركت افتاد؛‌ مستانه قدم بر ميدارد كه گويي به پايش ريگ اين صحرا حرير است:‌

 

گرم رو از جستجوي نو شوم

روشناس آرزوي نو شوم

    گرم رو: "شتابنده؛‌ تيز رو. در اينجا به معناي بي قرار و بي تحمل"(شرار زندگي:‌138). روشناس:‌ "سرشناس؛‌ كسي كه همه او را بشناسند. كسي كه چهره ی حقيقت را از باطل تشخيص دهد. در اينجا شناسا. (همان:ص139).

    كلمات‌ "گرم رو"، "جستجو" و "آرزو" را مي توان از اصطلاحات ويژه ی شاعر ناميد؛‌ اين واژه ها در خلال ابيات شاعر به كثرت ديده مي شود و مفاهيم واژه ها در انديشه ی شاعر متفاوت از ساير شعراء ‌است؛ بدين معنا که هريك از اين كلمات را به معناي وسيع آن به كار برده است؛ بزرگان ديگر از اهل علم و معرفت هم، پيش از اقبال اين اصطلاحات  را به كار برده اند؛‌ چنانچه سنايي در بيتي مي گويد:

اي دريغا عاشقان گرم رو در راه دين

تير ايشان ديده روز و عشق ايشان سينه مال

و همچنان مرشد بزرگ، حضرت مولانا در بيتي مي گويد:

روي هريك مي نگر، مي دار پاس

بو كه گردي تو ز خدمت روشناس

 

مفهوم آرزو در انديشه ی اقبال

 

    واژه "آرزو" از همه بيشتر در ابيات شاعر به چشم مي خورد كه در رابطه به مفهوم آن، استاد محمد بقايي ماكان اقبال شناس معروف ايراني مي نويسد: "آرزو:‌ خواستن؛ تمنا. اقبال آرزو را كه گاهي هم با لفظ "مدعا" بيان مي كند، عاملي براي تعالي و پيشرفت انسان و جامعه او مي داند... آرزوها براي خود شان نيرو و قدرتي خلاق دارند كه ما را به زندگي و عمل بر مي انگيزانند؛‌ افقهاي تازه و آرمانهاي نو عرضه مي كنند، همه وجود مان تحت تأثير شان سرشار از حيات مي شود و انوار شان ما را در خود فرو مي گيرد... اين نيروي خلاق آرزوها، به تعبير اقبال "سوز" هسته اصلي شخصيت ما را شكل مي دهد. پرتو هميشه تابان آرزوها و تمناها شخصيت "من" را رشد و گسترش مي دهند و آنرا قوي و نيرومند مي سازند. ديگر اينكه آرزوها با محبت يا عشق، بسيار قدرتمند و توانا مي شوند. عشق، آنها را زنده تر، سوزنده تر و تابنده تر مي سازد. تنها از عشق است كه آدمي جريان خروشان و هميشه تازه ی آرزوها، خواستها،‌ اشتياقات و خواهش ها را مدام حس مي كند. بنا بر اين عشق به زندگي معنا و نيروي تازه مي دهد." (شرار زندگي:‌ص186-187).

    مفهوم فوق را مي توان در خلال ابيات ذيل از شاعر بر رسي كرد:

خاور كه آسمان به كمند خيال اوست

از خويشتن گسسته و بي سوز آرزوست

در تيره خاك او تب و تاب حيات نيست

جولان موج را نگران از كنار جوست

مشرق خراب و مغرب از آن بيشتر خراب

عالم تمام مرده و بي ذوق آرزوست

در غزلي مي گويد:

به جانم آرزوها، بود و نابود شرر دارد

شبم را كوكبي از آرزوي دلنشيني ده

همانطور:‌

درون سينه ي ما سوز آرزو ز كجاست؟

سبو ز ماست، ولي باده در سبو ز كجاست؟

    "به عقيده ی اقبال، آرزوهاي نو به نو، بزرگ و خلاق سبب مي شوند تا زندگي سرشار از معنا و شور و شوق شود. مدعا و آرزو و نيروهاي بالنده را نظم مي دهند و فعاليت هاي افراد را به مسير درستي هدايت مي كنند". تجلي اين شوق بي پايان اقبال به زيبايي و حقيقت، كاملاً در شعرش مشهود است. اين جستجوي دم به دم و خلاق ملهم از بينشها و مقاصد تازه است. اين اشتياق و بي قراري براي آنچه كه دست نيافتني است و اين جد و جهد دايمي براي دست يابي به آنچه كه بهتر است نشانه هنرمند راستين است"... به عبارت ديگر، آرزوها،‌ مدعاها، جستجوها و خواستهاي پايان نا پذير سبب مي شوند تا فرد خودش را ، فرهنگش را و نظام اجتماعي اش را بدانگونه كه مطلوب است، بسازد"(همان:‌188).

    به تعبير نويسنده: آرزو همان ايمان و غرايز فطري انسان است كه از خلال ابيات شاعر در ذيل به خوبي دانسته مي شود:

زندگاني را بقا از مدعاست

كاروانش را درا از مدعاست

زندگي در جستجو پوشيده است

اصل او در آرزو پوشيده است

آرزو را در دل خود زنده دار

تا نگردد مشت خاك تو مزار

از تمنا رقص دل در سينه ها

سينه ها از تاب او آيينه ها

طاقت پرواز بخشد خاك را

خضر باشد موسي ادراك را

دل ز سوز آرزو گيرد حيات

غير حق ميرد چو او گيرد حيات

چون ز تخليق تمنا باز ماند

شهپرش بشكست و آخر باز ماند

آرزو هنگامه آراي خودي

موج بيتابي ز درياي خودي

آرزو صيد مقامي را كمند

دفتر افعال را شيرازه بند

زندگي سرمايه دار از آرزوست

عقل از زاييده گان بطن اوست

چيست نظم قوم و آيين و رسوم؟

چيست راز تازگي هاي علوم؟

    خلاصه اينكه آرزو در انديشه ی شاعر عبارت از همان باورها و برداشت هاي برخاسته از عشق سرشار و شور انگيز است.

 

چشم اهل ذوق را مردم شوم

چون صدا در گوش عالم گم شوم

    مردم:‌ مردمك چشم. شاعر در اين بيت باز هم از همان ذوق عاشقانه، سخن گفته كه در تفسير بيت قبلي به آن اشاره شد؛‌ تفاوت همين است كه در اين بيت ارادت خويش را به اهل ذوق وانمود ساخته كه با سركشيدن شعله آبي كه اصلش زمزم است،‌ خود را به درجه اي برساند كه براي اهل ذوق مردم شود؛ به اين معنا كه اهل ذوق، از ديدگاه وي به حقايق بنگرند. آدمی، در آن مرحله، گویی به صدايي تبديل می شود كه تمام صداها را در خود فرو مي پيچد و در گوش عالم طنين مي افكند.

 

قيمت جنس سخن بالا كنم

آب چشم خويش در كالا كنم

    زماني كه شاعر از ديد عاشقانه و ايماني اش به حقايق مي نگرد و هاي و هويي را مي افكند كه در گوش عالم گم مي شود، از آنسوي طبيعت سخن مي گويد،‌ از ناشنيده ها و ناديده ها و ناگفته ها حكايت مي كند، طبيعي است كه قيمت اين جنس سخن در بازار انديشه،‌ بالاتر است؛ اين سخن در حقيقت كالايي است كه با آب چشم و خون دل به دست آمده و با سخنان تيره نهادان و كوردلان تفاوت دارد.

 

 

 

 

 

مرید و مرشد (اقبال و مولوی)

 

باز برخوانم ز فيض پير روم

دفتر سر بسته ارباب علوم

    علامه اقبال تمام آنچه را كه از فلسفه و حكمت در اروپا فراگرفته بود به سوز و گدازي قمار كرد كه مرشد بزرگش مولاناي روم در جام وي ريخت؛ درست همانطوري كه مولوي با شمس قمار كرد.

خنك آن قمار بازي كه بباخت آنچه بودش

بنماند هيچش الا هوس قمار ديگر

    اقبال در تمام آثارش از «اسرار خودی» که نخستین آنهاست تا «ارمغان حجاز» دلبستگی شدید خود را به افکار مولوی ابراز می‌دارد و او را به نامهای مرشد و پیر یاد می‌کند. در آغاز مثنوی «چه باید کرد» می‌گوید:

پیر رومی مر‌شد روشن ضمیر

کاروان عشق و مستی را امیر

منزلش برتر زماه و آفتاب

خیمه را ازکهکشان‌ سازد طناب

نور قرآن در ميان سينه اش

جام جم شرمنده از آيينه اش

از نی آن نی نواز پاکزاد

باز شوری در نهاد من فتاد

    در غزلی با توجه به تأثیراتی که از مولوی پذیرفته می‌گوید:

شعله‌ی درگیر زد، بر خس و خاشاک من

مرشد رومی که گفت: منزل ما کبریاست

اين بيت اشار‌تی است به غزل معروف مولوی با مطلع:

هر نفس آواز عشق می‌رسد از چپ و راست

ما به فلک می‌رویم، عزم تماشا که راست

    در بال جبریل که یکی از مجموعه های شعری اقبال به زبان اردوست، مثنوی طولانی ای زیر عنوان «پیر رومی و مرید هندی» دارد، که در آن مولوی را مرشد خویش معرفی نموده و در باره ی دانش حاضر که مغرب را به گمراهی کشانده است، گفتگوی مفصلی باوی دارد؛ در آغاز آن، مرید هندی (که خود اقبال است) می گوید:

از چشم بینا جوی خون جاری می شود

به اینکه می بیند دین خار و زبون گشته است

مرشد رومی می گوید:                 

علم را بر تن زنی ماری بود

علم را بر دل زنی یاری بود

باز مرید هندی می گوید:

ای امام عاشقان دردمند

مرا یاد است از تو آن حرف بلند

که می گفتی خشک مغز و خشک تار وخشک پوست

از کجا می آید این آواز دوست

مرید هندی در ادامه می گوید:

من تمام علوم شرق و غرب را فرا گرفتم

روح تا هنوز مملؤ از درد و مصیبت است

مرشد رومی می گوید:

دست هر نا اهل بیمارت کند

سوی مادر آ که تیمارت کند

    به همین ترتیب، مرید هندی به مرشدش عرض می کند که آنچه از تو فراگرفتم، دروازه های دلم را گشود و باریکی های جهاد را برایم واضح ساخت. و بعد از آن یگانه عاملی که مسلمانان را از فضایل جهاد و حوران بهشت غافل ساخته تمدن مسحور کننده ی غرب است؛ گویی برای مسلمانان نشان داده است که حوران غربی بهتر از حوران بهشتی است.

    در قسمتی از این مثنوی از جوانان مسلمان خون گرم که صید زبون افرنگ شده اند، افسوس می کند که بر جوهر جان، بدن را مقدم کرده اند و این مشکل را به مرشد روشن ضمیرش عرض می کند. او در پاسخ می گوید:

مرغ پر نارسته تا پران شود

طعمه ی هر گربه ی دران شود

مرید هندی از مرشد می پرسد:

مشرق از گفتار شما تا حال زنده است

اما چه علت هایی است که امت های دیگر مرده اند؟

مرشد پاسخ می دهد:

هر هلاک امت پیشین که بود

زانکه بر جندل گمان بردند عود (به تفصیل این گفتگو مراجعه شود به صفحات 71-77، از «بال جبریل»).

    محمد بقايي ماكان در اين باب مي گويد:‌ "اقبال به عناصر بالنده و پوياي عرفان مولوي بسيار ارج مي نهد. او نه تنها فلسفه مولوي را به ميزان قابل توجهي دنبال مي كرد بلكه براي رساندن پيامش،‌ مصطلحات مولوي را نيز به كار مي برد، حتا در آثار منثورش از جمله در "بازسازي انديشه ديني اسلام" براي تحكيم بيانش از شعر مولوي كمك مي گيرد. سروده هاي وي مشحون از اصطلاحاتي است كه مولوي به كار برده است". (شرار زندگی:ص139-140).

    نام و یاد مولوی حتی در اشعار آخرین روزهای حیات اقبال که در مجموعه ی ارمغان حجاز فراهم آمده و پس از فوتش انتشار یافت، نیز دیده می‌شود. در یکی از دو بیتی‌های «ارمغان حجاز» درباره تأثیری که از وی پذیرفته می‌گوید:

گره از کار این ناکاره وا کرد

غبار رهگذر را کیمیا کرد

نی آن نی نواز پاکبازی

مرا باعشق و مستی ‌آشنا کرد

    او به مثنوی مولانا، این دریای ناپیدا کرانه، شأنی همپایه ی قرآن می‌دهد. در مثنوی «اسرار خودی» می‌گوید:

روی خود بنمود پیر حق سرشت

کاو به حرف پهلوی قرآن نوشت

    اقبال در اواخر عمرش که د چار ضعف بینایی شده بود فقط دو کتاب می‌خواند؛ قرآن و مثنوی. او در جای جای آثارش فوایدی را که از افکار عرفانی و فلسفی مولوی برگرفته با افتخار بیان می‌دارد و دلبستگی مریدانه ی خود را نسبت به وی به صورتهای مختلف اظهار می‌نماید. در غزلی می‌گوید:

بیا که می ز خٌم پیر روم آوردم

می سخن که جوانتر زباده عنبی است

    "اقبال، عصر خود و عصر مولوی را از بسیاری جهات همانند می‌یابد. در زمان مولوی مردم از خوف مغولان زبون و بی‌جرأت شده بود و در نتیجه ی فضایل اخلاقی و معنوی به انحطاط گراییده بود. تهاجم مغولان سبب از بین رفتن قدرت سیاسی شرقیان شد. در دنیای امروز نیز مغولان تازه‌ای به دنیای اسلام حمله آورده‌اند که عبارتند از عقل‌گرایی مفرط و فناوری غرب. اقبال با احساس این خطر، رسالت خود را در آن دید که همچون مولوی به مقابله با این خطر برخیزد"(خبرگزاری مهر: گزارش از سخنرانی محمد بقایی ماکان در نشستی زیر عنوان: "زیباشناسی ادب و هنر"؛ در این نشست موصوف، اقبال را شمس اندیشه ی مولانا نامیده است).

    مولوی چنانکه از «فیه مافیه» برمی‌آید از مغولان در مجالس خود، حتا زمانی که عاملشان معین‌الدین پروانه نیز حضور داشت، بد می‌گفت و مردم را به ایستادگی در مقابل آنها تشویق می‌کرد تا با آنان بجنگند و استقلال و هویت ملی خویش را حفظ کنند. این اندیشه یکی از مضامین محوری آثار اقبال است و مثنویهای «پس چه باید کرد»، «گلشن راز جدید» و «بندگی نامه» در تأیید همین تفکر مولوی سروده شده است. بنابراین او برای خود همان نقشی را قائل است که مولوی در هفتصد سال پیش ایفا نموده بود:

چو رومی در حرم دادم اذان من

از او آموختم اسرار جان من

به دور فتنه‌ عصر کهن، او

به دور فتنه عصر روان، من

    سيد محمد اكرام نويسنده كتاب "اقبال در راه مولوي" و يكي از اقبال شناسان پاكستاني در رابطه به رشته اي كه اقبال را به مولاناي روم پيوند داده است مي نويسد: "عصري كه مولوي در آن زندگي مي كرد دوره حمله مغولهاي وحشي بود كه در آن هرطرف قتل و خونريزي، آشوب و آشفتگي و پريشاني و دربدري بود... ديگر در جامعه كساني كه داراي قدرت و روحيه مبارزه جويي باشند، حتي با جستجوي بسيار هم يافت نمي شدند. مولانا خواهان عظمت و شوكت و قدرت مسلمانان بود، مرداني دلير و مبارز را در آن اجتماع آشفته آرزو مي كرد... او مسلمانان را به جهاد و كوشش و مبارزه و فعاليت فرا مي خواند و علناً عليه مغولها بر مي انگيخت،‌ عليه آن فتنه و فساد جهاد مي كرد و ساير مسلمانان را هم تشويق مي كرد تا با لشكر تاتار بجنگند و عظمت اسلامي را دوباره بازيابند. در قرن چهاردهم هجري، ‌يعني در روزهايي كه اقبال زندگي مي كرد، وضع مسلمانان همچون وضع مسلمانان زمان مولوي بود:‌ كشورهاي اسلامي مستعمره بيگانگان شده و به عجز، فقر،‌ نوميدي و دربه دري افتاده بودند و ديگر در آنها اثري از نيرو و عظمت و جلال و شكوه و غلبه و جهاد ديده نمي شد. از اين جهت مي بينيم كه اگرچه مولوي و اقبال در دو زمان مختلف و با فاصله زياد مي زيستند، ‌اما اين دو زمان از حيث اوضاع سياسي و اجتماعي و مذهبي و فكري مسلمانان بسيار مشابه يكديگر بودند. به همين جهت اقبال گام در راه مولوي نهاد و در همين صحنه همان نقشي را ايفا كرد كه هفت قرن قبل مولوي ايفا كرده بود"(برای تفصیل این موضوع، مراجعه شود به «اقبال در راه مولوی» نوشته ی دکتر محمد اکرم).

    اقبال از مولوی آموخته است که جوامع بشری جز با عشق، فعال و پویا نمی‌شوند. این همان عشقی است که اقبال در کتاب بازسازی اندیشه دینی آن را «راه حیاتی» می‌نامد؛ طریقی که به تصاحب و تسخیر عالم می‌انجامد و در قرآن به «ایمان» تعبیر شده است.

    یکی دیگر از نکاتی که اقبال از مولوی آموخت این است که انسان واقعی باید پیوسته در طلب آرمانهای انسانی باشد که پویایی و تلاش سرلوحه آن است.
محمد بقايي ماكان به نقل از خاطرات اقبال در کتاب سونش دینار می‌ نويسد: «زمانی که در اروپا مشغول تحصیل بودم روزی در اتاقم ضمن مطالعه مثنوی مولوی رسیدم به این بیت که:

یار دارد دوست این دیوانگی

کوشش بیهوده به از خفتگی

ناگهان چنان منقلب شدم و فریاد کشیدم که همسایه‌ام آمد و گفت: چه اتفاقی افتاد؟ چرا فریاد می‌کشی؟ شعر را برایش ترجمه کردم و گفتم: آرزو و امیدم این است که مردم شرق و مسلمانان که این همه به تن آسایی خو کرده‌اند، این چنین فکر کنند. چرا ما با داشتن متفکران و معلمانی همچون مولانا باید روزگاری چنین تأسف‌آور داشته باشیم؟".

    اقبال نیز همین اندیشه را در آثارش دنبال می‌کند و رمز حیات را در تلاش و کوشش یا به اصطلاح وی در «تپیدن» می‌داند.

رمز حیات جوئی؟ جز در تپش نیابی

در قلزم آرمیدن ننگ است آب جورا

در غزلی می‌گوید:

زندگی سوز و ساز، به زسکون دوام

فاخته شاهین شود از تپش زیر دام

و در غزلی دیگر:

تپیدن و نرسیدن چه عالمی دارد

خوشا کسی که به دنبال محمل است هنوز

    این اندیشه، حضور خود را در همه سروده‌های اقبال مدام نشان می‌دهد. از همین رو است که مثنوی «اسرار خودی» با این ابیات معروف مولانا آغاز می‌شود:

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

    انسان آرمانی اقبال کسی است که صفات شاهین و شاهباز را دارد، زیرا دارای مناعت طبع است، با متانت است، از صید دیگری ارتزاق نمی‌کند، زندگی آزاد دارد و از همین رو آشیانه نمی‌سازد، بلندپرواز است، تنهایی را دوست دارد و سرانجام اینکه نگاه نافذی دارد. مولوی نیز در یکی از معروفترین غزلهایش خود را به شاهباز تشبیه می‌کند:

بازسپید حضرتم، تیهو چه باشد پیش‌من

تیهو اگر شوخی کند، چون باز بر تیهو زنم

    مولوی و اقبال، هر دو «آدم» را آن گونه باور دارند که قرآن توصیف می‌کند و او را کمال مطلوبی می‌دانند که نوع بشر باید سعی در شناختش داشته باشد. آدم در قرآن، نمودی از بشریت در جوهر اصلی آن و مثال اعلای انسان است. نظر هردوی آنان در مورد تقدیر یکسان است به عقیده آنان تقدیر به این معنا نیست که افعال هر فردی از پیش تعیین شده باشد، بلکه قانون زندگی است. هر دوی آنان متفکرانی پویا و تکامل طلب هستند. به نظر هر دوی آنان نه تنها آدم، بلکه کل عالم از اسفل به اعلی می‌رود و برای پیشرفت انسان هیچ محدودیتی وجود ندارد. آدمی با نیروی طلب و با اخلاص در عمل نه تنها به دنیاهای تازه‌ای دست می‌یابد، بلکه می‌تواند آنها را بسط دهد. هر دو تلاش را زندگی و عدم تحرک را مرگ و نیستی می‌دانند.

    هر دو معتقدند که رسیدن به جاودانگی به میزان تلاشی بستگی دارد که مصروف آن می‌شود. هر دو با زمینه‌های تفکری که تا پیش از آنان به وجود آمده بود کاملاً آشنایی داشته و بر آن بودند تا مفاهیم متناقض را بدان امید که میان شان هماهنگی ایجاد یا کشف کنند به سطح بالاتری از تفکر بکشانند. هر دو با آن که در قلمرو عقل حضور دارند، ترجیح می‌دهند که ماورای عقل را هم تجربه کنند، هر دو شاعرانی جهانی‌اند، شعر هر دو فلسفی و عرفانی است، هر دو به جای خودانکاری و نفی خودی در صدد تقویت آنند، به واسطه همین شباهتهاست که اقبال خود را مرید و پیرو مولوی می‌شمارد، ولی پیروی او از نوع تقلیدهای معمولی نیست، او مریدی است که در دریای اندیشه ی مرادش عمیقاً غوطه خورده است.

در بيتي مي گويد:

نكته ها از پير روم آموختم

خويش را در حرف او وا سوختم

و همانطور:

رومي آن عشق و محبت را دليل

تشنه كامان را كلامش سلسبيل

    "در مثنوي "جاويد نامه" كه نوعي معراجنامه فكري اقبال و از شاهكاري هاي اوست، مولوي در همه جا به عنوان راهنما و راهبر او ديده مي شود. اين ارادت فقط محدود به زبان و بيان نيست، بلكه تأثير عميق او در تمام شئون فكري و هنري اقبال مشهود است". (شرار زندگي:‌ 140).

    شاعر در مثنوي جاويد نامه معراج تخيلي عارفانه اي را به تصوير كشيده كه تقريباً مشابه به معراج حقيقي پيامبر بزرگوار اسلام صلي الله عليه و سلم است. همانطوري كه پيامبر را جبرئيل امين در آسمانها همراهي مي كرد و به اهل آسمان وي را معرفي مي نمود،‌ در معراج تخيلي اقبال، حضرت مولوي او را همراهي مي كند؛ تفاوت همين است كه پيامبر خبرهايي را كه از آن سفر با خود آورده بود، با اجمال و اختصار سخن گفت، اما اقبال از هر آنچه در ماوراء‌ الطبيعه به چشم ايماني اش ديده بود به تفصيل حكايت كرد. اقبال در آغاز اين سفر زانوي ارادت به نزد مولوي خم نمود و در باره موجود و ناموجود و رفتن به سوي حق از وي مي پرسد:

گفتمش موجود و ناموجود چيست؟

معني محمود و نا محمود چيست؟

گفت:‌ موجود آنكه مي خواهد نمود

آشكارايي تقاضاي وجود

باز گفتم پيش حق رفتن چسان؟

كوه و خاك و آب را گفتن چسان؟

گفت اگر سلطان ترا آيد به دست

مي توان افلاك را از هم شكست

از طريق زادن اي مرد نكو

آمدي اندر جهان چهارسو

هم برون جستن به زادن مي توان

بندها از خود گشودن مي توان

ليكن اين زادن نه از آب و گل است

داند آن مردي كه او صاحبدل است

آن يكي با گريه اين با خنده ايست

آن يكي جوينده اين يابنده ايست

گفتم اين زادن نميدانم كه چيست؟

گفت شأني از شئون زندگيست

از كلامش جان من بيتاب شد

در تنم هر ذره چون سيماب شد

در نگاه او نمي دانم چه بود؟

از نگاهم اين كهن عالم ربود

يا نگاهم بر دگر عالم گشود؟‌‌

يا دگرگون شد همان عالم كه بود

مردم اندر كاينات رنگ و بو

زادم اندر عالم بي هاي و هو

تن سبك تر گشت و جان سيارتر

چشم دل بيننده و بيدارتر

پردگي ها بي حجاب آمد پديد

نغمه انجم به گوش من رسيد

    از همين جا سفر آغاز مي شود و شاعر به نام زنده رود به پاي ركاب مولوي به عالم بالا حركت مي كند و با ارواح برخي تاريخ سازان مسلمان و غير مسلمان بازديد نموده و با حوران بهشت در فردوس برين گفتگويي را انجام مي دهد و بعد از برگشت، داستان اين سفر را به مسلمانان بازگو مي كند.

    به گفته محمد بقايي ماكان:‌ "اقبال به حدي پيرو راه و روش مولوي و شيفته انديشه وي بود كه وقتي سيد سليمان ندوي يكي از دانشمندان معاصرش چند بيت از "اسرار خودي" را به لحاظ قافيه مورد انتقاد قرار داد، اقبال در پاسخش نوشت: "در باره قوافي هرچه نوشته ايد كاملاً درست است، ولي چون از اين مثنوي شاعري مقصود نبود، لذا در بعضي موارد،‌ عمداً تساهل به كار بردم و در مثنوي مولانا در هر صفحه امثال چنين قوافي به چشم مي خورد"(خبرگزاری مهر، سخنرانی محمد بقایی ماکان).

    اظهار ارادت اقبال در مقدمه ی اسرار خودي به مولوي، نشاندهنده گرايش بي حد و حصر شاعر به وي بوده و براي خواننده تفهيم مي كند كه آنچه در اين مثنوي آمده در گرو آموزه هايي است كه از مولوي فرا گرفته است.

    رشته اي كه اقبال را به مولوي پيوند داده، همان عشق سرشاري است كه از روز الست در فطرت هر انسان عجين شده و به شعله اي مي ماند كه اگر زبانه كشد همه هست و بود مادي را در خود فرو مي برد. اقبال به اين آتش در وجود مولوي وقتي متوجه مي شود كه رخت سفر به آسمانها بسته و در تلاش مرشدي است كه وي را در اين سفر ارشاد و دستگيري كند.

 

من كه در ياران نديدم محرمي

در لب دريا بياسودم دمي

با دل خود گفتگوها داشتم

آرزوها جستجوها داشتم

آني و از جاوداني بي نصيب

زنده و از زندگاني بي نصيب

تشنه و دور از كنار چشمه سار

مي سرودم اين غزل بي اختيار

"بگشاي لب كه قند فراوانم آرزوست

بنماي رخ كه باغ گلستانم آرزوست"

    اين غزل شامل 9 بيت از غزليات معروف مولانا است كه در آن دنيا را به زنداني پر از غم و اندوه تشبيه نموده و طاير عقل را در آن محبوس مي يابد، در اين زندان، انسانهاي آزمند را مي بيند كه گروهي به سان ديو و دد در حق ديگران ظلم مي كنند و ستم روا مي دارند و گروهي ستم مي كشند و خاموش اند؛ بالاي عقل مي تازد كه چرا به فضاي بي كران آدميت بال شوق نمي گشايد.

اي عقل تو ز شوق پراكنده گوي شو

اي عشق نكته هاي پريشانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او

آن نور جيب موسي عمرانم آرزوست

دي شيخ با چراغ همي گشت گرد شهر

كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتم كه يافت مي نشود جسته ايم ما

گفت آنكه يافت مي نشود آنم آرزوست

    ارادت اقبال به مولانا از خلال همين غزل تا حدي احساس مي شود كه به چه پيمانه است؛ در مصرعي مي گويد: "فكر من بر آستانش در سجود".

 

 

 

جان او از شعله ها سرمايه دار

من فروغ يك نفس مثل شرار

    در اين بيت عظمت ايمان و تأثير سوز و گدازي را به تصوير كشيده است كه در وجود مولوي مي بيند؛‌ در ضمن، خويشتن را در مقابل وي مقايسه مي كند. چنانچه مولوي جانش از شعله هايي سرشار است كه خس و خاشاك را از چهارسوي خود مي بلعد و آتشي كه در جان شاعر است مانند جرقه اي است كه در يك لحظه خاموش مي شود.

 

شمع سوزان تاخت بر پروانه ام

باده شبخون ريخت بر پيمانه ام

    در مصراع اول، شاعر خود را به پروانه تشبيه نموده و مولوي را به شمع سوزان؛ بدين معنا كه خود را مانند پروانه، عاشقانه در آتش وي سوخته است، اما اين سوختن بدان مفهوم نيست كه مانند پروانه خاكستر گردد و وجود خود را دربازد بلكه مراد سوختن آن بال و پر انديشه است كه مانند پروانه حركت مي كند.

    پروانه يكي از زنده جان هاي كوچك است كه براي شاعران و خيال پردازان در زبانهاي مختلف به اين دليل در خور توجه بوده كه هستي اش را در عشق قمار مي كند. اين پرنده در نظر صاحبان خرد و انديشه خيلي كوچك مي نماياند، اما در نظر اهل ذوق با عشقي كه دارد، بزرگتر از بزرگتر هاست.

در مصراع دوم، عشق آتشين مولوي را به باده اي تشبيه نموده كه به پيمانه وجودش ريخته است تا از آن سرمست گردد.

 

پير رومي خاك را اكسير كرد

از غبارم جلوه ها تعمير كرد

    اكسير:‌ "جوهري كه ماهيت جسمي را تغيير دهد، مثلاً:‌ جيوه را نقره و مس را طلا كند؛ چنين جوهري تا هنوز كشف نشده است، مجازاً در هرچيز بسيار مفيد و كمياب استعمال مي شود"(فرهنگ فارسي عميد:220). "در تصوف، مرشد كامل كه ماهيت اشخاص را تغيير دهد". (شرار زندگي:141). تعمير:‌ "يعني ساختن و بنا كردن.‌

   مفهوم بيت:‌ پير رومي خاك وجود مرا اكسير كرد كه مس جان خامان را طلا مي كند و از غبار تيره ی هستي من،‌ جلوه ها ايجاد نمود". (نواي شاعر فردا:‌ص12).

در بيتي مي گويد:

عشق از فرياد ما هنگامه ها تعمير كرد

ورنه اين بزم خموشان هيچ غوغايي نداشت

وهمانطور:

شمع هم خود را به خود زنجير كرد

خويش را از ذره ها تعمير كرد

    شاعر در اين بيت خواسته نشان دهد كه انديشه ی والاي عارفانه اش را مولوي اساس گذاشته و اعمار كرده است؛ آنچه از اروپا آموخته غباري است ميان تهي كه وجود حقيقي به خود ندارد.

 

ذره از خاك بيابان رخت بست

تا شعاع آفتاب آرد به دست

    در اين بيت شاعر خود را در محضر مولوي مانند ذره اي مي بيند كه در تلاش شعاع آفتاب برآمده است؛ ذره همان جسم كوچكي است كه از زمين برخاسته و در پرتو خورشيد در حال حركت ديده مي شود. مراد از شعاع آفتاب پرتو انوار معرفت الهي است كه از مولوي آموخته است.

 

موجم و در بحر او منزل كنم

تا در تابنده يي حاصل كنم

    در اين بيت خود را به موج تشبيه كرده و مولوي را به بحر؛ اين تشبيه بليغي است كه گويي مانند موج با بحر مي آميزد و با او حركت مي كند؛‌ اگر بحر نباشد، موج نيست. يكي از خصوصيت هاي بحر اين است كه دُرهاي تابنده(مرواريد هاي درخشان) در خود دارد، و به آن كسي دست مي يابد كه بي باكانه در بحر غوطه زند.

يغوص البحر من طلب اللآلي- به عمق بحر كسي فرو مي رود كه در تلاش مرواريد است-

    بحر يكي از مواردي است كه نرمي و رواني، بزرگي و خاموشي، جواهر ناياب و ده ها خصوصيت ديگر آن براي شاعر درخور توجه بوده و در اشعارش خيلي زياد به مشاهده مي رسد.

 

من كه مستي ها ز صهبايش كنم

زندگاني از نفس هايش كنم

    صهبا: "مؤنث اصهب به معناي سرخ و سفيد، سرخ و سفيد بهم آميخته، خمر، شراب انگوري كه مايل به سرخي باشد"(فرهنگ فارسي عميد:881).

    آنچه را كه اقبال از مولوي آموخته مانند شرابي است كه او را از دنيا و مافيها بيگانه كرده و بي نياز ساخته است؛ آنچنان كه خود را در وجود مرشد احساس مي كند و زندگي خود را در گرو زندگي او مي پندارد.

در بيتي مي گويد:‌

كيفيت ها خيزد از صهباي عشق

هست هم تقليد از اسماي عشق

همانطور:

من جوان ساقي و تو پير كهن ميكده يي

بزم ما تشنه و صهبا نه تو داري و نه من

در جاي ديگر مي گويد:

از دير مغان آيم بي گردش صهبا مست

در منزل "لا" بودم از باده "الا" مست

    اين قريحه شاعرانه اقبال است كه او را واداشته تا در تعبير از حقايق ايماني، مصطلحاتي را مانند:‌ صهبا و ساقي، باده و مينا، شراب ارغواني، جام مي و زلف گره گير نگار و غيره به كار برد.

 


 

 

قمار عقل در برابر عشق (ملاقات مرید و مرشد)

 

شب دل من مايل فرياد بود

خامشي از ياربم آباد بود

    آباد بودن:‌ (در اصطلاح اقبال) "سرشار بودن؛ آكنده بودن؛ توانمند شدن؛ غني شدن". (شرار زندگي:‌143).

    از گذشته ها عادت بر اين بوده كه هر نويسنده و شاعر، در آغاز بحث يا كتاب خويش، سبب تأليف آن را تذكر مي داد و از عوامل و انگيزه هايي سخن مي گفت كه ایشان را براي اقدام به چنين كاري واداشته است؛ اقبال با پيروي از همين سنت زمان، از اين بيت تا بيت هفتاد و پنجم، علت روي آوردن به اسرار خودي را بيان نموده و چگونگي اين داستان را بازگو مي كند.

    اين قصه از تاريكي و سكوت شب آغاز مي شود؛ آنگاه كه دنياگران دون پسند از تلاش و تپش خسته شده و به خواب مي روند و بندگان خاص الهي اين سياهي و سكوت را با يارب يارب خويش آباد نموده و به راز و نياز با خداي شان مي پردازند.

    بنا به روايت امام بخاري در «جامع صحيح»: هنگامي كه شب فرا مي رسد و خاموشي و سكوت بر زمين حكمفرما مي شود، پروردگار (به كدام كيفيتي كه شايسته شان او تعالي است) به آسمان دنيا نزول فرموده و براي بندگانش خطاب مي كند:‌‌ "كدام يكي از شما ما را فرا مي خواند تا دعاي وي را اجابت نماييم"؟

    در اين وقت براي بندگان برگزيده الهي احساس خارق العاده اي دست ميدهد كه ناخودآگاه دست نياز به سوي پروردگار بلند نموده و مشكلات شان را با او تعالي در ميان مي گذارند.

    شاعر در بيت بالا به همين حقيقت اشاره مي كند كه روي آوردن به "اسرار خودي" از همان گرايش ايماني عاشقانه اي آغاز يافته كه شب هنگام خواب را از چشم مي زدايد و در وجود آدمي دگرگوني خارق العاده اي را به وجود مي آورد.

 


 

شكوه آشوب غم دوران بدم

از تهي پيمانگي نالان بدم

    مفهوم بيت: "از زمانه آشوب زده و غم ايام شكوه مي كردم و مي ناليدم كه جامم خالي است و نمي توانم غمهايم را با آن بزدايم" (شرار زندگي: 144).

    شاعر در اين بيت، انديشه اش را به تصوير كشيده كه باوجود فراگرفتن فلسفه هاي شرق و غرب در باره ی انسان، هنوز پيمانه اش از شراب معرفت تهي مانده است.

    از خلال اين بيت معلوم مي شود كه انديشه ی تهي از عشق، هرقدر به حقايق هستي فرو رود، و به انسان نظر گشايد، گرفتارتر و تهي پيمانه تر مي شود.

در بيتي مي گويد:

از من اي باد صبا گوي به داناي فرنگ

عقل تا بال گشود است گرفتارتر است

چشم جز رنگ گل و لاله نبيند ورنه

آنچه در پرده رنگ است پديدارتر است

    به همين ترتيب در بيت بعدي به تعبير ديگري محدوديت دايره عقل را نشان مي دهد كه توان درك حقيقت را ندارد:

 

اين قدر نظاره ام بيتاب شد

بال و پر بشكست و آخر خواب شد

    نظاره:‌ به تشديد ظاء به معناي تماشا كردن است؛ شاعر، در اين بيت نيز محدوديت عقل را (كه به داده هاي حواس ظاهري متكي است) نشان مي دهد كه تاب و توان تماشاي اسرار الهي را ندارد و اگر به فضاي بيكران معرفت الهي بال گشايد، بال و پر خواهد شكست و موسي گونه بي هوش خواهد شد.

 

روي خود بنمود پير حق سرشت

كو به حرف پهلوي قرآن نوشت

    پير حق سرشت، مرشد رومي است كه در اين وقت پديدار شده و با لب خند عاشقانه و جوشش و مستي اي كه در سيمايش مي درخشد، به شاعر خطاب مي كند تا از خواب برخيزد و جرعه اي از شراب ناب عشق سر كشد. اقبال به همان پيمانه اي به مولانا و مثنوي معنوي او ارادت دارد كه با تقليد از وي مثنوي را قرآن پهلوي مي خواند:

مثنوي معنوي مولوي

هست قرآن در زبان پهلوي

    حال، مرشد سخن مي گويد و مريد به آن گوش فرا ميدهد تا آنكه از سخنان وي آتش به پيراهن شده و آنچه در انديشه دارد به سوز و گدازي در يك لحظه قمار مي كند.

 

گفت:‌ اي ديوانه ي ارباب عشق

جرعه اي گير از شراب ناب عشق

    مولانا در اين بيت مريد بزرگوارش را در نخستين ملاقات، ديوانه خطاب نموده و جرعه اي از شراب ناب عشق به وي ميدهد؛ گويي در انديشه چيزي نداشته و ديوانه وار در تلاش ارباب عشق بر آمده است.

 

برجگر هنگامه ی محشر بزن

شيشه بر سر ديده بر نشتر بزن

    مرشد براي مريد مي گويد: با سركشيدن شراب معرفت الهي كه در بيت قبلي به آن اشاره شد، در درون خويش هنگامه اي ايجاد كن و مستي اي در خود بيافرين كه شيشه برسر بشكن و ديده بر نشتر بزن.

    جگر يكي از واژه هاي در خور توجه براي شاعر مي باشد كه در ابيات مختلف آنرا به كار برده است؛ در غزلي مي گويد:

هوس منزل ليلي نه تو داري و نه من

جگر گرمي صحرا نه تو داري و نه من

و در جاي ديگر:‌

از من اي باد صبا گوي به داناي فرنگ

عقل تا بال گشود است گرفتار تر است

برق را اين به جگر مي زند آن رام كند

عشق از عقل فسون پيشه جگردارتر است

    شاعر در اين بيت خواسته خواننده را متوجه به اين بسازد كه آنچه از مولانا فراگرفته از آنسوي عقل آغاز مي شود.

 

خنده را سرمايه ی صدناله ساز

اشك خونين را جگر پرگاله ساز

    اين بيت به تعبير ديگر، مفهوم بيت قبلي را افاده مي كند كه به جاي صدناله يك خنده را اساس گذار؛ يعني زهد را كنار بگذار و مستي پيشه كن.

پرگاله: (به فتح پ و ل) "وصله يي كه برجامه دوزند. حصه، پاره، لخت"(ش:145).

در بيتي مي گويد:

بهار آمد نگه مي غلتد اندر آتش لاله

هزاران ناله خيزد از دل پرگاله پرگاله

    مفهوم بيت: با اشكهاي خونين خويش كه از سوز و گداز عاشقانه بر مي خيزد، جگر را (كه خرد، متكي به آن است) پاره پاره كن.

 

تا بكي چون غنچه مي باشي خموش

نكهت خود را چو گل ارزان فروش

    غنچه: گل ناشگفته. نكهت: ‌بوي خوش. زمانيكه عشق و ايمان در وجود انسان به نحوي تبارز نكند، به غنچه اي مي ماند كه بوي خوش آن به مشام كسي نرسيده باشد.

 

در گره هنگامه داري چون سپند

محمل خود بر سر آتش ببند

    در گره: (در اينجا) در سكوت؛ در خاموشي؛ در ضمير خود؛ در حالتي كه همچون سپند گره شده اي". محمل: "كجاوه؛‌ هودج".(ش:145). "سپند گياهي است خودرو و دانه هاي ريز سياه، دانه هاي آنرا براي دفع چشم زخم در آتش مي ريزند وبوي مخصوصي دارد كه نزد بعضي از مردم مطبوع و پسنديده است. (فرهنگ فارسي عميد:156).

    مفهوم بيت: در چنين سكوت و خاموشي، در وجود خويش حقيقتي داري مانند اسپند؛ كه اگر محمل خود را بالاي آتش ببندي، بوي خوش آن به چهار اطراف پراكنده خواهد شد.

 

چون جرس آخر ز هرجزء بدن

ناله ی خاموش را بيرون فكن

    در اين بيت به تعبير ديگر از ايمان در وجود آدمي سخن مي گويد كه به دراي كاروان مشابه است؛ اگر حركت داده شود، قافله اي را به حركت مي آورد.

    تشبيه ايمان در وجود آدمي به جرس، از باب تشبيه بليغ بوده و چند وجه تشبیه در ميان مشبَه و مشبَه به ديده مي شود؛ يكي اينكه جرس دريك محل خاص مي باشد اما آواز آن، ساحه وسيعي را فرا مي گيرد. دوم:‌ تا وقتي كه به دقت به آن متوجه نشوي، محل خاص آنرا نخواهي دريافت. سوم: اگر با اندكي تأمل به آواز جرس گوش فرادهي، موسيقي اي در آن نهفته است كه روح آدمي را مي نوازد. چهارم: تا زمانيكه وقت حركت كاروان نشود آواز جرس خاموش است. پنجم: ‌آواز جرس در آخر شب، قبل از طلوع سپيده دم به صدا در مي آيد و قافله را از خواب بيدار مي كند تا آماده ی حركت شود. همين پنج ويژگي در عشق و ايماني نهفته است كه شاعر به آن باور دارد.

    مرشد در بيت بالا، مريدش را به اين حقيقت متوجه مي سازد كه وجود آدمي آكنده از عشق و ايماني است كه اگر به آن متوجه شود و آنرا به صدا در بياورد، مانند جرس از هرجزء‌ بدن آن، آوازي بلند مي شود كه كاروان آدمياني را به حركت مي آورد.

 

آتش استي بزم عالم برفروز

ديگران را هم به سوز خود بسوز

    در اين ابيات فقط تعبير متفاوت و مفهوم يكي است؛ شايد به ذهن خواننده اين سؤال خطور كند كه شاعر چرا از يك مفهوم به چندين تعبير، سخن مي گويد؟ پاسخ واضح است كه هرگاه مفهوم، جذاب و لذت بخش باشد، طبيعت آدمي ناخودآگاه و طور خارق العاده اي به آن تمايل مي كند تا به گونه هاي مختلف از آن سخن به زبان آورد.

    در اين بيت،‌ مرشد، مريدش را به خصوصيت ديگر ايماني در وجود انسان متوجه مي سازد كه عبارت از آتش است؛ آتشي كه روشني و حرارت در آن است؛ آتشي كه اگر برافروخته شود،‌ آدميان، مانند پروانه عاشقانه خود را در آن مي سوزند؛ همانطوري كه ياران پيامبر از همه هست وبود خود گذشتند و خويشتن را در عشق آتشين پيامبر سوختند.

    در كتاب هاي سيرت، روايتي منقول است از ابودجانه كه در غزوه ی اُحد، جسم خود را براي پيامبر در مقابل تيرهاي مشركين سپر ساخت و درپيش روي آنحضرت صلي الله عليه و سلم به سان كوهي استوار، ايستاد و پشتش آماج تيرهاي مشركان قرار گرفت اما از جايش تكان نخورد. اين نمونه اي از عشق آتشين است كه در روزگار پيامبر،‌ مؤمنان آنرا تجربه نمودند.

فاش گو اسرار پير مي فروش

موج مي شو كسوت مينا بپوش

    پير مي فروش: "كنايه از مرشد طريقت و در اينجا مراد شاعر، احتمالا مولانا جلال الدين رومي است. مي گويد:‌ اسرار عرفان را كه از پيران و عرفاي كامل آموخته اي بي پرده فاش كن و چون ميناي شراب، همه را مست ساز". (نواي شاعر فردا:13).

    در اين بيت به تعبير ديگر، مرشد خواسته مريدش را به شراب معرفت الهي بيشتر متوجه بسازد.

    موج مي: همان حركت نرم گونه ی باده در قدح است كه باده پيمايان تشنه كام را براي سركشيدن آن تشويق و ترغيب مي كند. مينا: شيشه ی شراب، بوتل شراب. معناي مصرع دوم، از شراب معرفت الهي آنچنان خود را مست و مدهوش كن كه گويي كسوت مينا بر تن كرده يي و مانند موج مي، حركت مي كني.

    همين شراب سركش است كه چشم شاعر را به حقايق ماوراء الطبيعه باز كشوده و وجودش را تاب و توان تماشا بخشيده است.

در بيتي مي گويد:

دوعالم را توان ديدن به مينايي كه من دارم

كجا چشمي كه بيند آن تماشايي كه من دارم

و در بيتي ديگر:

ز مينايي كه خوردم در فرنگ انديشه تاريك است

سفرورزيده ی خود را نگاه راه بيني ده

بيت بالا به مفهوم اين بيت حافظ شيراز خيلي نزديك است كه مي گويد:

به مي سجاده رنگين كن گرت پير مغان گويد

كه سالك بي خبر نبود ز راه و رسم منزلها

    محمد بقايي ماكان در تفسير بيت فوق مي نويسد:‌ "مولوي به اقبال مي گويد:‌ ميناي وجودت را از شراب انديشه ام پر كن و به ديگران بنوشان. (ش:146).

 

سنگ شو آيينه ی انديشه را

بر سر بازار بشكن شيشه را

    در اين بيت به ادامه ابيات گذشته،‌ مرشد رومي، مريد بزرگوارش را به آنچه در صفحه ادارك دارد و در طي چندين سال با خون دل آنرا فرا گرفته است، متوجه مي سازد كه در صلابت و سختي سنگ شو و آيينه ی انديشه ات را بر سر بازار بشكن تا همه بدانند كه در راه رسيدن به حقيقت وامانده و با انديشه تاريك و ره گم كرده نمي توان طي سبيل كرد.

 

از نيستان همچو ني پيغام ده

قيس را از قوم حي پيغام ده

    نيستان:‌ عالم حقيقت؛ منزل و مقامي كه انسان از آنجا حركت كرده و در تلاش و جستجوي رسيدن به آن است. ني: (در اينجا) كنايه از خود مرشد است كه مي خواهد مريدش را به رسم و راه خويشتن، هدايت كند؛ گويي در مصرع اول او را به مثنوي معنوي متوجه مي سازد و برايش مي آموزاند كه از عالم حقيقت آنچنان سخن بگو كه من گفته ام:

بشنو از ني چون حكايت مي كند

واز جدايي ها شكايت مي كند

از نيستان تا مرا ببريده اند

از نفيرم مرد و زن ناليده اند

قيس: نام اصلي مجنون بوده و "قوم حي" قبيله ليلي است. "قيس بن عامري، معروف به مجنون كه بر اساس افسانه يي از كودكي به دختر عموي خود ليلي محبت سرشاري داشت و چون پدر و مادر ليلي از ملاقات آن دو مخالفت مي كردند، قيس دچار جنون شد و سر به بيابان گذاشت؛ ليلي از دوري مجنون بيمار شد و جان داد. عاشق كه از مرگ معشوق با خبر شد به سر قبر او رفت و آنقدر شعري را كه دوست داشت خواند و ندبه كرد تا همانجا بمرد و به معشوقه پيوست و دركنارش به خاك سپرده شد. مرگ او را حدود سالهاي 60 تا 65 هجري نوشته اند" (ش:147).

چون تمام افتد،‌ سراپا ناز مي گردد نياز

قيس را ليلي همي خوانند در صحراي من

مفهوم مصراع دوم: عاشقاني كه از معشوق به دور مانده اند و منتظر پيامي از طرف ديار محبوب اند، تو پيام آور آنها هستي.

 

ناله را انداز نو ایجاد کن

بزم را از های و هو آباد کن

    انداز: «روش؛ شیوه؛ اندازه؛ راه و رسم؛ قیاس». در مثنوی اسرار خودی می گوید:

کشته ی انداز ملاجامی ام

نظم و نثر او علاج خامی ام

و در بیتی دیگر:

عشق، انداز تپیدن ز دل ما آموخت

شرر ماست که برجست و به پروا نرسید

مفهوم بیت: شعرت را به شیوه های نوین و احساس ایمانی زنده بسرای و بزم (جهان) را با شور و غوغای عاشقانه ات آکنده ساز.

 

خیز و جان نو بده هر زنده را

از قم خود زنده تر کن زنده را

    جان بخشیدن برای زنده جان به گونه ای دیگر، یکی از مفاهیمی است که در قرآن کریم به کار رفته است. قرآن کریم از آدم های غیر مؤمن به مرده تعبیر نموده و از مؤمنان به زنده؛ در آیه 122 سوره «الانعام» آمده است: «آیا کسی  که (در حقیقت) مرده بود پس زنده گردانیدیم او را مانند کسی می توان بود که در تاریکی حرکت کرده و از آنجا راه بیرون رفت را هم نمی داند؟».

    "در ذکر کرامات یکی از اولیاء گفته شده است که او بر بالین مرده ای حضور یافت و گفت: قم بإذن الله (به فرمان و اجازه خدا بر خیز!) ولی هیچ نشانی از حیات در آن کالبد بی جان ظاهر نشد. سپس آن صوفی با حالتی پر از جذبه و جبروت، بانگ بر مرده زد که: قم بإذنی (به اجازه ی من برخیز) می گویند آن مرده زنده شد". (شرار زندگی: ص148). به باور نویسنده، این حکایت با روح شریعت اسلامی سازگار نبوده و شعر اقبال به این قصه پیوندی نخواهد داشت.

 

خیز و پا بر جاده ی دیگر بنه

جوش و سودای کهن از سر بنه

    جاده دیگر: جاده معرفت الهی؛ جاده معنویت؛ عالم عشق و مستی. سودا: اندیشه و خیال؛ سودای کهن: اندیشه دینی ای که در جوامع مسلمانان حاکم است.

    در این بیت، مرشد خواسته مریدش را  به مسیر عشق و معرفت متوجه بسازد و برایش بگوید، باورها و برداشت های دینی را که از گذشته در جوامع اسلامی حاکم بوده و هیچ دردی را دوا نمی کند، از سر بیرون کن.

    شاعر وقتی به برنامه های فراگیر و جهانی دین مقدس اسلام نظر می افکند و تفسیر آن را از زبان قشر مذهبی زمانش که با لباسهای سفید و کلاه های بلند، خود را مزین ساخته و در پیشاپیش جمعیت های مسلمانان حرکت می کنند و از روح آیین مقدس الهی و برنامه های انسانی آن آگاهی ندارند، می شنود، از اینکه مطابق به باورها وبرداشت های محدود خویش آنرا تفسیر نموده و تمام ارزش های دینی را فدای منافع مادی وجایگاه اجتماعی خویش نموده اند، رنج برده و به مرشدش پناه می برد؛ مرشدی که این نوع دین گرایان کم عمق و بی برنامه را همرهان سست عناصر خوانده و دلش از آنها گرفته است.

    مرشد می گوید: هنوز فرصت از دست نرفته و وقت آن باقی است که پا بر جاده ی دیگر نهی و خیالات مسموم کننده ای را که در رابطه به دین از گذشته به جا مانده، از سر به دور افکنی.

در بیتی می گوید:

دگر دیوانه یی آید که در شهر افکند هویی

دوصد هنگامه برخیزد ز سودایی که من دارم

    همین احساس شاعر است که بزرگترین شهکار فکری اش را زیر عنوان «بازسازی اندیشه ی دینی در اسلام» یا به عبارت دیگر «احیای فکر دینی در اسلام» طرح کرده است.

 

آشنای لذت گفتار شو

ای درای کاروان بیدار شو

    آنگاه که انسان به جاده معنویت قدم می نهد، به حقایقی نظر می افکند هرچه از آن بیشتر سخن بگوید به همان اندازه لذتی احساس می کند که تعبیر از آن در زبان قلم نمی گنجد. در آن جاده هنگامی که آدم های خوابیده گام می نهند، از خواب بیدار شده و از نای خاموش آنان آوازی بیرون می شود که کاروانی رابه حرکت می آورد.

به همین مناسبت مولانا در بیتی می گوید:

بی من به زبان من سخن می گوید

من بی خبرم از آنکه می فرماید

 

زین سخن آتش به پیراهن شدم

مثل نی هنگامه آبستن شدم

    از این ارشادات مولوی بزرگ، پیراهن خرد برتنم آتش گرفت و مانند نی انباشته از شور و نوا شدم. با شنیدن ارشادات مولوی، مسیر زندگی ام از خردگرایی خشک و خاموش به سوی عشق و مستی و شور و غوغا تغییر جهت داد.

 

چون نوا از تار خود برخاستم

جنتی از بهر گوش آراستم

    در این وقت با الهام از عشق آتشینی که آنرا مولوی در وجودم بر افروخت، گویی وجودم به ربابی تبدیل شد که مرشد آنرا به حرکت در آورد و از تارش آوازی بلند شد که از سوز و گداز عاشقانه سخن می گفت.

    این همان نوایی است که پیش از این از نای مولوی در مثنوی معنوی بیرون شده و از جدایی ها حکایت می کند؛ کسی که به آن گوش فرا دهد آنقدر لذت بخش است که انسان خود را در بهشت می پندارد. بدین معنا که هوش و حواس آدمی دگرگون شده و انقلابی در وجود وی رخ می دهد؛ انقلاب و تحولی شگرف که حقایق هستی در نظر انسان، معکوس می نمایاند؛ آنچنان که برای شاعر بزرگوار مان دست داده و از حقیقت «خودی» سخن می گوید:

 

 


 

 

خودی در اندیشه ی اقبال

 

بر گرفتم پرده از راز خودی

وانمودم سر اعجاز خودی

    علامه اقبال در نتيجه ارشادات مولوي، از اسرار خودي پرده برداشته و از اعجاز و كوايف آن در وجود انسان لب به سخن كشوده است. كشف و درك خودي در وجود آدمي به تفسير خاصي كه از شاعر به جا مانده در گروِ ارشادات مرشد بزرگوارش مولوي بوده كه در نتیجه ی آن، طاير انديشه وی به آنسوي عقل راه يافته و از آنجا سخن مي گويد.

    پس درك و شناخت درست و فهم واقعي از خودي اي كه اقبال آن را طرح كرده زماني ممكن و ميسر است، که انسان آن را تجربه نماید. از همين جاست تفسير هاي گونه گون فلسفي اي كه در رابطه به خودي اقبال از سوي برخي اقبال شناسان پاكستاني و ايراني وجود دارد، آنقدر درخور توجه براي بنده عاجز نمي باشد؛ شايد هم انديشه ي من از درك آن قاصر باشد!

    برخی دیگر از اقبال شناسان که مفاهیم ژرف و عمیق انسانی را در نظریه خودی اقبال ریشه یابی نموده اند در خور توجه این بنده عاجز بوده که از باب ریختن بحر در کوزه، فرازهایی از نوشته های آنان را با اضافات اندکی نقل می کنم، خدا کند که برای اقبال دوستان و اقبال پژوهان، جالب توجه و خواندنی باشد.

    نخست معنا و مفهوم گسترده این واژه مخصوص شاعر را به بررسی می گیریم که به عقیده اقبال بزرگ، تمام رازهای پوشیده انسان، ارزشها وایده آل های آدمی در آن نهفته است.

    علی محمد نقوی یکی از اقبال شناسان ایرانی در این باب می نویسد: "در تعبیرات اقبال "خودی" عبارت است از خود آگاهی وخودیابی و خودشدن و همه امکانات خویش را متحقق ساختن؛ و انسان به خود کسی است که از موقعیت اجتماعی و فردی و وجودی خویش آگاه باشد و من فردی و اجتماعی خویش را حفظ کرده و نیرومند ساخته، امکانات وجودی و اجتماعی خویش را در یافته باشد و در صدد متحقق ساختن آنها باشد" (ایدئولوژی انقلابی اقبال، ص:41).

    وی علاوه می کند: "از نظر متافیزیکی، خودیابی و خودآگاهی که اقبال آنرا "خودی" می نامد این است که انسان، آن امکانات متعالی و جودی را به علت حضور روح خدایی ای که در او نهفته است دریابد و به وسیله اشراق وجدانی خویش، یک مرتبه ماهیت ماموریت اصیل خود را که نیابت الهی و خلافت خداوندی در جهان است کشف کند. این آگاهی به صورت یک انفجار روحی و درونی، تشعشعات و انعکاسهای عظیمی را در انسان ایجاد می کند که انسان های عادی را تبدیل به قهرمانان عظیم تاریخ مثل سلمان و بلال و ابوذر می کند. در فرد فرد ما یک قهرمان نهفته است، یک رادمرد خوابیده است. وقتی ما به مرحله خود آگاهی و خودیابی می رسیم و خودی خویش را متحقق می کنیم، ناگهان آن قهرمان که در همه جا و جود دارد، بیدار می شود و خاک را تبدیل به کیمیا می کند و شخصیت های عظیمی به وقوع می پیوندد، شخصیتهایی که ساخته تاریخ نیستند بلکه تاریخ را می سازند"(همان ص:43).

     احمد سروش، مصحح کلیات اقبال در مقدمه سودمندی که بر کلیات اقبال نوشته است، در رابطه به اهمیت خودی و محوریت آن در اندیشه اقبال، می گوید: "اسرار خودی (نخستین مجموعه شعری اقبال به زبان فارسی دری) پایه و اساس پیام اقبال است؛ این پیام بعد از چهل سالگی (چله یی که چنین مردان باید از آن بگذرند) در جان اقبال شکفت" (کلیات اقبال لاهوری، ص: چهل و هفت).

    احمد سروش در ادامه می نویسد: "در باره ی نظریه خودی اقبال تا کنون دانشمندان و فلاسفه و متفکرین جهان مطالب بسیاری نوشته اند، به نظر من بهترین راه درک نظریه خودی، مطالعه دقیق اسرار  خودی و سایر آثار خود اقبال است"(همان، ص چهل و هشت).

    به گفته احمد سروش، اقبال در یکی از نامه های خود به نیکلسون، مستشرق بزرگوار انگلیسی و مفسر و مصحح و شارح مثنوی مولوی و مترجم کتاب اسرار خودی اقبال که از قرار معلوم حین ترجمه با هم مکاتباتی داشته اند، می نویسد: "کلمه خودی به معنای وسیعی به کار رفته و به معنای میل و آرزوی بلعیدن و به خود جذب کردن است؛ عالیترین و راقی ترین شکل این معنا عبارت است از ایجاد ارزش ها و ایده آل ها و کوشش در راه تحقق بخشیدن به آنها"(همان، ص چهل و نه).

    نویسنده کتاب گرانقدر «ایدئولوژی انقلابی اقبال» که به باور راقم این سطور در باب خویش یگانه کتابی به شمار می رود که اندیشه متحرک وپویای انقلابی-انسانی و اسلامی شاعر و فیلسوف بزرگوار مان (علامه اقبال) را به خوبی درک کرده است، از مکاتبات وی با نیکلسون یادآور شده و می نویسد: اقبال در نامه دیگری پاسخ به پرسش نیکلسون در باره نظریه خودی می نویسد: "در نوشته ها و آثارم کلمه خودی مفاهیم عمیق و ژرف متافیزیکی و اجتماعی و اخلاقی دارد و در مفهوم خودکامی و خودخواهی سخیف و تکبر و غرور به کار برده نشده است؛ اگر شما هرجا در ضمن مطالعه آثارم احساس کنید که کلمه خودی در مفهوم خود خواهی پست مناعت به کار برده شده است، لطفاً مرا متوجه سازید"(ایدیولوژی انقلابی اقبال: ص 41).

    علی محمد نقوی به نقل از دکتور رفیع الدین یکی از متفکرین پاکستان که در باب زندگی و اندیشه اقبال آثار ارزشمندی دارد، می گوید: "دکتر رفیع الدین، یکی از متفکرین بزرگ اسلامی پاکستان و پیرو مکتب اقبال، این جریان خودیابی و خودآگاهی را که انسان عادی را تبدیل به قهرمان می کند به انفجار اتم و هسته درونی انسان تعبیر کرده است. رفیع الدین می گوید که خودی و خود آگاهی اتم درون، پر از قدرت و توانایی عظیم است که انفجار آن جهان را دگرگون می سازد، چنانچه در جهان خارج و مادی، هسته ها و ذرات ریز وجود دارد که در قلب آنان نیروی عظیم و شگفت انگیز نهفته و خوابیده است؛ این اتم ها با هسته های مادی آنقدر ریز و به ظاهر ناچیز هستند که بدون وسایل دقیق تجربی امکان ندارد کسی آنرا حس کند ولی همین هسته کوچک و ناچیز، سرچشمه نیرویی آنچنان عظیم است که اگر شکسته شود و نیروی آن رها شود، انفجار آن قادر است همه جهان هستی را زیر و رو کند و به خاک و خون بکشد؛ در درون انسان نیز سرچشمه عظیمی از نیرو و توانایی نهفته است که مثل اتمها قادر به دگرگون ساختن جهان هستی است؛ این منبع سرشار از نیرو و توانایی، شخصیت اصیل یا خودی انسان است که از همان عنصر ملکوتی انسان سرچشمه می گیرد"(همان: ص44).

    حسن یوسفی اشکوری یکی از اقبال شناسان ایرانی در رابطه به مفهوم "خودی" می نویسد: " خودی به یک معنا همان «تشخص» و «وجود مطلق» و «هستی ناب» است و بدون آن هیچ چیزی وجود خارجی نخواهد داشت"(شرار زندگی: ص23). "به باور اقبال جهان هستی در یک تعبیر عبارت است از همان یک «من هستم بزرگ» {یعنی وجود مطلق الهی در عالم هستی} که در حد کلی و مطلق و حقیقی آن «خدا» است و در مراتب دیگر وجود، به طبیعت و انسان تسرّی پیدا  می کند. البته این پدیده های وجودی در سطح مخلوق هرکدام ذره ای از «من هستم بزرگ» اند و به بیانی از «من مطلق» و «غایی» بهره دارند. چرا که هر موجودی از آن وجود مطلق صادر شده تجلی افاضه فیض سرمدی اند"(همان: ص24).

    به باور این نویسنده: خودی در اندیشه اقبال دارای چهار بعد است: "خودی به معنای هستی و وجود یگانه (خدا و طبیعت)، خودی به معنای وحدت نوع انسان، خودی به معنای وحدت اقوام و ملل، و خودی به معنای وحدت آیینی امت اسلام در سطح کره زمین و در عمق تاریخ"(همان:ص28).

    از همین جاست که "اقبال، انسان را فرا می خواند که سوی خود برگشت نماید و خودی خویش را کشف کند؛ تحقق بخشیدن به شخصیت و "من" فردی و اجتماعی و نیرومند ساختن آن و به دست آوردن خود آگاهی، هدف اصلی نظام فکری و فلسفی اقبال بوده است"(ایدیولوژی انقلابی اقبال: ص40).

    علی محمد نقوی، خودی اقبال را محور تمام مسوولیت ها و وجایب انسان به حیث نایب خدا در زمین دانسته و همه ارزش های انسانی را در گروِ این اصل فلسفی اقبال می پندارد: "انسان بخود، انسانی است که از نظر اخلاقی، ویژگی های خاصی دارد، انسانی است که خداگونه است. "تخلقوا بأخلاق الله" (خود را به ویژگی های خدایی بیارایید) به کسانی گفته شده است که خویشتن خود را دریافته اند؛ انسان بخود انسانی است که خداگونه ویژگی های خاص خدایی مثل عشق و قدرت و جمال و علم و آگاهی و اراده ... در او متجلی و منعکس شده است. در مقابل این گروه کسانی که تخلیه شده از خویش هستند یا به مرحله خود آگاهی و خودیابی و خودی نرسیده اند، مقلد و دنیا جو و پفیوز و بی هدف و برون ذات و متکی بر دیگران و ضعیف و ناتوان و مایوس و مکار و پر از هراس و احساس مجبوری و بیچارگی و حیله گری ها و ناجوانمردی ها هستند. اینها آدمهای پوک و پوچ و هیچ و بی محتوا هستند، شسته و روفته و واکس زده که هیچ شخصیت ندارند به قول مولوی مثل قبر کافر از برون مجلل ولی از درون سراسر قهر خداوند عزوجل و خالی و بی نور؛ اینها برده های نیازمند وذلیل و ذبون و مقلد و مصرفی صد در صد هستند که فردیت و هویت ندارند مثل کوزه های میان خالی؛ می توان اینها را بی چهره ها نامید؛ لاشه های متحرک؛ هیولای انسانی و ورشکسته های معنوی که هیچ و پوچ هستند"(همان: ص48-49).

    "اقبال با مطرح نمودن نظریه خودی، نمی خو اهد که انسان مثل قطره ای شود که در اوقیانوسی هویت خود را از دست بدهد بلکه می خواهد مثل صدف و گهر باشد که در قلب اوقیانوس نیز فردیت و شخصیت و هویت خود را محفوظ نگه میدارد که هرموجی که از اوقیانوس بر می خیزد به این صدف یک بوسه می زند و رد می شود؛ و راستی آیا این صدف پرورده ی همین بوسه موج های مهربان و پر از عشق اوقیانوس نیست؟ و راستی آیا این صدف زاییده ی قطره باران همان اپر نیست که از اوقیانوس برخاسته است؟"(همان: ص64).

    محمد بقایی ماکان در کتاب سونش دینار می نویسد: "خودی آن چیزی است که زندگی افراد و ملت ها را تعیین می کند و انسان را به بلند ترین مدارج روحانی و مادی می رساند"(سونش دینار: ص160).

    جاوید اقبال فرزند گرامی علامه اقبال در کتاب سه جلدی خویش زیر عنوان زندگی نامه محمد اقبال به نقل از زبان وی می نویسد: "من طرفدار آن نوع خودی هستم که از بیخودی واقعی به وجود می آید... بی خودی دوگونه است: یکی آنکه از مطالعه شعر عاشقانه، یا مصرف مواد مخدر مانند تریاک و شراب به وجود می آید و دیگر آنکه از فنای ذات انسانی در ذات خدا پیدا می شود؛ چنانچه در نزد برخی از صوفیان مسلمان و نیز جوکی های هندو یافت می شود. بی خودی نوع اول تا اندازه یی می تواند مفید واقع شود، ولی نوع دوم آن مخالف تمام مذاهب و اخلاق می باشد و ریشه آنها را می خشکاند. من با هردو نوع بی خودی مخالفم. به نظر من بی خودی راستین بی خودی اسلامی است و آن اینست که آدمی دست از تمایلات و تعلقات و افکار گونه گون بشوید و فقط از احکام خدای تعالی پیروی نماید چنانچه انسان در طی این طریق بی هیچ ترسی فقط رضای خدا را در نظر گیرد به مرتبه یی می رسد که در تصوف اسلامی "فنا" نامیده می شود"(زندگی نامه محمد اقبال لاهوری:ص326-327).

    علامه اقبال خود در بازسازی اندیشه می گوید: " دستگاه موسیقی حیات، آهنگی جز خودی نمی نوازد، نوایی که اندک اندک اوج می گیرد و در بشر به تکامل می رسد"(بازسازی اندیشه دینی در اسلام: ص137-138).

   این مفهوم ضمن غزلی در زبور عجم تایید گردیده است که آنرا در ذیل نقل می کنیم:

 

این جهان چیست صنم خانه پندار من است

جلوه او گرو ی دیده بیدار من است

همه آفاق که گیرم به نگاهی او را

حلقه یی هست که در گردش پرگار من است

هستی و نیستی از دیدن و نادیدن من

چه زمان و چه مکان، شوخی افکار من است

آن جهانی که درو کاشته را می دروند

نور و نارش همه از سبحه و زنار من است

ساز تقدیرم و صد نغمه پنهان دارم

هر کجا زخمه ی اندیشه رسد تار من است

    پروفیسور سیدین یکی دیگر از اقبال شناسان ایرانی و نویسنده کتاب "مبانی تربیت فرد و جامعه" در باب خودی اقبال نیز سخن گفته و می نویسد: "اقبال خودی را نیروی متمرکز حیات می داند؛ مرکز پویایی آرزوها، جستجوها، آرمانها، تلاشها، تصمیمات، قدرت و عمل. خودی در زمان وجود ندارد، بلکه زمان حاصل پویایی خودی است"(خدا در تصور اقبال: ص24).

     اقبال خود می گوید: "اگر می خواهید شاهد رسیدن به اهداف خویش باشید، خودی خود را در ذات خویش متمرکز کنید و از تپش آن وجود خود را پخته تر سازید. موسولینی می گفت: "هرکس آهن دارد، نان دارد"، من می گویم: "هرکس خودش آهن شود همه چیز دارد". استواری و سخت کوشی اصل و اساس زندگی فردی و اجتماعی است"(زندگی نامه محمد اقبال:ج2/ص346).

    اقبال بر انسان معاصر به شدت می تازد که از خود بریده و به سوی ذلت و پستی در حرکت است: "با غلبه ای که انسان جدید از طریق نتایج فعالیت عقلی خویش بر طبیعت یافت، نهال معنویت در وجود او خشکید. این انسان در قلمرو اندیشه، ستیزی گسترده با خویشتن و در زندگی سیاسی و اقتصادی مبارزه ای وسیع با دیگران دارد. در مانده خودپرستی بی رحم خویش است. اشتهای سیری ناپذیرش به زراندوزی، اندک اندک خط بطلان بر تلاشهای متعالی او کشیده و چیزی جز زندگی کسالت آور، عایدش نساخته است. چنان مجذوب واقعیت یعنی منبع احساس کنونی خویش شده که پیوندش را با اسرارِ سر به مهر ژرفنای وجودش بریده است"(بازسازی اندیشه:ص 292).

در بیتی خطاب به غرب می گوید:

دانش آموخته یی دل ز کف انداخته یی

آه از آن نقد گرانمایه که درباخته یی       

    به باور اقبال: "اسلام می خواهد نه تنها خودی هر انسان قایم و محفوظ باشد، بلکه مدارج ارتقاء را هم طی کند و سرانجام به مقام و منزلی برسد که در قدرت و تقدیر اوست و از آن بزرگتر مقام و مرتبه یی در تصور و تفکر کسی نمی آید"(سونش دینار:ص160).

    شاید برخی ها فکر کنند که نظریه خودی اقبال تا چه حد رابطه با قرآن وفرهنگ ناب اسلامی داشته و تاچه اندازه برخاسته از نظریات فلسفی ای باشد که از اروپا فراگرفته است؟ در پاسخ می توان عرض کرد که نظریه خودی شاعر فقط یک طرح فلسفی محض نیست که به قرآن و حدیث و فرهنگ ناب اسلامی رابطه ای نداشته باشد، بلکه این نظریه رابطه تنگاتنگ با قرآن داشته و از عمق آیات قرآن کریم و احادیث پیامبر بزرگوار اسلام صلی الله علیه وسلم گرفته شده است: او می گوید: "در قرآن مجید تعالیم متعدد در مورد پرورش "خود" وجود دارد. اگر این اندیشه «من» عجیب یا جدید می بود هرگز جرأت نمی کردم آنرا به مسلمانان ارائه دهم"(زندگی نامه محمد اقبال: 2/313).

    احمد سروش در رابطه به اینکه، شاعر چرا نظریه خودی را طرح کرد، می نویسد: "اقبال وقتی می بیند مسلمانان از خود رفته و مایوس شده و به شراب صوفی و افیون شاعر و فریب ملا از پای در آمده اند، در قدم اول می خواهد آنها را متوجه خودی خودشان بسازد". به قول احمد سروش: "اقبال در چاپ اول "اسرار خودی" از حافظ شیرازی (که به لطف طبع و شعر دلکش و سخن گفتن دری می بالد) به عنوان عامل اهمال و وجود گم کردگی و بی اعتقادی مسلمانان آسیا یاد کرده، او را صبها گسار و باده خوار و از زمره گوسفندان و امام امت بیچارگان و فقیه ملت می خواران و از رمز زندگی بیگانه و قتیل همت مردانه... نامید ولی به محض انتشار این اشعار صدای اعتراض از همه مسلمانان هند برخاست و حتی پدر اقبال او را به احتیاط در حمله به بزرگان توصیه و از ستیز با حافظ برحذر داشت"(مقدمه کلیات اقبال لاهوری: ص پنجاه).

    اینکه هدف اقبال از طرح اندیشه خودی چیست؟ نویسنده کتاب گرانقدر «نوای شاعر فردا» می نویسد: "مولانای لاهور برای تقویت خودی و بیدار ساختن آن دستوراتی دارد و طرقی را با وضوح و روشنی کامل ارائه می کند تا آنجا که انسان خودباخته، قادر به تسخیر عناصر شود، در جریان خلقت و کارگاه تقدیر مداخله کند و در پرتو شناسایی و تقویت "خودی" فرشته صید و پیمبر شکار گردد و به مقام نیابت الهی و سلطانی برسد و سایه خدا در زمین گردد"(نوای شاعر فردا: ص پنجاه وچهار-پنجاه و پنج).

    اینکه خودی در چند مرحله به پختگی رسیده و انسان مدارج علیای روحی خود را در آن تجربه می کند، اقبال آنرا در سه مرحله تشخیص داده است: مرحله اول را اطاعت نفس، مرحله دوم را ظبط نفس و مرحله سوم را نیابت الهی نامیده که از هریک در مجموعه مثنوی "اسرار خودی" با ایراد مثالهایی به تفصیل سخن می گوید.

    شاعر بزرگوار، بدین باور است که کار اداری در چوکات نظامهای جمهوری و دموکراسی دست و پای انسان را به قانون استبدادی مادیگرایانه می بندد و آزادی انسانی را از وی سلب می کند؛ به همین دلیل آنرا منافی تربیت خودی دانسته و باور دارد که هر نظامی غیر از نظام الهی که در پرتو قرآن کریم و احادیث پیامبر اسلام تفسیر شده است، انسان را در خدمت انسان دیگر قرار می دهد و در نتیجه آن، خوی غلامی در وجود آدمی رشد می کند، و بالآخره سبب می شود که هویت و جوهر اصیل انسان کاملاً از بین برود؛ به همین ملحوظ مصروفیت های اداری را زهر کشنده برای انسان خوانده و بدین نظر است که مرتبه رفیعی ای را که خداوند برای وی در عالم هستی عنایت فرموده است، از دست داده و به مرتبه پست تر از سگان قرار می گیرد؛ البته به کار اداری ای که در چوکات نظام الهی باشد، نه تنها مخالف نبوده بلکه او خود عمر گرانمایه خود را برای مبارزه در این راه صرف کرد. در مجموعه "افکار" ضمن بیتی می گوید:

آدم از بی بصری بندگی آدم کرد

گوهری داشت ولی نذر قباد و جم کرد

یعنی در خوی غلامی ز سگان خوار تر است

من ندیدم که سگی پیش سگی سر خم کرد

    این دوبیتی به مفهوم گسترده آن اشاره به کشورهای اسلامی به خصوص دیار شاعر است که به دامن استعمار واقع شده و اطاعت از فرمانروایان استبداد پیشه می کرد، اما ضمناً مفهوم فوق را هم می رساند.

    اقبال بزرگ در مجموعه مثنوی اسرار خودی شرح می دهد که "جوهر کاینات و اساس آفرینش "خودی" یا "خویشتن داری" است؛ این خودی چون با عشق مقرون گردد چنان قدرتی خواهد داشت که می تواند بر سراسر جهان آفرینش حکمروایی کند؛ این خودی با پیروی کامل از شریعت محمدی و با خویشتن داری و ضبط نفس از محرمات و مناهی چنان نیرویی به انسان می بخشد که او را تا مقام خلیفة اللهی و یداللهی و ولایت مطلقه بالا می برد"(مقدمه نوای شاعر فردا: ص پنجاه و چهار).

    به باور مؤلف نوای شاعر فردا "خلاصه مطالعات فلسفی و دینی اقبال این شد تا مسلمانان، خویشتن خویش را درنیابند در زنجیرهای استعمار، در قید عقده های حقارت، اسیر خواهند ماند. اسلام دین سروری است نه بردگی و جامعه جاودان و سرمدی اسلام تکیه بر مردان و زنان معتقد و متعهد دارد که زندگی را بر اساس عقل و عمل و اخلاق به پیش ببرند. به این جهت رهبری و اداره این جامعه را به حکم شرع باید "ولی" و "مرد کامل" روحانی و منصوب از سوی خداوند عهده دار گردد"(همان: ص شصت و هفت- شصت وهشت).

    اقبال به این ترتیب با الهام از اندیشه عارفانه مولوی و با طی فراز و فرود فلسفه قدیم و جدید اروپا برای بازسازی اندیشه دینی در شرق، طرح خودی را می ریزد و پیکر عالم هستی را در گروِ آن می داند:

پیکر هستی ز آثار خودی است

هرچه می بینی ز اسرار خودی است

    حال در رابطه به نظریه خودی اقبال ابیاتی را نقل می کنیم که شاعر در آن عظمت خودی را به تصویر کشیده است:

خویشتن را چون خودی بیدار کرد

آشکارا عالم پندار کرد

صدجهان پوشیده اندر ذات اوست

غیر او پیداست از اثبات او

شعله های او صد ابراهیم سوخت

تا چراغ یک محمد برفروخت

خیزد، انگیزد، پرد، تابد، رمد

سوزد، افروزد، کشد، میرد، دمد

وسعت ایام جولانگاه او

آسمان موجی ز گرد راه او

وانمودن خویش را خوی خودی است

خفته در هر ذره نیروی خودی است

و همانطور:

چون حیات عالم از زور خودی است

پس به قدر استواری زندگی است

قطره چون حرف خودی از برکند

هستی بی مایه را گوهر کند

باده از ضعف خودی بی پیکر است

پیکرش منت پذیر ساغر است

کوه چون از خود رود صحرا شود

شکوه سنج جوشش دریا شود

شمع هم خود را به خود زنجیر کرد

خویش را از ذره ها تعمیر کرد

چون زمین برهستی خود محکم است

ماه پابند طواف پیهم است

هستی مهر از زمین محکم تر است

پس زمین مسحور چشم خاور است

چون خودی آرد به هم نیروی زیست

می گشاید قلزمی از جوی زیست

در ضرب کلیم زیر عنوان «زنده ساختن خودی» در وجود آدمی می گوید:

 

خودی اگر زنده باشد فقر هم پادشاهی است

شکوه فقیر کمتر از «سنجر» و «طغرل» نیست

خودی اگر زنده باشد دریای بیکران در اختیار است

خودی اگر زنده باشد، کهسار پرنیان و حریر است

نهنگ در محیطی زنده است که آزاد باشد

برای نهنگ مرده موج دریا هم زنجیر است( ضرب کلیم: 121)

در این کتاب زیر عنوان «مرگ خودی» نیز شعری دارد به شرح ذیل:

از مرگ خودی غرب بی نور گشته است

و از مرگ خودی شرق به جذام مبتلا است

از مرگ خودی روح عرب بی تب و تاب است

عراق و عجم بی رگ و استخوان دیده می شود

از مرگ خودی، هندیان بال و پر شکسته اند

فقس برای شان حلال شده و آشیانه حرام

از مرگ خودی پیر حرم مجبور گشته است

تا برای مسلمانان جامه ی احرام را بفروشد (ضرب کلیم: ص123).

    برخی از اقبال شناسان در باره خودی گفته اند که اقبال طرح چنین نظریه را برای انسانهای قرن بیست، از گذشته تقلید نموده و با ویژگی های خاصی آنرا عرضه کرد؛ محمد بقایی ماکان در باره اندیشه خودی اقبال می نویسد: "فلسفه اقبال آمیزه یی است از عقاید "هگل" در مورد آیده آلیزم، نظریه "فیخته" در مورد «من»، عقاید «مگ تاگارت» و «سراحمد هندی» در زمینه استقلال «من دانی» در برابر «من عالی»، عقیده «نیچه» در مورد «ابرانسان» بینش هندوییزم در مورد «تحری حقیقت»، عرفان پویا و واقع نگر مولوی، و بالآخره دیدگاهی که قرآن در مورد جاودانگی «من» آدمی بیان داشته است. اقبال همه این اندیشه ها را در چرخشت ذهن خود به هم آمیخته و عصاره خاص خود از آنها را پدید آورده که به فلسفه «خودی» (Selfhood philosophy) شهرت یافته است"(شرار زندگی، پیشگفتار مؤلف: ص9).

    به باور ماکان، "اقبال با مطالعه عمیق جوامع مشرق زمین به خصوص مسلمانان به این نتیجه رسید که علل اصلی انحطاط و عقب مانی ملل شرق، نفوذ اندیشه مخرب خود انکاری و نفی خویشتن است. همین امر سبب گشته تا رشته های حیات ملی-اسلامی آنها از هم گسیخته باشد. هدف اقبال از طرح نظریه خودی این بود تا در اندیشه خلق جهشی تازه و کیفتی پویا پدید آورد و با تبلیغ نظریه خودی و اثبات آن به عنوان نیرویی با امکانات بی حد مادی، فرهنگی و معنوی در میان دیگر نیروهای جهان واقعی و پدیدار های آن هدایت شان کند"(همان، پیشگفتار مؤلف، ص: 13).

    اقبال بدین باور است که خودی به تربیت نیاز دارد، و بدون تربیت ممکن نیست که در وجود آدمی رشد کند و پرورش یابد؛ در ضرب کلیم می گوید:

خودی به تربیت و پرورش موقوف است

تا از مشت خاک آتش همه سوز بر خیزد

رمز کلیمی در هر زمان همین است

و هوای دشت و شبانی شعیب در روزها و شب ها (ضرب کلیم: ص120).

    اقبال با طرح نظریه خودی و انتشار نخستین مجموعه شعری اش زیر عنوان "اسرار خودی" در سال 1915 میلادی، طوری که قبلاً هم تذکر رفت از یک طرف بالای برخی اندیشه های مسموم کننده ی صوفیانه تاخت و از سوی دیگر، افلاطون و سایر فلاسفه یونان باستان و غرب را به شدت انتقاد کرده و همه را در یک جمله از گروه گوسفندان قدیم خواند. در عین وقت، نظریات و باورهای ادیان و آیین های مختلف شرق و غرب را در رابطه به شناخت حقایق درونی انسان ناقص معرفی نمود و در این شاهکار فلسفی اش با اثبات یگانگی میان عقل و عشق برای اولین بار، بر خرمن تجدد گرایان عصر خویش که از دو قرن بدینسو از دموکراسی و جمهوریت شعار سرداده بودند و دین را از دولت جدا کرده بودند، آتش زد. نظام سیاسی جمهوری را نظامی برخاسته از مغز خران که با رسم و راه انسانی سازگاری ندارد، تلقی کرد:

گریز از طرز جمهوری غلام پخته کاری شو

که از مغز دوصد خر فکر انسانی نمی آید

    سازمان ملل و حلقات دیگری که مانند گنجشک در چنگ استعمار دست و پا می زد، کفن دزدانی خواند که بهر تقسیم قبور انجمنی ساخته اند:

برفتد تا روش رزم در این بزم کهن

دردمندان جهان طرح نوی ساخته اند

من از این بیش ندانم که کفن دزدی چند

بهر تقسیم قبور انجمنی ساخته اند

    این تک  تازی های اقبال در میدان فلسفه، شور و های و هویی را در شرق و غرب برپا کرد. "پس از انتشار اسرار خودی، های هویی در مخالفت با اقبال، ابتدا در شرق و پس از ترجمه نیکلسون درغرب به راه افتاد. مطبوعات، مطالب مختلف در رد و تأیید این اثر انتشار دادند و جنگی قلمی بر سر آن پیش آمد که سه سال(1915-1918) به طول انجامید. ولی سر انجام اسرار خودی اثر ارزشمند در تاریخ ادب فارسی بر جای ماند. منتقدان بزرگ ادب فارسی از دهخدا و بهار گرفته تا مینوی ومعین همه زبان به تحسین آن گشودند؛ اثری که نیکلسون مترجم و مصحح مثنوی و دیگر آثار بزرگ ادب فارسی آنرا به انگلیسی ترجمه نمود؛ با این ترجمه بود که توجه همه جهانیان به آن جلب شد؛ سپس عبدالوهاب عزام دانشمند معروف مصری آنرا به عربی بر گرداند، بهرام کوتی به زبان اندونیزی و محمدبخش به زبان سندی ترجمه کرد"(همان: ص18).

    به باور حسن یوسفی اشکوری: "اقبال راه رسیدن به کشف و بالندگی خودی را فقط "ایمان" و "دین" تشخیص داده است: چیست دین برخاستن از روی خاک/ تا ز خود آگاه گردد جان پاک/ منتها ایمان اقبال باور ذهنی یا تقلیدی ویا حتی فلسفی و کلامی به یک مفهوم مجرد به نام خدا یا احکام و تکالیف دینی نیست بلکه نوعی آگاهی و معرفت شهودی و بلاواسطه حقیقت است که در بستر نوعی تجربه باطنی حاصل می شود"(همان: ص31-32). "به نظر اقبال محوری ترین عامل تقویت و بالندگی خودی عشق و محبت است به مفهوم اسلامی و عرفانی آن. وی آنجا که نقطه نوری که نام او خودی است" یاد می کند، آن را به عنوان "شرار زندگی" در خاک آدمیان می شمارد «زیر خاک ما شرار زندگی است». در ادامه آن می گوید: «از محبت می شود پاینده تر/ زنده تر، سوزنده تر، تابنده تر». این عشق و حب پرشور در تمامی آثار و ابیات اقبال موج می زند"(همان: ص33).

    در باره نظریه خودی اقبال، در شرق و غرب کتاب ها نوشته شده و از دیدگاه های مختلف به بررسی گرفته شده است؛ اما در افغانستان آنقدر که نسل کنونی به آن نیاز دارد، تا حال کسی به این نظریه نپرداخته است. امید که این نبشته مختصر تا حدی پاسخگوی عطش اقبال دوستان جوان میهن ما قرار بگیرد.

 

پیش در آمدی بر عشق از دیدگاه شاعر

 

بود نقش هستیم انگاره یی

نا قبولی ناکسی ناکاره یی

انگاره: طرح ناتمام و به کمال نرسیده.

    در این بیت به اسلوب دیگری سرگذشت خویشتن را که کنایه از انسان مؤمن است و دو مرحله خامی و پختگی را بیازموده است، بیان می کند. ممکن هدف شاعر در این ابیات، بیان سرگذشت و سرنوشت بشر، قبل از اسلام باشد.

    مفهوم بیت: قبل از آنکه به عشق آشنا شوم، در دنیای نفس می زیستم؛ به خودی خود هرگز نیاندیشیده بودم، مسوولیت و وجایب زندگی ام را نمی دانستم، و جایگاه خویشتن را در كاينات درک نکرده بودم و بالآخره در عالم هستی به جای اینکه نیابت الهی را به دوش کشیده باشم (به تعبیر شاعر) به پدیده ای ناتمام و ناقبول و ناکس تبدیل گشته بودم. در ارمغان حجاز ضمن اظهار ارادت به مرشد بزرگش مولوی معنوی می گوید:

گره از کار این ناکاره وا کرد

غبار رهگذر را کیمیا کرد

نی ی آن نی نواز پاکبازی

مرا با عشق و مستی آشنا کرد

عشق از دیدگاه اقبال

 

عشق سوهان زد مرا آدم شدم

عالِم کیف و کم عالَم شدم

    در این نبشته ضمن نقل قول از اقبال شناسان بزرگ ایرانی مانند محمد بقایی ماکان مؤلف 25جلدی آثار و افکار اقبال، پروفیسور سیدین، نویسنده کتاب گرانسنگ «مبانی تربیت فرد و جامعه»، دکتر رفیع الدین، اقبال شناس معروف پاکستانی، علی محمد نقوی و غیره، از ابیات و نوشته های خود اقبال نیز استفاده صورت گرفته است تا معنا و مفهوم عشق از نظر این اندیشمند بزرگ اسلامی که نسبت به تفسیرهای گذشته تا حدی متفاوت می باشد، برای خواننده بیشتر واضح گردد.

    محمد بقایی ماکان در این باب می نویسد: "کلمه عشق در اشعار اقبال به خلاف دیگر شاعران که برخی به عشقهای انسانی و گروهی به عشق های عارفانه نظر دارند، آمیزه یی است از دوجنبه الهی واجتماعی"(شرار زندگی: ص157).

    عشق از نظر اقبال عبارت است از شور و جذبه و هیجان و تحرک خاصی که از نیروی ایمان در وجود آدمی زنده و پویا می شود و آدمی را به تلاش و تپش وا میدارد. در بیتی می گوید:

تپش از زندگانی تپش است جاودانی

همه ذره های خاکم دل بی قرار بادا

    مؤلف کتاب گرانسنگ «ایدئولوژی انقلابی اقبال» در باب عشق از دیدگاه اقبال می نویسد: "آیه مبارکه (فسوف یأتی الله بقوم یحبهم و یحبونه) عرفاء را متوجه ساخته بود که رشته مرتبط کننده مسلمان با مراد خویش همان محبت است... محبت الهی به بندگان مخلصش می رسد؛ به آنها جرأت می دهد که با او عشق بورزند... فقهاء و متکلمین به طور عموم تجلی عشق به خدا را به صورت اطاعت از اوامر و نواهی او و زندگی خود را در خطر افکندن برای بر افراشتن پرچم پیام او می دیدند؛ رابعه عدویه از این تز گام فراتر نهاد و عشق را برای خدا به عنوان یک آتش (احساسات و عواطف جهت رسیدن به محبوب) تفسیر کرده است"(ایدئولوژی انقلابی اقبال: ص140).

    علی محمد نقوی که به نظر راقم این سطور نسبت به همه اقبال شناسان، معنا و مفهوم عشق را از دیدگاه اقبال خوبتر درک کرده است و تصویر زیبایی از آن دارد، در این باب می نویسد: "غزالی به این نتیجه رسید که عشق، متعالی ترین عاطفه و احساس در انسان می باشد که ابدی است  و زوال ندارد و نتیجتاً خدا که ذات ابدی و کمال مطلق است تنها همو شایسته عشق ورزیدن است چرا که عشق چیزی است ابدی و با پدیده های گذرا جور نمی آید؛ اقبال نیز در حقیقت، همان آوای غزالی را که متفکر اصیل اسلامی بود ادامه داد". این نویسنده در باب عشق اضافه می کند: "ابرمردان تاریخ که تحولات عمیق و گسترده را در طول قرون به وجود آوردند، کسانی بودند که در آتش عشق تپیده و از این راه نیروی شگرف و عظیمی را به دست می آورده اند؛ اینها یا به خدای خویش یا به جامعه و ملت خویش یا به انسانیت یا به گروهی خاص یا به هدف خاصی عشق ورزیدند، و در نتیجه، نیرویی آنچنان به وجود آوردند که بتوانند زمان را زیر و رو گردانند به ویژه کسانی که به خدا عشق می ورزند نیروی خداگونه و قهاری خداوندی را به دست می آورند".

زنده کن باز آن محبت را که از نیروی او

بوریای ره نشینی در فتد با تخت کی

    در جهان امروز حیله گری ها و دسیسه و مکر و فریب ها زیر عنوان سیاست و علم و دپلوماسی حکمفرما است و انسان را تا پرتگاه انهدام و سقوط کامل رسانیده است، آنچه امروز از همه بیشتر لازم است عنصر عشق و محبت و ایمان است که بتواند انسان بیچاره را که بر کهکشانها و ماه و انجم گام گذاشته، نجات و سکون و صفا بخشد"(همان: ص 141-142).

توجه شود به ابیات شاعر در باره عشق:

دوش به راهبر زند، راه یگانه طی کند

می ندهد به دست کس، عشق زمام خویش را

و همانطور:

تیشه اگر به سنگ زد، این چه مقام گفتگوست

عشق به دوش می کشد این همه کوهسار را

عشق به سرکشیدن است، شیشه کاینات را

جام جهان نما مجو، دست جهان گشا طلب

عشق در صحبت میخانه به گفتار آید

زانکه در دیر و حرم محرم اسرارش نیست

ندارد عشق سامانی ولیکن تیشه یی دارد

خراشد سینه کهسار و پاک از خون پرویز است

عشق از این گنبد در بسته برون تاختن است

شیشه ماه ز طاق فلک انداختن است

عشق اندر جستجو افتاد و آدم حاصل است

جلوه ی او آشکار از پرده آب و گل است

    علی محمد نقوی در جای دیگر از کتاب خویش، در باره عشق از دیدگاه اقبال می گوید: "احساس عشق و عرفان و میل شدید برای تماس و تقرب به کمال و زیبایی و حقیقت نهایی در سرشت انسان عجین شده است"(همان: ص90).

    از دیدگاه نقوی "عشق و محبت همیشه با بیتابی ها و بی قراری ها توأم است و این بی قراری ها انسان را در زندگی، حرکت و پویایی و زایایی می دهند؛ تمامی فرهنگ زاییده این بی تابیها است، انسان به سادگی به تجربه والای عرفانی دست پیدا نمی کند، بلکه اول از هزاران تاب و تب و طلاطم ها می گذرد"(همان: ص109).

ز عشق درس عمل گیر و هرچه خواهی کن

که عشق جوهر هوش است و جان فرهنگ است

    آنچه از مطالعه آثار و افکار شاعر در رابطه به عشق به دست می آید همان مفهوم ایمانی و الهی آن است که پیامبر بزرگوار اسلام به پیروانش تعلیم داد و با آن، در مسیر زندگی شان تغییر کلی وارد آورد و برای مفاهیم زندگی انسان، تعریف های دیگر (متفاوت از گذشته) وضع کرد.

    به عقیده اقبال، عشق بالاترین مرتبه ایمان است که مشت خاک (انسان) را جرأت می بخشد تا خود را به آتش زند و به بحر افکند و مانند نی به سوی نیستان حرکت کند.

    اقبال با تأثر عمیق از ایمان صدیق و عمر و عثمان و علی و سایر یاران راستین پیامبر که به تعبیرهای بلند و گونه گونی در جاهای مختلف از آن بزرگواران یاد می کند، کلمه ای غیر از عشق نیافته است تا از احساسات و عواطف درونی و وجود لبریز از عشق آنها در قالب سخن، تعبیر نماید. در تفسیر سوره اخلاص حضرت ابوبکر صدیق را یارِ غار و بدر و قبر پیامبر وکلیم اول سینای امت اسلام خوانده و می گوید:

من شبی صدیق را دیدم به خواب

گل زخاک راه او چیدم به خواب

گفتمش ای خاصه خاصان عشق

عشق تو سرمطلع دیوان عشق

    در مجموعه اسرار خودی علی فرزند ابی طالب را سرمایه عشق خوانده و می گوید:

مسلم اول شهِ مردان علی

عشق را سرمایه ایمان علی

    در جای دیگر از فاطمه ی زهرا دختر پیامبر اکرم صلی الله علیه وسلم یاد نموده و حسین فرزند علی را مرکز پرگار عشق و کاروان سالار عشق می نامد:

مادر آن مرکز پرگار عشق

مادر آن کاروان سالار عشق

    حادثه کربلا و جانبازی های عاشقانه حسین در حضور خدایش، یکی از مواردی است که به باور شاعر، پروردگار خواسته است، چهره اصلی عشق را در وجود حسین بنمایاند؛ چنانچه می گوید:

آن شنیدستی که هنگام نبرد

عشق با عقل هوس پررو چه کرد؟

آن امام عاشقان پور بتول

سرو آزادی ز بستان رسول

سرخ رو عشق غیور از خون او

شوخی این مصرع از مضمون او

        اقبال به خاطر پیمودن جاده وسیع عشق و تماشای زیبایی های عالم هستی، زانوی ارادت به نزد مرشد بزرگ، مولانا جلال الدین محمد بلخی خم کرده و عشق را از مولوی آموخته است؛ طوری که خود می گوید:

نکته ها از پیر روم آموختم

خویش را در حرف او واسوختم

پیر رومی مرشد روشن ضمیر

کاروان عشق و مستی را امیر

رومی آن عشق و محبت را دلیل

تشنه کامان را کلامش سلسبیل          

    در بازسازی اندیشه می گوید: "قلب نوعی کشف و شهود یا بینش درونی است که در کلام زیبای مولوی قوت از انوار خورشید می گیرد و مارا با جلوه هایی  از حقیقت، متفاوت از آنچه که از طریق ادراک حسی حاصل می شود، آشنا می سازد"(بازسازی اندیشه دینی در اسلام: ص267).

مولانا در بیتی می گوید:

شاد باش ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علت های ما

ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس ما

    اینکه عشق چیست و چگونه در وجود آدمی ظهور می کند؟ از دیدگاه اقبال، معنا و مفهوم گسترده یی دارد که در این رابطه بهتر است اقوال برخی اندیشمندان را نقل کنیم.

    محمد بقایی ماکان در کتاب «اقبال با چهارده روایت» بحثی دارد زیر عنوان «عقل و عشق از دیدگاه اقبال» که در قسمتی از آن تصویر زیبایی از عشق را در اختیار خواننده قرار می دهد؛  او می گوید: "اقبال همچون مولوی، عشق را رمز زندگی می داند. به عقیده او عشق حجاب چهره هستی را می درد. زیر و بم نوای هستی و نیستی سر در عشق دارد. حرکت ستارگان و اتحاد ذرات عالم، شور انگیزی یک پارچه حیات، شوق رویش در نبات و تعالی آدمیان، همه از آیات عشق است. عشق تمامی حقارت ها و ضعف ها را با آتش خود می سوزاند و خاکستر می کند. وقتی عشق بر قلب حاکم شد، آنگاه آدمی خود را فراموش می کند و عاشق آدم و عالم می شود. در این حالت است که انسان مفهوم واقعی زندگی را در می یابد. عشق سرچشمه اصول متعالی اخلاقی است. علت حرکت در جهان ماده است. زمین و آسمانها به نیروی عشق در چرخشند. عشق سبب رشد نبات است و عامل حرکت در موجود مدرک. عشق مراحلی دارد که انسان کوشش کند به حد متعالی آن دست یابد"(شرار زندگی، ص84).

    به همین دلیل است که شاعر به عشق می نازد و باور دارد که عشق از قید زمان و مکان بیرون بوده و جاودان هست و هیچگاه غم نابودی ندارد:

عشق را نازم که بودش را غم نابود، نی

کفر او زنار دار حاضر و موجود، نی

عشق اگر فرمان دهد از جان شیرین هم گذر

عشق محبوب است و مقصود است جان مقصود، نی

وهمانطور:               

در بود و نبود من اندیشه گمان ها داشت

از عشق هویدا شد این نکته که هستم من

ای عالم رنگ و بو این صحبت ما تا چند

مرگ است دوام تو عشق است دوام من

    عشق، با نیروی خلاق معنوی ای که از سوی پروردگار با خود دارد، آدمی را جرأت می بخشد تا در راستای رسیدن به اهداف بزرگ و آرمانهای بلند خود، گامهای استوار و امیدوار بردارد، و برای انسان، قدرت و توانمندی خارق العاده ای می بخشد تا به کارهای بزرگ اقدام نماید. پیامبران الهی و اشخاص بزرگی که در مقاطع مختلف تاریخ، در تغییر و تحول جهان نقش ایفا نموده اند، از نیروی عشق برخوردار بوده اند.

   پروفیسور سیدین در این باب می گوید: "عشق سبب تمرکز و فزونی نیروهای باطنی افراد بزرگ می شود و اهداف آنان را با مقاصد الهی همانند می سازد. از این روست که پیامبران، پیشوایان دینی و شهدای بزرگ، توانستند در راه حق از سطح انسانهای فانی برتر روند و دست به اعمال معجزه آمیز و مسحور کننده ای بزنند"(مبانی تربیت فرد و جامعه: ص169).

   دکتر مشایخ فریدنی با تأیید این مطلب در کتاب سودمند خویش زیر عنوان «نوای شاعر فردا» می نویسد: "عشق لطیفه ای جان بخش و نیروی محرکه خودی است. عشق محور و اساس هرجنبش و کوشش است. عشق، محمد مصطفی را برای ادای رسالت توانا ساخت و او را موفق نمود تا با کلید دین در دنیا و زندگی بهتر را به سوی فرزندان انسان بکشاید"(نوای شاعر فردا: ص21).

    در بخش سوم از مجموعه اسرار خودی «در بیان اینکه خودی از عشق و محبت استحکام می پذیرد» ابیات زیادی در باب عشق دارد که چندی از آن را طور نمونه یاد آور می شویم:

نقطه نوری که نام او خودی است

زیر خاک ما شرار زندگی است

از محبت می شود پاینده تر

زنده تر، سوزنده تر، تابنده تر

از محبت اشتعال جوهرش

ارتقای ممکنات مضمرش

فطرت او آتش اندوزد ز عشق

عالم افروزی بیاموزد ز عشق

عشق را از تیغ و خنجر باک نیست

اصل عشق از آب و خاک و باد نیست

در جهان هم صلح و هم پیکار عشق

آب حیوان تیغ جوهر دار عشق

از نگاه عشق خارا شق بود                  

عشق حق آخر سراپا حق بود

عاشقی آموز و محبوبی طلب

چشم نوحی قلب ایوبی طلب

کیمیا پیدا کن از مشت گلی

بوسه زن بر آستان کاملی

شمع خود را همچو رومی برفروز

روم را در آتش تبریز سوز

هست معشوقی نهان اندر دلت

چشم اگر داری بیا بنمایمت

عاشقان او زخوبان خوبتر

خوشتر و زیباتر ومحبوب تر

دل ز عشق او توانا می شود

خاک همدوش ثریا می شود

    شاعر، در این باب وقتی سخن سر می کند، ناگهان پیامبر بزرگوار اسلام که قافله سالار عشق و ایمان است، در نظرش جلوه گر می شود که خانه ی دلش با نور محبت الهی، آذین بسته است. 

خاک نجد از فیض او چالاک شد

آمد اندر وجد و برافلاک شد

در دل مسلم مقام مصطفی است

آبروی ما ز نام مصطفی است

طور موجی از غبار ناقه اش

کعبه را بیت الحرم کاشانه اش

بوریا ممنون خواب راحتش

تاج کسری زیر پای امتش

ماند شبها چشم او محروم نوم

تا به تخت خسروی خوابید قوم

وقت هیجا تیغ او آهن گداز

دیده ی او اشکبار اندر نماز

از کلید دین در دنیا کشاد

همچو او بطن ام گیتی نزاد

در نگاه او یکی بالا و پست

با غلام خویش بر یک خوان نشست

امتیازات نسب را پاک سوخت

آتش او این خس و خاشاک سوخت

    شاعر به همین ترتیب ارادت خود را به پیامبر بزرگوار اسلام اظهار نموده و آنچه در اندیشه دارد، جرعه ای از باده ناب معرفت الهی میداند که آنحضرت صلی الله علیه وسلم به جامش ریخته است:

مست چشم ساقی بطحاستیم

در جهان مثل می و میناستیم

شور عشقش در نی خاموش من

می تپد صد نغمه در آغوش من

من چه گویم از تولایش که چیست

خشک چوبی در فراق او گریست

هستی مسلم تجلی گاه او

طورها بالد ز گرد راه او

خاک یثرب از دو عالم خوشتر است

ای خنک شهری که آنجا دلبر است

     پروفیسور سیدین می گوید: "اقبال در تفسیر اهمیت معنوی فاجعه کربلا و شهادت حسین –نوه پیامبر- می گوید که جام وجود امام، لبالب از ناب ترین باده عشق بوده است –یعنی عشق به حق- و همین عشق بوده است که در او شهامت و مقاومتی فوق بشری به وجود آورد و سبب شده که بتواند بر نیروهای پلید و شیطانی به ظاهر شکست ناپذیر فایق آید"(مبانی تربیت فرد و جامعه از دیدگاه اقبال: ص170.

در رموز بیخودی می گوید:

مؤمن از عشق است و عشق از مؤمن است

عشق را ناممکن ما ممکن است

    مؤلف کتاب «ایدئولوژی انقلابی اقبال» می گوید: "انسان به طور طبیعی در این عالم یک احساس غربت، و نی بریده از نیستانش که همواره از جدایی، اضطراب و حسرت، انتظار وعشق می نالد... این احساس جدایی، عشاق را همیشه مثل سیماب بی قرار و بی تاب و در هیجان و طلاطم و تب و تاب و التهاب نگه می دارد، امواج ملتهب این طوفان چنان بر دیواره ی وجود انسان میزند که صدای شکستن استخوان را نیز احساس می کند"(ایدئولوژی انقلابی اقبال: ص109).

    علی محمد نقوی اضافه می کند: "عشق و محبت عنصری است که انسان را تا تجربه وجودی و مرحله خودآگاهی و خودیابی پیش می برد؛ عشق و محبت سبب انفجار درونی خودآگاهی و خودیابی شخصیت یک انسان می شود و او را تا آستانه ی تجربه وجودی پیش می برد و تالامتناهی میرساند؛ عشق جرقه آتش است که ناگهان انبار درونی انسان را شعله ور می سازد، شعله هایی که همه زباله ها وظلمت های ناشی از جهل اندیشه و خوف و وسوسه ها و ترس ها را خاکستر می کند و فرد و جامعه را قادر می سازد که امکانات وجودی خویش را تحقق بخشد"(همان: ص135).

    نویسنده این کتاب در باب عشق علاوه می کند: "عشق و ایمان است که آن نیرو و قدرت را می دهد که جهان وجود را دگرگون سازد و تاریخ را جهت دهد، بدون سوختن در آتش عشق و ایمان نه امکان دارد که انسان زور خیبر گشایی را به دست آورد و نه می تواند غزالی ها و سقراط ها و مولانای رومی ها را به وجود آورد و برای مولوی بودن لازم است که انسان مثل او، در عشق و محبت ذوب شود؛ در مقولات اقبال، عشق عنصری است که انسان را تا کمال مطلق پیش می برد، پلی است که یک مشت خاک تیره (انسان) را با نور درخشان آسمانی و گیتی(الله) مرتبط می سازد... بدون عنصر عشق و ایمان، شخصیت یک فرد و ملت نمی تواند بارور شود؛ عشق در حقیقت عنصری است که کاینات وجود را پا برجا نگهداشته است"(همان: ص136).

در جایی می گوید:

عشق است که در جانت یک کیفیت انگیزد

از تاب و تب رومی تا حیرت فارابی

این حرف نشاط آور می گویم و می رقصم

از عشق دل آساید با این همه بیتابی

و همانطور:          

سوز سخن ز گردش پیمانه ی دل است

این شمع را فروغ ز پروانه ی دل است

مشت گلیم و ذوق فغانی نداشتیم

غوغای ما ز گردش پیمانه ی دل است

    مؤلف ایدئولوژی انقلابی اقبال می گوید: "عشق است که انسان را وادار می کند که از منافع مادی خود بگذرد و کوششهای دنیوی را نادیده بگیرد و به خاطر ایدئولوژی و ایده آل و مراد و مطلوب خود، ابراهیم وار در آتش های نمرودی خود را بیافکند که آنرا گلزار کند و علی وار در بستر خطرها زیر سایه شمشیرها و نیزه ها بخوابد و حسین وار خود را درکام مرگ بیاندازد که بساط یزیدی را برای ابد همیشه از جهان برچیند؛ فقط عشق و ایمان است که می تواند انسان را برای این گونه قهرمانی ها آماده سازد و فقط عشق است که سیر انسان را تا کمال مطلق، میسر سازد که گفته شده است: (و إلی ربک المنتهی)". همانطور: "محبت و عشق است که زندگی را رنگ می دهد، بدون عشق و محبت، زندگی بی رنگ و بی مزه است؛ بزرگترین خلاقیت های هنری و ادبی از عشق و محبت سرچشمه گرفته است، عشق، فرهنگ ها را به وجود آورده است؛ اگر عشق و محبت در جهان نباشد همه جوششها و تراوشهای هنری و شعری و ادبی و فرهنگی خشک می شود و زندگی به یک کویر سوزان تبدیل می شود"(همان: ص139).

اقبال می سراید:

 از محبت جذبه ها گردد بلند

ارج می گیرد از او ناارجمند

بی محبت زندگی ماتم همه

کار و بارش زشت و نامحکم همه

عشق صیقل میدهد فرهنگ را

جوهر آیینه بخشد سنگ را

همچنان:                 

تپید عشق و در این کشت نا به سامانی

هزار دانه فرو کرد تا درود مرا

در رابطه به خلقت آدم می گوید که عشق قبل از آدم وجود داشت؛ وقتی آدم پیدا شد:

نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد

حسن لرزید که صاحب نظری پیدا شد

و این هم، نمونه هایی دیگر از شعر اقبال در باب عشق:

به دیریان سخن نرم گو که عشق غیور

بنای بتکده افکند در دل محمود

عشق مانند متاعی است به بازار حیات

گاه ارزان بفروشند و گران نیز کنند

تا تو بیدار شوی، ناله کشیدم، ورنه

عشق کاری است که بی آه و فغان نیز کنند

عشق ز پا در آورد، خیمه شش جهات را

دست دراز می کند، تا به طناب کهکشان

یم عشق کشتی من، یم عشق ساحل من

نه غم سفینه دارم، نه سر کرانه دارم

وادی عشق بسی دور و دراز است ولی

طی شود جاده صدساله به آهی گاهی

عشق شور انگیز را هر جاده در کوی تو برد

بر تلاش خود چه می نازد که ره سوی تو برد

در مجموعه «افکار» زیر عنوان «عشق» می گوید:

فکرم چو به جستجو قدم زد

در دیر شد و در حرم زد

در دشت طلب بسی دویدم

دامن چون گرد باد چیدم

آگاه ز هستی و عدم ساخت

بتخانه ی عقل را حرم ساخت

چون برق به خرمنم گذر کرد

از لذت سوختن خبر کرد

سرمست شدم ز پا فتادم

چون عکس ز خود جدا فتادم

خاکم به فراز عرش بردی

زان راز که بر دلم سپردی

واصل به کنار کشتیم شد

طوفان جمال زشتیم شد

جز عشق حکایتی ندارم

پروای ملامتی ندارم

در جاوید نامه می گوید:

جنت ملا خور و خواب و سرود

جنت عاشق تماشای وجود

حشر ملا شق قبر و بانک و حور

عشق شور انگیز، خود صبح نشور

علم بر بیم و رجا دارد اساس

عاشقان را نی امید و نی هراس

علم ترسان از جلال کاینات

عشق غرق اندر جمال کاینات

علم را بر رفته و حاضر نظر

عشق گوید آنچه می آید نظر

عشق آزاد و غیور و ناصبور

در تماشای وجود آمد جسور

عشق ما از شکوه ها بیگانه رفت

گرچه او را گریه مستانه رفت

در جای دیگر از جاویدنامه می گوید:

زندگی را شرع و آیین است عشق

دین نگردد پخته بی آداب عشق

دین بگیر از صحبت ارباب عشق

در دوعالم هر کجا آثار عشق

ابن آدم سری از اسرار عشق

سر عشق از عالم ارحام نیست

او زسام و حام و روم و شام نیست

 

 

آمیزش عقل و عشق از دیدگاه اقبال

 

    بحث مهم دیگری که در باب عشق از دیدگاه اقبال مطرح است، ارتباط و آمیزش عشق با عقل است که اقبال بزرگ با نوعی متفاوت از تمام اندیشمندان گذشته، میان این دو پدیده، آشتی داده است. آنچه که این بحث را درخور توجه برای اقبال پژوهان و اقبال دوستان نموده است اینکه اقبال در بسیاری از اشعارش بالای خردگرایی عصر حاضر می تازد؛ مانند:

نشان راه ز عقل هزار حیله مپرس

بیا که عشق، کمالی ز یک فنی دارد

وهمانطور:

حدیث عشق به اهل هوس چه می گویی

به چشم مور مکش سرمه ی سلیمانی

    محمد بقایی ماکان در این باره می نویسد: "شعر اقبال زندگی را به گونه یی تصویر می کند و دریچه یی را به سوی حیات در برابر ما می گشاید که در آن، عقل و عشق با هم عجین شده و وحدتی تمام عیار و کارساز یافته اند. توجه اقبال به عشق چندان زیاد است که علت هستی خود را در آن می بیند. او به خلاف «دیکارت» که می گفت: «می اندیشم پس هستم» و به عکس «کی یرکگارد» دیکارتی ترشرو که می گفت: «رنج می برم پس هستم» در اثبات وجود خویش گفته است: «عشق می ورزم پس هستم»؛ این زیباترین، لطیفترین، نوترین و وجد انگیزترین دلیل در اثبات وجود آدمی است"(اقبال با چهارده روایت: ص93).

در بود ونبود من اندیشه گمان ها داشت

از عشق هویدا شد این نکته که هستم من

    پروفیسو سیدین که در حیات اقبال با وی مکاتباتی داشته است، در این باره می نویسد: "به نظر اقبال برای شناخت حقیقت دو راه وجود دارد که هریک در جهت بخشیدن و غنی ساختن زندگی، وظیفه و هدفی جداگانه و خاص دارند. ما، حقیقت را از طریق مشاهده عقلی و بررسی نشانه های آن بدانگونه که خود را در ادراک حسی می نمایاند، اندک اندک در می یابیم و به چهره این جهانی و ناپایدار آن چشم می دوزیم. این وظیفه ای است که به عقل تحلیلگر مربوط می شود. ولی با اشراق یا عشق، یعنی ادراک مستقیم از طریق «قلب» همه حقیقت را بدون واسطه آنگونه که خود را در پرتو اشراق به ما می نمایاند ادراک می کنیم و با آن پیوند می یابیم"(مبانی تربیت فرد وجامعه از دیدگاه اقبال: ص154).

عقلی که جهان سوزد یک جلوه ی بیباکش

از عشق بیاموزد آیین جهان تابی

در جای دیگر می گوید:

عقل هم عشق است و از ذوق نگه بیگانه نیست

لیکن این بیچاره را آن جرأت رندانه نیست                        

   در بازسازی اندیشه می گوید: "هیچ دلیلی وجود ندارد تا تصور کنیم عقل و اشراق در دونقطه مقابل هم قرار دارند؛ بلکه هردو از ریشه سر بر می کنند و مکمل یکدیگر اند. آن یک، حقیقت را به تدریج درمی یابد و این یکباره. یکی چشم بر جاودانگی حقیقت می دوزد.. ودیگری لذت حضور همه ی حقیقت را در می یابد و به منظور این دریافت همه راه ها را برای رویت انحصاری خود می بندد"(بازسازی اندیشه دینی در اسلام: ص34).

    محمد بقایی ماکان در پاسخ به اینکه اقبال چرا عقل را به دست کم می گیرد، گفته است: "گرچه اقبال مانند همه عارفان، عشق را بر عقل رجحان می نهد ولی این بدان معنا نیست که منکر ارزش عقل است، بلکه می گوید میان این دو باید تعادلی برقرار باشد و آدمی نباید در زندگی، تنها عقل را راهنمای خود قرار دهد"(اقبال با چهارده روایت: ص86).

در جاوید نامه می گوید:

بی محبت علم و حکمت مردی یی

عقل، تیری برهدف ناخورده یی

و همانطور:

دوش به راهبر زند راه یگانه طی کند

می ندهد به دست کس عشق زمام خویش را                            

    پروفیسو سیدین در این باره می نویسد: "اینکه عقل را ظاهراً خوار می شمارد در واقع اعتراضی است علیه ارزش بیش از حد و مبالغه آمیزی که به نقش آن در زندگی داده می شود. با توجه به دیدگاه خاص اقبال در می یابیم که او برای عقل و معرفت حاصل از آن که بر بنیاد آزمایش و تجربه است، بیشترین احترام را قایل می باشد... اگر این سؤال مطرح شود که چرا اقبال به ستایش و تحلیلی که امروزه از عقل می شود معترض است؟ پاسخ این سؤال را باید در دوعامل جست، یکی در گرایشاتی که امروزه در زمینه فلسفه به وجود آمده، و دیگری در وضعیت اجتماعی-سیاسی. پیروزی های مادیگرایی این عصر و نیز موفقیت های دانش نوین چنان این دوعامل را زیر سلطه خود گرفته اند که اگر نگوییم ارزش های مرتبط با اشراق (یا به تعبیر اقبال، عشق) و ایمان را به کلی طرد کرده اند، دست کم می توان گفت آنها را نادیده می گیرند. از اینروست که اقبال به منظور ایجاد موازنه میان عقل و عشق یعنی دوجنبه مهم تجربه بشری که مکمل یکدیگر اند و تمدن جدید غرب تعادل شان را بهم ریخته و یکی را بر دیگری رجحان نهاده، به شدت بر نقشی که «عشق» در ادراک و هدایت زندگی دارد، پای می فشارد"(مبانی تربیت فرد وجامعه از دیدگاه اقبال: ص157-158).

در جاوید نامه می گوید:

عصر حاضر را خرد زنجیر پاست

جان بی تابی که من دارم کجاست؟

"به عقیده وی، آدمی با نیروی شهودی عشق می تواند اعجاز بیافریند، حال آنکه فاقد چنین قدرتی است... کسی که عشق را در خود می پرورد می تواند جهان را در خویشتن فرو برد نه آنکه در آن مدفون شود، از همین رو انسان عارف و اهل دل از رمز و رازش آگاه است نه زاهد عقل پیشه"(اقبال با چهارده روایت: ص88).

چنانچه می گوید:

عقل ورق ورق بگشت، عشق به نکته یی رسید

طایر زیرکی برد دانه ی زیر دام را

و همانطور:

عقل چون پای در این راه خم اندرخم زد

شعله در آب دوانید و جهان برهم زد

هنرش خاک برآورد ز تهزیب فرنگ

باز آن خاک به چشم پسر مریم زد                  

    پروفیسور سیدین که تصویر زیبایی از عقل و عشق در کتاب مبانی تربیت فرد و جامعه از دیدگاه اقبال دارد، می گوید: "اینکه می بینیم نظام اقتصادی اروپا و آمریکا عاری از شفقت شده، عدالت اجتماعی از میان شان رخت بربسته، در بین گروه ها وطبقات اجتماعی منازعاتی ناگوار جریان دارد، برای تجهیزات جنگی شوقی جنون آمیز نشان داده می شود، از آن روست که در این جوامع عقل از عشق بی بهره است"(مبانی تربیت فرد وجامعه: ص159).

در مقدمه مثنوی «چه باید کرد» می گوید:                                

سپاه تازه برانگیزم از ولایت عشق

که در حرم خطری از بغاوت خرد است

زمانه هیچ نداند حقیقت او را

جنون قباست که موزون به قامت خرد است

به آن مقام رسیدم چو در برش کردم

طواف بام و در من سعادت خرد است

گمان مبر که خرد را حساب و میزان نیست

نگاه بنده ی مؤمن، قیامت خرد است

و همانطور: "شرق و غرب نتوانستند میان این دو ارزش مکمل یکدیگر، یعنی عقل و عشق، وحدت ایجاد کنند، هرکدام یکی را از این دو برگزیدند و لاجرم گرفتار مصایب گونه گون شدند. غرب روح خود را در تلاش برای تسخیر جهان ماده از کف داد، و شرق به پرورش مکتب دروغینی پرداخت که حاصل آن دوری گزیدن از مردم و بی تفاوتی نسبت به ضعف و اسارت سیاسی و فکری آنان بود. به این ترتیب نیروهای معنوی و فعال روح انسان در محصور قرار گرفتند و زندگی در هر دو جامعه به انحطاط گرایید"(همان: ص167).

    جاوید اقبال، فرزند گرامی اقبال در «زندگی نامه اقبال» می نویسد: "قلب هر انسان مشتاق حقیقت است. مشاهده حقیقت دو راه دارد: یکی سمعی و بصری، و دیگری قلب یا به تعبیر قرآن «أفئدة»؛ اروپا سعی خود را محدود به طریق سمعی و بصری کرد و «أفئده» را رها ساخت. مسلمانان توجه خود را به «أفئده» معطوف داشتند و از طریق سمعی و بصری هیچ استفاده یی نکردند"(زندگی نامه اقبال: 3/66).

در بیتی خطاب به غرب می گوید:

دانش آموخته یی دل ز کف انداخته یی

آه از آن نقد گرانمایه که درباخته یی

و همانطور:           

شرق حق را دید و عالم را ندید

غرب در عالم خزید از خود رمید

    پروفیسور سیدین در باب آمیزش عقل و عشق از دیدگاه اقبال اضافه می کند: "هدف اقبال آنست که میان قدرت ناشی از دانش و نیروی نظر و درون نگری که از مواهب عشق یا اشراق است، بار دیگر ارتباط برقرار سازد. او می بیند که «نظر» بدون قدرت، تعالی اخلاقی می آورد ولی نمی تواند فرهنگی پایدار عرضه کند، و قدرت بدون نظر نیز بدل به عاملی مخرب و تهی از عواطف انسانی می شود. هردو باید برای گسترش معنویت بکوشند. او می خواست به نسل خود که در بی دینی غرق بود بفهماند که امروزه باید عقل را به خدمت عشق در آورد، زیرا تنها از این طریق است که می توان اطمینان یافت بشر از نیروی عظیم علم در راه اهداف انسانی و مقاصد سازنده اسفاده خواهد کرد. زمانی از اقبال خواسته بودم تا توضیح دهد چه رابطه یی میان علمی که از عقل حاصل می شود با علمی که در نتیجه عشق یا اشراق است، می بیند؟ او در پاسخم نوشت: «کلمه علم را معمولاً به معنای علم مبتنی برحواس به کاربرده ام. این همان علمی است که به انسان قدرت می دهد و باید در خدمت دین باشد. اگر تابع دین نباشد، نیروی شیطانی است. همانطور که در جاویدنامه گفته ام، چنین علمی، نخستین گام به سوی علم واقعی است. علمی که در شعور نمی گنجد و آخرین مرحله ی آن به ذات حق ختم می شود، عشق یا اشراق نام دارد، در ارتباط میان علم و عشق ابیات فراوانی در جاویدنامه آمده است. مسلمان باید سعی کند تا برچنین علمی که مبتنی برحواس و منبع نیروهای بی پایان و نامحدود است قبای مسلمانی بپوشاند. یعنی همان که گفته ام «بولهب را حیدر کرار کن» اگر این بولهب حیدر کرار بشود، یعنی چنانچه قدرت علم تحت تأثیر دین قرار گیرد و از آن ملهم شود، برای نوع بشر، یکپارچه رحمت می شود"(مراجعه شود به مبانی تربیت فرد و جامعه از دیدگاه اقبال: ص 160-164).

از همین جاست که می گوید:

بگذر از عقل و در آویز به موج یم عشق

که در آن جوی تنک مایه گهر پیدا نیست

علم تا از عشق برخوردار نیست

جز تماشا خانه ی افکار نیست

این تماشا خانه سحر ساحری است

علم بی روح القدس افسونگری است

عقل در کوهی شکافی می کند

یا به گرد او طوافی می کند

کوه پیش عشق چون کاهی بود

دل سریع السیر چون ماهی بود

عشق شبخونی زند بر لامکان

گور را نادیده رفتن از جهان

عشق با نان جوین خیبر گشاد

عشق در اندام مه چاکی نهاد

از همین باب:                             

عقل سفاک است و او سفاک تر

پاک تر، چالاک تر، بی باک تر

عقل در پیچاک اسباب و علل

عشق چوگان باز میدان عمل

عقل صید از زور بازو افکند

عقل مکار است و دامی می زند

عقل را سرمایه از بیم و شک است

عشق را عزم و یقین لاینفک است

آن کند تعمیر تا ویران کند

این کند ویران که آبادان کند

عقل چون باد است ارزان در جهان

عشق کمیاب و بهای او گران

عقل می گوید که خود را پیش کن

عشق گوید امتحان خویش کن

عقل با غیر آشنا از اکتساب

عشق از فضل است و با خود در حساب

عقل گوید: شاد شو آباد شو

عشق گوید بنده شو آزاد شو

عشق را آرام جان، حریت است

ناقه اش را ساربان، حریت است

    زندگی در اندیشه اقبال زمانی خوشایند است که عقل و عشق با هم بیامیزند و هردو یکجا به جستجوی حقایق بپردازند. "شعر اقبال، زندگی را به گونه ای تصویر می کند و دریچه ای را به سوی حیات در برابر مان می گشاید که در آن عقل و عمل و عشق با هم عجین شده و چنان وحدت تمام عیار و کارسازی یافته اند که می توانند با پدید آوردن فردیتی فنا ناپذیر برای انسان بر دسایس مرگ نیز غلبه کنند و آنرا به زانو در آورند. به راستی چه تضاد تأسف آوری میان تعلیم و تربیت کنونی ما و تعلیم و تربیتی که بر بنیاد این بینش متعالی است، وجود دارد"(همان: ص175-176).

    عقل و عشق دو نیروی خارق العاده ای است که یکی از طریق حواس و دیگری از طریق اشراق به کشف حقایق اشیاء و تحلیل و تشخیص مسایل مربوط به زندگی انسان، فعالیت می کنند؛ اگر آدمی بخواهد میان این دو پدیده آشتی برقرار سازد، در پرتو آیین مقدس قرآنی، از طریق تلاش و تپش و ریاضت متداوم مطابق به فرامین شریعت اسلامی، می توان به آن دست یازید.

    قرآن کریم در بسیاری از موارد، به عقل اهمیت می دهد، و آنرا مکلف و مسوول در برابر خدا معرفی میکند؛ تمام اندیشمندان اسلامی بدین نظر اند که انسان مؤمن باید عقل را در خدمت عشق وایمان قرار دهد تا سعادت و رستگار دنیا و آخرت گردد. در درازنای تاریخ بشر بدبختی تمام امت ها از همین نقطه آغاز شده که عقل را از عشق جدا کرده اند.

    اقبال بزرگ برای بازسازی اندیشه دینی در اسلام، یگانه راه نجات امت اسلامی از بدبختی های قرن حاضر، و برگشت دوباره به شکوه و فر حاکمیت اسلامی، عقل و عشق را به هم می آمیزد تا رهبران قشری ما که هریک متفاوت از دیگر، در محل خاص خویش، از اسلام نمایندگی می کند، به آن متوجه گردند، و از این طریق بتوانند، وحدت، ترقی و خوشبختی را برای انسان راه گم کرده قرن حاضر که به اینسو و آنسو در تلاش است، پیشکش نمایند.

 

 

حرکت اعصاب گردون دیده ام

در دل مه گردش خون دیده ام

    حرکت: "به معنای جنبیدن و جنبش کردن؛ به فتح راء است که در اینجا به ضرورت وزن شعر بدون حرکت و ساکن خوانده می شود". (شرار زندگی:ص 161). گردون: "آسمان؛ فلک. در غزلی می گوید:

خبری رفت ز گردون به شبستان ازل

حذر ای پردگیان پرده دری پیدا شد

    مراد از «حرکت اعصاب گردون» حضور بالفعل علم و قدرت الهی در تمام عالم هستی است که هریک از ثوابت و سیارات و اجسام فضایی در آغوش کهکشان برای هدفی آفریده شده و به نوعی متفاوت از انسان، حیات دارند؛ گویی در رگهای آنان خون جاری است و در محور خود می چرخند. خداوند در قرآن مجید می فرماید: «هریک از (این ثوابت و سیارات) در مدار خود می چرخند».

    اقبال در این بیت به تعبیر جالبی خواسته است نیروی عشق را در وجود آدمی به تصویر کشد یکی از نشانه های آن، وسعت بخشیدن به ساحه دید آنسانی می باشد.

 

بهر انسان چشم من شبها گریست

تا دریدم پرده ی اسرار زیست

    مراد از انسان در این بیت، آدم های حریص و آزمند اند؛ شاعر می گوید: وقتی به جاده عشق قدم نهادم و مفاهیم انسانی را در آنجا به گونه ی متفاوت دریافتم دلم به حال این انسان دون اندیش سوخت و شب ها برای وی گریستم تا پرده از حقایق حیات برداشتم و کلید اسرار خوشبختی و بدبختی انسان به دستم افتاد.

    شاعر در این بیت اشاره می کند به اینکه آنچه در اندیشه دارد، حاصل شب خیزی هایی است که به حضور خدایش با اخلاص قلبی و خشوع و فروتنی در باره انسان راز و نیاز کرده و اشک ریخته است.

    بندگان خاص الهی با درک مسوولیتی که از سوی پروردگار در راستای هدایت بشر به عهده دارند، هنگامی که در انجام آن احساس ناتوانی می کنند، دست عجز و نیاز شان را شب هنگام با ریختن قطرات اشک به خدای شان عرض می کنند. اقبال از همین مردان بزرگ است که شب ها به حضور خدایش به عبادت نشسته و در باره ی مشکلات حضرت انسان اندیشیده و اشک ریخته است تا آنکه پروردگار مهربان بالایش احسان فرموده و قطره یی از بحر بیکران علم ازلی اش را به صفحه مصفای قلب وی ریخته است؛ که در نتیجه ی آن توانسته پرده اسرار زندگی را دریده و به حقایق ماوراء الطبیعه در باره این پدیده والاگهر دست بیابد.

 

از درون کارگاه ممکنات

برکشیدم سر تقویم حیات

    ممکنات: "جمع ممکنه (ممکن)؛ به کلیه موجودات عالم به جز خدا" گفته می شود. (شرار زندگی:162). این اصطلاح، در علم منطق به کار برده شده که شامل تمام موجودات عالم به جز خدا می باشد. کارگاه ممکنات: کنایه از دنیاست. تقویم: "ماندگاری؛ استحکام؛ استمرار". (همان:162).

    مفهوم بیت: از درون کارخانه عالم، توانستم اسرار خلقت و حقایق آفرینش بشر و استمرار حیات آن را به معیارهای متفاوت از آنچه تعریف شده است، دریابم.

 

من که این شب را چه مه آراستم

گرد پای ملت بیضاستم

    ملت بیضا: یعنی آیین و شریعت پاک و بی آلایش که کنایه از اسلام است. "علامه اقبال مانند سایر فارسی گویان قدیم، ملت را به معنای لغوی آن یعنی دین و مذهب به کار می برد" (نوای شاعر فردا: ص14).

    این بیت اشاره به حدیثی است که از پیامبر اکرم صلی الله علیه وسلم در مورد نشانی امتش در روز رستخیز روایت شده است؛ در روز قیامت که تمام انسانهای تاریخ در میدان محشر جمع می شوند، یگانه نشانه پیروان دین مقدس اسلام، سپیدی ای است که در اعضای وضوی ایشان مانند دست، پا و چهره به نظر می خورد.

    شاعر می گوید: این چراغ درخشنده یی از علم و اندیشه که خداوند برایم عنایت کرده و به سان ماهتابی بر شام شرق می تابم، در گروِ آموزه های پیامبر بزرگوار اسلام و شمه ای از نور نبوت آن حضرت صلی الله علیه وسلم می باشد.

 

ملتی در باغ و راغ آوازه اش

آتش دلها سرود تازه اش

    راغ: "مرغزار؛ صحرا؛ دامن کوه که وصل به صحرا باشد".(فرهنگ فارسی عمید:685).

    مصراع اول این بیت به احتمال اغلب اشاره به حدیثی است که پیامبر اکرم صلی الله علیه و سلم در آن فرموده است: "هیچ خانه ی گلین و پشمین در جهان باقی نمی ماند مگر اینکه دین (دین مقدس اسلام) به آن می رسد". آوازه ملت اسلام در هر زمان و مکان در تمام گوشه و کنار دنیا به گونه متفاوت از سایر ادیان وجود داشته و مردم دنیا اعم از مسلمان و کافر از فراز و فرود آن سخن گفته اند؛ ملتی که پیام عشق با خود دارد؛ عشقی که جانها را می سوزد.

 

ذره کشت و آفتاب انبار کرد

خرمن از صد رومی و عطار کرد

    انبار: "جای ریختن و انباشتن غله یا چیزهای دیگر، جای ریختن و نگاه داشتن کالاهای تجارتی و نیز خس و خاشاک و سرگین چهارپایان و چیزهای دیگر که روی هم انباشته کرده باشند". (فرهنگ فارسی عمید:236).

    این بیت هم اشاره به ملت بیضا است که ذره کشت و حاصل آنرا آفتاب انبار کرده است.

    مفهوم بیت: دین مقدس اسلام، در امتداد تاریخ درخشان علمی اش، شخصیت هایی برای جهان تقدیم کرد که مانند ذره بوده اند اما در نتیجه نبوغ فکری در روشنی تعالیم قرآن و احادیث پیامبر، به آفتاب مبدل شده و برتمام عالم نور افکنده اند و در میدان علم و معرفت صدها شخصیت، نظیر رومی و عطار داشته است.

 

 

 

 

آه گرمم رخت بر گردون کشم

گرچه دودم از تبار آتشم

    رخت کشیدن: "انتقال یافتن؛ راهی شدن؛ سفر کردن". (شرار زندگی: ص163). تبار: "کلمه ای است فارسی به معنای اصل و خانواده". (نوای شاعر فردا: ص14).

    در مصراع اول، شاعر خود را (که کنایه از انسان آرمانی اوست) به آه گرم تشبیه نموده است؛ به این معنا که بیگانه ی این خاکستان بوده و به عالم بالا کوچ می کند. در مصراع دوم خود را دود و از تبار آتش معرفی نموده است؛ یعنی اگرچه کوته اندیشان مرا مانند دود می پندارند که به زعم آنها ثبات و استقامت ندارم اما دودی هستم که از تبار آتش، نه آن دودی که به فضا بلند شود و نابود گردد؛ اشاره به سوز و گدازی است که در عشق آتشین آدمی نهفته است.

خامه ام از همت فکر بلند

راز این نه پرده در صحرا فکند

    نه پرده: "کنایه از نه آسمان؛ نه فلک" است. (شرار زندگی: ص163).

در بیتی می گوید:

خنک روزی که گیری این جهان را

شکافی پرده ی نه آسمان را

    اقبال بزرگ، در این بیت، مانند سایر شعرا به شعر خود می بالد که از همت فکر بلند، راز این نه افلاک را پیش روی خواننده قرار داده است.

    به گفته محمد بقایی ماکان: "اقبال در تمامی آثار منظوم و منثور خود به جای «هفت» عدد «نه» را به کار می برد... شاید خواسته است این عدد با تحقیقات علمی که منظومه شمسی را دارای نه سیاره می داند وفق دهد". (شرار زندگی:164).

در جاوید نامه می گوید:

ای خنک مردی که از یک هوی او

نه فلک دارد طواف کوی او

در «چه باید کرد» می گوید:

الامان از گردش نه آسمان

مسجد مؤمن به دست دیگران

    علامه اقبال، در این ابیات از عالم بالا سخن می گوید، شاید به این معنا باشد که انسان نه پرده ی عالم را شگافته و از آنسوی طبیعت به خاطر انجام کاری فرستاده شده است. اینکه سفر انسان از ماوراء الطبیعه به سوی این خاکستان چگونه آغاز شده و چطور پایان می یابد؛ قصه یی است طولانی که اندکی از مردان ره، به حقایق آن پی می برند؛ از آنجمله یکی اقبال بزرگ است که شعرش برخاسته از یک اندیشه بلند و مخصوص به خودش می باشد.

 

قطره تا همپایه ی دریا شود

ذره از بالیدگی صحرا شود

    این بیت دنباله پایانی ابیات گذشته است؛ گویی بعد از آنکه زانوی ارادت به پیش مولوی خم نموده و مدتی را با ملازمت در محضر وی سپری کرده است، اندیشه ی او این توانایی را پیدا کرده که پرده از راز خودی برگیرد و اسرار معجز آنرا وانمود بسازد.

    در ابیات گذشته شاعر واضح ساخت که در نتیجه ارشادات عارفانه ی مولوی، «عشق سوهان زد مرا آدم شدم» و به کیف و کان عالم آشنا گردیدم؛ و از همین عشق بود که حرکت اعصاب گردون را دیدم و به مقام و منزلی رسیدم که پرده ی اسرار زندگی را دریدم و راز نه پرده را به صحرا افکندم؛ این کار را به خاطری کردم تا قطره (که در اصطلاح شاعر، کنایه از انسانهای دون نهاد، کورذوق و آزمند است) همپایه ی دریا (که کنایه از مردان مؤمن و بلند اندیش است) شود. و همانطور، ذره به حدی بزرگ شود که به صحرا تبدیل گردد.

    اصطلاح قطره در مقابل دریا و ذره در مقابل صحرا در ابیات شاعر خیلی زیاد به کار برده شده و همیشه کنایه از انسانهای مادی گرا در مقابل انسانهای آرمان گرا و ایده آل می باشد.

 

 

 

 

 

 

اقبال و شعر

 

شاعـری زین مثنوی مقصود نیست

بت فروشی بت گری مقصود نیست

    علامه اقبال در پایان مقدمه مثنوی اسرار خودی خواننده را به یکی از مسایل خیلی مهم متوجه می سازد؛ او می گوید: هدف از سرودن مجموعه مثنوی اسرار خودی مانند بسیاری از شاعران دیگر که با لطافت طبع و ظرافت کلام، خرمهره ی خود را رنگ داده وبه گوهر ناشناسان خام اندیش به قیمت دُر می فروشند، خیالبافی های عاطفی وزیبایی پرستی های طبیعی نیست بلکه بیان معانی و مفاهیمی است که جز در قالب شعر نمی گنجد؛ چنانچه در بیتی می گوید:

نگاه می رسد از نغمه ی دل افروزی

به معنی ای که برو جامه ی سخن تنگ است

    آنچه توجه راقم این سطور را به بحث حاضر جلب کرده است کوته اندیشی عده ای از دانشجویان است که اقبال را در حد یک شاعر می پندارند؛ از زمانی که شرح وتفسیر مقدمه مثنوی اسرار خودی را زیر عنوان «از عقل تا به عشق» شروع به نوشتن کردم و تعدادی از جوانان در نشریه «پیام قلم» آنرا خواندند، همواره انتقاد نموده اند که چرا به جای اقبال، زندگی و اندیشه ی یک شاعر افغانی به بحث وبررسی گرفته نمی شود. عده ای می گویند: موضوع "از عقل تا به عشق" کدام درد ما را دوا خواهد کرد؟

    هرگاه به ابیات اقبال در مجموعه مثنوی جاویدنامه و مسافر نظر می افکنم و ارادت وی را به افغانستان و مردم این مرزبوم می بینم، تأسف می کنم به اینکه چرا این بزرگمرد تا هنوز در افغانستان ناشناخته مانده و امروز تعداد زیادی از دانش آموزان ما او را در حد یک شاعر پاکستانی می شناسند؟

    نویسنده که خود را در حد یک شاگرد کوچک مکتب فکری این زبرمرد میدان اندیشه و ایمان می داند، بدین باور است که علامه اقبال در واقع، پیامبر خودی برای نسل جدید شرق به خصوص مسلمانان بود، برای چنین پیامبر قرن می سزد که در تبلیغ اندیشه اش روش خاصی را (مانند شعر و شاعری) برگزیند.

    به همین مناسبت پیامش را در قالب ابیات مثنوی ریخت و در آن به مرشد روشن ضمیر خویش مولانای بزرگ اقتدا کرد. اما خود را هیچگاه در زمره ی شاعران حساب ننمود و حال وهوای شاعری را به معنای متعارف آن در سر نپرورد.

    در مجموعه ی ارمغان حجاز ضمن بیتی به حضور پیامبر بزرگوار اسلام صلی الله علیه و سلم شکایت می کند که ناحقشناسان زمان، او را شاعر پنداشته و درخواست کردند تا مانند برخی شاعران، تاریخ وفات این و آن را (به حساب ابجد) در شعر بیاورد:

تو گفتی از حیات جاودان گوی

به گوش مرده ای پیغام جان گوی

ولی گفتند این ناحق شناسان

که تاریخ وفات این و آن گوی

و همانطور:

به آن رازی که گفتم پی نبردند

ز شاخ نخل من خرما نخوردند

من ای میرِ امم داد از تو خواهم

مرا یاران غزلخوانی شمردند

    اقبال با شاعرانی مخالف است که شعر را هدف می پندارند و عمر گرانمایه ی خود را صرف قافیه سنجی در می و میخانه می کنند و علاوه از شور ومستی و مشاهده زیبایی های طبیعت، چشم آنها از تماشای جمال حقیقت و زیبایی های ماوراء الطبیعه کور است. این دست شاعران به عقیده اقبال، بندگان نفس و شیطان اند که در قرآن کریم خداوند آنان را "گمراه و در وادی ها سرگردان خوانده است".

در مجموعه ی اسرار خودی می گوید:

وای قومی کز اجل گیرد برات

شاعرش وابوسد از ذوق حیات

خوش نماید زشت را آیینه اش

در جگر صد نشتر از نوشینه اش

بوسه ی او تازگی از گُل برد

ذوق پرواز از دل بلبل برد

سست اعصاب تو از افیون او

زندگانی قیمت مضمون او

می رباید ذوق رعنایی ز سرو

جره شاهین از دم سردش تذرو

ماهی و از سینه تاسر آدم است

چون بنات آشیان اندر یم است

از نوا بر ناخدا افسون زند

کشتیش در قعر دریا افکند

نغمه هایش از دلت دزدت ثبات

مرگ را از سحر او دانی حیات

دایه ی هستی ز جان تو برد

لعل عُنابی ز کان تو برد

چون زیان پیرایه بندد سود را

می کند مذموم هر محمود را

در یم اندیشه اندازد ترا

از عمل بیگانه می سازد ترا

خسته ی ما از کلامش خسته تر

انجمن از دور جامش خسته تر

جوی برقی نیست در نیسان او

یک سراب رنگ و بو بوستان او

حسن اورا با صداقت کار نیست

در یمش جز گوهر تف دار نیست

خواب را خوشتر ز بیداری شمرد

آتش ما از نفس هایش فسرد

قلب مسموم از سرود بلبلش

خفته ماری زیر انبار گلش

از خم و مینا و جامش الحذر

از می آیینه دارش الحذر

    دکتر مشایخ فریدنی در تایید این موضوع می نویسد: "غرض اقبال از شاعری تعلیم و موعظه و ارشاد خلق بود و هرگز نمی خواست مانند «شاعران عجم» که شعر شان به شیون غلامان بیمناک از تازیانه ی ارباب، شبیه است زاری و چاپلوسی و گدایی کند و تخم ناامیدی بکارد. او شاعران بی هدف و مدیحه سرا را چنین توصیف می کند:

ناخوشی، افسرده ای، آزرده ای

از لگدکوب نگهبان مرده ای

لابه و کین جوهر آیینه اش

ناتوانی همدم دیرینه اش

پست بخت و زیردست و دون نهاد

ناسزا و نا امید و نامراد (مقدمه نوای شاعر فردا: ص نود).

    این انتقاد تنها متوجه همان صنف خاصی از شاعران است که در بالا از آن تذکر رفت اما با شاعرانی که شعر را وسیله برای هدفی عالی می دانند، سر آشتی دارد وگاهی هم خود را در ردیف آنان حساب می کند؛ و نسبت خود را به این شاعران عار نمی داند:

مرا زین شاعری خود عار ناید

که در صد قرن یک عطار ناید

در وصف این دست شاعران می گوید:

سینه ی شاعر تجلی گاه حسن

خیزد از سینای او انوار حسن

از نگاهش خوب گردد خوبتر

فطرت از افسون او محبوب تر

از دمش بلبل نوا آموخته است

غازه اش رخسار گل افروخته است

سوز او اندر دل پروانه ها

عشق را رنگین ازو افسانه ها

بحر و بر پوشیده در آب و گلش

صد جهان تازه مضمر در دلش

در دماغش نادمیده لاله ها

ناشنیده نغمه ها هم نامه ها

فکر او با ماه و انجم هم نشین

زشت را نا آشنا خوب آفرین

خضر و در ظلمات او آب حیات

زنده تر از آب چشمش کاینات

ما گران سیریم و خام و ساده ایم

در ره منزل ز پا افتاده ایم

عندلیب او نوا پرداخت است

حیله یی از بهر ما انداخت است

تا کشد ما را به فردوس حیات

حلقه ی کامل شود قوس حیات

کاروانها از درایش گامزن

در پی آواز نایش گامزن

    به همین مضمون در جای دیگر، آن صنف از شاعرانی را که شعر را وسیله برای بیان اهداف بلند انسانی قرار داده اند، توصیف نموده و می گوید:

فطرت شاعر سراپا جستجوست

خالق و پروردگار آرزوست

شاعر اندر سینه ی ملت چو دل

ملتی بی شاعری انبار گِل

سوز و مستی نقشبند عالمی است

شاعری بی سوز و مستی ماتمی است

شعر را مقصود اگر آدم گری است

شاعری هم وارث پیغمبری است

    در جاویدنامه زیر عنوان «حرکت به وادی یرغمید که ملایکه او را وادی طواسین می نامند» از پیر رومی یاد می کند که او را در این سفر آسمانی همراهی دارد و شعرش به خاطر اینکه دارای مفاهیم بلند انسانی است، شور و های و هویی را در عالم ایجاد کرده است:

رومی آن عشق و محبت را دلیل

تشنه کامان را کلامش سلسبیل

گفت آن شعری که آتش اندروست

اصل او از گرمی الله هوست

آن نوا گلشن کند خاشاک را

آن نوا برهم زند افلاک را

آن نوا برحق گواهی می دهد

بافقیران پادشاهی می دهد

خون ازو اندر بدن سیارتر

قلب از روح الامین بیدار تر

ای بسا شاعر که از سحر هنر

رهزن قلب است و ابلیس نظر

    احمد سروش در مقدمه چاپ دوم کلیات اقبال می نویسد: "اقبال نیز مانند بزرگان فرهنگ فارسی سر شاعری نداشته و به معنای دیگر، شعر هدف او نبوده بلکه شعر را وسیله ای برای کانون ضمیر و اندیشه های رهایی بخش خود قرار داده است؛ به زبان دیگر: اقبال به حرفی رسیده که نا گزیر از تبلیغ آن بوده و در بیان آن رسالت داشته وچاره ای جز ادای رسالت خود نداشته است. به طور کلی همیشه این اشخاص یعنی کسانی که حرفی به گفتن دارند به جوهر شعر دست می یابند و در آثار خود جاودانه زندگی می کنند. متاسفانه بشریت اساساً از این دست شاعر کمتر دارد و بیشتر دواوین، از سخنان منظوم و تراوش خورده ای که فاقد روح و معناست، پرشده اند. این شبیه الشعرا همیشه مضامین دیگران را حتا بی آنکه هدف و معنای واقعی آنرا دریابند نشخوار می کنند. برای اینها شعر هدف است و عجیب است که به هدف خود هم هیچگاه نمی رسند. زیرا به جوهر شعر و روح و معنا دست نمی یابند و از قضا، این گروه سوای اتلاف وقت خود و دیگران و ارایه جنس قلب به جای اصل، اغلب به علت دانش ناقص و به کار بردن کلام در غیر موضع خود مضر و خطرناک هم می گردند". (كليات اقبال لاهوري: پیشگفتار چاپ دوم، بدون صفحه).

    با وجود آنکه این مؤلف در مقدمه خویش، معتقد است که هدف اقبال شاعری نبوده اما در ادامه بدین باور است که نا خودآگاه در مقام شاعری به مرتبه و مقامی رسیده که از بزرگترین شاعران ادب فارسی سبقت جسته است؛ چنانچه در قسمتی، اقبال را بزرگترین شاعر در تاریخ ادب فارسی بعد از جامی و بهاء الدین عاملی معرفی نموده و می نویسد: "اینجانب به قوت معتقدم پس از جامی که بحق خاتم الشعرا نام گرفته، دیگر مرغ خوشخوانی بر گلشن بادِ سام خورده ما نغمه سرایی نکرده تا بعد از گذشت قرنها، ناگهان بر گلشن اجتماع ما مولانا شیخ بهاء الدین عاملی ظهور فرموده و دوباره سکوت برقرار شده، تا مرغ همایون شعر، در شبه قاره هند و پاکستان بر سر شاعر متفکر پارسی گوی چون اقبال چتر زده است". (همان: بدون صفحه).

    از خلال نظریه ی سروش چنین معلوم می شود: کسانی که صاحب اندیشه بلند اند، و به معانی ای در آنسوی طبیعت می نگرند، در سخن منظوم آنها ظرافت های کلامی و زیبایی تعبیر، به حدی دیده می شود که شاعران اندکی به آن دست یافته اند. 

    مصحح و مهتمم کلیات اقبال در قسمتی از مقدمه خود می نویسد: "کسانی که با رمز «انشراح» آشنا هستند می دانند که با گشودن سینه ی اقبال عقده قرون از شعر پارسی باز شده است". (همان: بدون صفحه).

    محمد بقایی ماکان با تایید آنچه گذشت، در مقدمه «اقبال با چهارده روایت» می نویسد: "اقبال را نباید تنها شاعر به مفهوم متعارف آن به شمار آورد، زیرا خود وی نیز از چنین عنوانی گریزان بود؛ او شاعری به شیوه ی معمول را برای خود تهمتی می داند و می گوید اگر دل بی قراری دارم از عشق مجازی به دلبران نیست بلکه از غم جامعه یی است که پیوسته ذهنم را به خود مشغول می دارد". (اقبال با چارده روایت: ص14).

    او در ادامه می افزاید: "اقبال شخصیتی بود دارای ابعاد مختلف که هر بعد آن می تواند عنوان کتابی مستقل باشد. او فیلسوف، شاعر، اسلام شناس، عارف، سیاستمدار، حقوقدان، جامعه شناس، اصلاح طلب، روزنامه نگار، مترجم و نویسنده یی برجسته بوده است". (همان: ص14).

    این مؤلف در «شرار زندگی» می نویسد: "اقبال با توجه به لاابالیگری ها و لاقیدی های برخی از شاعران زمانش، هرگز خود را شاعر نمی خواند و آنانی هم که از او جذبه و شور و حال شاعرانه انتظار داشتند، هدف و مقصودش را در نمی یافتند. او مقصدش از شعر این نبود تا خلق را با نغمه سرایی های شاعرانه و تخیلات زیبا سرگرم سازد. بلکه آن را بهانه یی می دانست تا آنچه را که در دل دارد با کلامی مؤثر بیان دارد. در پیام مشرق می گوید:

به این بهانه در این بزم محرمی جویم

غزل سرایم و پیغام آشنا گویم

    بنا بر این، اقبال را باید مانند ناصر خسرو و در ردیف کسانی قرار داد که از شاعری هدفی برای ترویج افکار خود داشتند. از این روست که در مقدمه گلشن راز جدید ضمن تضمین بیتی از محمود شبستری می گوید:

گشودم از رخ معنا نقابی

به دست ذره دادم آفتابی

نپنداری که من بی باده مستم

مثال شاعران افسانه بستم

نبینی خیر از آن مرد فرودست

که بر من تهمت شعر و سخن بست (شرار زندگی، ص 165).

آشناي من ز من بیگانه رفت

از خمستانم تهی پیمانه رفت

من شکوه خسروی او را دهم

طاق کسری زیر پای او نهم

او حدیث دلبری خواهد زمن

آب و تاب شاعری خواهد زمن

اقبال در ضرب کلیم زیر عنوان «شعر» دوبیتی ای دارد که ترجمه ی آن به شرح ذیل است:

من از اسرار شعر واقف نیستم، لیکن

از تاریخ امت ها یک نکته را آموختم که تفصیل آن

شعری که پیغام حیات جاودانی با خود دارد

یا نغمه ی جبریل است و یا بانگ اسرافیل (ضرب کلیم: 142).

    ماکان در کتاب «سونش دینار» از زبان اقبال نقل می کند که ضمن مکتوبی نوشته است: "در شاعری به زیبایی کلمات و فنون ادبی و نازک خیالی توجهی ندارم. مقصود من فقط اینست که انقلابی در افکار ایجاد نمایم"(سونش دینار: ص247 به نقل از مکتوبات اقبال ج1/ص242).

    فرزند علامه اقبال از زبان وی می نویسد: "من نمی خواهم مردم مرا به نام شاعر بشناسند ولی متاسفانه اکثر شان مرا با این عنوان می شناسند"(زندگی نامه علامه اقبال: ج2/ص61).

    اقبال شناس معروف و معاصر ایرانی با وجود آنکه معتقد است که اقبال به مفهوم متعارف آن شاعر نیست، اما بلندی شعر اقبال را توصیف نموده و فکر می کند که ناخود آگاه نکات ظریفی در شعر وی به کار رفته که او را در صف بزرگترین شاعران تاریخ ادب فارسی قرار داده است؛ او می نویسد: "گرچه اقبال خود را شاعر نمی دانسته و به شعر چندان دلبستگی نشان نمی داده و آن را فقط وسیله ای برای بیان اندیشه ی خود دانسته، اما ظریفترین نکات و زیبایی های کلامی نا خود آگاه در شعرش راه یافته است که همه سر در نبوغ و ذوق سرشار او دارد"(اقبال با چهارده روایت: ص11).

    این مؤلف به نقل از دکتر خلیفه عبدالحکیم راجع به اقبال می نویسد: "بعضی از غزلهای فارسی اقبال چنان هستند که اگر آنها را در دیوان حافظ بیاوریم، خواننده نمی تواند فرقی بین آنها و کلام حافظ بگذارد. این سخن احتمالاً مقبول طبع سخن سنجان وصاحب نظران ادب فارسی نیست ولی گویای پختگی و زیبایی شعر اوست و اینکه تداوم دهنده ی شیوه ای است که شعرای بزرگ فارسی همچون حافظ و مولوی و سعدی به وجود آورده اند". (همان: ص13).

    دکتر مشایخ فریدنی در رابطه به خصوصیت شعر اقبال در مقدمه «نوای شاعر فردا» می نویسد: "از جمله خصوصیات شعر اقبال آنست که مضامین تازه و اندیشه های نو را در قالب های کهنه جای داده و الفاظ و تعبیرات با فخامتی برای معانی مقصود پیدا کرده ... اقبال نه تنها در اوزان کلاسیک شعر پارسی از قبیل غزل و قصیده و قطعه و دوبیتی و مثنوی و ترکیب بند و ترجیع بند و مستزاد و مثلث و مربع و مخمس و مسدس طبع آزمایی کرده بلکه به سلیقه ی خویش بعضی تصرفات هم نموده است. در غزل، الترام به تخلص نداشته است و در قطعه، ملزم به بیان مطالب اخلاقی نیست. قصیده و غزل را بهم نزدیک کرده و در هردو تسلسل مطالب رامراعات نموده است. در بیان مضامین فلسفی و عرفانی و دینی به سبک سنایی و نظامی ومولوی وشیخ شبستری روش تمثیل و قصه را برگزیده است(مقدمه نوای شاعر فردا: ص نود و چهار).

 

هندی ام از پارسی بیگانه ام

ماه نو باشم تهی پیمانه ام

    ماه نو: "کنایه از ناقص و ناتمام بودن" است. تهی پیمانه: "کنایه از بی تجربگی و بی اطلاعی"(شرار زندگی:166).

    مفهوم بیت: زبان مادری ام هندی بوده و از فارسی بیگانه هستم. اینکه برای شعر، زبان فارسی را انتخاب کردم شاید مشکلاتی از لحاظ فن ادبی در آن دیده شود؛ گویی از خواننده می خواهد تا او را به دلیل تهی پیمانگی از فنون ادبی در زبان فارسی معذور بدانند.

 

حسن انداز بیان از من مجو

خوانسار و اصفهان از من مجو

    انداز بیان: بلندی و ظرافت کلام. در بیتی می گوید:

کشته ی انداز ملاجامی ام

نظم و نثر او علاج خامی ام

    «خوانسار» و «اصفهان» دو شهر معروف و ادب پرور ایران است که بیشترین شاعران زبان فارسی، در آنجا گذشته اند.

    این بیت به تایید بیت گذشته آمده و مفهوم آن: ظرفیت و زیبایی هایی که در کلام شاعران خوانسار و اصفهان و سایر شهرهای فارسی نشین به چشم می خورد، از من انتظار نداشته باشید؛ به خاطری که «هندی ام از پارسی بیگانه ام».

 

گرچه هندی درعزوبت شکر است

طرز گفتار دری شیرین تر است

    عزوبت: شیرینی؛ جذابیت و گوارایی.

علامه اقبال در نامه ای به عبدالقادر بلگرامی جالندری (که یکی از ارادتمندان خاص او بوده و در خصوص اتمام مثنوی به تاریخ هژدهم جنوری1915م به استقبال از وی این شعر را سروده است: «در دیده ی معنا نگران حضرت اقبال/ پیغامبری کرد و پیمبر نتوان گفت»)، می نویسد: "از سرودن شعر به زبان اردو خسته شده ام، از این رو می خواهم به فارسی شعر بگویم، زیرا حرف دلم را نمی توانم به اردو بیان کنم"(سونش دینار: ص308).

    جاوید اقبال از زبان وی نقل می کند: "هنگامی که به اردو صحبت می کنم، نمی توانم آنچه را که می خواهم بگویم، درست ادا کنم"(زندگی نامه اقبال: ج2/ص241).

 

فکر من از جلوه اش مسحور گشت

خامه ی من شاخ نخل طور گشت

    نخل: درخت خرما؛ و طور: "کوهی در شبه جزیره ی سینا که حضرت موسی در آن به مناجات می رفت و آنرا کوه طور و طور موسی و کوه سینا و جبل سینا و طور سینا و طور سینین هم گفته اند". (فرهنگ فارسی عمید: ص897). نخل طور: عبارت است از درختی که به جانب راست وادی مقدس در دامن سینا واقع بوده و پروردگار حضرت موسی علیه السلام را از سوی آن درخت خطاب کرده که (سوای من معبودی نیست؛ خاص مرا عبادت کن و...)؛ در این وادی، نخستین وحی الهی به حضرت موسی نازل شده است.

    مفهوم بیت: زیبایی ها و ظرافت هایی که در تعبیر از مفاهیم بلند در زبان فارسی به کار رفته است، فکر من مسحور و گرویده ی آن شد. و از برکت انتخاب زبان فارسی بود که اشعارم مورد قبول خاص و عام قرار گرفت و آنچه از معانی ماورای عقل بود، در قالب آن ریختم.

 

پارسی از رفعت اندیشه ام

در خورد با فطرت اندیشه ام

    در خوردن: "شایسته بودن؛ سزاوار بودن؛ لایق بودن؛ سازگار بودن"(شرار زندگی: ص167).

    مفهوم بیت: اندیشه ی بلندی که دارم، فقط زبان و ادبیات فارسی با ژرفای آن سازگاری دارد؛ اگر سوای فارسی، زبان دیگر را انتخاب می کردم، شاید در تعبیر از مفاهیم بلندی که در عمق اندیشه ام وجود داشت، جامه ی سخن تنگی می کرد و دریده می شد.

 

 

 

خرده بر مینا مگیر ای هوشمند

دل به ذوق خرده ی مینا ببند

    خرده: خورد، ریز، کوچک، ریزه ی هرچیز، کم، اندک، {شراره ی آتش} و نیز به معنای نکته، نکته و عیب و خطا که بر قول یا فعل کسی بگیرند. خرده گیر: نکته گیر؛ عیب جو، ایراد گر"(فرهنگ فارسی عمید:ص594). مینا: "آبگینه، آبگینه یا چیز دیگر که آنرا با لاجورد و طلا و نقره و جواهر نقاشی کرده باشند. و نوعی رنگ یا لعاب آبی رنگ برای نقاشی و تزیین ظرفهای طلا و نقره"(همان: 1188).

    در اینجا مراد از مینا: جام بلورین باده نوشان است که می تواند کنایه از شعر اقبال باشد. و خرده ی مینا: عبارت است از ذرات شراب در میان شیشه که برای دیدن آن ذوق می خوارگی می باید؛ و کنایه از معانی و مفاهیم بلندی است که در شعر اقبال جا گرفته است.

    به گفته ی محمد بقایی ماکان: "به ظرف شراب میاندیش، به نشه یی بیاندیش که از مظروف آن حاصل می شود. به عبارت دیگر به خواننده توصیه می کند که به قالب و ظاهر کلام وی توجه نداشته باشد بلکه محتوا و مفهوم را در نظر بگیرد". او می افزاید: "گرچه اقبال این مثنوی را به لحاظ لفظی در حد کمال نمی بیند ولی لازم به ذکر است که اسرار خودی و رموز بیخودی از آثار ارزشمند و دلنشین زبان فارسی به شمار می آیند چندانکه عرفان پژوه و ادیب و مستشرق برجسته یی همچون نیکلسون آنرا همانند چند اثر طراز اول زبان فارسی «فوق العاده عالی» یافته و به انگلیسی برگردانده است" (شرار زندگی: ص167).

 

اقبال و زبان فارسی

    گرایش بیش از حد اقبال به زبان فارسی دری از چند جهت برای اقبال شناسان و اقبال دوستان در خور توجه می باشد. یکی از این جهت که در طرح اندیشه ی خودی (که هسته ی فکری او را تشکیل می دهد) به مرشد بزرگش مولانا جلال الدین محمد بلخی اقتدا کرد و به پاس ارادتی که به وی داشت ترجیح داد تا از مفاهیم عرفانی ماورای عقل، به زبان فارسی دری در قالب شعر تعبیر کند و این زبان را برای بیان آنچه در دل دارد، انتخاب کند.

    دکتر مشایخ در این زمینه می نویسد: "مثنوی (معنوی) گنجینه ای است از قوافی و مضامین و تمثیلات و حکایات عرفانی که در بحر رمل مسدس مقصور یا محذوف که قالب و محتوای آن سرمشق و راهنمای اقبال و رفیق راه او و الهام بخش او به شمار میرفت. به این جهت پنج مثنوی اسرار خودی، رموز بیخودی، مسافر، جاویدنامه، و پس چه باید کرد ای اقوام شرق را که حاوی مهمترین افکارو نظرات فلسفی و عرفانی اوست بر وزن مثنوی سرود و میتوان گفت که این مثنویها شرح یا ذیلی است بر مثنوی معنوی"(مقدمه نوای شاعر فردا: ص نود دو).

    از سوی دیگر: اقبال تحصیلات عالی خود را به زبان انگلیسی در اروپا به پایان برده و به درجه دکتری و بعد از آن، مقام استادی برای وی در دانشگاه های بین المللی و معروف جهان مانند کیمبرج و مونیخ از سوی استادان معروف آن زمان داده شد. و به کنفرانس های علمی ای از سوی چندین دانشگاه در اروپا و آسیا دعوت گردید و با شخصیت های بزرگ علمی در ایتالیا، فرانسه، لندن، و برخی کشورهای اسلامی، نشست های متعددی را انجام داد که در همه جا به انگلیسی سخن می راند. اما اینکه چرا زبان فارسی را برگزید و تا آخر عمر با آثار اندیشمندان بزرگ فارسی زیست و از جمله ی پانزده هزار ابیات حکیمانه، نه هزار بیت را که شامل مجموعه های اسرار خودی، رموز بیخودی، پیام مشرق، زبور عجم، گلشن راز جدید، بندگی نامه، جاویدنامه، پس چه باید کرد ای اقوام شرق، مثنوی مسافر و ارمغان حجاز (که مخلوطی از اشعار فارسی و اردوست و نزدیک به سه ربع آن فارسی است) در قالب شعر فارسی ریخت، سؤالی است که در پاسخ به آن با اندکی تفصیل باید پرداخته شود.

    در عین زمان، اقبال زمانی به فارسی روی آورده است که این زبان از شبه قاره هند در حال رخت بستن بوده و مردم آن سرزمین به انگلیسی رخ کرده اند.

    در پاسخ به این سؤال، استاد محمد بقایی ماکان می نویسد: "اقبال هدف سیاسی و شور وطنی دارد؛ او می خواهد شخصیت درهم شکسته و از دست رفته ی مسلمانان هند را به آنان بازگرداند... بدین منظور فلسفه خودی را که اساس تقویت شخصیت انسانی و نفی جبر و رد تقدیر است طرح ریزی کرد اما برای نشر و ترویج این عقیده زبان متموج رسایی هم لازم بود که بتواند بار معانی را بکشد و از این جهت زبان فارسی را برگزید و سعی کرد بیشتر نظریات خود را در قالب اوزان کوتاه شعری چون بحر خفیف یا بحر رمل مسدس در شکل دوبیتی و مثنوی بریزد تا خواننده ملول نشود و سخن بیشتر تاثیر کند"(اقبال با چهارده روایت:ص75).

    در اینجا بهتر است پیشینه ی تاریخی زبان فارسی را در شبه قاره هند از زبان داکتر مشایخ فریدنی که در این موضوع نسبت به بیشتر اقبال پژوهان ایرانی تحقیق نموده و بحث های جالب و خواندنی ای در زمینه دارد، بررسی نماییم؛ وی می نویسد: "زبان فارسی دری پیوسته شعار و جزء مقوم ادبیات و معتقدات اهل اسلام در آن سرزمین بوده است. آیین محمدی از هزار سال پیش همراه با تمدن و فرهنگ ایران و همدوش با زبان و ادب و علوم و هنرهای اسلامی ایرانی از مرزهای شمال غربی در هند شروع به پیشرفت کرد... و ملتی مستقل به وجود آورد که دینش اسلام و تمدن و فرهنگش فارسی ... بود". این مؤلف علاوه می کند: "از سال 369 هـ قمری تا 1275 (979-1857) یعنی از ورود سبکتگین به هند تا انقراض خاندان مغول کبیر(گورگانی) زبان فارسی، زبان رسمی و درباری و زبان محاکم و قانون و دفاتر مالیاتی و زبان شعر و ادب و نشانه ی کمال و شرف برای مسلمانان هند بود"(مقدمه نوای شاعر فردا: ص هشتاد و یک).

    به گفته نویسنده نوای شاعر فردا: "مشهورترین شاعران فارسی عصر گورگانی عبارت اند از ظهیرالدین بابر و اسماعیل عادل شاه دکنی متخلص به وفایی و نصیرالدین همایون پادشاه و سرداد او بیرم خان و دو ملک الشعراء اکبر غزالی مشهدی و فیض اکبرآبادی (نه دکنی چنانچه بعضی نوشته اند) و صدر اعظم او ابوالفضل علامی و عرفی شیرازی و نظیری نیشاپوری وجهانگیر پادشاه و همسرش مهرالنساء نورجهان و امیر الامراء عبدالرحیم خان خانان و طالب آملی و شاه جهان و پسرانش داراشکوه و مراد و شعرای عصر او چون کلیم کاشی و سعیدای گیلانی و قدسی مشهدی و سلیم طهرانی وصایب تبریزی و غنی کشمیری برهمن لاهوری و سرمد کاشی و شیدا فتح پوری و ظفرخان احسن و طغرای مشهدی و آقارضی دانش و نعمت خان عالی ومیرزا عبدالقادر بیدل عظیم آبادی و غالب دهلوی که در عصر بهادرشاه ظفر آخرین بازمانده بابریان می زیست"(همان: ص هشتاد سه).

    دکتر مشایخ در قسمتی از مقدمه کتاب خویش زیر عنوان «پارسی گویی اقبال» می نویسد: "وی در سیالکوت با مقدمات فارسی (نزد شمس العلماء میر حسن) آشنا شد و در لاهور زبان و ادبیات فارسی را بیاموخت و دواوین شاعران بزرگ به خصوص مثنوی معنوی و دیوان حافظ را به دقت مطالعه نمود و در پرتو طبع موزونی که داشت با اینکه به فارسی سخن نمی گفت و چیزی نمی نوشت، فارسی سرودن آغاز کرد. ابتدا از قالب هایی که برای اشعار فلسفی و عرفانی در شعر فارسی و اردو معمول بود استفاده می کرد ولی بعد که در نظم فارسی مهارت یافت خود قالب ها و تراکیب تازه ابداع نمود و سبک و شیوه ای خاص به وجود آورد که در فارسی سابقه نداشت. این اقبال شناس در ادامه بحث خویش اقبال را پیرو مکتب حافظ در غزل دانسته ومی افزاید: "سبک اشاری و رمزی حافظ و اصطلاحات عرفانی و استعارات وکنایات و نیز اوزان و قوافی که در غزل ابداع نموده بود اقبال را به خود جذب میکرد و به همین جهت اورا پیشوا و سرمشق خود در غزلسرایی می شناخت. البته این عشق و مجذوبیت به اسلوب و سبک حافظ بود نه به فکر و راه او...". در بیتی اشاره به حافظ می گوید:

هوشیار ازحافظ صهباگسار

جامش از زهر اجل سرمایه دار

آن فقیه ملت میخوارگان

آن امام امت بیچارگان

به تایید این مطلب چند بیت را از اقبال بزرگ نقل می کنیم که ابیاتی از غزلیات نغز خواجه ی شیراز را تضمین کرده است:

حافظ می گوید:

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل مارا

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

اقبال در پاسخ می گوید:

به دست ما نه سمرقند و نی بخارایی است

دعا بگو ز فقیران به ترک شیرازی

همانطور:

حافظ می گوید:

به ملازمان سلطان که رساند این دعا را

که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را

اقبال به جواب او می گوید:

به ملازمان سلطان خبری دهم ز رازی

که جهان توان گرفتن به نوای دلگدازی

به متاع خود چه نازی که به شهر دردمندان

دل غزنوی نیرزد به تبسم ایازی

حافظ در غزل معروفی می گوید:

واعظان چون جلوه بر محراب و منبر می کنند

چون به خلوت میروند آن کار دیگر می کنند

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس

توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می کنند

اقبال در پاسخ می گوید:

گرچه از طور کلیم است بیان واعظ

تاب آن جلوه به آیینه ی گفتارش نیست

پیر ما مصلحتاً رو به مجاز آورده است

ورنه با زهره وشان هیچ سروکارش نیست

حافظ در بیتی به شعر و سخنوری خود می بالد:

ز شعر دلکش حافظ کسی شود آگاه

که لطف طبع و سخن گفتن دری داند

اقبال به استقبال از آن می گوید:

ز شعر دلکش اقبال می توان دریافت

که درس فلسفه میداد و عاشقی ورزید

    راقم این سطور مجموعه ی ابیاتی را که اقبال در پاسخ به حافظ سروده است، در دفتر یادداشتهای شخصی ام جمع آوری نموده ام که تقریباً نزدیک به پنجاه بیت می رسد؛ اگر خداوند توفیق عنایت فرماید ضمن عنوان خاصی آنرا تقدیم اقبال دوستان خواهم کرد.

    اقبال یک مجموعه ی شعری خود را زیر عنوان «گلشن راز جدید» به پیروی از «گلشن راز»، سروده ی شیخ محمود شبستری که یکی از شاعران نامدار ایران است، سروده و نه سؤال را در باره ی خدا، انسان و جهان مطرح می کند و به یک یک آن جداگانه پاسخ می د هد. در آغاز این مثنوی می گوید:

به طرز دیگر از مقصود گفتم

جواب نامه ی محمود گفتم

زعهد شیخ تا این روزگاری

نزد مردی به جان ما شراری

    "شاعران دیگر که نظر اقبال را به خود جلب کرده اند و از آنان در شعر خویش تصریحاً یا تلویحاً یادکرده است از همه مهمتر فردوسی و منوچهری و ناصر خسرو و شیخ فریدالدین عطار و سعدی و عراقی و امیر خسرو دهلوی و جامی و ملک قمی و عزت بخاری و نظیری هستند که گاه مطلبی از ایشان نقل نموده یا مصرعی و بیتی تضمین کرده و یا با نظرشان معارضه نموده است(مقدمه نوای شاعر فردا:ص نود وسه).

در بیتی می گوید:

گهی شعر عراقی را سرایم

گهی جامی زند آتش به جانم

    اینکه اقبال کدام سبک را برای شعر خود انتخاب کرده است؟ مؤلف نوای شاعر فردا می نویسد: "اقبال در همه سبک های شعر فارسی اعم از خراسانی و عراقی و هندی طبع آزمایی کرده... در سخن او جزالت و انسجام سبک خراسانی و رنگینی و صلابت سبک عراقی و مضمون تراشی و نازک کاری و نکته یابی سبک هندی به چشم می خورد. به علاوه خود او قالب ها و اوزان تازه و آهنگینی از قبیل «سرود انجم» و «نغمه ی ساربان» و «محاوره ی انسان و خدا» و «تنهایی و شبنم» ابداع نموده که در فارسی بی سابقه است و می توانیم نوعی شعر نو و طلیعه ی شعر نو بدانیم"(مقدمه نوای شاعر فردا:ص نود وسه).

    رسایی سخن اقبال را در زبان فارسی دری زمانی می توانیم درک کنیم که به کنایات و تراکیبی متوجه شویم که در خلال دیوان وی خیلی زیاد به چشم می خورد؛ از آنجمله عده ای را دکتر مشایخ در مقدمه گرانسنگ خویش اینچنین تذکر میدهد: "انداز، آدم فریب، آشیان بندی، بانمود، بی خودی، پاینده شناسی، پردم، پیهم، پیش اندوز، تشنه میر، تلخ پوش، تلون آشنا، تلون کیش، جفا طلب، خرام آشنا، خودگر، خودنگر، خودآگاه، خود افشان، خود اندیش، خودی، خونین ایاق، ذوق نمود، رم خوی، رمز آگاه، رمیده بو، زمانه ساز، زودپرواز، زودگیر، زیان اندیش، سازباز، سربکف، سکون پرستی، سکون ناآشنا، شعله آشام، شعله نوش، فطرت شناس، فاقه مست، کهنه برگ، گران پرواز، گران خیز، لذت پیدایی، مرگ اندیش، نظاره سوز، نونیاز...".

    دکتر محمد بقایی ماکان در رابطه به جایگاه آثار فارسی اقبال در قلمرو فارس می گوید: "به نظر بنده آثار اقبال شایسته ی کمال توجه از طرف ایرانیان، خاصه علاقه مندان به ادب فارسی و دانشجویان رشته ی ادبیات است خواه از جهت استواری اندیشه و زیبایی مضمون و خواه از نظر تأثر او از بزرگان فلسفه و ادب فارسی چون ابن سینا و فخر رازی و غزالی و خواجه نصیر الدین طوسی و حلاج و فردوسی و منوچهری و خیام و ناصر خسرو و سنایی و باباطاهر و مولوی و سعدی و عراقی و حافظ و شیخ محمود شبستری و جامی و عزت بخاری و نظیری نیشاپوری و امثال آنان و خواه از جهت ترکیبات خاص که غالباً ساخته ی خود اوست"(اقبال با چهارده روایت: ص79).

    استاد ماکان در مقدمه «اقبال با چهارده روایت» می نویسد: "منتقدان بزرگ ادب فارسی که شعر اقبال را داوری کرده اند، او را سرآمد شاعران پارسی گوی شبه قاره دانسته اند. در فرهنگ معین آمده است: "وی آخرین شاعر بزرگ پارسی گوی شبه قاره هندوستان است که بر همه ی استادان مقدم برخود در آن سامان سبقت گرفته". بهار در باره اش گفته است: "من اقبال را خلاصه و نقاوه ی مجاهدات و مساعی جاویدان نهصدساله ی غازیان و عالمان و ادبای اسلامی و میوه ی رسیده و کمال یافته ی این بوستان نهصدساله می دانم". و دیگران نیز از دهخدا گرفته تا مینوی هریک زبان به تمجید و تحسین شعرش گشودند".(اقبال با چهارده روایت، پیشگفتار مؤلف: ص10-11).

این تمجیدها در وصف کسی است که او خود می گوید:

نه شعر است اینکه بر وی دل نهادم

گره از عقده ی معنا گشادم

به امیدی که اکسیری زند عشق

مس این مفلسان را تاب دادم

و در جایی دیگر:

نغمه کجا و من کجا، سوز سخن بهانه ای است

سوی قطار می کشم ناقه ی بی زمام را

 

 

 

 

پایان سخن

    مقدمه اسرار خودی شامل سه بخش عمده و اساسی است؛ بخش اول: عظمت انسان. بخش دوم: ارادت اقبال به مرشد روشن ضمیر رومی، و بخش سوم: شاعری و پارسی سرایی اقبال.

    علامه اقبال مانند مولانا جلال الدین محمد بلخی، عظمت و بزرگی انسان را از روز آفرینش و یا طلوع صبح صادق اسلام به بحث گرفته است که چگونه های و هویی را در عالم هستی برپا کرد. در مجموعه «افکار» زیر عنوان «میلاد آدم» می گوید:

نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد

حسن لرزید که صاحب نظری پیدا شد

فطرت آشفت که از خاک جهان مجبور

خود گری، خود شکنی خود نگری پیدا شد

خبری رفت ز گردون به شبستان ازل

حذر ای پردگیان پرده دری پیدا شد

آرزو بی خبر از خویش به آغوش حیات

چشم وا کرد و جهان دگری پیدا شد

زندگی گفت که در خاک تپیدم همه عمر

تا ازین گنبد دیرینه دری پیدا شد

    در آغاز این مقدمه، موضوع عظمت انسان را به گونه یی دیگر به بحث گرفته و خواننده را متوجه می سازد که ظهور پیامبر بزرگوار اسلام صلی الله علیه و سلم در جزیره عرب، با آموزه های عقیدتی و اخلاقی دین مقدس اسلام، همان احساس ایمانی عاشقانه و های و هویی را که آدم در روز آفرینش در عالم هستی بر پا کرده بود، یکبار دیگر زنده ساخت.

راه شب چون مهر عالمتاب زد

گریه ی من بر رخ گل آب زد

    بعد از آنکه به تعبیرهای گونه گون، جایگاه بلند انسان را در عالم بیان می کند، از معاصرانش شکایت سر می دهد که پیام وی را درک نکردند:

 

عصر من داننده ی اسرار نیست

یوسف من بهر این بازار نیست

نا امید استم ز یاران قدیم

طور می سوزد که می آید کلیم

انتظار صبح خیزان می کشم

ای خوشا زرتشتیان آتشم

    گویی از اهل فارس انتظار دارد که مردی از میان ایشان سر بلند کند تا زنجیر اسارت و بردگی را از دست و پای انسان معاصر بگشاید:

میرسد مردی که زنجیر غلامان بشکند

دیده ام از روزن دیوار زندان شما

و یا

گر شود تهران جینوا از برای اهل شرق

بو که تغییری کند تقدیر شوم روزگار

    به همین ترتیب، جوشش و شور و هیجانی که در خود دارد، را اظهار نموده و می گوید:

عاشقم فریاد ایمان من است

شور حشر از پیش خیزان من است

برقها خوابیده در جان من است

کوه و صحرا باب جولان من است

    وقتی پای عشق در میان می آید، چنان مستانه سخن می راند که گویی سیلابی است و به سوی قطره در حرکت است. در این وقت به خود بر می گردد که پرده ی اندیشه را دریده و روح بزرگش به سوی شراب معرفت الهی می تپد:

ساقیا برخیز و می در جام کن

محو از دل کاوش ایام کن

خیز و در جامم شراب ناب ریز

بر شب اندیشه ام مهتاب ریز

    در این وقت وجود شاعر از باده معرفت، لبریز گشته و دفتر سربسته از علوم را گشوده و از پیر روم سخن می گوید:

باز برخوانم ز فیض پیر روم

 دفتر سربسته اسرار علوم

جان او از شعله ها سرمایه دار

من فروغ یک شرر مثل شرار

    زمانی که دوباره به حال می آید، از دنیای عشق و مستی حکایت سرداده و قصه را از آنسوی طبیعت به اینگونه آغاز می کند:

شب دل من مایل فریاد بود

خامشی از یاربم آباد بود

شکوه آشوب غم دوران بدم

از تهی پیمانگی نالان بدم

اینقدر نظاره ام بیتاب شد

بال و پر بشکست و آخر خواب شد

    تا آنکه پیر حق سرشت روی خود را می نمایاند و شاعر را دیوانه ای از دیوانگان جهان عشق خطاب می کند و جرعه یی از شراب ناب عشق به وی پیش می کند:

روی خود بنمود پیر حق سرشت

کو به حرف پهلوی قرآن نوشت

گفت ای دیوانه ی ارباب عشق

جرعه یی گیر از شراب ناب عشق

    به این ترتیب ارشادات پیر روم در گوش جان شاعر چنان کارگر می افتد که گویی آتشی را در وجود وی بر افروخته است تا خرمن هستی اش را ببلعد:

زین سخن آتش به پیراهن شدم

مثل نی هنگامه آبستن شدم

    اما از شعر و شاعری متعارف گریزان است:

شاعری زین مثنوی مقصود نیست

بت فروشی بت گری مقصود نیست

    اگر شاعری مقصود می بود، آنچه در اندیشه داشتم در قالب زبان اردو (که زبان مادری ام بود) می ریختم. اما زبان اردو ظرفیت و تحمل معانی بلند عاشقانه ام را نداشت:

گرچه هندی در عذوبت شکر است

طرز گفتار دری شیرین تر است

پارسی از رفعت اندیشه ام

در خورد با فطرت اندیشه ام

 

فهرست محتویات

پیش در آمد............................................................................................................................2

طلوع صبح صادق اسلام و دگرگونی عالم............................................................................7

عظمت و جایگاه انسان در عالم..........................................................................................10

انتظار شاعر از صبح خیزان ................................................................................................16

فریاد ایمان از نای عشق ...................................................................................................25

سرکشیدن شراب معرفت الهی ..........................................................................................37

مفهوم آرزو در اندیشه ی اقبال .........................................................................................48

مرید و مرشد (اقبال و مولوی) ...........................................................................................51

ملاقات مرید و مرشد و قمار عقل در برابر عشق .............................................................64

خودی در اندیشه ی اقبال .................................................................................................74

پیش در آمدی بر عشق از دیدگاه اقبال ............................................................................87

عشق از دیدگاه اقبال ........................................................................................................87

آمیزش عقل و عشق از دیدگاه اقبال .............................................................................100

اقبال و شعر ....................................................................................................................112

اقبال و زبان فارسی ........................................................................................................123

پایان سخن .....................................................................................................................130

فهرست محتویات ...........................................................................................................133

فهرست مآخذ .................................................................................................................134

 

 

 

 


 

 

فهرست مصادر و مراجع:

1-      قرآن کریم

2-      صحیح البخاری

3-      مشکاة المصابیح

4-      شرار زندگی، تألیف محمد بقایی ماکان با مقدمه حسن یوسفی اشکوری، انتشارات فردوس، چاپخانه رامین چاپ اول، تهران-1379.

5-      بازسازی اندیشه دینی در اسلام، تألیف: محمد اقبال لاهوری، ترجمه: محمد بقایی ماکان، چاپخانه رامین چاپ اول، تهران-1379.

6-      مبانی تربیت فرد و جامعه از دیدگاه اقبال، تألیف: غ سیدین، ترجمه: محمد بقایی ماکان، چاپخانه رامین چاپ اول، تهران-1379.

7-      سونش دینار، تألیف: محمد بقایی ماکان، چاپخانه رامین چاپ اول، تهران-1380.

8-      نوای شاعر فردا با مقدمه و حواشی دکتر محمد حسین مشایخ فریدنی، مووسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی، چاپ دوم، چاپخانه انتشارات علمی و فرهنگی بها. تهران، سال 1370.

9-      ایدئولوژی انقلابی اقبال، نوشته: علی محمد نقوی، ترجمه و ویرایش: م م بحری، انتشارات اسلامی، انتشارات اسلامی ناصر خسرو –پاساژ مجیدی- سال 1358، جمهوری اسلامی ایران.

10-  کلیات اشعار مولانا اقبال لاهوری با مقدمه احمد سروش، چاپ پنجم، سال 1370.

11-  فرهنگ فارسی عمید، تألیف: حسن عمید، چاپ هژدهم و نزدهم، سال 1379، چاپخانه سپهر، مووسسه انتشارات امیر کبیر، تهران، میدان استقلال.

12-  بال جبریل، تألیف: دکتر محمد اقبال، جیوبک سنتر، بازار فیصل، کراچی، رحمن بک هاؤس، اردوبازار، کراچی پاکستان، چاپ اول، سال 2004.

13-  ضرب کلیم، تألیف: دکتر محمد اقبال، جیوبک سنتر، بازار فیصل، کراچی، رحمن بک هاؤس، اردوبازار، کراچی پاکستان، چاپ اول، سال 2004.

14-  بانگ درا، تألیف: دکتر محمد اقبال، جیوبک سنتر، بازار فیصل، کراچی، رحمن بک هاؤس، اردوبازار، کراچی پاکستان، چاپ اول، سال 2004.

15-  زندگی نامه محمد اقبال لاهوری، نوشته: جاوید اقبال، ترجمه و تحشیه: شهیندخت کامران مقدم، انتشارات اقبال اکادمی، پاکستان.

16-  خدا در تصور اقبال، تألیف: محمد بقایی ماکان، چاپ اول، تهران، سال 1380 چاپخانه رامین.

17-  اقبال با چهارده روایت، تألیف محمد بقایی ماکان، چاپخانه رامین چاپ اول، تهران-1379.

18-  خبرگزاری مهر.

19-  مثنوی معنوی

20-  اقبال در راه مولوی

21-  لغت نامه دهخدا

22-  دیوان غزلیات حافظ شیرازی

23-  مقدمه کلیات اقبال لاهوری، با مقدمه احمد سروش، چاپ پنجم، سال 1370.

24-   

 

 


بالا
 
بازگشت