پهلوان خباز

 

آنچه من ديدم

 

من نابینایی دیدم

که برگ درخت می شمرد

من گنگی دیدم که زیر آبشار

به خواب عمیقی فرورفته بود

من دانشمندی دیدم

که کتاب وارونه دستش بود

بیسوادی دیدم

که همه دارایی اش روزنامه بود

من قصابی دیدم

که گوشت نمی خورد

شازده ای دیدم

که از روی تفریح، پرنده می کشت

من دختری دیدم؛ زیبا

داماد پیر و زیباپرست

من عروسی دیدم

که دو شاهد به اطاق مجاور می رفت

من معلولی دیدم، بی پا

بیشتر از من راه بهشت طی کرده بود

من نگاه پدربزرگی دیدم

که نوزادی با ساعتش بازی می کرد

من تصویر مادری دیدم

روی دیوار، عطر خوشبختی می بخشید

من خواهری دیدم

که در خوابش هم، فداکاری می کرد

من پزشکی دیدم

به فرتوتی می گفت: برای شما هنوز خیلی زود است

من دلالی دیدم

که دوازده طفل داشت- یتیم خانه ای هم

من سیاستمداری دیدم

لب پرتگاه لبخند می زد

من بقالی دیدم

صادقانه می گفت: مجبورم

من روشنفکری دیدم

مورچه ها ی زرد می کشت

من مردمی دیدم

نمیدانستند چقدر به گوسپند شبیه اند

من قلعه ای دیدم

ساکنانش خود، درونش گیر افتاده اند

من حوضی دیدم

ماهیانش معترض بودند

من آب گل آلودی دیدم

که عاشق جمال معشوقه را هنوز در آن می دید

من رهبرانی دیدم

زبان عاجز از تعریف شان

من بیوه ای دیدم

سر سفره اشک می خورد

من شاعری دیدم

قلم بدست، قفس قناری به دست دگر

من سرابی دیدم

با اینکه تشنه نبودم

من عاقلی دیدم

که به نادانی، رای در صندوق انداخت

من پیشگویی دیدم

که معتقد به خرافه بود

من معلمی دیدم

که دیگر طوطی شده بود

من پرچمی دیدم

از خون سخن می گفت- از دموکراسی هم

من باغی دیدم

گل فقط اعدام می کرد

من ملایی دیدم

که فقط آب را نجس می کرد

من قاضی ای دیدم

که ترازویش اصلا کفه نداشت

من سربازی دیدم

بوت هایش به حساب باج واکس می خورد

من دهقانی دیدم

میترسید مترسک گندم هایش را بخورد

من چوپانی دیدم

با سگش تبانی می کرد

من شبی ماه را دیدم

جای پای انسان رویش لکه انداخته بود

من خودم رانیز دیدم

دیدم که چگونه خود نیز گم شده ام

 

  


بالا
 
بازگشت